رمان بعد از تنهایی احلام 3
با ترس گفتم به جون مادرم من کاری نکردم !
گفت پس چرا و به چه دلیل میخواد سرت بلا، بیاره ؟ گفتم دلیلی برای خودش داره
با تعجب گفت چه دلیلی احلام؟
نشستم و سیر تا پیاز از اول که من چشم باز کردم و با کتکم تعریف کردم تا قبل از اینکه پدرم میخواست بهم تجاوز کنه وپدر بزرگم منو حراج شیخ عبود کرد مو به مو ،سیر تا پیاز همه و همه رو از دم براش گفتم و تعریف کردم
آروم که کسی چیزی نشنوه چند بار تو صورتش زد و گفت : یمااااا (ماااادر )یماااا عله بختچ (وای مادر به خاطر اقبالت )چه اتفاقی برات میخواد بیافته ،!
خدااااا به خیر کنه احلاااام
خوف به خاطر حرف های اخیر معصومه به دلم افتاد
گفتم یعنی چی میخواد بشه ؟
پوک محکمی از قلیون کشید و با صدای آرومی گفت نمیدونم احلام ،
نمیدونم دختر،فقط دعا کن پدرتو پیدا نکنن
با صدای عاقام که میگفت چرا منو اینجا اوردین
هردو سرپا شدیم و به حیاط رفتیم
شیخ با سرعت خودشو به عاقام رسوند و سیلی محکمی به صورتش زد و بلافاصله اب دهنشو جمع کرد و تو صورت عاقام پرت کردو گفت :به چه جراتی وارد خونه ام شدی و خواستی زن منو بکشی ؟
پدرم با حرص خودشو تکون داد یقه ی دشداشه اش (لباس محلی ) را صاف کرد و گفت چون دخترمه و اسمش هنوز شامل من میشه همین جوری که ناموسته ،ناموس من هم هست
شیخ خواست سیلی دوم را بهش بزنه که پدرم زود گفت حرف و حدیث روی دخترم تو کل ده ملا پیچیده و من خواستم جلوی ابروی من و شیخ را با کشتنش بگیرم
از شنیدن این حرف خون به مغزم نمیرسید
با جیغ گفتم شیخ به خدا داره دروغ میگه
من هیچ کاری نکردم و نمیکنم
شیخ چنان خشمی تو صورتش نشسته بود که حتی جرات نگاه کردن هم بهش نداشتم
شیخ گفت تو چی داری میگی ؟.
زنم با کی بوده ؟
زود بهم بگوووو ؟ پدرم به پت و پت افتاد و گفت واقعیتش من اون بیشرف رو پیدا نکردم
ولی شیخ من اینقدر بی غیرت نیستم پشت سر من هر کسی بشینه و بگه این مرد بی غیرته که دخترش کل ده را تمکین کرده
با گریه روبروی کسی که اسمش پدر بود ایستادم و گفت اینقدر بی شرف و بی وجدان هستی که به ناموست داری حرف در میاری
هنوز حرفم تموم نشده بود از روی عبا (چادر محلی )موهام کشیده شد
به عقب برگشتم و با مشت محکم شیخ روی زمین خوابیدم
شیخ منو از موهام به طرف اتاق مثل بره دنبال خودش کشید و گفت همین امشب سرت بریده میشه
روی پاش افتادم و گفتم عبود به ناموس زهرا ،به شرفم من کاری نکردم و عاقام داره دروغ میگه
پاشو محکم کشید و با لگد به صورتم زد
شوری خون تو دهنم را حس میکردم
از دهن و دماغم همزمان مثل شیر آبی که باز شده بودم
دستمو روی دماغم گرفتم و به خونی که از لابه لای انگشتام روی لباسم ریخته میشد نگاه کردم
صدای معصومه که میگفت تو عمرم یکی به بیشرفی تو ندیدم
شیخ این مرد داره به خاطر عشقی که بهش نرسیده و مقصر اصلی احلام میبینه
داره براش دسیسه جمع میکنه که خون این مظلوم رو خودت روی زمین بریزی
شیخ مثل دیونه ها به معصومه و فرزانه و بچه ها حمله کرد و همه رو باهم زیر شلاق های خودش گرفت
صدای جیغ تو کل خونه پیچید
و من از ترس مردن دور خودم مثل مار میپیچیدم
تا اینکه همه جا ساکت شد و صدای داد و بیداد اقا جونم خنده بر لبم نشست .
با صدای بلند گفت :
تو چه شیخی هستی که دختر معصومم را با حرف یک پدر بی وجدان که هیچ وقت براش پدری نکرده باور میکنی
شیخ گفت حاجی به خا طر اون موهای سفیدت بهت چیزی نمیگم ولی تو از کدوم وجدان حرف میزنی هااا ؟
زنم تو خونه ی خودم با مردهای ده لاس میزنه بعد تو اومدی از وجدان حرف میزنی ؟
پدر بزرگم گفت شیخ ؟
احلام اینجور زنی نیست ،ایمانتو با حرف اون مرتیکه نسوزون
من وقتی روز اول پیشت اومدم چی بهت گفته بودم ؟
نگفتم این دختر مظلومه ؟
نگفتم میخوام از اون خونه نجاتش بدم ؟
یادته یا یادت بندازم ؟
شیخ صداشو بالاتر برد و گفت ولی نگفتی دخترتون خراب بوده
پدرش دروغ نمیگه ، هیچ پدری بدی برای دخترش نمیخواد ولی این پدر مرد بوده که داشت جلوی بی ابرویی با مرگ دخترش میگرفت ،!
ای کاش گرفته بود ،ای کاش الان احلام مرده بود
من همین امشب سرشو جلوی همه اتون با این دستام میبرم
پدر بزرگم گفت کسی حقی نداره سر این دختر را ببره
اگه قراره کشته بشه من میکشم
شیخ گفت نه ،من بی ابروی این بیشرف را با دستای خودم پاک میکنم
فردا کسی نگه شیخ عبود بی ناموس بوده
معصومه با صدای بلند گفت چطور میتونی سرشو ببری وقتی که حامله اس ،
من با تعجب به شکمم نگاه کردم و با صدای آرومی گفتم من که حامله نیستم معصومه چرا همچین دروغی رو گفت !!!
همه جا از سکوت پر شد
شیخ سکوت جمع را شکوند و گفت :
حامله باشه ،حتما اون از یه حرومزاده اس ،
پدر بزرگم گفت اشکال نداره من اون حرومزاده رو میخوام
احلام بهم بده تا هر وقت بچه اش بدنیا اومد اونموقع سرشو تو ده ملا بچرخون و بگو من ناموس مظلومم را کشتم
همه پشت سرت راه برن و به کار قشنگت که سر یه دختر بی گناه بخندن
شیخ گفت از کجا معلومه احلام بی ناموس حامله باشه
معصومه گفت دیروز قابله دید گفت احلام حامله اس ...
شیخ داد زد و گفت معصومه همین الان برو قابله رو صدا بزن
و جلوی چشمم معاینه اش کنه
.معصومه گفت :شیخ احلام تازه حامله شده و معاینه برای بچه خطرناکه ....
صدای عربده ی شیخ گوش هر شنونده رو به ترس می انداخت گفت جهنم که ضرر داره
همین الان قابله رو صدا بزن و زود بیارش اینجا تا خونه روسرت خراب نکردم
صدای لرزون معصومه که میگفت باشه باشه هر چه تو میگی همون میشه
صدای کشیدن دمپایی ابر روی زمین و دور شدنش تپش قلبم را چندین برابر میکرد
گریه ام گرفت
گریه ام به خاطر هیچ کدوم از این ظلمی که در حقم میشد و من هیچ نقشی درش ایفا نمیکردم بود
گریم به خاطر پدری که با بدنم بازی کرد و به خاطر عشق بچگیش منو مقصر تمام این ها میدونست
صدای موذن که الله و اکبر میگفت را شنیدم
صورتم را با عبایم (چادر محلی) پاک کردم ،فرش را تا کردم و با خاک زیر فرش تیمم کردم
جانمازم را که مادر بزرگم بهم هدیه داده بود را باز کردم و روبروی قبله ایستادم
با هر سجده و رکوع خون لخته لخته از دماغم بیرون میزد
با تمام شدن نمازم دستامو روبروی اسمون که از پنجره می دیدم گرفتم و با سوزی که از قلبم گفتم :خدایاااااا
همه میگن تو رحمانی ، همه میگن تو رحیمی .
پس کو رحمانت من از وقتی چشم باز کردم زیر کتک های کسی که از جونم بیشتر دوسش داشتم ولی از وقتی اون شب لعنتی که میخواست بهم تجاوز کنه
سکوت کردم و آه بلندی از تمام اعماق وجودم کشیدم و ادامه دادم و گفتم الان آرزوی مرگش رو دارم
خدایا پس کی میخوای اون عظمتت را بهم نشون بدی
امشب سرم به خاطر کاری که نکردم داره بریده میشه
دیگه ترس از سر بریدن ندارم
خسته شدم
چقدر میخوام با این بنده هات بجنگم ،!
خدایا حتی به حکمتت هم شک دارم
داری این همه ظلمی که در حقم را میبینی ولی کاری برای نجاتم نمیدی
صدای کلفت قابله منو از راز و نیاز بیرون کشید
با در باز شدن در وقابله و معصومه و پشت سرش شیخ عبود که با چه نفرتی بهم نگاه میکرد
بلند شدم و با صدای آرومی به قابله سلام کردم
قابله مکثی به صورتم زل زد و با صدای شیخ که میگفت زود معاینه اش کن چند بار پلک زد و گفت دختر م دراز بکش ببینم
همه چی برام تموم شده بود و هیچ خجلی در برابر کسی نداشتم
شلوارم را از پام بیرون اوردم و روبروشون دراز کشیدم
قابله وسط پام نشست و دست پیر و کلفتش را داخل ..... کرد
با صدای ضعیفی گفتم اخ ....
قابله دستشو بیرون اورد و روی شکمم گذاشت
گفت چند وقته از عادت ماهیانه ات گذشته ؟
گفتم نمیدونم ،. اخه بیشتر از یه بار من عادت نشدم
از بین پاهام بلند شد و روبروی شیخ ایستاد و گفت زنت حامله اس و تا چند ماه دیگه شکمش بزرگ میشه
شیخ با تندی گفت قابله یه چیزی بهش بده تا اون بچه رو سقط کنه
قابله به صورتم نگاه کرد و به مظلومیتم دلش سوخت و گفت شیخ از خدااا بترس
این بچه جون داره چطور میتونم یه جون را زنده زنده بکشم
شیخ فوت بلندی کشید و گفت پاشو بساطتو جمع کن و با همون لباسی که اومدی با همونا به اون خراب شده ات برگرد ،تو لیاقت این زندگی رو نداری ،!
دستمو گرفت و النگوهایی که برام بعد عروسی خریده بود را از دستم بیرون کشید
عبا رو از روی رخت خواب ها برداشت و کف دستم داد و گفت زود از خونه ام برو بیرون تا بعد از اینکه اشاره به شکمم کرد و حرفشو سر گرفت و گفت اون حرمزاده را پس بدی کارتو تموم میکنم
گفتم عبود چرا نمیخوای منوباور کنی ؟
برو از تمام ده ملا از پیر تا جوون از پاکی من صحبت کن اگه کسی از من بد گفت خودم میرم لب شط و خودکشی میکنم،! دیگه خودت نمیخواد دستاتو کثیف کنی
قابله با دلسوزی به من نگاه کرد و با صدای ارومی گفت لا الله اله الله چند بار سرش را تکون داد وبا خداحافظی از خونه بیرون رفت
قبل رفتنم از اون خونه ی خوشگل شیخ به طرف معصومه برگشتم و دستشو محکم گرفتم و تند تند بوسه زدم و گفتم ابجی معصوم من کاری نکردم ،
سرمو تو سینه اش فشار داد و گفت میدونم ،میدونم تو زن پاکی هستی ولی چه فایده که دشمنت پدرته ،.
فقط از خدا بخواه پدرتو به خاک سیاه بنشونه تا تبرئت را ثابت کنه
با چشای اشک بارم گفتم دیگه هیچی برام مهم نیست
فقط هر کسی که در حقم ظلم کرده از خدا میخوام آه ام دامن گیرشون بشه
دستتشو روی شونه ام گذاشت و گفت برو دیگه ،!.
بیشتر از این نمیتونم تو چشات نگاه کنم
اروم تو گوشم گفت من هم هر چند وقت یه بار بهت سر میزنم
هر چه کم و کسر داشتی برات فراهم میکنم
اینقدر بغض داشتم نمیتونستم دهنمو باز کنم و حرفی بزنم چند بار سرمو براش به عنوان خداحافظی تکون دادم و با پدر بزرگم از اون خونه که برای پناهگاهم اومده بودم بیرون رفتیم
زن ها وسط کوچه نشسته بودن و همه با انگشت به طرفم اشاره میکردن
نگاه هاشون روی من سنگینی میکرد از کنارشون که ،عبور میکردیم اب دهنشون به طرفم پرت میکردن و با صدایی پراز کره و تنفر داد میزدن بیشرف .....
پدر بزرگم دستمو فشار داد و گفت احلام به کسی نگاه نکن بزار هر چه میخوان بگن ،!اینقدر بگن و بگن تا از رو برن
هر چه راه میرفتیم مسیری که تو پنج دقیقه طی میکردیم امروز برای من تموم شدنی نبود
از دور بی بی دم در، دستشو زیر چونه اش گذاشته و بی تفاوت به پچ پچ های زنان محله غمگین و ناراحت روی کلوخی نشسته بود
ازدور دوست داشتم بدوییم و بپرم توی بغلش و بگم بی بی دیدی چطور این مرد با سرنوشتم بازی کرد ولی اینقدر نگاهای سنگین اهل محله منو آزار میداد که انگار وزن ها به پام آویزون بود
به محض نزدیک شدن به خونه بی بی سرشو را چرخوند و با دیدنمون بلند شد و با لبخند خیلی تلخی به استقبالمون اومد
گفت احلام اومدی یماااا (ننه )
خدا شکر تونست حاجی از اون خونه نجاتت بده
با تعجب رو کرد به پدر بزرگم و گفت حاجی چطور تونستی از دست اون شیادای ظالم نجاتش بدی ؟
پدر بزرگم با بداخلاقی گفت حالا بزار داخل خونه بشیم و سوالات تموم نشدنیت را از من بپرس
با ورودمون و دیدن صورتم محکم تو صورتش زد و گفت واااای دختر چه بلایی به سرت اوردن ،؟
خدا ازشون نگذره با دختر دسته گلم چکار کردن
دردم بزرگ بود اینقدر بزرگ بود که هیچ فکری ،حتی فکر کردن برای زخمای صورتم نمیکردم
اقا جون نزدیکم شد و گفت احلام از اول برام همه چی تعریف کن ولی قول بده هیچ حرفی رو از من پنهون نکن ، تا فردا با شیخ قبیله ی ده بالایی صحبت کنم و همه چی رو براش تعریف کنم بلکه راه حلی به ما بده
من با گریه تمام ماجرایی که برام اتفاق افتاد موبه مو را برای اقاجون و بی بی تعریف کردم
بعد از اتمام حرف هام با سوز رو به اقا جون کردم و گفتم اقا جون یه خواهشی ازت دارم
همچنان که اقا جونم به چشام نگاه میکرد ادامه دادم و گفت جون منو زودتر بگیر تا راحت بشم خسته شدم اقا جووون
کم اوردم اقا جووون ،!
نمیتونم تا اخر عمرم هر روز
به مرگم فکر کنم
بی بی هر روز من کابوس کشتنمو میبینم
خسته شدم !!!
بی بی بغلم کرد و گفت بی بی برات بمیره ننه
با هق هق گفتم دلم مرگ میخواد بی بی.. گفت این حرفو نزن احلام ...
الان تو یه بچه تو شکمت هست ،فقط به اون طفل معصوم فکر کن که چطوری میخواد زندگی کنه
تازه یاد قابله افتادم که گفت من حامله هستم
دستمو روی شکمم چسبوندم و با نوک انگشتام فشار دادم و گفت اخه تو دیگه چرا اومدی ؟
کم بدبختی دارم تو هم به بدبختیام میخوای اضافه بشی !!!
اخه دنیای من قشنگ نیست ،
با صدای مادربزرگم حرفمو قطع کردم و گفتم هااا بی بی
گفت بیا بریم تو اتاق تا صورتتو بادستمال تمیز خونشو تمیز کنم
آهی کشیدم و به همراه بی بی به داخل اتاق رفتم
بی بی با آب و دستمال صورتمو را پاک میکرد که صدای کوبیدن در را شنیدیم
قلبم تند تند از ترس شروع به تپیدن کرد
بی بی با صدای آرومی گفت یا ام البنین،!یا باب الحوایج ،!!!! خودت به این دختر رحم کن
دستمو گرفت و گفت زود بیا پشت این رخت خوابا قایمت کنم ،من از ترسم هیچ اعتراضی نکردم و با سرعت به پشت رخت خواب رفتم و مادر بزدگم با ملافه گل گلی روی من را پوشوند
در از جا داشت کنده میشد
پدر بزرگم با صدای بلند گفت کیه ؟
کی اینجوری داره درو از جا در میاره ؟
بعد از مکثی در باز شد وهمه جا سکوت فرا گرفت
چشامو محکم روی هم گذاشتم و تا برای بردنم چیزی رو نبینم
بی بی گفت احلام هر چه شنیدی ،هرچیییی، حقی نداری از اینجا بیرون بیای فهمیدی چی گفتم ...
من دارم میرم حیاط ببینم کی اومده
جوابی ندادم و صدای بسته شدن در که بی بی از اتاق بیرون رفت را شنیدم
قلبم تاپ و توپ میکرد ، یه لحظه اروم و قرار نداشت
نمیدونم چقد و چند ساعت گذشت
در اتاق باز شد و بی بی گفت احلام دخترم بیرون بیا
با بدن لرزون پاورچین پاورچین از پشت پناهگام بیرون اومدم
قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت عباتو بپوش شوهرت اومده دنبالت !!!
با تعجب به پت و پت افتادم و گفتم بی بی من نمیرم میخواد منو ،بچم باهم بکشه
خنده ایی کرد و گفت نه نه تورو نمیکشه
مادرت پیش شیخ رفته و همه چی رو براش تعریف کرده و گفته ،:.
گفته که تو بی گناهی و پدرت از همون بچگی خواسته تورو بکشه و حتی دلیلشو به شوهرت گفته
خود شیخ رفته از مردهای ده پرسیده که همه گفته بودن از تو خطایی سر نزده و کسی ازت نقطه ضعفی ندیده ،!!!!
نمیدونستم بخندم که بیگناهیم ثابت شده یا گریه کنم که بعد از این همه بی ابرویی چطور میتونم به اون خونه برگردم
زود گفتم من دیگه به اون خونه برنمیگردم بی بی .....
مادربزرگم دستمو گرفت و گفت دخترم باید برگردی چون اگه برنگردی همه فکر میکنن که تو ...
سکوت کرد و گفتم چی میخوان فکر کنن .
میخوان فکر کنن حرف های اون مرتیکه درسته ؟
گفت :هااا که فکر میکنن ،!
روی حصیر خشک که خارهاش بدنمو اذیت میکرد وبه خارش انداخت ، نشستم و گفتم هر چه میخوان فکر کنن دیگه برام مهم نیست
خسته شدم حرف های این ادم هایی که تو سرشون جز حرف و حدیث چیز دیگه ایی نیست
بی بی من چطور با اون برگردم که منو مثل سگ ازاون خونه به بیرون خونه اش پرتم کرد
چطور با اون مرد برگردم که هنوز جای زخمش تو صورتمه ؟
روی زمین نشست و گفت میدونم یمااااا (ننه ) ولی چه کنیم ،!!!
ما زنا محکوم به اطاعت از این مردهای قوم هستیم
در باز شد و پدربزرگم به همراه شیخ داخل اتاق شدن
بلند شدم و با صدای آرومی که پراز کینه و ترس گفتم سلام ،!سرم پایین وبه حصیرها چشم دوختم تا صورت شیخ را نبینم
شیخ روبروم ایستاد و دستشو جلوم گرفت تا من از رسومات اطاعت کنم من هم مجبورانانه دستشو گرفتم و بوسیدم ودر اخر روی پیشونیم گذاشتم
شیخ بلافاصله پیشونیمو بوسید و گفت بیا بریم ،!
سرم که پایین بود بالا گرفتم و گفتم کجا بریم ؟
گفت خونه ات ! گفتم همین خونه ایی که تا دوساعت پیش برام تصمیم میگرفت که سرم را به خاطر هیچی بریده بشه
...دستای لرزونم را روبروی صورتم گرفتم و گفتم همون خونه ایی که حرف زن در مقابل کذب مردی به این روز افتاده ؟
سکوت کردم و آب دهنمو به زور قورت دادم و تو دلم خدا خدا میکردم که بهم قدرتی داده بشه که بتونم از حقم دفاع کنم
ادامه دادم و گفتم شیخ من دیگه نمیتونم به اون خونه برگردم
گفت یعنی خونه ی جدا میخوای احلام ؟
میخوای از معصومه و فرزانه جدا زندگی کنی ؟
سرمو به چپ و راست چرخوندم و گفت نه نه ، مکثی کردم و گفتم طلاقم بده ،دیگه نمیتونم با تو زندگی کنم
همه از شنیدن نابهنگام حرفم که هیچ زن روستایی به شوهرش تا الان نزده بود هنگ کردن
شیخ صورتش از شنیدن حرفم قرمز شد و گفت چییییی ؟
گفتم اره شیخ من به اون خونه نمیتونم برگردم
جایی که بهش پناه اوردم و حرفم و شخصیتم وقتی شوهرم قبول نداره برام امنیت نداره ،!
بچمو همین جا بدنیا میارم و خودم بزرگ میکنم
شیخ ساکت نشد و گفت فقط این مونده که زن شیخ عبود طلاق گرفته و با بچه ی شیخ عبود تنها زندگی میکنه
نه احلام از این خبرا نیست
تو باید برگردی و بچمو تو خونه ی پدرش بدنیا بیاری
گفتم چی شد ؟
تا دو ساعت پیش بچه ی تو نبود و یه حرومزاده خطابش کردی دیگه خجالت نمیکشیدم از بس که قلبم زخمی شده بود از سکوت متنفر شدم
ادامه دادم و گفتم حتی منو جلوی خودت گذاشتی قابله منو معاینه کنه و اگه مادرم شهادت بی گناهیمو نمیداد بچه رو هم میخواستی با من بکشی
چی شد عبود ؟ هااااا
گفت گذشته ها ،گذشته اس احلام
گفتم برای تو گذشته برای من هنوز داغ رو این سینم نشسته،محکم به سینم کوبوندم و گفتم اینجا پر از درده عبود
عصبی شد وبا حالتی تمسخر گفت حالا میخوای بشت (عبایی که شیخ ها میپوشیدن )
در بیارم و تن تو کنم و بگم شیخ عشیره احلام شده ؟
یلا بیا بپوش دیگه ....
اخر زمونه شده که زن شیخ عبود تو روی من داره می ایسته و برام زبون می ریزه
تا اون روی منو بالا نیوردی زود بیا از اینجا بریم
گفتم میخوای منو بزنی ؟اخه کتک خوردن زنان اعراب پیش شما مثل یه برده بیشتر نیستن
سرمو پایین انداختم و گفتم بزن ،!
اینقدر از این کتک ها خوردم که دیگه عادت کردم
با دست های پیرش از چونه ام صورتم را بالا گرفت
و گفت احلام فک نکن چیزی بهت نمیگم داری دور برمیداری،!
همین الان تورو از موهات پشت سرم میکشم و به جایی که تعلق داری میبرمت
پدر بزرگم پا در میانی کرد و گفت احلام بس کن وبه جای این مسخره بازیا دستو بزار تو دست شوهرت و با افتخار سر خونه و زندگیت برو
نیش خندی زدم و گفتم افتخار ؟
از چی افتخار کنم از اینکه هر روز دارم بازیچه میشم ؟
به خاطر حرف پدر بزرگم ،مثل همیشه پشتم بود بغضم ترکید و اشکام تند تند شروع به باریدن کردن
انگشتمو بالا بردم و گفتم به یه شرط من با تو میام ،!!!
شیخ به صورتم زل زد و گفت چه شرطی ؟
گفتم به این شرط دیگه هیچ وقت کنارت نخوابم ؟
شیخ چشم غره ایی بهم نگاه کردو منو از موهام گرفت و گفت گم شو جلو تر از من راه بیافت تا سرتو به دیوار نکوبندم
شبیه گوسفند مجبورانه دنبال خودش به راه انداخت
مردم محله ی ده ملا ، لبخند به لب و به پچ پچ خاله زنکیاشون پشت سرمون میکردن
به محض ورودم به اون خونه که با خاطرات تلخ ، که از زهر هم تلختر ،بود
معصومه با لبخند دستاشو برام باز کرد و به استقبالم اومد
وبا صدای بلند که فرزانه بشنوه گفت خوش اومدی احلاااااام ،اهلا و سهلا احلام
این خونه بدون تو سوت و کور بود عزیز دلم....
خدا لعنت کنه باعث بانی کسی که تورو به این روز انداخت و گذاشت دشمنا به روی تو بخندن
شیخ دستمو گرفت و به اتاقم برد
گفت برو بشین ،
دم در نشستم و گفتم بگو شیخ ؟
با دلخوری گفت دیگه نگو شیخ ،همون عبود همیشگی که میگفتی بگو
گفتم کدوم عبود ؟
من یه شیخ بیشتر نمیشناسم این هم بزرگ عشیره و طایفه که قلبمو بد جوری شکوند
لباشو به صورتم نزدیک کرد و تو گوشم اروم گفت برای اولین بار از این کلمه استفاده میکنم و برای اخرین نفر میگم
این هم احلام جونم
احلام میدونم اشتباه کردم و ازت میخوام منو ببخشی
از شنیدن این حرف از مردی بزرگ ،که جلوی هیچ کدوم از زنای دیگه اش را نزده بود احساس غرور کردم و از این فرصت بیشتر استفاده کردم و گفتم
اشتباهت کوچیک نبود شیخ ،!.
چند ماه من زنت هستم هنوز با حرف کسی بدون اینکه از من بپرسی منو به این روز می اندازی
گفت اخه اون کس پدرت بود چرا حقو بهم نمیدی احلام
کدوم پدر اینجور تهمتی به دخترش میزنه
با قاطعیت گفتم عاقام ،
ولی چه حکمتی بود که این بچه ناجی جون من شد
الکی خودمو به گریه انداختم و گفتم خدا منو بکشه تا همه از دست من راحت بشن
از اون پدری که هیچ وقت ازش پدری ندیدم و همیشه حسرت زندگی دخترای مردم میکردم
گفتم حالا پدر ندارم خودمو به مردی پناه ببرم که از جونش برام مایه میزاره
ولی حیف اون مرد هم امروز خودشو خراب کرد و من از همه نا امید شدم
به اون نون پاکی که سر سفره ات خوردم قسم میخورم خودمو یه روز تو ی همین شط می اندازم و به این زندگی پایان میدم
شیخ دستشو دور گردنم انداخت و گفت احلام من چکار کنم تا منو ببخشی ؟
بگم غلط کردم منو میبخشی ؟
تو دلم بشکن زدم ولی به روی خودم نیوردم
و هنوز نوبت فرزانه نرسیده تا از این خونه به خاطر تهمتش بیرون بندازم
دستشو روی سرم کشید و من با صدای نازکی گفتم اخ سرم درد میکنه تورو خدا ارومتر....
زود دستشو از روی موهام کنار کشید و گفت خدا عبود نابود کنه که صورت خوشگلتو به این روز انداخت
ولی احلام پدرت ، من زنده نمیزارم بمونه
اون پدر بی ناموست باید بمیره تا تاوان این اشتباه بزرگشو با مرگ باید پس بده
یهو یاد مادرم افتادم که چطوری و با چه جراتی برای شهادت از کار نکرده ام به اینجا اومده بود
شیخ بلند شد و رخت خوابی برام روی زمین پهن کرد ،
طرفم اومد و گفت عزیزم بیا استراحت کن ،امروز خیلی اذیت شدی
تو از فردا حقی نداری دست به سیاه و سفید تو خونه بزنی ،
همه باید از تو اطاعت کنن
اره تو زن کوچیک من هستی وباید بین زنای من ،تو برتر باشی ، اره اره تو خانم خونه ایی ،!
من هم از این همه کتک و ترس واقعا خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم
بلند شدم و عبایم را از روی سرم برداشتم و روی رخت خواب دراز کشیدم
از درد سر و صورتم خوابم نمیبرد
شیخ متوجه ی درد و آلایم شد کنارم نشست و گفت احلام کجات درد میکنه
خود به خود اشکام ریخته شدن با صدای ضعیفی به جای اینکه بگم صورتم میخواستم مطمعن بشم واقعا من حامله هستم با معصومه با قابله هماهنگ کرده باشه که از قتلم جلوگیری کنن
گفتم شکمم درد میکنه ،فکر کنم دارم سقط میکنم
وای عبود این بچه چه گناهی کرده که چشم به این دنیا باز نکنه
از کجا معلوم پسر نباشه ،!
شیخ از شنیدن این حرفا بلند شد و دشداشه اشو (لباس محلی مردها) تا زانو بالا گرفت وبا عجله از اتاق بیرون رفت
طولی نکشید معصومه داخل اتاق شد و با ترس گفت چی شده ؟
شیخ چی میگه ؟خونریزی داری ؟.
شکمت خیلی درد داره ؟تمام این سوالاتو بدون نفسی بکشه رو از من پرسید
با اشاره گفتم بیا ،!
نزدیکم شد و با تعجب گفت چی شده ؟
گفتم ابجی تو با قابله نقشه ی بارداریم را کشیده بودین ؟
ولی ابجی من مدیون محبتت هستم نمی دونم چطوری ازت بابت این دروغ تشکر کنم که جون منو نجات دادی
معصوم با انگشت دور لبشو پاک کرد وبعد ار مکث کوتاهی ، گفت راستشو بخوای
اولش دروغ بود
ولی وقتی قابله اومد من از ترس داشتم سکته میکردم
مبادا بگه احلام حامله نیست ،ولی به طور ناگهانی قابله گفت که تو حامله ایی ..
با کوبیده شدن در معصومه گفت حتما فرزانه برگشته ،برم براش درو باز کنم تا صدای شیخ در نیومده
بلند شد و از اتاق بیرون رفت
با رفتن معصوم چشامو روی هم گذاشتم و دستی روی شکمم گذاشتم و گفتم ،:عزیزم ،.
خوش اومدی ؟
ولی اگه دختری انشالله هیچ وقت بدنیا نیایی و توی شکمم بمیری ،!
فکر نکن من مادر بدی هستم ،نه اصلا ،
چون مادرخوبی هستم نمیخوام جشمتو تو این ده و قبیله و طایفه و عشیره باز نکنی
واگه پسر باشی زندگی منو تغییر میدی
دیگه از کسی سرکوفت به خاطر دختر زا بودن مادرم نمیشنوم
با صدای قابله که میگفت چی به خودت میگی دختر ؟.
چشامو زود باز کردم و روی رخت خواب نشستم
دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت بخواب من به دستور شیخ اومدم صورتتو خوب کنم
دقیقا قابله شبیه اچار فرانسه بود
هر دردی رو درمون میکرد
صورتمو نگاه کرد و با زبون و دندونش نوچ نوچی راه انداخت و گفت دستت بشکنه که دختر قشنگو به این روز انداختی
زود و آروم گفتم قابله ؟
واقعا من حامله ام ؟
یا اینکه خواستی جلوی سر بریدن من با این دروغ اومدی ؟
سرفه ی خلط داری کرد و گفت احلام راست راستکی تو بارداری
ولی من از یه چیزی هنوز مطعن نیستم
با ترس گفتم از چی مطمعن نیستی ؟
با اومدن شیخ ،قابله گفت از چیزی که داخل شکمت دیدم .
شیخ جلوتر اومد و گفت تو شکم احلام مگه چه چیزی دیده بودی ؟
قابله با اشاره بهم کرد و گفت بخواب دوباره معاینه ات کنم بلکه مطمعن بشم .
به صورت مضطرب شیخ نگاه کرد و بدون اینکه سرپا شلوارم در بیارم نشسته در اوردم و روبروش دراز کشیدم و قابله با دست درشتش انگشتانشو به داخل فرو برد
از درد نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه صدایی از من خارج بشه ابروهامو در هم کردم
احساس میکردم دست قابله تا نافم رسیده
یه لحظه چشمم به شیخ افتاد ازنگاهش که چطور با ولع خاصی به حرکات قابله نگاه میکرد خجل زده شدم
قابله خودشو به طرف شیخ چرخوند و گفت شیخ ؟زود مشتلوق بده
شیخ چشاشو باز کرد و گفت چی شده
قابله با لبخند گفت چی میخواستی بشه
احلام نه یکی،! بلکه سه تا بچه داره ،!.
بچه هات هم چند ماه احلام حامله اشون بوده
خجالتو کنار کشیدم و با خنده گفتم یعنی سه تا من بچه میزایم
شیخ از اتاق بیرون رفت و قابله با دستمال دستاشو تمیز کرد و گفت دختر دعا کن مثل مادرت دختر زا نباشی و تاج سر شیخ میشی
چشامو روی هم آروم گذاشتم و توی دلم گفتم اخه من اگه شانس داشتم که الان اینجا نبودم و با محسن بودم
با صدای قابله چشامو باز کردم و گفت دختر چیزهای گرم بخور تا پسر دار بشی و این روی فرزانه رو کم کنی
چنتا مرهم خونگی درست کرد و به صورتم مالید و گفت ولی احلام، شیخ حق داره عاشقت بشه
این بدنی که داری دل هر مردی رو میبری
دقیقا اونجات ......مثل هلو میمونه
از حرف هاش عرق شرم رو صورتم نشست
محکم تو شونه ام زد و گفت خجالت نکش واقعیتو دارم میگم
معصومه با خوشحالی درو باز کرد و گفت احلام شیخ راست میگه ؟
از اینکه من با این سنم حامله شدم ومعصومه از حامله گی من خوشحال شده باشه غم به قلبم نشست
قبل از اینکه من جوابی بدم قابله گفت معلومه که راست میگه ولی ای کاش مثل مادرش دختر زا نباشه
معصومه بغلم کرد و آروم گفت انشالله پسر باشن
با بغض گفت ای کاش من ده تا دختر میزاییدم ولی کسی بهم نگه اجاقت همیشه کور بوده
قلبم از شنیدن حرفش ریش ریش شد
بلند شد و گفت من زودتر برم تا شیخ عصبانی نشده
از نگاهم سوالم را فهمید و گفت اخه برای سلامتی تو و شنیدن سه قلو میخواد سر دوتا گوسفند رو ببره و بین اهالی ده تقسیم کنه
قابله زود گفت حالا میزاشت هر وقت زایید و اینکارو میکرد
بدون اینکه از حرف قابله ناراحت بشم
توی وجودم شادی و خوشحالی کردم انگار نه انگار تا چند ساعت پیش محکوم به قتل شده بودم
با رفتن قابله سرمو آروم روی بالشت گذاشتم، لحاف را روی خودم کشیدم و بدون هیچ دغدغه ایی به خواب رفتم
نمیدونم چقدر و چه زمان از خوابم گذشت اینقدر غرق خواب بودم که متوجه زمان نشده بودم
با صدای اذان الله و اکبر چشامو باز کردم
اتاق تاریک بود ، بوی نون تازه و کباب تو اتاق پیچیده بود
چند بار نفس عمیقی کشیدم
صدای قارو قور شکمم به صدا در اومد
لحاف را از روی خودم کنار کشیدم و خواستم بلند شم در باز شد ،شیخ به همراه یه سینی داخل اتاق شد
با لبخند گفت بیدار شدی نفس شیخ ؟
برات غذا اوردم و میخوام با دست های خودم بهت بدم لقمه هارو بخوری تا خودتو تقویت کنی ،میدونم حتما وارثمو تو برام میاری
میدونی که امشب ،نوبت تو بوده
اخمامو تو هم کردم ولی اینقدر گرسنه بودم چیزی نگفتم
سینی با کباب و نون گرم و سبزی که از باقچه ی پشت خونه چیده شده به همراه دوغ پرچرب گاوهامون شده بود
از دیدنشون آب دهنمو قورت دادم و گفتم عبود من خودم میخورم خودتو به زحمت ننداز
تند تند شروع به خوردن کردم وقتی سیر شدم سرمو بالا گرفتم شیخ با تعجب گفت تو اینقدر گرسنه ات شده بود و بهم نمیگفتی ؟
سینی رو از روی پاهام برداشت
خودشو بهم نزدیک کرد و گفت احلام ؟
من از بعد از ظهر که قابله ....
سکوت کرد وبدون اینکه حرفشو کامل کنه گفت کمرم خیلی درد میکنه
منظور حرفش را نگرفتم و گفتم حتما امروز خسته شده بودی ؟
دستشو روی سینم کشید و با لحن شهوت انگیزی گفت نه اصلا خسته نیستم فقط کمرم زنمو میخواد
با یه دستش منو روی بالشت خوابوند و با دست دیگه اش از زیر لباسم بدنمو لمس میکرد
نفس هاش تند تند شد
کنارم دراز کشید و داشت شلوارم را از پام بیرون میکشید
صدای محکم زدن در جفتمون را سرپا کرد
با ترس گفتم: شیخ چی شده ،؟که اینجور در زده شده
شیخ خودشو جمع و جور کرد و گفت !
احلام من از کجا بدونم کی هست ،!والله
نمیدونم ولی این در زدن نشونه ی خوبی نیست !
با ترس بلند شدم و گفتم عبود عجله کن برو در و زودتر باز کن قلبم تند تند داره میزنه
قلبم آروم و قرار نداشت !!!
شیخ دشداشه اشو بالا گرفت و از اتاق بیرون رفت
معصومه و فرزانه همزمان با هم از اتاق بیرون اومدن
کسی که پشت در بود ، از کوبیدن در دست نگه نمیداشت
شیخ با صدای کلفت پیرش گفت اومدم
اینقدر درو نزن ،!.مگه نمیدونید زن حامله براش ترس خطرناکه ،!ولی از کجا میخواین بفهمین ،!
با باز شدن در عبدالحسن پسر همسایه ی دیوار به دیوار خونه ی عاقام خودشو داخل خونه پرت کرد
دستاشو به زانوهاش چسبوند و همچنان که نفس نفس میزد
سرش را بالا اورد و گفت احلام ،
احلاممم کجاس ؟
شیخ گفت احلام مگه دخترته ،؟
بگو احلام خانم ،!!.
مگه نمیبینی احلام زن کی هست ؟
از ترس اتفاق بد دل تو دلم نبود .
به سمت در رفتم و به عبدالحسن رسیدم و گفتم ها بگو چی شده ؟
چه اتفاقی افتاده ،؟واسه چی منو میخوای ببینی ؟
آب دهنشو به زور قورت داد و گفت ننه ات و خواهرات ،
سکوت کرد ، به دهنش خیره شدم وقتی حرفشو نزد ،سکوتشو شکوندم و گفتم اااا دددد حرف بزن عبدالحسن
ننه ام چش شده ،؟
نگو اون عاقام باز کتکش زده
خودمو طرف شیخ کردم و گفتم نگاه کن شیخ ؟
این عاقا درست بشو نیست ،مگه تو قول نداده بودی که سر جاده ی ده ملا تقاص تهمتشو میخواستی ازش پس بگیری ؟پس چرا نگرفتی ؟
شیخ دهنشو باز کرد که حرف بزنه عبدالحسن زود گفت احلام،؟این حرفارو ول کن ببین چی میگم
بهش خیره شدم و با صدای خیلی ارومی گفتم خووو بگو دیگه منو نصف جون کردی
چی بر سر ننه و خواهرام اومده
گفت احلام خونه اتون از جمعیت کیپ تا کیپ شده
شیخ عصبی شد و گفت بنال پسر احمق ،!
عبدالحسن بدون هیچ سانسوری در حرفاش گفت ننه و خواهرات همشون تو چندل (تیر چوبی ) با طناب خودشون اعدام کردن
بدنم شروع به لرزیدن کرد تمام بدنم یخ شد
یه لحظه تو صورت عبدالحسن هنگ کردم و صدای اعدام شدن را پشت سر هم تو گوشم تکرار میشد
معصومه خودشو بهم نزدیک کرد و شونه هامو گرفت و چند بار تکونم داد
با صدای بلند دوسه بار جیغ کشیدم و شروع به زدن تو سینه و سرم کردم
معصومه سعی میکرد منو آروم کنه ولی اینقدر جیگرم داشت میسوخت که با هیچ حرفی قابل ،خاموش شدن نبود که نبود
هر کاری کردم ،برای اخرین بار به دیدن مادر و خواهرام برم شیخ مانع این دیدار دلخشراش شد
هر چقدر مادرم در حقم کوتاهی کرد ولی باز اون همون مادری بود که الان برای فراغش دارم میسوزم
همون مادری که برای نجاتم جون خودشو به خطر انداخت
صبح به اتفاق شیخ و معصومه به خونه ایی که بعد از ازدواجم ازش نفرت داشتم رفتیم
جای طناب ها روی چندل ها (تیرچوبی) به یادگار مونده بود
با ورودم داد زدم ننه ؟
ولچ ننه وینچ ؟
(مادر کجایی ؟ )ننه بیا برات خبر اوردم
خبر مادر بزرگ شدنت میخوام بدم ننه !
از عاقام تو اون جمعیت خبری نبود
کنار بی بی رفتم و تو بغل هم برای بی کس شدنم زار و زار گریه کردیم
شیخ نذاشت من قشنگ عزاداری کنم و من شب ها با گریه به صبح میرسوندم
روز به روز شکمم بزرگ و بزرگتر میشد
و معصومه مثل مادر از من مراقبت میکرد ولی فرزانه از هر فرصتی استفاده میکرد که من از اون خونه برم
تا ماه ها از پدرم هم خبری نبود و همه فکر میکردن، عاقام توی طوفان چند ماه پیش که چندین لنج غرق شده بود دریا مرده باشه ،و من با خیال راحت زندگیمو پشت سر هم میگذروندم
تا اینکه یک روزصبح کنار شیخ که در حال قلیون کشیدن بود نشسته بودم ، سروصدا و جیغ توی محله به پا شد
شیخ با تمام خونسردی گفت :
احلام نمیخواد بترسی برای بچه ها ی تو شکمت ضرر داره ،!خدایی نکرده از اینکه بترسی زبونم لال بچه ها رو سقط کنی ،اصلا نترس ،حتما یکی از پیرهای محله فوت کرده
زود روی صورتم زدم و گفتم نکنه برای اقا جونم اتفاقی افتاده باشه
دود قلیون را توی هوا فوت کرددو گفت نه احلام من دیشب پیش حاج ابرام بودم و حالش هم خیلی خوب بود
نفس بلندی کشیدم هنوز نفسم به عادی برنگشته بود صدای محکم در منو سرپا کرد
معصومه زود پشت در ایستاد و گفت اومدم درو خراب کردین خیر ندیده ها ....
با باز شدن در توسط معصومه چند نفراز مردان ده ملا با یالله به داخل حیاط شدن و یکی از ان ها پدر معشوقه ی سابق پدرم بود !!!!!
با صدای بلند گفت شیخ؟
من کنار دیوار که فقط خودم شاهد، بدون اینکه منو ببینن بودم
شیخ همچنان نشسته قلیون میکشید و جواب پدر معشوقه ی پدرم را با هاااا چت شده را داد
چرا با این ریختی داخل خونه ام شدین
این خونه حرمت داره ،قبل از اومدن به اینجا باید بهم خبر میدادین
یکی از اون مردا،!
حاج یونس هم محلی قبل از پدر معشوقه ی عاقام زبون باز کرد و گفت شیخ،؟اخه نمیدونی چی شده ولی بزار ما بهت بگیم پدر زنت اون بی ناموس چکار کرده
شیخ دود را تو هوا چرخوند و گفت اون بی شرف چند ماه مرده به اون چکار دارین
پدر معشوقه ی پدرم گفت نه نه زنده اس و دیشب ،،
سکوت کرد و با انگشتش عرق پیشونیشو پاک کرد وبا دشداشه اش خشک کرد و گفت دیشب با دختر بی ناموسم بوده
شوهرش نصف شبی از دریا برمیگرده و زنشو با اون نامرد گرفته
روبروی شیخ نشست و با سن پیرش زار و زار برای آبروی رفته اش گریه کرد
شیخ گفت یعنی چی ؟.
این بی ابرویی نمیشه ازش چشم پوشی کرد ،همه ی مارو به بازی گرفته
این همه مدت ما فکر میکردیم این مرتیکه ی بی وجدان مرده اس ،!!!!ولی دخترت ،!!!
دخترت باید با سر بریدنش جلوی حرف های مردم را میشه گرفت
دستمو روی شکمم گذاشتم و از ترس شکمم تکون خوردنش را قشنگ میدیدم
شیخ بلند شد و به سمت اتاق رفت
با سرعت خودمو بهش رسوندم و با صدای لرزون که ترس از عاقام داشتم گفتم شیخ کجا میخوای بری ؟
با عصبانیت گفت :برم بی ابروییتون را جمع کنم
از شدت عصبی بودنش صداش میلرزید
جواب ندادم و قبل از اینکه یه توهین دیگه به من بشه ، سکوت برقرار کردم
با رفتن شیخ کف زمین نشستم و به ندونم کاری های پدرم اشک ریختم
نه به خاطرش اشکی بریزم ، اشکم به خاطر اینکه من دختر اون عوضی هستم که خارو ذلیل تو چشم همه شده بودم
گریه میکنم ،! که از اسم پدر و مادر و خانواده محرومم کرد هیچ حسی جز تنفر بهش نداشتم
دووران درد تو شکم حس کردم ، با جفت دستام چشامو پاک کردم و به طرف حیاط رفتم و طول حیاط را با قدم میزدم
درد هام هر لحظه بیشتر و بیشتر میشدن
یه لحظه می ایستادم و با رفتن درد به قدم زدنم ادامه میدادم .
با صدای معصومه سرم را چرخوندم
گفت احلام ؟
گفتم هااا ابجی معصومه ؟
از رنگ و روی صورتم گفت احلام چرا رنگت پریده ؟
نکنه میخوای بزاییی ؟
چون شاهد زایمان های مادرم بودم فکر میکردم درد ها باید با جیغ همراه باشد
سرمو بالا و پایین کردم و گفت نه ،نه ابجی !چه زایمانی ،این وقت روز ،!
معصومه گفت احلام درد زایمان وقت و زمان نمیشناسه...
لبخندی زدم و گفتم خیالت راحت باشه الان وقتش نیست
معصومه همچنان که عبا (چادر محلی) را سر میکرد گفت خیلی خب من دارم یه سری به ننه اسماعیل دوستم سر میزنم ولی اگه درد داری من اونجا نرم،!
گفتم نه نه برو ابجی ،!
گفت باشه ولی خبری شد یکی رو دنبال من بفرست زود خودمو بهت میرسونم
با سر تایید کردم و با صدای ارومی گفتم باشه ،باشه سلام برسون
با رفتن معصومه و قدم زدن هام درد هام کمتر نمیشد بلکه بیشتر هم میشد
یه لحظه احساس کردم از لابه لای پاهام چیزی راه میره
سرمو به پایین خم کردم و از دیدن این همه خون و آب مثل لوله ایی که بعد مدت ها ابش قطع باشه و یه دفه باز بشه شده بودم
از ترس زایمان و خون و از همه مهمتر دختر باشه همه با هم به سراغم اومدن
بلند شدم و سعی کردم خودمو به اتاق برسونم
دمپایی گیوه ایی پلاستیکی پراز خون آب شده بود و به زور پشت سر خودم میکشیدم ,
دردم قابل تحمل بود
با صدای بلند داد زدم فرزانه ،؟
صدامو بالاتر کردم و با دردی که داشتم گفتم فررررزااااانه ؟
فرزانه تورو خدا بیا کمکم کن
فرزانه از اتاق بیرون اومد و گفت مگه شیخ و معصومه کجا هستن که اینجوری داری عربده میکشی ؟
دستمو روی شکمم گذاشتم و گفتم هیچکه خونه نیست ،تورو خدا کمکم کن به اتاق برم و ابجی معصومه رو صدا بزن
سرشو بالا کرد و قهقهه ایی راه انداخت و گفت واقعا داری جدی حرفتو میزنی ؟
از من میخوای کمکت کنم ؟
گفتم فرزانه الان وقت این حرفا نیست ،
من دارم میمیرم
کمکم کن .....!!
یه لنگه از دمپایی پاش کرد ولنگه ی دیگه اش جلوترش پرت شد با حرص و سرعت به طرفم اومد وقتی بهم رسید جفت دستاشو به شکمم چسبوند و محکم منو به عقب پرت کرد
با صدای ضعیفی که به زور میتونستم از حنجره ام خارج کنم گفتم داری چکار میکنی ؟
من دارم بهت التماس میکنم که کمکم کنی
نزدیک صورتم شد و گفت دوست دارم سر به تنت نباشه احلااااام ،!
خنده ایی کرد و دستشو تو هوا چرخوند و گفت خانم از من تقاضای کمک میخواد ،دنیارو ببین ،!
موهامو تو مشتش گرفت و گفت من داشتم زندگیمو ،خوب یا بد میگذروندم تو از کجا وارد جهنمم شدی ؟
خودت وارد این بازی شدی دختررر!!!!!!
تو امروز بچه هاتو سالم بدنیا نمیاری احلام......
دستامو محکم به شکمم چسبوندم و گفتم اخه من با تو چکار کردم که اینقدر از من متنفری ؟
یکی از پاهاشو بالا برد و با سرعت پایین اورد ولی من زودتر خودمو به عقب کشیدم و به پام لگد محکمی زد
دستمو به زمین چسبوندم و با هر قدرتی که داشتم بلند شدم و خودمو به تنور چسبوندم
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید