رمان بعد از تنهایی احلام 10 - اینفو
طالع بینی

رمان بعد از تنهایی احلام 10


با تکه تکه بین کلامم گفتم مص*طفی***؟؟؟
مصطفی تو دیگه چرا ،؟ تو دیگه اینجور سنگدل شدی
من فکر میکردم توبا همه فرق داری .،!
با حرص گفت چون دوسش داشتم و بدون اینکه حرف دیگه ایی بزنه
روی سینم نشست و قمه ی تیز دسته بلندش را به گردنم چسبوند
با صدای تقو ، تقو ،تق ، در از جا پریدم ،!
دستمو روی گردنم چسبوندمو گفتم خدایا شکرت خواب بود ،!خدا شکر که همه ی اینا خواب بود ولی خدا بهت قول میدم تو که دستمو نگرفتی من خودم زندگیمو میسازم
دستمو روی زمین فشار دادم و خودمو به حیاط رسوندم
هنوز قلبم از شدت ترس تند تند میزد،
بدنم می لرزید ،! منتظر شدم شیخ درو برای اونی که داره این همه با عجله در رو میکوبه ،! باز کنه ولی خبری از شیخ نبود که نبود
پشت در ایستادم و گفتم کیه ..؟
صادق گفت من هستم رسمیه ،!درو باز کن
از اینکه صدای صادق را شنیدم با لبخند درو باز کردم و تند تند گفتم خوش اومدی صادق ،!
خونه رو با اومدنت چراغونی کردی
صادق نگاه متعجبی به من کرد و گفت رسمیه این خودتی ،؟ نه ولی دارم قشنگ تورو میبینم ،!همون رسمیه ی چند ساعت پیشی ولی چرا زود عوض شدی الله و اعلم ،!!!!!!!
نکنه میخوام بمیرم ،!؟
گفتم نه صادق خواب نیستی واقعا خونه بدون تو صفا نداشت
صادق دهنش گوش تا گوش از خوسحالی باز شد و با ذوق گفت ننه نمیخوای پیاده شی ،!؟
حصیبه با اخ و اوخ از در پاش از درشکه به همراه دوتا پیر زن پیاده شدن،،!!
پیرزنا به من نگاهی کردن وانگشت به طرفم به حصیبه مرا نشون دادن و گفتن این خونبسه ،؟
قبل از اینکه حصیبه حرفی بزنه ،صادق گفت ولی از دیشب اسمش رسمیه شد و هر که خواست زنمو صدا بزنه به اسم رسمیه خطابش کنه
یکی از اون قابله ها لبش را برای صادق کج کرد و اون یکی با کج خلقی گفت انگار میخواید مارو اینجا نگه دارین ،!
ددد دختر ببا اینور ما داخل خونه شیم
من از پیش در کنار رفتم


صادق کنارم ایستاد و با صدای ارومی که کسی حرفاشو نشوه گفت رسمیه ؟ تو این چند ساعت که از اینجا دور شدم خیلی دلتنگت شدم ،!
تا حالا این حسو نداشتم رسمیه ،!!!
دهنم باز شد که چیزی در جواب حرفش بزنم حصیبه صدام زد و گفت دختر،؟شیخ کجاس ؟چرا تو درو باز کردی ؟ معمولا وقتی کسی خونه نیست خودش درو باز میکنه
آب دهنمو قورت دادمو گفتم حاجیه ، اخرین بار بعد رفتنتون تو حیاط بود دیدمش ،!من به اتاق رفتم و دیگه نمیدونم شیخ کجا رفت ،!
حصیبه از فرط خستگی دستش را به کمرش چسبوند و به طرف اتاق رفت
بعد مکثی صدای جیغ حصیبه از اتاق بیرون اومد
همگی با عجله به سمت جیغ حصیبه رفتیم از دیدن شیخ که اروم و بی حرکت و بدون واکنشی به جیغ های حصیبه و داد زدن صادق خوابیده بود فهمیدم که مرگش هیچ فرقی با خوابیدن ابدی ننه احلامم نداشت
قابله بالای سر شیخ نشست ،از بساطی که با خودش اورده بود اینه ایی ،! بیرون اورد و روبروی بینی شیخ گذاشت ،!
نفسا درسینه حبس کرده بودیم ،! و منتظر خبر نهایی که قابله باید بگه بودیم
قابله اینه رو نگاه کرد و گفت االله یجبر امصابکم ( خدا به شما صبر بده ) حصیبه پشت سر هم تو سر و صورتش میزد
از یه طرف خوشحال بودم که قضیه ی معاینه ام بدست قابله ها به تعویق افتاد و از یه طرف برای حصیبه که از ته اعماقش ناراحت و شیون میکرد ناراحت و غم زده شدم
فردا شیخ به دست چندین عشیره و قبیله با چه شکوهی تشیع شد و خونه پرو خالی از جمعیت میشد
پچ پچ زنان ، که مرگ شیخ را پا قدم نحس من ،میدونستن با گوشم میتونستم بشنوم و هر که به هر طریقی به من زخم زبون میزد
حسنه چپ میرفت تو سرم میزد راست میرفت جلوی جمعیت زن هر*زه خطابم میکرد و حتی برای اب خوردنش به من دستور میداد
شب کم کم خونه خالی از مهمونا شد و من اینقدر کار کردم نایی برای ایستادن روی پاهام نداشتم
حسنه برای خوشرنگ و لوس کردنش پیش صادق شیله اش را به هوای گرم از سرش در اورد و موهای گیس شده اش را دو طرف شونه هاش اویزون کرد
صدای گریه های بی امان حصیبه منو از محفل حسنه بیرون اورد و به طرف اتاق حصیبه کشوند

دم در ایستادم وبا صدای اندوهگینی به خاطر گریه های بی امان حصیبه گفتم حاجیه ؟
اینجوری با خودت نکن ،روزاهای زیادی برای گریه هنوز در پیش داری
اینقدر گریه نکن ،هم خودتو داری از بین میبری هم روح اون مرحوم را داری اذیت میکنی
سرشو بالا اورد و با دستش روی زمین چند بار ضربه زد و گفت :
بیا اینجا کنارم بشین خونبس ،!
من هم انگار منتظر تعارف بودم،!بدون هیچ تعارفی نه نگفتم و روبروش نشستم
با گوشه ی شیله ام صورتش را از اشکی که خود به خود چروک هایی که برای روزگار با صورتش پر کرده بود را پاک کردم
لب باز کرد و گفت هنوز بچه بودم ،!
خیلی بچه بودم
ما پونزده تا خواهر برادر بودیم ،! چهارتا پسر و دوتا خواهر از ننه ام بودیم و بقیه از زن اقام بود
اقام تو باغ شیخ منیب کار گری میکرد ،! هر چه کار میکرد شکم مارو نمیتونست پر کنه
من از همه ی خواهرام خوشگلتر بودم به ننه بزرگم رفته بودم !!!!!!!!!
ننه ی ،مادرم !!!!
یه روز که با بچه ها در حال بازی بودم ،!اقام با خوشحالی ننه امو صدا زد و بعد از نیم ساعت ننه ام ، از بین بچه ها به هوای حموم منو بیرون کشید
من با گریه ،!دست و پا میزدم میخوام بازی کنم ولی کی که به حرفم گوش بده
ننه ام تو حموم،چه عرض کنم یه حوض کوچیک اخر اتاق اقام ساخته بود و ما ماهی یک بار یا بیشتر اونجا میتونستیم رو خودمون اب بریزیم ،! بهم گفت حصیبه بختت باز شده دختررررررر!!!!!!
من فک کردم .،میخواد منو با زن اقا بفرسته زیارت بی بی حکیمه ،!!!چون چند روزه ،زن اقام به همراه زن عامو هام تصمیم داشتن برن زیارت بی بی حکیمه ،!
با خوشحالی صورت ننه امو بوس کردمو گفتم کی باید زن اقام میخوان حرکت کنن که من زودتر ماکسیمو بشورم تا زودخشک بشه اخه ما عید به عید برامون لباس پیش ننه نصرت میبریدن و من جز این ماکسی لباس دیگه ایی نداشتم ، میشستم و میپوشیدم
گفت نه ،،،،حصیبه بی بی حکیمه نمیخوای بری ،میخواد پسر شیخ امشب برای خواستگاریت بیاد

آهی از تمام اعماق وجود درد کشید ه اش داد و ادامه داد و گفت :
تاچشامو باز کردم من خونه ایی که اسمش ، خونه بخته که با این کلمه متضاد بودرفتم
هیچی از شب عروسی و زفاف بلد نبودم و من شب عروسی دوبار از درد غش می کردم و با درد به هوش می اومدم
تا من اون صاب مونده دستمال که همه ،! زن و مردی که پشت دری منتظر ایستاده بودن را ،،، خ*ونی کردم و تحویل حضار که یه ذره رحمومت نداشتن دادیم
شب و روز من بدست اون خدانیامرز مادرشوهر و خواهر شوهرم مثل برده کتک می خوردم تا بزرگتر شدم و دور و برم پر از بچه دیدم وقتمو با بچه ها م و کارای خونه که صبح تا شب تمومی نداشت روزم تا شب میرسوندم
چند سال گذشت و یه روز شیخ دستور داد عسکر باید زن دوم بگیره ،به خاطر اینکه دختر شیخ روسرش هوو اومده بود و دلش شکسته من هم باید رو سرم هوو بیارن تا دل خواهر شوهرم شاد بشه و به خواستشون رسیدن و من صاحب هوو شدم و شوهرم به جای اینکه عادلانه رفتار کنه شب و روز پیش هووم بود و من هر شب با چشمای گریه به خواب میرفتم هووم روز به روز دل شوهر را بیشتر از روزهای قبل بدست می اورد و هر روز یه بهونه می اورد و هر روز فتنه درست میکرد تا من شکنجه بشم
وهمون روز شوهرم تا میتونست تا حد مرگ کتکم میزد ولی این خوشبختی زیاد براشون دووم نیورد و روز زایمانش هم خودش و هم بچه اش با شوهری که با دوز و کلک بدست اورده بود درفانی را وداع گفت و به اون دنیا سفر کردن
و شوهرم شد برای من ،بدون هیچ شریکی ،!
ولی دختر جان ،!!! شوهرم اسمش مال من بود در اصل هر روز با یکی بود و من شده بودم کلفت و تا امروز که با رفتنش کمرم نشکست بل عکس گریه های من برای اون خاطراتی که هیچ وقت ازش خوشی ندیده بودم
با صدای بلند به گریه افتاد
بلند شدم دستشو گرفتم و تند تند بوسیدم
گفتم میتونم بهت ننه بگم به جای حاجیه ؟
بهم نگاه مظلومانه ایی کرد و گفت تو هم از امروز اسمی که شیر مردم برات انتخاب کرده و برازنده ات شده صدات میزنم
با هم تو بغل هم رفتیم و هر کدوم برای غم دلش سیر گریه کرد
با صدای صادق که گفت : ننه بس کن چشات کم سو شدن ،!
از بغل هم بیرون اومدیم
صادق با ناراحتی گفت رسمیه پاشو دیگه بزار ننه ام استراحت کنه
حصیبه دستشو رو شونم گذاشت و گفت برو پیش شوهرت دخترم ،!

همی چی مثل برق و باد گذشت و روز تعیین بزرگی صادق رسید
بعد چهلم شیخ ،!
چند تا قبیله و عشیره برای تایید کردن شیخ شدن صادق به جای پدرش دور هم جمع شده به خونه ی شیخ که من در همونجا هستم اومدن
تمام روز اندازه ی شش نفر ادم کار میکردم
یه دستم توی غذا اون یکی دستم نون پختن و ماهی کباب کردن و اون یکی دستم قهوه و چایی و حلوا باید اماده کنم و هر از گاهی حسنه که از وقتی پا به اینجا گذاشته بودم مثل رییس ها نشسته و به من دستور میداد و با حرف هایی که با نیش زدن دلم را بیشتر از خودش چرکین تر میکرد
ولی اینقدر به من حرف های چرند و تهمت های زننده زده بود که تمام حرف هاش و اداهاش از کنارشون بی تفاوت رد میشم و کاملا برام حتی عادی شده بودن
بعد از اعلام و تایید شدن شیخ شدن صادق ببین عشایر و قبیله مهمون ها یکی یکی خداحافظی کردن
اخرای شب از فرط خستگی از کار امروز روی تخت چوبی که زیر درخت خرما بود نشستم
پاهامو دراز کردم و شلوار م ، را تا زانو بالا کشیدم و با دست های خسته ام پاهامو میمالیدم
گرمای شرجی طاقت فرسا بود دورو برمو قشنگ نگاه کردم وقتی مطمعن شدم کسی تو حیاط نیست شیله ام را از روی سرم برداشتم و موهامو به چپ و راست پریشون کردم
باد بزنی که ننه حصیبه برام با خار خرما بافته بود خودم را باد زدم بلکه کمی خودمو خنک کنم
روی همون تخت لم دادم و به ستاره ها که کار هر شبم بود نگاه کردم و برای هر ستاره ایی اسمی از خانواده ام نام بردم
اولین ستاره ننه احلاممه و به ترتیب ننه معصونه و اقا و هاشم و هوشنگ و تا رسیدم به فرزانه ، لبم را با دندونم محکم گاز گرفتم حرص ازش داشتم ،! گفتم اخه چرا اینکارو با ما کردی خیر ندیده ،!
مگه ننه احلامم چکارت کرده بود ؟ که این بلاهارو به سرش اوردی
الان اگه کاکامو از فتنه هات پر نکرده بودی هم ننه احلامم زنده بود هم هوشنگ عاقل بود و هم اینکه من مثل دخترای دیگه با افتخار خونه ی بخت رفته بودم
مثل دختر حاج یونس بلقیس ،! چند شبانه روز بزن برقص داشتن تا روز عروسی ....اخه ......
این چه تقدیری برام زدی همین جوری که با ستاره ها درد و دل میکردم ،کم کم چشام ، خود به خود روی هم سنگی رفتن ،!
دستی روی بدنم احساس کردم ، اروم چشامو باز کردم ، گفتم بسم الله ،!
حتی تو خواب هم میترسم ،!
نه این نوازش از زیر لباسم روی کمرم مثل مار در حال حرکت بود
زود از جایی که خوابیده بودم پریدم
 


از دیدن صادق، از خوشحالی که کس دیگه ایی مزاحمم نشده لبخند به لبم نشست ،!
انگشتشو روی لبم گذاشت و گفت ترسیدی ؟
سرمو تکون دادمو گفتم اره خیلی ولی ببخش قبل از اینکه خوابم ببره رخت خواب برات ننداختم
از خستگی اینجا خوابم برد
خواستم بلند شم دستشو روی سینم گذاشت و نزاشت بلند شم گفت میدونم امروز خیلی کار کردی دستمو گرفت و روی صورتش گذاشت
برای اولین بار قشنگی چشاش تو ظلمات شب را دیده بودم ،چشاش مثل تیله براق بود
چشام به چشای درشتش زل زدم و زود نگاهمو از نگاهش به خاطر خجالت دزدیدمو گفتم نه نه من از کار خسته نمیشم فقط تو از من راضی باش تا بیشتر از این اذیت نشم ،!
سرشو به گردنم نزدیک کرد ، لبای گرمش را روی گردنم چسبوند ،و تند تند بوسه های شهو*ت انگیز زد
اروم تو گوشم گفت رسیمه ؟؟
تو عزیز من شدی ،اینو میدونستی ؟
از شنیدن این حرف قلبم هری ریخت ، اولین باری بود که این حرفو بعد از این همه شکنجه شنیده بودم
چشامو اروم روی هم گذاشتمو گفتم خب از کجا معلوم که این حرفایی که داری بهم میزنی گذری نباشه
سرشو بالا اورد و به صورتم نزدیک کرد و گفت چرا باید به تو دروغ بگم ؟هاااا ؟
گفتم اخه تو یه زن داشتی ولی باز هم دلت خواست ،یه زن دیگه ایی داشته باشی
زود گفتم صادق ؟
چرا مردای اعراب اینقدر به زن ظلم میکنن
من اینجا غریبم،!اسیرم ،بدبختم بب خانواده ام ،! من ناخواسته اینجا گیر کردم ،!!!
جز تو که میگی عزیزتم کسی رو ندارم ،! تورو به جونن ننه حصیبه تو یکی دیگه اذیتم نکن
با بغض گفتم می دونم هیچ کس عزیز تر از ننه برای ادم نمیتونه باشه
گفت من هیچ وقت اذیتت نمیکنم ، اگه غریبی من همه کست میشم ،!
اگه بی خانواده ایی من خانواده ات میشم ،! اینو بدون تو هم برای من به اندازه ی ننه حصیبه ام عزیزی
اشکایی که از گوشه های چشمم تند تند لبریز میشدن با سر انگشتش پاک کرد و گفت بهت قول میدم برام عزیز میمونی و نمیزارم هیچ احدو ناسی به زن شیخ تو بگه.....

از فرصت استفاده کردم که قشنگ خودمو تو دل صادق جا باز کنم
سنم کمه ولی اینقدر زجر تو ی زندگیم کشیده بودم که انگار بیست سال بزرگتر و به سنم اضافه شده بود
روی پهلو غلطیدم ،دستمو زیر سرم گذاشتم و با زبون شکسته ی بچه گونه ، از خودم در اوردمو گفتم کدوم یکی ،!!!
اخه تو دوتا زن داری ،!اون یکی که ،؟
یا منو که به خاطر بچه با من ازدواج کردی ؟
صادق که روی کمر خوابیده بود به حالتی که من خوابیده بودم پهلو شد و گفت اونی که چشامو برای زندگی قشنگ کرده .......♡♡♡♡♡
اون زنی که من با اولین نگاه ،! دیده بودم و مهرش به دلم نشست و برای بدست اوردنش بدون هیچ ابایی جلوی همه از انتخابم مصمم شدم و گفتم من این یکی رو میخوام
صادق دستمو گرفت و به لبش چسبوند و گفت تو این قلبم یه نفر هست و اون زن کسی نیست جز رسمیه ،!!!!!
رسمیه من هیچ حسی به حسنه نداشتم و ندارم
میدونی چرا ،؟ سرمو تکون دادمو بدون اینکه حرفی بزنم لبامو غنچه کردم و گفتم نوچ !نوچ
گفت اون برام زنداری نکرد ،!هر شب تا خواستم بهش نزدیک بشم از بوی تنش و لباسی که بوی گله گوسفند و دود و پیاز داغ حالت تهوع میگرفتم وومجبور میشدم ازش دوری کنم
واقعیتش از اول دوست نداشتم با حسنه ازدواج کنم
اقای خدا بیامرزم مجبورم کرد
میدونی که ما نمیتونیم روی حرف بزرگترها حرفی بزنیم این هم که بابات شیخ باشه
ولی تو!!!!!
ولی تو نمیدونم چرا اینقدر دوست دارم
گفتم حالا بگو چقدر منو دوست داری
گفت خیلی ،!انگشتاشو بالا اورد و گفت انگشتامو میبینی ؟گفتم ،،،،ها !!!!
کور نیستم می بینم انگشتاتو ،!!!!
گفت اندازه ی تمام انگشتام ،!!!
نفس بلندی کشیدمو گفتم اخه من خونبسم ،!!!
میدونی رسم و رسومات خونبس چیه ،؟باید زن مثل برده باهاش رفتار کنی
گفت وقتی هم شیره ام ،!خونبسش کردن اون تفصیری نداشت و تو هم همین طور
من عقایدم مثل بقیه نیست
حالا بگذریم رسمیه ،!
بیا نزدیکم شو تا از بودنت لذت ببرم
تا خواستم حرفی بزنم احساس دردی تو سرم شد و از فضای عاشقونه ایی که صادق درست کرده بود بیرون اومدم و با اخ گفتنم یکی دیگه توی کمرم خوردم
حتی فرصت نمیداد ببینم از کجا و چه کسی اینجوری دارم کتک میخورم

صادق جلوی من سپر شد و با صدای بلند داد زد، حسنه ؟؟؟ داری چه غلطی میکنی ؟
چطور جرات کردی جلوی چشم شیخ اینکارو کنی ؟
حسنه مجازاتت بد جور سنگین کردی
همین حالا بقچه اتو جمع میکنی ،میری ور دل ننه ات میشینی
حسنه چوب به دست از چشاش شرارت و حسد و خباثت میریخت
با نفس نفس گفت من هیج جا نمیرم ،!همین جا میمونم اینجا خونه امه و من نباید برم اونی که باید بره این زن خراب بره و در ضمن من تا این خو*نبس هر*زه به کشتن ندم از اینجا نمی رم
صادق دستشو از عصبانیت مشت کرد و از تخت پایین اومد ،! چوبی که دست حسنه بود را با حرص برداشت و گفت تو خیلی داری پاتو از گلیمت دراز میکنی حسنه ،!چند وقته تو رو قشنگ زیر نظر دارم
حرمت و احترام فراموش کردی ولی دوباره یادت میدم
هر چه میزد حسنه سعی میکرد به من حمله کنه
ننه حصیبه لنگان لنگان با عجله و چشمای خوابا الو خودشو به صادق رسوند و گفت بس کن شیخ ،!!!!
برای چی نصف شبی به جون این زن افتادی ؟
دست صادق رو گرفت و گفت به حرمت این موهای سفید بس کن
صادق گفت من امشب این زنو میکشم
جلوی من داره به ناموسم میگه ...
حرفشو قطع کرد و با استغفرالله سرش را تکون داد ،!!...
به من نگاهی کرد که یه گوشه از ترس پاهامو توی شکمم جمع کرده وبه این صحنه های مخوفی که هر لحظه منتظر خطر دیگری هستم نشسته بودم
صادق با خشم گفت از اون جا بلند شو رسمیه ،!!! زود بیا پیش من وایسا
پاهام از شدت ترس به هم میخوردن ،!!
به هر سختی که بود بلند شدم و خودمو با فاصله به صادق رسوندم
حصیبه با دیدن صورت خو*نی ام محکم توی صورتش زد و گفت صورتت چرا خونیه ،؟.
صادق نگو تو سرو صورت این بی گناهو به این روز انداختی
صادق با حرص به حسنه که روی زمین لم داده و بدنشو میمالید نگاه کرد و گفت این زن صورت رسمیه رو به این روز انداخت
حسنه از جاش بلند شد و به طرفم حمله کرد و موهامو مشت مشت میکند و من از درد فقط به خودم میپیچیدم

حصیبه قبل از صادق خودشو به ما رسوند و با چوب به سرو پای حسنه شروع به زدن کرد
حسنه موهامو ول کرد و به حصیبه نگاهی کرد و گفت تو هم این عفریته چیز خورت کرده زن عمو ؟
این دختر با خودش سحرو جادو به اینجا اورده من میدونم ،!!
با همون سحر و جادو به خوردتون داده که زبونتونو بسته
اره اره حتما چیز خورتون کرده ،!من مطمعنم
یا اینکه خودش جادوگره ،!!!
هااااا من میگم چرا این خودشو به مظلومیت میزنه نگو داره زبون بند براتون درست میکنخ اونروز دیدم که هی تو خونه اسپند دود میکرد نگو همون روز داشته دعاهارو دود میکنه
خیر نبینی خونبس که زندگی مارو بهم ریختی
صادق اصلا تو مرد نیستی ،
صادق موهای حسنه رو گرفت و گفت خفه شووووو،!!!!
بیشتر از این حرف نزن به ضررت بشه بیا ببرمت پیش اون پدرت ، که اون باعث تمام بدبختی زندگی من شد
اگه اون تورو حراج تو زندگیم نزده بود الان من ادم دیونه ایی مثل تو ،! رو نداشتم
حصیبه دست صادقو گرفت و گفت شیخ ،؟
تورو به خاک اون اقات که هنوز خاکش خشک نشده قسمت میدم این وقت شب اینو خونه ی باباش نفرست ....
تو میدونی که زن نباید شبونه خونه ی پدرش بفرستی
صادق گفت چرا نفرستم ننه ؟
این دیونه اس و من این زن دیونه رو نمیتونم تا صبح تحمل کنم ننه من این زنو نمیخوام صداشو بالاتر برد وگفت نمی خوامش ننه
حصیبه روی زمین نشست و با گریه گفت پسرم الان اگه ببریش میگن یکی رو با این زن سکوت کرد و چند مرتبه استغرالله گفت
بعد از مکثی ادامه داد و گفت ،،ننه صادق
بین ما اعراب این وقت شب زنو بفرستی خونه ی اقاش خوبیت نداره
صادق با حرص دست حسنه رو پرت کرد و گفت همین امشب تحملت میکنم ولی صبح زود میفرستمت
حسنه با بغض گفت صادق ، راستشو بخوای من هم تورو نخواستم ولی اقام مجبورم کرد که زنت بشم
ولی به خاطر رسومات این اعراب که همیشه تو گوشمون ، گفتن با لباس سفید خونه ی شوهرت رفتی با کفن از خونه اش باید بیرون بیای
صادق صورتش از عصبانیت خیس عرق شده بود
دورو برشو نگاه کرد و داشت به طرف کلنگی که ته حیاط بود میرفت

دوییدم سمتش ,گفتم نه صادق ،! نکن
تورو خدا کار اشتباهی نکن ،!گفت رسمیه ولم کن من امشب باید این زن دیونه رو بکشم تا از شرش راحت بشم
به خدا ،به پیر به پیغمبر این از همون اول دیونه بود
جلوش ایستادمو گفتم نه اگه تو اینو بکشی من چی میشم ،؟
به من فکر کردی من بعد تو چه کنم ،!!
اگه تو یه چیزیت بشه من کجا برم ،؟دوباره قراره دست کی بیافتم ؟ دوباره قرعه میشم
صادق کمی ارومتر شد دستشو روی سرم کشید و گفت رسمیه نگران نباش تا اخر عمر ،مثل کوه پشتت هستم و تا اخرین نفسام ازت محافظت میکنم
حصیبه دست حسنه رو گرفت و با خودش به اتاقش برد تا صادق دستش به خون حسنه آغشته نشه
با صدای ارومی گفتم دستتو به من میدی صادق ؟
نفس بلندی کشید و بعد مکثی تو هوا پرت کرد
منتظر نشدم تا دستشو به طرفم بگیره ،دستشو گرفتم و برای اولین بار بوسه زدم
و به طرف حوض کشوندمش
اب مشت کردمو صورتش را شستمو گفتم اگه راستشو بخوای نباید از حسنه ناراحت بشی
صادق چشاشو گرد کرد ،گفت رسمیه میفهمی داری چی میگی ،؟
به طرف هیزوم رفتم و چنتا چوب برداشتمو با پام شکوندم و داخل منقل انداختم
نفت از پیت برداشتم و روی چوب های خشکی که منتظر علامت کبریت بودن ، را ریختم
صادق به من فقط نگاه میکرد
یه ضرب کبریت زدمو و به رقص اتیش نگاه کردم قلیون رو اماده و جلوی صادق تقدیم کردم
گفتم به چند دلیل این حرفو زدم
اولین دلیل اینه که تو هر حرفی که دلت خواست به حسنه زدی
دلیل دوم اینه حق داره از وجود من حسادت کنه
هر زنی دوست نداره شوهرشو شریک یکی دیگه کنه
من هم اگه جای حسنه بودم همین کاری که حسنه کرده بود رو انجام میدادم
خواستم جو را عوض کنم و از سیاست خودم استفاده کنم
لبخندی زدم و گفتم ولی من عاقلم کاری میکنم که شوهرم فقط منو میبینه و بس !!!!
گفت مثلا چکار میکردی ؟ و میکنی ؟

کنارش نشستم، صدامو نازک کردمو گفتم اینقدر بهت میرسیدم تا چشمت به یکی دیگه نیافته
صادق از خشمی که تو چهره اش داشت ،با حرفم خنثی شد و گفت یعنی تو یه الف بچه میتونی منو سیراب کنی ؟
با خنده ی قشنگی گفتم میخوای امتحانش کنیم ؟
نی قلیونی که پراز دود بود کنار خودش ،روی تنه ی خشکیده ی نخل تکیه داد و گفت اره اره بیا چشممو سیراب کن ببینم میتونی ،!
دستشو گرفتم و به طرف اتاق دنبال خودم کشوندم
خم شدم ، فانوس را با دست دیگه ام حمل کردم و داخل اتاق شدیم
صادق مثل بچه به ندونم کاری که میخوام انجام بدم سکوت کرده بود
رخت خواب را پهن کردم وشعله های فانوس را زیاد کردم
روبروی صادق ایستادم و تن عریانم را در ملاءش نمایان گذاشتم
موهای خونیم را از بافتن باز کردم و چند بار روی تن صادق پریشون کردم
شعله های نور به بدن سفیدم رقص زیبایی میداد
صادق دستشو برام باز کرد و بدون اینکه حرفی بزنه دستشو روی بدنم قفل کرد و منو به خودش چسبوند
اروم تو گوشش گفتم حالا میتونی دربرابرم مقاومت کنی ؟
صادق مثل صحرای تشنه از وجود من سیراب شد .......
صبح با صدای الله و اکبر موذن حاج محمود بیدار شدم ،چند بار خمیازه ایی کشیدم
به پهلو شدم ولی صادق کنارم نبود با تعجب بلند شدم و لباسم را پوشیدم تا غسل قبل از نون پختن کنم واز نبود این وقت صادق مطلع بشم
بعد از حموم کردن به اتاق برگشتم ولی باز خبری از صادق نبود
زود زود لباسم را پوشیدم و به حیاط رفتم ،همه جارو با دقت نگاه کردم از نبود صادق دلشوره ایی به جونم افتاد
باهر پخت نون فکر و حواسم پیش صادق بود که این وقت صبح کجا رفته باشه
صبحونه رو اماده کردم و به اتاق حصیبه رفتم تا برای صبحونه بیدارش کنم ،وقتی داخل اتاق شدم
با تعجب به رخت خواب خالی حسنه نگاه کردم
با صدای ارومی که حصیبه نترسه گفتم یمااا؟( ننه )
حصیبه سرشو بالا اورد و گفت چی شده رسمیه .؟


با دست به رخت خواب خالی حسنه اشاره کردمو گفتم این کجا رفته ؟
صادق هم نیست ؟
لحاف را از روی خودش کشید و گفت قبل از اذون صادق حسنه رو خونه ی اقاش برد
محکم روی سینه اش زد و گفت خدا به خیر کنه
گفتم من خبر نداشتم اگه بیدار بودم نمیزاشتم صادق حسنه رو با خودش ببره
من و حصیبه هر دو روبروی سفره مثل ماتم زده ها منتظر صادق غم زده نشسته بودیم یه دفعه طقی به در زده شد که هر دو با هم از جا پریدیم
حصیبه دستاشو به زانوش چسبوند و به زور روی پاهاش ایستاد و به طرف در رفت
از دیدن صادق از صحنه ی دیشب که بیشترش فیلم بازی کردم که جایگاهی بعد از اون همه عذاب باز کرده باشم خجل زده شدم
بلند شدم و به مثل رسومات تمام زنان به استقبال صادق رفتم دستشو گرفتم و بعد از بوسه به پیشونیم چسبوندم
ننه حصیبه گفت پسرم چرا اینقدر دیر کردی ؟
چی شد ،؟عموت چی گفت ؟
حسنه چیزی نگفت ؟
صادق با صدای بلند گفت بس کن ننه ؟
بزار برسم بعد این همه سوالارو از من بپرس
با اخم گفت برو برام یه قلیون بچاق به جای اینکه اینجا ایستادی ور و ور بهم نگاه کنی
انتظار بهتر از این رفتار ،! از مردی که روی خیمه ی زنی که هیچ تقصیری در اوردن بچه نداشت لونه ساخت نداشتم
با عجله تند تند قلیون را برای صادق اماده کردم و جلوش تقدیم کردم ،که از قافله ی حرفی که مربوط به من و حسنه اس عقب نمونم
خودمو مشغول جمع کردن صبحونه ایی که کسی لب بهش نزده بود شدم و کل هوش و حواسم پیش صادق و ننه حصیبه بود
ننه حصیبه گفت ،: ااا ، د ، بگو ببینم چی شد ؟
صادق دود را توی هوا پرت کرد و گفت :چی میخوای بشنوی ننه ،!
عموم برام شرط گذاشته تا یکی رو انتخاب کنم


حصیبه قلیون را از دست صادق کشید وبعد از چنتا دود کردن تو هوا ،! گفت یعنی چه شرطی برات گذاشته گذاشته ؟
صادق صداشو ارومتر کرد و گفت ،:لقمه ی بزرگتر از دهنش داره بر میداره
میگه اگه حسنه رو طلاق دادی باید رسمیه رو طلاق بدی و به عقد یکی دیگه در بیاری
از شنیدن این خبر ،! اول صبح لیوانی که پراز شیر بود از دستم سر خورد و با صدای بلندی روی زمین افتاد
صادق و حصیبه همزمان سرشون را به طرف صدا چرخوندن از شنیدن این خبر حزین که باید به برده ی یکی دیگه در بیام اشکام خود به خود به حال دگرگونم گریه کردن
صادق از دیدن صورت رنگ و رو رفته ام گفت من چیزی ندارم که بخوام از دستش بدم ،
هیچ وقت زنم ،! که الان ناموسمه به کسی اهدا نمیکنم
حالا خونبس بوده یا چیز دیگه ایی ،!ولی الان ناموسمه ،!
دیگه اینقدر بی غیرت نشدم که شرط اون که به اصطلاح عموهست را قبول کنم
حصیبه به طرفم اومد و گفت دخترم نترس ،!
نترس ،من اجازه نمیدم با سرنوشتت بار دیگه بازی کنن
اصلا همچین اتفاقی قرار نیست برات بیافته
صادق وسط حرف ننه اش پرید و گفت رسمیه اگه این گردنم هم بریده بشه من تورو تحویل هیچ کس نمیدم
بدنم شل شد و روی زمین ولو شدم دستمو صورتم گرفتم و با صدای مخزونی به گریه افتادم
زود تو مغز کوچلوم فکری به سرم زد وبه خودم گفتم کاظمیه قبل از اینکه قربانی یکی دیگه بشی از سیاست خودت استفاده کن زود گفتم صادق ؟!
من دوست دارم .،!من نمیتونم هیچ مردی تو زندگیم جز تو را ، قبول کنم
صادق دستی به ریش های سیاهش کشید و گفت ننه حصیبه ؟
زود بقچه اتو جمع کن و از اینجاهر چه زودتر باید بریم
حصیبه گفت صادق ننه چی داری میگی ؟
خونه ،زندگی ،زمین ، باغ ،گله گوسفند و گاو میش هامون اینجاس ما کجا واز کی باید فرار کنیم

صادق با عصبانیت گفت ننه ننه .؟
پس تو بگو من ، چه خاکی تو سرم بریزم
حصیبه زود گفت حسنه رو برگردون ،!
برش گردون سر خونه و زندگیش ،!!!
نه رسمیه رو ازت میگیرن ونه کاری به تو دارن
من از این پیشنهاد ننه حصیبه خوشحال شدمو گفتم،!! ها اره ،! صادق ننه حصیبه راست میگه
حسنه رو برگردون سرخونه و زندگیش ،! حتی حاظرم شب و روز نوکریش کنم ولی منو از تو جدا نکنن
صادق مجبورانانه با ننه حصیبه ،!حسنه رو به خونه برگردندن
حسنه شبیه اینکه تو نبردی پیروز شده بود ،پرچم به دست به شکست ما میخندید
یه گوشه نشسته و با ادامس کندر زیر دندونش صدا در می اورد و با نیش خند هر از گاهی بهم دستور میداد ،از آب خوردنش بگیر تا رخت خوابش
همه و همه به دستور حسنه و اجرا از من بود
چند روز و هفته و ماه گذشت و صادق بر خلاف رضایتش یک شب پیشم بود یک شب پیش حسنه ، و این قانونی که مرد زن دار باید انجام بده !!
کم کم صدای صادق و حصیبه برای حامله نشدنم بیرون اومد
من بیشتر استرس داشتم و خدا خدا میکردم زودتر حامله شم ،تا پامو تو این خونه محکم تر کنم
ولی این خبر بارداری نمیشد که نمی اومد ....
با صدای صادق از اتاق بیرون اومدم
باعجله خودمو بهش رسوندم و گفتم امر بفرما شیخ ،؟ تو فقط دستور بده
گفت امروز اماده شو تا با ننه حصیبه پیش قابله برین
با تعجب گفتم من که چیزیم نیست ،!
نگاه کن مثل اسب سالم هستم
نه سرم درد نمیکنه ،نه پام ،!
فقط تو الکی نگران هستی ،!
قبل از اینکه سوال بعدی رو بپرسم یا حرف دیگه ایی بزنم گفت قابله باید معاینه ات کنه چرا تو این مدت تو حامله نشدی
اصلا قرار هست برام بچه بیاری
نکنه تو هم مثل مثل حسنه منو از پدر شدن محروم کنی ،!
با استرس که حتی عرق کرده بودم و راه به راه با پشت دستم پیشونیمو پاک کردم و با پت و پت گفتم ،: زبونتو گاز بگیرانشالله امروز پیش قابله رفتم بهم دارو میده
صدامو ارومتر کردم و گفتم حتما خبرای خوشی در راه داریم
صادق سرشو بالا گرفت و گفت والله اینجوری که بوش میاد از تو هم خیری بهم نمیرسه

لحن و رفتار صادق خییلی دلم را شکوند وبا گریه از پیشش دور شدم
بعد از ظهر به همراه حصیبه پیش قابله بتول ، بداخلاق رفتیم
بعد از معاینه، به جای اینکه به من چیزی بگه رو کرد به حصیبه و گفت حاجیه ،! من خونبسو معاینه کردم ولی این دختر هیچیش نیست
الان دارویی درست میکنم ،به دستش که چند نوع گیاه داخل هاون انداخت و محکم بهم کوبوندو گفت این داروها را چند شب باید بخوری ، هر شبی که قراره صادق پیشت بیاد از این یکی دارو تو اب حل کن و هر دو با هم بخورین
دستشو گرفتمو گفتم بتول قابله ؟
یعنی من حامله میشم ،؟
با اخم بهم نگاه کرد و گفت اگه این داروهارو بخوری و هیچ عیبی نداری مطمعن باش زود حامله میشی ولی اگه عیب و ایراد داشته باشی باید صادق فکر زن دیگه ایی بیافته
رو کرد به حصیبه و گفت حاجیه ؟؟
اگه خواستی برای صادق زن بگیری ، دختر زایر عبدالله رو بگیر ،دختراش زود و همش پسر میزاین هر چقدر خوشکل نیستن ولی پسر زا هستن
حصیبه با سر حرف بتول را تایید کرد و من از استرس به قابله بتول تو دلم فحشش میدادم
چند شب و یکی دو ماه گذشت و من هر چه قابله به من داد و توصیه کرد مو به مو انجام دادم و هر چه خوردنی بود به خورد صادق قبل از خواب میدادم
یه روز با صدای عوق زدن حسنه و هی پشت سر هم بالا اوردن ،!
قابلمه رو از روی اتیش برداشتم و به طرفش رفتم
پیاله ی مسی رو داخل سطل پلاستیکی که تا نصفش از گل رسوب زده بود ، آب برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم حسنه چرا اینجوری شدی ،؟
مگه چی خوردی ،؟که داره معده اتو اذیت میکنه ،؟حتما صبح همون خارکی که حورده بودی
من صدبار به تو و ننه حصیبه گفتم اینقدر خارک نخورید ولی حرف گوش نمی کنید که ....
محکم به پیاله زد و همین جوری که به ولو کردن پیاله نگاه میکردم گفت میدونم الان دوست داری سر به تنم نباشه ولی کور خوندی اگه من تورو زیر خاک نکنم ولکن نیستم که نیستم ....

تو این چند وقت خیلی با اعصاب و روانم تا تونست بازی کرد جلوی هر کسی منو خار و ذلیل کرده
روبروش نشستمو گفتم توی تخم چشمم،!!! قشنگ نگاه کن
تاخوبم از خوبیام لذت ببر ولی کاری نکن که حتی حسرت زندگی به دلت بمونه
دور دهنشو با پشت دستش تمیز کرد و با تمسخر گفت حالا به حرفت بخندم یا اینکه بترسم !!!
اخه خونبس ،،!
انگار یادت رفته تو کی هستی و برای چی اینجا موندی
گفتم نه اتفاقا یادم نرفته
من کاظمیه دختر احلامم و اینجا موندم که شوهرتو از دستت بگیرم حالا اگه باور نداری میخوای امتحان کنم
لباش از عصبانیت میلرزید گفت هووووووی ؟ توووو میخوای شوهرمو بگیری ؟
قهقهه ایی راه انداخت و گفت هنوز کوچلو هستی خونبس
گفتم تو اینجور فکر کن ولی من میتونم اینکارو کنم
گفت خونبس ،!داری خیلی بزرگتر از دهنت حرف میزنی
صدای پایی که به طرفمون می اومد را شنیدم
این قدم ها را میتونستم تشخیص بدم قدم های صادق را از دور میتونم بشناسم
صدامو بلندتر کردمو گفتم چرا منو میزنی من اومدم کمکت کنم
به جای تشکر موهای منو میکشی
من هر چقدر میخوام با تو خوب باشم ولی تو همش منو میزنی
حسنه از اینکه من در برابرش ضعیف شده بودم لبخند زد و یه دفه روی من پرید و گفت چون لیاقت کتکو داری ،!اچون حکم خونبس همون کتک زدنه ،!
از وقتی پای کثیفت رو تو این ده گذاشتی نحسی همه جا پیچیده
گم شو بدون اینکه کسی بفهمه من کمکت کنم و از اینجا برو
صادق با صدای بلند داد زد حسنهههههههه !!!!!!!
حسنه دستشو از موهام بیرون کشید و اب دهنشو به زور قورت داد ، به صورتم نگاه کرد و اروم گفت خدا ازت نگذره
لبخندی بهش زدم و زود لبخندم را قورت دادم و صورتمو غمگین کردم و به سمت صادق رفتمو گفتم تورو خدا خودتو ناراحت نکن
من به کارهای حسنه عادت کردم تو خودتو ناراحت نکن
با صدای بلند گفت غلط کرده به چند قدمی حسنه رسید و قبل از اینکه دستی روش بلند کنه
ادای ادم قهرمان رو در اوردم
وسطشون ایستادم و روبروی صادق تعظیم کردمو گفتم اگه میخوای حسنه رو بزنی اول بزن تو گوشم بعد حسنه رو بزن
صادق گفت رسمیه ؟
تا چند دقیقه پیش تورو داشت میزد الان داری ازش طرفداری میکنی ؟
اخه تو چقدر مهربونی ...

شالم را روی صورتم گرفتم وخودمو به گریه انداختم ، گفتم من تقصیر ندارم صادق ،!!!
گناه من چیه ،! دلم پاکه ،دلسوزم ،
نشنیدی میگن همیشه ادمای خوب ضربه میخورن ؟
دقیقا منظورشون من بودم ،و بدون اینکه اشکی بریزم به هق هق افتادم
حسنه گفت واخ واخ واخ ،صادق این شیطانه ،! باورش نکن
تو چقدر مرموز بودی و هیچکه از شیطان بودنت خبر نداشت
صادق با صدای بلند هوار کشید و گفت لال شو زن ،!
من همه چی رو عینی، شاهد بودم الان داری میگی این شیطانه ،!نه والله شیطان تر از تو کسی نیست و تاحالا ندیدم،
زود از جلوی چشام برو تو اتاقت ،!
زوووددد گم شو برو
سرمو با دست گرفتم و گفتم وای صاااا دق دستمو بگیر سرم گیج میره
صادق زود دستمو گرفت و گفت چت شد یدفه رسمیه ؟
گفتم حرص خوردم صادق ،!این چند وقته ،! هر وقت ناراحت میشم اینجوری میشم
خدا جون منو بگیره تا حسنه از دست من راحت بشه
من با مردنم خیلیا راحت میشن نه فقط حسنه ---
صادق زود گفت خفه شو رسمیه ،!
این چه حرفی بود زدی ،؟ میخوای الان با پشت دست بزنم دهنتو پر خون کنم تا بار دیگه از این حرفا جلوی من نزنی
زیر لب گفتم ناز کردنت هم کتک زدنه
وقتی دیدم نقشه ام خوب گرفت
خودمو شل و ول کردم و گفتم وای صادق حالم داره بدتر میشه تورو خدا دستمو ول نکن
صادق محکم دستمو گرفت و گفت خدا لعنتت کنه حسنه ،! اخه چرا با این دختر بی زبون در می افتی ،
گفتم صادق نفرینش نکن گناه داره
به اتاق رسیدیم گفت تو استراحت کن امروز دست به سیاه و سفید نزن تا بگم قابله یه دارویی به خوردت بده
دستشو محکم گرفتم و به لبم چسبوندم و بعد از بوسه گفتم صادق ؟
گفت هااا دیگه کجات درد می کنه ؟
گفتم هیچ جا فقط سرم راه به راه تیر میکشه و کمی شکمم ،!
ولی خدا شکر میکنم که خونبس تو شدم
روی زمین به حالت سجده در اومدم و با حالتی ناراحت خودم را تو نقشمم غرق کردم و گفتم خدایا ممنونم که همچین شوهری نصیبم کردی

سرمو بالا اوردم و از دیدن صادق که خودشو اتو کشیده صاف و لبخند به لب نشسته خنده ام گرفت چند بار لبمو محکم با دندونم گاز گرفتم تا از خنده و لو رفتنم جلو گیری کنم
صادق گفت من نوکرتم رسمیه ،!
رفتم کنارش نشستم و با حالتی مظلوم محکم تو سرم زدمو گفتم خدا نکنه تو تاج سر منی که با وجود تو من سر بلندم
سرم از کشیده ایی که زدم درد گرفت ولی مجبورانانه تحمل کردم
صادق مثل اب روان شل و ول شد،!
دستمو روی دشداشه اش کشیدم و دکمه های دشداشه اش را با سر انگشتم باز کردم و با موهای سینه اش بازی کردم و همزمان ازش تعریف می کردم
با صدای حصیبه زود از بغل صادق بیرون اومدم و به اخ و اوخ افتادم
حصیبه داخل اتاق شد و گفت رسمیه دختر تو اینجا نشستی و هنوز نهار اماده نشده ،!
صادق گفت ننه مگه نمیبینی حال رسمیه خوب نیست ...
حصیبه با تعجب گفت : تا نیم ساعت پیش حالش خوب بود چی شد یه دفعه حالش بد شد
صورتمو کج کردم و گفتم ننه حصیبه از بس که حسنه بهم حرص میده همش سر گیجه میگیرم ولی به روی خودم نمیارم که مبادا تو و صادق ناراحت نشین
ولی حالا صادق حاظر در صحنه بود و دید حسنه چطور منو کتک زد
من به خاطر صادق سعی میکردم جیکم در نیاد متاسفانه همون لحظه حالم بد شد
صادق گفت ننه حسنه دیونه اس ،با این کاراش تا منو سکته نده ول کن نیست
زود گفتم خدا ازت دور کنه
چند بار صلوات فرستادم و بعدش دوبار تو صورت صادق فوت کردم
از اینکه اینجوری قربون صدقه ی صادق میرفتم حصیبه چپ چپ نگاهم میکرد
بلند شدم و گفتم حالا دیگه من میرم یه لقمه غذا درست کنم
شیخ و مادرش و حسنه گشنه نمونن
دو قدم بیشتر راه نرفتم و فیلمم به واقعیت پیوست و چنان سرگیجه ایی سراغم اومد که با صورت روی دیوار افتادن

شنیدین که میگن راه کج به مقصد نمیرسه
حالا دروغ کاظمیه به واقعیت تبدیل شد ،


حصیبه و صادق همزمان خودشون را به من رسوندن و با هم گفتن چی شد ؟
دستمو روی سر ، باد کرده ام کشیدم و گفتم نمیدونم یه دفعه چرا حالم بد شد
حصیبه گفت نه اینجور نمیشه باید قابله رو صدا کنم تورو یه معاینه کنه
صادق با سرش حرف ننه اش را تایید کرد
بوی تن صادق حالم را بهم زد و با عوق پشت سر هم گفتم تورو خدا از من فاصله بگیر
صادق با کج خلقی گفت چرا ازت فاصله بگیرم ؟هاااا بگو چرا ،؟؟؟
نه اصلا فاصله نمیگیرم میترسم حالت بد بشه حداقل من پیشت باشم
صادق سرشو به من نزدیکتر کرد و گفت رسمیه ؟نکنه جن زده شدی؟؟
گفتم صادق نگو تورو خدا من از اجنه میترسم
اصلا حقی نداری بیرون بری هااا،!
شیله امو به دماغ و دهنم محکم چسبوندم و تا اومدن قابله دل و روده ام از بوی صادق ،حتی وقتی نگاهش میکردم بهم میخورد
صادق با دیدن قابله بعد از سلام از اتاق بیرون رفت .
شیله امو را برداشتم و تند تند پشت سر هم نفس کشیدم
قابله از دیدنم تعجب کرد و گفت خونبس داری چکار میکنی ؟
گفتم خاله قابله بیا بشین یه چیزی برات تعریف کنم گفت حصیبه همه چی بهم گفت
سرمو بالا گرفتم و گفتم نوچ هیچی بهت نگفت بیا کنارم بشین تا من برات تعریف کنم
دستشو گرفتم و کنار خودم نشوندمش و گفتم حالم خوب بود ااااا
خیلی خوب بود یه دفعه از بوو قیافه ی صادق حالت تهوع گرفتم
نگو مت ده دقیقه قبلش پیش هم بودیم ولی هیچ اتفاقی برام نیافتاده بود
خنده ی ریزی کرد گفت روبروم دراز بکش ببینم داخل شکمت چه خبره ،؟
چشامو گرد کردمو گفتم یعنی چه خبر میتونه باشه ،؟ نگو جن زده شدم
بد اخلاق شد و گفت شلوارتو بکش پایین و روبروم خودتو باز کن به جای هزار سوالی که راه انداختی
من هم به جای اعتراض شلوارمو از پام پایین کشیدم و روبروی قابله دراز دراز ،لنگامو باز کردم و قابله بعد از روغن زدن به دستای پیرو زبرش انگشتاش را داخل کرد با جیغ کوتاهی که کردم قابله محکم روی رونم زد و گفت خفه شو ببینم
حالا انگشتای منو تحمل نمیکنی ولی برای صادق ......
حرفشو قطع کرد و گفت استغفرالله .... دختر منو وادار به چه حرفایی میکنی



انگشتمو لای دندونم گذاشتم و با هر فشار دست قابله ،محکم گاز میگرفتم
قابله صورتش را به صورتم نزدیک کرد و به من زل زد از قیافه اش خنده ام گرفت و با خنده گفتم خاله قابله هنوز مشکوکی به من ،؟ جرمم چیه ؟
چرا اینجوری نگاهم میکنی نگو قیافم به جن تبدیل شده
گفت دختر تو چند وقته از عادت ماهیانه ات گذشته ،؟
لبامو رو به بالا کردم و به فکر رفتم هر چه فکر میکردم یادم نمی اومد ، بعد مکثی گفتم چه سوالای سختی از ادم میکنی ،!
حالا تو بگو صبحونه چی خوردی ،!با تاکید میگم نمیدونم
صدامو بالاتر بردم و گفتم مگه اون حسنه میزاره من برام هوش و حواس بمونه ،؟
نوچ ،معلومه برام هوش نمیزاره از اول فجر این زن با من سر لج می افته تا غروب افتاب ،حتی یک دقیقه هم خسته اش نمیشه
بعد اصلا دستوراتش تمومی نداره خاله قابله ،!
قابله گفت وااااااای چقدر تو حرف داشتی
خدا به داد صادق برسه حتما تا الان مخ براش نمونده
بلند شو شلوارتو بپوش لخت روبروم خوابیدی و داری داستان حسنه خونبس تعریف میکنی
سرمو بالا اوردمو و از نگاه کردنم به شرمگاهم خجالت زده شدم
بلند شدم تند تند شلوارمو پوشیدم و ماکسیمو تکون دادم و گفتم خاله قابله یادم رفت بپرسم راستی تو شکمم چی دیدی ؟
تورو خدا نگو چیز بدی مثل سکینه خاتون همسایه ی اقا اینا که قابله بعد از معاینه فهمید چیز خیلی بدی داره
قابله گفت لال شو خونبس سرمو خوردی اینقدر حرف زدی
نه تو مثل سکینه خاتون نیستی
فقط تو الان حامله ایی ،!
با تعجب........
یه بار به صورت قابله یه بار به شکمم نگاه کردم
با پت و پت گفتم و اخیرن من تونستم برای صادق و برای ننه حصیبه وارث بیارم ؟
با ذوق نشستم و دستامو روبه سقف بردم و گفتم خدایااااااا
میدونم صدامو میشنوی
میدونم بعد از اون همه اذیت شدن هام یکی رو نصیبم کردی که هوامو داره
الان هم بابت این خبری که از خاله قابله شنیدم که انشالله راست باشه سجده ی شکر میکنم
قابله بدون هیچ توجهی به دعاهام از اتاق بیرون رفت

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ahlam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه aeag چیست?