رمان بعد از تنهایی احلام 12 - اینفو
طالع بینی

رمان بعد از تنهایی احلام 12


گفت رسمیهههههه ؟ صادق ؟ اینجا دارین چه غلطی میکنید ؟
از ترس بلند شدم ، محکم توی صورتم زدم و گفتم صادق به خدا کاری نمی‌کردیم گفت تو یکی خفه شووووو زن هر«زه ...راست گفتن خونبس همیشه ، باید با گله گوسفند زندونیش کنی .من میدونستم تو وفا نداری ، از همون اول بهت اعتماد نداشتم ، فقط بهت نزدیک شدم تا برام بچه بیاری ،از شنیدن حرفهای نابهنگام صادق مو به تنم سیخ شد ، صادق گفت تف به شرفت صادق ، حیف از اون مویی که توصورتت روی لبت رویش کرده، صادق بی کار نموند و به طرف مصطفی حمله کرد من از ترس شلوارم هم خیس کردم ولی زبونم لال شده بود صادق با مشت و لگد به جون مصطفی افتاد درگیریشون تمومی نداشت و من نمی دونستم باید چکار کنم و میدونستم عاقبت خوبی در انتظارم نیست ، یه لحظه همه چی از طوفان به سکوت تبدیل شد ، صادق نقش روی زمین شده بود سرش روی صخره و از گوش و دهنش خو..ن فوران بیرون میزد. با جیغ گفتم مصطفی چکار کردی ؟ بدبخت بودم بدبخترم کردی ، زود به طرفم اومد جفت دستای لرزونم را محکم تو مشتش گرفت و گفت به جون مادرم نمی‌خواستم بکشمش به عقب هولش دادم و صادق تعادلش بهم خورد و روی این صخره افتاد و ......دستمو با حرص از دستش بیرون کشیدم وازش فاصله گرفتم از ترس و وحشت حالت تهوع گرفتم، پاهام سست شدن و روی زمین کنار صادق افتادم جفت دستامو روی سرم گذاشتم و به ندونم کاری که چه برسر من خواهد اومد غصه خوردم مصطفی کنارم نشست و گفت خونبس ببین چی میگم ، الان نه کسی دید و نه چیزی شنید ، تا کسی صادق رو اینجا ندیده باید از شرش خلاص بشیم گفتم بعدش چی میشه فکر می‌کنی وقتی فهمیدن صادق مرده میزارن زندگی کنم ؟ گفت با هم فرار میکنیم ؟ یه جایی میریم که دست هیچ کسی بهمون نرسه و زندگیمون بدون این طایفه بدون هیچ دغدغه آیی شروع میکنیم گفتم من نمیتونم فرار کنم مصطفی .... مصطفی با حرص گفت چراااا ؟ گفتم بچم اینجاس... چشاشو روی هم گذاشت و گفت بچه ات هم با خودمون میبریم از شنیدن حرف آخر مصطفی خنده برلبم نشست ، گفت تا دیر نشده باید از جسد صادق خلاص شیم و تو برمی‌گردی تو خونه قبل از اذون صبح من با بچه ات پشت دیوار حاج رسول منتظرت میمونم که با هم فرار کنیم با سر حرفای مصطفی را تایید کردم مصطفی صادق رو لب شط رسوند و به ابی که در حال جذر بود رها کرد از اینکه صدای گریم را توی خفگان نگه دارم شالم را توی دهنم پر کردم و بی سرو صدا به گریه کردن افتادم


دوییدم سمت شط و همزمان گفتم مصطفی ؟.
مصطفی چرا صادق رو تو آب انداختی ؟ گفت پس میخوای اینجا نگه اش داریم و همه بفهمن که کسی الان و این ساعت جز تو کسی اینجا نبوده . داد زدم گفتم شاید زنده اس، ،،،،
با سرعت که جسد بی جون صادق با آب در حال حرکت بود و سعی داشت سنگینی جسمش به پایین فرو بره خودمو تو آب انداختم و خودمو به صادق رسوندم ، ولی اینقدر هیکل صادق سنگین شده بود که قدرت کشیدن جسدش به روی آب را نداشتم ، مصطفی منو به زور از جسد مردی که فکر میکردم با آوردن وارث زندگیمو از جهنم به بهشت تبدیل کنه به طرف خشکی آورد ، از ترس و استرس آروم و قرار نداشتم ، به هر طوری و هر سختی که بود با لباس آب خورده که کسی به من شکی نکنه راهی خونه شدم ، در باز بود با قدم های آروم داخل خونه شدم ، خونه سوت و کور بود لباس هارو روی طناب فرسوده آیی که صادق به نخل بسته بود را پهن کردم ، دستم به هیچ کاری نمی‌رفت روی تخت چوبی که وسط حیاط بود نشستم و فقط به صحنه های آخر که صادق چه مظلومانه به دل آب سقوطش کردیم فکر میکردم با صدای حصیبه که می‌گفت رسمیه ننه چرا اینجا تنها نشستی با ترس از فکرم خارج شدم ، با لکنت زبون گفتم خب قراره با کی باشم ، سرشو به چپ و راست حرکت کرد و گفت صادق رو ندیدی ؟ از آوردن اسم صادق تمام بدنم به رعشه افتاد ، با پت و پت گفتم نه ، مگه چی شده ؟ مگه کجا رفته ؟ گفت نمیدونم آخرین بار تو حیاط نشسته داشت قلیون میکشید دیده بودم اون از این عادتا نداره از خونه بیرون بره ،و به من نگه
حتما رفته صالح رو ببینه ، وقتی اسم صالح رو شنیدن قلبم هری ریخت پایین دلم براش یه ذره شده بود و ریز ریزبه گریه افتادم ، گفت رسمیه میدونم الان داغ دلت هنوز بی قراری می‌کنه ولی این بهترین راه حلی بود که صادق تصمیمش گرفت


هم دل حسنه شاد شد و هم اینکه صادق توی دردسر نمی افته و برای پسرم تو. محله اسم در نمیاد
که یه کون نشسته بشینه و بگه صادق مرد نبود .، صادق فلان صادق اونجور.... آره ننه کار خوبی کردی از بچه ات گذشت کردی ،، جوابی به حصیبه ندادم و سعی میکردم آروم جلوه سازی کنم ، با هر صدایی که تو حیاط میشد من یک متر تو هوا میپریدم ، با صدای کوبوندن در قلبم از سینه داشت بیرون میزد ، نمی‌دونستم درست نفس بکشم ، حصیبه نی قلیون کنار نخل تکیه داد و گفت دختر مگه صدای در رو نمی‌شنوی ؟ منتظر چی هستی ؟ برو درو باز کن دیگه داری ور ، ور ،ور منو نگاه می‌کنی
. با صدای لرزونی گفتم ننه حصییه نمی‌بینی دستم تو خمیر گیر کرده، توی این بی آبی هی باید دستامو بشورم !!ننه حصییه گفت امااان از دست تو دختر ازشر حسنه راحت شدیم نوبت به تو رسید ، زیر لب گفتم یه چند ساعتی تحمل کن از شر من هم راحت میشی ، درو تا نیمه باز کرد و گفت سلام یمااا ننه ات حالش چطور ؟ گوشامو قشنگ به سوی پشت در تیز کردم ولی چیزی جز صدای آروم مردی را نمیشنیدم حصبیبه در را بست و همین جوری که راه می‌رفت گفت من میگم صادق جایی نمی ره ،. زود حرفشو قطع کردم و گفتم مگه چی شده ‍؟ گفت هیچی . چی قراره بشه ؟ تو هم امروز همش دنبال اتفاق هستی ؟ گفتم نه نه منظورم اینه که از صادق خبری رسیده ؟ گفت آره آره . مصطفی خدا خیرش بده اومد اینجا بهم خبر داد و گفت روستا بغلی چند روز دعوا شده بود و چند نفر دنبال شیخ برای آشتی کنون اومده بودن و چون صادق با عجله رفته بود فرصت نشده بهت خبر بده


نفسم را بالا کشیدم و بعد ازمکثی رها کردم ، ننه حصییه چپ ،چپی بهم نگاه کرد و بعد از چند بار تکون دادن سرش، به طرف قلیونش رفت ،. بعد از پخت نون و شام دادن به ننه حصیبه به اتاق برگشتم ،یه گوشه نشستم و با خاطراتی که تو این دوسال به من گذشت فکر کردم ،
روزایی به سختی که هر روزش برام اندازه ی یکسال گذشت ، بلند شدم و به طرف بقچه آیی که ننه حصیبه به من داده بود رفتم دست لباسی برای خودم ،و چنتا لباس برای صالح بقچه کردم به صندوقچه ی ننه حصیبه نگاهی کردم چند قدم به طرفش برداشتم و باز به عقب مردد شدم اما این بار وسوسه شدم و در صندوقچه را ارومممم باز کردم و به الگوهایی که در تاریکی اتاق برق میزد نگاه کردم ، گفتم کاظمیه به چی نگاه می‌کنی به فکر خودت نیستی به فکر صالح باش که چطور بی پول و خورد و خوراک میخواد زندگی کنه ، ،،،، آره کاظمیه پسر ت که از هیچی شانس نیورد و تمام املاک و زمین ها میخواد اینجا بمونه و ازوارث بودن محروم میشه حداقل اینارو بردار تا پسرت گشنه نمونه ،. آره بردار اصلا هم تعارف نکن ، هر چه طلا بود لای دستمالی پیچیدم توی بقچه لابه لا ، وسط لباساا قایم کردم . خونه سوت و کور بود از هر دیواری صدای صادق را می‌شنیدم ، و من هر از گاهی خودمو به چپ و به راست میچرخوندم ، شعله های فانوس را بالا بردم و به دودی که از لابه لای سرپوش فانوس بیرون میزد نگاهی کردم اینقدر نگاه کردم ، تا اینکه نشسته خوابم برد با صدای ضربه ی سنگی توی حیاط چشامو با وحشت باز کردم ، از پنجره نگاهی به بیرون انداختم ، ماه وسط آسمان بین این همه ستاره می‌رقصید ،با حسرت گفتم ای کاش من یه دونه از اون ستاره ها بودم ، این همه عذاب و بازی روزگار نمی‌شدم ،
دوباره سرم را توی حیاط چرخوندم همه جارو با دقت نگاه کردم خبری از کسی نبود عبایم را روی کتفم انداختم و با دست دیگه ام بقچه رو زیر بغلم سفت چسبوندم ، از اتاق باعجله به حیاط با ترس خودم را رسوندم چند قدم بیشتر راه نرفتم با صدای بلند حصیبه که گفت این وقت شب داری کدوم گوری میری ؟ دختر ؟

قابل توجه ی دوستانی که انتقاد میکنن
اگه میدونید این داستان تخیلی یا دروغه لطفاً لطفا لطفاً نخونن و بدون اینکه اعصاب خودشون خراب کنن از پیج بیرون بیان من تو بدترین شرایط زندگی دارم پارت میزارم بدون هیچ منتی ، چون هر داستانی که مینویسم با مدرک و تحقیق انجام میدم پس اینقدر منو تحت فشار قرار ندید ....


در جا از حرص و عصبانیت و تعجب خشکم زد ، حتی نفس کشیدن برام سخت شد ، دوباره پرسید و گفت این وقت شب میخوای دور از چشم پسرم کجا و چه غلطی کنی ؟ جوابی برای سوالش نداشتم چشامو روی هم گذاشتم و منتظر معجزه آیی بودم که از الف تا ی همه و همه از اون ساعتی که صالح رو از من گرفتن تا الان که داره قتل صادق و فرارم با مصطفی خواب باشه ، وقتی چشامو باز کردم به خاطر سیلی محکمی که به گوشم خورده بود گفتم ننه حصیبه داشتم پیش صالح میرفتم دلم براش یه ذره شده ، گفت این وقت شب ؟. سرمو پایین انداختم و گفتم دل تنگی ساعت و زمان حالیش نیست ، گفت رسمیه من موهامو تو این قوم و عشیره الکی سفید نکردم، تو از صبح یه چیزیت شده بود تمام روز حواسم بهت بود از چیزی ترسیدی من مطمعنم چیزی شده که امروز اینجوری تو رو بهم ریخته ، دیشب یه پنج دقیقه چشم رو هم نذاشتم تا ببینم چی تو سرت میگذره ، خونبس چی تو سرته ، ؟ با پت و پت نمی‌دونم چی جوابی برای سوالش باید بدم ، صداشو بالاتر کرد و گفت برگرد تو اتاقت تا فردا صادق از چم خلف عیسی روستای بغلی برگرده و تکلیفت برای این وقت و دور از چشمش را روشن کنه من میدونستم به اتاق برگردم دیگه نمیتونم فرار کنم و عاقبت سختی در انتظارم میشینه پس باید دنبال راه فراری باشم دو قدم به عقب برگشتم به کلوخی که جلوی پام بود نگاه کردم خودمو روی کلوخ انداختم و با حالت اینکه پام گیر کرده روی زمین وول می‌خوردم به حصیبه که با خشم به من نگاه میکرد گفتم اخ پام شکست به طرفم اومد و با پای پیرس دوتا لگد محکم به پام زد و گفت به جهنم که شکست بلکه نصف شبی از خونه برای بی آبرو کردن پسرم بیرون نزنی خواست لگد سومی رو بزنه که با همون کلوخ به سرش زدم و معطل نشدم ببینم چی شده از خونه به مقصد قراری که داشتیم فرار کردم ، وقتی رسیدیم ، مصطفی نبود ، از اینکه مصطفی نبود بدنم شل شد وروی زمین سر خوردم ، سرم را به چپ و راست چرخوندم و به بدبخت شدنم بغض کردم


نمی‌دونستم بعد از این همه بدبختی که پشت سرم گذاشتم و راه فراری برام باقی نمونده ، نه راه پیش نه راه برگشت داشتم ، با صدای آرومی گفتم مصطفی چرا با زندگیم اینجور بازی کردی ، میزاشتی تو بدبختیم زندگی می‌کردم ، من که با اون زندگی خوب یا بد کنار اومده بودم تو هم به بدبختیام قتل صادق و من شکوندن سر حصیبه اضافه اشون کردی
زانوها موتو بغلم محکم گرفتم دستامو روی سرم چسبوندم و زارو زار به اقبالم گریه کردم صدای قدم های آدمی که به سمتم می اومد گریه هامو بلعیدم و خودمو روی دیوار چسبوندم اینقدر ترسیده بودم که صدای نفس هایم نمی‌دونستم مانعشون بشم ،. هر لحظه صدای کشیدن پا به طرفم نزدیک و نزدیکتر میشد نفسمو به زور حبس کردم گفتم کاظمیه قدر این ساعتی که زنده آیی را بدون که مردنت نزدیکه ، حسرت دیدن بچه ات هم با خودت به گور می‌بری سایه ی شخصی توی ظلمات شب را نمی تونستم تشخیص بدم چشامو محکم بستم و زیر لب گفتم خدایا من که از زندگی چیزی ندیدم حداقل به طفل معصومم رحم کن با صدای مردی که منو توی این ساعت با کلی جنایت به اینجا کشونده بود گفت خونبس ؟ چشامو زود باز کردم به دستهای خالیش نگاه کردم و گفتم مصطفی پس پسرم کجاس ؟ نگو نتونستی بچه امو از اون زن بگیری ؟ سرشو پایین انداخت و گفت پاشو بریم تا دیر نشده
الان کم کم دنبالمون راه می افتن صدامو بالاتر بردمو گفتم کجا بریم ؟ من بدون بچه ام هیچ جا نمیرم...


زنده و مردن من دیگه فرقی به حالم نداره مصطفی ،،
دستم را رو بروش سپر کردم و ادامه دادم و گفتم تو برو زندگیتو بکن همه چی رو من گردن میگیرم بدون اینکه اسمی ازت ببرم ، آره آره تو چرا زندگیتو به خاطر. یه دختر خونبس به خطر بندازی ،
صدای در زدن همزمان چندین در و همهمه ی زن و مرد به پا شد ،. مصطفی دستمو گرفت و با صدای خیلی آرومی گفت بلند شو بریم زندگی بدون تو رو نمی‌خوام ،.!!!!
پسرت هم با خودمون میبریم فقط عجله کن از خواب بیدار نشه و به گریه بیافته ، با پای لرزونم که نمی‌دونم استرس از ترس مردای عشیره که دستشون به من بیافته بدون هیچ اعتراضی یا حرفی از من شنیده بشه سرم بریده میشه ،یا از خوشحالی که با پسرم از این قومی که در حق من و امثال من ظلم میکنن فرار میکنم و بچمو از این اخلاقای جاهلیت نجات بدم ،
با مصطفی به طرف نخلستون با عجله و با تمام سرعتی که داشتیم دوییدیم ، به پشت تپه آیی که صدای ناله ی بچه آیی که ضربان قلبم را به تپش میزد نزدیک شدیم ، همونجا ایستادیم و توی ظلمات شبی که صالح با نی را روی تنش تا دیده و طعمه ی سگ ها نشه پوشونده بود تند تند نفس کشیدم با جفت دستام نی هارو ازش کنار زدم ، توی بغلم محکم به خودم چسبوندم و تند تند بو کردم ، گفتم ننه صالح ، ننه ات پیش مرگت بشه که دوروز از دیدنت محروم شده بودم ، مصطفی گفت خونبس الان وقتش نیست تا مارو اینجا پیدا نکردن زودتر خودمون به اون عرابه ( درشکه ) برسونیم ، صالح را محکم به خودم فشار دادم و با هم به طرف عرابه دوییدیم سوار عرابه شدیم و هنوز مسافتی را طی نکردیم یه لحظه عرابه دست از حرکت ایستاد ، با پیاده شدن مصطفی فهمید که چرخ چوبی لای گل و لای گیر کرده مصطفی گفت ، انگار شانس با ما نمی‌خواد همراهی کنه ، من با ترس به چپ و راستم هی سرم را به حرکت در می آوردم مبادا یکی مارو اینجا ببینه


به هر سختی ، از توابه ، به کمک مصطفی رفتم عرابه را از گل بیرون کشیدیم و به راهی که ناکجا آباد رفتیم ، توی سکوت جاده ی خاکی و از کنار، آفتاب نیم رخ به ما می‌تابید که با دستم برای صالح سایبونی درست کردم ، مصطفی سرش را به طرفم چرخوند و گفت خونبس از اینجا به بعد باید پیاده به مسیرمون ادامه بدیم ، بدون هیچ اعتراضی سرم را براش به حالت تایید تکون دادم و بعد یه مسیر کوتاه از عرابه پیاده شدیم و با قایق از این سمت به اون سمتی .، به روستایی که مردمش هیچ فرقی با روستاهای ما نداشتن رسیدیم ، با هر قدمی که راه می‌رفتیم به چپ و راستمون با تعجب نگاه میکردن آروم گفتم مصطفی مارو کجا آوردی ؟ اینجا هیچ فرقی با روستامون نداره
لبشو با دندونش گاز گرفت و گفت راستشو بخوای خودم هم نمی‌دونم کجا داریم ، میریم فقط میدونم از اون خراب شده دور شدیم ، با صدای مردی که می‌گفت شما کی هستین ؟و اینجا چکار می‌کنید؟ دنبال کسی میگردین؟ هر دو با هم به طرف صدا برگشتیم ،
دهنم از تشنگی خشک شده بود زبونم را دور لبم چرخوندم و تا خواستم لب باز کنم مصطفی صورتش را خاروند و بعد از مکثی گفت ما دنبال خونه ی مش باقر پسر اوس رحیم میگردیم ، اون مردی که چند قدمی ما ایستاده بود چپ چپی به ما نگاه میکرد و گفت ما همه جوره اسم داریم ولی این اسمی که دنبالش هستی تا حالا تو روستامون نشنیدم مصطفی زود گفت آره آره حتما اشتباهی به روستای شما اومدیم الان که آدرس اشتباهی اومدیم تا شب نشده به خونه برگردیم

پیرزنی از بین چند نفر بیرون اومد و با سرعت خودشو به ما رسوند . گفت خوش اومدین : کجا میخواین تو این ظهر گرما برگردی؟ با این بچه صغیر خدا می‌دونه چقدر راه رفتین تا به اینجا رسیدین ، دستمو گرفت و گفت بیا بیا ننه یه لقمه نون داریم با هم امروزو سر کنیم و از فردا هر جا دوست داشتین برید ، دستمو با ترس از دستش بیرون کشیدم و گفتم نه زایره (مشهدی) ما قرار بود به ده چم خلف عیسی خونه ی عاقام بریم الان مادرم اونجا منتظره : به مصطفی نگاهی کردم و گفتم بیا زود از اینجا بریم الان پدر و مادرم نگرانمون میشن ، پیرزن گفت باشه باشه میری بیا یه لیوان شیرتازه بخور ، تا جونی بگیری بعد پسرم لفته با عرابه به چم خلف عیسی شمارو می‌رسونه به فکر خودت نیستی به فکر این طفل تو آفتاب هوای شرجی ظهر گرما که تو ملاجش میزنه باش ، مصطفی آروم که کسی صداشو نشنوه سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت خونبس ما که جایی نداریم بزار امشبو اینجا سر کنیم فردا انشالله راهی میشیم ،، سکوت کردم و به حرف مصطفی اعتماد کردم و با پیرزن قدم به قدم شدیم ، ، ته دلم شورعجیبی میزد ولی مجبور به سکوت بودم ، داخل خونه ی کلنگی که سرتا سر حیاطش بزو و گاو و گوسفند پرشده بود شدیم ، زن جوونی که بچه به بغل و با شکم بزرگ که معلوم بود پا به ماه هست به استقبالمون اومد ، حصیری روی ایون برامون پهن کردن و من با فاصله ی اندکی کنار مصطفی نشستم ، زن جوون بچه رو تحویل پیرزن داد و باعجله به طرف ظرف شیری که به دستور پیرزن رفت و با یه پارچ پر با یه لیوان برگشت همین جوری که برامون میریخت پیرزن سر حرفو باز کرد و گفت دخترم تو که خانواده ات ساکن چم خلف عیسی هستن چطور مسیرشو اشتباه رفتی ؟ از ترس که جوابی نداشتم گوشت لبمو با دندون گاز گرفتم حتی شوری خون توی دهنم را احساس میکردم مصطفی زود گفت واقعیتش خانواده ی زنم یکی دوماه به اون روستا رفتن


پدر خانمم ، تو مزرعه ی مش باقر پسر اوس رحمت برای کار اونجا رفتن و ما برای اولین بار داریم بهشون سر می‌زنیم ، پیرزن سرشو تکون داد و گفت انشالله خیره ننه ، از قیافه اش معلوم بود حرفامون رو باور نکرده بود ، صدا زد زهرااا برو اون مرغابی بگیر برای مهمونمون سرشو ببریم که یه غذای خوشمزه آیی جلوشون بزاریم مصطفی گفت نه خاله زحمت نکشید ما الان بعد خوردن این شیر خستگیمون در اومد و زحمتو کم میکنیم قبل از اینکه مصطفی بلند شه من صالح رو بغل کردم و سرپا شدم ، پیرزن گفت به مرگ آقام سید موسی اگه من بزارم بدون شام و نهاراز اینجا پاتون رو بیرون بزارید ، هنوز خداشکر انسانیت نمرده که بزارم با شکم گشنه از خونه برید دستمو گرفت و گفت بشین دخترم بشین سرجات ، مصطفی چشماشو آروم باز و بسته کرد به معنی تایید حرف پیرزن ،،،، من هم مجبور شدم دوباره همون جایی که بودم بشینم، گفت اسمت چیه دختر ؟ گفتم کاظمیه ، گفت اسم پسرت چیه ؟ مصطفی زودتر از من گفت اسم پسرمون محمد ، پیرزن گفت خدا حفظش کنه ،، بعد از سر بریدن مرغابی داخل کوره انداخت .وتا آماده شدن غذا زهرا و پیرزن هر دو خودشون رو مشغول پخت نون کردن گفتم مصطفی من دلم شور میزنه ای کاش زودتر از اینجا بریم اینجا موندنمون هم خطرناکه ، مگه چقدر تا روستامون فاصله داره ، ناخنشو لای موهاش کرد و بعد ازخاروندن گفت خدا به خیر بگذره ولی امشبو تحمل کن انشالله اتفاقی نمی افته و صبح قبل از اذون صبح از اینجا میریم


صدامو آرومتر کردم و با صدایی از حنجره ام بیرون آوردم و گفتم کجا قراره بریم مصطفی؟
با سر انگشتان سرش را چند بار خاروند و بعد از مکثی گفت نگران نباش زمین خدا بزرگه یه جایی پیدا میکنیم ، گفتم اوووو ، تا میخوای اون جارو پیدا کنی من صدتا کفن پوسوندم ، به چشام زل زد و گفت خدااا نکنه ،. با صدای پیرزن که خودشو حاجیه خدیجه معرفی کرد سرمون را باهم چرخوندیم گفت بچه ها بیایین سرسفره بشینید تا غذا سرد نشده وازدهن نیافتاده زودتر شروع کنید ، بعد از شام و ناهار که هر دو باهم ، همزمان خوردیم حاجیه خدیجه رخت خوابی دو نفره توی حیاط برای ما پهن کرد ، از دیدن رخت خواب دو نفره اضطراب به سراغم اومد دستمو روی لبم گذاشتم و با صدای آرومی گفتم : مصطفی حاجیه چرا جامون را متفرق از هم ننداخت؟. ما که زن و شوهر نیستیم .،
دستشو جلوی دهنم گذاشت و گفت هیسسس ، ساکت شو تا کسی صداتو نشنیده، صدامو آرومتر کردم و گفتم من کنارت نمیخوابم ، گفت باشه باشه من تا صبح می‌شینم فقط تو حرف نزن ، با شب بخیر گفتن حاجیه خدیجه و پسراش و عروسش فانوس ها با هم خاموش شدن ، همه جا سوت کور و به ظلمات مخوف تبدیل شد به جز صداهای جیرجیرک هایی که با اعصاب و روان آدم می‌جنگید به گوش می‌رسید ،هیچ صدایی نبود مصطفی با فاصله کنار رخت خواب روی دیوار تکیه داد و من پشتمو به مصطفی دادم و تا چشامو روی هم گذاشتم از خستگی به خواب رفتم ، با صدای هراسان مصطفی که منو تکون میداد و می‌گفت بیدار شو ، بیدارشو بدبخت شدیم چشامو با رعب و وحشت باز کردم ، صدام از ترس دو رگه شده بود ، گفتم چی شده مصطفی ؟ گفت پیدامون کردن ، دندونام از ترس به صدا افتادن ، تو صورتم زدم و گفتم بدبخت بودیم بدبخت تر شدیم ، مصطفی حواست به پسرم باشه ،


با کج خلقی گفت ساکت شو ، اگه هر اتفاقی قراره برات بیافته من تا آخر پشتت هستم و نمیزارم آسیبی بهت برسه ،
حاجیه خدیجه با استرس فانوس بدست به طرفمون اومد و گفت خونبس تو هستی ؟ اینا دنبال خونبس میگردن ، ! با بغض و همراه با ترس گفتم تورو خدا کمکون کن کاری به ما نداشته باشن ، پسرمو ازم میگیرن ، منو میکشن
محکم روی پاس زد و گفت چرا فرار کردین با این کارتون زندگیتون به خاکستر تبدیل کردین .، حالاوقت ندارین زود باشید از اینجا فراریتون بدم دنبالم راه بیافتین
من و مصطفی با ترس دنبال حاجیه به راه افتادیم داخل طویله شدیم که حاجیه سریع خودشو به الاغ رسوند و طنابی که به گردنش بود را تند تند باز کرد و به عرابه بست و گفت از این در به طرف نخلستون فرار کنید تا من سر مردا رو گرم کنم ، بعد از خداحافظی زود از طویله خارج شدیم و هر سه سوار عرابه شدیم و به آدرسی که حاجیه گفته بود به سرعت شتافتیم ، دستمو روی لبم چسبوندم که اینقدر صدای دندونم را نشنوم به جاده آیی طویل و عریض رسیدیم از دور چراغ یه ماشینی را شنیدیم که من تا حالا سوارش نشده بودم ، و فقط اسمش را شنیده بودم مصطفی عرابه رو نگه داشت ، وسط جاده ایستاد و با جفت دستاش به طرف ماشین اشاره کرد و پشت سر هم می‌گفت کمک کنید ، کمک کنید بچم داره میمیره، به صالح نگاه کردم بدون هیچ دغدغه آیی آروم خوابیده بود ، گفتم تو که هیچیت نیست مصطفی چرا داره دروغ میگه ؟ماشین در چند قدمی مصطفی ایستاد مرد غریبه سرش از پنجره ی کوچلو بیرون آورد و گفت چی شده جووون ؟ این وقت شب اینجا چکار میکنی؟ به فکر خودت نیستی حداقل به فکر ما باش که به خاطر یه چوس قرون باید تو دل شب از این شهر به اون شهر بریم بلکه شکم زن و بچه امون رو سیر کنیم ، حالا تو وسط جاده ایستادی نمی گی من با این ابو غراضه به ات میکنم ؟مصطفی صداشو صاف کرد و گفت آقا تورو خدا کمکون کنید بچم حالش بد شده و قابله گفت باید هر چه سریعتر نزد طبیب برسونیم تا خدایی نکرده از دست نره .


مرد غریبه در جواب مصطفی گفت جووون، حالا کجا میخوای بری؟ مصطفی با صدای لرزونش گفت هر کجا مسیرتون باشه ما با شما می آییم ، گفت خیلی خب ، زن و بچه اتو بیار سوار ابو قراضه کن من مسیرم و بار ی که دارم تا اهوازه ، مصطفی گفت اتفاقا قابله آدرسی که به ما داده طبیب توی خود اهواز ه ،
انگار خدا شمارو سر راهمون قرار داد تا پسرم زنده بمونه .، خلاصه سوار ماشین شدیم و با هر گازی که ماشین می‌گرفت تا سرعت ماشین زیاد بشه ماشین پراز دود اگزوز میشد و ما همزمان با هم به سرفه می افتادیم ، نزدیکای صبح حالت تهوع گرفتم ، هر چقدر سعی میکردم خودم را قوی جلوه بدم که از بوی ماشین و تکون خوردن ، نمیشد که نمیشد ،
با آرنج به پهلوی مصطفی زدم به صورتم نگاه کرد و گفت چرا میزنی ،. پهلومو پاره کردی ، با یه دستم به طرف دهنم اشاره کردم و به زور گفتم بهش بگو یه جا وایسه ، الانه که هر چه غذای دیشب خورده بودم ، همین جا خالی میکنم ، مصطفی گفت آقا زنم حالش بد شده یه گوشه می ایستی ؟ راننده از اینه به طرف من نگاه کرد ، از دیدنم لبخندی زد و گفت چشم الان الان .، بعد ازایستادن ماشین کنار خیابون نشستم و هر چه خورده و نخورده از دل و روده ام خالی کردم ، راننده اب روی دستم ریخت و گفت اولین بار سوار ماشین شدی؟ سرم را تکون دادم گفتم هااا اولین بارمه ، خنده آیی کرد و روبه مصطفی گفت چند وقته ازدواج کردین ؟ شما عربا خوب رسمی دارین ، نمیزارین دختر از تخم بیرون بیاد و سریع آبستنش میکنید ، جالب اینجا خوشگل هم که باشه دیگه هیچ تا صبح ده تا سرویس می‌رید ، البته بهت حق میدم من هم زن به این خوشگلی داشتم نمیزاشتم تکون بخوره
ولی حیف این خوشگل ، اگه توی شهر با لباسهای شیک و پیک ، شبیه ملکه میشد ،
مصطفی از عصبانیت دستشو مشت کرد ولی خودشو کنترل کرد و آروم گفت عباتو جلوتر بیار و حقی نداری سرتو بالا بگیری، . فهمیدی چی گفتم بدون اینکه بهش جوابی بدم عبا را روی سرم جابه جا کردم و صالح رو از مصطفی گرفتم و سوار ماشین شدم ، مرد غریبه پشت سر هم هی میگفت و می‌گفت و می‌گفت تا اینکه مصطفی گفت خفه شوووو مرتیکه ! مگه تو ناموس نداری که داری این حرفای بی ناموسی جلوی یه زن میزنی . ؟ حرمت اون موی سفیدت کردم یه کلمه دیگه ازت بشنوم همین جا از ماشین پیاده ات میکنم و تو این بیابون چالت میکنم ، مرد غریبه وقتی عصبانیت مصطفی را دید به جای سکوت گفت:


حالا میدونم داری ادای مرد باغیرت در میاری ،
ولی بدون رو در بایستی چقدر بهت بدم، تا زنتو یه ساعت بهم کرایه بدی . ؟ مصطفی گفت باشه همین جا وایسا من پیاده بشم و تو با زنم هر کاری دلت خواست انجام بده ،. یه لحظه ماشین ایستاد و مصطفی با مشت به صورت راننده کوبوند ،
به من نگاه کرد و با صدای بلند که بیشتر شبیه عربده بود گفت : زود از این خرابشده پیاده شو ،،، اگه قراره با این بی ناموس به نقطه ی آرامش برسیم همین جا خودمو تحویل عشیره میدم اینقدر بی ناموس و بی وجدان نشدم که روی تو قیمت بزارن من هم با اطلاعت از ماشین پیاده شدم و منتظر مصطفی با ترس از اینکه بلایی سر راننده بیاره ایستادم انگار مصطفی با یه مشت قانع نشده بود و تا تونست به اون مرد زد و زد وزد تا اینکه راننده سر کج کرد و تا بی هوش نشدنش را ندید آروم نگرفت ، از ماشین پیاده شد و با سرعت قدم به جلو برداشت و تند تند راه رفت و با اشاره به من کرد و گفت زود راه بیا ، ما هم نه مسیر را بلد بودیم نه میدونستم داریم به کجا میریم ، هر چه راه می رفتیم به جایی نمیرسیدیم از خستگی و تشنگی نای راه رفتن را نداشتم ، گفتم مصطفی من دیگه نمیتونم راه برم ، به عقب برگشت و گفت نمیتونم راه برم چیه . ؟ باید زودتر به یه جایی برسیم قبل از اینکه کسی پیدامون کنه . بغض کردم و با صدای بلند گفتم پیداااا کنن ، آخه خسته شدم ، از اینکه خدا چرا منو مونث ساخت ، از زمین و زمان خسته شدم از خودم بیزار شدم ، از اینکه مثل طعمه همه منو میبینن خسته شدم ، خداااا میدونی چی میگم ؟ خسته شدم از زمین و زمان ،
حتی به وجودت هم شک دارم از اینکه این همه دارم زجر میکشم ولی منو نمی‌بینی ،
هی میگم کاظمیه تحمل کن ولی آخه تا کیییی ؟
تا کی و برای چی ؟
روی کف زمین نشستم و گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم ،


روبروم نشست ودستاشو به سرش چسبوند و گفت نکن ! تورو خدا آروم باش ، هر چه اذیت شدی بهت قول میدم تلافی اون ازارو اذیت هارو برات جبران کنم ، صدامو بالاتر بردم و گفت آخه تو چه فرقی با مردای عشیره داری ‍؟ هااااااا ؟
بگو چه فرقی با صادق و هاشم و هوشنگ و فلان و فلان داری ؟ نمی‌خوام جوابی ازت بشنوم مصطفی ، چون میدونم تمام حرفای مردای قبله همه و همه دروغ به دروغه ،. صادق هم با حرفای قشنگش منو غرق این خوشبختی که الان ازش حرف زدی کرد ، دیدی آخرش چی شد آخرش ؟، لبامو بالا غنچه کردم و گفتم نوچ نمیدونی ولی بزار من بهت بگم ،. همیشه از بدی های اون عفریته حسنه زنش می‌گفت و می‌گفت و می‌گفت تا آخر یه روز اعتراف کرد و گفت چون خونبس بودی بهت اعتماد نداشتم و فقط و فقط برای بچه با تو ازدواج کردم ، دستمو جلوی خودم قرار دادم و گفتم پس تو هم حرف از عشق و خوشبختی نزن چون گوشم پراز این حرف ها شده ، مصطفی دهنشو باد کرد و بعد مکثی توی فضای سکوت رها کرد و با دستش به سینه اش زد و گفت : بس کن من اگه تورو دوست نداشتم ، جونمو به خاطر یک زن که میدونم اگه دست یکی به ما برسه بدون چون و چرا منو تکه تکه میکنن پس دارم به خاطر تو جونمو خطر می اندازم ، من اگه دوست نداشتم ، از خونه و خانواده ام دور نمی‌شدم ولی من مردم و روی حرفم ایستادم و نمیزارم خاری به پات بره تا درد نکشی ، گفتم آخه من یه خونبسم چرا باید حرفاتو باور کنم ؟ گفت تو خونبس بودی ولی الان دیگه نیستی ! از امروز تو آزادی ، صداشو آرومتر کرد و گفت اولین باری که تورو دیدم ، برای مظلومیتت دلم کباب شد ولی چاره نداشتم نمیتونستم با این همه آدم بجنگم ، ولی الان برات میجنگم چون تو کنارم هستی ، از حرفای مصطفی کمی آروم شدم ولی باز هم نمی تونستم اعتماد به حرفا ش کنم

بلند  شدم با یه دست صالح رو گرفتم و با دست دیگه ام خودمو از خاکی که به عبا چسبیده بود را تکون دادم و به راهی که مصطفی می‌رفت پشت سرش همراهی کردم ، هر چه راه می‌رفتیم مسیر ما تمومی نداشت ، دیگه نایی برام نمونده بود مصطفی صالح را از من گرفت و بقچه آیی که با خودم از اون خونه آورده بودم را به من داد و گفت بیا کمی استراحت کنیم ، میدونم الان خسته هستی ولی چاره نیست باید تحمل کنی .، از دور صدای ماشینی که صداش شبیه هیلی کوپتر بود به گوش رسید ، به مصطفی نگاه کردم و با ترس و استرس گفتم نکنه اون مرد برای انتقام دنبال ما اومده باشه ؟ نگاهم کرد و بعد مکثی گفت ، زود باش بدو برو پایین جاده پشت اون خروار خودتو قایم کن و هر اتفاقی اینجا افتاد اصلا بیرون نمیای ، اینقدر ترس داشتم تند تند مسیرمو به پشت خروار کشوندم و همون جا نشستم از فرصت استفاده کردم و یکی ازسینه هامو از لباس بیرون آوردم و توی دهن باز صالح گذاشتم ، موهای کم پشتش که روی پیشونیش ریخته را با دستم بالا زدم و با مهر مادری گفتم ننه ات پیش مرگت بشه که توهم آواره شدی ، همین جور که غرق تماشای صالح بودم با صدای مصطفی که می‌گفت زن ؟ بیا بریم حرفم را با بچه آیی که نمیدونه چی بر ما می‌گذرد قطع کردم ، سرم را به طرف مصطفی چرخوندم لبخند به لب گفت تا راننده پشیمون نشده بیا سوار ماشین شو ، سوار ماشین شدم و تا ماشین به حرکت افتاد از فرط خستگی خوابم برد ، مصطفی با صدای آرومی گفت بیدار شو رسیدیم ، چشامو باز کردم به شهری که پراز آدم های مختلف و سرتا سر خونه و ماشین ، از دیدن این همه که با روستای ما مختلف بود دهنم باز موند ، یه پا بیرون ماشین و پای دومم هنوز تو ماشین بود ، مصطفی دستمو گرفت و با حرص گفت چرا پیاده نمیشی ؟ نمی‌دونم ترس از آدم های جدید داشتم یا خوشحال از اینکه از اون آدما دور شدم ، همزمان هم می‌خندیدم و هم اشک می ریختم ، مصطفی هاج و واج بهم نگاه کرد و گفت بسم الله ، نکنه دیونه شدی ، با لبخند به مصطفی گفتم دیونه نشدم خوشحالم که دیگه دست اون آدمای ظالم بهم نمی‌رسه مصطفی !!!!!!!!!! مصطفی گفت من بهت قول دادم و سر قولم هستم که نمیزارم دست هیچ احدو ناسی بهت بخوره ، تموم شد هر چه ازارو اذیت شده بودی ، گفتم یعنی تموم شد تموم غم و غصه هام ؟ سرشو تکون داد و گفت خونبس ؟ گفتم هنوز برای تو خونبسم ؟ گفت نه نه دیگه خونبس نیستی گفتم اسمم کاظمیه اس و دیگه نمی‌خوام بهم بگی خونبس

سرشو پایین انداخت و گفت پاشو، پاشو یه جایی برای خوابیدن پیدا کنیم ، با بچه، نمیشه تو خیابون بمونیم , گفتم آخه کجا بریم . ؟
نه کسی رو می‌شناسیم ، نه جایی داریم .
به چشام زل زد و یه سکوتی کرد و بعد از چند لحظه سکوتش را شکوند ، انگشتش رو به آسمون گرفت و اشاره کرد و گفت من یکی رو میشناسم حتما هوامون رو داره تا الان از ما حمایت کرده حتما بعدش هم کنارم هست
قارو غور شکمم به صدا در اومد ، صدامو آروم کردم و گفتم مصطفی ؟من دارم ضعف میکنم حتی شکمم بچم با شیرم نمیتونم سیر کنم ، اونور خیابون پیرمردی سینی رو سر داد میزد ،. شیرمال . شیر مال دارم ،. شیرمال تازه ،. با تعجب از اولین باری که این اسمو شنیده بودم گفتم جل الخالق این دیگه چیه ؟ مصطفی گفت نمیدونم ولی تو همین جا زیر این درخت کنار بشین تا من یه چیزی بخرم تا بخوری خیلی مواظب باش من سریع برمی گردم ، من هم اطاعت از مردی که به خاطر من از همه کس و زندگیش کنار کشید تا مابقی عمرم را نجات بده . یه گوشه نشستم و تا اومدن مصطفی هر رهگذری که از کنارم رد میشد یه سکه آیی روبروم پرت میکرد ، گفتم مصطفی نگاه کن ،. همه چیز شهریا با ما فرق داره هر که رد میشد بهم پول می‌داد از اینکه من خجالت نکشم جلوی من پرت می کردن ، مصطفی یه نونی با خیار جلوم گرفت و گفت فعلا با این شکمتو سیر کن تا بعد از اینکه استراحت کردی یه جایی پیدا کنم غذا برات بخرم ، با یه دستم خیارو گرفتم و با اون یکی دستم نون ،محکم گرفتم و همچنان با لذت می‌خوردم که از صدتا اردک شکم پر و قلیه ماهی برام خوشمزه تر بود ، بعد از اینکه سیر شدم با گوشه ی عبایم دهنمو پاک کردم دستامو روبه آسمون کردم و گفتم خدایا شکرت ، الهی هیچ شکمی رو گرسنه نزار که گرسنگی بد دردیه ، با صدای خنده ی مصطفی سرم را به طرفش چرخوندم و با تعجب پرسیدم و گفتم چرا میخندی ؟ مگه نمی‌بینی دارم با خدا حرف میزنم ، سرش را تکون داد و گفت بر منکرش لعنت ، حالا که استراحت کردی و شکمت سیر شده بلند شو بریم ، گفتم من که شکمم سیر شد ولی صالح هنوز گرسنه اس بزار سیرش کنم بعد راه بیافتیم ، سرش را تکون داد و کنار درخت نشست و گفت فقط زود باش تا شب نشده باید یه حجره آیی پیدا کنیم ، طولی نکشید شیر صالح را دادم و ترو خشکش کردم و به راه افتادیم ، هر رهگذری که از کنار ما رد میشد و به ریخت و لباسمون نگاه میکرد یا میخندید یا با انگشت مارو برای بغلیش مارو نشون میداد تا اینکه با صدای الله و اکبر مسجدی را شنیدیم که آینده امون اونجا رقم خورد

سرمو کج به طرف مصطفی کردم و گفتم مصطفی ؟.
من دو روزه از عبادتم با خدا عقب افتاده بیا داخل این مسجد بشیم یه چند رکعت نماز بخونیم ،. مصطفی با تایید حرفم راهمون به سمت مسجدی بزرگ که با مسجد ما فرق داشت کج کرد یه لحظه ایستادم و به گنبد مسجد نگاه کردم مصطفی با تعجب پرسید چرا ایستادی ؟ گفتم مصطفی چرا من موذن رو نمیبینم ؟ مصطفی با اخم گفت تو چرا باید ببینی ؟
گفتم مش یاسین موذن روستامون بالای خونه اش می ایستاد و دستاشو به گوشش میچسبوند و تا قدرت داشت داد میزد حالا نه موذنی.اینجا میبینم که شبیه مش یاسین باشه ،نه چیزی ، خنده آیی کردم و گفتم حتی صداشون هم با دهات ما فرق داره ، مصطفی گفت آره بابا شهری گفتن ، روستایی گفتن ، حالا مش یاسین و موذن را ول کن زود برو نمازتو بخون من همین جا منتظرت می ایستم ، تا نمازت تموم بشه داخل حیاط بزرگی شدم که چندتا لوله توی دیوار معلق بود و زن ها همون جا وضو میگرفتن با تمرکز و تعجب بهشون نگاه کردم و هم برام جالب بود و هم خنده دار ، به اطراف نگاه کردم خبری از پیت آب نبود که بتونم وضو بگیرم ، خانم مسنی با بد اخلاقی به طرفم اومد و گفت اینجا چکار میکنی ؟ اینجا جای گدایی کردن نیست .،
یا اینکه اومدی دمپایی هارو بدزدی ؟ زود از اینجا برو ، من در جا فقط به حرکت لباش نگاه میکردم به سمتم اومد و دستشو به کمرم چسبوند و منو به جلو هول داد از سرعت عملش پام لای عبایم گیر کرد و با صورت روی زمین افتادم تمام حواسم به صالح بود که از بغلم جدا شد و در فاصله ی کمی کف سرامیک غلطیید ، محکم توی سرم زدم و گفتم یماااا صالح ( ننه صالح ) روی زانوهام به طرف بچم که گناهی مرتکب نشده بود خریدم صالح نفسش پایین نمی اومد ، با صدای بلند جیغ کشیدم ، یکی از زنانی که تماشاچی حال دگرگونم بودن به طرفم اومد و صالح رو از من گرفت و به کمر خوابوند و توی صورت کوچلوی صالحم میزد ، از صدای جیغم مصطفی سراسیمه خودش را به محوطه ی زنونه رسید و از دیدن صالح تو اون وضع تو شوک شد، از ترس صدام می‌لرزید ، ترس از دست دادن یه عزیزی دیگر ، گفتم مصطفی بچم. مرد ،. بچم داره از دستم میره ، بلند شدم و بدون وضو داخل مسجد شدم و بدون اینکه از کسی بپرسم یا خجالتی بکشم گفتم خدااایا من اینجا اومده بودم برای ادای ایمانم ، میدونم تو رحمان رحیمی،. خودت شاهدی که من چقدر غریبم ، ذلیلم بی کسم ، پس تو هم به خاطر رحمان رحیم بودنت منو با اولادم امتحان نکن


من از شر اون ادما بچمو از اون خراب شده به اینجا پناه به شما آوردم ، حالا میخوای پشت به من حقیر کنی ؟ صدامو آرومتر کردم و ادامه دادم و گفتم خدایا کمکم کن ، بچگی نکردم ، جوونی نکردم ، تو اوج احساساتم منو خونبس گرفتن ، زندگی رو ازم گرفتن به پیر به پیغمبر نه حق کسی رو خورده بودم نه حق یتیمی را ضایع کردم ، من اومدم الان تو خونت نشستم و تا بچمو بهم پس بدی من از اینجا بیرون نمیام ،
تا بچمو بهم برنگردونی
آخه من شنیدم همه میگن کسی که به درگاهت میاد دست خالی برنمیگردونیش الان من اینجا م وازت کمک می‌خوام
می‌خوام کمکم کنی ، با صدای زنی پشت سرم که می‌گفت دخترم ؟ سرم را چرخوندم و با سرآستینم اشکامو پاک کردم ، من زیاد فارسی بلد نبودم و هر چه می‌گفت فقط با چشام بهش نگاه میکردم ، دستمو گرفت و با خودش به بیرون برد از دیدن صالح تو بغل مصطفی ، دستمو براش باز کردم و گفتم ننه صالحم ، روبه آسمون نگاه کردم و گفتم شکرتت ، خدایا مرسی که حرفامو شنیدی و داغ جدید روی قلبم نذاشتی ،،،
،، به اون خانمی که منو دزد و گدا خطاب کرده و منو از خونه ی خدا با توهین ، که داشت منجر به مرگ بچم میشد بیرون میکرد نگاهی کردم و از چنتا کلمه ی فارسی که چنتاشو با عربی قاطی شده بودن گفتم برو از خدا بترس ،،،، من خونه ی تو نیومده بودم که اینجور با من برخورد کردی انشالله خدا جوابتو بده و بدون اینکه بهش نگاه کنم یا منتظر جوابش باشم از مسجد بیرون اومدم ، چند قدم بیشتر راه نرفته بودیم صدای ناشناس مردی پشت سرمون از رفتنمون منع کرد من و مصطفی همزمان با هم خودمون را به طرف صدا چرخوندیم ، پیر مردی با ریش های بلند به زبون عربی گفت وایسین جوونا ،،، به من نگاه کرد و گفت دخترم تمام حرف هایی که با خدا رازو نیاز میکردی را شنیدم ، میدونم اینجا غریبید اگه قابل بدونید من یه کلبه ی درویشی دارم ، در خدمتتون باشم ،. مصطفی گفت نه حاج آقا ما انشالله تا شب نشده خونه پیدا میکنیم ، گفت پسرم مگه خونه پیدا کردن به همین راحتیاس... دست خانمتو بگیر و پشت سرم راه بیا....... من برعکس مصطفی خوشحال شده بودم ، خوشحال بابت اینکه تو خیابون نباشیم

هرچه مصطفی می‌گفت اون مرد غریبه سماجت به خرج میداد و من تو دلم عروسی گرفته بودم ، که بعد از این همه دربه دری یه جا برای استراحت پیدا کردیم
خلاصه مصطفی قبول کرد و با هم به طرف خونه ی مرد غریبه به راه افتادیم ، بعد از کلی مسافتی از راه رفتنمون به یک خونه آیی بزرگ که با در اهنی قهوه آیی رنگ رسیدیم ، با یاالله گفتنش مارو به داخل حیاط راه داد ،
وسط حیاط ایستادیم گفت شما هم اینجا منتظر بمونید تا به اهل خونه خبر بدم ، با تعجب دور خودم به جلای حیاط نگاه کردم ، حیاطی بزرگ دور تا دورش نخل خرما که از هر نخل چندین خوشه ی خرما از تمیزیش برق میزد آویزون وسط حیاط یه حوضچه ی کوچلو که با گل های رنگ به رنگ تزیین شده بود
سوتی کشیدم و گفتم اینجا بهشته یا من خواب میبینم ؟ مصطفی با آرنج به پهلوم زد و گفت ساکت شو ، این سوت زدن از کجا در آوردی . ؟
خودتو عادی نشون بده نگن از بحر بیابون اومدن ، سینمو صاف کردم و حق به جانبی گرفتم و گفتم آره راست میگی ما از یه عمارتی اومدیم که خیلی با اینجا شبیه بود ، صورتم کج کردم و گفتم مصطفی ؟ هر که مارو ببینه میفهمه ما یه دهاتی هستیم دیگه چرا میخوای خودتو گول بزنی ، راستی راستی تو چرا با آرنج به من زدی ؟ نمیگی من ضعیفم ؟ مصطفی به صورت یه وریم نگاه کرد و با خنده گفت عجب زبونی داری تو ..... با صدای پیر زنی که می‌گفت اهلا و سهلا ( خوش اومدین ) حرف هامون را قطع کردیم عبا روی سرم تکون دادم و آروم که کسی صدامو نشنوه گفتم مصطفی حالا چی بگم ؟ مصطفی به جای اینکه به من جوابی بده روبه پیر زن کرد و گفت مزاحم شدیم حاج خانم ، یه دفعه دیدم صورتم چپ و راست با صورت پیرزن در حال بوسه شد ، گفت بچه رو بده به من دستت خسته شد ، صالح را از بغلم کشید و با خودش به ساختمون برد و گفت بفرمایید اینجا هم خونه ی خودتونه ، من مثل فرفره دنبال پیرزن راه افتادم حتی پشت سرم که ببینم مصطفی دنبالم اومده یا نه نگاه نکردم، داخل اتاقی بزرگ که سرتا سر با بالشت های رنگ به رنگ که پنجره آیی روبه حیاط که کنارش با تور سفید و پارچ و لیوان مسی به زیبایی اتاق نما داده بود شدیم . یه لحظه سرم را پایین گرفتم و از دیدن پاهای خاکی خودم ، خجالت کشیدم ، زود عبا روی کتفم انداختم تا پاهام نشون داده نشه

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ahlam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه tywsc چیست?