رمان بعد از تنهایی احلام 8 - اینفو
طالع بینی

رمان بعد از تنهایی احلام 8


از جام بلند شدم و ماکسی که هاشمیه بهم داده بود را از تن لرزونی که از ترس دندونام به صدا در اومده بود بیرون اوردم و روی دوشک که بوی نم و کهنه گی میداد برای اماده شدن در برابر پیر شوهر دراز کشیدم
با باز شدن در اتاق ، از خجالتی که برای اولین بار بدنمو نمایان مردی که از پدرم هم بزرگتر بود با دستام پوشوندم
حسون فانوس به دست با لبخند داخل اتاق شد،
بی توجه به من دشداشو از بدن پیر و چروکیده اش بیرون اورد و فانوس را به طرف من گرفت و گفت دستاتو بردار بزار ببینم چی داری از من قایم میکنی ،؟!
طاقت نیورد و محکم روی دستم زد از درد سوزش دستم ،! زود دستمو از روی سینه و شرمگاهم برداشتم
پاهامو باز کرد و فانوس را لای پاهام گذاشت و گفت اووووف عجب گوشت بزرگی نصیبم شد
بابا داداشت زودتر محسنو میکشت و من این همه سال و این همه مدت اینقدرتو کف این یه تکه گوشت نمیموندم
انگشتشو روی شرمگاهم کشید نمیدونم باید خجالت بکشم یا غم بمالم به این قلب کوچلوم ،بالشتو از زیر سرم کشبدم و روی صورتم چسبوندم پاهام تند تند میلرزیدن
یه دفه پاهام باز و باز و بازتر شدن
روی پاهام احساسی خیسی کردم
صدای بلند اوف حسون علی از عصبانیت تو اتاق بلند شد
اروم بالشتو از روی صورتم برداشتم و به شوهری که مثل مرگ ازش ترسیده بودم نگاه کردم
حسون علی هنوز به من نزدیک نشده بود ولی ......
دوباره امتحان کرد ولی نمیتونست به من نزدیک بشه با بد اخلاقی گفت :
فکر نکن الان نتونستم کاری کنم راحت شدی
حتما فردا بک*ارتت رو میگیرم .
اره حتما امروز خسته بودم که کمرم شل شده یا این چند وقت که خاتون به رحمت خدا رفته کاری نکردم کمرم ضعیف شده
ولی دختر هر*زه اگه هم نتونستم مطمعن باش با انگشتام بازت میکنم
من تو دلم عروسی از خوشحالی گرفتم
بدون اینکه حرفی بزنم لبامو جمع کردم که خنده های ریز ریزم را نبینه
حسون علی با بد اخلاقی دشداشو پوشید و کنارم خوابید
بلند شدم لباسم را بپوشید داد زد و گفت وقتی کنارم می خوابی حقی نداری لباسی تنت کنی
با چشم ،کنارش با فاصله ی کمی خوابیدم
طولی نکشید صدای خرو پف حسون علی تو اتاق پیچید
سرمو بلند کردم و به صورتش نگاه کردم وقتی مطمعن شدم خوابه سرمو روی بالشت گذاشتم
دلم چه زود برای ننه احلام و ننه معصومه تنگ شده
بدون صدا اشکام از گوشه ی چشمم بالشت رو خیس کرد
نمیدونم چقدر طول کشید خوابم برد

با لمس چیزی روی بدنم ،!
وحشت به جونم انداخت وبا ترس یک متر از خواب پریدم ،!گفتم (یماااا )(ننه )
صدای پیر حسون گفت چته مگه جن دیدی ؟
چشامو با پشت دستم مالیدم وگفتم خو اول صبح داری با من چکار میکنی ؟
مگه نمیبینی من خوابم ؟
گفت نه والله یادم رفته بود برات شیر داغ و نون تازه و کره حیونی بیارم
بیا بگیر بخواب ببینم ،!
دیشب نتونستم کاری کنم کار تموم نشده ی دیشب ،حالا دوباره یه امتحانی کنم ،!
زود بیا تا سرد نشدم ،! دوباره نتونم کاری کنم
مثل بچه ایی که از پدرش ترسیده به جایی که بودم برگشتم و دراز دراز خوابیدم
دیگه شرم نداشتم ،گفتم بیا بیا من اماده ام ،!فقط میخواستم زود همه چی تموم شه ودست از سرم برداشته بشه
سرفه ایی کرد و گفت انگار تو هم بدت نمیاد ،حق هم داری
هر که این عظمتو ببینه بدش نمیاد
چشامو بستم تا قیافه ی پیر بی دندونش که با یه عالمه پشم ترسناکش را نبینم
صورتش را به صورتم نزدیک کرد و اب دهنش روی صورتم ریخته شد
صورتمو کج کردم تا بیشتر از این همه خفت اذیت نشم
جفت دستاشو محکم صورتمو را چسبوند و تند تند صورتم را لیس زد
احساس کردم حالت تهوع گرفتم
سرشو از گردنم پایین اورد و لبشو به نوک سینه ی تازه به جونه رسیده چسبود و با زبون بازی داد و از بالا به پایین شروع به خوردن کرد
پاهامو باز کرد و بین پاهام نشست ،!
تا خواست ...... فرو کنه دوباره قبل از شروع تکرر ار♡ضای زود هنگام دیشب بهش دست داد
عصبی شد ،صورتش ازشدت عصبانیت میلرزید
بلندشد و تا تونست منو زیر مشت و لگد گرفت و من از ترسم جیک صدامو توی وجودم خفه کردم
وقتی خسته شد یه گوشه نشست و تند تند به نفس نفس افتاد
از خوفم اروم نشستم و لباسم را پوشیدم و بی صدا به حال خودم که بدون هیچ گناهی این چنین مجازت میشدم اشک غم ریختم
حسون تند تند زیر لب با خودش حرف میزد هر چه گوشمو تیز میکردم کمتر میشنیدم
دشداشه اشو پوشید و با عجله از اتاق بیرون رفت


با رفتنش از اتاق نفسم را از سینه که حبس کرده بودم آزاد کردم
بالشت را به دهنم چسبوندم و با صدای بلند جیغ کشیدم
اینقدر جیغ کشیدم که حنجره ام سوخت ،
بالشت را بغل کردم و بی صدا گفتم ننه احلام کجایی ؟
ننه معصومه کجایی،؟ببینی من چی میکشم
ننه احلام کجایی ببینی یه عمر جوری در برابرتمام سختیا ایستادی که کسی به ما تو نگه ولی ننه دیدی الان چه به روز دخترت اومده ؟
نه نمیبینی اخه تو نیستی ببینی
بدنم درد میکرد با دستام بدنم را مالیدم
دراز کشیدم و سرم را روی بالشت چسبوندم ،
چشامو بستم و به خواب رفتم ،با صدای بچه ها چشامو باز کردم
صدای قارو قور شکمم که چند روز از غذا محروم بود آروم و قرار نداشت ،
روی رخت خواب نشستم و به بلاتکلیف بودنم فکر کردم
به هر چی فکر کردم به بن بست میخوردم
در باز شد و یکی از اون زنانی که دیروز تو حیاط موهابیم را کشید داخل شد و با بداخلاقی که شبیه قیافه ی کریهش بود گفت ،هوووی دختر ؟
بلند شو ببینم ،فکر نکنم دیشب ...... عمو حسون دیدی فکر کنی الان صبحونه ی عروس و پاتختی برات بگیریم
نه نه دختر خوب ! از این خبرا نیست
زود بلند شو یه عالمه کار در انتظارت نشسته برای من اینجا ادای خانم بازی در نیار که من حالیم نیست
سرمو تکون دادم و گفتم باشه اول رخت خواب رو جمع کنم تو برو من پشت سرت میام
زود رخت خوابو جمع کردم و اون پارچه ی سفیدی که شب قبل هاشمیه از ملافه پاره کرد و به من داده بود را زیر بالشت بود را برداشتم
زن خبیث به من نزدیک شد و گفت اون پارچه ایی که قایم کرده بودی رو بببینم؟
سرمو تکون دادم و گفتم چیزی نیست ،!
دستمو محکم گرفت و از من به زور پارچه رو گرفت و گفت چشمم روشن ،
خانم خونبسمون دیشب باکره نبوده
عمو حسون هم به خاطر همین قبل از طلوع افتاب غیبش زده
نگو خانم دختر نبوده


گفتم نه اینجوری که شما فکر میکنی نیست
گفت نه خانم ،اونجوری که خودت فکر میکنی هست !
دستشو به گوشش چسبوند و با صدای بلند داد زد هاشمیه ، هاشمیه بیا ببین اینجا چه خبره
حسنیه ، زود بیایین ببینید عروس خونبس چه دست گلی به اب زده
هاشمیه کفگیر به دست داخل اتاق شد و گفت :
چته مرضیه ؟چرا اینجوری داری داد میزنی ؟
مرضیه دستاشو تو هوا تکون داد و گفت هاشمیه این خیر ندیده دیشب دختر نبوده ؟
نزدیکم شد و گفت با کدوم مرد خوابیده بودی ؟ به خاطر همین خانواده ات خونبست کردن
یلاااا زودتر بگو ،!
هاشمیه مرضیه رو کنار کشید و گفت کاظمیه این چی میگه ؟
از ترس دندونام روی هم به صدا در اومد ،
گفتم هاشمیه به جون ننه معصومه من کاری نکرده بودم ، دیشب حسون علی نتونست با من کاری کنه
مرضیه گفت خفه شووو ،!
مگه میشه یه دختر بغل یه مردی نتونه کاری کنه ؟
صداشو ارومتر کرد و گفت هاشمیه من حاضرم قسم بخورم این کاری کرده و نذاشته عمو حسن بهش دست بزنه .
شاید هم بهش دست زده و خونی در کار نبوده
الله و اعلم .......
هاشمیه گفت اروم باش مرضیه اینجارو رو سرت گذاشتی
برو بیرون با این دختر حرف بزنم ببینم دیشب چه اتفاقی افتاده
مرضیه چپ چپ بهم نگاه کرد و سریع مثل رعد و برق از اتاق بیرون رفت
با رفتنش گفتم به خدا به جون ننه معصومه من کاری نکردم
از سیر تا پیاز دیشب و صبح را برای هاشمیه تعریف کردم
هاشمیه سکوت کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت :
حالا چی میشه ،؟ طایفه دستمال خونی رو الان میخوان ،
حالا چی نشونشون بدیم ؟
کف زمین نشستم و به گریه افتادم ،
دستشو روی سرم کشید و گفت دختر ؟
تو چقدر سیاه بختی ،!!!
از شدت گریه ی خفه ،بدنم میلرزید ،
گفت حالا غصه نخور بلند شو تو حیاط بریم اخه من دارم نهار درست میکنم تو هم بیکار نشین و به من کمک کن


هنوز حرف هاشمیه تموم نشده بود صدای کوبیدن محکم در حیاط، را شنیدیم ، سر جفتمون را به طرف در کج کرد
هاشمیه روی پاش زد و گفت :
مرضیه اخر زهرتو ریختی خیر ندیده ،
بی تفاوت به من ، زود از اتاق بیرون رفت
صدای تو در توی همهمه ی چند مرد ، که دیروز زیاد با این صدا اشنا شده بودم را از بین صداها ییشتر شنیدم
صدای سلطان را قشنگ میتونستم از بین صداها بشناسم ،!
با صدای بلند داد زد و گفت کوووو اون زن هر*زه **
زود بیاریدش پیش من ،زود اینجا بیا زن کثیف ،
من اگه با همین دستام خرخره اشو از گردنش خارج نکنم آروم نمیگیرم
اونوقت سراغ اون طایفه ی بی وجدانش میرم تا خون اخرین نفرشون را روی زمین نریزم دلم اروم نمی گیره
هاشمیه گفت عمو سلطان ، اینجوری که تو فکر میکنی نیست ،!
گفت من هیچ فکری نمیکنم الان فقط حرفای حسون ،! فکر منو اروم میکنه
نوه امو کشتن بعد یه هر*زه بهمون تحویل میدن ،
هاشمیه گفت مرضیه چرا از خدا نمیترسی ،
چرا از چیزی که مطمعن نیستی حرف تو دهن مردا می اندازی ؟؟
ببین چه شری داری راه می اندازی ،!
خودمو پشت در از ترس قایم کردم و گوشامو تا میتونستم تیز کردم
هاشمیه صداشو ارومتر کرد و گفت عمو ؟
تا زمانی که عمو حسون نیاد و برامون تعریف نکنه ما نمیتونیم الکی قضاوت کنیم
با صدای بلند که شبیه عربده بود گفت هاشمیه قضاوت چی ؟
شرع و غرب ،اسلام همه و همه میگه شب عروسی دختر باید دستمال داشته باشه غیر این صورت قمه حرف اولو میزنه
گفت اره اره تو راست میگی عمو سلطان ولی اینجوری که از زیر زبون خونبس بیرون کشیدم اینکه دیشب دو سه بار عمو حسون نتونسته کاری کنه
و این تقصیر خونبس نیست


گفت باشه باشه ،!
من همین جا کنار این بز میشینم تا حسون علی بیاد و همه چی رو تعریف کنه
پاهام از ایستادن و انتظار خسته شد
همون جا نشستم ،
نمیدونم چقدر زمان گذشت و من از دل درد دستشویی تو اتاق منتظر اومدن حسون علی نشسته بودم و در جا میزدم
صدای بچه ها که داد میزدن یدوووو (بابا بزرگ ) اومد اومد
لبخند به لبم نشست ولی ته دلم دلهره ایی نشسته که نمیدونستم این دلهره بابت فتنه و دسیسه ایی که در حقم خواهد شد
با باز شدن در ،تکونی به خودم کردم و با صدای هاشمیه که میگفت : کاظمیه ؟
زود گفتم هااا مو اینجایم ،
از پشت پناهگاهم بیرون اومدم ،
تند تند گفتم .،رفتن ؟
گفت نه بیا بریم پیششون تا بی گناهیت ثابت بشه
گفتم هاا بریم من که کاری نکردم که بخوام بترسم
با هم بیرون رفتیم ،هاشمیه گفت برو پیش شوهرت وایسا تا وقتی که حقیقتوگفت دهن همه بسته بشه
من به خاطر حرف هاشمیه با عجله پشت حسون علی ایستادم و از ترس ندیدن صورت خشمگین سلطان در امان بمونم
سلطان بلند شد و گفت حسون چرا از دیشبتون دستمالی تحویل ندادی ؟
قبل از اینکه حسون علی حرفی بزنه مرضیه وسط اومد و گفت چی تحویل بده ؟
وقتی که این خیر ندیده ها دختر به ما نداده بودن
حسون علی دستی به ریشش کشید و گفت من دیشب سعی خودمو کردم ولی خونی نبود من چه تفصیری دارم
روبروش ایستادمو گفتم عمو ،؟
چرا حرف راستو نمیگی
تو دیشب و امروز صبح چند بار امتحان کردی ولی نتونستی کاری کنی ؟
دستشو روی سینم چسبوند و به عقب هولم داد و گفت خفه شو هر*زه من کی نتونستم کاری کنم


انگشتشو به طرفم گرفت و گفت تو چیزی نداشتی
سلطان با چشای خشم الود به سمت حسون نگاه کرد و گفت درسته این زنته ولی خونبس نوه امه و من باید جلوی این بی ابرویی رو بگیرم
به طرفم اومد و من روی باسن به عقب عقب میرفتم
دستمو روبروم گرفتم و گفتم به خاک ننه احلام اینا دارن دروغ میگن ،!
حسون و مرضیه دارن دروغ میگن من کاری نکردم و حسون نتونست دیشب کاری کنه
اینقد عقب عقب رفتم تا به چیزی خوردم و از رفتن به عقب جلوگیری کرد
سلطان دستشو بالا برد و داشت تو صورتم میزد چشامو محکم بستم
با صدای مصطفی گفت یدوووو (بابا بزرگ ) داری چکار میکنی ،؟
چشامو آروم آروم باز کردم ،با دیدن مصطفی که دستای سلطان را تو دستش قفل کرده بود نگاه کردم
سلطان با عصبانیت گفت دستمو رها کن مصطفی ؟ تو این وسط چه غلطی داری میکنی
سرش همین امروز باید بریده بشه و به ده ملا تحویل داده شه
اگه اینکارو ما نکنیم به همه ثابت میشه که مرد نیستیم
هاشمیه پا در میانی کرد و گفت عمو سلطان این دختر میگه عمو حسون بهم نزدیک شده ولی نتونسته کاری کنه
عمو حسون میگه من کاری کردم ولی بک*ارتی نبوده
حالا من میگم قابله به همراه هر که خودتون قبول دارین بیارین این دخترو معاینه کنه
اگه دختر بود که هیچ اتفاقی نمی افته و اگه دختر نبود همین کاری که خودتون میدونید درسته رو انجام بده
سلطان کمی آرومتر شد ولی حسون علی مثل اسپند روی اتیش بالا و پایین شد و گفت قابله برای چی ؟
وقتی من هستم و تمام واقعیت هارو دارم برای شما تعریف میکنم قابله به چه دردی میخوره
مصطفی دست سلطان رو پایین انداخت و گفت عمو حسون این دختر به خاطر حرف حقیقت خودت داره سرش بریده میشه
ولی باید قابله این دخترو ببینه و برای شهادت دادن کسی کنارت باشه

حسون با صدای لرزون گفت یعنی من دارم دروغ میگم ؟
باسرعت خودشو به من رسوند و با لگد به شکمم گفت دختر خیر ندیده بگو داری دروغ میگی !!!
با اخی که از درد شکمم داشتم گفتم من دروغ نگفتم چرا باید دروغ بگم
قابله بیارین اگه من دروغ گفتم همین جا میخوابم تا سرمو ببرید
مصطفی حسون را به عقب کشید و رو کرد به هاشمیه و گفت زود قابله های روستا رو به اینجا بیار
فقط زود و عجله کن که برامون اعصاب نذاشتید
هاشمیه زود عبایه اشو از روی طناب برداشت و با عجله از خونه بیرون رفت
حسون علی حیاط را با قدم هاش طی میکرد و راه به راه به طرفم میخواست هجوم کنه اما مصطفی مانعش میشد
با صدای ضعیفی گفتم اجازه میدید من دستشویی برم ؟
مصطفی به صورتم جوری نگاه کرد که قلبم یه لحظه تند تند زد
گفت اره برو دستشویی وزودی به اینجا برگرد
از شدت فشاری که خودمو حبس کرده بودم مار پیجی راه میرفتم و نمیدونستم کدوم وری برم صورتمو به عقب چرخوندم تا مسیر درست را بپرسم
دهنم خواستم باز کنم چشمم به مصطفی افتاد که به صورتم خشکش زده بود و از پرسیدن صرف نظر کردم
با اشاره به دختر بچه ایی گفتم دستشویی کجاس ؟
با انگشت محل مورد نظر را بهم نشون داد
وقتی از دستشویی برگشتم مصطفی همون نقطه ایی که رفته بودم را نگاه میکرد؟!
تا اومدن قابله ها یه ربع طول کشید
سلطان با چشای سرخش به من چپ چپ نگاه میکردو هر از گاهی حسون علی داد و بیداد راه می انداخت و مصطفی به سکوت وادارش میکرد
با اومدن هاشمیه و پشت سرش دو تا زن مسن که معلوم بود قابله هستن
با خوشحالی به طرفم اشاره کرد و برای کسی که شک نکنه
گفت دختر خراب زود گم شو برو تو اتاق تا تکلیفمون را روشن کنن
بلند شدم و دمپایی لای انگشتی پلاستیکیم را پا کردم و با سرعت بدون اینکه به اون دو زن سلام کنم از کنارشون رد شدم و داخل اتاق شدم

قابله ها به همراه هاشمیه ، پشت سرم داخل اتاق شدن
کنار در ایستادم و منتظر فرمان بودم
قابله عبایش روی زمین پرت کرد و گفت اسمت چیه ؟
با صدای ضعیفی گفتم کاظمیه ،!
سرشو تکون داد و گفت : ننه ات بمیره که تو اینجایی و بازیچه شدی
با اوردن اسم ننه ام غم بزرگی روی سینم نشست و با بغضی پراز آه گفتم دیروز ننه امو خاک کردیم و بعد خاک کردن ننه امو منو به اینجا اوردن
قابله ی دومی گفت خب خب نمیخواد برامون از غمو غصت حرف بزنی
خونبس شدی باید به قانون خونبسی عادت کنی زود شلوارتو از پات بکن و روبروم بخواب ،!
والله داره برامون فلسفه میبافه ....
بدون اینکه حرفی بزنم ،شلوارمو در اوردم و روبروی قابله خوابیدم
گفت پاهاتو بالا ببر و تا میتونی باز کن
من از خجالت عرق شرم روی پیشونیم نشست ،و همون کاری که ازم خواسته بود انجام دادم
سرشو نزدیک شرمگاهم کرد و انگشتشو دورانی داخل ...... کرد
اخ کوتاهی کشیدم ،به صورت قابله نگاهی کرد و گفت تو هم بیا یه معاینه ایی کن از نظر خودم این هنوز باکره اس،
هاشمیه با خنده ، کف ارومی زد و گفت خداشکر سر این دختر به خاطر فتنه های عمو و مرضیه بریده نشد
قابله چپ چپ به هاشمیه نگاه کرد ولی هاشمیه زود گفت اخه میدونی قابله نعمیه ،
اگه این دختر نبود چنتا از جوونای ما باید تو ی گوشه ی قبرستون میخوابیدن ؟
قابله ی دومی کنارم نشست و همون کاری که قابله نعمیه انجام داده بود را تکرار کرد و گفت این دختره وهنوز دست نخورده اس
خدا از مرضیه نگذره که مثل همیشه دنبال شرو خونریزیه ،
گفت بلند شو شلوارتو بپوش دختر ،،
من خوشحال بودم که بی گناهیم ثابت شده ولی ناراحتم ما بقی چه بر سرم خواهد اومد

بلند شدم ، و تند تند شلوارمو پوشیدم و به صورت سه نفری که در حال نتیجه گیری این کار بیشرمانه اشون نگاه کردم
قابله نعیمه به قابله صنوبر گفت ،حالا اگه بگیم این دختربوده و کسی بهش دست نزده و اینکه حسون نتونسته کاری کنه میدونی چی میشه ؟
ابروی چند و چندین ساله ی حسون علی را زیر سوال میبریم و ابرویی براش باقی نمیمونه
قابله صنوبر در جواب گفت ، چی میگی قابله نعیمه ،!
الان باید واقعیتو بهشون بگیم ،تو از خدا نمیترسی ؟
حداقل از خونی که به خاطر بیگناهی یه نفر قراره با این فتنه و دسیسه ریخته بشه ، بترسیم
هاشمیه گفت شما این خبرو به عمو سلطان میدین یا من برم بگم ؟
قابله نعیمه ،! !این دختر کاری نکرده بود خودت دختر و نوه و نتیجه داری چطور دلت میاد به خاطر یه پیرمردی که خطا کاره سر این دختر بریده بشه
گفت یعنی چی پیرمرد ،!
همین پیرمرد هیبت و افتخار طایفه اس ،!
همین پیر مرد یه زمانی دخترای ده براش ردیفی جون میدادن
از حرف قابله خندم گرفت و بدون اینکه کسی متوجه بشه ریز ریز خندیدم،!
هاشمیه با دیدن خنده ی یواشکیم از بازویم بشکونی گرفت و گفت تا قابله نعیمه عشق جونیاش گل نکرده و همه چی رو خراب نکرده زود با قابله صنوبر با خبر خوشحال کننده پیش مصطفی و عمو سلطان برگردیم
هاشمیه عبایه ی قابله نعیمه را برداشت و روی سر قابله انداخت و گفت دیگه دیر شد زودی پیش مردا برگردیم
هاشمیه دست قابله نعیمه و صنوبر را گرفت و با هم به بیرون رفتیم
مصطفی روی کلوخی کنار دیوار نشسته و با چوبی بدست،! با خاک شکلک درست میکرد ،!
حسون کنار دیوار زانوهاشو بغل کرده و سرش لای پاهاش گذاشته بود
هاشمیه با صدای بلند گفت عمو سلطان ؟
همه سراشون به طرف هاشمیه و قابله ها چرخیده شد
مصطفی به صورتم نگاه کرد و با چشاش هزار و یک سوال از من داشت
وقتی نگاه هامون در هم قفل شد قلبم برای بار چندم به خاطر گیرایی نگاهش تند تند شروع به ندای تازه زد ، زود نگاهم را از مصطفی دزدیدم تا بیشتر از این زندگیمو به فنا نبرم


سلطان به صورت تک تک نگاه کرد و گفت :خب چی شده ؟
هاشمیه قبل از اینکه حرفی بزنن گفت چی میخواستین بشه
همینی که خونبس گفته راست بوده
سلطان به طرف حسون چرخید و گفت تو چطور مردی هستی که نتونستی کاری انجام بدی ؟.
ابروی هر چه مرد را با خودت بردی
به مصطفی نگاهی کردم که به من پوز خندی زد و زود خنده اشو بلعید ،
حسون علی از جاش بلند شد و با پت و پت گفت من تا میخواستم بهش نزدیک بشم این هر*زه نمیزاشت بهش دست بزنم
سلطان صداشو بالاتر برد و گفت ساکت شوووو نمیخواد بیشتر از این ابروی خودتو ببری
به مصطفی اشاره کرد و گفت خیلی خب بیا بریم پیش شیخ ببینم تکلیف این خونبس چی میشه
مصطفی زودتر از سلطان از خونه به همراه قابله ها بیرون رفت
با رفتن مصطفی قلبم گرفت انگارسالهاس من میشناسمش
هاشمیه با خنده گفت زود بیا کمک کن زودتر نهارو بپزیم
مرضیه یه گوشه کنار حسون ایستاده بود و پچ پچ میکرد
هاشمیه با صدای بلند گفت :هوووی مرضیه به جای دسیسه پراکنیت بیا این رختایی که خیس کردی ببر لب شط بشور
دستشو به پهلوش چسبوند و گفت هاشمیه خانم از امروز من دست به سیاه و سفید نمیزنم
ما خونبس نگرفتیم که براش نوکری کنیم
از امروز هر کاری که برای من قسمت کردین این عفریته تمام و کمال باید انجام بده
چشمم به حسون افتاد که چپ چپ با نگاهش برای من خط و نشون میکشید
از ترس نگاهای حسون اروم گفتم هاشمیه هر کاری هست من انجام میدم فقط بگو از کجا شروع کنم
هاشمیه با انگشتش به طرف یکی از اتاق ها اشاره کرد و گفت :کاظمیه برو تو اون اتاق ارد ریختم تو تشت ،باید خمیرش کنی
زود برو اونو اینجا بیار ،
تند تند به طرف اتاق رفتم ،خم شدم تشتو بردارم ،احساس سوزش دردناکی تو کمرم شد
بلند شدم تا پشت سرم را نگاه کنم ضربه ی سنگین تری تو سرم شد
به خونی که از سرم روی صورتم ریخته شد با انگشتمو پاک کردم و روبروی صورتم گرفتم


از این همه خونی که از سرم شره میکرد یکی دوتا دیدم
در همون جایی که ایستاده بودم زود سرمو چرخوندم و از دیدن مرضیه کنار مردی نقاب به صورت با چماق به دست ، با ترس گفتم چرا زدی ؟ مگه من چکارت کرده بودم ؟
نتونستم بقیه ی سوالاتی که یه دفه تو افکارم خطور کرده را بپرسم و در همون جا ،راست راست نقش بر زمین شدم ،!
نمیدونم چقدر و چه زمانی از بی هوش بودنم طول کشیده بود
نور ضعیف افتاب توی چشام احساس اذیتی می کردم
آروم آروم چشامو باز کردم ،برای یه لحظه همه چی یادم رفته بود ،
با صدای اخ گفتم ننه احلام ،؟
ننه معصومه کجایین ؟
سرم چرا اینقدر درد میکنه ؟
دستمو روی سرم جایی که خیلی درد میکرد کشیدم، و از اینکه چرا سرم درد میکنه خبر نداشتم،!
همه چی به کل فراموش کرده بودم
چشام کاملا بازشد ،دستمو روی صورتم سایبانی درست کردم که کمتر آفتاب اذیتم کنه،
از دیدن مردی هیکلی سیاه روبه روی صورتم وحشت زده روی پاهام نشستم ،
به اطراف نگاه کردم اینجا هیچ شباهتی به ده ملا نداشت
با خوف پرسیدم تو کی هستی؟
من اینجا چکار میکنم ؟
نزدیکم نشی هاااااا ،!
جیغ میکشم و همه ی محله رو صدا میزنم
هاشم و هوشنگ تکه تکه ات میکنن پس دنبال شر نگرد و زودتر از اینجا گورتو گم کن
با خنده ی کریهی نزدیکم شد و کنارم نشست و گفت جیغ بکش دختر ،!!!
جز من و تو واین همه احساس کسی نیست
با گریه گفتم تو کی هستی ؟
چطور من اینجا اومدم ؟.
گفت چون من با چماق تو سرت زدم و با کمک شوهر پیریت تورو به اینجا اوردیم ..
گفتم شووووهررررم ؟
مگه من شوهر دارم ؟گفت نکنه خونبس خل و دیونه به جای محسن گرفتن ،!
خاک تو سرشون حتی تو گرفتن خونبس خل بودنتون هم نفهمیده بودن
کمی که حالم بهتر شد کم کم همه چی رو به یاد اوردم

خودمو جم و جور کردم
آب دهنمو به زور قورت دادم گرمای شرجی طاقت فرسا لبامو از تشنگی خشک کرده بود
زبونم را روی لبم چرخوندم و با صدای خستگی از این همه مصیبت گفتم چرا منو دزدیدی ؟
من نمیتونم فرار کنم باید برگردم خونه ی حسون علی ،!
قهقهه ایی توی فضای خفه ی محیط زد و گفت دختر تو واقعا دیونه ایی یا شیرین عقل هستی ،!
من تورو ندزدیدم که فرار کنی
زود گفتم پس چرا منو دزدیدی ؟مگه مرض داشتی ؟
قدم های کند کند به طرفم برداشت و من از ترسم خودمو به عقب کشان کشان میکشیدم
به تنه ی نخل خشک شده ی خسته رسیدم ،
گفت دختر خل و چل داری کجا میری ؟
هر جا بری باز برمیگردی تو بغلم ،
صدای خوردن دندونام بهم تو فضای ساکت که فقط غور غور غورباغه هاا از اب لجنی که چند قدمی ما بود شنیده میشد
به من نزدیک و نزدیکتر شد
روبروم نشست و گفت دیشب حسون نتونست با تو کاری کنه ؟
اخ اخ اخ ،دلم برات سوخت ،
حالا چیزی نشده کار ناتموم حسون رو من انجام میدم
نه حسون زبونزده اهالی ده بشه نه تو از این نعمت بزرگ ، محروم بمونی
گفتم تورو خدا کاری به من نداشته باش ،
اروم به صورتم نگاه کرد و گفت اخی چقدر التماس کردنت هم قشنگه ،
باورت میشه همیشه ارزو داشتم با اینجور بدنی تا دو سه ساعت حال کنم ولی از شانس بد من تا با حوریه خوابیدم ،یا سرش درد میکنه یا بوی گند بدنش منو خفه میکرد
حالا به زور نمیخوام متوسلت به این کار کنم ،خودت پاشو شلورتو برام در بیار و راست راست پاهاتو برام باز کن،! دیگه من کمتر زحمت بکشم ،
بهت قول میدم از حسون کارم بهتر باشه ،!
چشامو محکم ،از عصبانیت و حرص و ترس ، روی هم بستم
صدای نفس های گرمش روی صورتم را حس کردم
دستمو روی زمین مشت کردم ،چوبی زیر دستم حس کردم زود برداشتم و محکم تو سر مرد غریبه زدم
صدای اخ بلندش همراه با فحش های رکیک گفت هر*زه *جن*ده به من میداد و گفت
امروز زنده نمیزارمت ،
چشامو باز کردم ،سرشو با دستش محکم گرفته بود
از فرصت استفاده کردم و ماکسیمو دستم گرفتم و از مسیری که نمیدونم به کجا ختم میشه پا به فرار گذاشتم اما ...

پام به کلوخی گیر کرد و با صورت روی زمین افتادم
از دردی که توی پام بود احساس کردم دیگه نمیتونم راه برم ،
با دستم تند تند زانوهامو مالش دادم و بی صدا اشکام از گوشه ی چشمم ریخته شدن
خودمو برای اون مرد کریح زشت خودم را تسلیم کردم
دستی روی شونه احساس کردم
با صدای بلند گفتم ولم کن ،
دست بهم نزن ،
منو اذیت نکن ،اگه میخوای اذیتم کنی منو بکش
صدای زنونه ایی پشت سرم که میگفت آروووم باش ،آروم
صدای آشنای هاشمیه منو از عالم بدبختی بیرون کشید و زود خودمو به طرفش چرخوندم با دیدنش خنده و گریه همزمان با هم به سراغم اومدن زود تو بغلش پریدم وبا صدای بی انتها گریه کردم
صورتمو با جفت دستاش گرفت و گفت کاظمیه به جای گریه کردن بیا زودتر از اینجا فرار کنیم
دور و برمو نگاه کردم اثاری از اون مرد خشن زشت نبود که نبود ،
هاشمیه دستشو به طرفم دراز کشید و با اخ دردناکی از درد پام بلند شدم
از غیب شدن اون مرد شیطان صفت تعجب کردم
همچنان که لنگان لنگان دست در دست هاشمیه راه میرفتم سرم به چپ و راست از ترس میچرخید
سکوت سنگینی بین ما حکم فرما شده بود من سکوتو شکوندم و گفتم ابجی هاشمیه ؟؟
تو اینجا چکار میکنی ؟وقتی صورتشو نگاه کردم از خونی که روی صورتش خشک شده بود ،گفتم ابجی تو دیگه چرا خونی هستی ؟
آه بلندی کشید و گفت ،وقتی تورو دنبال آرد فرستادم یه دفه چیزی تو سرم خورد و دیگه چیزی نفهمیدم
وقتی چشممو باز کردم دیدم داشتی می دوییدی ،!
صدات زدم کاظمیه کاظمیه ،؟ولی انگار صدامو نمیشنیدی
گفتم ابجی یه مردی خیلی زشت میخواست بهم ت*جاوز کنه ولی من با چوب تو سرش زدم
زدمش تا دلم خنک بشه ولی دلم خنک نشد ه ،! زود گفتم راستی راستی ،!
تو اون مرد رو ندیدی؟
هاشمیه به صورتم نگاه کرد و گفت کاظمیه تو اون مردو دیدی ؟
زود زود گفتم اره اره دیدمش وقتی باچوب تو سرش زدم پا به فرار گذاشتم و لی مثل همیشه بی شانس بودنم یارم نبود و زمین خوردم
هاشمیه قیافه اش درهم شد و گفت کاظمیه عجله کن به روستا زودتر برسیم

قدم هامو بلند و پراز درد بلند کردم و به روستا که رسیدیم ایستادم
هاشمیه گفت چرا ایستادی ؟
گفتم اخه دوباره به همین کشتارگاه داریم برمیگردیم هاشمیه
سرشو بالا انداخت و گفت نوچ ،
به اون خونه برنمیگردیم .
با تعجب گفتم هاشمیه اخه جایی منو قبول نمیکنه مگه نمیدونی من خونبسم
گفت تو کاریت نباشه فقط سریعتر بیا بریم
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند
به خونه ایی بزرگ با در چوبی تمیز قهوه ایی که از دور برق تمیزیش میزد رسیدیم
گفتم هاشمیه اینجا کجاس ؟
گفت خونه ی شیخ عشیره اس ،
حتما مشکلمون این حل میکنه
گفتم اخه اگه میخواست مشکل منو حل کنه دیروز منو به عقد حسون پیر در نمی اورد
هاشمیه بی تفاوت به من ،با جفت دستاش محکم به در ضربه زد
از پشت در صدای پیر زنی که داد میزد هاااای یهوووو (این کیه ) چرا اینجوری در میزنی ؟
هاشمیه نفس نفس در جواب پیرزن گفت منم ننه حصیبه ،
صدای خرش خرش دمپایی هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد
هاشمیه روبروم ایستاد و گفت کاظمیه تو هیچ حرفی قرار نیست بزنی فهمیدی چی گفتم ؟
با سر اعلام قبول کردنم را گفتم ،!
در نیمه بار شد هاشمیه با جیغ گفت خاااله دستمون به دامنت مارو زود ببر داخل خونه ،
پیرزن با تعجب گفت چی شده هاشمیه یمااا
هاشمیه با گریه گفت حسون و مرضیه و پسرش حنون داشتن مارو میکشتن به زور از خونه فرار کردیم
گفت بیایین تو ببینم چی شده
این خونبس دیگه چرا پشت سرت راه انداختی ؟
بدون اینکه به سوالش جواب بدیم هاشمیه دستمو گرفت و با خودش داخل خونه کرد
خونه ایی بزرگ که سرتا سر نخل خوشگل شده بود
که دور تا دور اتاق با پنجره های رنگین تزیین شده بود
با صدای هاشمیه از نگاه کردن به جلای خونه بیرون اومدن
گفت خاله یه لیوان اب برامون بیار گلومون خشک شده
پیرزن داد زد


حسنه ننه یه پارچ اب از منبع با اون لیوان استیل کنار تاقچه که مخصوص مهمون اینجا بیار تا گلوشونو تر کنن
روی حصیری که زیر نخل انداخته بود نشست و قلیون دستش گرفت و پشت سر هم کام کشید و به دود فرصت خارج شدن از دهنش نمیداد
به من نگاهی کرد و گفت چرا دیشب حسون علی نتونست عروسی کنه ؟
سرمو پایین انداختم و به جای من هاشمیه گفت خاله به نظرت عمو حسون میتونه ،؟
معلومه نمیتونه بعد از گرفتن چهار تا زن و هیجده تا بچه ،کمری براش نمونده ...
حسنه با یه پارچ اب و لیوان بدست به ما نزدیک شد هاشمیه زود به استقبالش رفت و پارچ و لیوان را از دستش گرفت و یه برام لیوان را پراز اب ریخت و گفت بخور تا جگرت حال بیاد
من از بس که تشنه ام بود یه جرعه لیوانو تو دهنم خالی کردم
پیرزن گفت خب حالا که آبتون را خوردین تعریف کنید چی شده ؟
هاشمیه دور دهنشو با استینش پاک کرد و گفت مرضیه به همه گفت خونبس دختر نیست و سلطان و مصطفی که خیر ببینه انشالله عاقبتش مثل کارش با ده تا پسر روشن بشه گفت قابله صدا بزنید تا ببینم واقعا عمو حسون کاری کرده و این دختر نبوده
من دستم بشکنه انشالله چلاق بشه ،رفتم قابله هارو صدا زدم و اونا این خونبسو معاینه کردن و فهمیدن که عمو حسون نتونسته کاری کنه و مرضیه این راهکارو جلوش گذاشت تا به همه بگن خونبس دختر نیست و باید خونریزی به پا بشه
وقتی سلطان فهمید عیب از عمو حسون بود برامون دسیسه درست کردن و منو که رفته بودم قابله رو صدا بزنم تا حد مرگ کتک زدن
این بدبخت سه نفره لخت کرده بودن


یکی دو ساعت تا اومدن شیخ طول کشید
ولی قبل از اومدن شیخ ،صدای تق و توق در به صدا در اومد
من و هاشمیه با صدای در ،! از ترس سرپا ایستادیم
حسنه با عجله خودشو به در رسوند و گفت کیه ؟
صدای مرد جدیدی که با صدای شیخ تا حدودی شباهت داشت گفت من هستم درو باز کن ...
حسنه به پیرزن حصیبه نگاه کرد و گفت صادق برگشته ،صادق اومد
حسنه درو باز کرد و گفت سلام ،! و زود دستشو گرفت و بعد از بوسه به پیشونیش چسبوند و گفت خوش اومدی صادق،!
روبروی در مردی قد بلند و چهارشانه با صورتی سبزه ی گندمی با موهای مشکی پر کلاغی به صورتش قشنگی داده بود چپ چپ به حسنه نگاه کرد و گفت برو کنار تا داخل خونه بشم ،
پیرزن حصیبه از جاش بلند شد و با بغض و خوشحالی همزمان گفت یماااا صادق ،!
اومدی ،خوش اومدی ،
به هاشمیه نگاه کردم و گفتم مگه کجا بوده که اینجوری ازش استقبال میکنن
با ارنج به پهلوم ضربه زد و گفت لال شو دختر
من هم با ببخشید سکوت کردم و دوباره در همون جایی که بودم نشستم
صادق با من نگاه کرد و روبه پیرزن حصیبه کرد و گفت این دیگه کیه ؟
هاشمیه زود جواب صادق را با ،این خونبس به جای محسن گرفتن وبه حسون علی دادن از شانس نمیدونم خوب یا بدش حسون علی نتونست شب عروسی کاری کنه پسرش را به جاش اورد و به زور خواستن به این دختر تج♡اوز کنن
صادق گفت یعنی چی ؟
حسون و اون پسرش غلط اضافه کرده اینجا طایفه ی .... زندگی میکنن
اینجا اعراب با غیرت هستن نه اعراب ناموس فروش ،!
حصیبه گفت نهار خوردی صادق، ننه ؟
صادق نگاهی به مادرش کرد و گفت نه ولی الان هم دوست ندارم بخورم
صدای همهمه ی مردا که از پشت در می اومد با همهمه ایی که تو قلبم از ترس خیمه زده یکی بود
برای برنامه ی دوم زندگیم که قراره چه تصمیمی برای من گرفته بشه باز ترس به جونم افتاد
ماکسیمو تو مشتم محکم گره زدم و به نخل تکیه دادم
با اومدن مردا همون مردای دیروز ولی چند مرد جدید بهشون اضافه شد
صادق به طرف شیخ رفت و زود دستشو گرفت
بوسه و به پیشونیش چسبوند ، شیخ با دستش سر صادق را نوازش کرد
همه به طرف اتاق مجلسی که مخصوص شیخ و پذیزا از مهمون اختصاص داره رفتن
مصطفی به همراه حسون و پسرش با هم با یاللله داخل خونه شدن
از دیدن همون مردی که منو تنها توی باغ نخلا تنها خفتم کرده بود با صدای ارومی گفتم هاشمیه همین بود
به خدا همینه من شکی ندارم ،هاشمیه دستشو به لبم چسبوند و گفت هیسسسس ،!
ساکت شو ....



گفتم هاشمیه من میترسم ،!
گفت نه نترس شیخ با حرفام خرش کردم
از حرفش خنده ام گرفت به صورتش نگاه کردم و با همین ریزریز خندیدیم
لبشو گاز گرفت و گفت بس کن تا کسی مارو تو این وضع ندیده باشه
زود خنده ی تلخم را بلعیدم و با گوش هام و چشام منتظر حکم نهایی بودم
صدای توهین شیخ، به حسون و پسرش را قشنگ میتونستیم بشنویم
پیرزن به من نزدیک شد و محکم تو سرم زد و گفت خیر نبینی که چه شری تو این طایفه راه انداختی
چشام پراز اشک شد
شیخ داد زد و گفت الان خطبه ی طلاق خونده میشه و به عقد یکی دیگه درش میاریم
احساس کردم مثل سبزی شده بودم که هر روز دست یکی منو میخرید
مصطفی بیرون اومد و با اشاره گفت بیا ،!
دور و برمو نگاه کردم بلکه با یکی دیگه باشه
هاشمیه گفت زود باش برو
دستمو به سینم زدمو گفتم من ،!
با شوخی گفت نه این بزها باید داخل اتاق بشن .، هاشمیه گفت حسنه عبایت میدی این دختر بپوشه ؟
حسنه چپ چپ بهم نگاهی کرد و اینکه خوفی تو دلش بود با تردید گفت الان الان ،!
عبا رو سرم گذاشتم و با قدم های پراز استرس و حتی صدای ضربان قلبم را از ترس میتونستم بشمارم به طرف اتاقی که مصطفی در چارچوبش ایستاده بود رفتم
با داخل شدنم همهمه به سکوت تبدیل شد
بدون سلام دم در نشستم شیخ دستشو برای عاقد تکون داد و گفت خطبه رو زود بخون و از این ساعت حسون و پسراش از طایفه خط خوردن و دوروز دیگا بهشون مهلت میدم از این روستا کوچ کنن
عاقد شروع کرد به خطبه خوندن و به من پشت سرش تکرار کردم و عقد محرمیتی که من بله رو نگفته بودم به اتمام رسید
شیخ با بد اخلاقی گفت حسون زود از اینجا برو دیگه جایی برای موندن نداری
با رفتن حسون و پسر جلادش نفس بلندی کشیدم
شیخ گفت حالا کی حاظره با خونبس ازدواج کنه
قبل از اینکه کسی جواب بده یکی جواب داد و گفت...


من حاظرم ،
همه سراشون را به طرف صادق چرخوندن
شیخ گفت نه تو که اصلا نمیشه ،!
صادق گفت چرا نمیشه ،؟دلیلش چه میتونه باشه ؟شیخ گفت چون تو زن داری
مصطفی با لکنت زبون گفت اگه خونبس به صادق چون زن داره نمیشه داد من میتونم باهاش ازدواج کنم
شیخ با عصبانیت گفت معلومه تو هم نمیشه
خونبس باید به کسی داده بشه یا پیر یا شخصی که ذهنیت درست حسابی نداشته باشه
صادق گفت من هم بچه ندارم و میخوام زن دوم بگیرم این خونبسو برای بچه اوردن میگیرم
هر چه میگفتن صادق و مصطفی برخلاف هم برای مسابقه دادن روی سرنوشتم حرف میزدن
تا اینکه صادق نبرد میدون شد
و قرار شد تا چهار ماه بعد،! من به عقد صادق در بیام
مصطفی با دلخوری از محفل مردونه بیرون رفت و من با رفتنش احساس شکستگی قلب ، گرفتم
شیخ با اشاره بهم گفت تو هم برو پیش زنا اینجا برای چی موندی ،؟زود باش دیگه ...
بارفتنم هاشمیه چشم به اتاق دوخته بود و با دیدنم با سرعت به طرفم اومد و گفت چی شد،؟
خدا شکر طلاق گرفتی ،
بغضم ترکید و بدون صدایی که از خودم بیرون بیارم رفتم بغلش کردم و با صدای بغض الود گفتم هاشمیه میخوان منو به عقد صادق در بیارن
زود منو از بغلش بیرون کشید و گفت دختر این گریه کردن نداره تازه بابت این تصمیم باید خوشحال بشی
حسنه صدامون را شنید و به طرفم اومد و گفت خدا ازت نگذره که امروز با اومدنت پا روی زندگیم گذاشتی
سرم راتند تند براش تکون دادم و گفتم نه نه من نمیخواستم ولی خودت هم میدونی که من حق اعتراض را نداشتم و ندارم
پشقاب ملامینی که شسته بود محکم طرفم پرت کرد و گفت یه روز خوش برات نمیزارم از هر قبرستونی که اومده بودی باید برگردی ،!
دستمو جلوی صورتم سپر کردم
حصیبه به ما نزدیک شد و گفت حسنه صداتو خفه کن
هنوز عاقد تو اتاقه ،صدات بالا نبر تا صادق عصبی نشده و همین جا طلاقت میده
لباشو روی هم فشار داد و از پیش ما دور شد
هاشمیه گفت کاظمیه ؟بهش نگاه کردم و گفت هااا هاشمیه ؟
گفت کار من دیگه تموم شد حالا دیگه من باید برگردم
دستشو محکم فشار دادم و گفتم هاشمیه نرو ،!


اگه به اون خونه برگردی ،خدایی نکرده زبونم لال بلایی سرت میارن
لباش از بغض به هم میلرزیدن ،دستشو اروم از دستم بیرون کشید و گفت آب از سرم گذشته دختر ،!.
من از خیلی وقت زنده نبودم و منتظر انتقام بودم و امروز بهترین فرصت بوده باورت میشه کاظمیه ...
من بعد اون خدا بیامرز زندگی برام هر روزش مرگ بوده میدونی چرا ؟
چون هنوز لباس مشکی تنم بود منو به عقد برادرش در اوردن و همون شب من اونو تمکین دادم ،!
میدونی این چه دردی برام بود ،!نه هیچکه نمیدونه
تو نگران من نباش .،
با صدای بلند گریه کردم و گفتم به خاطر کلثوم دخترت نباید به اون خونه که پراز جلاد برگردی
گفت تو بهم قول بده که با چنگ و دندون زندگیتو درست کن
صورتمو با لبای گرمش بوسید و با خداحافظی از خونه ی شیخ بیرون رفت
با رفتنش قلبم برای مظلومیتش ریش ریش شد
دورو برمو با دقت نگاه کردم جز من کسی تو حیاط نبود
یه گوشه ایی پیدا کردم و زیر یکی از نخل ها نشستم و زانوی غم بغل کردم
خود به خود از خستگی و این همه گریه خوابم برد
با صدای بلند مردونه چشامو باز کردم و مثل سربازی که سرپست خوابش برده بود سرپا ایستادم و با ترس گفتم هااا ، ببخش ،!
خوابم برد ،
با دستش بهم اشاره کرد و گفت بلند شو اینجا نموندی که نون مفت بخوری برو ببین، حسنه چه کاری بهت دستور میده و بدون هیچ اعتراضی انجام میدی
نفس بلندی کشیدم و به راه افتادم
دور خودم میچرخیدم و نمیدونستم باید کجا برم
به عقب برگشتم تا به شوهری که برام نشونه گرفته شده بپرسم باید کجا برم با نگاهش منو همراهی میکرد از خجالت
سرم را پایین انداختم و با صدای خیلی آرومی گفتم من کجا باید برم ؟
حسنه کجاس ؟ نگاهش هنوز ادامه دار بود ،یه لحظه به خودش اومد و گفت ،همون راهی که داری میری ادامه بده و به اتاق روبروییت برو
با اطاعت به همون آدرسی که صادق داده بود رفتم
درو باز کردم ،حسنه بالشتو تو بغلش سفت گرفته و زار و زار به حال خودش گریه میکرد
گفتم به خاک ننه احلام من مقصر نیستم ،
خودت شاهدی که من به خاطر کاری که داداش هاشمم کرده بود که الهی خیر نبینه دارم مجازات میشم
تو فکر میکنی من خیلی خوشحالم ،که اینجوری اشک یه زن که مثل خودم دست مردای طایفه افتاده را ببینم
نه والله ،خوشحال نیستم تو بگو من چکار کنم تا تو یا یکی دیگه رو ناراحت نکنم
با حرص بالشتو از توی بغلش پرت کرد و بلند شد
به طرفم خیز برداشت و گفت تو باید بمیری ،! تو باید بمیری


هر چه حسنه به من نزدیک تر میشد ،به عقب ،عقب میرفتم ،اخرین مسیرم به بن بست و دیوار محدود شد
دستشو روی گردنم حلقه کرد و با هر زوری که داشت فشار میداد
اولش تسلیم حسنه شده بودم ولی وقتی نفس هام کند و کندتر میشد دستمو روی دستای عصبیش چسبوندم و باصدایی که به زور از حلقم خارج میشد گفتم من مگه چکارت کردم ؟
گفت زندگیمو ازم گرفتی ،بختم سیاه بود با اومدن تو تباه میشه
پشت سرم صدای صادق داد زد و گفت حسنههههه داری چکار میکنی ؟را شنیدم
دستتو باز کن ،! ولی حسنه هیچ ترسی از حرف صادق نداشت
وبی توجه به حرفش گلومو بیشتر فشار میداد نفس هام هر لحظه کم و کمتر میشد
چشام رو به سیاهی میرفت
خودمو تسلیم دست های حسنه کردم پلک هامو روی هم گذاشتم و اشکام به خاطر اقبال بد و سیاهم روی گونه های خسته ی کودکیم ریخته شد
یه لحظه نفس هام باز شد وبه سرفه افتادم ،
روی زمین نشستم و با صدای بلند سرفه کردم سرمو بلند کردم و به صورت سرخ صادق نگاه کردم که حسنه رو از گیس های بافته شده ی، بلندش ،آویزون کرده و با حرص گفت تو اینقدر بی حیا شدی که از حرفم سرپیچی میکنی ؟
حسنه گفت صادق من زنت هستم نباید با این بی اصل و نصب عروسی کنی
گفت مگه برای تو فرقی داره با کی ازدواج کنم ؟
دوساله بی پدری رو تحمل کردم برای من نتونستی بچه بیاری الان هم با این خونبس ازدواج میکنم ولی نه به عنوان زن ،بلکه به خاطر بچه ،!
به محض بچه اوردن ، مطمعن باش طلاقش میدم و تو مادر اون بچه ها میشی
حسنه کمی آرومتر شد و به من نگاه کرد و گفت حالا که اینجوری گفتی تحملش میکنم ،مجبورم تحمل کنم بدن تو به بدنش بخوره
از این که میخوای باهاش بخوابی قلبم درد میکنه صادق
صادق قلبم داره اتیش میگیره ،! نمیتونم اینو تو بغلت تصور کنم
همین جوری که داشتن از احساسات و بازی با سرنوشتم حرف میزدن صدای محکم در زدن گردن سه نفرمون را به طرف حیاط چرخوند

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ahlam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ofeb چیست?