رمان بعد از تنهایی احلام 13 - اینفو
طالع بینی

رمان بعد از تنهایی احلام 13


پشت سرمو نگاه کردم اثری از مصطفی نبود ، بریده بریده از خجالت گفتم پس مصطفی کجاس ؟
پیرزن به من نگاه کرد و گفت مگه با هم نیومدین ؟ سرمو خاروندم و قبل از جواب دادنم یالله ی مصطفی به همراه مرد نجات زندگیمون به اتاق را شنیدم از اینکه صدای مصطفی را شنیدم خنده به لبم نشست ، پیرزن با اشاره گفت بشین دخترم ، بدون هیچ تعارفی همین جایی که بودم نشستم ، مرد غریبه دهن باز کرد و گفتم اسمم ملا رسول هست شما میتونید ملا صدا بزنید و این زنمه ، کوثر خانم ننه ی ابرام ، شما میتونید ننه ابرام صداش بزنید ، زیرلب آروم گفتم حالا انگار ما ازش پرسیدیم اسمتون چیه ، ریز ریز بدون
، ملا رسول انگار خیلی سوال های در سر داشت ، پرسید و گفت شما از کدوم روستا تشریف آوردین . ،؟ هر دو به هم نگاه کردیم و اب دهنمون قورت دادیم و قبل از من مصطفی گفت ما از هندیجان که به زبون خودمون بهش میگن هندیون ،،،،،،،
، برای کار اینجااومدیم، ملا رسول با سر انگشتش ریش های بلندش را خاروند و بعد از مکثی کوتاه گفت توی عمارت یه اتاق داریم اگه دوست داشتین همونجا مستقر بشین ، تا برات کاری پیدا کنم ، و خانمت هم می‌تونه پیش ننه ابرام تو کارهای خونه کمک کنه و در قبال کمکش به جای پول خورد و خوراک با ما بخورید ، از پیشنهاد ملا رسول خیلی خوشحال شدیم و بدون اینکه فکری کنیم به مصطفی نگاهی کردم و با لبخندم رضایتم را اعلام کردم ، از فردا روز ها تا زمانی که مصطفی خونه بود صالح را بهش می سپردم و به کمک ننه ابرام میرفتم ، کم کم به زندگی توی عمارت عادت کردیم طلایی که از ننه حصیبه برداشته بودم را فروختیم و برای مصطفی دکه ی ماهی فروشی زدیم ، ماه ها به سرعت مثل برق و باد پشت سر هم می دوییدن و ما چند ماه از فرارمون گذشته بود که مشغول جارو زدن توی حیاط بودم و هر از گاهی به صالح که تازه راه رفتن را یاد گرفته بود نگاه میکردم مبادا توی حوضچه بیافته ، با صدای تق و تق در ، نیم خیز شدم و از درد کمرم گفتم اخ ننه ، آخه الان ، این وقت روز کی می‌تونه باشه ؟ حتما ، زن حاج عبدالله دوست ننه ابرام اومده دستمو روی کمرم چسبوندم و آروم آروم کمرم را صاف کردم و به طرف در رفتم ، گفتم کیه .؟

صدای کلفت مردی غریبه ، که از پشت در گفت منم ابرامم ، پسر ملا !!!!
، درو باز کن دیگه ، یه ساعته پشت در ایستادم ، انگشتمو کنار لبم چسبوندم و آروم که کسی نشنوه گفتم والله این همه مدت ابرامی اینجا نبود چرا یهویی اومد ، با صدای دوباره که اینسری عصبی تر شده بود گفت در و چرا باز نمیکنی ؟ تو کی هستی ؟ خونه ی ما چکار میکنی ؟ تمام سوال ها از پشت در از من پرسیده شد ولی بدون اینکه جوابش را بدم درو باز کردم و زود گفتم سلام ،اقا ابرام ، چپ چپی از سرتا پام به من کرد و گفت تو کی هستی ؟
تو اینجا چکار میکنی؟
گفتم کاظمیه امم دیگه ، گفت مگه من اسمتو ازت پرسیدم ؟
لبامو پراز چین چین کردم و گفتم خب پرسیدی کی هستی من هم گفتم کاظمیه ام، خب اگه دوست داری دروغ بگم باشه من حرفی ندارم ، اتفاقا دروغ بهتره ،هر چه روی زبونت میاد پرت میکنی ، حالا دوباره بپرس کی هستی ؟ تا بهت بگم کلثومم ، ابرام دستشو توی هوا چرخوند و گفت :پیشششش ، خدا بهت عقل بده ، البته تقصیر تو نیست ،هاااا ، گفتم پس تقصیر کیه ؟ گفت تقصیر ننه ام که اینجور آدمای شیرین عقل تو خونه راه میده، حرفی نزد و از پیشم به طرف اتاق عمارت رفت ، گفتم شیرین عقل هستم که هستم خیلی بهتراز تلخ عقل نیست مگه ؟ با این قیافه ی مزخرفت ، سوال خودمو جواب دادم و گفتم معلومه بهتره ، این چی می‌فهمه ، هر چه آدمای بی عقل دور و برم جمع شده ، از اینکه فکر میکردم خیلی میفهمم ، خنده آیی ریزی کردم و سینمو به عنوان غرور جلو دادم و به کار ناتمومم ادامه دادم، با اومدن ابرام که مدت ها کویت کار می‌کرده و برای همیشه به ایران برگشته حس حسادت مصطفی روز به روز به ابرام بیشتر شد ، به خاطر اینکه ما هنوز برای هم محرم نبودیم ، و میترسید از چنگ خودش بیرون بیام ، شبا مصطفی بالای حجره می‌خوابید ولی از اون چیزی که تو قلبمون همیشه مخفی نگه داشته بودم،


در حال آماده شدن بودم که پیش ننه ابرام برم سنگینی نگاه های مصطفی را احساس میکردم ولی سعی میکردم نادیده بگیرم
مصطفی با اخم به من نگاه کرد و برای اولین بار اسمم را به زبون آورد و گفت کاظمیه ؟ در جا خشکم زد ، به صورتش نگاه کردم و از حرف مصطفی که قراره به من بزنه هزارو یک سوال در مغزم در حال عبور و مرور بودن ، سرم را تکون دادم و گفتم ؛ها مصطفی چیه ؟ گفت از امروز دیگه نمی‌خوام پیش ننه ابرام کار کنی ،
بدون هیچ مقدمه آیی گفت می‌خوام امروز عقدت کنم تا زودتر زن و شوهر بشیم ، با تعجب گفتم مصطفی ؟ منتظر جوابم نموندم و زود حرفمو ادامه دادم و گفتم تو می‌دونی چی داری میگی ؟ گفت : هااا که میدونم چندین ماه از مرگ اون حرام.‌ زاده گذشته و الان میتونم تورو محرم خودم کنم تا هیچ مردی بهت چپ چپ نگاه نکنه ، خنده آیی کردم و گفتم . هااا فهمیدم دردت چیه ، از وقتی ابرام برگشته اخلاق تو هم راجب من عوض شده ، نه مصطفی من اون زنی که تو فکرشو بکنی نیستم ، من بزرگ شده ی ننه احلام و ننه معصومه ام ، فکر نکن با تو فرار کردم زن بدکاره آیی هستم ، صداشو بالا برد و گفت من فکری که راجب خودت بیان کردی هیچ وقت فکرش هم نکردم و نمیکنم چون تو محکوم تن به اون ازدواج دادی ولی دلیلی برای عقب انداختن این وصلت را نمی‌بینم گفتم هنوز از مرگ صادق مطمعن نیستیم که آیا مرده یا زنده اس ، و اگه هم به عقد تو دربیام این ازدواج باطله اس،،،،، گفت من کشتمش چرا باید زنده باشه ، چطور زنده بمونه در صورتی که بی هوش ته شط رفت ، کاظمیه من کاری ندارم یا امروز با من میای پیش یه عاقدی عقدت کنم یا اینکه برای همیشه از اینجا میرم این هم مطمعن باش راجب تو به هیچکه چیزی نمیگم ،
آروم گفتم مصطفی منو توی دو راهی قرار دادی ، نمی دونم چی تصمیمی بگیرم همون جایی که ایستاده بودم در جا نشستم ، یه دفعه در باز شد و ننه ابرام داخل اتاق شد و گفت چشمم روشن باشه .
..این حرفایی که شنیدم راست بوده ؟ از دیدن نابهنگام ننه ابرام بدنم مور مور شد ، از صورتم آتیش در می اومد ، منو مصطفی به پت پت افتادیم ، نمیدونستیم چی باید بگیم
 

گفت من یه قاتل و یه فراری تو خونم پرورش میدادم ؟
درسته ؟ نگید نه که من باور نمیکنم چون همه چی رو با این گوشام شنیدم ،
من راجب شمایه چیز دیگه آیی تصور میکرد و الان فکرشو که میکنم چقدر ساده که گول دو الف بچه روخوردیم
اینقدر مظلوم نمایی فیلم بازی کردین که شیطون هم گول مظلومیت شمارو میخورد
تا اینجا دیگه بسه حالامن میرم بیرون و تا من نرفتم به همه بگم که چه تجوبه آیی هستین زود بساطتتون جمع کنید و از خونه ام بیرون برید ،
گفتم ننه ابرام ما از اینجا میریم وتا امروز در حقمون خیلی محبت کردین و مدیون خوبی هاتون شدیم ولی سریع مارو قضاوت نکن،! صداشو بالاتر برد و با حرص گفت چه چیزی بالاتر از قتل و فراری به زن شوهر دار ، داریم که نمی‌خوای قضاوت کنم ، من دیگه نمی خوام بیشتراز این شمارو اینجا ببینم تا نیم ساعت دیگه نباید اینجا باشید ،فهمیدین چی گفتم ؟
داشت از اتاق بیرون می‌رفت با صدای لرزونی که بغض راه گلویم را فشار میداد گفتم من به خاطر یک اشتباه داداش هاشمم،،
منو به زور خونبس گرفتن ، منو به پیر مرد هاف هافو دادن ولی شبی که عروس سیاه بخت شده بودم مثل دستمال دستش بودم خطای کاری که نمیتونست بک°°ارتم را بگیره به من تهمت های نابجا زدن تا دختر بودنم ثابت شد یه زن بیچاره به خاطر نجاتم سر بریده شد
خودمو بازیچه ی دو قوم شده بودم تا اینکه یکی از اون مردای قبیله به خاطر بچه با من ازدواج کرد ، حالا خوب یا بد من زندگیمو کردم و شوهرم ادای آدم های عاشق را در می آورد تا اینکه بچم بدنیا اومد و .....
سکوت کردم و بعد چند ثانیه به هق هق افتادم ، ما ببین هق هقام ادامه دادم و سیر تا پیاز مو به مو را کاملا با جزییات همه روبرای ننه ابرام تعریف کردم ،
ننه ابرام سر تکون داد و گفت حالتو درک میکنم ولی من نمیتونم اینجا نگه اتون دارم ، دنبال شر نمیگردم ، یک نفر تور اینجا ببینه همه ی مارو میکشن
گفتم جرم من چیه ؟ گفت جرم تو خونبس شده بودی اصلا نباید به خودت اجازه و جرات فرار از خونه ی شوهرت میدادی تا یک جوونی رو بکشی ، واز اتاق بیرون رفت ، به صورت مصطفی نگاه کردم ، صورتش پراز اضطراب و ترس داشت قشنگ صورتش معلوم بود خیلی ترسیده ......

صدامو آروم کردم و هی چپ چپی به در نگاه میکردم مبادا باز ننه ابرام فال گوش ایستاده باشه ،
گفتم حالا ما رو در به در کردی آروم شدی ؟
حالا میخوای چکار کنی مصطفی ؟ فقط خواستی مارو آواره ی شهر و خیابون کنی ؟ نه خونه آیی نه زندگی ، حالا اینا هیچ ، دریغ از یه قرون پول تو این شهر غریب کجا بریم ،
با خشم به من غره رفت و گفت چیه کاظمیه ؟ دلت نمی‌خواد از این خونه دل بکنی ؟
نگاه تاسفی بهش کردم گفتم آره دوست ندارم برم ، حداقل اینجا یه لقمه نون میتونم به بچم بدم ، شب با خیال راحت سرمو روی بالشت میزارم ، گفت ما وقتی از اونجا فرار کردیم به امید اینجا نیومده بودیم ، و خودت می‌دونستی سختی زیادی جلوی مسیرمون بوده و هست ، پس خودتو به این خونه دل خوش نکن و تا دیر نشده زودتر بریم
وسایلی که توی این مدت جمع کرده بودم را بقچه کردم به صالح که آروم خوابیده بود نگاه کردم و آروم به طرفش قدم برداشتم و با بغض گفتم ننه برات بمیره که انگار زندگی نمی‌خواد به ما روی خوش نشون بده ، خم شدم و صالح را بغل کردم و با اشاره گفتم میخوای اینجوری ور و ور به من نگاه کنی، مگه ندیدی ننه ابرام چی به ما گفت ، مصطفی بلند شد و با هم از اتاق بیرون اومدیم ، ننه ابرام وسط حیاط ایستاده بود و با دیدن ما ، یه بقچه از روی زمین برداشت و به طرفمون اومد ، گفت کاظمیه ؟ از بس که بغض داشتم نمی تونستم سرم را بالا بگیرم ،. با صدای خیلی ضعیفی گفتم ، بلی ننه ابرام ؟ گفت از دستم ناراحت نشو ، من برای حفظ زندگیم و جون عزیزانم مجبورم اینکارو با شما کنم این یکی از دلایلش و دلیل دومش شما چندین ماه تو خونه ی منی که نماز و روزه هامون و ترس از خدا داریم با هم نامحرم شب تا صبح سرتون پیش هم بود ، سرمو تند تند به چپ و راست تکون دادم و اینبار نمیتونمستم جلوی گریه هامو بگیرم ، اشکام مثل برگ ریزان روی صورتم پخش شدن پشت صالح زدم و گفتم به جون این ، اگه مصطفی انگشت منو لمس کرده باشه ، من هر چقدر بدبخت هستم ولی شرف و ناموس خودم را لرزونی به کسی نمیدم ، دستمو گرفت و دوتا از النگوهایی که توی دستش بود را در آورد و توی دستم گذاشت و گفت اینو برای روزهای مبادا بزار بقچه رو دست مصطفی داد و گفت این هم یه چیزهای خرت و پرتی داخلش چپوندم تا بچه گشنه نمونه، صالح گفت بیا بریم کاظمیه ، قبل از ما ننه ابرام از پیشمون به طرف اتاقش رفت و درو محکم پشت سر خودش بست که من چشامو روی هم رفتن ،

 آروم از پناهگاهمون به طرف بیرون پا گذاشتیم ، از اینکه مسیرمون به کجا در حال حرکت بود راه می رفتیم ، بعد از کلی راه رفتن احساس میکردم پاهام در حال شکستن باشه گفتم مصطفی داریم کجا میریم ؟ دستشو تکون داد و گفت نمیدونم ، فقط میدونم هیچ راه فرار از این همه بدبختی نداریم
وقتی خستگیمون دید ، گفت بیا اینجا کمی استراحت کن تا آش برات بخرم اول صبحی معده امون پر کنیم و بعدش بریم دنبال خونه برگردیم ، خلاصه اون روز هر چه راه می‌رفتیم خونه به ما نمی‌دادم یا اینکه پول زیاد می‌خواستن که ما نداشتیم، یا به ما نمی‌دادم ، تنها جایی که برامون باقی مونده بود جایی که مصطفی روزا اونجا ماهی می‌فروخت ، به اونجا رفتیم ، به اطراف نگاه کردم، یه تکه کارتون افتاده بود برداشتم و صالح راروش خوابوندم ، گفتم مصطفی ؟ بدون اینکه به من نگاه کنه گفت :هاا چیه ؟ گفتم فردا بریم صیغه ی محرمیت بخونیم ، حق داره ننه ابرام فک کنه راجب ما فکر کنه ، البته هر که ببینه ما زن و شوهر نیستیم فکرای ناجوری می‌کنه ، آره فردا عقد میکنیم و هر چه شد ، مصطفی سکوت کرده بود و بی تفاوت به حرفم به طرف دکه رفت و یه چندتا ماهی بیاح از زیر یخی که دفن شده بودن بیرون آورد و روی سینی رویی پهن کرد و بعد پاک شدن روی آتیش کباب کرد و جلوی من گذاشت ، به صورت مصطفی نگاه کردم وازاین همه بی تفاوت بودن به پیشنهادم تعجب کردم ، گفتم نمی‌خوای جواب منو بدی؟ گفت جوابی ندارم ، حالا غذای بچه رو بده بعدا با هم حرف می‌زنیم ، همین جور که خار هارو از گوشت جدا میکردم و توی دهن صالح میزاشتم صدای آشنایی به گوشم خورد ، چشامو تند تند بازو بسته کردم و با تعجب از مصطفی پرسیدم و گفتم :من دارم خواب میبینم یا توهم زدم ، قبل از اینکه مصطفی حرفی بزنه ملا به ما نزدیک شد و گفت نه اتفاقا خواب نیست و کاملا واقعیه


بلند شدم و با پت و پت از ترسی که در اینجا و این موقع بعد از فهمیدن حقیقت و ترسی بابت اینکه مارو تحویل دادن به قبله ی بی رحم، زبون سنگینم را به چرخش در آوردم و گفتم سلام ملا!
پشت سر من هم مصطفی با لکنت زبون گفت عامو ملا تو اینجا چکار میکنی ؟ دستشو برامون تکون داد و گفت آروم باشین آ روم باشین بچه ها ،
من اینجا نیومدم که بگم کارتون اشتباهه یا درست ، من اومدم دنبالتون تا با خودم ببرم،
اومدم دنبالتون تا شما اینجا آواره نمونید ولی قبلش همه چی رو ، اول برام تعریف کنید تا بدونم چی به چی هست ، نفسی که تو سینم حبس بود را آزاد کردم و بعد از اینکه عرق ترسی که روی پیشونیم جا خوش کرده بود را با عبایم پاک کردم صدامو صاف کردم ، لبم شروع به حرکت کرد و از زمانی که ننه احلام و محسن گفتم تا به امروز که حتی دستی مصطفی بهم نزده همه و همه ، مو به مو ، از سیر تا پیاز را برای ملا تعریف کردم ، سرش پایین انداخت و گفت حالا هر کاری که بهتون ظلم شده بود و قتل و فرارتون زیر خاک دفن کنید و از فردا با عقد محر میتی که براتون میخونم از نو زندگیتون را شروع کنید و این هم بگم به هیچ عنوان راضی نمیشم یه روزی از روزگار تا زمانی که زیر بال و پر من هستین اسمی از اون روستا رو پیش من بیارید یا اینکه دلتون برای ننه ، پدری فلانی ، بسانی ، تنگ بشه، هااا بابا من دنبال شر نیستم میدونید که این قضیه ناموسیه و به همین اسونی حل نمیشه ، با خوشحالی که حتی قلبم از شدت ذوق بالا و پایین میشد گفتم ملا دستتو بده من ببوسم که تو این شهر به این بزرگی یکی هست که شرف و غیرت حالیش شد و مارو اینجا تنها و سرگردون نذاشت ، ملا شما در حقمون داری پدری میکنی ، خم شدم . به زور روی دست ملا افتادم و بعد از چند بار بوسه و بعد از بوسه به پیشونیم چسبوندم مصطفی پیش قدم شد و کاری که من کردم را تکرار کرد با هم دوباره به همون خونه برگشتیم همون خونه آیی که راز بزرگ مارو توی خودش دفن کرد


ملا بعد از چند بار، تق و تق و تق با انگشتر بزرگش به در ضربه زد ، و بعد از اندکی ننه ابرام با گفتن کیه ، درو به روی ما باز کرد ، از دیدنمون خنده به لبش برگشت و زود صالح را از بغلم کشید و تند تند بوسش کرد و گفت خونه بدون تو سوت و کور بود پسر مظلومم ، ، از در و دیوار این خونه صدای صالح در می اومد ولی به هر جا نگاه میکردم فقط خاطراتش بود ، اشکی که تو چشمش حلقه حلقه شده بود را با پشت دستش کرد ولی ملا نذاشت بیشتر از این از احساساتش را بیان کنه گفت زن؟
نمی‌خوای بزاری ما داخل خونه بشیم ؟ با بغض و خنده گفت چرا ،چرا ، خوش اومدین ، از کنار در صالح به بغل از ما دور شد و ما پشت سرش راه می‌رفتیم تا نزدیک تخت چوبی که وسط حیاط بود نشستیم , ; ننه ابرام تند تند داخل آشپز خونه شد و بعد از چند دقیقه با سینی که داخلش ماست و خرما و نون بود برگشت ، جلومون گذاشت و گفت بخورین عزیزای دل ننه ابرام ، من شرمنده اتون شدم ، گفتم شما مارو ببخشید که از اول واقعیتو بهتون نگفتیم، در واقع ما میترسیدیم حقیقتو برملا کنیم ، دستشو به روی شونه ام انداخت و گفت دیگه حرفشو نزن که از فردا روزای خوبی به استقبالت نشسته ، اصلا چرا از فردا ، دستمو گرفت و گفت از الان ،
بیا دنبالم ،منو مثل بچه ی سه ساله دنبال خودش راه انداخت و آخرین مسیرمون به ته اتاق کنار صندوقچه ی آهنی که با دوتا قفل زرد آهنی قفل شده بود دست کرد تو یقه اش و تسبیح مشکی رنگ که ته اش دوتا کلید کوچلو وصل شده بود را در آورد و خودشو خم کرد و اون قفل هایی که نگهبان صندوقچه بودن را باز کرد ، چندتا بقچه در آورد و در آخر یه لباس سفید بلندی که با گل های ریز ساتن خوشگل شده بود بیرون آورد و گفت : بیا اینو تنت کن ببینم بهت میاد ، از دیدن لباس عروس که آرزوی پوشیدنش به دلم مونده بود ذوق زده شدم ، ننه ابرام با اخم گفت اااا ، دددد ، بلند شو بپوش ببینم ! لباس بلندی که از نوک انگشتای پاهام لبریز شده بود بر تنم جلایی میداد ، ننه ابرام گفت این از لباس عروس ، تا کثیفش نکردی زود از تنت بیرون بیار ، اینقدر خوشحال بودم دلم میخواست چند بار دور خودم بچرخم ، واینجوری خوشحالیمو ابراز کنم ، یه بسته چوب مانندی از یه کیسه بیرون آورد و گفت این چوبارو میبینی کاظمیه ؟ یه کوچولو برمی‌داری و داخل دهنت میزاری واینقدر میجویی بعد دندوناتو باهاش میمالی و هم اینکه لبات رنگ بگیرن ، من با اطاعت حرف ننه ابرام را قطع میکردم

شب با استرس و مملو از خوشحالی که بعد از این همه مخفی کردن حقیقت در قلبم ، پلک رو پلک نرفت و تا صبح به سقف که هر از گاهی سوسکی در حال گذر بود خیره بودم ، دم دمه های صبح با صدای الله و اکبر بلند شدم و بعد از دو رکعت نماز خوندن دستامو بالا گرفتم و گفتم خدایا ، من تا امروز هر چه خواستی سرم آوردی ولی باز هم ناشکری نکردم و به حکمت و درگاهت شکر کردم ، ولی از امروز ازت می‌خوام به خاطر خودم نه ، به خاطر این طفل معصوم اگه میدونی از کاری که داریم انجام میدیم اشتباه و اذیت میشم کاری کن مصطفی ضربه نبینه ، کاری کن این وصلت سر نگیره ، آخه اون هم تمام دارو ندار و خانواده اشو به خاطر من پشت سرش گذاشت و دنبالم راه افتاد نمی‌خوام زندگیش تباه بشه ، روی مهری که نصفشو صالح با دندون های تازه روییده شده ، خورده بود سجده کردم ، چند بار بوسه زدم و کنار مهر دراز کشیدم و به خواب رفتم ، با صدای تق و تق در بیدار شدم ، صدای ننه ابرام که پشت در ایستاده ، صدا میزد دختر تو هنوز خوابیدی ؟ بیا نگاه کن آفتاب نصف آسمون رسیده ، پاشو ، زود بیا بیرون که امروز کلی کار داریم ، چشامو با پشت دستم چند بار مالیدم و خمیازه ی بلندی کشیدم ، به صورت صالح که تو خوابش لبخند زده بود نگاه کردم ، دستمو مشت کردم و آروم تو سینم زدم ، با صدای آرومی گفتم ننه ات برای این خنده ات بمیره ، صالح ننه بهت قول میدم ازت یه مرد نمونه می‌سازم نمیزارم مثل اون قوم ظالم بار بیای ، با صدای دوباره ی ننه ابرام که می‌گفت هوووی کاظمیه کجایی ؟ نکنه از شدت خوشحالی ذوق مرگ شدی و با صدای بلند چندتا قهقهه آیی پشت سر حرفش زد از خنده ی طولانیش خنده ام گرفت مهرو تسبیح را توی طاقچه گذاشتم همین طور که داشتم رد میشدم صورتم را توی آینه ی کوچلو که رنگ و رویی براش نمونده بود نگاه کرد ، دستی به صورتم کشیدم ، خیلی وقته حتی قیافم برام غریبگی میکنه


یاد اون روزایی افتادم که آرزوی عروس شدنم را با خودم به خونبسی برده بودم و داشتم .
ولی الان تو این سن پایین خط های ریز پیری زود رس زیر چشمم نقش بسته ، تارهای سفید موهایی روی گیج گاهم قشنگی جالبی به سنم داده نمیشد ، آه بلندی کشیدم و شالم را روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم ، ننه ابراهیم با دیدنم گفت هااا عروس خانم خوشحالم که از اتاق بیرون اومدی ، لبخندی زدم ،گفتم خب اومدم دیگه ننه ابرام ،
هی حرف بارم نکن ، گفت دختر زود برو حموم کن تا عارفه نیومده ، بعدش هم ملا و چند نفر برای محرمیت شدنتون تا یکی دو ساعت دیگه اینجا میرسن فقط عجله کن که وقت نداریم ، گفتم ننه ابرام صالح تو اتاق خوابیده فقط حواست بهش باشه تا من برگردم ، سرشو بالا پایین کرد و گفت تو به این بچه کار نداشته باش من به جای شش دونگ حواس،،،
ده و بیست دونگ حواسم بهش هست ،تو نمی‌خواد نگرانش بشی به اتاق برگشتم و با یه دست لباسی و حوله پیش ننه ابرام برگشتم دو قدم بیشتر نرفته بودم صدام زد و گفت دختر ؟ سرمو بدون اینکه خودم بچرخم کج کردم ، گفتم دیگه چی ننه ابرام ، صداشو آروم از حنجره اش بیرون آورد و گفت حالا که داری میری حموم چیزی برای نظافتت داری ؟ ابروهامو توی هم فرو بردم و گفتم یعنی چی ؟ گفت دختر الان «««پشمات»»» خدا می‌دونه کی زده بودی میخوای امشب پیش شوهرت با این وضع بخوابی . ؟ میخوای از شب اول پرتت کنه بر دل من و خودش فرار کنه ، از خجالت گونه هام مور مور شدن میدونستم الان گونه هام از شرم سرخ شده بودن ، دستشو تو جیب ماکسی کرد و یه بسته واجبی در آورد ، نزدیکم شد و گفت خجالت نکش دختر زیبا روی من ، یاد حرف ننه احلام افتادم که همیشه از این لحن با من صحبت میکرد غم بزرگی روی سینم نشست ولی به زور بغضو خوردم تا اشکمو جلوی ننه ابرام بروز ندم داخل حموم شدم ، ننه ابرام چنتا پیت پراز آب ولرم که بخار ازشون بیرون میزد گذاشته بود ، گفتم خدایا شکرت ننه احلام و معصومه رو ازم گرفتی وبه جاشون ننه ابرام را به من دادی ، زود زود حموم کردم وقتی بیرون اومدم عارفه کنار ننه ابرام روی تخت نشسته و در حال بگو و بخند بودن گل میگفتن و به حرفاشون قاه و قاه میخندیدن


عارفه با دیدنم انگشتش را به طرفم گرفت و گفت عروس همینه ؟
ننه ابرام گفت آره این دختر خواهرمه پدر و مادرش خدا بیامرزتشون ،
تو دریا که با قایق داشتن به کویت میرفتن شانس با اونا یار نبود و هوا طوفان شد و قایقشون زیر آب می‌ره و هر دو فوت شدن و تنها خودش و یه برادر کوچکش از این خانواده یادگار خواهرم برام موندن
راستشو بخوای من هم وقتی دیدم تنها شدن ، پیش خودم اوردمشون تا با برادر زادم ازدواج کنه عارفه از حرف ننه ابرام تاسف خورد و گفت آخی ، خدا بهتون صبر بده ، ننه ابرام زود جوابشو با خیلی ممنون خدیجه ، خدا پدرتو بیامرزه ، را داد
از حرف ننه ابرام خنده ام گرفت ولی سعی میکردم با فیلم ننه ابرام جلو برم ، و جلوی خندم را بگیرم ، عارفه گفت حالا بگو کجا این دختر خوشگل برای امشب آماده اش کنم که داماد به جای نگاه کردنش یه لقمه اش کنه ، ؟ ننه ابرام با خنده زد روی شونه ی عارفه و گفت خدا خفه ات نکنه که منو خندوندی دختر ، منو و عارفه به اتاق ننه ابرام رفتیم و بعد از اصلاح چنتا بشگون از گونه ام گرفت و با تعجب آخی گفتم،
گفتم آخه چرا بشگون میگیری .؟ گفت دختر ساکت شو تا گونه هاتو قرمز کنم ، من هم مجبور به شکنجه ی عارفه نشستم و از درد چپ و راست میشدم ، با مدادی که کوچلو شده بود به دهنش چسبید و بعد از اینکه با آب دهنش خیس کرد و به آبروم مالید ، از این حرکت عوقم گرفت زود با پشت دستم آبرومو خشک کردمو گفتم خدا خیرت بده من از این نمی‌خوام به ابروهام بزنی ، خودشو عقب کشید و با حالتی قهر گفت من دیگه کاری به تو ندارم ، گفتم نه ناراحت نشو عارفه جون ، ابروهام به اینا حساسن ، با تعجب گفت چرا ؟ گفتم چند سال پیش مادرم میخواست با ابروهام شغل شمارو یاد بگیره وای عارفه نگم و نپرس چی به روزم اومد ، تمام ابروهام مدت ده دقیقه ریخت اینقدر دارو از قابله سمیه روی ابروهام امتحان کردن تا موهای ابرو هام دوباره در اومد ، گفت هااا خوبه که گفتی والله ابروهات میریخت ننه ابرام واجبی میزد روی موهام ، از دروغی که گفته بودم و در حین جواب داده بود لبخند به لبم نشست دوباره سرمو به دیوار تکیه دادم و عارفه شروع به کار کرد


بعد از لباس پوشیدن که همیشه آرزویش را داشتم را تن کردم ، اینه رو دستم داد و گفت ماشاالله مثل فرشته ها شدی ، به صورتم نگاه کردم ولی اثری از خوشحالی در صورت زیبایم نبود ،
انگار یه مرده ی متحرک بیشتر نبودم با صدای یالله ی ،مردا فهمیدم برای خطبه خوندن اومده بودن صدای تاپ و توپ قلبم را قشنگ می‌تونستم بشنوم ، آروم دستمو روی قلبم گذاشتم و با بغضی که توی گلویم بود و دوست داشتم با هلهله و افتخار از خونه ی پدرم رفته باشم به خودم دلداری دادم و گفتم بس کن کاظمیه ، دیگه تموم شد ، دیگه تو باید از امروز زندگیتو بسازی ، زنی برای مردی ،که تمام زندگیش برات گذاشت ، مادری برای بچت باش که نذاری مثل اون قوم بزرگ شه ، آره آره کاظمیه تو باید قوی تر از قبل بشی ، همین طوری که در برابر تمام سختی‌ها مثل کوه ایستادی و مقاومت کردی پس میتونی به اهدافت برسی با صدای ننه ابرام که کاسه آیی پراز زغال قرمز در حال چشمک زدن بود از فکرم خارج شدم سرمو بالا گرفتم و به صورت خندون ننه ابرام نگاه کردم و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت هزار ماشاالله بهت بشه دختر ، اسپندی که توی مشتش گرفته بود که مبادا از دستش بریزه دور سرم چرخوند و گفت چشم حسد و بلا ازت دور بشه و انشالله خوشبخت بشی دختر مظلومم ،، و روی زغال قرمز ریخت به پریدن اسپند که در حال رقص بود ن نگاه کردم، زود با حرف ننه ابرام چشمم را از روی اسپند برداشتم و به دهن ننه ابرام خیره شدم گفت دختر عباتو زود بپوش تا بیشتر از این منتظر آقا داماد نزاریم ، و خنده آیی کرد
گفتم ننه ابرام تو امروز چرا هی میخندی نکنه چیزی شده و من هم پشت سر خنده اش ، خنده آیی کوتاه کردم ،
دستمو گرفت و گفت بیا بریم دختر به جای این حرف ها زود عقدت کنیم
با هم به پای لرزون به طرف اتاقی که چند نفر مرد نشسته داخل شدیم
با خوندن خطبه برای بار سوم که می‌خوام زن کسی بشم که قلبم انتخابش کرده بود گفتم با اجازه ی ملا و ننه ابرام که حکم پدرو مادری نداشته ام بله ،
صدای صلوات تو اتاق پیچید مصطفی خودش را به من نزدیک کرد و گفت غصه نخور من برات پدر و مادر و برادر و همه ی طایفه را پر میکنم فقط تو کنارم باش، حرفی برای گفتن نداشتم چون بغض داشتم ، چون درد داشتم بغضمو قورت دادم و فقط سرم را براش تکون دادم ، با رفتن مهمون های شاهد من موندم و مصطفی ، شیله ی توری سفیدی که صورتم را پوشانده بود بالا زد و با تعجب به من نگاه کرد و گفت

 چقدر خوشگل شدی ؟ حیف نبود این همه خوشگلی اذیت بشی ؟
حیف نبود این همه وقت حسرت این زیبایی رو بخورم؟
خنده ی آرومی کردم و گفتم مصطفی اینقدر منو لوس نکن ، آب دهنشو قورت داد و گفت خداشکر بعد از این همه شکنجه آیی که برات کشیده بودم الان سهم من شدی ، با خنده گفت کاظمیه باید منو با این همه زیبایی سیراب کنی ، با اومدن ننه ابرام به داخل اتاق مصطفی تکونی خورد و از من فاصله گرفت ، و حرفش را نیمه تمام گذاشت ننه ابرام یه سرفه آیی کرد و گفت من خیلی وقت خونه ی خواهرم نرفته بودم دلم برایش تنگ شده ، ابرام هم تا چند روز نیست ، ملا هم تا شب برنمیگرده پس من صالح هم با خودم میبرم ، تا شما زن و شوهری با هم راحت باشین گفتم نه ننه ابرام . ، صالح رو با خودت نبر من طاقت دوریشو ندارم ، دستشو برام تکون داد و گفت یکی نمیدونه میگه انگار چند روز میخواد ازش دور بشه ، من بعد از ظهر برمیگردم تو نگران صالح نباش از چشام هم بیشتر مراقبش هستم ، با اکراه گفتم باشه ولی حداقل قبل رفتنتون من ببینمش ، گفت برو تو حیاط ببینش تا من عبایم را بپوشم با عجله به طرف حیاط قدم برداشتم صالح گوشه آیی از حیاط نشسته و درحال خاک بازی بود گفتم یماااا صالح ،.؟ صالح دورو برشو نگاه میکرد و دنبال صدا بود دستمو براش باز کردم ولی بچم منو نشناخت و با چشم غریبه بهم نگاه کرد نزدیک و نزدیکترش رفتم وقتی بهش رسیدم گفتم ننه صالح من ننه اتم ، صالح مات و مبهوت بهم نگاه میکرد از مادری که صورتش پراز مو و با ماکسی های قهوه آیی و سرمه آیی که هر گوشه اشش بوی غذا و نون و خاک میداد الان با مادری که از اون مو توی صورتش خبری نبود با آرایش و موهای روی شونه پریشون با لباس سفید تمیز براش چیز عجیبی بود دست کوچلوش را به صورتم چسبوندم و چشامو روی هم گذاشتم و نفس عمیق بلندی کشیدم یه لحظه صالح خودشو روی من پرت کرد چشامو باز کردم از سرتا پاشو بوسه زدم

ننه ابرام صالح را به پهلوش بغل کرد و من به رفتنشون از خونه نگاه میکردم ، خونه سوت و کور شده بود هیچ صدایی جز صدای طوطی که داخل قفس بدون هیچ جرمی زندانی شده بود شنیده نمیشد یه لحظه یکی از پشت منو بغل کرد ،
لبش را به گردنم چسبوند ، صدای تند تند نفس هایش را می‌تونستم احساس کنم ، به طرفش برگشتم به چشای مشکیش که حالت عادیش را از دست داده بود و خمار شده بودن زیبایی قشنگی به صورت گندمیش داده بود ، با نفس های تند تند گفت کاظمیه ؟ می‌دونستی من چقدر آرزوی این روز را داشتم ؟
شب و روزم فکر امروزم بود ولی همیشه نا امید به وصالت نشده بودم ، همین جوری که از احساساتش حرف میزد ، کم کم بهم نزدیک و نزدیکتر میشد
وقتی به من مثل اهنی که آهن ربا دیده باشه چسبید و گفت ولی امروز تمام آرزوهام عملی میشن و دیگه چیزی از خدا نمی‌خوام ، همین جور که تو بغلش در حال خفه شدن بودم دستشو از روی لباسم بر جستگی های بدنم کشید، یه لحظه خودم را توی بغل مصطفی معلق دیدم ، با صدای آرومی گفتم مصطفی داری چکار می‌کنی ؟ منو بزار زمین . الانه که زمین بخورم ، بی توجه به حرفم گفت نترس عزیزم ،
فقط خودت سفت بهم بچسبون ، دستمو دور گردنش حلقه زدم و صورتم را روی صورتش چسبوندم ، داخل اتاق شدیم ، از دیدن توشک دو نفره که با ملافه و یه بالشت دراز صورتی رنگ که ست شده بود تعجب کردم ، مصطفی بهم زمان نداد تا بپرسم کی و چه کسی اینارو آماده ی احساس چند ساله ی ما کرده
منو روی رخت خواب دونفره آروم خوابوند و سنگینی وزنش روی تنم ولو کرد ، تا خواستم اعتراضی کنم لبم را با دندونش گرفت و با صدای ضعیفی به ناله افتاد ، کم کم خودم را تسلیم مصطفی کردم تنش را از تن من جدا کرد و با اشاره گفت بلند شو کاظمیه ؟ من هم بدون هیچ کلمه آیی بلند شدم و روبروی مصطفی صاف ایستادم منو بغل کرد و زیپی که پشت لباسم خودش را قایم کرده بود را یه ضرب باز کرد و انگار لباس بیشتر از مصطفی منتظر این لحظه ی شیرین بود لباس از روی تن سفید بلورینم سر خورد و روی زمین ولو شد سینه های سیب مانندم در برابر اندام تپلم شهوت مصطفی را چندین برابر کرد

کم کم چشام نیمه خمار شد، تنها کاری که از دستم بر می اومد با مصطفی همکاری کنم ، نمیدونم چقدر طول کشید که خودم را غرق این همه لذتی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم ، شدم هر دو صدای نفس ها ی گرم و آتشین فضای خالی اتاق را متشنج کرده بود ، مصطفی شبیه تشنه آیی که چند روزی از اب محروم شده بود ، تند تند صورتم و بدنم را میخورد ، من خودمو تو اوج لذت غرق می‌دیدم صدام کم کم کنترلش را از دست داد، با تند تند شدن نفس هاممون چشام روی هم گذاشتم ، و به هیچی جز آرامش این لحظه فکر نمی کنم ، مصطفی تنش را از روی بدن عریانم برداشت و کنارم دراز کشید ، دستش را لای موهای خیس عرق ، شده ام گذاشت و گفت : کاظمیه ؟
چشامو آروم آروم باز کردم و از اینکه تن عریانم در ملأ دید مصطفی بود خجالت زده شدم زود لحاف را روی خودم کشیدم و با حالتی خجل گفتم هاااا مصطفی؟ ،،
مصطفی از دیدن این صحنه خنده آیی کرد و گفت دوستت دارم کاظمیه ،، از شنیدن این حرف برای اولین بار بعد از دو سال خونبسی قلبم هری پایین ریخت . با خوشحالی گفتم واقعا ؟ چشاشو باز و بسته کرد و گفت آره آره کاظمیه خیلی زیاد ،

☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️



یکی ، دوماه ، ماهاا و سال هااا من و مصطفی زندگیمون هر روز قشنگتر از دیروز با محبت و عشق و پشت سر هم سپری می‌شد ،
در حال خورد کردن سبزی بودم و برای خودم آهنگ ریحانه ، ریحانه یکی از پرو صدا ترین آهنگی که توی تمام مراسمات خونده میشد ، زمزمه میکردم که صدای تق، تق و توق در حیاط ، منو از حال و هوای خوندن بیرون آورد ، با صدای بلند گفتم صالح ؟ کوثر ؟ حسن ننه کجایین ؟
یکیتون بیاد این در خرابشده رو باز کنه ، صالح با قدی که کشیده بود دو برابر مصطفی شده بود ، توی چهار چوب در ایستاد و گفت ننه ؟ من به قربون اون صدات برم مگه نمی‌بینی ما داریم درس میخونیم؟ همین جوری که دمپایی پاش میکرد به قد و قامتش نگاه کردم گفتم عاقبت به خیری تو ببینم ننه چشم حسود ازت دور بشه و توی هوا فوت میکردم ، کوثر با صدای بلند و کلفتش گفت آره دیگه،
آره فقط صالح رو میبینی، انگار نه انگار من و حسن بچه هات هستیم ، دور و برم نگاه کردم چیزی جز گیوه ی پلاستیکی دم دستم نبود برداشتم و دنبالش طول حیاط را میدوییدم

مصطفی که نیمی از موهایش رنگ سفیدی به خودشون گرفته و خط های ریز ریزی از چروک هایی که روی صورتش نمادی از زجر و خستگی از کار روزگار ، بغلم کرد و گفت زن؟ چکار دختر یکی یه دونم داری؟
گفتم اخ نگو مصطفی دخترت زبون نداره ، گفت پس چی داره . ؟ گفتم نیش عقرب و مار همزمان داخل دهنش گذاشته ، مصطفی خنده آیی کرد و گفت حالا کوثر ول کن بره درس بخونه فردا امتحان برای دکتر زنان داره ، سریع از شنیدن اسم دکترا ، تو سینم زدم و گفتم خدا پشت و پناه ، سه تاییشون بشه ، زود حرفمو قطع کردم و گفتم راستی مصطفی ، حال ننه ابرام چطور شد ؟ بعد نهار یه توکه پاییی پیشش برم تا حمومش بدم یه لقمه غذا دهنش بزارم آخه غیر از من تو این دنیا کی رو داره ، بعد خدا بیامرز ملا و ابرام تک و تنها موند ، مصطفی آه بلندی کشید و گفت خدا لعنت کنه اون کامیونی که پدر و پسر را همزمان زیر کرد و مارو داغدار کرد ، با گوشه ی شالم اشکام را پاک کردم صالح روبروم زانو زد وپیشونیمو بوس کرد و گفت ننه یه خبرخوبی برات دارم . گفتم هاا بگو ننه خیلی وقته خبر خوب کسی بهم نداده، صالح با لبخند گفت من از دختر مش رضا همسایه ی دیوار به دیوارمون خوشم اومده و اگه تو و آقام قبول کنید یه روز وقت خواستگاری بگیرین،
از شنیدن این حرف دهنم باز موند و بعد از مکثی گفتم ننه صالح من نمیگم دختر مش رضا ، بد یا زشت هست ، ولی ننه تو هنوز درستو تموم نکردی، مصطفی گفت کاظمیه سخت نگیر امسال صالح مهندسیشو میگیره و تا اون موقع دختر مش رضارو نشون صالح میکنیم ، من از اول چشمم دنبال بهیه دختر مش رضا بود هم دختر خوشگل و مومنی بود ، با حرفهای مصطفی زود کوتاه اومدم و قانع شدم

زود حرفو عوض کردم و گفتم مصطفی تو چرا امروز زود از سرکار برگشتی ؟
سرش پایین بود و با لبه ی گلیمی که کنارش روی زمین پهن شده بود بازی میکرد ، از این همه استرسی که تو چهره ی مصطفی نشسته بود تعجب برانگیز بود
گفت ، دیشب خواب بدی دیدم ، کاظمیه می‌خوام بهت چیزی بگم ولی امیدوارم ناراحت نشی ، زود گفتم , مصطفی ، ننه ابرام براش اتفاقی افتاده ؟
نگو ننه ابرام مرده ، قلبم طاقت این خبرو نداره ، گفت آروم باش کاظمیه: ؟ ننه ابرام حالش خوبه ، گفتم خب خدا شکر ، حالا بگو چی شده . ؟ گفت کاظمیه سی سال از فرار ما گذشته ، دلم میخواد به روستا برگردم
ببینم بعد از ما چی بر سر خانواده هامون گذشته ، از شنیدن اسم روستا تمام خاطراتم برام زنده شد قلبم درد گرفت ، سکوتی کردم و جوابی برای حرف مصطفی نداشتم
گفت کاظمیه تو دلت برای ده ملا تنگ نشده ؟گفتم معلومه تنگ نشده ، دلم برای کدوم جرمی که در حقم شده تنگ باید بشه ، بل عکس خیلی هم ازشون کینه ی شتری دارم به خون تک تکشون تشنه ام ، ولی مصطفی دلم فقط برای ننه معصومه تنگ شده ، نمیدونم زنده اس یا مرده ، حالش خوبه یا بده ، مصطفی دستمو فشار داد و گفت بیا فردا سوار این ماشین ابو قراضه بشیم و راهی دیارمون بشیم بدون اینکه کسی مارو بشناسه هم یه سری به ولایت می‌زنیم و هم اینکه از عزیزانمون با خبر بشیم ، من هم انگار بدم نمی اومد از ده ملا و ننه معصومه دیدن کنم صبح قبل از طلوع آفتاب سوار ماشین شدیم و راهی روستا ده ملا شدیم



بعد سی سال وارد روستایی شدیم که اون روستا سرنوشتم را با غم رقم زد
همون آدمایی که من اسمشون را خانواده گذاشته بودم منو به زور از از خونه ام به طرف قبیله آیی که هیچ قلبی داخل سینه نداشتن مثل یک دستمال پرتم کردن ،
همه چی عوض شده بود مردم ده ملا همون آدمای ثابق که نه فرهنگی نه برخوردشون عوض شده بود با دیدن ماشین غریبه همه به طرف ما هجوم اوردن مصطفی با استرس گفت کاظمیه ، روی صورتت نقاب بزن و بپوشون تا کسی تورو شناسه ، یکی یکی به ما نزدیک شدن و سوال های تند تند ،
با کی کار دارین ؟ اینجا چکار میکنید ؟ شما کی هستین ؟ چرا اینجا اومدین ؟همه و همه دونه دونه میپرسیدن ،مصطفی سرفه آیی کرد و ریشای بلند سفیدش را با نوک انگشتاش خاروند و گفت والله من بچه ی چم خلف عیسی هستم و دوست قدیمی هاشم پسرشیخ هستم یکی از اون جمعیت پیر مرد ی از بین جمعیت به ما نزدیک تر شد و خنده آیی کرد و گفت چه دوستی هستی که خبر نداری هاشم و هوشنگ و ننه معصومه اش به خاطر اون دختر هر..» زه ، به دست اون طایفه آیی که کاظمیه رو خونبس گرفته بودن کشته شدن
ولی اون طایفه مرد نداشت اگه ما بودیم اون دختر زیر زمین هم رفته باشه پیدا میکردیم و سرشو لب شط از جسدش جدا میکردیم ، نفسم از شنیدن این همه مرگ عزیز تند تند تپید ، مصطفی گفت آخه من چندین سال به اون ور آب مهاجرت کرده بودم و الان دو سه ماهی به ایران برگشتم ، خدا رحمت کنه هاشم و خانواده اش ، خب پس من دیگه اینجا کاری ندارم و با خداحافظی از ده ملا دور شدیم ، بغض داشتم ، ولی اشکم نمی‌ریخت، درد داشتم ولی نمیتونستم بروز کنم ، و بگم دردم عظیمه
مسافتی از ده ملا دور شده بودیم بغض امانمو بریده بود دستمو برای مصطفی تکون دادم و گفتم وایسا ،،،، مصطفی حال دگرگونم را فهمید و بدون هیچ اعتراضی یه گوشه از خیابون پارک کرد، در ماشین را باز کردم و پشتم به مصطفی دادم ، تند تند نفس کشیدم و پشت سرهم جیغ کشیدم ، اینقدر جیغ کشیدم که حنجره ام زخمی شد ، مصطفی کنارم نشست و بدون هیچ حرفی به گریه افتاد ، تو بغل هم رفتیم و برای مصیبت داغ عزیزانم و انگار مصطفی دلش گواه میداد که بلایی سر خانواده اش اومده باشه قبل از اینکه بفهمه گریه کردیم


بعد از تخلیه کردن قلبمون توسط ،اشکاممون راهی ولایت مصطفی شدیم ، از ترس اینکه کسی مارو بشناسه، و انتقام روز های گذشته ، را از ما بگیرن مجبور شدیم وارد روستا نشیم، با رد شدن یه مردی از کنار ما ، مصطفی صدا زدو گفت عمو یه لحظه وایسا ، ؟
مرد در جا ایستاد و با تعجب به ما چپ چپی نگاه کرد وگفت ها چی میخوای؟
مصطفی بدون هیچ ترسی هر سوال که از توی این هم سال و دوری داشت از مرد غریبه پرسید ،
مرد انگشتشو روی چاله ی لپش گذاشت و به فکر فرو رفت ، بعد از اندکی گفت اهاااا آره آره شناختم خانواده ی مصطفی از روستا به جایی که هیچکس خبر نداره از ترس قبیله فرار کردن و به جای نامعلومی کوچ کردن و زن اون بی غیرت مصطفی ،بعد از چند سال انتظار با پسر عمه اش ازدواج کردو مادر صادق از غم پسرش بعد چند ماه سکته و زمین گیری به یکسال نشده فوت می‌کنه ،
راستی حالا تو چرا این همه سوال ازاین خانواده از من پرسیدی ؟ نکنه تو اینارو میشناسی به صورت مصطفی زل زدو گفت چقدر قیافت اشناس انگار تورو جایی دیدم ، مصطفی گفت کجا منو دیدی؟
وقتی من بچه ی ابادان هستم ، همین جور که مرد مارو نگاه میکردمصطفی سوار ماشین شد و مستقیم به دیاری که بچه هامون منتظر بودن رفتیم ، بچه آیی که از خون و استخون مصطفی نبود ولی هیچ وقت تفرقه آیی ببین هیچ کدوم نذاشت ، خلاصه چند ماه و یکسال گذشت و صالح با دختر رویاهاش ، همون دختر مش رضا ، بتول دختر چشم و ابروی کشیده ی مشکی که با پوست برنزه اش زیبایی خاصی به چهره اش میداد ، و کوثر با رتبه ی بالا در رشته ی مامایی قبول شد و بعد از چندماه با یکی از همکاراش وصلت کردیم و کوچکترین عضو خانواده بر عکس صالح و کوثر به درس و مشق علاقه آیی نداشت و در کنارپدرش مصطفی توی بازار ماهی فروشاکه نیمی از غرفه ها متعلق به مصطفی بود مشغول به کار بود و سال ها گذشت و حسن با خواهر شوهر کوثر ازدواج کرد و من موندم و مصطفی پیر و ننه ابرام ، تک و تنها با خونه آیی سوت و کور ... آره ننه کوثر این سرگذشت زندگی من و ننه ام بود و اینک از زبان کوثر دختر کاظمیه ، چندین سال پدر و مادرم در بستر مریضی به خاطر کهولت سال بستری بودن و به ترتیب ننه ابرام و بعد از دوسال پدرم و سال نود ننه کاظمیه برای همیشه چشم .

هایش را به این دنیا بست

پایان

به قلم نورا

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ahlam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه yykvit چیست?