رمان بعد از تنهایی احلام 1 - اینفو
طالع بینی

رمان بعد از تنهایی احلام 1


با صدای عربده ی پدرم ،مادرم را زیر مشت و لگدگرفته بود مثل روزهای قبل چشامو باز کردم
آروم سرمو از زیر پتو بیرون آوردم و با ترس به مادرم که دستشو جلوی صورتش گرفته و بی صدا این همه کتک را تحمل میکرد مبادا صداش ازحلقش خارج شه و ما این صحنه های درد ناک را ببینیم
دوباره سرم را زیر پتو گذاشتم تا اینقدر شاهد کتک خوردن مادرم را نباشم
پتو را محکم مشت کردم حتی از ترس خودمو خیس کردم
هر کاری میکردم پاهام از ترس نلرزن نمیشد که نمیشد .و انگار این ترس هر روز برام تازگی داشت و هیچ وقت تکراری نمیشد
من احلام،،،، دختر بزرگ خانواده ده ساله از یه خانواده ی عرب در پرت ترین نقطه ی خوزستان به نام ده ملا ، که بعد از من سه تا خواهر دیگه با اختلاف سن بدنیا اومده بودن به نام الهام و ابتسام و نوال ....
نوال خواهر یکسالم که از وقتی بدنیا اومد پدرم اخلاقش بدبود بدتر شد و سر هیچ و پوچ مادرم را کتک می زد
ودختر زاییدن مادرم را مقصر میدونست و سر هر حاملگی میگفت باید پسر بیاری
بعد از اینکه خسته شد انگشتشو با تهدید به طرف مادرم گرفت و گفت روزگار تو و اون احلامو سیاه میکنم و از اتاق بیرون رفت
آروم سرم را زیر پتو بیرون اوردم تا مطمعن بشم پدرم دست از سر مادرم برداشته باشه
وقتی مادرم یه گوشه در حال مالیدن بدنش از شدت درد به خودش میپیچید با صدای ارومی گفتم ننه ؟
مادرم زود اشکاشو پاک کرد و گفت هاا احلام چی میخوای ؟
گفتم عاقا رفت یا هنوزشه ؟ چشام دور تا دور اتاق را میپایید
چون سابقم خراب بوده و غیر از امروز روزهای قبل از ترس خودم را خیس کرده بودم ، مادرم زود فهمید
بلند شد و در صندوقچه ی چوبی رو باز کرد و یه دست لباس برام اورد
کنارم نشست و گفت احلام دخترم بلند شو لباساتو عوض کن و این گله گوسفندو به چراگاه ببر.....

به صورت ورم کرده ی مادرم نگاهی کردم و گفتم ننه ؟
سرشو بالا برد و گفت ها احلام چی میخوای ؟
گفتم تا کی میخوای در برابر ظلم عاقا مقاومت کنی ؟
چرا واسش زن نمیگیری و مارو از این مرد ظالم نجات بدی ؟
خسته شدیم ننه ،! تا کی ما هر روز با ترس و لرز چشامو باز کنم ؟
آهی کشید و گفت احلام ،عاقات هر چه منو بزنه باز هم دوسش دارم ،اگه دوسش نداشتم که اینجا نبودم
گفتم ای ننه این چه دوست داشتنیه ،!
تورو خدا بس کن من هم دوست دارم مثل جواهر و فری و خدیجه دختر دایی و خاله هام زندگی کنم ،
چرا بابای اونا اینکارو نمیکنن
گفت احلام پاشوو زیادی داری حرف میزنی ،پاشو دارم خفه میشم
بوی جیشت مارو خفه کرده خانم داره منو نصیحت میکنه در صورتکیه بوی جیش تو اتاق پیچیده
گفتم نگاه خوبی بهت نیومده ننه هااااا ،
اگه طرف عاقا رو میگرفتم میگفتی دختر بزرگ کردم و بهت بر میخورد
چپ چپ نگاهم کرد و بلند شد بقچه امو اماده کرد
بقچه رو به چوب بستم و راهی چراگاه شدم
به نخل تکه دادم و به گوسفندا که درحال خوردن بودن نگاه کردم
بعد از چند ساعت بقچه رو باز کردم و شروع به خوردن نون ویه تکه پنیر تو هر لقمه سر اندازه ی یه نخود میزاشتم که تموم نشه ، شدم
بعد از ظهر گله هارو به طرف خونه راهی کردم
اروم اروم راه می رفتم دوست نداشتم به خونه زودتر برسم و پدرمو ببینم
گله هارو داخل طویله کردم و بدون اینکه پدرم منو ببینه داخل اتاق شدم
اینقدر خسته بودم نشسته خوابم برد
عمق خواب بودم با لمس چیزی روی بدنم چشممو باز کردم اولش فکر کردم خواب میدیدم ولی ..
با نور فانوس که به صورت مردی که من انتظارش را نداشتم میخورد منو به وحشت انداخت
دستمو روی زمین گذاشتم ،
خواستم بلند بشم
انگشتشو روی لبش گذاشت و گفت هیییسسسس !
صدات در نیاد ،! همین جوری که دراز کشیدی بمون
از ترسم صدامو تو حلقم خفه کردم و چشامو محکم بستم
پیرهنمو بالا زد و دستی به سینه های برجستم که تازه بیرون زده بودن زد


گفتم بابا داری چکار میکنی ؟
صدای نفس هاش رو میتونستم بشنوم ،!
گفت لال شووو دختر ،!.هیسسس صدات در نیاد ..،
صدای زدن در ، پدرم را کنارم ، بلند کرد
به طرف در اتاق رفت و دوباره برگشت و انگشتشو به صورتم چسبوندو گفت احلام،اگه چیزی به کسی بگی همین جا تو همین اتاق زنده زنده به گورت میکنم فهمیدی چی گفتم ،!!!
سرمو چپ و راست تکون دادم و گفتم نه عاقا به کسی چیزی نمیگم خیالت راحت باشه
با اومدن مادرم وخواهرام خودمو به خواب زدم ولی تا صبح خوابم نبرد
از فکر اینکه پدرم میخواست بامن چه کنه ؟
تا صبح به اینکه پدرم چرا اینکارو با من کرد از ناراحتی پلک رو پلک نزدم ،!
قبل از اینکه مادرم اینا بیدار بشن گله هارو برداشتم و به چراگاه بردم
نمیدونم عصبی هستم یا ناراحت ،
بیشتر از قبل از اونی که اسمش پدر بود متنفر شدم حتی ارزوی مرگش را دارم
کلوخی از اطراف برداشتم و کنار درخت انداختم سرمو روش چسبوندم و به خواب رفتم
افتاب سوزناکی مستقیم به صورتم زد
چشامو باز کردم صدای قارو قور شکمم در اومده بود
دستی به شکمم کشیدم و گفتم نگران نباش الان سنگ هم شده تورو سیر میکنم
به نخلای حاج سلیمان نگاه کردم
انگشتمو زیر لب گذاشتم و گفتم احلام تو میتونی بالای نخل بری که کسی تورو نمی بینه
بلند شدم و بدون اینکه کسی منو ببینه به بالای نخل رسیدم
تند تند شروع به خوردن خرما کردم
از دور عسکر پسر حاج سلیمان به همراه یه نفر که به این طرف می اومدن را دیدم
خودمو پشت خارهای نخل قایم کردم و با هسته های خرما به طرفشون نشونه گرفتم
اولین هسته نشونه اش تو گردن همراه عسکر خورد
چپ و راستشو نگاه کرد وقتی کسی رو ندید دوباره نشونه گرفتم و این بار تو سر عسکر خورد
عسکر تیز تر از اون یکی بود به چپ و راستش نگاه نکرد و مستقیم به بالای نخل نگاه کرد
به طرف نخلی که من بالاش نشسته بودم رسید و از زیر با انگشتش به من اشاره کرد و گفت زود پایین بیا ،،!!
شونه هامو تکون دادم و گفتم نمیام
به خدا به جون مادرم گشنم بود
دوتا خرما خوردم چرا گدابازی در میاری
گفت پایین میای یا من بالا بیام
فک کردم اگه بالا بیاد و از اون بالامنو به پایین پرت کنه جای سالمی تو بدنم نمی مونه
گفتم نه من پایین میام خودت زحمت نکش


اروم اروم از نخل زیر پایین اومدم
کنارم اومد و گوشمو محکم پیچوند و گفت تو اون بالا چکار میکردی ؟
با اخ اخ گفتنم گفتم به خدا گشنم بود غذا نیورده بودم مجبور شدم خرما بخورم
گفت مجبور شدی خرما بخوری بعد هسته هاتو تو سرم نشونه بگیری ؟چقدر تو وقیح هستی
گفتم نههههه دستم بند بود و فوتشون کردم از شانس بدت تو کله ات خورد
ایندفه منو ببخش سری دیگه درست هسته هامو پرت میکنم
گفت سری دیگه هم میخوای بیای اینجا خرما دزدی کنی ؟
دستمو رو دستش گذاشتم گفتم نه توبه دیگه به باغتون نمیام میرم باغ اوستا رحیم...
پسری که کنارش ایستاده بود ریز ریز میخندید
با شیطونی گفتم حالا تا گوشمو نکندی ول کن این گوش لامصبمو ،!!
گفت نه تا ادبت نکردم گوشتو ول نمیکنم
به پسره نگاه کردم و گفتم شما بهش یه چیزی بگو منو ببخشه
گفت عسکر اینسری به خاطر من گوششو ول کن و ببخشش ،!
عکسر با عصبانیت گفت این بار به خاطر محسن کاری با تو نمیکنم سری دیگه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی ؟
گفتم باش باش دیگه تکرار نمیکنم
قبل رفتم یه لگدی به پشتم کرد و من همین جور که پشتمو میمالیدم با دوییدن سرمو چرخودندم و گفتم عسکر خیلی خری ،!
کلوخ برداشت و به طرفم نشونه گرفت ولی از شانس خوبم به من نخورد و به حاج سلیمان که در ورد، ورود به باغ بود به سرش خورد
بدون اینکه قش کردن خنده امو ببین از باغ دور شدم
تا یکی دوساعت تحمل گرسنگی داشتم ولی بعد از اون دیگه نمیتونستم دوام بیارم
گله هارو برداشتم و به خونه ایی که ازش رعب و وحشت داشتم رسیدیم
داخل حیاط شدم و شبیه دزدا خودم را از دید پدرم مخفی میکردم

 

پاورچین پاورچین پامو برمیداشتم و بدون اینکه صدایی از خودم در بیارم راه میرفتم
مسافت حیاط تا اتاق برای من دراز شده بود ، هر چه راه میرفتم نمیرسیدم
نزدیک اتاق شده بودم تا پیش خواهرامو خودمو بروسونم ،بلکه پیششون از چشم پدرم دور باشم که یه دفه با صدای مادرم گفت احلاااام ؟
یه متر تو هوا پریدم و با صدای بلند گفتم بسم الله ،!!
قل اعوذ برب الفلق ،اعوذبل الله ...
!هاا ننه؟چیه ترسوندیم ،! چرااینجور داد زدی
گفت صبح چرا بدون صبحونه از خونه به چراگاه رفتی ؟
حالا بیا بگو چرا شبیه دزدا اینجوری اروم و یواشکی داری راه میری ؟
کنارم ایستاد و گفت احلام نکنه چیزی بدون اجازه برداشته باشی ؟
هااا نکنه از صندوقچه حلوا مسقطی که ننه کلثوم از شیراز برامون سوغاتی اورده رو دزدیده باشی
احلام تو میدونی اون فقط برای جمعه ها بهتون میدم بخورین
اگه برداشتی الان بگو ،
نزار برم به عاقات بگم تا مثل سگ کتک بخوری ،!
وقتی اسم عاقا وسط اومد مثل بید به خودم لرزیدم و با صدای لرزونی گفتم نه والله نه چیزی دزدیدم نه چیزی دیدم
ننه حالا که چیزی ندزدیدم یه کوچلو از اون حلوا بهم میدی معده امو، پر کنم
گفت نه که نمیدم ، هنوز تا جمعه یکی دو ،سه روز دیگه مونده
زیر لب غرغری کردم و داخل اتاق شدم
چند شب و چند روز گذشت و من شبم را با ترس صبح میرسوندم
طبق روزهای گذشته پشت سر گله ها چوب میزدم صدای سوتی که پشت سرم بود حواسم را پرت کرد .
سرم را به عقب چرخوندم ولی خبری از کسی نبود
شیله ( شال عربی) رو روی سرم جابه جا کردم و ماکسی بلندم را تا کمر تا کردم و گره ی محکمی بستم

 

دوباره تکرر سوت را شنیدم
خم شدم و به تکه سنگ برداشتم و تا خواستم بزنم گفت نزن نزن
هنوز تکه سنگ دستم بود و داشتم تهدید به زدن میکردم
گفتم برای چی پشت سرم راه افتادی ؟
حالا راه افتادی هیچ ،چرا سوت میزنی ؟
گفت هیچی میخواستم با تو شوخی کنم
گفتم مگه من با تو شوخی دارم
برو با دختر حاج رمضون شوخی کن ،نه نه برو با دختر مش حسن شوخی کن
اخمامو تو هم کردم و گفتم زود برو به اون عسکر کچل بی ریخت شکم گنده بگو جواب اون لگدشو پس میده
اگه بزامو داخل اون باغشون نکردم تا هرچی هست و نیستو بخورن اسم من احلام نیست
با حرص سنگو روی زمین کوبوندم و پشت سر گله به راه افتادم
همین جوری که داشتم میرفتم گفت اسمت هم مثل قیافه ات خوشگله احلااااام
شبیه چراغ سبزی بود که برام روشن شد
بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم دستی به صورتم کشیدم و گفتم نگاه کن احلام،! تو چقدر خوشگلی حتی این پسره داره ازت تعریف میکنه
از تیپ و قیافه اش بهش نمیخورد بچه روستای محله ی ما باشه خیلی کم و به ندرت دیده بودم
به چراگاه رسیدم و گله ها در حال خوردن علوفه بودن
خمیازه ی بلندی کشیدم و طبق معمول کلوخی که همیشه اونجا برای خوابم گذاشته بودم را جابه جا کردم و چند بار فوتش کردم که اگر خاکی روش نشسته باشه پاک بشه
سرم را روی کلوخ گذاشتم و تا چشامو بستم به خواب رفتم
سایه ایی روی صورتم احساس کردم یکی از چشامو به خاطر آفتاب باز کردم و از دیدن عاقام بالای سرم مثل بت در جا ایستاده جا خوردم و زود اون یکی چشمم را هم باز کردم
نیم خیز شدم و با لکنت زبان گفتم سسس لاااام عاقا ،!
عاقااا اینجا چکار میکنی
گفت هیچی اومدم احلام را ببینم ،
دیدن دخترمو در اینجا مگه جرم محسوب میشه
خودمو جم و جور کردم و داشتم گره ی ماکسی (پیراهن بلند عربی)باز میکردم دستمو گرفت و گفت باز نکن بزار اینجوری بمونه


از ترس دندونام روی هم ثابت نمیشدن
کنارم نشست و گفت چی شده ؟
من عاقاتم و هستم نباید ازم بترسی هر چه گفتم باید انجام بدی
آب دهنمو قورت دادم با زبونم توی دهنم بازی میکردم ،از ترس دهنم خشک شده بود گفتم عاقا کاری به من نداشته باش من ازت میترسم
دستشو پشت گردنم انداخت و گفت اره باید بترسی چون اگه به حرفم گوش ندی همین جا زیر این درخت میکشمت و کسی خبر نداره که من تورو کشتم
اشک تو چشام حلقه زد ،به خاطر خطایی که مرتکب نشده ام .....
چشامو محکم بستم و تو دلم خدا خدا میکردم کاری بهم نداشته باشه
من از بچگی دختر تپول و سفید و چشم رنگی بودم و مادرم همیشه لباسهای گشاد و بلند برام می دوخت که اندامم تو چشم نباشه
هنوز چشام بسته بود صدای پای کسی رو شنیدم
گفتم الهی شکر که عاقا داره میره چشامو اروم باز کردم ولی بر خلاف انتظارم و ناجی من همون پسری که اونروز با عسکر به دادم رسید ،الان هم ناجیم شد ،
زود گفت سلام،
پدرم خودشو جمع و جور کرد و گفت فرمایش ؟
گفت هیچی من از اینجا داشتم میرفتم باغ شوهر خالم شمارو اینجا دیدم گفتم یه سلامی کنم
پدرم گفت حالا سلام دادی ؟
زود راهتو ادامه بده و از اینجا برو ،
به من نگاهی کرد التماسمو تو چشام میدید ولی نمیتونستم به زبون بیارم و بگم تورو خدا از اینجا نرو
گفت باشه الان میرم ولی هر کاری داشتی من تو باغ شوهر خاله حاج سلیمانم هر کاری داشتین من در خدمتم ،
پدرم زود گفت باشه حالا برو
هر وقت کار داشتیم صدات میزنیم
اهسته آهسته قدم بر میداشت و از ما دور میشد و من به دور شدنش نگاه میکردم

دوباره ترس مثل موریانه به جونم افتاد ،

بلند شدم و چوبو از زمین برداشتم و به دنبال گله ها به راه افتادم
و به بود و نبود عاقام توجه نکردم ،فقط کار خودم را انجام میدادم
گفت احلام بیا اینجا ،!
خودمو به اون راه میزدم که چیزی رو نشنیدم و به روی خودم نمی اوردم
طولی نکشید شیله ام (شال ) از روی سرم کشیده شد و موهای بلندم روی کمرم مثل شلاق اویزون شد
سرمو به عقب چرخوندم
و با مشت محکم پدرم به صورتم نقش بر زمین شدم ، و تا میتونست منو زیر لگد های محکم مردونه اش گرفت
کم کم خودش خسته شد و از کتک خوردنم دست کشید
و از من به مقصد روستا دور شد
با رفتنش کنار درخت نشستم و بدن کبود شده ام را نگاه کردم و با دستی که از سرم در برابر کتکش حمایت میکردم مالیدم و به حال خودم که چه سرنوشتی در انتظارم نشسته اشک ریختم
با صدای محسن که میگفت چرا اینجوری تورو کتک زد سرمو بالا گرفتم ،
با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم به خاطر هیچی
با تعجب گفت یعنی چی به خاطر هیچی؟مگه همچین چیزی داریم ؟.به خاطر هیچی کتک بخوریم ،نمیتونستم دیگه مقاومت کنم ،با هق هق گفتم اره داریم
مگه منو نمی بینی
روبروم نشست و گفت احلام اون مرد پدرته؟
سرمو پایین انداختم و با تاسفی که همچین پدری داشتم گفتم اره ولی ای کاش پدرم نبود ،ای کاش الان خبر مردنشو میشنیدم
با صدای آرومی گفت چی شده ؟.به من بگو شاید بتونم کاری برات انجام بدم
سرمو بالا و پایین کردم و گفتم نوچ، اصلا،ابدا هیچکسی نمیتونه کمکم کنه جز مرگ پدرم....
از حرفام محسن بیشتر گیج و منگ میشد و از دختری که آرزوی مرگ پدرش را داشت بیشتر تعجب میکرد
گفت من مجبور به گفتن حقایق ازت را نمیکنم ولی هر وقت خواستی حرف دلتو بزنی من کنارت هستم ومیمانم
گفت من تا چند روز بیشتر اینجا نیستم و باید به شهر برگردم

گفتم حالا نمیشه برنگردی ؟
با تعجب به چشام نگاه کرد وگفت: چرا برنگردم ؟
اونجا خونه و زندگیمه ،! باید برگردم
از حرفی که زده بودم پشیمون شدم و گفتم ااا راست میگی
زود گفت : احلام از چی میترسی ؟
واقعا اون اقا پدرت بود؟ چی شده ؟چی داری مخفی میکنی ؟
گفتم هیچی نشده ،
ولی ای کاش راهی هست برای اینکه بگم این پدرم نیست و بتونم عوضش کنم
لباشو چین چین کرد و گفت :همیشه کتکت میزنه ؟
سرمو پایین انداختم و گفتم هر وقت عشقش بکشه ،
میخواد شب یا نصف روز باشه
چه من چه مادرم یا خواهرام ،:ولی خواهرامو کمتر کتک میزنه انگار من دخترش نیستم ،حرفمو قورت دادم
گفت خب چرا ؟
گفتم چون مادرم ،سکوت کردم گفت مادرت چشه ؟
اشکام ریخته شد و گفتم: چون دختر زاس
از وقتی من یادم میاد مادرم همیشه و همه جا تحقیر شده و کسی تو خونه اش راهش نمی ده چون میگن شوم هست و میترسن دامنشون را بگیره
واما پدرم :
پدرم منو مقصر دختر های بعدی مادرم میدونه و همیشه سر هر چی منو کتک میزنه
سرشو پایین انداخت و با چوبی که دستش بودبا خاک بازی میکرد
سرشو بالا گرفت و گفت خب بعدش چی ؟
گفتم، تا زمانی مادرم از عشقش بگذره و برای پدرم زن بگیره،،
محسن زود گفت خدا کنه مادرت زود به عقل برسه تا حداقل پدرت دست از سرت برداره
تو دلم غوغایی از رازی که میترسیدم فاش کنم و زندگیم از اونی که هست بد و بدتر بشه
بعد از اندک زمان !محسن بلند شد و پشتشو تکوند و گفت من دیگه باید برم
هر وقت کاری داشتی تا زمانی که نرفتم دوست داشتی با من درد دل کنی تو باغ شوهر خالم میبینمت
سرمو تکون دادم و گفتم باشه
 

با رفتن محسن روی کلو خی نشستم و شبیه سربازی که باید رو پستی که ایستاده حواسش به همه چی باشه بودم
از ترس بازگشت مجدد پدرم سرم به چپ و راست ،جلو به عقب تند تند میچرخید م و با کوچکترین صدا قلبم مثل عقربه های ثانیه تاپ و توپ میکرد
تا بعد از ظهر کارم همین بود و به جای نگهبانی از گله ها از پدرم که مجددبه مزاحمت من برگرده پست میدادم
با ناپدید شدن افتاب در ،دل آسمان ،گله ها رو برداشتم و پرسان ،پرسان ،به سوی خانه ایی که هیچ رغبتی به بازگشتش نداشتم روانه شدم
گله هارو داخل طویله بردم و از کاه و علوفه ایی ، مشت مشت برداشتم و جلوی هر کدوم از حیون های زبون بسته ریختم
هنوز به اتمام کارم چیزی نمونده بود که یکی محکم تو سرم زد
دستمو روی سرم کشیدم و جلوی صورتم گرفتم از دیدن خون چشام یکی دوتا دید
سرمو به عقب چرخوندم و از دیدن مادرم که چوب دستش گرفته و با چه حرصی منو نگاه میکرد تعجب کردم
از قیافه ی مادرم ترس به جونم افتادولی از کاری که با من کرد صدتا سوال بی جواب تو سرم رد و بدل میشدن
با تعجب از این کارش و با حرص و خشم که تو چشاش نشسته بود گفتم ننه چرا اینکارو کردی ؟ چرا زدیم ؟
مگه من چکارت کردم اینجوری تو سرم زدی ؟
لبخندی زدم و گفتم حتما منو با دزد اشتباه گرفته بودی ، ولی عیبی نداره الان تا خون سرم تموم نشده با یه چیزی ببندش
جلوتر اومد و دوباره با همون چوبی که خون سرم توش چسبیده بود محکم به پام زد که در جا پاهام خم شد و نقش بر زمین شدم
نمیدونم برای چی و برای کدوم کار اشتباهی که نکرده ام دارم اینجوری کتک میخورم
 


دست از کتک زدنم بر نمیداشت و پشت سر هم به هر جایی که میرسید میزد
امروز اینقدر کتک خورده بودم، بدنم بی حس شده بود ،نمیدونم بیعار شده بودم یا اینکه درد برام غریبی نداشت
با صدای بلندی گفتم اخه چرا میزنی ؟
همین جوری که تند تند نفس میکشید گفت احلام تورو نمیبخشم،من اینجوری دختر بزرگ نکردم
شیرمو حلالت نمیکنم
اینقدر اشغال شدی دنبال زن واسه بابات بودی و هستی؟
خدا ازت نگذره که تو زندگیم اومدی
نزدیکم شد و گوشمو محکم چرخوند و گفت از امروز دختری به نام احلام ندارم و از همین الان کاری بهت ندارم فهمیدی چی گفتم ؟صداشو بالاتر برد و گفت فهمیدی؟
گفتم ننه به خدا من از صبح رفته بودم چوپانی ،
کی وقت کردم برای عاقا زن پیدا کنم ،مگه من میتونم اینکارو کنم ؟
کی برات گفته من رفته بودم برای عاقا زن پیدا کنم ؟
محکم با پشت دستش تو لبم زد و گفت عاقات امروز تورو تو خونه ی اوستا عبود دیده بود وقتی ازت پرسیده اینجا چه میکنی ،!.گفته بودی اومدم خواستگاری راضیه .....
با تعجب گفتم من !!!!!!!
ننه به خدا عاقا دروغ بهت گفته ،!
اون به جای اینکه دروغش فاش نشده این حرفو بهت زده
با صدای عاقا گفت دختر بی چشم رو هنوز داری اراجیف پشت هم میبافی ،!
دیدی زن ؟ دیدی ،!
دیدی این دختر چطور رو زندگیمون خیمه زده ؟ بعد تو بشین ازش طرفداری کن
از وقتی چشمش به زندگیمون باز شد ما یه روز خوش ندیدیم
از وقتی این خیر ندیده بدنیا اومد نحسی هم همراهش اورد تا زندگی مادرشو خراب نکنه دست از سرت بر نمیداره زن ،!
مادرم سرشو تکون داد و گفت اره ،اره
همه بهم میگفتن این شوم زندگیته ولی من باور نمیکردم
چون مادرم و به اولادم وابسته ام ...
ولی از امروز که این خبرو شنیدم دست میزارم رو احساسمو قلبم و از بچه ایی که برای من چاله میکنه دوری میکنم
هاج و واج به پدرم که لبخند به لب داره و به مادرم که از عصبانیت چشاش سرخ شده بودن نگاه کردم
قبل از اینکه از طویله برن مادرم روبه من کرد و گفت احلام پاتو از اینجا به سمت خونه بیرون نمیزاری
لیاقت تو همین جاس ! اینجا هم لیاقتشو نداری اگه از حرف مردم نمیترسیدم پرتت میکردم توی شط تا خیالم از نبودنت راحت بشه
با رفتنشون نمیدونم به مادرم که ندونسته چطور منو با بدترین شکل غیر ممکن کتک زد یا به پدری که فقط اسم مقدس پدرش بهش خورده و در غیر اینصورت هیچ بویی از پدر و انسانیت بهش نخورده بود

با رفتنشون همه جا سوت و کور، با یه بدنی پراز کبودی و جای جایش برام درد میکرد ،
دستی روی پاهام کشیدم و بدون اینکه اشکی از چشام بیرون بریزه بلند شدم و از در خروجی که به چراگاه راه داشت بیرون رفتم
نمیدونستم دارم به کجا میروم
راه رفتم و راه رفتم و سراز باغ حاج سلیمان در اوردم ،
کلوخی برداشتم و محکم به در چوبی از تمام اعماق ،حرصم زدم .
صدای محسن از اون ور دیوار که میگفت اومدم اومدم ،اینقدر در نزن ،کی هستی که اینجوری در میکوبی
باز شدن در و با دیدن محسن خود به خودم اشکایی که منتظرش بودم ریخته شدن اینقدر چشام غم دارن که فرصت پلک زدن را از من گرفته بودن
محسن با تعجب گفت احلام اینجا چکار میکنی ؟
چرا گریه میکنی ؟
سکوتمو شکوندم و گفتم محسن پدرو مادرم .....
دوباره سکوت کردم
زبونم قاصر از گفتن جملات شوم که پدرم داره مرتکب چی میشه و مادرم را علیه ام برای رسیدن به اهدافش، دشمن خودم کرده بودم
محسن گفت ددد بگووو دیگه ،! کی و چرا تورو به این روز انداخته ؟
یه کلمه میگی ده دقیقه سکوت میکنی
گفتم محسن من میترسم بهت بگم و پدرم منو بکشه
اخماشو تو هم کرد و گفت مگه چکار کردی ؟
زود گفتم کور بشم اگه من کار اشتباهی کرده باشم
گفت خب بنال ببینم چی شده ،از قیافش معلوم بود که عصبی شده بود
چشامو بستم و سیر تا پیاز را برای محسن تعریف کردم
بعد از تموم شدن حرفم سرمو بالا اوردم و به صورت محسن که از تعجب دهنش باز بود نگاه کردم
چند بار چشاشو باز و بسته کرد و گفت احلام از حرف هایی که میزنی مطمعن هستی ؟
گفتم، هااا والله مطمعنم چون پدرم هر روز داره منو اذیت میکنه
گفت این حرف یعنی تج،،،ااوز،،،به محارم !!!!
گفتم محارم یعنی چی ؟گفت احلام یعنی تو دختر اون مرد هستی و میخواد با تو کاری کنه .........
میتونی از پدرت شکایت کنی
زدم تو صورتم و گفتم فقط این مونده

بگن احلام از پدرش شکایت کرده و دو روز دیگه سرتا سر گوش تا گوشم به دست عمو هام و عاقام بریده بشه
گفت برای چی بریده بشه،!؟؟؟
تو داری اذیت میشی احلام ،!
گفتم مگه تو رسم و رسومات اینجارو نمیدونی؟
صداشو بالا برد و گفت میدونم ،قشنگ هم میدونم ولی این چیز نمیشه ازش چشم پوشی کرد احلام ،
گفتم برم شکایت کنم کسی باورم نمیکنه
با انگشتش موهاشو خاروند و گفت پس چاره چیست ؟
یه دفعه فاجعه رخ میده و اونموقع پدرت جا بزنه و انکار کنه .
البته باید انکار کنه در غیر این صورت باید طرد بشه
گفتم من دوست ندارم به اون خونه برگردم محسن ،از اون خونه میترسم
محسن سرشو تکون داد و گفت مجبوری برگردی ولی احتیاط کن یا اینکه مادرتو توجیه کن، بهش بفهمون که پدرت داره چه غلطایی میکنه ،!
بدون اینکه حرفی بزنم از راهی که رفتم با نا امیدی برگشتم
آروم در طویله رو باز کردم و داخل شدم
با دیدن پدرم در ظلمات بین گله جیغ بلندی کشیدم ولی بلافاصله دهنم را با دستش گرفت و صدامو خفه کرد
گفت دختر بی حیا کجا رفته بودی؟
به پت و پت افتادم نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم
دستامو روی دستاش چسبوندم و قبل از اینکه خفه بشم تقلای آزادی رو داشتم
دستشو برداشت و من تند تند نفس نفس همراه با سرفه کشیدم و همین جوری که سرفه ی پشت سر هم میکردم گفتم : هیچ جا نرفته بودم صدامو آرومتر کردم و گفتم دستشویی رفته بودم
چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت از امروز درس عبرتی گرفتی یا هنوز میخوای مقاومت کنی ؟
احلام تو نمیتونی بیشتر از این ادامه بدی
کنارم نشست و دستشو از روی لباسم روی برجستگی بدنم کشید
گفتم مگه تو بابای من نیستی ؟
چرا اینجوری داری میکنی؟ اخه کدوم پدر دست به بدن دخترش میزنه ؟.
کدوم پدر اینجور دسیسه ایی واسه دخترش میکنه ؟
سرشو بالا گرفت و گفت نوووچ !!
پدر تو .،نیستم اون زن بیشرف قبل از ازدواج حامله شد و من بر خلاف آرزوهام و عشقی که به دختر رضا خیاط مجبور به ازدواج با مادرت شدم
بلندم کرد و روی پاهاش گذاشت برجستگی بدنش به بدنم خورد موی تنم سیخ شد و به التماس افتادم
گفتم بابا تو رو خدا دست بهم نزن....


من دخترت هستم ،!
دستاشو زیر موهای بلندم گره زد و به طرف خودش کشید و با حرص گفت اگه تو اون موقع تو زندگیم پا نمیزاشتی الان من با عشقم دختر رضا خیاط سمیره ازدواج کرده بودم
احلام ازت متنفرم !!! خیلی ازت متنفرم اینونمیدونستی الان بدون ،!
با شنیدن این حرفا مثل بمب تو سرم منفجر میشد .
دستامو روی موهام گذاشتم و با صدای بلند گفتم ننه ؟
ننه تورو خدا بیا کمکم کن
خنده ایی کرد و گفت جز من و تو و شیطونی که وسط ما نشسته کسی اینجا نیست ،!
الکی صداتو بالا نبر دختر بی حیاااا!!!
از حرفش اطاعت کردم و جز دعا و التماس راهی برام باقی نموند
دستمو گرفت و گفت زود شلوارتو پایین بیار ،! یا خودم پایین بکشم ؟
محکم تو صورتم زدم و گفتم عاقا نکن
عاقا من ناموستم ،!من به جز تو کسی ندارم که بهش افتخار کنم
گفت خفه شو دختر بی حیا ،!!
من از وقتی به دنیا اومدی زندگیم تیره و تار شده ،
از همون اول ازت متنفر بودم و باید تورو رو سیاه کنم که بتونم تورو زنده به گور کنم
گفت زود باش کاری که کردم رو انجام بده
عقب عقب رفتم و به تک تک گله ها حسودی میکردم و آرزو میکردم من جای یکی از اونا بودم تا اینجوری شکنجه ی روحی روانی نشم
به دیوار چسبیدم راه فراری نداشتم
با خنده گفت کجا میخوای از دستم فرار کنی دختر تپل مپل ...
دستشو روی گردنم چسبوند و منو به طرفش کشید
سینه های برجسته ام که تازه جونه زده بودن محکم به سینه اش چسبید ،!
گفتم آخ ،!
گفت که هنوز کاری نکردم بزار شروع کنم و اونموقع اخ بگو ،!!
گریه امونمو برید ،
تند تند گفتم خواهش میکنم ،!التماست میکنم کاری بهم نداشته باش
منو روی تپه ی کاه که برای زمستون برای گله ها جمع کرده بود م ،خوابوند و ماکسیمو (لباس بلند عربی)بالا کشید و شلوار گشادم را پایین اورد
چشامو محکم بستم تا شاهد این بی ابرویی که از پدری که هر دختری که برعکس من بهش افتخار میکرد و همیشه پشتش به پدرش گرم باشه نشم


روی بدنم خودشو لم داد و با زبونش گردنمو لیس زد و پشت سر هم میگفت زود باش تحریک شوو و منو به نقشه ام نزدیکم کن ، نفس های گرمش تند تند گردنمو اذیت میکرد و من هر لحظه ازش بیشتر میترسیدم
از گردنم با دندونش نوک سینه امو گرفت و محکم مک زد
دستشو روی جای خصوصیم کشید و تند تند لمس میکرد
کم کم از حالتم خارج شدم
گفت جووون، اره ،،اره
اره دختر زود تحریک شو ،زودتر اره اره
دستمو گرفت و به مردونگیش چسبوند و گفت حالا آروم آروم بزار جا،!
با دیدن مردونگیش وحشت کردم و زود گفتم نه نه نه تو وحشی هستی تا پدر،
خدا بهم قدرت بده در برابر این حیون بجنگم
پدرم همین جوری که خودش سعی میکرد منو به اوج برسونه دستامو به چپ و راست میچرخوندم ،
دستم به خشتی رسید ،لبخند به لبم برگشت
خشت رو برداشتم و محکم به سرش زدم،
به صورتم نگاه کرد و گفت دختر احمق چکار کردی ؟
معطل نشدم و محکم پشت سر هم به سرش ضربه زدم تا اینکه گردنش کج ، و صدای چندش قطع شد
پاهامو به سینه اش چسبوندم و با هر توانی که داشتم به عقب پرتش کردم
تند تند شلوارمو پام کردم
همه جا تاریک و سوت و کور شد،
جز صدای جیرجیرک و وزغ هایی که با اب لجن دور خونه ها جمع شده بودن ، در دل شب صدا میدادن ،هیچ صدایی نمیشنیدم
صورت پدرم پر از خون شده بود
با ترس از طویله با عجله بیرون اومدم ،نمیدونستم باید به کجا فرار کنم
از چه کسی فرار کنم
از پدرم که سعی داشت بهم ت...جاا..وز کنه؟ یا پیشتوانه ایی که بهش نام پدر گفته میشه ،
یا از حرف و حدیثی که میخواد پشت سرم بشه ؟
یا اینکه تو محله سرم روی سنگ جلوی همه بریده بشه ؟
از اینکه سرم میخواد بریده بشه خوف عجیبی به دلم افتاد
دستی روی گردنم کشیدم و گفتم نه ،نه ،
نمیزارم سرم بریده بشه


از ترس بریده شدن گردنم ،
احساس کردم چیزی از لای پاهام داره ریخته میشد،سرم را به پایین تو ظلمات شب گرفتم و از ترس خودم را خیس کردم....
چشامو محکم بستم و با سرعت به سمت خونه ی اقا جانم پدر مادری دوییدم وقتی به خونه ی اقا جونم رسیدم بدون اینکه نفسی تازه کنم تا تونستم درو محکم کوبوندم
بعد از مکثی صدای پیر ،آقا جان از پشت در که میگفت ،:::
کیه ؟
مگه سر آوردی ؟مگه نمیگم کیه ؟ چرا جواب نمیدی ؟
نفس های تند تندم را قورت دادم و گفتم آقا جان منم احلام ،!
صدای خش دار در و با صدای پیر اقا جانم همزمان شد و گفت :
چی شده احلام دخترم ؟
این موقعه ی شب اینجا چکار میکنی ؟نگو حال مادرت خوب نیست ؟
یا اینکه اون مرتیکه مادرتو داره کتک می زنه ،؟اینسری دیگه نمیزارم اب خوش از گلوش پایین بیاد مرتیکه ی خر !!!
گفتم نه نه نه ،!
عاقا جون تو رو خدا منو قایم کن
با تعجب گفت چرا ؟
تند تند گفتم اخه من عاقامو کشتم
گفت چیییی ؟ چرا کشتی ؟
چرا چرند میبافی احلام ؟ دختر کم عقل
راست میگفت اون پدرت که تو اصلا عقل نداری من میگفتم نه احلام فهم و شعورش از همه بیشتره ،! ولی الان داری بهم می مفهمونی که دیونه ایی ،!نصف شبی اومدی منو مسخره ی خودت کنی و بری ،!
حالا تا کسی تورو اینجا ندیده بیا تورو پیش مادرت ببرم
با گریه گفتم اقا جان من کشتمش ،!
چون داشت .....
سکوت کردم و دوباره ادامه دادم و گفتم چون میخواست بهم ت*جاوز کنه .
بابا بزرگم مثل برق گرفته ها گفت احلام تو چی داری میگی ؟
دستمو گرفت و به داخل حیاط برد و گفت بشین اینجا برام تعریف کن چی شده ،!
سرمو پایین انداختم و براش از کار و حرف های عاقام ریز به ریز تعریف کردم
دستی به ریش سفیدش کشید و گفتم خاک بر غیرتش کنن که یک ذره غیرت تو سرش نداره ،چند نفر بهم گفته بودن که عاقات ادم چشم چرونیه ولی من باور نمیکردم
مادر بزرگم با دیدنم گفت احلام تو اینجا چکار میکنی ؟ بدون اینکه از حرفام و گفته هام انکار کنم :
گفتم بی بی من عاقارو کشتم ،:!
محکم رو پاهاش زد و گفت وی وی وی ،!
چرا عاقاتو کشتی دختر بی عقل ،!
الان عاموهات هم تورو میکشن
حالا ما چه خاکی تو سرمون کنیم حاج ابرام ،؟
بابا بزرگم گفت والله من هم نمیدونم


دندونام از ترس روی هم نمی ایستادن
بی بی کنارم نشست و دستشو روی سرم کشید و با گریه گفت امان از روزی که خدا برای ادم بد بباره ،!
تو از همون بچگی مظلوم و تو سری خور بودی دختر قشنگم ،! خدا لعنتش کنه مرد خبیث هیز صفت ...
پدرم بزرگم صورتشو به ما نزدیک کرد و گفت زن ؟
پاشو دست احلامو بگیر و تا کسی اونو اینجا ندیده زیر رخت خوابی،، پشت تاقچه ایی ،یه جاییی پیدا کن تا سر و کله ی کسی پیدا نشده قایمش کن
من هم برم یه سر به اون مرتیکه ی حیوان که ابروی هر چه مرد را باخودش برده بزنم ،تا کسی جنازه اشو پیدا نکرده بندازم تو یه چاهی ،حفره ایی ، تا از شر جسد نحسش راحت بشم ،
مادر بزرگم دستاشو تو هوا چرخوند و گفت :وی ،!!ویی ننه ،! خدا خودت به ما رحم کن ،!
خدا به این طفل معصوم رحم کنه
به این دختر بی پشت و پناه رحم کن ،
سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت احلام ؟
سرمو کج کردم و گفتم: هاااا بی بی ،؟
گفت عاقات ،سکوت کرد و گفتم عاقام چی ؟عاقام انشالله بره گور به گور بشه که حتی از اسمش هم میترسم
صداشو ارومتر کرد که اقاجونم حرفشو نشنوه و ادامه داد و گفت دستی بهت نزد،!
سرمو پایین انداختم و گفتم معلومه دست بهم زد واسه همین من کشتمش ،!!!
محکم به صورتش زد و گفت روووم سیاه ،! واااای روم سیاه شد
یعنی کارتو تموم کرد احلام،؟
وای دختر نگون بخت شدی
احلام پاشو شلوارتو بکش پایین ببینم خونی ازت بیرون زده
گفتم نه بی بی خون برای چی ،؟ولی من نذاشتم کارشو انجام بده زود کشتمش
دستاشو به زانوش چسبوند و به زور بلند شد و گفت پاشو،پاشو دختر نگون بختم
برم تو رو یه جایی تو همین اتاقک قایم کنم
رو کرد به اقا جانم و گفت حاج ابرام تو برو یه سر اونجا ببین حلیمه مادر این دختر سیاه بخت چکار میکنه و اون مرتیکه که چندین ساله چشای دخترمون کور کرده ببین به اسف السافلیلن رفته یا نه ،!
بابابزرگم عصایش را دستش گرفت و به زمین چسبوند و بازور از جایش بلند شد و اروم اروم قدم به سمت بیرون برداشت
به بیرون رفتنش نگاه کردم و با صدای بی بی که میگفت احلاااام ،؟
از فکر بیرون اومدم


نگاهش کردم و گفتم هاا بی بی ؟
گفت زود بیا برو تو اتاق تا دنبالت اومدن، تورو اینجا نبینن
سرمو به شلوارم کج کردم و گفتم بی بی؟
نگاهش با صدتا سوال بود گفتم بی بی من از ترس خودمو خیس کردم
چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت مطمعنی خیس کردی ؟
با تردید گفتم اره اره بی بی خیلی ترسیدم ،!
لنگان لنگان به طرف اتاق راه رفت و در جا ایستاد و گفت چرا نمیای ؟.
بدون هیچ اعتراضی بدنبالش راه افتادم
در صندوقچه ی اهنی که یه قفل زنگ زده بهش وصل بود رو باز کرد و شلواری ازش در اورد و گفت زود اینو بپوش تا شلوارتو تو حیاط بسوزونم
من هم تند تند شلوارمو عوض کردم به شلوار نگاه کردم که سه نفر دیگه هم میتونست داخلش جا بشه و به بی بی نگاه کردم
زود منظورمو فهموند و گفت خب چکار کنم شلوارام اندازه ی تو نیست ولی ننه این غصه نداره بیا از کنار برات گره بزنم بعد از چنتا گره دور تا دور کمرم ،
به بی بی که به پشت رخت خوابا اشاره میکرد نگاه کردم ،
طولی نکشید منو پشت رخت خواب قایم کرد ....
همه جا سوت و کور شد ،هیچ صدایی جز گریه های بی بی رو نمیشنیدم
بعد از ساعتی صدای بسته شدن در را شنیدم
دوباره خوف به سراغم برگشت ،
پاهام تند تند در حال لرزیدن شدن
صدای اقاجون تو اتاق پیچید ،! گفت من اومدم نترسین !!!
بی بی زود گفت چی شد حاج ابرام ؟
اون بی شرفو تونستی سربه نیست کنی ؟
چند بار سرفه ی پشت سر هم کرد و گفت نه نبود
صدای سیلی زدن مادر بزرگم رو صورتش بیشتر منو میترسوند
گفت یعنی چی نبود ؟
اقا جون گفت نمیدونم چی شد و کجا رفته ،!
از حلیمه هم سراغش را گرفتم ولی اون هم خبر نداشت
سکوت تو اتاق پیچید ،!
اقا جون به بی بی گفت احلام کجا قایم کردی ،؟
گفت پشت رخت خواب ،
اقا جون منو از پشت رخت خواب بیرون اورد و گفت احلام تو مطمعنی کشتیش ؟
سرمو تکون دادم و سعی میکردم پاهامو روی زمین از ترس ثابت کنم گفتم هااا به خدا من چندین بار تو سرش زدم وتا نمرد من ول کن نبودم
با ناخنش ریشاشو خاروند و گفت پس چی شد ؟


سرشو پایین انداخت و گفت موندن احلام اینجا هم درست نیست
بی بی گفت پس کجا بره ؟
جز اینجا جایی براش امن نیست
اقا جان گفت :تا قبل از اینکه نبود اون حیون رو کسی نفهمیده باید به اون خونه برگرده
با گریه گفتم نه نه اقا جان من برنمیگردم
تورو خدا منو تو دهن شغال پرت نکن
بابا بزرگم چشاشو ریز کرد و گفت اون مرتیکه غیب شده و صبح تورو اونجا نبینن میفهمن که تو کاری کرده بودی
در ضمن تا کی میخوای پشت رخت خواب قایم بشی ،؟اول و اخرش اینجا نمیتونی بمونی
با صدای ضعیفی گفتم من میترسم به اون خونه برگردم اقا ،!
بی بی خودشو بهم رسوند و گفت راست میگه حاج ابرام
این دختر هنوز برای اینکارا صغیره تو براش یه کاری کن به اون خونه بر نگرده
پدر بزرگم چفیه ی (روسری که مردهای عرب رو سرشون میزارن )سفید را روی سر بی مو تکون داد و گفت تو بگو من چکار کنم ؟ صداشو ارومتر کرد و گفت هر چه فکر میکنم تو مغزم چیزی خطور نمیکنه
اگه به خونه برنگرده میفهمن که یه کاری کزده که از خونه فرار کرده
اگه هم برگرده ،!!
سکوت کرد و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد و گفت میترسم اون زنده باشه و بخواد باز اذیتش کنه
ولی بهترین کار اینه زود شوهر کنه و از دست این مرد نجاتش بدیم
بی بی زود گفت حاج ابرام احلام پسر عمو همسنش نداره ،
خودت بهتر از هر کسی میدونی اگه پسر عمو نداشته باشه نمیتونه به همین راحتیا با کسی ازدواج کنه
پدر بزرگم گفت شیخ عبود زن اولش بچه دار نمیشه ،!
زن دومش هم براش پسر نیورد و زن سومش دو ماه پیش فوت کرد
من و بی بی به دهن بی دندون اقا جان خیره شده بودیم که میخواد با حرف هاش به چی اشاره کنه
بی بی گفت خب :
با عصبانیت گفت خب چیه ،!
فردا میرم با شیخ عبود صحبت میکنم و تا ابروریزی نشده شوهرش بدیم


قبل از اینکه من حرفی بزنم بی بی گفت حاج ابرام این چه راه حلی انتخاب کردی ؟
احلام هنوز ده سالشه و شیخ عبود هم سن تو میشه
اقا جون صداشو بالا برد و گفت بهتر از اینکه این دختر توسط پدرش حامله بشه
مگه تو نه سالت نبود با من ازدواج کردی ؟
مگه دخترامو هشت و نه ساله شوهر ندادم ؟
بی بی با ترس از عصبانیت پدر بزرگم گفت من نمیدونم هر چه خودت صلاح میبینی همونو انجام بده
اقا جون رو به من کرد و گفت زود بریم تو طویله خودتو قایم کن تا فردا یه فرجی برات انجام بدم
با ترس گفتم اقا جون من نمیخوام زن شیخ عبود بشم اون خیلی پیره !!!
و اینکه میترسم به اون خونه برگردم
روی زمین نشست و گفت باشه هر چه تو تصمیم میگیری ما اجرا میکنیم ،،،
دختر بی عقل اگه اینکارو نکنیم من و تو نمیتونیم کار بی شرمانه ی پدرتو ثابت کنیم
بعد اون میخواد به تو ننگ بی شرمانه بزنه و سرت را گوش تا گوش به جرم زنا بریده میشه
دخترم عاقل باش و از تصمیمی که میگیرم خوشحال باش
زن شیخ عشیره میشی اگه هم پسر بیاری خانم اون خونه میشی !!
بی بی کنارم اومد و گفت اره ،اره احلام حرف اقا جونت کاملا درسته ،!
پدر بزرگم دست منو گرفت و به اون خراب شده که اسمش خونه ی بچگیم بود برد
و تا صبح پشت عاگول (علف های هرز) برای نگهبانی از من قایم شد
شب درازی با ترس پشت سر گذروندم
به محض طلوع افتاب گله هارو از طویله باز کردم و با سرعت به طرف چراگاه حرکت کردم
به محل همیشگی رسیدم
چنتا کلوخ برداشتم و کنار خودم برای حمایت از ناموسم
به بوته ایی تکیه دادم و به چپ و راستم تند تند نگاه میکردم
همه جا ساکت بود و چشام از بی خوابی کم کم سنگین و سنگین تر شدن

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ahlam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه obdlg چیست?