آمنه قسمت اول - اینفو
طالع بینی

آمنه قسمت اول

عید نزدیک بود (سال هفتاد اگه اشتباه نکنم)و طبق معمول هر سال وسیله ها رو بیرون ریخته بودیم و گردگیری میکردیم...


عاشق عید بودم ،هم بخاطر عیدی گرفتن هم اینکه میرفتیم خونه عموم عید دیدنی و مرتضی رو میدیدم...
مرتضی پسرعموم بود ک چهارتا پسر بودن و دو دختر...
همه پسرای عموم خوشتپ بودن،قدبلند و هیکلی!
از روزی که خودم و مرتضی رو شناختم ،عاشقش بودم ...
اوایل نمیدونستم اسم این حس چیه اما وقتی میدیدمش قلبم تند تند میزد و لپام سرخ میشد،وقتی ام ازش دور بودم بیقرارش بودم،کم کم فهمیدم اسم این حس عشقه و من دوسش دارم،دوسدارم هرروز ببینمش و باهاش حرف بزنم...
اخلاقش خوب بود و با منم خوب رفتار میکرد اما هیچوقت نتونستم بفهمم منو دوسداره یا نه چون هیچ حرکتی نمیکرد و عکس العمل خاصی نشون نمیداد...
من متولد پنجاه و دو ام و مرتضی پنج سال ازمن بزرگتر بود...
پرده های اتاق رو انداخته بودم تو تشت و داشتم چنگ میزدم و به مرتضی فکر میکردم که با صدای مامان به خودم اومدم...
آمنه پاشو برو به اعظم خانوم بگو بیاد کمکمون این فرشو پهن کنیم!
چشمی گفتم و چادر رنگیمو ورداشتم و رفتم سراغ اعظم خانوم...
من اونموقع هفده_هجده سالم بود اما تقریبا ریزه بودم،قد و هیکلم خیلی تو چشم نبود،کوتاه بودم و کمی تپل اما صورت زیبایی داشتم،اینو همه اطرافیانم میگفتن...
چشمای درشت و مژه های پر و بلند....
دماغ کوچولو و لبای درشت و قلوه ای که الان مد شده🤦 ♀️
در کل جز دخترای زیبا بودم...
رفتم در خونه اعظم خانوم رو زدم که بعد چند دقیقه پسرش اومد درو باز کرد...
محمد(پسراعظم خانوم) مدتها بود منو دوسداشت اینو از نگاهش میفهمیدم و مادرش بارها غیر مستقیم گفته بود که منو واسه محمد درنظر دارن اما نمیدونست من دلم با کسی دیگس و اصلا از حرفاش خوشم نمیومد...
محمد تا منودید مثل همیشه دستپاچه شد...
گفتم به مادرت بگو بیاد خونه ما، مامانم کارش داره و سریع ازونجا دور شدم...
رفتم خونه و مشغول شستن پرده ها شدم و تو رویاهای خودم غرق شدم...
چند روز بعد عید بود و همه سر سفره هفت سین جمع بودیم...

سر سفره همه دعا میکردن و منم از خدا خواستم مرتضی رو بهم بده،واسه همیشه داشته باشمش...
فکرمیکردم حالا که این دعا رو کردم دیگه خدا صدامو میشنوه و حتما مرتضی مال خودم میشه...
خیلی خوشحال بودم ...
حس میکردم سال خوبی باشه...
بابا بلند شد قران رو اورد و از لای قران چندتا اسکناس نو دراورد داد بهمون...
ما سه دختر بودیم و دوپسر...
خواهرام ازدواج کرده بودن یکیشون که سرکار میرفت ریئسش عاشقش شد و باهاش ازدواج کرد و رفتن اصفهان اونجا کارخونه زدن و وضعش خوب بود و خیلی خوشبخت بود،داداشامم تهران کار میکردن و نبودن...
من دختر کوچیک بودم و بقیه ازدواج کرده بودن...
انروز همه خونه ما دور سفره جمع بودن...
پدرم مرد خیلی مهربون و زحمت کشی بود اما خیلیم ابهت داشت و یه جاهایی حتی جرات نگاه کردن تو چشمش رو نداشتیم...
همیشه گوشزد میکرد که دختر فقط باید آبرودار باشه و دختری که ابروی خانوادشو ببره باید بمیره و این حرفا...
هیچوقت اجازه نمیداد حتی با پسر فامیل راحت حرف بزنیم بخاطر همین اصلا با پسرعموهام راحت نبودیم
روز دوم عید بود و طبق معمول خونمون پر مهمون بود...
اعظم خانم و شوهرشم اومده بودن وبعد از روبروسی و عید مبارکی،رفتم توی آشپزخونه تا وسایل پذیرایی اماده کنم ،یبار که بیرون اومدم متوجه پچ پچش با مامان شدم...
فقط اینو شنیدم که مامان گفت با اقاحجت(پدرم)صحبت میکنم بهتون خبر میدم!
اونا رفتن و شب که تنها شدیم مامان رفت نشست کنار بابا و اروم داشت واسش حرف میزد...
اما نفهمیدم چی میگن و واسم مهم نبود چون میدونستم هر چی هست به ما مربوط نمیشه و برامون نمیگه..
روز سوم عید به محض اینکه خونمون خلوت شد به دستور بابا اماده شدیم بریم خونه عمو....
دل تو دلم نبود مرتضی رو ببینم...
دوسدارم هر لحظه ببینمش و ساعتا نگاش کنم...
با کلی ذوق و شوق،لباسای نو که واسه عید خریده بودم رو پوشیدم و رفتیم خونشون....
وقتی مرتضی در رو باز کرد مثل همیشه تپش قلب گرفتم و لپام گل انداخت،اما روم نمیشد نگاش کنم یعنی جرات بابا رو نمیکردم سریع سرمو پایین انداختم اما اون خیلی عادی گفت دخترعمو سال نو مبارک!
نمیدونم چرا اون خیلی ریلکس بود یعنی علاقه منو نمیدید واقعا...
شام خوردیم و برگشتیم اما یکم تو ذوقم خورده بود...
با کلی فکرای جور واجور خوابم برد...
هنوز آفتاب نزده بود که مامان اومد بالای سرم!
دخترپاشو کار زیاد داریم الان مهمون میاد...
با خودم گفتم مثل همیشه مهمون میاد عیددیدنی...
بلند شدم یه لقمه نون و پنیر خوردم و اول رفتم حیاط رو جارو زدم...
مشغول کار بودم که عمو اینا اومدن😍
با دیدن مرتضی کلی انرژی گرفتم و خستگیم دراومد...
مامان مشغول غذا درست کردن بود...
بوی قرمه سبزی تو خونه پیچیده بود...
خیلی خوشحال بودم...
نهار خوردیم و میوه و ...
تو اشپزخونه داشتم وسایلو جمع میکردم 
که شنیدم عمو به زن عمو گفت دیگه زحمت رو کم کنیم!ناراحت شدم که میخوان برن و دقت کردم ببینم زن عمو در جواب چی میگه... که شنیدم بابا گفت نه داداش،امشب مهمون داریم شمام بمونیدبعنوان بزرگتره ما،واسه آمنه خواستگار میاد...
مغزم سوت کشید...
خواستگار!!!!
اسم اعظم خانوم که اومد تازه فهمیدم اونروز با مامان واسه چی پچ پچ میکردن و دیشب مامان با بابا چی میگفتن...
حالم بد شد... چون مطمعن بودم بابا به محمد نه نمیگه!خیلی دوسش داشت و همیشه ازش تعریف میکرد!
تا اینموقع خواستگار چندتایی داشتم اما میدونستم بابا هیچکسو راه نمیده ،میگفت دختر به غریبه و نشناس نمیدم!
اما محمد...
تازه از سربازی اومده بود و پیش باباش که فرش فروشی داشت کار میکرد...
همینکه اجازه داده بود بیان یعنی نظرشون تا حدودی مثبت بود...
خیلی نگران شدم، چون من مرتضی رو واقعا دوسداشتم!
خیلی دلم میخواست برم بیرون و عکس العمل مرتضی رو ببینم اما دیگه خجالت میکشیدم برم بیرون...
نیم ساعتی گذشت که مهمون جدید اومد و مامان اومد تو اشپزخونه...
گفت بشقاب اماده کن...
کمک مامان میدادم اما کلا هواسم جای دیگه بود..
همش منتظر بودم مرتضی یکاری کنه!
مثلا بگه من امنه رو میخوام یا لاقل بیاد به خودم بگه،یجوری بهم بفهمونه ک پاش وایسم...
هوا داشت تاریک میشد که
مامان اومد تو اتاق گفت اماده شو ک خواستگار میخواد بیاد اما غریبه نیستن،اعظم خانوم واسه پسرش محمد میان...
خیلی سعی کردم بی تفاوت باشم،گفتم من که فعلا قصد ازدواج ندارم چرا گذاشتید بیان؟
مامان قیافش رفت توهم!
گفت دیگه این حرفو نزنیا !
وقتی بابات گفته بیان لابد یه چیزی میدونه...
پشتمو کردم و دیگه جواب ندادم
مامان رفت و بعد یساعت مهمونا اومدن...
خونمون شلوغ شده بود و یه جو خاصی داشت...
استرس داشتم و خیلی دلم میخواست ببینم مرتضی چطوره...
یکم که گذشت پدر محمد شروع کرد حرف زدن که واسه امرخیر اومدیم و ....
بابامم گفت کی بهتر از شما،آمنه خواستگار زیاد داشته اما هیچکدوم راه ندادم بیان خونه اما شما فرق دارید چندساله میشناسمتون و جز خوبی چیزی ازتون ،محمدم که عین پسر خودم میمونه...
فقط بابا و پدر محمد فقط صداشون میومد و عمو ساکت بود...
هیچکی منو صدا نزد دیگه اخرای مهمونی مامان اومد گفت پاشو دو دیقه بیا بشین یه چای تعارف کن و زود برو...
منم با کلی استرس،چادرمو درست کردم و سینی چای رو دستم گرفتم...
مامان اومد گفت پاشو دو دیقه بیا بشین یه چای تعارف کن و زود برو...
منم با کلی استرس،چادرمو درست کردم و سینی چای رو دستم گرفتم و رفتم توی هال، بلند گفتم سلام...
همه جوابمو دادن اما من که اصلا هواسم بهیچکی نبود فقط فکرم پیش مرتضی بود...
زیر چشم نگاش کردم اما خیللللی اروم و بیخیال نشسته بود و با بشقابش بازی میکرد...
واقعا دیگه مطمعن شدم که حسی بمن نداره!
خیلی تو ذوقم خورد و بعد از چند دقیقه که اعظم خانوم قربون صدقه ام رفت،برگشتم تو آشپزخونه...
دلم میخواست گریه کنم!
خدایا چرا اینجوری شد ؟! اگه منو بدن به محمد چی؟! اما دیگه مهم نیست وقتی مرتضی منو نمیخواد زوری نیست که...
بالاخره باید یکیو انتخاب میکردم وقتی مرتضی نبود هرکسی دیگه چه فرقی میکرد!
تصمیم گرفتم به هیچی فکر نکنم دیگه....
اگه مرتضی منو میخواست یه اقدامی میکرد پس بذار هرچی میخواد بشه...
اخرشب همه بلند شدن رفتن...
منتظر بودم مامان بیاد بگه نظر تو چیه اما هیچی نگفت...
سعی میکردم حرفای بابا اینا رو گوش بدم ک ببینم چی میگن و قراره چه اتفاقی بیفته...
که از حرفاشون فهمیدم راضی ان و میخوان جلسه دوم رو برگزار کنن واسه قول و قرار و مهریه و...
هیچ ذوق و شوقی نداشتم بااینکه میدونستم قراره عروس بشم...
میدونستم محمد خیلی منو دوسداره اما من دلم با کسی دیگه بود کسی که منو دوسنداشت...
اونروزا حال و حوصله هیچی و هیچکس رو نداشتم و مدام یا مهمون میومدیا میرفتیم مهمونی...
خونه بودیم شام میخوردیم که در زدن...
درو باز کردیم عمو بود...
خودش تنها با زن عمو اومده بودن...
یکم نشستن که عمو پرسید با خواستگار امنه چیکار کردید؟ بابا گفت هیچی همونطور مونده و اخرهفته قراره بیان واسه اینکه حرفامون رو بزنیم..عمو یکم اخماش رفت تو هم و گفت راستش من از بچگی امنه رو عروس خودم دونستم و دوسندارم بره تو خونه غریبه،گ ولی گفتم حالا بچه اس (چون ریزه بودم همه فکر میکردن خیلی بچه ام)زوده واسه این حرفا تا اینکه اونشب فهمیدم شما راضی هستید شوهرش بدید گفتم پس دیگه وقتشه بیام باهاتون صحبت کنم من میخوام امنه رو واسه مرتضی بگیرم نظر شما چیه؟!
شوکه شده فقط به عموم نگاه میکردم که ادامه حرفاشو بشنوم!!!!
اصلا نمیتونم بگم اون لحظه چه حسی داشتم... حس میکردم وسط یه جهنم بودم و الان عمو اومده منو نجات داده! از وسط اتیش انداختم وسط بهشت...
حالا چشم دوختم دهان بابام...
بابا که هیچوقت جلوی ما حرف از خواستگار و شوهر نمیزد اما مجبور بود جواب عمو رو بده و گفت اختیار امنه دست خودته داداش هرطور خودتون صلاح میدونید...
اخمای مامان رفت تو هم اما

قند تو دل من اب شد ...
باورم نمیشد...
یکساعته همه چی عوض شد...
پس مرتضی هم منو دوسداشت؟! اما چرا هیچوقت هیچی بروز نمیداد،یعنی خواسته خوده مرتضی اس یا خواسته عمو بوده!!! هرچی بود فقط این مهم بود ک دارم میشم زن مرتضی...
اونشب خوشحالترین دختر روی زمین بودم...
خیلی حس خوبی بود رسیدن به عشقت...
خیلی زود قرار خواستگاری رو گذاشتن!
بابا معلوم بود خوشحاله و از این وصلت راضی!
پنج شنبه شب اومدن خواستگاری و بله برون...
چون فامیل بودن دیگه یدفه ای شد همون شب قرار بود نشون بیارن...
تا اونروز مرتضی رو اصلا ندیدم ،دل تو دلم نبود بیاد ببینمش،بیشتر از هردفعه دلتنگش بودم...
کاش زودتر مال هم میشدیم و میرفتم کنارش زندگی میکردیم...
لحظه شماری میکردم واسه لحظه ای که حلقه مرتضی بره انگشتم...
بالاخره اخرهفته اومد و عمو و بچه هاش اومدن...
من تو اتاق بودم خجالت میکشیدم و خیلی استرس داشتم،خواهر مرتضی اومد پیشم یکم باهم حرف زدیم اروم تر شدم
چای ریختم و رفتم...
فقط دنبال مرتضی میگشتم ک چشمش بهش افتاد!
یه لحظه جا خوردم...
چرا اون اصلا خوشحال نبود ک هیچ،انگار ناراحت بود...
خیلی تو خودش بود...
برخوردشو ک دیدم حالم گرفته شد...
یعنی اتفاقی افتاده!
چرا اینقد اخماش توهمه!!
چراهیچی نمیگه!!!
نکنه منو نمیخواد!!!!
انگشتری که زن عمو از دست خودش دراورد رو انگشتم انداختن و ما نامزد شدیم!
مادرم زیاد موافق نبود بیشتر دوسداشت من زن محمد بشم چون واقعا بی نقص بود اما محال بود بابا به برادرش دست رد بزنه...
هیچکس از دل من خبر نداشت فقط خودم میدونستم که چقد واسه این لحظه ها روزشماری کردم ...
منو مرتضی نامزد شدیم...
تو ابرا بودم...
برام مهم نبود که مرتضی چرا خوشحال نیست،همینکه دیگه مال خودم بود کافی بود...
همش تو رویاهام به این فکرمیکردم مرتضی از بیرون میاد،من براش چای درست میکنم لباساشو درمیارم میشورم و...کلی رویاهای دیگه که توی سرم بود...
اونموقعه ها مرتضی کار درست و حسابی نداشت و سر زمین کشاورزی همه باهم کار میکردن ،اما کسی به شغل گیر نمیداد که حتما باید مستقل باشه، زندگیا راحت بود سخت نمیگرفتن...
کمتر از یک ماه بود که عمو گفت عقد کنید...
تو این مدت دو_سه باری مرتضی رو دیدم اما هیچ علاقه ای،نگاه محبت آمیزی ازش ندیدم!
چندروز بعد از عقد به خواست بابا عروسی خیلی مختصری گرفتیم و زندگیمونو شروع کردیم...
مرتضی از خانوادش جدا شد و یه خونه خیلی کوچیک اجازه کرد...
یه ماشین به سختی خرید که مستقل شه و بااون کار کنه


اوایل خیلی خوشحال بودم که با مرتضی دارم زندگی میکنم و به آرزوم رسیدم اما کم کم وقتی رفتارشو میدیدم دلم میگرفت...
از همون شب اول باهام سرد رفتارکرد !
بعداز مراسم ک رفتیم خونه همش منتظرش بودم ک بیاد پیشم اما انگار نه انگار...
مثلا شب اول عروسیمون بود اما مرتضی خیلی راحت جاشو انداخت خوابید بدون اینکه بامن حرف بزنه!
اونشب چقدر گریه کردم...
انگار از من بدش میومد ولی اخه چرا؟!
وقتی فقط پسرعموم بود رفتارش خیلی بهتر و مهربونتر بود اما حالا...
از همون روز اول کارم شده بود غصه خوردن از بی محلی های مرتضی!
هرچی سعی میکردم بهش نزدیکتر بشم اون ازم دورتر میشد
از سرکار که میومد میرفتم جلوش سلام میدادم با روی خوش براش چای میبردم غذا میبردم فقط میگفت ممنون و میخورد انگار اصلا منو نمیدید!
حتی شبا جاشو از من جدا میکرد و میخوابید!
یه شب که رفتیم خونه عمو، داشتم با خواهرشوهرم حرف میزدم خیلی ناراحت بودم هی پرسید چته؟ چرا توخودتی؟ اینقد پرسید تا منم بهش گفتم اما قسمش دادم پیش کسی نگه...
گفتم من هنوز دخترم!!!
چون مرتضی اصلا نزدیکم نمیاد از من فراریه،چرا؟ کسی دیگه رو دوسداشت؟؟؟
رنگش پرید!
ناراحت شد گفت بیخود کرده،مگه میشه همچین چیزی؟
گفتم حالا که شده
گفت حتما توم کارتو بلد نیستی برو پیشش خودتو بهش بچسبون!
گفتم وقتی حتی بمن نگاه نمیکنه چطور خودمو بهش بچسبونم اخه؟!
کلی حرف زدیم و اخرشم گفت درستش میکنم!
گفتم توروخدا به کسی نگی مرتضی بفهمه بدتر از من بیزار بشه گفت تو کارت نباشه...
دلم شور میزد...
اما چندشب بعد از اون وقتی جامون رو کنارهم انداختم مرتضی اومد کنارم و...
انگار خانوادش باهاش حرف زده بودن!!!
چقدر حس قشنگیه با عشقت یکی شدن!
اما ای کاش عشق دوطرفه باشه...
رفتار مرتضی یکم بهتر شده بود اما بازم محبتی نداشت،فقط در حد اینکه دخترعموشم باهام حرف میزد،غذا میبردم تشکر میکرد! کاری داشت بهم میگفت مثلا این لباسمو بشور!شب میریم مهمونی و این حرفا...
سعی میکردم برم بشینم کنارش باهاش صمیمی بشم اما اون نمیخواست و سریع بلند میشد به بهونه کاری میرفت...
خیلی تنها بودم...
روزا مرتضی سرکار بود شبام که با من حرفی نمیزد...
خانوادمم زیاد نمیومدن و کاری به ما نداشتن!
انگار تو زندگیشون اضافی بودم و حالا اصلا یادمن نبودن!
یه بار رفتیم خونشون فقط،من دوسنداشتم برم چون میدونستم از زندگیم میپرسن و نمیخواستم کسی چیزی بفهمه!
هرچی میگذشت اوضاع زندگیم هیچ تغییری نمیکرد و بهتر نمیشد...
باید یکاری میکردم که به مرتضی نزدیک بشم...
من زندگیمو دوسداشتم،شوهرمو دوسداشتم،از بچگی آرزوم این زندگی بود حالا که به دستش اورده بودم نباید راحت از دستش میدادم...
تصمیم گرفتم بچه دار شم
منکه حتی یک درصدم به طلاق فکر نمیکردم
حالا که کنار عشقم بودم نمیتونستم یک لحظه به نبودش فکر کنم
خانواده ای هم نداشتم ک پشتم باشن و طلاق براشون خیلی زشت بود پس باید یکاری میکردم...
اگه بچه دار میشدیم قطعا بینمون محبت بیشتر میشد و بهم نزدیک تر میشدیم...
دیگه جلوگیری نکردم و منتظر فرصت بودم...
مرتضی خیلی کم پیش من میومد!
اما بالاخره بعد از چندوقت متوجه تغییرات بدنی ام شدم
خودم فهمیدم که باردارم...
صبح حالت تهوع داشتم و بیحال بودم
مرتضی یه بدی ام که داشت خیلی بددل بودو نمیذاشت اصلا جایی برم
میگفت زن جوون نباید تنها بیرون بره!
بهش گفتم حالم بده باید برم ازمایش بدم
اونم گفت با خواهرم یا مادرم برو
رفتم خونه عمو و جریان رو به خواهرشوهرم گفتم کلی خوشحال شد و باهم رفتیم ازمایشگاه...
وقتی جواب مثبت رو بهم دادن انگار دنیا مال من بود
خیلی حس قشنگی بود یکی از جنس خودت و عشقت توی وجودت داره رشد میکنه و بزرگ میشه...
جواب ازمایش دستم بود و چشم دوختم به در که مرتضی بیاد و این خبر خوش رو بهش بدم!
میدونستم خیلی خوشحال میشه...
سرساعت همیشگی اومد😍
زود رفتم جلوش و خبر پدرشدنش رو بهش دادم اما ..
مرتضی عصبانی شد!!!!
گفت بچه میخوام چیکار؟؟؟؟
ما تازه زندگی تشکیل دادیم،با اجازه کی بچه دار شدی؟!
یجوری حرف میزد انگار خودم تنهایی باردارشده بودم...
خیلی تو ذوقم خورد...
ناراحت شدم رفتم یه گوشه نشستم غم دنیا به دلم نشست...
مرتضی رفت بیرون و من موندم و کلی اشک ک ریختم...
اما بازم خودمونباختم ،من الان یه بچه تو شکمم داشتم!
فقط خودم نبودم که...
باید فکر اون بچه میشدم که من مادرش بودم
مادر...
بهترین حس دنیا...
پاشدم خودمو جمع و جور کردم
اون شب مرتضی خونه نیومد و من تا صبح چشم رو هم نذاشتم،اولین شبی بود ک خونه نیومده بود و من تنها بودم
میترسیدم...
چندبار خواستم برم خونه عمو اما تنهایی توی تاریکی میترسیدم...
مرتضی فرداش اومد و یه کلمه ام بامن حرف نزد!
گفتم اشکال نداره چندماه دیگه که بچمون بدنیا بیاد درست میشه...
دیگه کارم شده بود حرف زدن با بچه تو شکمم!
جز اون کسیو نداشتم
خیلی کم خونه بابام میرفتم اما خیلیم زود برمیگشتم
اونا هیچوقت نیومدن ببینن دخترشون زنده اس یا نه!
نمیفهمیدم چرااینقد بی خیالن مگه میشه ادم بچشو ول کنه! شایدم با خودشون فکر میکردن اینجوری ما به زندگیمون میچسبیم و ب خیال خودشون داشتن لطف بهمون میکردن

میدونستم نباید رو خانوادم حساب کنم پس باید شوهرمو مال خودم میکردم چون فقط اونو داشتم و بچه تو شکمم....
سعی میکردم بیشتر به خودم برسم
وضع مالیمون اصلا خوب نبود...
به سختی شکممون رو سیر میکردیم
مرتضی کار میکرد اما بیشترش خرج ماشین میشد چون واقعا داغون بود
از درامدش خبر نداشتم فقط میدونستم خوب نیست 
اما حالا بخاطر بچه ام باید بیشتر به خودم میرسیدم
به مرتضی خواهش میکردم منو بیشتر ببره خونه عمو و خونه بابام ،اونجا تغذیه ام بهتر بود
حداقل این چندماه رو باید به خودم میرسیدم...
مرتضی دیگه بعضی از شبا دیر میومد و من میترسیدم!
یبار بهش گفتم میشه یکم زودتر بیای خونه؟ من میترسم...
گفت اگه من زود بیام خونه کی تو رو سیر کنه؟ کی اجاره خونه بده؟؟؟خودت کم بودی یکی دیگه ام بستی به دم ما! کی خرج اونو بده ها؟
جا خوردم..
گفتم مگه ما چی ازت خواستیم؟
اصلا مگه شبا جایی بازه ک تو کار میکنی؟؟؟
اخر این بحث واسه اولین بار دست روم بلند کرد...
من یه زن باردار پا به ماه از شوهرم کتک خوردم... بعد از اون دیگه تو کاراش دخالت نمیکردم...
بعد از نه ماه ،یه شب درد گرفتم و اینقد داد زدم و تحمل کردم ک مرتضی برسه
یه شب تا صبح درد کشیدم تا بالاخره پسرم بدنیا اومد
یه پسر تپل زیبا...
که از اون ب بعد تموم دنیام شد پسرم
اما مرتضی نسبت ب اونم بی تفاوت بود البته گاهی صداش میزد اما نه اونجوری ک باید میشد... چندماه از تولد امین گذشته بود ک صاحبخونه گفت خونه رو تخلیه کنید پسر خودم داره ازدواج میکنه...
اما کجا میرفتیم با این پول کمی ک داشتیم...
در به در دنبال خونه بودیم اما پیدا نمیکردیم چون پولمون خیلی کم بود
از حرفای مرتضی فهمیدم میخواد رهن خونه رو باید بذاره رو ماشین ک ماشین بهتری بخره چون خیلی خرج داشت اما خونه با کرایه پایین پیدا نمیکردیم...
تااینکه یه روز اومد گفت خونه پیداکردم وسایلو جمع کن!
منم با ذوق وسایلامو جمع کردم هرچند چیز خاصی نداشتیم همش چهارتیکه وسیله بود!
وقتی رفتیم خونه جدید رو دیدم خیلی تو ذوقم خورد!
خیلی خیلی کوچیک و دلگیر و تاریک بود...
همش یه اتاق کوچیک با یه اشپزخونه نصفه نیمه داشت راهرو خیلللی باریک و کثیف


خونه جدیدمون خیلی کوچیک و دلگیر بود اما حرفی نزدم که مرتضی ناراحت بشه و رفتارش بدتر بشه
کم کم وسایلمو میچیدم و خودمو اینجوری مشغول میکردم...
مرتضی بار میبرد شهرای اطراف و اکثر اوقات خونه نبود و من و امین واقعا حوصلمون سرمیرفت
امینم روز به روز بزرگتر میشد و شیطون و اصلا توی خونه گیر نمیاورد همش میگفت بریم!
اخه توی اون خونه کوچیک که حتی دیوارش گچ هم نشده بود و حیاطم نداشت چطور یه بچه باید دووم میاورد!
دیگه اینقدر به مرتضی گفتم که ما حوصلمون سرمیره امین اذیت میکنه که اجازه میداد نیم ساعت یا یه ساعت بیرون بریم...
با امین دست همو میگرفتیم میرفتیم تو کوچه اما لباسام همیشه کهنه بود حتی یه کفش نداشتم و با دمپایی پلاستیکی بیرون میرفتم!
مرتضی هیچی خرج من نمیکرد هیچی، درسته درامدش خوب نبود و دستش خالی بود اما اگه خودش میخواست میتونست حداقل یه کفش برام بخره!
من یه زن جوون و زیبا با دمپایی پلاستیکی و لباسای خیلی کهنه میرفتم تو کوچه همه یجوری بهم نگاه میکردن اما مجبور بودم خودمو به نفهمی بزنم چون چاره ای نداشتم از خونه نشستن بهتربود...
چند وقتی ک بیرون رفتم با یکی از همسایه هامون آشنا شدم به اسم مریم خانوم(😌)
خیلی خانم خوب و خونگرمی بود،گاهی وقتا که مرتضی نبود میومد خونمون یا من میرفتم پیشش و کم کم اعتماد کردم و کل زندگیمو واسش تعریف کردم...
انگار یه بار خیلی بزرگ از دوشم برداشته شد! حرفای چندساله رو ریختم بیرون و یکمی راحت شدم...
خواهرم آرزو که با رییسش ازدواج کرده بود خیلی هواسش بمن بود و مدام حالمو میپرسید ،خیلی دوسداشتم باهاش درارتباط باشم اما تلفن نداشتیم...
یه روز مریم خانوم گفت اگه دوسداری میتونی با تلفن ما به خواهرت با خانوادت زنگ بزنی...
خدامیدونه چقدر خوشحال شدم و سریع رفتم بهش زنگ زدم و کلی حرف زدیم...
خداروشکر مرتضی ، مریم خانوم رو خیلی قبول داشت و فقط با اون میذاشت رفت و امد کنم،میگفت با این خانوم هرجا رفتی اشکال نداره اما نه با کسی دیگه جایی میری نه تنها!
این واسه من خیلی خوب بود و راحت باهاشون رفت و امد میکردم!
اما شانس من مریم خانومم یه دخترکوچولو حسود داشت که از من بدش میومد اما با این حال مریم خانوم بازم هوای منو داشت
یه روز در میان آرزو زنگ میزد خونشون و پسرای مریم خانوم یا خودش میومدن سراغم 
میگفتن پنج دقیقه دیگه خواهرت تماس میگیره منم با ذوق و شوق سریع چادررنگی میپوشیدم و میرفتم
آرزو زندگیش خیلی خوب بود،شوهرش خیلی خوب بود اما از اونجایی که خدا همه چیو به یه نفر نمیده ،بچه دار نمیشد! تنها مشکل زندگیش این بود چون خیللللی چاق بود نمیتونست بچه بیاره و همیشه گریه میکرد بخاطر بچه!
روزا همینطور میگذشت و من هرچی ک میخواستم به مریم خانوم میگفتم،از همه لحاظ کمکم میکرد...
تااینکه اون اتفاق افتاد و بعد از اون روز خوش ندیدم...
یه روز تنهابا امین نشسته بودیم و با تلویزیون کوچولویی که داشتیم فیلم میدیدیم که یهو دیدم در میزنن!
یعنی کی بود؟ کسی خونه ما نمیومد ،خیلی بد در میزد ...
گفتم کیه؟
پسرعموم گفت زودباش باز کن.سریع چادر سرکردم درو باز کردم
قیافشو ک دیدم دلم گواه بد داد...
گفت دخترعمو سریع بیا خونتون،گفتم چی شده؟ حرف بزن؟
گفت ارزو مرده!!!!
سرم گیج رفت...
افتادم گوشه در...
داد زدم گفتم چی میگی؟؟؟؟ چرا چرت و پرت میگی؟؟؟
گفت بخدا مرده،تو خواب سکته کرده!
شوکه شدم،نمیتونستم از جام بلند شم انگار به پاهام وزنه دویست کیلویی وصل کرده بودن!
پسرعمو کمکم کرد بلند شدم...
ماتم برده بود...
فکر میکردم دروغه! شوخیه!
رفتیم خونه پدرم دیدم همه دارن گریه میکنن.پس راست بود...
آرزو اینقد غصه خورد که مرد!
ضربه روحی خیلی بدی بودم
من بیشتر از همه باهاش در ارتباط بودم بهمین خاطرم خیلی برام سختر بود...
جنازه رو اوردن اینجا خاک کردیم
سرخاک میگفتم منم باید باهاش خاک کنید...
به بدختی آرومم کردن
دیگه شبا با قرص خواب و امپول ارامبخش میخوابیدم....
چند روز خونه بابام بودم پیش مادرم...
خیلی بیقراری میکرد اما نتونستم زیاد پیشش بمونم و برگشتم سر زندگیم...
خیلی اوضاع روحیم خراب بود ،بیشتر از هروقتی به مرتضی نیاز داشتم که حمایتم کنه اما مرتضی اینقد بی انصاف بود حتی یبار نیومد بغلم کنه شاید کمی دلم آروم بگیره...
مثل یه ادم افسرده یه گوشه همش گریه میکردم
امین هم ناسازگاری میکرد و همش بهونه میگرفت...
خیلی داغون بودم و هیچکس هیچکاری واسم نمیکرد جز مریم خانوم که هرروز میومد کنارم و دلداریم میداد...
مرتضی این روزا حتی سردتر هم شده بود و بدرفتاری میکرد،باخودم نشستم فکر کردم گفتم اینقد من به خودم نمیرسم، با این لباس مشکی و موهای ژولیده و.... حتی غذام درست حسابی درست نمیکنم. مرتضی داره بدتر ازم زده میشه،باید بخاطر زندگیم و بچه ام هم شده خودمو جمع و جور کنم...
خیلی سخت بود اما بلند شدم موهاموشونه کردم،دست و صورتمو شستم و یکم به خودم رسیدم و شام درست کردم و منتظر اومدن مرتضی شدم...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amene
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه yvsuz چیست?