رمان بعد از تنهایی احلام 7
هاشم با کشتن محسن سرنوشت کاظمیه رو رقم زد
فرزانه خودشو روی کاظمیه پرت کرد و گفت بس کن
چون هاشم غیرتیه باید جلوی این کثافت کاریارو بگیره
اگه هاشم جلوی این فحشا رو نمیتونه بگیره ابروی هر چه مرد را با خودش به گور میبره
مردای محله هم زمان با هم داد زدن و گفتن اگه هاشم مادرش را نکشه ما همه رو زنده زنده میسوزونیم
اره هاشم بلند شو و جلوی این کثافتکاری هایی که تو ده ملا شده رو باید با خون بشوری
خودمو جم و جور کردم و نشسته زانوهامو به شکمم چسبوندم و فقط با چشمم نظاره گر این همه شورشی که در حقم با ظلم و جفا داره میشه میکردم
زبونم لال شده بود
اگر هم زبونم باز بشه کسی نیست که حرفمو باور کنه
پس خودم را در برابر این ظلم باید تسلیم کنم
بلند شدم و پیش هوشنگ رفتم
هوشنگ دلش گواه خبرهای بد را میداد
با عقل بی عقلیش وقتی اشکامو دید گفت گریه نکن خدا دوست نداره
با صدای آرومی گفتم هوشنگ ننه ؟
من دارم میرم پیش خدا .،
میدونم خدا دوستم نداشت و نداره که هیچ وقت منو ندید و الان که سرم هم داره میره رو نمیبینه
ولی ننه من دیگه زنده موندنم هم بدردم نمیخوره ،!اخه از اون سری که به بدنیا اومدم تا ته این عمر دونه دونه یکی از اون یکی درد به این عظمت کشیدم
ننه دیگه من هم کم اوردم باید برم
اشکای هوشنگ از گوشه ی چشممش ریخته شد و حالت عصبی بهش دست
دستمو روی موهاش کشیدم و گفتم آروم باش پسر رشیدم ،! اروووم پسر نگون بختم ....
تورو میسپارم دست ننه معصومه
اون بیشتر از من هواتو ن داره
هنوز حرفم تموم نشده بود هاشم با سرو صورت خونی که بدست کاظمیه شده بود
منو از موهام به طرف حیاط کشید و هوشنگ داد میزد نرو نروووو من میترسم بیا پیشم
با طناب دست و پاهامو بدون هیچ مقاومتی که از خودم نشون بدم بست
چشام به دنبال بالا و پایین شدن کاظمیه که بدست چنتا زن گرفته شده و سعی داشت از دستشون برای نجاتم رها بشه ولی چنان سفت گرفته بودن
و معصومه که داد میزد هاشم نکن
هاشم از خدا بترس ننه ات کاری نکرده
بعد از بسته شدن دست و پاهام منو کنار حوض گذاشت و سرمو روی اجرهای تو خالی چسبوند و شروع کرد به تیز کردن قمه ایی که از شیخ به جا مونده بود
صدای تیز شدن قمه قلبم راشخم میزد
یکی از پاهاشو روی سینم گذاشت و با یه دستم سرم را کج کرد
با صدای بلند گفتم اشهد ان لا الله اله الله و اشهدان محمد روسول الله
با صدای ملا بدر که داد زد هووووی هووووشنگ دست نگهدار ،!
کشتن مادرت به دست تو حرامه ، تو حق اینکار در شرع اسلام را نداری
پشت سرش رمالی که فرزانه با دیدنش دست و پاشو گم کرد و سعی میکرد خودشو ازش مخفی کنه
داخل حیاط شد و گفت پسر دست نگه دار ،!
مادرت پاک تر از اون حرفایی که این زن شیادو سلیطه بهت رسونده
هاشم چپ و راستو نگاه میکرد و شبیه دیونه ها یه بار میخندید یه بار جیغ میکشید
رمالی که کنار ملا بدر ایستاده بود با انگشت به طرف فرزانه اشاره کرد و گفت ،
من تاوان اون جادویی که برات درست کردم را با مرگ پسرم دادم و تک تک چیزهایی که دارم را از دست میدم
خودمو از دست ننه حسن و ننه مسلم بیرون کشیدم و یک راست طرف ننه ام دوییدم
سرش را به سینم چسبوندم و گفتم یمااااا ؟ (ننه )
یمااا احلام ؟. نننه ی مظلومم ؟
سرو صورتشو تند تند بوس کردم ولی صورت ننه ام مثل یخ سرد شده بود
دستمو توی حوض گذاشتم و روی صورتش آب پاچیدم و گفتم ننه ؟.
چشاتو باز کن خدا شکر بی گناهیت ثابت شد،!
نگاه کن ملا بدر و رمال برای بی گناهیت شهادت دادن
از دیدن بدن شل ول مادرم دست وپام سست شدن
گفتم ننه احلام ؟
محکم تو صورتش سیلی میزدم
نفس میکشید ولی به سختی
گفتم ننه معصومه ؟
ننه معصومه زود بیا اینجا ننه ام ،!!!!
ننه معصومه منگ به من نگاه مظلومانه ایی میکرد و با رنگ زرد شده از این همه ترس لبای خشکش تکون نمیخوردن
دستای چروکیده اشو به زانوهاش چسبوند و کم کم از روی زمین بلند شد و به طرف فرزانه رفت و محکم تو سرش زد و گفت ذلیل بشی ،!
که با این رمال خیر ندیده دست به یکی شدین و یکی خونش هنوز روی زمینه و اون یکی معلوم نیست چه بلایی سرش اومده
هاشم به طرف ملا بدر و رمال پیر با کندی حرکت کرد د وقتی بهشون رسید گفت شما چی گفتید ؟
فرزانه چکار کرده ؟
فرزانه با سرعت خودشو به هاشم رسوند و دستشو گرفت و گفت :
هاشم اصلا اینارو باور نکن ،اینا یه مشت ادم های دورغ گو هستن
دارن برای من توطعه میچینن که تورو با من بد کنن
حتما این یکی از نقش های احلام خیر ندیده اس ،
به گریه خودشو انداخت و گفت اخه از این همه محبتی که بهت دارم حسودی میکنن
رمال به طرفش رفت و اب دهنشو با حرص تو صورت فرزانه پرت کردو گفت
این تو نبودی که بهم گفتی جادو برای هاشم درست کن که انگشتر دستم بشه تا احلام را نابود کنم ؟
هاشم پسرم این زن اینقدر جادو جمبل به خوردت داده که سر مادرتو داشتی میزدی
هاشم با پت و پت گفت اگه نقشه ی احلام نبوده چرا الان اومدی اعتراف کنی ؟
رمال سرشو پایین انداخت و گفت یه شرطی بین ما بابت این دعا و جادو که از من گرفته ،بود
ولی فرزانه تا چند روز بابت این دعا باید منو تمکین میکرد بعدش ...
سکوت کرد و هاشم با صدای بلند گفت بعدش چی ؟
نگو که فرزانه هر روز به هوای صحرا پیش تو می اومد
سرش را تکون داد و گفت اره همین طوره
ولی وقتی تورو انگشتر انگشتش کرد دیگه بی خیال من شد و من چند روز پیش پسرم به خاطر آه ،بی گناهی خانواده ات پسرم و زن و بچم را از دست دادم
امروز که بی بی سکینه گفت هاشم داره سر مادرشو قطع میکنه از این فرصت استفاده کردم تا حقیقت تلخ را اعتراف کنم و بهتون بگم که فرزانه چطور با من و شما بازی کرد و رفتم پیش ملا بدر و همه چی رو اعتراف کردم
حالا گردنم از مو در برابرت نازکتره
هاشم دستاشو روی سرش گذاشت و یه بار به مادرم که بی جون تو بغلم و معصومه راه به راه تو صورتش میزد که فکر میکردیم از ترس غش کرده ،نگاه میکرد و یه بار به فرزانه که مثل بید در جا میلرزید
ننه امو دست ننه معصومه دادم و بلند شدم ماکسیمو از خاک که روش نشسته بود تکون دادم و با قدم های اروم به طرف هاشم رفتم قمه ی که برای سر بریدن مادرم تیز کرده بود با حرص از دستش کشیدم دستمو بالا بردم و سر فرزانه رو نشونه گرفتم
با جیغ گفتم اینو به خاطر هوشنگ زدم
فرزانه روی زمین افتاد یکی دیگه زدم و گفتم این به خاطر ظلمی که در حقمون کردی
و تند تند به شکم و سینه اش زدم و گفتم اینارو به خاطر مادرم که هیچ گناهی مرتکب نکرده بود ولی از ما گرفتی زدم .!
خونش فواره روی سر و صورتم شد ولی هر چه میزدم دلم خنک نمیشد
هاشم قمه رو از دستم گرفت و گفت بسه کاظمیه !!!!!
گفتم هاشم تو یکی از امروز دیگه اسمت رو از برادری تو قلبم پاک کردم
حرومت باشه اون شیری که از ننه احلام خوردی
حرومت باشه اون روزایی که وقتی تب داشتی ننه احلام تا صبح بالای سرت بیدار بود
بی تفاوت بهش رفتم سمت زنی که تا امروز تحمل هم و غم زندگی رو دوشش بود ولی تو صورتمون اخمی به چشمش نیورد تا ما غصه نخوریم
☆وااما من .....☆☆☆☆☆☆☆☆
من کاظمیه دختری که سرگذشتی غم و مبهم در انتظارش نشسته تا پای همه ی غم ها بیاستم و بگم من تاوان خطاهای زنان اعراب که نقشی درش نیست نکرده رو تا پای مرگ بیاستم و بگم من یک زنم ......
من کاظمیه دختر ننه احلام که بعد از مرگ ننه احلام ،!قسمت یومن شوم بر گردنم نشست و اینک .....
ننه احلام از ترس و داغ گناهی که مرتکب نکرده بود که قبل سر بریدنش به دست کسی که برای اومدنش با همه جنگید تا اسم پسر زا شدنش را زنده نگه بداره و وصلت دخترا بهش خورده نشه ،روی سنگی که انتظار مرگش را داشت سکته کرد و جان به جان افرین تسلیم مرگ ناحق از دست این قوم ظالم شد
روی سنگ مرده شور خونه خوابوندمش و با کمک ننه اسماعیل پیر کفنش را بستیم
موهای قرمزش را با دستای کوچیکم بافتم و لبم را برای اخرین بار که از صورت نورانیش که لبخندی محو لبش بود چسبوندم و گفتم آروم بخواب ننه ،،،
آروم بخواب دیگه بدون هیچ دغدغه ایی از غم ...
صدای تیراندازی بیرون از غسال خونه لبامو از روی صورت قشنگ ننه احلام برداشتم و اشکای گرمم را با شیله ام پاک کردم
ننه اسماعیل دستمو گرفت و به پشتش کشید و منو باا هیکل چاقش قایم کرد
نزدیک همون سنگی شدم که فرزانه روش برای غسل و کفن خوابیده و صدای ناله ی دختراش که بالای سرش بی صدا از ترس هاشم و تهدید به کشتنشون کرده بود اروم اشک میریختن توجه نکردم
ننه اسماعیل منو سفت به کمرش حلقه کرد و بدون اینکه حرفی بهم بزنه گفت خدایا به این زن همه جوره ظلم دادی دیگه به این دختر صغیرش درد نده
صدای تیراندازی هر لحظه با صدای همهمه های مردا که معلوم بود حرفی از خونبس به خاطر مردن مظلومانه ی محسن چنگی به قلبم میزد را میشنیدم
قلبم را مثل ثانیه های ساعت تند تند شروع به تپیدن کرد
در غسالخونه باز شد و ننه معصومه با عجله به سمتم اومدو منو از پشت ننه اسماعیل کشید ،به خودش چسبوند
دستشو روی سرم چسبوند و گفت کاظمیه دخترم ؟
سرمو از روی سینه اش بیرون کشیدمو به چشای ورم کرده ی سرخ شده اش که از گریه به خاطر ننه احلامم که با مظلومیت رفت نگاه کردم
گفتم ننه معصومه خونبس یعنی چی ؟
جلوی بغضشو رها کرد و با هق هق گریه هاش گفت واای ننه ، وای کاظمیه دخترم
وااای چی بگم
وااااای از جیگر سوزانم که باید تورو به خونبس بدیم
هاشم مثل توپ زیر پای خانواده ی محسن داره کتک میخوره که جلوی خونبس رو بگیره
هر چقدر هاشم در حقمون به خاطر جادو و دعاهای فرزانه کرده بود ولی با شنیدن این حرف ننه معصومه قلبم هری ریخت پایین ..
گفتم ننه نزار هاشمو بکشن ،!
تو جز اون کسی برات نمونده
سلمیه هم شوهرش نذاشت تو این روز کنارمون باشه
سرمو سفت به سینه اش فشار داد و گفت الله اویاچ یماااا
( خدا پشت و پناهت باشه ننه)
هر لحظه صدای تیراندازی نزدیک و نزدیکتر میشد
یکی با لگد به در کوبید ،
همه با هم در جا پریدیم
به صورت مادرم که هنوز تو خاک خفته نشده نگاهی کردم و خودمو از بغل ننه معصومه بیرون اوردم و به مادرم نزدیک شدم
گفتم ننه احلام ؟
انگار اقبال من بهتر از سرنوشت تو نبوده ولی نگران نباش و خوب و آروم بخواب ...
به طرف در رفتم ننه معصومه گفت کاظمیه ننه بیرون نرو ،!
به طرفش برگشتم و گفتم ننه صدای جیغ هاشمو نمیشنوی ؟
با گریه گفت میشنوم ،میشنوم ،ولی چه کنم که جفتتون محکم روسینه اش زد و گفت تکه ایی از قلبم هستیین ،!
کدومتون انتخاب کنم ؟
تورو خونبس بدم ؟که خدا میدونه چکار با تو کنن ،چه به روزت بیارن
یا هاشمم ؟؟؟؟
که داره زیر مشت و لگدشون جون میده ؟
اخ اخ فرزانه انشالله خاک هم قبولت نکنه که با جون بچه هام بازی کردی
خدا تورو ،تو اتیش جهنم بسوزونه ،!
صدای مردونه ی هاشم بین اهالی ده که داد میزد منو بکشین ولی به کاظمیه کاری نداشته باشین اون گناهی نکرده
مگه من محسنو نکشتم ؟ من تسلیم شما هستم تا جون منو بگیرین ،
دست ننه معصومه رو گرفتم و محکم بوس کردم و گفتم ننه ،منو ببخش ،!
و زود از بغلش بیرون اومدم و با سرعت به سمت بیرون رفتم
هاشم دستاشو روی در صلیب کرده بود و در برابر مشت و لگد مقاومت میکرد که کسی داخل غسالخونه نشه و مرا با خودشون ببرن
دستمو بالا بردم و گفتم تورو خدا اینقدر داداشمو نزنید
هر جا خواستین انجام میدم و هرجا خواستین همراهتون میام ولی بزارید ننه احلامم ، آروم تو خاک بخوابه ،
بعد خاک کردن ننه ام هر چی خواستین انجام میدیم
پسر جوون چنتا تیر تو هوا خالی کرد و من با هر تیری جیغی کشیدم
.وقتی به خودم اومدم از ترس شلوارم را خیس کرده بودم
همه جا سکوت فرا گرفت ومادرم در لحد غریبانه به خاک ابدی سپرده شد
بعد از اتمام خاک سپاری ملا بدر به همراه چنتا ریش سفید دست منو مثل گوسفند گرفتن و به قوم بنی ..... تحویل دادن و من به جای خون محسن که به ناحق ریخته شده بود خونبس شدم
به صورت هاشم که مارو ازچه ظلمی به چه ستمی کشوند نگاه کردم
صورتش از کتک خوردن کبود شده بود
چشاش پراز اشک و سعی میکرد از چشام مخفی نگه بداره صدای جیغ و التماس ننه معصومه ، که با صدای بلند داد میزد و میگفت :
این دختر گناهی نکرده ، تورو خدا اذیتش نکنید اینا مظلوم بزرگ شدن شماها دیگه در برابر این دختر ظالم نشید
همین جوری که مردی قوی هیکل دست منو محکم گرفته بود و پشت سرش منو میکشوند سرم را به روستایی برگردوندم که انگار با این ده غریب بودم
ننه معصومه روی زمین خوابیده بود و مشت مشت خاک برمیداشت و تو سرش میربخت
بغض داشتم ولی اشکم نمیریخت ،
درد داشتم ولی قدرت داد زدن را نداشتم
در جایی که بودم ایستادم ،مرد هیکلی گفت راه برو تا با این چوب سرت را تکه تکه نکردم
دستشو به دهنم چسبوندم و تا تونستم با دندونم گاز گرفتم
دستمو ول کرد زود از فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت ننه معصومه که از مادرمون بیشتر برامون مادری کرد
مثل پرنده ایی که تازه پرواز را یاد گرفته بود میدوییدم و بعد از چند قدم زمین میخوردم
بلند شدم و پریدم بغل ننه معصومه و سرتا پاشو تند تند بوس کردم و گفتم ننه گریه نکن
محکم منو به خودش فشار داد و پشت سر هم سرو صورت و دستامو بوس و همزمان بو میکرد و گفت :
ننه میفرستمت دست بی بی رقیه ،! که مثل تو صغیر بود و مثل تو مظلوم
ننه هر چه بهت گفتن انجام بده تا کتک نخوری ،!
هنوز حرفش تموم نشده بود یکی منو از گیس های بلندم کشید
از بغل ننه معصومه بیرون کشید و بدون اینکه درد موهایم را حس کنم
سوار قایق چوبی کردن و چهار پنج تا قایق با مردای ریز و درشت پر شدن
تازه فهمیدم که من قربانی شدم ،قربانی طایفه ایی شدم که برام نقشه ها دارن
یکی کنارم نشست و با نگاهش احساس میکردم فکر شومی تو سر داره
کم کم دستشو زیر ب،اسنم حس کردم ،
با نگاه ملتسمم به صورتش خیره شدم
صورتش پراز خشم بود ، به من نگاهی نکرد
اروم تا کسی صدایش را نشنوه گفت میدونستی بدن خیلی قشنگی داری ؟
امشب اجازه اتو از شیخ رحیم میگیرم و تا صبح از شرمندگیت در میام ..
من هنوز متوجه ی منظورش نشده بودم
یاد روز عروسی سلمیه افتادم که ننه معصومه دستمال سفیدی اماده کرد و با کمک ننه احلام دوتایی سلمیه را محاطه کرده بودن و از شب بعد از زفاف براش تعریف میکردن و من پشت در تمام حرف هاشون را گوش میدادم
با کج شدن قایق چوبی من به کف قایق افتادم و اون مرد شیطان صفت از فرصت استفاده کرد و خودشو روی من انداخت
سعی کردم بلند شم ولی خودشو تند تند بین پاهام میمالید
با صدای بلند داد زدم چرا اینکارو میکنی ؟
بلند شووووو ؟ سیلی محکم تو دهنم زد و گفت خفه شو دختر خونبس ....
من هم یاد حرف ننه معصومه افتادم که برای اخرین بار گفت باید لال بمونم تا کمتر کتک بخورم
طولی نکشید تن گندیده اشو از روی تنم بلند کرد ،دستشو لای موهام انداخت و منو از موهام بلند کرد و روی سکو گذاشت و گفت بتمرگ همین جا تکون هم نخور
توی تصوراتم منو به شهر جایی که محسن سکونت داشت میبرن ولی به جایی رسیدیم که مردو زن به استقبال ما به یزله (پای کوبی ) افتادن
منو از قایق چوبی به طرف خشکی پرت کردن و منو محاصره ی مردایی که از گرفتن خونبسم دورم حلقه کشیدن و زنان به کل زدن ومردان به یزله (رقص پای کوبی ) افتادن
من نمیدونستم باید چکار کنم فقط میدونم جای خوبی پا نذاشتم
زانوهامو بغل کردم و سرم را به چپ و راست به تماشای این همه ادم که هیچ دلی از ترحم ندارن
یه لحظه همه کنار رفتن و صدای رقص و آوازشون به سکوت تبدیل شد
لبخند به لبم نشست و زیر لب گفتم خدایا شکرت : انگار از اشتباهشون بیدار شدن
زود بلند شدم و ماکسیمو مرتب کردم
هنوز تو افکار بچگیم غرق بودم که صدای کلفت مردی که گفت این خونبس ما شده ؟
سریع سرمو طرف صدای مرد جدید چرخوندم
از دیدن مردی قد بلند و چاق با عبایه ی (چادری که شیخ مردای عرب روی شونه هاشون می اندازن ) سیاه که همرهنگ صورتش بود نگاه کردم
از ترسم زود سلام دادم ،
بی تفاوت به سلامم منو اندامم را برانداز کرد و گفت باز هم عجب دختری برامون اوردین
عفیه عفیه علیکم (افرین افرین به شما )
با اشاره به یکی از مرداش کرد و با انگشت چیزی رو بهش فهموند
طولی نکشید مردی کنارم ایستاد شیله ام رو از روی سرم برداشت
موهای بلندم که اخرین بار با دستای ننه احلام بافته شده بود مثل شلاق روی کمرم ریخته شد
با دستام سعی میکردم موهامو از دید مردا بپوشونم ولی این فرصت هم از من گرفته شد و همون مرد گیسوان بلندم را بالا گرفت و من همراه موهام بلند شدم
سکوت سنگینی به جز اخ گفتنم بین همه حکم روا میشد
شیخ دستشو دراز کرد و یکی شمشیرتیزی که از دیدنش به جای اخ گفتنم به التماس انداخت و با صدای گرفته ایی گفتم : شیخ ، دست و پاهای تک تکتون را میبوسم ولی سرمو نبرید من که قاتل نبودیم که اینجوری دارین مجازاتم میکنید
محکم به پاهام لگد زد و من روی زمین خوابیدم
شمشیر را به سرم نزدیک و نزدیکتر کرد
چشامو بستم تا بلکه سر بریدنم را نبینم
گیسوانم را بالا گرفت ، همچنان چشام از ترس بسته بود که صدای صلوات و مجدد پایکوبی مجبور به باز شدن چشمانم کنم
موهای بلندم تو دست مرد شمشیر بدست بود
زود دستی به موهام کشیدم خبری از اون موهای قشنگ بافت شدم نبود که نبود
شیخ با لبخند به مردانش اشاره کرد و گفت زود این گیس هارو توی کاغذ بپیچونید و به طایفه ی .... تحویل بدین ،
تا درس عبرتی براشون بشه
من میدونستم برای اعراب گیس بریده ی خونبسی ،از مرگ صدتا جوون بدتره
اشکام تند تند روی صورتم شر و شر ریخته میشدن
شیخ بعد از دیدن کوتاه شدن گیسوانم از راهی که اومده بود به اتفاق مردانش برگشت
منو تحویل خونه ایی داد که همونجا سرنوشتم را تعیین میکنه ، سلطان مسلم با اشاره گفت بلند شو بریم تا شب شیخ و ازدواجت را با چه کسی روشن کنه
از لگدی که به پام خورده بود لنگان لنگان پشت سر سلطان مسلم راه میرفتم به خونه ایی کلنگی رسیدیم سلطان مسلم با پاش به دری که از پیت ساخته شده بود لگدی زد و منو از گردن گرفت و به داخل حیاط پرت کرد
بچه ها با دیدنم دورم حلقه زدن یکی ماکسیم را میکشید اون یکی شیله ام و من فقط بهشون نگاه میکردم میترسیدم اعتراضی کنم بلکه کتک بخورم
پیرزنی زشت و بدترکیب از اتاق بیرون اومد و به من چپ چپ نگاهی انداخت ،
دلش طاقت نیورد و با عجله به من نزدیک شد و بدون اینکه من بدونم چه گناهی کرده باشم سیلی محکمی تو گوشم زد و گفت شما نوه ی منو کشتین ؟
سرم را تند تند تکون دادم و گفتم به خاک مادرم من کسی رو نکشتم
گفت خفه شو دختر زبون دراز
راست راست تو صورتم ایستادی و داری حاظر جوابی میکنی
همین جور که محسنم را جونمرگ کردین کاری میکنم که روزی ده بار ارزوی مرگ کنی
سرمو پایین انداختم و سعی کردم حرفی نزنم تا بیشتر از این گوش به تهدید ندم
با رفتن پیر زن نفس بلندی کشیدم و در جایی که ایستاده بودم نشستم
فکرم منو پیش ننه معصومه برد که الان داره چکار میکنه
با یاد ننه معصومه بغضم ترکید و بی صدا به گریه افتادم
بعد از کلی گریه صدای قارو قور شکمم بلند شد
بوی قلیه ماهی به دماغم خورد
تند تند دماغمو بالا کشیدم و با حسرت گفتم چی میشد الان یه پشقاب برنج و قلیه ماهی روش خالی شده باشه با پنجه به جونش می افتادم بعد اینکه تموم بشه یه دو دونه حبه خرمای بریهی بخورم
اخ اخ خیر نبینی هاشم که منو به کجا فرستادی
صدای پسر جوونی زود از حرف زدنم بیرون کشید
بلند شدم و گفتم سلام
سرتا پامو نگاه کرد و گفت خدا لعنتشون کنه که تورو به اینجا اوردن
تو دختر احلامی ؟
از اینکه اسم ننه امو میشناخت لبخند به لبم نشست و گفتم تو ننه امو میشناسی ؟
گفت اره اون خیر ندیده رو میشناسم
زود خنده امو قطع کردم و گفتم ننه ام کاری نکرده چرا بهش این حرفو میزنی ؟
با عصبانیت گفت نه اصلا کاری نکرده بود فقط زندگی محسن را به خاک سیاه نشوند و در اخر گذاشت اون پسر خیر ندیده اش عمویم را بکشه
سرمو زود زود تکون دادم و گفتم چرا اینجوری راجب ننه ام فکر میکنی ؟
ننه ام پاک بود ،گفت خیلی خب خیلی
باشه تا قبل اینکه بی بی پیداش بشه من برم برات یه لقمه نون و خرما بیارم تا معده اتو بگیره
سرمو کج کردم و گفتم لامصب بوی قلیه ماهی تو خونه پیچیده چطور دلت میاد برام نون و خرما بیاری ؟
دهنشو کج کرد و گفت غاز یا اردک شکم پر نمیخوای ؟
خنده ایی کردم و گفتم اگه برام بیاری ممنونت میشم و تا چند روز برات دعا میکنم
گفت خاک تو سر مردای طایفه بشه
رفتن خونبس اوردن این هم چه خونبسی ،!
دستی روی سرم کشیدم و گفتم هاا مگه من چمه ؟
گفت هیچی ،فقط دیونه هستی
منتظر جوابم نموند و از پیشم دور شد و رفت
بعد از چند دقیقه طول نکشید همون پسر جوون با یه لقمه ی بزرگ به همراه چند حبه خرما به طرف تعارف کرد و گفت زود بخور تا کسی تورو ندیده واز اینکه من برات اورده باشم نفهمیده ،!
لقمه رو لای دندونم گذاشتم و تند تند گازش گرفتم
هنوز گاز دوم نگرفته بودم احساس کردم نصف صورتم کج شد
لقمه ایی که تو دهنم بود یه متر تو هوا پرید
دستمو روی صورتم گذاشتم و به طرف سلطان مسلم نگاه کردم
قبل از اینکه حرفی بزنه پسر جوون گفت چرا زدی ؟
میزاشتی لقمه اشو تموم کنه بعد محاکمه ی کاری که نکرده رو ازش میکردی
سلطان مسلم با کج خلقی و مملو از عصبانیت گفت به تو ربطی نداره
تو اگه مرد بودی امروز خودت میرفتی ،خونبس رو تحویل میگرفتی ولی چی بگم که مرد نیستی
صدای یالله تو حیاط پیچید ،!
سلطان مسلم به همراه پسر جوون صاف به استقبال مردا ی تازه وارد ایستادن
من از هیچ جا بی خبر هنوز منگ اون سیلی که به صورتم خورده بودم
شیخ و دارو دسته اش با هم داخل شدن
اینجا فهمیدم که،
اومدن شیخ به اینجا برای تصمیم نهایی علیه زندگیم بود،!
صورتم هنوز میسوخت با سر انگشتام صورتم را مالیدم ، وفکر میکردم با مالیدن دردش کمتر میشه
شیخ و دارو دسته اش به اتاق رفتن ،
پسر جوون بعد مکثی با عجله از اتاق به سمتم اومد و تند تند گفت اسمم مصطفی اس ، شیله اتو ، درست کن و سریع دنبالم به اتاق بیا
من هم با همون دستی که صورتم را میمالیدم موهای کوتاه لخت کوتاهم را زیر شیله کردم و به دنبال مصطفی به راه افتادم
داخل اتاق شدم و با صدای لرزونی از ترس مردای یک طایفه و من مابینشون به رعب افتادم ،اروم گفتم سلام ،!
کسی به سلامم توجه نکرد و با صدای بلند سلطان مسلم که میگفت نه این خونبس منه و من باید تصمیم بگیرم با کی ازدواج کنه
شیخ چفیه اشو (روسری مردای عرب)را روی سرش جابه جا کرد و گفت سلطان مسلم اینی که خودت میگی با عقل جور در نمیاد
تو نمیتونی با خونبس نوه ات ازدواج کنی
یکی از پیرترین مرد که با سرفه ی خلط دار جواب داد و گفت :
سلطان پس اگه تو میخواستی اینو برای خودت بگیری چرا گذاشتی ما اینجا جمع بشیم ،؟.
هر که یه حرفی میزد و من سرم به هردهنی که باز میشد میچرخید
یه لحظه چشمم به مصطفی افتاد که به چشام زل زده بود و از نگاهش مضطرب بودنش را میتونستم ببینم
شیخ بلند شدو گفت سلطان این حرف اول و اخری که میزنم خونبس همین الان باید با حسون علی ازدواج کنه
سلطان سرش را پایین انداخت و گفت به یه شرط ؟
همه چشم به دهن سلطان وشرطی که قراره گفته بشه دوخته بودن که شرطی که قراره بزاره چی میتونه باشه؟
آب دهنشو قورت داد و خودشو تکون داد و گفت بک* ارت خونبس به دست من باید زده بشه
پیر مردی از جا بلند شد و گفت بک*ارتی که بدستت برداشته بشه من دیگه نمیخوام
من از اسم بک*ارت سر در نمی اوردم و همش تو تخیلات خودم ربطی به سربریدن و شکنجه ام داره
سرتا پام میلرزید
شیخ عصبی شد و همین جور که داشت اتاق را ترک میکرد گفت : این خونبس خودته و از این ساعت به بعد تورو از طایفه خط میزنم
نه تنها تو بلکه پسرات و نوه هات هم خط میخورن
سلطان ریشوان سفیدش راسر ناخن خاروند و صداشو صاف کرد و گفت باشه باشه این عفریته رو پس زودتر از اینجا ببرید
شیخ قبل از اینکه اتاق بیرون بره دستشو به طرفم اشاره کرد و گفت اینو با خودتون بیارید خونه ی حسون علی ،!!!
انگشت اشاره اشو به طرف مصطفی گرفت و گفت تو برو سادات و ملا بیار تا اینارو به عقد هم در بیارن
من به حسون علی نگاه کردم خنده ایی که روی لبای بی دندونش نشسته بود خوف عظیمی بر تن نحیفم نشست
با رفتن شیخ ،حسون علی کنارم ایستاد و بدون هیچ اشتباهی که از من سر زده باشه سیلی محکمی پس گردنم زد که از شدت سیلی دراز به دراز به دیوار چسبیدم
مصطفی زود گفت عمو حسون چکار کرده این دختر که اینجوری زدی ؟
با خنده گفت این اوردیم جواب اون خونی که یه مرد ، این هم دکتر ی که از طایفه کشته بودن را گرفتیم
اینجا نیوردیم که براش خوش امد گویی کنیم
تو نمیخواد بهم یاد بدی چکار کنم نکنم کاری که شیخ بهت گفته رو زود انجام بده
تا شیخ و سید محمد و سید علی بیان تو زود ملا رو صدا بزن
حسون علی با صدای بلند داد زد و گفت زود گم شو بیا بریم
من هم شبیه برده پشت سرشون راه رفتم
هنوز از حیاط بیرون نرفته بودیم که همون پیرزن جلومو گرفت و گفت فک نکن اونجا رفتی کار ی به کارت ندارم ،
نه دختر ،!
همین جوری که برای نوه ام دارم میسوزم هر روز باید تورو بسوزونم تا کمی خنک بشم
اه بلندی کشید و گفت میدونم که خنک نمیشم،
اما من فقط تکه تکه شدنت را دوست دارم ببینم ، تا راحت سرم روی قبله بزارم و بمیرم
رو کرد به حسون علی و گفت خویه (داداش ) اینو زودتر از اینجا ببر تا من با این کلوخ سرشو نشکوندم
حسون علی گفت حجیه (حاج خانم ) نگران نباش من تقاص اون خونی که نوه ات که به ناحق ریختن را پس میگیرم ،
این دوتا برای خطای نکرده ام گفتن و گفتن و اخر سر با خداحافظی حسون علی از خونه بیرون رفتیم
مرد و زن و بچه بیرون زیر نخل نشسته بودن و با دیدنمون کلوخی بر میداشتن و منو نشونه میگرفتن و فحش میدادن
از ترس سرم رو بین دستام قایم کردم
قدم هامون تند تند کردیم اما یکی از کلوخ ها سر کچل حسون علی نشونه گرفت
با صدای اخ بلند حسون علی، و خونی که روی صورتش ریخته شد در جا ایستادم
حسون علی گفت دختر هر*زه چرا ایستادی ؟.
مگه نمیبینی همه به خونت تشنه هستن وبرخلاف میلم تند تند پشت سر حسون راه رفتم
به خونه ی حسون علی رسیدیم
با استقبال گرم دور از چشم مردا ، زن های خونه با کتک به من خوش امد گویی کردن من بین این همه ادم که هیچ احساسی در قلبشون وجود نداشت آرزوی مرگ رابیشتر از زنده موندنم داشتم با صدای زن جوونی که به طرفمون می اومد از کتک خوردن نجاتم داد ،هر لحظه صدای زن جوون که با سرعت به ما میرسید ، با بداخلاقی گفت :
مگه شما زن نیستین ؟
این همه سال دارین تو خفت و ظلم زندگی میکنید این دختر هم مثل همه ی ما قربانی مردا و این طایفه شده
از اینکه یکی دلش به حالم سوخت خوشحال شدم ،لبخندی به لبای خستم نشست
دستمو گرفت و گفت بیا بریم
همین جوری که دستمو دنبال خودش میکشید گفت ،
اسمت چیه ؟
با صدای ضعیفی گفتم کاظمیه ،'
گفت اسم من هاشمیه اس
عروس کوچیکه ی حسون علی هستم ،در واقع عروس وسطیش بودم وقتی شوهرم حبیب تو دریاغرق شد من حامله بودم دیگه نذاشتن من با بچه از اینجا برم و مجبورم کردن با برادر شوهرم ازدواج کنم
هییی خواهر اگه بشینم و صفحه ی دفتر قلبمو برات باز کنم دلت به حالم میسوزه
داخل اتاقی شدیم که با حصیری کف زمین و با پرده ایی که آبی با گل های سرخ و زرد مزین شده بود
یه گوشه چنتا لحاف با بالشت چیده شده بود
بالشتی برداشت و به دیوار چسبوند و تکیه داد و گفت بیا اینجا بشین
دهنم خشک شده بود
گفتم نه نه ،همین اینجا دم در راحتم نمیخوام برات شر یا مشکل درست کنم فقط ،!اگه میشه ، یه کوچلو ،با انگشت به لیوان اشاره کردم و ادامه دادم و گفتم اب بهم بده بخورم از عطش دارم بی حال میشم
چشاشو روی هم گذاشت و گفت باشه باشه همین الان برات اب میارم
با رفتنش اینقدر خسته بودم زود روی حصیر نشستم و پاهام دراز کردم و با سر انگشتام شروع به مالیدن پاهای خستم شدم
با باز شدن در مثل سرباز ی که از ترس مافوقش ،سرپا شدم
با دستش اشاره کرد و گفت بشین چرا سرپا ایستادی ؟
به لیوانی که دستش بود نگاه کردم و بی جواب زود لیوانو از دستش کشیدم و یه جرعه لیوان پر اب را سر کشیدم
با نگاه چشمای تیله ایی سیاهش گفت کاظمیه ؟
سرمو بالا گرفتم و گفتم هاااا ؟
گفت نفرین کن کسی که باعث این روزت شده
مادر داری ؟
آه بلندی از ته وجودم کشیدم و گفتم نفرین کی کنم
اون داداشمه ، اخه هاشم تقصیر نداره ،هم سنش صغیره هم اینکه جاودیی که فرزانه به خوردش داده بود روی داداشم تاثیر کرده بود
ننه ام هم بعد عمو محسن مرد
دستشو مشت کرد و به سینه اش زد و گفت وای وای وای از دست این طایفه ها که هرچه ظلم ،! نثار ما زنا کردن ،
دستشو تو جیب ماکسیش کرد و یه لقمه نون بیرون اورد و گفت:حالا این حرفارو ول کن تا کسی نیومده اینو زود زود بخور و چنتا کلمه با تو حرف بزنم
دستمو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت میدونم روزهای سختی در انتظارت نشسته ولی تحمل کن
اگه امروز عقد عامو حسونت کنن امشب باید عروسش بشی
من تا اونجایی که از عروسی میدونستم
دختر عارفه برای اصلاح و ماتیک که از چوب ،باید اینقدر بجویی و اول به دندونات بزنی تا سفید بشن و بعد به لب تا رنگ بگیره
گیرهای رنگ به رنگ موهای عروس رو تزیین میکنن
گفتم ها خواهر هاشمیه ،!
خواهرام وقتی که عروس شدن ننه معصومه،! عارفه به خونه مون اورد موهاشون با گیر سبزو سفید و زرد و بعد اصلاح ماتیک چوبی به لباشون زدن
چشاشو اروم روی هم چسبوند و گفت نه ،!
برای تو عارفه نمیارن و منظورم از عروس یه چیز دیگه اس
با تعجب گفتم عروس بودنم چطوریه ؟
دستشو روی سرم کشید و گفت نه نه دختر !!!
تو مثل اون عروسا برات عروسی نمیگیرن
چشام به دهن هاشمیه دوخته بودم که نتیجه ی حرفاش به کجا ختم کشیده میشه
صدای یالله ،یاللله ی مرد ها تو حیاط پیچید
زود سرم را به طرف صدا چرخوندم
هاشمیه گفت ببین چی میخوام بهت میگم تند تند شروع به حرف زدن کرد و گفت الانه که صدات بزنن
بعد از عقد من تورو با چند نفر از زنان ده میبریم حموم تا تمیز بشی و شب عمو حسون داخل اتاق شد اصلا نه و نمیخوام یا هیچ چیزی نباید بگی
با تعجب از چیزی که اصلا مفهمومش برام عجیب و از چیزی که هاشمیه میگفت را نمیدونستم ،! گفتم چرا ؟
گفت چون اگه اعتراضی کنی هم سرت بریده میشه و هم خون و خونریزی به پا میشه
چون فکر میکنن که تو با*کره نیستی
سرمو انداختم پایین و با اطاعت گفتم باشه ،نه نمیگم!
فقط یکی دیگه مثل من اسیر نکنن و خون کسی ریخته نشه
حداقل یه قربانی تو ده و این هم من بدبخت داشته باشه
با صدای حسون علی که میگفت این خیر ندیده کجا رفت ؟.
نکنه سرگرم پچ پچاتون شده بودین اون عفریته از اینجا فرار کرد
هاشمیه گفت بدو از اینجا ببرمت ولی کاری میکنم ناراحت نشی فقط میخوام بهشون بفهمونم که من ازت بدم میاد
از اتاق بیرون رفتیم
هاشمیه دست منو گرفت و محکم به طرف حسون علی هولم داد و پشت سر هم شروع به کتک زدن کرد و گفت نبینم دیگه داخل اتاقم بشی هاا
هرچه دیدی از چشم خودت دیدی !
حسون علی لبخندی به هاشمیه کرد و گفت خوبش کردی عروسم .....
بلند شدم و لباسمو از خاک تکون دادم و گفتم ،،باشه
رو کرد به حسون علی و گفت عمو اینجوری نمیشه ببریش وایسا عبایه (چادر محلی )سرش کنم
حسون علی گفت زودتر بیار الان مردا منتظر ما هستن تا زودتر کارو تموم کنیم
هاشمیه باسرعت از ما دور شد و توی یه چشم بهم زدن عبایه رو سرم انداخت و اروم گفت برو برو خدا پشت و پناهت بشه
با نگاه ملتسمانم به هاشمیه نگاه کردم
دوست داشتم یکی منو از این خواب بیدار کنه و بگه کاظمیه بیدار شو این همش خواب بود ، اینا همش کابوس بوده ،! ولی افسوس ......
که هیچکدوم خواب و کابوس نبود ....
به اتفاق حسون و چندتا زن محله داخل اتاق بزرگی که چنتا مرد که چشمم از بین این همه به مصطفی خورد
کنار حسون علی نشستم و با قرائت خطبه ،خود به خود به خاطر مظلومیتم وبی کس بودنم اشکام تند تند روی گونه های خسته ام ریخته شدن
با سوزش دستم گفتم اخ ،!
پیرزنی که کنار دستم نشسته بود گفت بله رو زودتر بگو منتظر چی هستی که بله رو نمیگی ؟
نکنه منتظر معجزه هستی ،؟زود بله رو بگو ،!
سرم را بدون اینکه بالا بگیرم چیزی نگفتم
عاقد با صدای بلندتری گفت ایا من وکیلم ،؟
به جای اینکه من بله رو بگم سکوت ترجیح دادم ولی یکی از خانم هایی که در مجلس حظور داشتن با صدای ارومی که کسی شکی نکنه گفت بله!!!!!!!!!
همه صلوات فرستادن و هر که به طریقی به حسون علی تبریک گفت و از اتاق بیرون رفت
با رفتنشون هاشمیه داخل اتاق شد و با صدای ارومی گفت نمیدونم بهت بگم مبارکه یا چیز دیگه ایی بگم ،!
به جای اینکه حرفی بزنم اروم به هق هق افتادم
گفت اشکاتو پاک کنمن برم تا برای حموم اماده ات کنم
به دنبالش راه افتادم
داخل جایی برد که دور تا دورش با نی حصار کشی شده بودو سقفش از چوب های نخل بسته بودن
گفت تا لباساتو در بیاری من زایر ه کبری و آمنه خانوم رو صدا بزنم و با خودم واجبی (موبر ) برای موهای بدنت بیارم
با رفتنش لباسامو از تنم ببرون اوردم و روی زمینی که پر از چوب بود نشستم و به دور و برم که سوسک و مارمولک در حال کمین خوراکشون بودن نگاه کردم
دری که با پیت درست کرده بودن باز شد و هاشمیه کاسه به دست به همراه دو زن که یکیشون
از اون دوتا همونی که به جای من بله رو به عاقد داد
از خجالتم دستامو روی سینه های برجستم گذاشتم به طرفم اومد و منو از موهای کوتاهم به طرف خودش کشوند و گفت ما اینجا نیومدیم دستاتو نگاه کنیم زود اون دستای کثیفتو بردار ،
به صورت هاشمیه نگاه کردم با چشماش به من اشاره کرد و گفت دستاتو بردار بیا نزدیکم تا واجبی(مو بر) برات بزنم
یکی از اون دوتا زنا ی خبیص با کج خلقی به طرفم اومد و گفت هاشمیه دیگه چی ،!
بهش بده به خودش روی بدنش بماله ،
هاشمیه پیاله ی رویی رو به طرفم گرفت و گفت پاهاتو باز کن و از اینا روی شرمگاهت ...... بزن
من با دستای لرزونم مشت مشت بر میداشتم و ، وسط پاهام زدم
گفت حالا از بالا به پایین بمال و تا چند دقیقه صبر کن تا اب برات حاظر کنم
با رفتن هاشمیه من بین جلاد ها تنها موندم
یکی میگفت خودتو خم کن اون یکی میگفت راست وایسا و با هم، به من میخندیدن
با اومدن هاشمیه و اب ریختن روی تنم من برای عروس امشب حسون اماده شدم
تا شب من توی اتاقکی تاریک که از هر طرفش سوسک و موش بیرون میزد و من از ترس هر از گاهی یه جیغ کوتاهی میکشیدم
طولی نکشید هاشمیه با یه دوشک به اتاق برگشت و گفت کاظمیه اماده شو الان شوهرت داره داخل اتاق میشه
دستشو محکم گرفتم و با صدای لرزونی از ترس و استرس همزمان گفتم هاشمیه خواهر من باید چکار کنم ؟
دستشو از دستم بیرون کشید و همین طور که رخت خواب را پهن میکرد گفت نترس ،نترس ،
کاری از دستم بر نمیاد کاظمیه جیگرم داره برات کباب میشه فقط الان تنها کاری که بهت میگم رو انجام بده تا از کتک و خاری جلوگیری کن
لباساتو در بیار و روی این دوشک دراز بکش تا شوهرت کارشو درست انجام بده
ملافه ی سفید که با روشنایی فانوس میشد دید یه گوشه اشو با دندونش پاره کرد و گفت بعد تموم شدن کار عموحسون ،خونی که از شرمگاهت بیرون میاد را با این پارچه خودتو تمیز کن و به هیچکی جز من این پارچه رو به کسی نمیدی کاظمیه .....
سرمو تکون دادم و گفتم باشه
هاشمیه سرم را دوبار بوسید و داشت از اتاق بیرون میرفت صدا زدم خواهر ،!؟
در جا ایستاد و به صورتم نگاهی نکرد
گفتم انشالله بتونم یه روز جواب محبت هایی که در حقم میکنی رو جبران کنم
جوابی نداد و از اتاق بیرون رفت
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید