شیرین عقل قسمت4 - اینفو
طالع بینی

شیرین عقل قسمت4

فرهاد چند باری دنبال ملا رفت ولی از شهر برنگشته بود ؛به اجبار دست و پای رضاقلی را به تخت بسته بودن تا بلایی سر خودش نیاره ؛

 
به خاطر وضعیت رضافلی و خانوم و فرهاد تو خونه ی ما میخوابیدن ...
سر سفره نشسته بودیم چند لقمه ای خوردم و غذای رضاقلی را توی بشقاب کشیدم ؛
و از سر سفره بلند شدم و گفتم من میرم غذای رضاقلی رو بدم صبحونشم نخورده ...
فرهاد زیر لب گفت گوهر مواظب باش رضاقلی خودش نیست ...
فرنگیس پوزخندی زد و گفت "فرهاد خان شما نگران گوهر نباشید خودش از جن بدتره !!
فرهاد زیر چشمی برزخی نگاه فرنگیس کرد اونم با یه لبخند نمایشی گفت "ای بابا نمیشه شوخی کرد ؟؟
بی توجه به فرنگیس از عمارت بیرون اومدم و سمت خونه ی خودم راه افتادم ؛
درو که باز کردم ؛رضا قلی سرش رو سمتم جنبناند و گفت "دست درد نکنه گوهر مگر اینکه تو به فکرم باشی "
با ترس و لرز جلوتر رفتم
لبخندی زدو و گفت " از من نترس گوهر ؛خودتم میدونی که بهت ازاری نمی رسونم "
یکم با فاصله ایستادم و قاشق و توی دهانش گذاشتم ...
و ولع غذارو بلعید "من میدونم عاشق فرهادی ؛ میتونم یه کاری کنم ؛،فرهاد بی خیال فرنگیس بشه ؛و تو تنها زن زندگیش باشی "
بی اختیار گفتم چجوری آخه ؟
زیر لب نالید "گوهر طناب دستم رو اذیت میکنه میشه بازش کنی من دیگه حالم خوبه ؟
نگاهم به مچ دست کبود شدش افتاد و دلم ریش شد دلم برایش میسوخت ؛
با تردید گفتم "میدونی که نمیتونم باز کنم !!
ابرو تو هم کشید نگاه کن دستام چقد کبود شده ...
قاشق غذا رو دوباره توی دهانش بردم " من نمیتونم باز کنم بعدش باید به فرهاد و خانوم جواب پس بدم؛
صبر کن فرهاد برگرده وقتی ببینه حالت خوب شده برات باز میکنه "
دندوناش را روی هم فشار داد و غذای توی دهانش رو با فوت روی صورتم پخش کرد و با صدای کریه و بلند خندید ...
با گوشه چادرم صورتم رو پاک کردم ؛
با ترس خودم رو عقب کشیدم ؛از رضاقلی چند لحظه قبل خبری نبود ؛منزجر بهم خیره شده بود و میخندید
انگار تمام مدت برای فریب دادن من نقش بازی میکرده ...
 
 
از ترس به دیوار چسبیده بودم سرش رو بلند کردو
با نفرت نگام کرد و با صدای دورگه ای؛ غضبناک غرید " تو یه زن هرزه ی خرابی ..."
میدونستم خودش نیس دستم را روی دستگیره فشردم به محض اینکه در باز شد با عجله بیرون دوییدم اصلا نفهمیدم چجوری از پله ها پایین رفتم ...
رو پله اخر نشسته بودم ،
سرن رو میون دستام گرفته بودم ؛که با صدای اشنایی سرم را بلند کردم ؛
چشمم خورد به گلاب ؛
با تعحب نگاهش کردم "تو اینجا چیکار میکنی ؟"
گفت "وا مگه باید برای اومدن به خونت اجازه بگیرم ؟صفیه گفت شوهرت مریضه اومدم یه سر بهش بزنم ؛حالا چرا اینجا غمبرک گرفتی پاشو بریم خونه ؟"
گفتم نه بابا کجا میخوای بری حالش خوب نیست ؛برو خونه صفیه ...
ابرو تو هم کشید و زیر لب غرید "خجالتم خوب چیزیه منو خونت راه نمیدی ؟
بی توجه به من از پله ها بالا رفت ؛
کلافه نفسم رو با فوت بیرون دادم و دنبالش راه افتادم ؛داخل خونه که رفت با تمسخر نگاه رضاقلی کرد و گفت "این خل بود خلترم شده که دست و پاش رو بستن ؟"
بعدش حینی که با نگاهش همه جا میکاوید دور خونه چرخید و نگاه وسایل خونه کرد "همه چیزهایی که اینجان همه گرون قیمته؛از فرش خونش گرفت تا قندون رو طاقچه !!
بعد بالای سر رضا قلی ایستاد حالا واسه چی اینو بستید مگه حمله میکنه ؟
رضا قلی که تا اون لحظه ساکت بود گفت :
گلاب دختر دختر رجب !!
چقدر پیش این صفدر دعانویس رفتی واسه اینکه قربان زن قربان بشی !!!
حالا بماند که پول جادو و جنبل رو نداشتی و بغل صفدر خوابیدی ...گلاب صورتش سرخ شده بود مات و مبهوت نگاه رضا قلی میکرد
رضا قلی با صدای بلند خندید "میخوای بازم بشنوی ؟
انگار از شنیدن حرفهای رضاقلی جاخورده بود دستپاچه زیر لب گفت این پسره واقعا دیوونس پر چادرش را زیر بغل زد و از خونه بیرون رفت ...
رضا قلی با صدای بلند فریاد زد اره گلاب فرار کن چون اگه بیشتر بگم بیشتر رسوا میشی ....
از اینکه گلاب رو چزونده بود بدجوری دلم خنک شد پشت سر گلاب بیرون رفتم و صدام رو تو هوا ول دادم" گلاب نرسیده کجا میری حالا مینشستی ..."
با قدمهای تند دور شد ...
شبش خبر رسید ملا برگشته ؛فرهاد برای ملا پیغوم فرستاد و دم صبح ملا به خونه ای ما اومد و خونه از فریادهای رضا قلی میلرزید ...
فرهاد خان بابا و خانوم
 
صبح که ملا رسید ؛بالای سر رضا قلی ایستاده بود ؛ بعد نگاهی به منو خانوم کرد و گفت زنها از اتاق بیرون برن ؛
منو خانوم روی ایوون منتطر نشسته بودیم صداهای وحشتناکی از داخل خونه به گوش میرسید...خانوم بی قرار روی ایوون راه می رفت و ذکر میگفت گوشمو به در چسبونده بودم ؛صدای رضا قلی هر لحظه اوج میگرفت ؛پشت پنجره رفتم صورتم رو به شیشه چسبوندم ؛هر چقدر تلاش کردم چیزی ندیدم فقط رضا قلی رو می دیدم که روی تخت نیم خیز شده بود و عصبی فحش میداد ...سه ساعتی ملا داخل بود...
دیگه زانوهام درد گرفته بود و روی زمین نشستم و خانوم عصبی گفت "خدا بخیر کنه این صداها چیه از داخل خونه میاد بلایی سر بچم نیاد !!
گفتم خانوم نگران نباشید"شنیدم ملا کارش رو بلده "
همان لحظه فرهاد با خوشحالی درو باز کرد و گفت کار ملا تموم شده تونسته جن رو ازش دور کنه .... خانوم در حالیکه زیر لب ملارو دعا میکرد داخل خونه رفت و رضاقلی رو بغل کرد و گفت "خیر ببینی ملا بچم رو از شر شیطان نجات دادی "
ملا عمامه روی سرش رو جابه جا کرد و گفت "ولی بازم احتمال داره بعدا باید یه کاری کنیم "
فرهاد گفت "خب ملا هر کاری که به صلاحشه انجام بده !"
ملا فرهاد رو به کنج اتاق کشید و انگار یه چیزهایی بهش گفت ...بعدش خداحافظی کردو رفت و رضاقلی که رو تخت خوابیده بود لبهای بی جونش رو جنباند "اب میخوام تشنمه "خانوم سریع دست و پایش رو باز کرد ؛
یه لیوان اب ریختم و با تردید سمتش رفتم ؛میترسیدم هنوز خوب نشده باشه ...لیوان اب رو سرکشید و روی طاقچه گذاشت ؛عمارت به حالت عادی خود برگشته بود و میتونستم کامل حس کنم که افکار فرهاد مغشوش و به هم ریختس ؛
بعد اینکه خانوم بیرون رفت گفتم فرهاد ؛ملا چی بهت گفت ؟
گفت چی بگم ؛ملا گفت رضاقلی از جنا زنو بچه داره تا وقتی با اوناس هر لحظه ممکنه یه بلایی سرش بیاد ؛میگه باید زنو بچش رو ازش دور کنیم ...
گفتن خب چجوری اونا جن هستن انسان که نیستن دور بشن !!
تو فکر فرو رفت و گفت "ملا میخواد زن و بچش رو بکشه
روی صورتم کوبیدم و با نگرانی لب زدم "اونوقت چه بلایی سر رضاقلی میاد؟
گفت "ملا میگه به نفع رضا قلیه حالا ببینیم چی میشه ...
 
بعد خوردن ناهار،روی زمین دراز کش خوابیده بودم ؛با تقه ای که به در زدن بلند شدم و درو باز کردم ؛از دیدن صفیه و گلاب جا خوردم
گفتم کاری داشتین ؟
صفیه گفت وا کار چی اومدیم ببینیمت !
با اکراه از جلوی در کنار رفتم و وارد خونه شدن ؛
گلاب به پشتی تکیه داد و گفت"رضا قلی کجاست حالش بهتر شد ؟
گفتم اره خوبه با فرهاد رفته سر زمین ،
نگاهش سمت دستم لغزید و گفت النگوهات کجان پس ؟
گفتم در اوردم دست و پام ورم داره بعد زایمانم دوباره دستم میکنم ...
صفیه گفت وا مهمون داری پاشو برو چایی چیزی بیار با گلوی خشک نشستیم اینجا ...
بلند شدم و خرما جلوشون گذاشتم و به پشتی لمیدم :چایی باید برم مطبخ فعلا دهنتون رو شیرین کنید ...
گلاب خرمارو تو دهنش گذاشت و گفت پاشو صفیه من دیگه باید برم ؛بچه ها خونه تنهان ؛
قربانم که رفته شهر معلوم نیست کی برگرده ؛
صفیه گفت تو برو گلاب من فعلا نشستم خونمم که اینجاست ...
برای بدرقه گلاب بیرون رفتم کفشاش رو پوشید و گفت "بابات پا درد داره؛چند وقته سر کار نمیره ؛والا بچه ها گشنه موندن امروزم یه خورده پس اندازه داشتیم رفت دکتر و همونم خرج دوا دکترش کنه ؛شوهرت داره ؛یه مو از خرس بکنی هیچی نمیشه اگه تونستی به بابات کمک کن...
از کی بچه هام گوشت نخوردن ؛
دلم برای خواهر برادرم میسوخت میدونستم تو وضعیت بدی گرفتار شدن ؛
گفتم نگران نباش با فرهاد خان صحبت میکنم ؛تا یه مدت هواتون رو داشته باشه
گلاب کلی تشکر کردو راه افتاد همون لحظه صفیه با عجله از خونه بیرون اومد
گفتم مینشستی داشتم میومدم پیشت...
حینی که با عجله دمپاییش رو می پوشید گفت "نه دیگه برم ممل االان از خواب بیدار میشه چایی میخواد ؛شونه بالا انداختم و توی خونه برگشتم ؛
چند روزی گذشته بود ؛خانوم از شیدا پیغوم فرستاد قراره کلی مهمون شهری و فامیلای فرنگیس بیان ؛تاکید کرده بود لباس درست و حسابی بپوشم و به خودم برسم ...به شیدا سپردم اب رو گرم کنه تا حموم کنم ؛بعد اینکه حسابی خودم رو شستم ؛به خونه اومدم و حاضر شدم ؛ کت دامن مجلسیم رو پوشیدم ؛سراغ صندوق رفتم تا طلاهام رو بردارم و بقچه رو باز کردم و لای لباسها رو گشتم هیچی طلایی توی صندوق نبود ؛
دستپاچه دوباره لباسهارو کنار زدم ولی هیچی نبود کل لباسهای صندوق رو بیرون خالی کردم ؛
انگار اب شده بود رفته بود توی زمین ...
 
 
نمیدونستم طلاها کجاس هر چقدر بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه می رسیدم ؛میگفتم شاید رضا قلی برداشته باشه ولی وقتی فکر میکردم میدیدم دلیلی نداره رضاقلی دست به طلاهای من بزنه ؛اون روز تو مهمونی دستام رو زیر چارقدم قایم میکردم ؛ اگه خانوم میپرسید طلاهات کجاست نمیدونستم چه جوابی بدم لابد خیال میکرد دادم به خونوادم تا خرج کنن ؛
توی مهمونی یه گوشه مچاله شده بودم ؛،زخم زبونهای فرنگیس رو تحمل میکردم ؛ دیگه کلافه شده بودم هم صحبتی نداشتم از خانوم اجازه گرفتم تا توی مطبخ برم ؛
ننه خدیجه برنج ابکش میکرد و شیدا سیب زمینیهارو سرخ میکرد ...
بالای سرش رفتم و گفتم صفیه کجاست چرا نیونده کمک دستتون بشه مگه نمیبیه کار زیاده ...
شونه بالا انداخت و با تمسخر گفت "صفیه رفته شهر خرید کنه ؛والا یه قرون ته جیب داداشم پیدا نمیشه با کدوم پول میخواد خرید کنه خدا میدونه !!
یه لحظه یاد طلاهام افتادم اون روزی که صفیه و گلاب خونمون بودن ؛ با خودم گفتم نکنه طلاهای منو برداشته !!
دستم رو گاز گرفتم یه لحظه از فکر و گمانم شرمم گرفت ؛
روی چهار پایه نشستم شروع کردم به خورد کردن گوجه و خیار؛ تا سالاد درست کنم ؛
گفتم ننه خدیجه از صفیه راضی هستی ؟
اه سردی کشید چی بگم گوهر راضی نباشم چیکار کنم چه ارزوهایی برای پسرم داشتم چی شد!!پسرم رو مثل موم توی دستش گرفته همش تو گوشش میخونه بریم شهر !!اخه بچه من بره شهر از گشنگی میمیره با جیب خالی بدون کس و کار تو شهر غریب چه غلطی بکنه ؛سربازی هم که نرفته !
بعد ناهار شیدارو کنار کشیدم و گفتم ؛والا من به صفیه بد گمانم چند روز پیش خونمون بود همه طلاهام غیب شدن بیا حالا که نیست اتاقش رو بگردیم ؟؟
شیدا پوزخندی زدو گفت "گوهر ساده ای !! اگه طلاهارو برداشته باشه خونه نمیذاره لابد الانم برده شهر که بفروشه
با ناامیدی گفتم حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؛اگه بفهمن خیال میکنن دادم به خونوادم ؟؟
گفت باشه پاشو بریم شاید تو خونش بود
دو تایی سمت خونه صفیه راه افتادیم ؛
رختخوابهای کج شده گوشه اتاق روی هم چیده شده بود و
سمت صندوق رفتم و درش رو باز کردم لباسهارو کنار زدم ولی چیزی توی صندوق نبود
 
خونه رو گشتم رو به شیدا گفتم بیا بریم انگار چیزی اینجا نیس؛اگه هم برداشته باشه حتما برده بفروشه ؛شیدا گفت صبر کن درست نگشتیم ،
دوباره طاقچه هارو گشتم و زیر فرش رو نگاه کرد ولی چیزی نبود ،،شیدا پشت آینه رو نگاه کرد و گفت گوهر بیا یه چیزی پیدا کردم ؛یه انگشتر با نگین یاقوت خوش رنگ رو جلوی چشمام گرفت ...
دقیق نگاش کردم ولی انگشتر من نبود ولی خیلی به چشمم اشنا میومد ....
در حالیکه انگشترو توی دستش میچرخوند گفت "معلومه گرون قیمته ؛صفیه که نمیتونه همچین انگشتری بخره نکنه مال توئهه؟
گفتم نه مال من نیست ولی مطمئنم مال صفیه نیست چون همچین انگشتری نداشته ؛انگشترو سر جاش گذاشتم و گفتم بیا بریم اگه ننه خدیجه ببینه بد میشه !!
سریع از خونه بیرون اومدیم ،
فرهاد توی حیاط بود به شیدا گفتم برم به فرهاد بگم شاید یه کاری بکنه ؛
فرهاد افسار اسب رو دستش گرفته بود و پشت سر تودش میکشید ؛ صداش کردم :فرهاد خان ....
سر به عقب جنباند و گفت کاری داشتی گوهر ؟
گفتم اره راستشو بخوای امروز متوجه چیزی شدم
تیز تو چشمام خیره شد و گفت چی ؟؟؟
گفتم "از توی خونه طلاهام رو برداشتن اصلا غیب شده نمیدونم چیکار کنم اگه خانوم بفهمه چی ؟
فرهاد ابروهاش رو تو هم گره داد و گفت "از توی خونت دزدی شده یعنی ؟؟
بی تعلل سرم رو تکون دادم و زیر لب نالیدم :اره هر چی طلا داشتم بردن ...
فرهاد دستی به سیبیلهای تاب خورده اش کشید و گفت :ما تو عمارت سابقه دزدی نداشتیم فقط کافیه بفهمم کار کیه دمار از روزگارش در میارم !!
گفتم حالا من چیکار کنم به خانوم چی بگم ؟؟
لبخند محوی زد و گفت "خانوم ازت چیزی نمیپرسه اگه پرسیدم بگو خونس ترجیح میدم تو صندوق باشه ...
فرهاد دوباره گفت :گوهر نگران نباش برات میخرم جایگزین میکنی ولی مطمئن باش نمیذارم یه دزد تو عمارت راست راست بچرخه و به ریش ما بخنده پیداش میکنم ...
بعدش با نگرانی گفت فردا ملا میاد اینجا میخواد یه کاری کنه ولی از عاقبت کارمون بدجوری میترسم
گفتم چیکار نیخواد بکنه ؟
گفت والا چی بگم خودش میگه میخواد زن رضا قلی رو بکشه فقط خدا اخرش رو به خیر کنه ...
شب شده بود توی اتاق تشک پهن کردم حرفهای فرهاد توی سرم تکرار میشد نگران رضا قلی بودم خواب به چشمام نمیومد با شنیدن صدای رضاقلی بلند شدم و از لای در نگاهش کردم ؛رضا قلی انگار با آدمی که روبرویش نشسته بود حرف میزد ؛
درو ناغافل باز کردم و رضاقلی تو تاریکی دستپاچه بهم خیره شد .
گفتم با کی داری حرف میزنی با زنت ؟؟
یه نگاه به روبرویش کرد و گفت "آره با زنم تو چرا اومدی ابنجا ؟
گفتم الان اینجاس ؟
گفت اره ..
 
 
رو یه رضا قلی گفتم "الان اینجاس صدای منو میشنوه؟
سرش رو تکون داد و گفت اره اینجاس ..
دلم میخواست کمکش کنم ؛مردد لب زدم "بهش بگو ترکت کنه !!
رضا قلی بر آشفت و با غیض گفت "به تو چه ربطی داره گوهر ؟دیگه حرف نزن نمیخوام چیزی بشنوم !
دوباره ملتمسانه نگاهش کردم "رضا قلی بذار ترکت کنه یه چیزی میدونم که میگم ..."
عصبی داد زد "بس کن گوهر تا حالا کاری به کارت نداشتم پس تو هم کاری به من نداشته باش"
بلند شدم و سمت اتاق راه افتادم که صدای رضا قلی تو گوشم زنگ خورد "گوهر بچت پسره ..."سر به عقب جنباندم و با تعجب گفتم تو از کجا میدونی ؛دوباره به روبه رویش زل زد و گفتم بهم گفتن ...
دلم برای رضا قلی میسوخت ....
صبح زود فرهاد به خونمون اومد خواستم منصرفش کنم ؛
گفتم فرهاد اینکار و نکن ؛اگه بلایی سر رضاقلی بیاد چی ؟به پشتی لمید و گفت هیچی نمیشه خیالت راحت باشه ملا با چند نفر که اینکاره هستن کارو شروع میکنه باید رضا قلی رو ببرم پیش ملا ....
گفتم خب بیان همینجا کارشون رو بکنن !!!
کلافه بلند شد "نمیخوام اهل عمارت چیزی بفهمن ،رضا قلی کجاس پس ؟
گفتم نمیدونم صبح بیدار شدم نبود ...فرهاد تا شب ده بار به خونمون سر زد ولی از رضاقلی خبری نبود ؛کم کم هممون نگران شده بودیم همه جارو دنبالش گشتیم ولی انگار اب شده بود رفته بود توی زمین ...اهالی روستا چند شب و روز دنبال رضا قلی گشتن ولی پیداش نکردن خانوم صبح تا شب چشم به در می نشست و ضجه میزد انگار برای همیشه رفته بود ...
فرهاد دیگه خونه پیدا نمیشد و خودش رو مقصر رفتن رضا قلی میدونست ...
روزها از پی هم میگذشتن و شکم من حسابی بالا اومده بود دیگه توی ماه اخر بارداری بودم و روزهای واخر زایمانم بود ...
 
نصف شب درد بدی توی شکمم پیچید ؛طوری درد میکشیدم انگار مهره های کمرم از هم جدا میشد ؛بی اختیار از درد جیغ کشیدم ؛
به زور خودم رو بلند کردم و رد دیوار و گرفتم و خودم رو به ایوون رسوندم ؛داد زدم و کمک خواستم ؛گرمی ابی رو لای پاهام حس میکردم ؛
چراغهای عمارت روشن شد و فرهاد با قدمهایی تند خودش رو به ایوون رسوند حینی که نفس نفس میزد گفت "چیشده گوهر ؟داری فارغ میشی ؟
درد امونم رو بریده بودم ؛گفتم تورو خدا قابله خبر کنید الانه که بچه به دنیا بیاد ؛فرهاد سریع سمت اسطبل دوید و بعدش سوار بر اسب از عمارت بیرون رفت ؛ همه اونجا جمع شده بودن
خانوم با هیکل درشت و گوشتی اش با چشمهای پف الود از پله ها بالا اومد "دختر چرا تو این سرما بیرون وایستادی برو توی خونه صد بار گفتم حالا که شوهرت نیست تنها نمون بیا پیش ما حرف گوش نکردی که نکردی !؛بعد رو به شیدا داد زد " به خدیجه بگو بچه داره دنیا میاد اب گرم اماده کنه ؛شیدا دوان دوان سمت مطبخ دویید ؛ از درد صورتم رو جمع کرده بودم و دندونام رو روی هم فشار میدادم ؛یاد زایمان مامانم افتاد ؛ناخوداگاه اشکام روی گونه هام راه گرفت ؛چقدر اونشب درد کشیده بوده ....
کمرم از درد تیر میکشید و ناخوادگاه جیغی همراه با نعره کشیدم ؛ در با شدت باز شد و قابله توی خونه اومد و فرهاد رو ایوون ایستاده بود ؛نمیدونم خانوم تو گوشش چی گفت که گذاشت رفت ،
دو ساعت تمام جیغ کشیدم و قابله میگفت مثل مادر خدا بیامرزش لگن کوچیکی داره بچه سخت به دنیا میاد ...تا اینکه بچه به دنیا اومد انگار اب روی اتیش ریختن به یکباره تمام دردام از بین رفت ؛خانوم بچه رو لای ملافه پیچید و ذوق زده گفت "پسرم ماشالله مثل ماه میمونه "
باورم نمیشد بچه پسر بود ، رضا قلی قبلش بهم گفته بود ؛لبهای ترک خورده ام رو تکون دادم ؛و دستام رو دراز کردم میشه ببینمش ؟؟
خانوم بچه رو توی بغلم چپوند ودکمه های پیرهنم رو باز کرد "بهش شیر بده گوهر بچه گشنشه !
خانوم از از توی جورابش دسته اسکناس رو دراورد و سمت قابله گرفت ؛
قابله با با ولع پولهارو قاپید و زیر لب دعا کرد و از خونه بیرون رفت ،
فرهاد توی چهار چوب در ایستاده بود و به پهنای صورت مبخندید ؛
گفت میتونم بیام بچه رو ببینم ؟؟
خانوم گفت "بیا فرهاد خان پسر برادرت مثل ماه میمونه "
فرهاد ذوق زده زیر لب تکرار کرده "پسره ؟"
خانوم گفت بله پسره اونم چه پسری....
فرهاد بچه رو از بغلم گرفت و خیره توی صورتش نگاه کرد و گفت اسمش رو میذاریم سالار ...
 
 
بچه رو بغل گرفته بودم ؛
نگاهم میخ صورت معصومش شده بود ؛باورم نمیش تا این حد شبیه فرهاد باشه ؛خانوم بچه رو از بغلم بیرون کشید و حینی که توی بغلش تاب میداد زیر لب نالید "بچم رضاقلی نیست تا پسرش رو ببینه اخه برای چی یهویی هوایی شدو رفت "
گفتم خانوم رضاقلی از کی اینجوری شده ؟
بچه رو که تو بغلش خواب بود اروم توی گهواره گذاشت و به پشتی تکیه داد ... اولش خوب بود ،لی همش از یه چیزایی میترسید و جیغ میزد ولی خدا میدونه راست یا دروغ ؛وقتی پیش دعانویس بردم گفت طلسم روش افتاده...
با تعجب نگاهش کردم :چه طلسمی ؟
گفت :خودت که میدونی من زن دوم خان هستم ؛زن اولش که مامان فرهاد باشه موقعه ای که رضاقلی رو باردار بودم طلسم نوشته بود برام ؛ولی طلسم رو رضاقلی افتاده ...
گفتم خب باطلش میکردید ملا که تو کارش وارده ..
پوزخند تلخی زدو گفت "به هر جا که عقلم برسه رفتم ولی افاقه نکرد ؛گفتن باطل نمیشه ...
باورم نمیشد دعا و طلسم تا این حد بتونه رو یه ادم تاثیر بذاره... تمام روز تو خونه ی خودم بودم خانوم ؛صفیه رو فرستاده بود مراقب منو بچه باشه ...
هر چند فقط کهنه های سالارو میشت و خودم از بچه مراقبت میکردم ،
صفیه سرشو رو بالش گذاشته بود ؛ چرت میزد که صدای در شنیده شد ؛صفیه در و باز کردو با گلاب وارد خونه شدن گلاب با خوسحالی سمت بچه اومد و بغلش کرد ؛و گفت مطمئنی این پسره رضاقلیه بیشتر شبیه فرهاده ؟
یه لحطه رنگم پرید گفتم وا خجالت اوره این حرفها چیه میزنید !!
گلاب بچه رو توی بغلم گذاشت و گفت "چرا ناراحت میشی خب شوخی کردم !!"
رو به صفیه گفت تو شدی کلفت گوهر؟؟؟
بعدش با صدای بلند خندید
صفیه لباش رو کج کردو گفت "کلفت چیه ؛تازه دارم زندگی میکنم غذاهایی که تو عمرم نخوردم به لطف گوهر دارم میخورم ؛فرهاد خان هر روز دست پر میاد اینجا از شیر مرغ تا جون ادمیزاد براش مهیاس..
گلاب توی جاش تکونی خورد و گفت "گوهر پاشو بریم خونه ای بابات بمون خودم مراقبتم...بذار فکر نکنن بی خانواده ایی "
دکمه لباسم رو باز کردم و سینمو تو دهان بچه گذاشتم "نه گلاب کسی اینجوری فکر نمیکنه خونه ای خودم راحتم "
 
 
پافشاری گلاب برای بردن من فایده نداشت ؛
شب بود و سالار بی قراری میکرد صفیه هر از گاهی سرش رو از زیر لحاف بیرون می اورد و عصبی زیر لب غرولند کرد میکرد "اه بچه رو ساکتش کن نمیذاره بخوابم ؛این بچه چرا اینجوریه همش جیغ میکشه "
حینی که دور اتاق میگشتم و بچه رو تاب میدادم ؛تو تاریکی شب یه سایه پشت پنجره دیدم گفتم نکنه فرهاده چون صفیه اینجاست نمیتونه داخل بیاد ؛همینطور که نگاهم به پنجره دوخته شده بود ، صدای فرهاد رو شنیدم چندبار صدام کرد "گوهر بچه رو بیار ببینم "
با خودم گفتم چقدر بی ملاحظه ؛بچه رو تو این هوای سرد زمستون ببرم بیرون که سرما بخوره ...
دوباره صدا تو گوشم پیچید پتو پیچش کن سرما نخوره ....
ناخوداگاه لرز بدی توی بدنم نشست با قدمهایی اروم سمت در راه افتادم به محض اینکه دستم را روی دستگیره در گذاشتم با خودم گفتم فرهاد چرا باید این وقت شب با وجود صفیه اینجا بیاد...!؟
در افکار دوران خود وول میخوردم که بوی تعفنی توی دماغم پیچید با قدمهای لرزون عقب عقب رفتم ؛،ناگهان در با شدت زیادی باز شد تمام تنو بدنم به رعشه افتاده بود ؛از دیدن اعجوزه پیر و زشت با پوستی چرکین و که روبرویم ایستاده بود ؛زبونم بند اومد بود ؛...
خدا خدا میکردم صفیه بیدار بشه اونم انگار مرده بود هیچ صدایی نمیشنید ؛ناگهان سالار توی بغلم شروع کرد به گریه کردن و جیغ زدن ....
همون لحظه صفیه از خواب پرید و وحشت زده جیغ کشید ... پیرزن تو یه حرکت سریع مثل به حیون درنده سمتم پرید به سالار چنگ انداخت ؛انگار اون لحظه و حس و غریزه مادریم چند برابر شده بود و سالارو محکم به سینه ام چسبونده بودم ... وقتی نتونست سالار و از بغلم بیرون بکشه با چشمانی آتشین منزجر بهم خیره شد و با حرکتی سریع سمت بیرون دویید و فرهاد و چند نفر از اهالی عمارت سر رسیدن فرهاد در حالیکه رنگ صورتش پریده بود با چشمانی از حدقه بیرون زده گفت :گوهر اونیکه بیرون دویید کی بود ؟؟
به دیوار چسبیده بودم ؛سالارو سفت بغل کرده بودم نای حرف زدن نداشتم اصلا زبونم نمیچرخید چیزی بگم مثل بچه ها شروع کردم با صدای بلند زار زدن "فرهاد عصبی به صفیه نگاه کرد ؛چیشده اون کی بود از اینجا بیرون اومد چرا لالمونی گرفتی ...؟؟
صفیه که هنوز میلرزید گفت :آل بود اومده بود بچه رو ببره ؛خانوم که تازه پاشو تو چهار چوب در گذاشته بود دو دستی روی سرش کوبید ؛ال با بچه من چیکار داره ...
 
اونشب مثل بید میلرزیدم ؛خانوم سریع انگشترش رو در اورد و توی لیوان اب انداخت و گفت "بخور گوهر ترسیدی برات خوبه "
هنوز دستانم میلرزید و و با ترس به پنجره خیره شده بودم لبای لرزونم را روی هم جنباندم اگه دوباره برگرده اگه بخواد سالارو ببره !!"

خانوم گفت نترس گوهر فردا میریم پیش ملا میگم دعا بنویسه دیگه این طرفها پیداش نشه ...
فرهاد درو باز کرد و گفت همه جارو گشتم ولی چیزی نبود ...
گفت پاشو گوهر امشب و برو عمارت خان بابا امن تره خودتم که ترسیدی ؛ خانوم سالارو دور پتو پیچید و گفت ؛،هر چی لازم داری بردار بهتره تا چهلم پیش خودم باشی اینجوری خیالم راحتتره ؛
لباسهای سالارو بقچه کردم و بلند شدم گفتم فرهاد خان تا داخل عمارت کنارمون باش میترسم دوباره برگرده !!
صفیه با بی میلی سمت خونه خودش راه افتاد ....
از پله های عمارت که بالا رفتیم خان بابا تو چهارچوب در ایستاده بود ؛با جذبه و خاصی که توی چهره اش هویدا بود گفت "چیشده بود این سرو صداها برای چی بود ؟
خانوم گفت "بعدا براتون میگم ؛ فقط اینو بگم تا چهل روز گوهر نباید تنها بمونه "صبح زود خانوم پیش ملا رفت و و وقتی برگشت یه دعای چرمی گردن سالار اویزون کردو گفت ملا گفته تا وقتی دعا پیششه بهش نزدیک نمیشه ...
چهل روز از به دنیا اومدن سالار میگذشت ؛با کمک خانوم سالارو حموم و بردم خودمم غسل کردم ؛
دیگه وقتش بود به خونه خودم برگردم ولی نمیدونستم چجوری تصمیمم رو به خانوم بگم حسابی به وجود سالار عادت کرده بود و لحظه ای از خودش جدا نمیکرد خانوم زیر لب برای سالار مبخوند و قربون صدقه اش می رفت با وسواس خاصی لباسهاش رو تنش میکرد ،
حبنی که با اشتیاق نگاشون میکردم با تردید لب زدم "خانوم دیگه وقتشه منو سالار به خونه خودمون برگردیم نمیشه اینجا سربار شما باشیم ؛دیگه چهل روزگی سالارم تموم شده اتفاقی پیش نمیاد ...!!
خانوم لحطه ای منگ نگام کردو دستپاچه گفت :نه کجا بربن زن تنها تو اون خونه میخوای بمونی چیکار ؛اینجا باشی سالارم کنار ماست؛از وقتی رضا قلی رفته وجود سالار شده تسکین قلبم ...
گفتم اخه ....
وسط حرفم پرید نه گوهر تا وقتی رضاقلی برنگشته همبنجا میمونید ؛نمیتونم هر شب با نگرانی سرمو رو بالش بذارم ؛
چشماش پر شدو گفت "شبی نیس که با چشمهای تر خوابم نبره فکرو خیال رضا قلی داره دیوونم میکنه معلوم نیس بچم کجاست و چیکار میکنه زبونم لال معلوم نیسن زنده باشه !!!
دلم برای خانوم میسوخت اونم مادر بود همه ترس من این بود روزی رازم بر ملا بشه و خانوم بفهمه سالار بچه ای رضاقلی نیست ؛زن بیچاره از غصه دق میکرد..
 

به ناچار قبول کردم تا مدتی تو عمارت بمونم ؛
روی ایوون سالارو بغل کرده بودم و میچرخیدم ؛ نگاهم به مملی افتاد که با عجله خودش رو به ایوون رسوند و گفت "خان بابا هستن یه خبر مهم دارم !!
گفتم نه خان بابا نیس خانوم خونس !
چرخیدم تا خانوم رو صدا کنم
خانوم که خودش صدای مملی رو شنیده بود بیرون اومد و گفت چیشده مملی خبر مهمت چیه؟؟
مملی حینی که نفس نفس میزد گفت از رضاقلی خبر اوردم ،
حانوم یه لحظه مات نگاه کرد از رضا قلی کوش کجاس پس ؟؟نکنه بلایی سرش اومده ؟؟
مملی گفت "نه خانوم ؛چن نفر از اهالی ابادی شب که برای ابیاری صحرا بودن شاهدن که مملی رو دیدن خدارو شکر سالمو سلامت ..
خانوم هیجانزده دستاش رو بالا بردو گفت خدایا شکرت که رضا قلی زندس!
دو به مملی گفت خوش خبر باشی پسرم ؛ هر لحظه از اینکه خبر پیدا شدن جنازش رو بشنوم ومی مردم و زنده میشدم ؛دستپاچه کفشاش رو پوشید و گفت "باید به فرهاد خبر بدیم بره دنبالش ..
مملی گفت "به فرهاد خان گفتم اونم اسبش و تاخت و رفت سمت نشونی که اهالی دادن ،
خدا خدا میکردم تا مملی پیدا بشه و خانوم و خا ن بابا از نگرانی در بیان ؛یه هفته کامل هر شب فرهاد سوار اسبش میشد و به صحرا میرفت که شاید رضاقلی رو پیدا کنه ،.
ولی هیچ خبری ازش نبود ؛هر روز خبر می رسید که مملی رو کجا دیدن فرهادم به امید پیدا کردنش به همون جایی که گفته بودن میرفت .
نصف شب بود بو با شنیدن صدای فریاد چشمام رو باز کردم "یه نفر داد میزد ولم کنید نمیخوام برگردم ..."
بلند شدم و پشت پنجره رفتم توی تاریکی چشمام رو ریز کردم و دقیقتر نگاه کردم باورم نمیشد فرهاد رضاقلی رو پیداش کرده بود و کشون کشون سمت عمارت می اورد با خوشحالی روی ایوون دوییدم و خانوم و خان بابا با عجله از پله های ایوون به پایین سرازیر شدن ؛
رضا قلی همچنان فریاد میزد که ولش کنن فرهاد کشون کشون از پله ها بالا اورد ؛
تمام سرو صورتش سیاه بود و لباسهاش بوی تعفن میداد،...
خانوم با گریه زیر لب مینالید "الهی قربونت بشم پسرم رو ببین به چه حال و روزی افتاده ؛مادر چرا از خونه فرار میکنی !!این باید حال و روز پسر خان باشه ؟
فرهاد گفت فعلا یه دست لباس بیارین تا عوض کنه حواستون بهش باشه تا فرار نکنه فردا باید کارو بکسره کنم ؛کاری که چن سال پیش باید میکردیم ,
با شنبدن این حرفها رضا قلی مثل دیوونه ها فریاد میزدو سعی داشت فرار کنه فرهاد دستش رو گرفت و توی اتاق انداخت و از پشت در چفتش رو انداخت ...
رو به خان بابا گف فردا میگم ملا بیاد اینجا;
باید کارو تموم کنیم.
 
 
از سرو صدای رضا قلی تا صبح نخوابیدیم ؛
.. صبح رفتم خونه و لباسهای رضاقلی رو بقچه کردم و دادم دست فرهاد و رضا قلی رو حموم برد و سرو صورتش رو اصلاح کرد.... بعد ناهار همه نشسته بودیم و منتظر ملا بودیم ؛ ملا که اومد
فرهاد گفت رضا قلی رو میبرم خونه ای خودش ؛ هیشکی حق نداره اونجا بیاد تا ملا کارش رو انجام بده ؛
دو ساعتی گذشته بود خانوم بی قرار دور خودش میچرخید ؛خان بابا ابروهاش رو تو هم گره داده بود ؛سکوت کرده بود ؛این جو بیشتر منو نگران میکرد ، سالارو خوابوندم و بی صدا از خونه بیرون اومدم و سمت خونه ی خودم راه افتادم ؛ صدای گریه رضا قلی تو کل حیاط پیچیده بود ملتمسانه داد میزد "خواهش میکنم نکشیدش کاری به کارش نداشته باشید ..."
ولی انگار کسی ضجه های رضاقلی رو نمی شنید ... وردهایی که ملا میخوند به گوش میرسید... از پله ها بالا رفتم ؛از پشت شیشه نگاهم رو چرخوندم رضا قلی روی زمین افتاده بودو ناله میکرد ؛ ملا بی توجه بهش ورد هارو با صدای بلندتری میخوند و فرهاد دستهای رضا قلی رو گرفته بود تا سمت ملا حمله ور نشه طاقت نداشتم رضا قلی رودتو اون حال ببینم درو بی هوا باز کردم و فرهاد سرش رو سمتم چرخوند و داد زد" گوهر تو اینجا چیکار میکنی یالا برو بیرون"
،نگاهم به رضا قلی دوخته شده بود و نگاهم و برچیدم و گفتم فرهاد خواهش میکنم ؛کاری نکن بعدا پشیمون بشی چیکار به کار رضا قلی داری ولش کنید ....
فرهاد غضبناک فریاد زد "گوهر به تو ربطی نداره بهتره دخالت نکنی برو بیرون ..."
ملتمسانه فقط نگاش کردم و زیر لب نالیدم "خواهش میکنم فرهاد اذیتش نکنید !!
صداش فریادش اوج گرفت "برو بیرون گوهر ..برو بیرون منو جری نکن .."بیرون اومدم و طاقت شنیدن ناله های رضا قلی رو نداشتم ؛سمت مطبخ راه افتادم ؛
ننه خدیجه بیرون مطبخ ایستاده بود دل نگرون گفت "گوهر فریادهای رضا قلی برای چیه طفلی چرا گریه میکنه؟
گفتم ملا اوردن میخوان برای همیشه خوبش کنن ولی با اینکارا نکشنش خوبه ...
 
 
ننه خدیجه اه کشید و گفت :طفلک بچگیاش اینقدر اروم بود ؛نمیدونم یهویی چش شد...
با تردید پرسیدم ننه خدیجه شما مادر فرهاد رو دیدین قبلا ؟
گفت: اره کیه که رخساره رو نشناسه ؟
گفتم: چیشد خان بابا سرش هوو اورد ؟
گفت والا چی بگم رخساره زن خوشگلی بود ولی کرور کرور غرور داشت ؛همه رو از بالا میدید ؛
اون روزی که خان بابا خانوم رو عمارت اورد ؛به وضوح شکسته شدن غرورش رو دیدم وقتی رفتم تو اتاقش شامش رو بردم ؛کل وسایل اتاقش رو زمین پخش و پلا شده بود ؛درو که باز کردم یه جوری سرم جیغ کشید ؛چهارستون بدنم لرزید ...
شب عروسی خان ؛فقط به خاطر اینکه خان نتونه با نوعروسش باشه خونه رو آتیش زد ؛
انگار دیوونه شده بود و کارهاش دست خودش نبود حسادت تمام وجودش رو میسوزوند ؛یادمه اولین بار وقتی فهمید خانوم آبستنه ؛ چند روزی رفت شهر پیش خانواده اش ؛وقتی برگشت کلا رفتارش عوض شده بود ؛قبلا که سایه ای خانوم رو با تیر میزد ؛باهاش دوست جون جونی شده بود و هیشکی خبر نداشت پشت این چهره زیبا که نقاب دوستی زده یه دیو سیاه پنهونه .
گفتم: ننه خدیجه مگه چیکار کرده ؟
ننه خدیجه سمت مطبخ راه افتاد و روی دیگ مسی که رو زمین برعکس شده بود نشست ؛
با چشمهای پر اشک بهم خیره شد و لبهای لرزونش روی هم جنباند "منو مجبور به کاری کرد که یه عمره از عذابش دارم میسوزم ؛
دستهای پیرو چروکیده اش را توی دستم گرفتم
و زیر لب نالیدم ننه خدیجه این حرف رو نزنید شما که ازارتون به کسی نمیرسه؟
ننه خدیجه گریه اش شدت گرفت و با بغض نالید :گوهر تو خبر نداری ننه ، مجبورم کرد تو غذای خانوم دعا بریزم و به خوردش بدم ؛ یه دعایی داد دستم زیر یه درخت نزدیک دریاچه چال کردم ؛
بعد اینکه این کارها رو کردم ؛خانوم هر شب تو خواب جیغ میزد و میگفت میخوان بچم رو از شکمم در بیارن ،
کل حاملگیش با ترس و وحشت گذشت ؛
وقتی رضا قلی به دنیا اومد مریض بود و هیچکس امیدی به زنده موندنش نداشت ؛
ولی شکر خدا شفا گرفت بچه ای ارومی بود ولی انگار همیشه یه چیزهای به چشمش میومدن و یه بار تو جنگل گم شد و چن روز بعد بیهوش کنار دریاچه پیداش کردن ؛ ولی دیگه اون بچه سابق نشد ؛ خدا خودش شاهده هر باری که رضا قلی رو تو این حال میبینم خودم رو لعنت میکنم نباید از روی ترس به رخساره کمک میکردم ؛
گفتم رخساره چیشد ؟
اه کشداری کشید خدا لعنتش کنه تاوان کارش رو با مریضی داد ؛کل گلوش زخم شده بود حتی نمیتونس اب دهنش رو قورت بده ؛دکترها علاجی برای دردش پیدا نکردن یه شب خوابید و دیگه هیچوقت چشماش رو باز نکرد
 
ننه خدیجه ؛دیگه اشکاش بند نمی اومد یه بند زیر لب خودش رو لعنت میکرد ؛
گفتم ننه شما چرا به حرف رخساره این کارو کردی ،؟؟چرا ازش میترسیدی ؟
زار زد گوهر دل باخته بودم و عاشق بشیر شوهر خدا بیامرزم بودم ؛گفت اگه اینکارو نکنی ننه بابا که نداری به عقد یکی از مردای اهالی درت میاریم حسرت داشتن بشیر به دلت میمونه ؛منم بدون بشیر میمردم ؛مجبور شدم به خازگطر اینکه بشیرو از دست ندم مجبور شدم اینکارو بکنم ...
ننه خدیجه با یاداوری گناهی که مرتکب شده بود حالش بد رود
از مطبخ بیرون اومدم ؛چشمم خورد به فرهاد و ملا که گوشه حیاط باهم حرف میزدن ؛ با عجله سمتشون دوییدم ؛نفسم بالا نمی اومد گفتم رضاقلی کجاس چیکارش کردین ؟
فرهاد سممت خونه شاراه کرد و گفت گوهر فعلا نرو حالش خوب نیست ؛بی تفاوت به فرهاد پله هارو دو به یک بالا رفتم درو که باز کردم ؛رضا قلی رو زمین افتاده بود و ضجه میزد دستاش رو رو گرفتم و صداش کردم "رضا قلی گریه نکن چیشد چیکار کردن "
سرش رو بلند کرد و با چشمهای سرخ به خون نشسته اش بهم خیره شد ،؛گوهر زنم رو کشتن ؛ملا زنم رو کشت سوزوندش اون دیگه وجود نداره "
دوباره با صدای بلندی زار زد انگار دیوونه شده بود و به سرو صورتش میکوبید ؛ نمیتونستم جلوش رو بگیرم ؛دوباره بیرون دوییدم از روی ایوون فرهاد رو صدا کردم گفتم "فرهاد بیا الان یه بلایی سر خودش میاره حالش خوب نیست ؟؟
فرهاد ملا رو راهی کرد و بالا اومد به محًض اینکه فرهار پاش رو توی خونه گذاشت ؛رضا قلی سرش رو بلند کرد و چشمش که به فرهاد خورد برافروخته شدو سمتش خیز برداشت و ....
فرهاد مچ دستش رو گرفته بود "رضا قلی ؛داداش منو ببخش مجبور بودم برای اینکه ازت محافظت کنم مجبور بودم اینکارو بکنم "
رضا قلی انگار حرفهای فرهاد رو نمیشنید و فقط فریاد میزد زنم رو کشتی ...فرهاد میکشمت تو زنمو کشتی ...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirinaghl
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه ortpoy چیست?