شیرین عقل قسمت 14 - اینفو
طالع بینی

شیرین عقل قسمت 14

روی چهار پایه نشستم و ننه خدیجه استکان را از چایی تازه دم لبریز کردو نعلبکی رو سمتم گرفت "گوهر نمیدونی وقتی دیدمت چقدر خوشحال شدم ،اینهمه سال چشم براهت بودم خودم رو سرزنش میکردم چرا مراقبت نبود ؛ چرا جلوی رفتنت رو نگرفتم همش میترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه

 
هزار جور نذرو نیاز کردم که برگردی...
استکان رو با لبام چسبودندم حینی که هر از گاهی به چاییم تُوک میزدم گفتم "بعد رفتن من چیشد چه اتفاقی افتاد ؟
ننه خدیجه اه سوزناکی کشید "فردا صبح که فرهاد خان فهمید قیامت شد ،نمیدونی چه خبر بود ، هیشکی از ترسش جیک نمیزد ...
صبح اومدم اتاقت دیدم اتاق خالیه .. سریع به فرهاد خان خبر دادم اونم چندیدن مرد اسب سوار فرستاد پی ات تا پیدات کن،ولی انگار اب شده بودی رفته بودی تو زمین، هیچ اثری ازت نبود و هیچکسم ندیده بودتت ... فرهاد مثل مرغ سرکنده خودش رو به درو دیوار میکوبید تا پیدات کنه ، جوری که خدا خدا میکردم نتونن پیدات کنن می ترسیدم بلایی سرت بیارن مخصوصا خان بابا !!
شیدا شکم برامدش رو جلو داد و دست به کمر گفت "والله همون فروغ خدا نیامرز اتیش بیاره معرکه بود همش فرهاد رو جری میکرد ، خان بابارو بر علیهت پر میکرد خدا میدونه چیا بهش گفته بود پیرمرد خودش سوار بر اسب شد و دنبالت گشت،
توی شهر هم به همه مهمون خونه ها سپرده بودن اگه اونجا رفتی بهشون اطلاع بدن ....
ننه خدیجه سرش رو تاب داد و گفت :همون بهتر پیدات نکردن وگرنه با اون حرفهایی که پشت سرت گفته میشد معلوم نبود چه بلایی سرت بیارن ...
با خنده دستم را روی شکم شیدا گذاشتم و گفتم "به سلامتی ازدواج کردی ،حالا این مرد خوشبخت کیه ؟
ننه خدیجه هیجانزده گفت "خدارو شکر شیدا هم سفید بخت شد ، فرهاد خان یه نفرو از شهر اورد اینجا تا کمک دست مملی باشه ، پسره هم یه دل نه صد دل عاشق شیدا شد ،خدارو شکر اسماعیل مرد با خداییه ، چشم پاکه ، الان دو ساله ازدواج کردن بچه دارم نمیشد این بچه هم دخبل بسته امام رضاس....
شیدا با شیطنت گفت "دخترت چجوری دختره فرهاده ؟ ،نکنه تو سهر پیدات کرده باهم صیغه بودین ؟؟
ننه خدیجه برای شیدا چشم ابرو نازک کردو زیر لب اسمش رو کشدار صدا کرد "شیدااااا!!!"
شیدا با اخم ساختی رو به ننه خدیجه گفت "خب بذار بگم میخوام بدونم "
گفتم "شیدا جان عجله نکن امروز خیلی از چیزها روشن میشه ،میخوام همه چیز رو از خود فرهاد بشنوید ،پس منتظر باشید خودش بگه "
 
 
بی قرار توی حیاط میچرخیدم با هر صدایی که به گوشم میرسیدی سمت در بیرون عمارت میدوییدم ... شیدا زیر افتاب و نشسته بود شوهرش اسماعیل یه چیزهایی زیر گوشش میگفت و اونم ریز ریز میخندید...
ننه خدیجه
از توی پنجره مطبخ صدام کردو مشتی کشمش سمتم گرفت و گفت "دخترم چرا تنها وایستادی منتطر کی هستی که اینقدر مضطربی ...
با کلافگی نالیدم "منتظر فرهادم،میخواد با اهل عمارت حرف بزنه ...
همان لحظه فرنگیس جلوم ظاهر شد ؛یه جور خاص نگام کرد "کی با فرهاد خوابیدی که اون دختر حرومزاده رو پس انداختی !!!
ننه خدیجه زیر لب استغفرالله گفت ....
گوش چارقد ریش دارش رو کشیدم و با غیض گفتم " دختر پاک من حرومزاده نیست ،ادمایی مثل تو زیادی نجسن "
دندوناش را روی هم سابید و دستش را به نشانه زدن بالا برد و به محض اینکه خواست پایین بیاره
مچ دستش را با فشار گرفتم و با غیض غریدم "این دستت چه برای زدن من چه برای زدن بچه هام پایین بیاد از همین جایی که کرفتم قلمش میکنم مواظب رفتارت باش ،فرنگیس !!!،گوهر بی زبون چند سال پیش نیستم ، که حرفهای تلخ تورو بشنوم و دم نزنم ..."
دستش را از دستم بیرون کشید و به مچ سرخ شده اش خیره شد " هار شدی گوهر ،دم در اوردی خیال کردی کی هستی رعیت زاده ، کاری نکن به پدرم گزارش بدم دمار از روزگار تو که سهله دمار از روزگار فرهاد هم در میاره ... با قدمهایی تند در حالیکه دامن چین دارش رو هوا میرقصید دور شدو رفت ...
ننه خدیجه متعجب نگام کرد "گوهر واقعا این تویی !!دختر چه جسارتی پیدا کردی خیر ببینی این فرنگیس دیگه خستم کرده از بس دستورهای جور وا جور میده امرو نهی میکنه ...
گفتم ننه خیالت راحت نمیذارم بعد این کسی بهت بگه بالای چشمت ابروهه تو به گردن همه ما حق مادری داری ....
حرفهام تموم نشده بود با صدای پای اسب سرم رو سمت در چرخوندم و زیر لب نالیدم "، ننه فرهاد !! فرهاد اومد ...!!"
ننه خدیجه گفت مگه منتظرش نبودی پس چرا نگرانی !!
_ سرم رو تکون دادم نمیدونم ننه ،از شنیدن حرفهاش و از عکس العمل و حرفهای مردم میترسم !!!
فرهاد حینی که اسبش را می تاخت صدایش را توی هوا ول داد "همه جمع بشن ،میخوام صحبت کنم ..
با عجله سمت جمعیت دوییدم همه جمع شدن و زیر لب پچ پچ میکردن من کنار ایستاده بودم تا فرهاد شروع به حرف زدن کنه ولی انگار منتطر کسی بود بعد چن دقیقه ملا وارد شد ...همه نگاهها سمت ملا چرخبد ملا روی بلندی رفت
فرهاد با تکون دادن سر بهش اشاره کرد که شروع کنه ...
 
.ملا برگه ای که دستش بود رو سمت جمعیت گرفت و تاریخ را با صدای بلند تکرار کرد و بعدش،گفت این تاریخ برای چه روزیه کسی خاطرش هست ؟؟
شیدا از بین جمعیت با صدای بلند گفت "این تاریخ عروسی رضاقلیه !!"
ملا لبخندی زدو گفت درست میگه تاریخ عروسی رضاقلی ...
چن سال پیش تو همچین روزی فرهاد به همراه رضاقلی با شناسنامه خودش و گوهر پیشم اومد و ازم
خواست گوهرو به عقدش در بیارم ... مخالفت کردم گفتم خان گفته محرمیتش رو با رضاقلی بخونم ...رضاقلی که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت "گوهر برای فرهاده منم اگه قبول کردم صوری باهاش ازدواج کنم به خاطر فرهاده "
ملا نگاهی به جمعیت کرد و گفت "میدونم باورش سخته ، ولی با رضایت رضاقلی بوده ،
از اونجایی که منم از زبون مردم چیزهایی ازشون شنبده بودم میدونستم این علاقه دو طرف ،پس صیغه محرمیت رو جاری کردم ...
فرهاد هم قول داد تا وقتی خان در قید حیاته، این راز سرپوشیده بمونه ،البته هیچوقت نمیخواستیم افشا بشه ولی به خاطر حرف و حدیثهای پیش اومده و به خاطر خاتمه دادن به شایعات باید حقایق گفته میشد ...
صدای همهمه بلند شد و هر کسی چیزی مبگفت
خجالت زده سر در یقه فرو بردم....
با فشرده شدن دستم ، سرم رو بلند کردم
چشمم خورد به فرهاد ،
با لبخند ، بهم دلگرمی داد و پشت سرش به بالای سکو کشیده شدم ...
ملا دستش را بالا گرفت از همه خواست ساکت باشن گفت اگر حرف من سنده که هیچ !!ولی اگه شکی به دل دارید اینم
اثر انگشت رضا قلیه زیر صیغه نامه خودش شاهد عقدشون بوده ... فرهاد با صدای بلند گفت "بعد این کوچیکترین حرفی پشت سر گوهر یا خودم بشنوم بدجوری مجازات می کنم ،دلیلی نداشت اینهارو بهتون بگم ولی فقط به خاطر گوهر که حرف و حدیثی پشت سرش نباشه گفتم ....
همه ساکت بودن بهت زده به ملا خیره شده بودن هنوز گبج بودن در این میان صدای فرنگیس توی حیاط پیچید "فرهاد خان معرکه گرفتی ،اینکه با ملا تبانی کنی ، آبروی بی حیایی این زن هرزه رو بخری نوبره ،چطور زن تو بود و شب اول تو بغل رضا قلی خوابید !!!
فرهاد دندوناش رو هم فشار داد و از بین دندونهای قفل شده اش غرید "فرنگیس حرف دهنت رو بفهم .. گوهر خانوم عمارته کوچکترین بی احترامی به گوهر بی احترامی به منو بچه هامه، پس کاری نکن ،روانه خونه پدرت بکنم ....
بعد رو به جمعیت گفت "رضاقلی تخم چشمهای من بود ،بیشتر از خودم به رضاقلی اعتماد داشتم ،قلب مهربانو پاکش با نور خدا روشن شده بود ، مواظب گوهر بود و برادر گوهر بود ...هر حرف اضافی بعد این زده بشه زبونش رو میبرم چه دختر اسکندر خان باشه چه از اهالی عمارت و آبادی !!!
 
با تحسین نگاه فرهاد کردم
فرهاد همان فرهاد ارزوهای من بود همان پشتیبانی که سالها پیش انتظارش رو داشتم ،
بغض گلوم رو فشرده بود اشک روی گونه های سرخم جاری شد ...
اشک ،اشک شوق بود حس غرور و تمام وجودم رو گرفته بود ...
همه با احترام و عزت بهم نگاه میکردن ...
دوباره صدایی از بین جمعیت شنیده شد" پس سالار این وسط پسر کیه منکه گیج شدم ...
فرهاد با تحکم گفت سالار پسر منه ... بعد این کسی دنبال حرف و حدیث باشه با من طرفه ...
سالار از لای جمعیت بیرون اومد و با تعجب نگاه فرهاد کرد زیر لب نجوا کرد "شما مگه عموم نیستین !!!
فرهاد گفت نه تو پسر منی ،وارث منی....
خنده روی لبهای سالار کش اومد با ذوقی کودکانه پاهای فرهادو به آغوش کشید و فرهاد بوسه بر روی سر سالار نهاد و دست نوازش بر سرش کشید ...
فرهاد موذیانه زیر چشمی نگاهم کرد و زیر لب گفت "خانوم راضی شدی ؟؟ بهت گفته بودم دلت قرص باشه، گفته بودم به من اعتماد کن ..."
تحسین امیز نگاهش کردم و لب جنباندم "فرهاد نمیدونم چی بگم ولی خوشحالم که تورو دارم و کنارتم ،..."
فرهاد با لبخند کشداری گفت "خیلی وقت پیش باید اینکارو میکردم ... فقط به خاطر عهدی که با ملا بسته بودم تا الان سکوت کردم ،
با کشیدن شدن لباسم نگاهم خورد به سالار ... گفت پس اون اسم توی سجل کیه ؟
فرهاد روبروش بر روی زانو نشست ولبخندی زدو گفت "اون عموته پسرم ...تو اولین فرصت تو سجلم اسم من میاد ..."
چشمهای سالار از خوشحالی میدرخشید انگار روزگار به روی ما لبخند زده بود ...
فرهاد جشن بزرگی بر پا کرد و دیگ های غذای ردیفی توی حیاط چیده شده بودن بوی پلوی تازه با خورشت قیمه تو فضای عمارت پیچیده بود....
شب به اهل ابادی شام دادیم و ... بعد رفتن مردم دور دیگهای خالی میچرخیدم سعی میکردم کمک دست ننه خدیجه باشم ...با صدای فرهاد سمتش چرخیدم ...
گفتم کاری داشتین فرهاد خان ؟؟
دستم رو گرفت و به کنار کشید و زیر گوشم گفت ،بچه ها رو بسپر به ننه خدیجه امشب میبرمت جایی فقط منو تو باشیم ...
با تعجب کفتم کجا ؟؟
_حاضر شو گوهر چیزی نپرس برو یه لباسی بپرس سردت نشه ...
 
حاضر شدم و سریع از پله ها ها به پایین سرازیر شدم فرهاد افسار به دست ،نزدیکتر شد با تعجب گفتم مگه با اسب میریم ...
دستم را گرفت و حینی که سعی میکردم سوار بشم
گفت "بله جایی که میریم فراز و نشیب داره ماشین خور نیست "
پایش را روی رکاب قرار دادو با حرکتی سریع بالا اومد ... از ترس افتادن به لباس فرهاد چنگ انداختم ... فرهاد با صدای بلند خندید و گفت نترس نمی افتی ولی من ترجیح میدم از پشت بغلم کنی ....با تعلل دستام رو دور کمر فرهاد حلقه زدم ...حس خوب حس ارامس تمام وجودم رو فرا گرفت باورم نمیشد اینهمه خوشبختی یه دفعه سمتم سرازیر شده باشه زیر لب برای لحظات خوبم دعا کردم تا همیشه همین قدر خوشبخت بمونم ... فرهاد اسب رو تاخت و از ترس بهش چسبیدم و سرم را روی شونه هاش گذاشتم ....
سرم را نزدیک گوشش بردم و با صدای بلندتری گفتم "فرهاد کجا میریم چرا سمت جنگل میری ؟؟
_میریم سمت کوهستان وقتی رسیدیم خودت متوجه میشی ....اسب رو می تاخت و هر لحظه سرعتش بیشتر میشد و نسیم خنک روی صورتم رو نوازش میکرد چارقدم روی شونه هام افتاده بود موهای بلندم آشفته روی هوا می رقصید... به دشت که رسیدیم ... فرهاد افسار اسب رو کشید و پایین پرید و دستم را گرفت و کمک کرد پیاده بشم پامو روی رکاب گذاشتم خودم رو توی اغوش فرهاد رها کردم و سفت بهش چسبیدم ، توی دشت شقایق بودیم تا چشم کار میکرد گلهای شقایق بود ... پام رو با احتیاط روی زمین گذاشتم ،فرهاد دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید
از اینهمه زیبایی نفسم بند اومده بود ، زیر نور ماه راه می رفتیم و یه بند از فرهاد می پرسیدم کجا میریم ...؟؟دستش رو به سمت نوری که از دور دیده میشد نشانه گرفت "اون نورو
می بینیی یه کلبه چوبی اونجا دارم ....برای موقع های که شکار میام توی این کلبه استراحت میکنم .،..
نگاهش رو سمتم چرخوند امشب میخواستم تا صبح اینجا سپری کنیم ...دستاش رو محکمتر فشردم و دلم غنج رفت چه چقدر زیبا بود یه شب بدون وجود کسی ،
با فرهاد خلوت میکردم
فرهاد از زیر ناودون فانوس رو برداشت فیتیله رو بالا کشید و گفت برو داخل یه چراغ گذاشتم ... داخل کلبه شدم ،باورم نمیشد کلبه دنج و نسبتا بزرگی بود یه طرفش تخت بزرگی گذاشته بود و پنجره چوبی کوچیکی، رو به دشت باز میشد .... چند تا صندلی چوبی با یه میز چوبی گرد وسط کلبه ....
روی میز توی ظرف میوه چیده بود ... اسمش کلبه بود و با اون همه زیبایی و حس قشنگی که داشت برای من کاخ بود .‌‌.. فرهاد دستاش رو از پشت کمر حلقه زد و سرش را توی گردنم فرو برد ... سمتش چرخیدم لبهاش را روی لبهام گذاشت ...
 
خودم را در آغوش فرهاد رها کردم حس و هیجانم همان حس و حال نوجوانی ام بود همونقدر عاشق همونقدر دلباخته ....
فرهاد همان فرهاد قبل بود ولی عاشقترو دلباخته تر ...
بدنم از حرارت عشق داغ ترک برداشته بود ...
حسابی از وجود هم کام گرفتیم تا صبح نخوابیدیم و یه دل سیر همدیگرو بوسیدیم توی دشت شقایقهای وحشی قدم زدیم و زیر نور ماه عاشقی کردیم و خندیدیم ... دلم میخواست زمان متوقف بشه و اونشب هیچوقت تموم نشه ...
با طلوع خورشید روی تخت دراز کشیدیم و سرم را روی بازوی فرهاد گذاشتم و خوابیدم چشم که گشودم از گشنگی دلم مالش رفت و با تکوتهای ریز فرهاد رو بیدار کردم از لای پلکهای نیمه بازش نگاهم کرد "گوهر بخواب شب دو بیدار بودی نکنه دوباره هوس منو کردی .. خندیدم و گفتم نه گشنمه ضعف کردم ...
خوابزده بر روی تخت نشست و چشمانش را مالید " گوهر ساعت چنده ؟" نگاهم رو دور کلبه چرخوندم و ساعتی ندیدم گفتم نمیدوتم حتما نزدیکهای ظهره .....
از تخت پایین پرید و میوهایی که روی میز چیده بود رو جلوم گذاشت "گوهر جان بخور، ته دلت رو بگیره تا بریم ابادی "
بعد خوردن میوه دوباره سوار بر اسب شدیم و سمت ابادی حرکت کردیم ...تمام مسیر با فکرو خیال شب رویایی که با فرهاد داشتم گذشت تمام صحنه هاش مثل نوار از جلوی چشمانم می گذشت تا به خودم اومدم لبخند کشداری روی لبم نشسته بود...
جلوی در عمارت بودیم
با کمک فرهاد پایم را روی رکاب اسب گذاشتم و پایین پریدم ...
سمت مطبخ رفتم تا برای فرها صبحانه ببرم ... وارد که شدم ...
رو به فرهادگفتم برو خونه تا از مطبخ برات یه چیزی بیارم بخوری ... سمت مطبخ راه افتادم به محض اینکه وارد شدم و زیر لب سلام دادم
ننه خدیجه با کمری خمیده در حالیه روی دیگه غذا قوز کرده بود سمتم چرخید و از دیدنم جا خورد "گوهر جان اومدی دخترم؟ شب کجا رفتی بچه ها بهونت رو میگرفتن همس سوال پبچم میکردن الان سینی صبوحنه شوهرت و حاضر میکنم !!! "
شیدا در حالیکه رو چهارپایه نشسته بود و
ظرف پیاز را لای پاهاش گذاشته بود پیاز رو داخلش خورد میکرد ...
ریز ریز خندید و گفت "ننه جان شما پیر شدین ،جوونهارو درک نمیکنید گوهر و فرهاد دیشب رفتن شیطونی !!!
ننه خدیجه لب گزید "قباحت داره دختر این حرفها چیه میزنی شرم کن "
با شیدا دوتایی زدیم زیر خنده و ننه خدیجه سینی صبحانه رو سمتم گرفت "ببر دخترجان میدونم شوهرت گشنس ..."
 
روزها و شبها با وجود فرهاد و بچه ها به خوشی میگذشت و ته دلم همش میترسیدم یه اتفاقی یا یه چیزی باعث تلخی زندگیم بشه،
یه مدتی بود عادت ماهانه ام را عقب افتاده بود، با حرفهای ننه خدیجه فهمیده بودم دوباره باردارم ...فرهاد با شوخی و خنده میگفت دخترم شقایق تو راهه ، مال همون شبیه که تو دشت شقایق بودیم و منم به حرفهاش ریز ریز میخندیدم و دلم غنج می رفت ،دیگه فرنگیس مثل سابق نبود زبونش کوتاه شده بود ولی من از سکوت مرموزش میترسیدم ترسم از این بود فتنه یا دسیسه ای برام بچینه ،
سه ماهی گذشته بود سالار پای درس و مشقش بود و گلبرگ هم با عروسک پارچه ای روی ایوون بازی میکرد ،روی صندلی نشسته بودم و پارچه گلدوزی میکردم ،
با صدای خانوم خانوم گفتن اسماعیل روی ایوون رفتم ،
اسماعیل نفس زنان گفت "خانوم از شهر مهمون اومده شمارو میخوان !!
با تعجب گفتم کیه ؟
همان لحظه ماشین محمود وارد حیاط عمارت شد ...دلشوره گرفتم و قلبم تند تند میزد و نگاهم به ماشین دوخته شده بود با پیاده شدن حاج خانوم و حاج اقا ،لبخند کشداری روی لبم نشست با عجله از پله ها به پایین سرازیر شدم ،
قدمهام رو تندتر کردم حاج خانوم رو به آغوش کشیدم ،
با تکون دادن سرم به حاج آقا خوش امد گفتم ‌‌،محمود به همراه زن جوون چادری از ماشین پیاده شد دختر سفید و با صورت گرد و چشمهای درشت عسلی.،چهره اش معصومیت خاصی داشت ،
همبنطور که نگاهم به دختر جوون دوخته شده بود هر چقدر سعی میکردم به خاطر بیارم نمیشد .
با صدای حاج خانوم سمتش چرخیدم "گوهر جان عروسم مریمه تازه عقد کردن "
بهشون خوش امد گفتم و بغلش کردم
با تکون داد سر به محمودم تبریک گفتم نگاهش رو به کف زمین دوخته بود مستقیم توی صورتم نگاه نمیکرد،
داخل خونه تعارفشون کردم،
دور تا دور خونه نشستیم زینو کلفتی که تازگی به عمات اومده بود سینی چایی رو چرخوند ،
حاج خانوم چادرش را دور صورتش پبچید "گوهر جان انشالله خوشبخت بشی دخترم ،چند وقت بود ازت خبری نبود چن بار به خونت سر زدم اخر سر به محمود گفتم که مارو به اینجا بیاره تا ببینمت ،جات خیلی خالیه دخترم !!یه جوری بی خبر رفتی حتی زینت چن بار به خونمون اومده سراغت رو گرفته اولش نگرانت شدیم ولی وقتی به ابادی رسیدیم ادرس خونه ارباب و دادن ،
به زینب اشاره کردم تا میوه بیاره،
گفتم واقعیتش اومدنمون یهویی شد حینی که داشتم حرف میزدم ،
با یاالله یالله گفتن فرهاد سریع بلند شدم هر چند از دیدن محمود اخمهاش تو هم گره خورده بود ولی احترام زیادی برای حاج اقا حاج خانوم قائل بود، خودش رو مدیون اونا میدونست محمود و مریم بعد ناهار راه افتادن
 
حاج خانوم و حاج آقا چند روزی مهمون عمارت بودن ،از زبون حاج خانوم شنیدم که حاج اقا مریضی آسم گرفتن و دود دم شهر براش مثل سمه...
با فرهاد خان صحبت کردم ، اونم بهشون پیشنهاد داد توی عمارت زندگی کنن ولی انگار معذب بودن و قبول نکردن ....
فرهاد خان هم یکی زمینهای داخل روستارو بهشون واگذار کردو گفت میتونید روی این زمین خونه بسازید و حاج اقا هم میتونن برای دل مشغولی خودش روی زمین کار کنن ....
اینبار حاج آقا با کمال میل قبول کردن ... به مرور یه سری از اثاثهای خونشون رو به آبادی اوردن ...
رفته رفته شکمم بزرگ میشد و کینه و حسادت فرنگیس روز روز بیشتر میشد...
گاهی وقتها از زبون گلبرگ می شنیدم که هر بار تنها گیرش اورده با نیشگون بدنش رو کبود کرده ...
توی ماه نهم بارداری بودم ... زیر دلم تیر میکشید و بی قرار توی خونه میچرخیدم نگاهم به ساعت دیواری افتاد و ساعت دو نصف شب بود ،از طرفی نگران فرهاد بودم ،با دعوایی که بین اهالی ده پایین ، پیش اومده بود رفته بود پادر میونی، چند ساعتی دیر کرده بود ... نزدیکهای صبح بود که دل دردم و کمر دردم هر لحظه بیشتر میشد از درد به خود میپیچیدم ...زیر دلم رو گرفتم و سمت خونه ننه خدیجه راه افتادم، با مشت به در کوبیدم ننه خدیجه هراسون درو باز کرد "چیشده دخترم این وقت شب !! نگاهش سمت شکمم لغزید "نکنه وقتشه ؟؟"
صورتم از درد جمع شده بود قطراب عرق از روی پیشونیم پایین سرازیر میشد گفتم ننه فک کنم وقتشه درد امونم رو بریده دیگه نمیتونم تحمل کنم ....
ننه خدیجه با ظاهری اشفته پاهای لاغرش رو توی دمپایی فرو بردو گفت اسماعیل رو میفرستم پی قابله ...
با قدمهایی تند سمت خونه اسماعیل راه افتاد ...
بعدش دیگ اب را روی اجاق گذاشت و ملافه سفید اماده کرد ... تا قابله برسه بچه به دنیا اومد یه دختر کوچولو با صورتی سرخ و و سفید ... ننه خدیجه بچه رو دور ملافه پیچوند و ذوق زده گفت "،ماشالله مثل ماهه... "
همون لحظه فرهاد تو چهارچوب در ظاهر شد و نگاه متعجبش بین منو نوزاد بغل ننه خدیجه،
در دوران بود
با قدمهایی سست جلو اومد و گفت ببخش گوهر جان که دیر کردم پس قابله کجاست ، کی بجه رو به دنیا اورد !!
ننه خدیجه بچه رو سمتش گرفت "بیا فرهاد خان دخترت خیلی ارومه بدون اذیت کردن مامانش به دنیا اومد نیازی به قابله نبود "
فرهاد چشماش برق زدو همان لحظه توی گوشش اذون گفت و و بعد با لبخندی سمتم چرخید "اسم دخترمون رو شقایق گذاشتم"
 
 
بعد به دنیا اومدن شقایق خونوادمون شلوغتر شده بود... فرهاد بیشتر وقتش رو یا بیرون با سالار بود یا توی خکنه با دخترا بازی میکرد ... از فرهاد میخواستم بعضی شبها پیش فرنگیس بخوابه اونم با اکراه قبول میکرد و میگفت "وقتی پیششم همش غرولند میکنه حوصلم رو سر میبره ..."
توی مطبخ بودم و سرگرم کمک به خدیجه ،شقایقم توی گهواره خواب بود ....
شیدا جلوی پنجره ایستاده بود ،همینطور که دخترش را روی دستش تاب میداد گفت "فرنگیس چش شده از صبح رو ایوون بود انگار کشیک کسی رو میشنید الانم با عجله نمیدونم کجا رفت ...!!
بی هوا سمت شیدا چرخیدم یه لحظه دلم شور افتاد
گفتم ندیدی کجا رفت ؟؟
شیدا سینش رو تو دهن بچه گذاشت "فک کنم سمت عمارت رفت والله مشکوک میزد همش به دور و برش نگاه میکرد ...
نگاهم سمت ننه خدیجه چرخید ،
گفت "برو دخترم بچه رو خونه تنهاگذاشتی این زنم عقل درست و حسابی نداره دلش با کینه سیاه شده...
سریع از مطبخ بیرون اومدم اصلا نفهمیدم پله هارو چجوری بالا رفتم تندی درو باز کردم ...
فرنگیس بالای سر بچم چنبره زده بود بالشو روی دهن بچه گذاشت، جیغ زدم و سمتش خیز برداشتم دستپاچه بالش رو سمت دیوار پرت کرد داد زدم زنیکه روانی میخواستی بچم رو بکشی ؟؟
بچه صورتش سرخ شده بود شروع کرد به جیغ زدن ... موهای فرنگیس رو توی دستم گرفتم و کشیدم به صورتش چنگ انداختم... همینطور با مشت و کف دستم به سرو صورت چنگ میزدم و ضربه میکوبیدم ننه خدیجه با هول ولا داخل خونه شدو شقایق رو بغل گرفت ....
هیچکس جلو دارم نبود یه بند داد میزدم "تو میخواستی بچم رو بکشی تو میخواستی خفش کنی اگه من نمی اومدم معلوم نبود چه بلایی سر سرش بیاری ...!! زورم چن برابر شده بود
شیدا دستم رو گرفت و کشید ...
تو این فرصت فرنگیس از زیر دستم فرار کردو بیرون رفت ....
ننه خدیجه لیوان اب رو سمتم گرفت "بگو ببینم چیشده این زنه اینجا چیکار داشت ؟؟
با بغض نالیدم وقتی رسیدم تازه بالش و گذاشت رو صورت بچم خواست فشاره بده که سر رسیدم ....
ننه خدیجه زیر لب گفت "خدا لعنتش کنه به بچه طفل معصوم چیکار داره زنیکه دیوونه !!"
با نگاه مرده ام به یه نقطه ثابت زل زدم "اگه دیر می رسیدم چی ؟ اگه بلایی سر بچه هام بیاره چی !! باید با فرهاد حرف بزنم یا جای فرنگیس اینجاست یا جای من ...!!!
 
 
شقایق رو به سینم چسبونده بودم بی قراری توی خونه راه میرفتم هر ازگاهی پرده رو کنار میزدم به بیرون نگاه میکردم و منتطر فرهاد بودم ؛به محض اینکه چشمم به فرهاد خورد روی ایوون رفتم فرهاد که از پله ها بالا اومد .... با نگرانی گفتم باید باهات حرف بزنم فرهاد،بچه رو از بغلم بیرون کشید و گفت "راجب چی ؟؟
داخل رفتم و فرهاد پشت سرم وارد خونه شد ...
گفتم بچه هام اینجا امنیت ندارن میترسم فرنگیس بلایی سرشون بیاره عصبی نگاه کرد باز چیکار کرده ؟ هنوز دست و پام میلرزید گفتم
شقایق رو خوابوندم و یه توک پا رفتم مطبخ ، دلم شور افتاد سریع برگشتم خونه ... فرنگیس بالشو گذاشت رو صورت شقایق قبل اینکه خفش کن من سر رسیدم ...
فرهاد که حسابی جا خورده بود دندوناش رو روی هم سابید "پدرش رو در میارم زنیکه دیوانه "
شقایقو بغلم هل داد و در کوبید و از خونه بیرون رفت و سمت خونه ای فرنگیس راه افتاد ،صدای داد و فریاد فرهاد همراه با و
صدای گریه های فرنگیس، به گوش میرسید ..
...
با ظاهری اشفته از خونه فرنگیس بیرون زد ...
شب بچه هارو خوابوندم ... روی ایوون رفتم فرهاد روی صدلی نشسته بود ...صداش کردم سمتم چرخید
گفتم چرا شام نخوردی ؟؟
کلافه سرش رو تکون داد اشتها نداشتم فکرم درگیره ... کنارش روی صندلی نشستم "گفتم میخوای چیکار کنی ،؟ فرنگیس زده به سرش میترسم بلایی سر بچه ها بیاره !!!
فرهاد : میفرستمش شهر باید حسابی از اینجا دورش کنم ...
متعجب نگاهش کردم :مگه تنهایی میتونه توی شهر بمونه ؟
فرهاد : یکی از کنیزهارو باهاش میفرستم که تنها نباشه ولی دیگه موندنش توی عمارت خطرناکه ...
گفتم " کتکش زدی ؟؟ با تعجب نگاهم کرد "نه بابا ، ولی بهش گفتم میفرستم خونه ای بابات به پام افتاد و التماسم کرد طلاقش ندم "
صبح زود فرنگیس با چن تا چمدون که توی حیاط چیده بود، سوار ماشین شد و فرهاد ادرس عمارت توی شهرو به اسماعیل داد و زینو یکی از کلفتهای عمارت با ناراحتی سوار ماشین شد ...
فرنگیس با انزجار نگاهش رو ازم گرفت حتی با هیچکدوم از کلفتها خدا حافظی نکرد ...
هر چند کلفتهای عمارت همه از رفتنش خوشحال بودن .... ماشین که حرکت کرد ...
شیدا سرش رو تاب داد و نالید "طفلک زینو چجوری میخواد تحملش کنه !!!"
 
 
بعد از رفتن فرنگیس ، ارامش عجیبی گرفتم با خیال راحت بچه هارو توی حیاط رها میکردم تا بازی کنن ... هر روز که میگذشت خدارو شاکر بودم به خاطر ارامشی که توی زندگیم داشتم سپاسگذار خدا بودم
بچه ها با عشق و محبت منو فرهاد بزرگ شدن و قد کشیدن ... فرهاد توی شهر عمارت بزرگی خرید فصل و درس و مشق که میشد به شهر می رفتیم ، بعد از مدتی اراضی رو بین مردم تقسیم کردو قسمتی از اراضی باقی مونده رو وقف مدرسه برای بچه های آبادی کرد ...
توی بازار چند فقره مغازه خرید و فرشهای دستبافت توی مغازه ریخت و چن تا کارگر استخدام کرد تا توی مغازه کار کنن ...
سالار وارد ارتش شد و اونجا خدمت میکرد ، گلبرگ و شقایق برای ادامه تحصیل به المان فرستاده شدن ...بعد از اتمام تحصیلاتشون دوباره به ایران برگشتن و تو کشور خودشون خدمت کردن بعد از انقلاب سالار از ایران رفت برای همیشه مقیم امریکا شد
منو فرهاد سالیان سال همدم و هم رازه هم بودیم ...
تمام عزیزانم رو با گذر زمان بر اثر بیماری از دست دادم ... هر بار با مرور گذشته و فراز و نشیبهای روزگار بابت خانواده و عشقی که توی قلبم نهاده
خدارو شکر میکنم .... با وجود عروس و داماد و نوه ، خانواده ام وسیعتر شده ولی همیشه جای خالی سالار و بچه هاش روی قلبم سنگینی میکنه ... برای دیدنشون به آمریکا میریم ولی درد دوری جیگرم را آتیش میزنه ...
شیدا " با شوهرش اسماعیل تا اخر عمرشون توی عمارت موندن ، سر اخر پیش فرهاد و فرنگیس اعتراف کرد که کشتن بچه فرنگیس کار خودش بوده،فرهاد به خاطر ننه خدیجه بخشیدش ولی فرنگیس تا اخر عمرش شیدارو نفرین میکرد"

ننه خدیجه "پنج سال بعد از رفتن فرنگیس ا درگذشت "
حاج خانوم و حاج اقا (برای همیشه توی ابادی موندن واخر سر بر اثر کهولت و مریضی در گذشتن )

محمود (خونواده پر جمعیتی داشت و بعد چند سال مشخص شد زن دوم اختیار کرده )

فرنگیس ( ده سال بعد از رفتنش از عمارت در گذشت )
گلاب ( دوباره ازدواج کردو برای همیشه از ابادی رفت )

*****
عزیزان داستان از زبون شقایق دختر گوهر بازگو شده با توجه به خاطراتی که از مادرشون براشون گفته شده...
 
ازتون ممنونم که داستان رو دنبال کردید 
پایان

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirinaghl
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.71/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه eujlaa چیست?