محبوبه قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

محبوبه قسمت سوم

 صادق بعد شیش ماه اومد...

 
تازه محبوبه خواب رفته بود ک دیدم صادق برگشته ....خیلی کلافه و درهم بود
اومد سمتم و گفت سودابه تورو خدا دیگه منو پس نزن تو رو خدا باهام حرف بزن.... گفتم چه حرفی مونده بزنم بهت؟
مگه تو قول ندادی ک دیگه زندگی بهم سخت نگذره؟مگه نگفتی پشتمی؟
پس کو عمل کردن به حرفات؟
چرا پسرمو ازم گرفتی دادی به اون افریته؟
اخه چراااااا؟
صادق دستامو ب زور گرفت و با کلافگی و صدای دو رگه ای گفت سودابه بخدا مجبور بودم ....
گفتم ینی چی مجبور بودم؟
بلند شد 
کلافه و درهم بود 
دور خودش میچرخید
انگار باخودش کلنجار میرفت که چی بگه تا منو قانع کنه
دنبال توجیح بود
دنیال یه دلیل قانع کننده،،،،
یهو بی هوا گفت یادته یه روز پرسیدی رحیم کیه؟
رحیم شوهر سمانه بود
من کشتمش
من ،،،،
دستمو جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نزنم
دهنمو باز کردم ک یه چیزی بگم
ک صادق گفت هیچی نگو سودابه
بذار حرفامو کامل بزنم،،،،
ادامه داد : رحیم با من تو مغازه ای که تو شهر داشتم شریک بود،،،،
چندین سال بود باهم کار میکردیم
و دیگه کاملا بهش اعتماد داشتم
ولی اون از اعتمادم سو استفاده کرد و مغازه رو فروخت ،،،
مغازه رو با کل جنساش فروخته بود و همون روزمیخواست دست سمانه رو بگیره و بره ،،،،
یکی از همسایه ها که مشتریم بود اومد خونه و بعد از احوال پرسی گفت اقا صادق بالاخره شماهم رفتنی شدین اره؟
مگه کار و بارتون خوب پیش نمیرفت؟
شوکه شده بودم از حرفش
گفتم چی میگی رحمان اقا ؟من جایی نمیخوام برم
گفت پس چرا مݝازه رو فروختین؟
گفتم حالا مفصله بعدا برات توضیح میدم رحمان خان ،،،
دست به سرش کردم و سریع رفتم خونه ی رحیم،،،
صادق داشت توضیح میداد ک یهو دستشو گذاشت روی قلبش و نشست ،،،، ترسیده بودم
گفتم صادق چت شد یهو؟
به خودت فشار نیار
بلند شدمو و یه لیوان اب براش اوردم
دوباره میخواست حرف بزنه ک جلوشو گرفتم و گفتم صادق استراحت کن بقیشو بعد بگو تو حالت خوب نیست ،،،،
صادق دستامو گرفت و گفت : نه خوبم ،،، بذاد بگم ،،، بذار این عذاب وجدان چند ساله رو باهات تقسیم کنم ،، دیگه نمیتونم این راز بزرگو با خودم بکشم،،،،
با رحیم بحثم شد
افتاده بودیم به جون هم
با دستام گردنشو فشار میدادم
تمام حرص و عصبانیتمو با فشار دادن گردنش خالی کردم
رحیم تقلا میکرد
ولی زور حرص و عصبانیت من بیشتر بود،،،،
به خودم ک اومدم دیدم دیگه رحیم تقلا نمیکنه....

سمانه گریه میکرد و خودشو میزد،،،،
میترسیدم همسایه ها خبردار شن
رفتم سمت سمانه و تهدیدش کردم
مثل شیطان بی رحم شده بودم
گفتم اگه بخوای کولی بازی در بیاری و سر صدا کنی تو رو هم میفرستم پیش شوهر مفت خورت....
ترسیده بود
خودمم ترسیده بودم
نمیدونستم چیکار کنم
میخواستم مرگشو طبیعی جلوه بدم
گفتم یه طناب بیار
ترسیده بود
سمانه با گریه و ناله میگفت من فرار نمیکنم
چیزی به کسی نمیگم 
لطفا کاری به من نداشته باش
با عصبانیت گفتم کاری به تو ندارم
برو یه طناب بیار 
میخوام کاری کنم که بقیه فکر کنن خودکشی کرده،،،،،
یک هفته از مرگ رحیم میگذشت
همه فکر میکردن رحیم خودکشی کرده
شبا همش کابوس میدیدم
تقلاهای رحیم و خاطره ی اون روز شوم از جلوی چشمام کنار نمیرفت
یه روز سمانه اومد سراغم
گفت باید عقدش کنم
وقتی دید مایل ب این وصلت نیستم تهدیدم کرد که ماجرای قتل رحیم رو ب همه میگه....
دیگه از عکس العمل من نمیترسید
میگفت من کسی تو ابن دنیا ندارم
چیزیم واسه از دست دادن ندارم
هربلایی میخوای سرم بیار ولی اگه عقدم نکنی قبل از اینکه تو بلایی سرم بیاری من به همه میگم قتل رحیم کار تو بوده،،،،
اب از سرش گذشته بود
چیزی برای از دست دادن نداشت
میدونستم خیره سر تر از این حرفاس ک پای حرفش نمونه،،،،
به اجبار زنی ک از من ۷سال بزرگتر بود رو ب عقد خودم در اوردم ،،،
خانواده ام ب شدت مخالف بودن
و با بچه دار نشدن ما مخالفتشون بیشترم شد
ولی من نمیتونستم کاری کنم
چون از یک طرف عذاب وجدان داشتم ک شوهر سمانه رو کشتم
و از یک طرف میترسم سمانه راز مرگ رحیم رو برملا کنه،،،،

صادق ادامه داد : به اجبار و با مخالفت خانوادم سمانه رو عقد کردم
روزای سختی بود
مردم پشت سرمون حرف در اورده بودن
همه میگفتن رحیم بخاطر خیانت سمانه و صادق خودکشی کرد
همه فکر میکردن من با زن رحیم از قبل رابطه داشتم و رحیم بخاطر همین خودشو کشته،،،،
این حرفا خیلی ازار دهنده بود ولی بهتر از این بود ک مردم بفهمن من قاتل رحیمم ،،،،
ولی تحمل این حرفا هم اسون نبود
بخاطر همین هر دو خونه رو فروختیم و رفتیم یه شهر دیگه ،،،،
از همه ی مردم فرار کردم و اومدم یه شهر دیگه ولی از خودم از قاتل بودنم نتونستم فرار کنم،،،،
یهو صادق وسط حرف زدنش حالش بد شد
اوضاع قلبش خوب نبود
با یاداوری گذشته حالش بد تر هم شده بود
خیلی ترسیده بودم
بخاطر همین دیگه نذاشتم صادق ادامه بده ،،،،
دستاشو گرفتم و گفتم لطفا ادامه نده
این خاطرات تلخو تو گذشته چال کن
لطفا اینقدر خودتو اذیت نکن
اینارو با گریه به صادق میگفتم ،،، تصور اینکه صادق با دستاش جون یه ادمو گرفته واسم وحشتناک بود
ولی دلم نمیخواست صادق حالش بد شه
دلم نمیخواست بمیره
صادق تنها پناه من بود
بخاطر همین دیگه حرفی از رحیم و سمانه و قتل نزدم
دیگه حرفی از پسر تازه متولد شده ام ک ب دست اون سمانه ی افریته بزرگ میشد نزدم
 
بخاطر صادق دیگه حرفی از رحیم و سمانه و قتل نزدم
دیگه حرفی از پسر تازه متولد شده ام ک ب دست اون سمانه ی عفریته بزرگ میشد نزدم
زندگی تقریبا ارومی با صادق ساخته بودم
ولی گاهی وقتا دخالت ها و اذیت های سمانه بدجوری اذیتم میکرد
سمانه برای بچه ام پرستار گرفته بود
حتی خودش برای پسرم مادری نمیکرد
فقط میخواست یه وارث از صادق داشته باشه،،،
رسما مسعود رو پسر خودش میدونست
درداور تر این بود ک بقیه هم به راحتی اینو قبول کرده بودن،،،،
وقتاییی ک میومد روستا و میدیدم پسرم سمانه رو مامان صدا میکنه اتیش میگرفتم ،،،
بد تر اینکه من وااسه پسرم یه ادم غریب بودم ،،، سمانه حتی اجازه نمیداد بهش نزدیک شم ،،،
دختر دومم که به دنیا اومد
سمانه به صادق گفته بود دیگه حق نداری منو مدت طولانی تو شهر تنها بذاری
صادق رو مجبور کرده بود بیست روز شهر بمونه و ده روز روستا،،،،
ولی هرچی میگذشت حسادتای سمانه بیشتر میشد
دختر سومم ک ب دنیا اومد
ازمون خواست دختر تازه متولد شدمون رو بسپاریم ب دست اون
و ما چاره ای جز قبول خواسته هاش نداشتیم
رسما شده بودیم عروسک خیمه شب بازیای سمانه،،،،
اذیت و ازار های سمانه ادامه داشت تا الان
ک برادرشو ک از ولایت برگشته بود رو فرستاد خونه ی ما ک صادق فکر کنه من بهش خیانت کردم،،،،
ولی مشکل اینه که صادق فکر میکنه سمانه خانوادشو چندین سال پیش از دست داده و باور نمیکنه اون مرد برادر سمانه است،،،،
 
 از اینجا ب بعد 
داستان از زبون محبوبه (دختر سودابه ) هست : 
دستای مامان تو دستام بود 
و پا به پای هم گریه میکردیم،،،،
اصلا باورم نمیشد مامانم همچین سرنوشت سخت و تلخی داشته ،،،،
اینقدر مامانم صبور و مهربون بود
ک نذاشته بود ما از درداش چیزی بفهمیم....
هر مشکلی تو زندگیشون داشتن با پدرم حلش کردن و نذاشتن بچه هاش چیزی بفهمن ،،،
مامانمو بغل کردم و گونه های خیسشو بوسیدم و گفتم : مامان چرا اینهمه وقت این همه زجرو تنهایی تحمل کردی
چرا از دردات چیزی نگفتی ب ما
من خودم میشدم مرهم زخمات
خودم میشدم سنگ صبورت
حداقل با گفتنش سبک میشدی که ...
مامانم اشکامو پاک کرد و گفت بخاطر این دونه های مرواریدی که از چشمات میباره نگفتم عزیزم،،،،
من خودم زجر کشیدم
من خودم مادر بالا سرم نبود
دیگه نمیخواستم سرنوشت دخترامم اینجوری باشه
نهایت تلاشمو کردم که راحت زندگی کنید
دلتون شاد باشه
ولی نتونستم
سمانه اخر کار خودشو کرد
از وقتی بابات فکر میکنه من بهش خیانت کردم
زندگی شماها هم سخت شده،،،،
یه دستی کشیدم روی شکم مامانم و گفتم : ایشالا ک قدم این کوچولو خیره و بابا هم بالاخره باور میکنه حرفتو،،،،
اصلا خودم باهاش حرف میزنم ،،،
اون که سمانه رو بهتر از تو میشناسه چطور اخه باور نمیکنه
مامانم ب روم لبخند زد و گفت ایشالا ک همینطور ک تو میگی قدم این کوچولو خیره و همه چی درست میشه
حالا برو بخواب تا بابات بیدار نشده
فردا شب 
مامانم کلافه اومد پیشم
نفس نفس میزد
رفتم یه لیوان اب براش اوردم
اروم تر ک شد بغلم کرد و گریه کرد
بین گریه هاش برام وصیت کرد
گفت:
محبوبه جانم
دختر عزیزم
اگه من چیزیم شد خواهراتو میسپارم دست تو
براشون مادری کن
نذار بچه هام دست زن بابا بزرگ شن
نذار سمانه ب زندگیمون نزدیک شه
نذار ارامشی ک براتون ساختم خراب شه
مراقب این کوچولوی ته تغاریمونم باش
بهم قول بده مراقبشونی
قول بده
بهش گفتم مامان چی داری میگی 
ینی چی
ایشالا که تا همیشه سایت بالای سر ما و زندگیت هست
خودت برامون مادری میکنی
تورو خدا این حرفارو نزن
میون هق هقاش گفت : تو خواب مادرمو دیدم
نوزاد متولد شدمو از دستم گرفت و بوسیدش
بعدش بهم گفت با نوزادت خداحافظی کن و بیا پیشم
نترس جای بدی نمیبرمت...
از خواب ک بیدار شدم یه ارامش عجیبی داشتم
انگار ک واقعا قراره برم پیش مادرم
ولی نگران بچه هامم
نمیخوام ب سرنوشت من دچار شن
محبوبه تورو خدا قول بده بهم
بغلش کردم و بهش قول دادم
ولی ته دلم مطمین بودم ک اتفاق بدی نمیفته و بالاخره بابام حرفای مامانمو باور میکنه و ارامش دوبارره ب زندگیمون برمیگرده

،
هشت سال بعد
الان هشت سال از مرگ مادر عزیزم میگذره
محمد بزرگ شده
وقتی محمدو میبینم به یاد مادرم میفتم که درست تو همین سن و سال مجبور شد با پدرم ازدواج کنه ،،،
با یاداوری زجرهایی ک مادرم کشیده نسبت ب پدرم متنفر میشم
ولی دلم نمیخواد پدر پیرم که الان زمین گیر شده اخرای عمرش زجر بکشه یا ذهنیت بقیه بچه هاش نسبت به اون بد بشه،،،
بخاطر همین این راز سودابه وصادق و سمانه رو تو قلبم نگه داشتم ...
مادرم اینقدر ضعیف شده بود که سر زایمان فوت کرد ،،،
این بار بچه اش باز پسر بود
ولی هیچکس خوشحال نشد،،،
روزهای خیلی بدی بود
خیلی افسرده شده بودم ولی سعی کردم به قولی ک ب مادرم دادم عمل کنم
من باید قوی باشمو و پشت و پناه خانواده ام باشم ....
و اما سمانه
سمانه شش ماه بعد از مرگ مادرم به بدترین شکل ممکن بیمار شدم و پنج سال زجر کشید تا وقتی فوت کرد ،،،،
بعد از مرگ سمانه با پدرم رفتیم سراغ
مسعود و فاطمه ....
و من راز چندین ساله رو براشون تعریف کردم....
باورشون نمیشد...
سمانه برای اونا خودشو فرشته جا زده بود و مادر و پدرمو شیطان ،،،
حالا بعد از گذشت چند سال از مرگ مادرم 
همه ی فرزنداش دور هم جمع شدن و با هم زندگی میکنن ولی بدون اون 💔
پایان
دوستان چند تا توضیح بدم راجع به داستان محبوبه تا از ابهام در بیاید :
یک / صادق و سودابه ده تا بچه داشتن
ولی مسعود و فاطمه پیش سمانه بزرگ میشدن و محبوبه و خواهرای دیگش نمیدونستن که فاطمه و مسعود رو سودابه زاییده ....بخاطر همین اول داستان محبوبه گفت ما هشت تا دختریم

دو / قبل از اینکه به صادق اثبات بشه سودابه بهش خیانت نکرده ، سودابه فوت شد ،،،سودابه موقع زایمان محمد بخاطر اینکه خیلی ضعیف شده بود فوت شد ،،،
و اینکه محبوبه به پدرش توضیح داده بود که مادرش خیانت نکرده و اون مرد داداش سمانه بود ،،، دقیقا همین حرفارو سودابه در دفاع از خودش به صادق گفته بود قبلا ....
و خب قبول این حرفا و قبول اینکه سودابه خیانت نکرده رو توضیح ندادم چون مثل خیلی از داستانا و فیلم ها یه چیزایی رو توضیح نمیدن چون هم واضحه و هم به عهده خواننده و بیننده میذارن 
سوم / اینکه من سعی بر این داشتم ک داستان رو کوتاه بنویسم و کمتر از جزئیات بگم تا براتون جذاب باشه ولی نمیدونستم که داستان های طولانی تر جذاب تر هستن براتون

چهارم / اینکه این اولین داستان من بود و قطعا با دونستن نظرات شما داستان هام بهتر میشن

پنجم/ چون سودابه کل خانواده رو به محبوبه سپرد و اینکه چنیدن بار در داستان اونو محبوبه جان خطاب کرده بود من اسم داستانو محبوبه جان گذاشتم و شاید در انتخاب اسم داستان باید بیشتر دقت میکردم

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahbobe
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.43/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.4   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    مرجان
    اسم داستان رو سودابه میذاشتین مناسب‌تر بود.
    در ضمن چطور یه دختر ده ساله میتونن اونجوری حرف بزنه یا مثلا دلداری بده شوهرشو یا مثلا موقعی که پسر اولشو مسعود رو دادن به سمانه اونجوری احساسات نشون بده و اونجور حرفایی بزنه ؟؟؟!!! اونم یه دختر بچه روستایی و قدیمی!!؟
    و اینکه آیا این داستانها واقعا حقیقت داشته یا تخیلی هست؟؟
    ممنون
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه sezjsr چیست?