رمان تردید 1
آروم آروم توحیاط جلو میرم..ب ساختمون ک میرسم مکث میکنم
یاد روزا وشبایی ک تو این ساختمون گذشت میفتم و غرق میشم تو خاطراتم!
روزی ک با خانم رمضانی پامو اینجا گذاشتم هیچوقت فکر نمیکردم قراره توش زندگی کنم...
همه چی مث یه فیلم سریع از جلو چشام رد میشه وخودمو میبینم ک داره بزرگ وبزرگتر میشه تاجایی ک باید اینجارو ترک کنه وبره یه خونه دیگه..خوابگاه دانشگاه...
ب خودم میام ومیرم داخل جلوی در اتاق خانم احمدی می ایستم وآروم در میزنم واونم با آرامش همیشگیش میگه بفرمایید!
-سلام خانم احمدی
-سلام عزیزم خیلی خوش اومدی...بی معرفت حتماباید کارت داشته باشم ک بیای ب من سربزنی؟فراری شدی دختر!
-خواهش میکنم کم سعادتی از منه درسام سنگین شدن دیگه وقت سرخاروندنم ندارم
-دشمنت شرمنده عزیزم بیا؛بیا بشین یه چایی بخوریم ویکم گپ بزنیم اگه وقت داری
-چشم درخدمتم امروز ب خودم مرخصی دادم استثنائا
-عالیه چون میخام راجب موضوع خیلی مهمی باهات حرف بزنم -اتفاقی افتاده؟
-اتفاق ک افتاده ولی نگران نباش اتفاق بدی نیست
-میشه اول بریم سر اصل مطلب بعدا گپ بزنیم؟
خانوم احمدی میخنده و میگه
-شدن ک میشه ولی اگه بگم فرصت گپ زدن نمیمونه..
دل تو دلم نیس ک بفهمم چ اتفاقی افتاده و این هم حرفام و هم قیافم ب خوبی نشون میده
-خانوم احمدی خواهش میکنم...
-هیچوقت نفهمیدم بین این همه بچه چرا نتوستی حتی با یه نفرشون دوست بشی ودرعین مهربون بودن چرا اینهمه گوشه گیری...
باحالی ک نمیدونم خوبه یا بد از پرورشگاه خودمو میرسونم ب پارک نزدیکی ک خیلی وقتا تنهایی توش قدم زدم و رونیمکتاش نشستم...
انگار خوابم ..
یباردیگه حرفای خانوم احمدیو مرور میکنم
-خانوادت پیدا شدن..خانواده ی پدریت..اونجور ک پدربزرگت ادعا داشت اونا نمیدونستن پسرشون بچه داره.مث اینکه ینفر از همسایه های قدیمیتون ک تویه شرکت کار میکنه میشنوه ک صاحب شرکت سه تا پسر داره ولی یکی از اونا خیلی وقته ترکشون کرده وباتوجه ب تشابه فامیلی متوجه میشه ک شاید فرهاد طهماسب پسر گمشدشون باشه...باعموت حرف میزنه وازشاما میگه از پدرت از مادرت از تو..اونا دیروز اومده بودن اینجا واصرار داشتن تورو ببینن ولی من گفتم اول باید با تو حرف بزنم بعد..اونا میخان ک بری وپیششون زندگی کنی!
بنظر آدمای خوبی میومدن وامروز دوباره قراره بیان دیدنت واسه همین گفتم بیای...
صدای زنگ گوشیم کلافم کرده.فک کنم دهمین باره ک زنگ میخوره
باگیجی از جیب مانتوم درش میارم وب صفحش نگا میکنم"خانم احمدی"
باخودم فک میکنم ینی واقعا نمیدونستن فرهاد بچه داره؟
فک میکنم ک چرا پدر ومادرم قبل مرگشون منو پیش این پدریزرگ تازه پیدا شده نبردن؟
چرا ب من نگفتن ک لاقل خودم برم پیداشون کنم وبرم پیششون بجای اینکه تو پرورشگاه بزرگ شم؟
ته این فکرا ب جایی نمیرسه بجز اینکه من براشون مهم نبودم اصلن..چرا که اگه بودم هیچوقت منو با بی رحمی ترک نمیکردن!
ینی همه پدرومادرا این شکلی ان؟همینقد بی رحم؟همینقد سنگدل؟همینقد...؟
با بی اعصابی گوشی ای ک نمیدونم چندمین باره زنگ میخوره رو جواب میدم
-بله؟
-الو...مهتاب؟کجا رفتی تو دختر چرا گوشیتو جواب نمیدی؟میدونی چن بار زنگ زدم؟خوبی؟کجایی؟
-خوبم..
-مهتاب؟پاشو بیا اینجا..خانوادت اومدن ومنتظرتن...میای؟الو مهتاب؟
-میام
-زود بیا ک منتظریم
-خدافظ
آروم آروم بطرف پرورشگاه میرم
باخودم میگم اولین بار ک دیدمشون چی بگم؟
خانوم احمدی میگه اونا خانوادمن..اصن خانواده ینی چی؟خانواده داشتن چجوریه؟من ۱۵ساله ک خانواده ندارم ..من یادم نیس خانواده داشتن چجوریه..ینفر نیس بزنه درگوشم و بگه پاشو داری کابوس میبینی ؟
من ۱۵ساله دارم کابوس میبینم ..کابوس تنهایی ..کابوس در به دری..این دنیا چی داره ک بعضیا دو دستی چسبیدن بهش؟پس چرا دنیای من انقد سیاه سفید بوده تاحالا؟اگه دنیا دلگرمی ودلخوشی داره پس سهم من کو؟
شاید دلخوشیای دنیای منو خدا داده ب یکی دیگه ؛کسی چ میدونه..
دوباره ک ب اتاق خانم احمدی میرسم خودمو گم میکنم مث هر وقت دیگه ای..دروغ چرا ازشون میترسم..دلو ب دریا میزنم و بعد درزدن میرم تو...
اول خانوم احمدی رو میبینم ک نشسته وچاییشو مزه میکنه ومنو ک میبینه بلند میشه وبعدش چشمم به دونفری ک تواتاقن میفته..ی آقای میانسال و ی پسر جوون!
آروم سلام میکنم و ب آقاهه زل میزنم..ینی پدربزرگم اینه؟اما خیلی جوونه شاید یکی دیگس..
همه خشکمون زده بود ک خانوم احمدی سکوتو میشکنه ومیگه:اینم مهتاب جان..مهتاب ایشون آقای طهماسب هستن..فرامرز طهماسب ..عموی شما
عموی من؟من عمو داشتم مث خیلیای دیگه؟خدایا داری با من چیکار میکنی؟بس نیست؟
بااین حرف خانوم احمدی ایشون میاد جلو و روبروی من می ایسته و بعد چن لحظه منو بغل میکنه..انقد محکم ک حس میکنم دارم میشکنم اما تو این لحظه شکستنم مهم نیس دارم ب این فک میکنم چن وقته کسی بغلم نکرده؟۵سال؟۱۰سال؟من ازوقتی ک یادم میاد کسی بغلم نکرده !
آهای دنیا...تو خیلی چیزا ب من بدهکاری!حواست هست؟
من هنوز توشوکم ..توشوک عموداشتن..یکم ک میگذره ولم میکنه واینبار نگام میکنه..چشاش پر آبه و باخودم فک میکنم الانه ک بریزه روصورتش اما اون سرشو بالا میگیره و نفس عمیق میکشه.میفهمم ک برا ی کنترل خودش اینکارو میکنه..
بعدش زل میزنه تو چشام ومیگه:
-خوبی عموجان؟مارو ببخش...کوتاهی مارو ببخش ک باعث شد اینهمه سختی بکشی..ولی بخدا ما نمیدونستیم فرهاد بچه داره..ما حتی چن سال بعد فهمیدیم ک اونا فوت شدن دخترم ک اونم فقط پیدا کردن مزارشون و اسمای رو قبر بود ...
چرا چیزی نمیگی دخترم؟حرف بزن بامن...
نمیدونم چی بگم..اونقد توشوکم ک حرف زدن یادم رفته ولی همه زورمو میزنم ک بتونم حرف بزنم:خوبم ممنون!
نمیدونم ممنون برای چی..برای اینکه پیدام کردن؟برای اینکه فهمیدن منم هستم؟یا برای اینکه حالمو پرسید؟
-خدارو شکر ک خوبی عمو..یکم برام حرف بزن بذار صداتو بشنوم..چرا چیزی نمیگی؟
-نمیدونم چی بگم..
-پس بذار من بگم..اول بذار پسرمو بهت معرفی کنم...علی...بیا جلو پسر
این حرفو ب پسری ک باهاشه میزنه ومن تازه یادم میفته ک یه پسر جوونم همراهش بود
چشم ک بهش میفته تو نگاه اول قد بلندیش و تونگاه دوم چشاشو میبینم ک زل زده بمن..یجوری نگام میکنه ک خودمو گم میکنم وسرمو پایین میندازم
باحرف عموی تازه پیداشدم ک میگه اینم پسر من علی؛ومنی ک داشتم عمورو نگاه میکردم با درازشدن دستش ب طرفم علیو نگاه میکنم ک همچنان زل زده بمن و میگه:علیم ..از آشنایی باهاتون خیلی خوشبختم دختر عمو...
منی ک تاحالا تجربه رابطه کلامی چندانی با جنس مخلف نداشتم چ برسه ب دست دادن کاملا هنگ کرده ب چهره و دستش نگاه میکنم و نمیدونم با چه جراتی بعد یه مکث طولانی دستمو تودستش میذارم و زیر لب :همچنین :زمزمه میکنم..ولی خیلی زود دستمو عقب میکشم..باخودم فک میکنم چ دستای بزرگی وگرمی داشت برخلاف دست من ک عین یه تیکه یخه!ازافکارم خجالت میکشم و ب خودم میتوپم ک بس کن مهتاب انقد ندید بدید بازی درنیار فقط یه دست دادن ساده بود..
توهمین فکرا بودم ک عمو میگه:دخترم.. من.. ینی ما..منوعلی اومدیم ک اگه تو بخای باهم بریم خونه..خونه آقاجون..خودش میخاست بیاد دنبالت ک ما گفتیم میایم وباهم برمیگردیم..آقاجون امشب همه رو دعوت کرده ک تورو معرفی کنه..البته میدونم برات سخته اینکه بخای یهویی همه چیو بپذیری و رویارو بشی باهمه ولی اینم بدون ک ما خانواده ی توییم ودوست داریم..ولی تو نگران هیچی نباش قرار نیست اتفاق بدی بیفته و فقط قراره تو باخانواده پدریت آشنا بشی...البته..البته اگه امادگیشو داری"
من ک باخودم درگیر بودم وتقریبا هیچی از حرفاش نمیفهمیدم فقط وفقط داشتم ب این فکر میکردم ک این کلمه رویارویی چقد سخت وترسناکه
گیجی منو ک میبینن اینبار علی شروع ب حرف زدن میکنه و
خطاب ب عمو میگه"بابا یجوری میگی نگران نباش ک منم میترسم از اتفاقی ک میخاد بیفته"بعد برمیگرده سمت منو میگه:ی مراسم آشنایی خیلی سادس دخترعمو..قراره دورهم یه شامی بخوریم وتو هرجور ک بخای وراحت باشی برای خودت و زندگیت تصمیم میگیری ک میخای پیش اقاجون زندگی کنی یانه همین.."
اون قسمت از جملش ک گفت هرجور خودت راحت باشی یکم خیالمو راحت کرد ک قرار نیس منو تحت فشار بذارن....
بازم سکوت میکنم ک عمو میگه:چیه دخترم؟چرا ساکتی؟نمیخای بیای؟
نمیدونم چرا نگرانی ته صدا و قیافشو ک دیدم نتونستم "نه" بگم ...من برای این رویارویی آماده نبودم اما مث همیشه برخلاف خواسته خودم ب حرف میام
-نه..ینی میام...ولی اول باید برم خابگاه و بگم کک شب دیرتر میام...ینی میدونین آخه ساعت هشت شب درارو میبندن بعد ..بعد...
-البته..باهم میریم خابگاه اگه تو کاری داشتی انجام بدی و بگی ک شب برنمیگردی.فک نکنم اقاجون اجازه بده حداقل امشبه رو نمونی اونجا
-اخه
-دیگه اخه نداره دخترم ..یه شبم باما بد بگذرون
دیگه چیزی بهشون نمیگم اما تو فکر شب برگشتن هستم
عمو:بریم دیگه ..تابرسیم اونجا توکاراتو بکنی وبرگردیم خونه هواتاریک میشه..همین الانم فک کنم همه اونجا منتظر توان
باز استرس میگیرم وباخودم میگم کاش نریم...کاش بتونم بگم نمیخام برم...اونا ک نمیدونن۱۵ساله خانواده نداشتن بامن عجین شده ودیگه دلم نمیخاد چنین جمعی رو حس کنم..اونا ک نمیدونن من از خانواده داشتن میترسم..
وقتی ب خودم میام ک داریم ب سمت ماشین میریم ومن میفهمم ک حتی اگه نخامم باید این رویارویی اتفاق بیفته..باید ببینم اینبار سرنوشتی چ خابی برام دیده..حالا دیگه من قیم دادم..قیمم باید درجریان تصمیمام برای زندگیم باشه..من همیشه توزندگیم خودم بودم و خودم واین درجریان قرار دادن بقیه توکارام خیلی برام سنگین بود ولی باید باهاش کنار میومدم..مث خیلی چیزای دیگه ک باهاش کنار اومدم...هرچند با خیلی چیزا کنار نیومده بودم فقط بهشون عادت کردم...
و چه چیزی بدتر از عادت؟
باصدای علی ک آدرس خابگاهو میپرسه ب خودم میام و جوابشو میدم.تارسیدن ب خابگاه کسی چیزی نمیگه..شاید میخان اجازه بدن من فک کنم یاشایدم نمیخان باحرفاشون استرسمو زیاد کنن..نمیدونم!هرچی هس من این سکوتو دوس دارم..مث همه روزای زندگیم ک توسکوت گذشت..سکوت یه قسمت مهم از زندگی منه..ویاشاید بهتره بگم سکوت آرام بخش ترین قسمت زندگی منه..
ب خابگاه ک میرسیم باگفتن "خیلی زود میام"از ماشین پیاده میشم..
تواتاقمون هیچ کس نیس واین نشون میده هم اتاقیام یا دانشگاهن یا طبق معمول رفتن دور دور!
بقول خانم احمدی من اونقد گوشه گیر هستم ک حتی باهم اتاقیامم صمیمی نشدم و درروز شاید اندازه چن کلمه باهاشون حرف بزنم..یوقتایی اونقد ساکتم ویه گوشه مشغول درس خوندنم ک حتی اوناهم منو فراموش میکنن...همین ساکت بودن من باعث شد اوناهم برای صمیمیت بیشتر پاپیش نذارن ومن بعد یک سال واندی زندگی باهاشون جز مواقع ضروری صحبت نکنم..
ازبین محدود لباسایی ک دارم یه لباس انتخاب میکنم.بااینکه زیاد حق انتخاب ندارم ولی سعی میکنم یه لباس معمولی بپوشم و خود واز خود واقعیم دور نشم...من همینم.یه دختر تنها ویتیم ک از ۵سالگی تنهابودم تا الان..بجز تولد ۵سالگیم ک اونم واضح یادم نیس ک تولد من بود یا یکی دیگه هیچ جشن تولد وکادویی نداشتم..هیچوقت مثل ی دخترعادی نتونستم برم بازار یا کافه..حتی اگه میخاستم برم پولشو نداشتم..برخلاف همسن وسالام ک دغدغشون ست کردن لاک ناخن باروسری یا کفششونه دغدغه من تواین برهه اززندگیم اینه ک پولی ک هرماه از طرف اسایشگاه ب حساب واریز میشه ته نکشه و شب گشنه نمونم یا پول اتوبوس نداشته باشم..
آماده ک میشم ازاتاق میرم بیرون ب طرف مسئول خابگاه میرم وبهش میگم ک ممکنه امشب دیرتر بیام و اگه امکانش هس منتظرم بمونن.
بعدازاون بطرف ماشینی ک جلوی خابگاه پارک شده میرم و بخاطر تاخیرم عذر خواهی میکنم...
باشنیدن معذرت خواهیم ب طرفم برمیگردن..علی چیزی نمیگه ولی عمو باخنده میگه:تاخیر نداشتی ک عزیزم..اگه مثل سوگل و عطیه بودی ک ما حتما بعد شام میرسیدیم خونه آقاجون"
توی دلم میگم بایدم اینجوری باشه ..اصن دختری ک دغدغه قر وفر نداشته باشه که دختر نیس یه آدم از دنیا بریدس مث من...اما بازم ساکت میشم چون من ب گلایه کردن عادت ندارم...
هرچی ک ب مقصد نزدیک تر میشیم ترس من بیشتر میشه..
وقتی ماشین متوقف میشه نفسم بند میاد...جلوی یه خونه ویلایی هستیم ک درش باریموت باز میشه وداخل میریم یه حیاط نسبتا بزرگ ک چن تا ماشین داخلش هستن..بادیدن ماشینا عمو میگه:همونحور ک فک میکردم اخرین نفر ماییم..
وبعدش ب من نگاه میکنه..نمیدونم چ شکلی شدم ک بانگرانی میگه:مهتاب جان خوبی؟این چ وضعشه ت ک داری پس میفتی...
بااین حرفش علی هم توجهش ب من جلب میشه ونگام میکنه..عمو از ماشین پیاده میشه و ب طرفم میاد ومنم پیاده میشم پشت سر ما علی هم پیاده میشه واونم بسمتمون میاد..عمو سعی میکنه دلداریم بده ولی خودشم میفهمه ک زیاد موفق نیس..بعد یه سکوت طولانی از طرف علی بالاخره قفل دهنش باز میشه ومیگه:بابا شما برو داخل بگو اومدیم مام پشت سرت میایم.."
عمو بااین حرف سری تکون میده و بطرف ساختمان میره...چشممو از عمو میگیرم و ب علی نگاه میکنم ک اونم زل زده ب من.نمیدونم چرا چشاش آدمو هول میکنه.وقتی میبینه نگاش میکنم میگه:نگران چیزی نباش دخترعمو.گفتم ک قرار نیس اتفاق بدی بیفته ؛بیا بریم ک الانه همه بریزن بیرون..
بااین حرف یه قدم ب جلو برمیداره و باز برمیگرده سمت من..بادیدن نگاه منتظرش ناچارا راه میفتم.. جلوی در ک میرسیم درو باز میکنه ومنتظر میمونه نگاش میکنم و میگم"میشه اول شما برین داخل؟"
-خانوما مقدم ترن...بفرمایین
وبعد دستشو پشتم میذاره وتقریبا ب داخل هلم میده..خدایا خودت کمکم کن. خودمو دلداری میدم ک من همیشه تو شرایط سختم تنها بودم اینکه چیزی نیس ولی تا چشمم ب جمعیتی ک اونجان میفته احساس میکنم دارم پس میفتم..اول از همه چشمم ب یه پیرمرد میفته ک رومبل تک نفره ای نشسته وزل زده ب من ...یه سکوت مبهم و یه ترس مبهم تر...نمیدونم چجوری صدام درمیاد ومیگم سلام...باسلام من انگار طلسمی ک برقرار بود میشکنه و تویه لحظه همهمه شروع میشه..."سلام""خوش اومدی""سلام""سلام عزیزم""ب خونه خوش اومدی""غریبی نکن عزیزم"همه صداها تو سرم میپیچه و یهو حس میکنم تو بغل کسیم...یه خانوم محکم بغلم کرده وزار میزنه و مدام میگه "فرهاد..فرهاد.."
بقیه هم مث من سکوت کردن و زل زدن ب این صحنه...
یه آقایی میاد جلو و سعی میکنه خانومو از من جدا کنه ومیگه"فهیمه جان اجازه بده لطفا..دخترمونو نگران کردی..اجازه بده اول باهاش آشنا بشی بعدا همه رفع دلتنگی میکنیم..." بعد جدا کردن بقول خودش فهیمه جان،اینبار خوش بغلم میکنه ومیگه :"ب خونه خوش اومدی عزیزم...من فریدم کوچیک شما ته تغاری اقاجون"
خانومه همچنان داره گریه میکنه وینفر سعی داره آرومش کنه ولی موفق نیس..اقایی ک خودشو فرید معرفی کرد و درنتیجه احتمالا میشد عموی من دستشو پشتم میذاره پشتم و ب بقیه میگه :"یکی یکی بیاین جلو ک اشنا بشین"
با حرفی ک عمو فرید میزنه اول از همه یه دختر نوجوون میاد جلو ومیگه :"اول من...سلام من سوگلم..خیلی خوشبختم از آشناییت و اینکه خیلی خوش اومدی"
سوگل دختر عمه فهیمه بود و۱۶سال داشت و پسرش سپهر ک۲۴سال سن داشت.عطیه و عطا دوقلوهای عمو فرید ک ۱۵ساله هستن..آقا طهماسب شوهر عمه فهیمه و زنعمو ریحانه همسر عمو فرید کسایی بودن ک باهاشون اشنا شدم و همگی از اومدنم ب خونه ابراز خوشحالی کردن درکمال تعجب و کنجکاویم هیچ خانومی همسر عمو فرامرز معرفی نشد...بعداز مراسم معارفه باخودم فکر کردم ک خانم احمدی رو چه حسابی داشت میگفت پدربزرگم مصره باهاشون زندگی کنم در حالی ک دورتر ازهمه وایستاده وداره تماشامون میکنه انگار ن انگار ک اولین باره منو میبینه..منی ک مبنی بر شواهد نوه ی ایشون محسوب میشم..تواین فکرام ک عموفرید میگه:"اقاجون چرا چیزی نمیگی؟"وبااین حرفش همه ساکت میشن منم زیرچشمی نگاش میکنم و میبینم ک ایشونم داره ب من نگا میکنه و وقتی دید ک منم نگاش میکنم اشاره کرد ک برم جلو..همه دارن منو نگا میکنن و من با یه تصمیم ناگهانی عمو فرامرزو نگاه میکنم و میبینم ک سرشو ب تایید تکون میده..بهش ک میرسم میبینم داره بادقت نگام میکنه و بعد دستاشو بازمیکنه ومنتظر میمونه ک برم بغلش ..باخودم فک میکنم چرا مث بقیه خودش بغلم نکرد ومنتظره من اینکارو انجام بدم..تردیدمو کنار میزنم و بغلش میکنم..دستاش ک دورمو میگیره حس میکنم چقد دوس دارم این بغلو..نمیدونم چقد تو اون حال موندیم ولی وقتی ب خودم اومدم ک داشتم گریه میکردم..مثل همیشه بی صدا..من بی صدا گریه کردنو یاد گرفته بودم .یروزایی اونقد اروم گریه میکردم ک خودمم نمیدونستم اشکم دراومده چ برسه ب دیگران..مث حالا ک کسی متوجه نشده بود ووقتی از هم جداشدیم و پدر بزرگ اشکمو دید دوباره بغلم کرد..اما هیچی نگفت..انگار ک حرفی نداشت بزنه
بعداز اون منو از بغلش جدا کرد و بسمت یه اتاق رفت و درو بست...
بقیه ک بازم سکوت منو میبینن سعی میکنن دلداریم بدن و عموفرید میگه:سکوتشو نگاه نکن .از اومدنت خیلی خوشحاله فقط یکم بخاطر پدر مادرت حالش خوب نیست"
بقیه شب تو سوالای گاه و بیگاه بقیه از من میگذره وهرکی میخاد یکم بامن گرم بگیره گوشه گیری منو ک میبینه کوتاه میاد وسکوت منو پای اشنایی تازمون میدونن درحالی ک من همینم یه دختر کم حرف ومنزوی..وهمچنین شام در حضور پدربزرگ ومزه پرونی های سپهر و کلکلش با عطا صرف میشه...بعدازاون من تواین فکرم ک چطوری و ب کی بگم ک میخام برگردم..توهمین فکرام ک عمو فرید ک با شناختم تواین چن ساعت خیلی باهمه راحته اعلام میکنه هرکی میخواد امشب اینجا بمونه ک هیچی ولی ارکی نمیمونه پاشه بساطشو جمع کنه وبره..انگار همه منتظر این حرف بودن ک بازم همهمه بلند میشه و عمه اینا ساز رفتن میزنن واول ازهمه خونه رو با ابراز خوشحالی دوبارشون از اومدن من ترک میکنن...بعدازاون خانواده عمو فرید بعداز اینکه شماره تلفن منو میگیره وتاکید میکنه ک حتما بهش زنگ بزنم و میخاد مفصل بامن صحبت کنه ؛خداحافظی میکنن اما انگار علی و پدرش هنوز موندگارن و من بلاتکلیفم ک چجوری خواستمو بگم ولی انگار متوجه تردید من هستن ک عمو ب علی میگه اتاق منو نشون بده
-دخترم اگه خسته ای علی اتاقتو نشون میده و میتونی استراحت کنی..
-امممم..میگم...ینی میشه برای من آژانس خبر کنین؟
بااین حرفم پدربزرگ عجیب نگام میکنه و میگه:میخای بری؟
اولین باره صداشو شنیدم و حواسم ب صداش بود وزل زده بودم بهش و جوابشو ندادم ک عمو فرامرز سعی میکنه قانعم کنه بمونم ولی من ن بخاطر عمو بلکه بخاطر پدربزرگی ک باغم عجیبی نگام میکرد قبول کردم ک اون شبو بمونم...
چند روزی ازاومدن من ب این خونه میگذره..صبح اونروزی ک اینجارو ترک کردم عمو فرید بود ک بهم زنگ زد و درمورد موندم تواین خونه باهام صحبت کرد ووقتی گفتم ک میخام تاپایان دانشگام تو خوابگاه بمونم ویجورایی نارضایتیمو اعلام کردم و عموفرید با اصرار وقتی نتونست نظر منو عوض کنه گفت ک مانمیخایم برخلاف رضایت تو کاری انجام بدیم وباعث ناراحتیت بشیم واگه تو اینجا ناراحتی من حرفی ندارم ولی لطفا ب ما اجازه بده بعنوان خانوادت حمایتت کنیم...فردای همون روز ک خبر ب گوششون رسیده بود درکمال ناباوری علی بود ک باهم تماس گرفت
-الو...
-الو سلام...
-سلام بفرمایید
-علیم..
اونقد از تماسش شوکه شدم ک هیچ حرفی نتونستم بزنم وباسکوت من اون بود ک سر حرفو باز کرد
-الو مهتاب؟صدامو میشنوی؟
-بله بله بفرمایین
-میتونم ببینمت؟میخوام باهات حرف بزنم!
-امممم..مشکلی پیش اومده؟
-ن فقط میخوام یه چیزایی بهت بگم
-پشت تلفن نمیشه صحبت کرد؟
-حضوری بهتره اگه کاری نداری من نزدیک خوابگاهم اگه میشه بیا پایین..لطفا
ناچارا موافقتمو اعلام کردم
-بله الان میام پایین
-منتظرم
-خدافظ
سریع لباسمو عوض کردم واز پشت پنجره دیدم ک از ماشین پیاده شده و بگفته خودش منتظره.من ک بهش رسیدم بعدسلام واحوالپرسی ازم خواست ک سوار ماشین بشم اونجا باهم حرف بزنیم
منکه تقریبا میدونستم صحبتش درباره چیه ساکت موندم تاخودش سرحرفو بازکنه
اونروز علی از پدربزرگ گفت ک بعداز ترک شدنشون توسط فرهاد ینی بابای من وفوت همسرش ب تنهایی بزرگی رسیده
با پیدا شدن من وکنجکاوی پدربزگ برای دیدنم همه ب این نتیجه رسیده بودن ک پدربزرگ یه انگیزه بزرگی برای زندگی پیدا کرده بود اما اینکه من نخواستم باایشون زندگی کنم انگار براش خیلی گرون تموم شده واینو همه تواین یه روز فهمیده بودن.
علی بعدازاین حرفا ازمن خواست ک خوب فکر کنم واگه نظرم عوض شد برای مدت کوتاهی برگردم پیش پدربزرگ و بعدازاون اگه من نخواستم پیششون بمونم اونموقع ب تصمیمم احترام میذاره ..
اونروز بعد از رفتنش انقدر درگیر بودم ک یه لحظه دلم میخواست وسایل ناچیزمو جمع کنم وبرگردم ب اون خونه ولحظه بعد باخودم میگفتم همینجا میمونم وهرازگاهی بهشون سر میزنم..اونروز کلاسموهم از دست دادم و یه روز غیبتو ب جون خریدم..
وسط درگیری های ذهن وقلبم مجددا صدای زنگ گوشیم بلند شد و اینبار صدای پدربزرگو از پشت گوشی شنیدم که ازم خواست اجازه بدم روزای نبودنشو برام جبران کنه..گفت قرار نیست فک کنم تواون خونه اضافیم واجازه نمیده کسی چیزی ب ناحق ب من بگه.گفت بیشتراز اون چیزی ک بقیه و من فک میکنیم از بودن من خوشحاله و بیشترازاون عذاب وجدان داره ک من ۱۵سال از بهترین روزای زندگیمو تنها گذروندم ودر آخر گفت ک اگه میتونم ببخشمش و اجازه بدم روزای نبودنشو جبران کنه...
من ک باخودم رو دربایستی نداشتم وباید ب خودم اعتراف میکردم ک توتنهایی وبی کسی من تنها کسایی ک مقصرن پدرومادرم هستن ک سالهاست زیرخروارها خاک خوابیدن وهنوزهم نفهمیدم ک چرا منو تواون سن تنها گذاشتن...ومن بانداشتن اعتماد بنفس اما اونقدری عزت نفس داشتم ک نمیخواستم زیر دین کسی باشم ودوست داشتم مثل همیشه خودم از پس مشکلاتم بربیام ؛اما حرفای پدربزگ واینکه خودشو مقصر تنهایی من میدونست و بعدازاون حرفای علی راجب پدربزرگ منو تو دوراهی بدی قرار داده بودن ودر اخر تصمیم گرفتم طبق گفته علی مدتی اینجا بمونم تا ببینم بعدا چی پیش میاد... 💚
تواین چندروزی ک اینجام فهمیدم ک همه جمعه ها برای شام خونه پدربزرگ جمع میشن وبعدش هرکسی میره سرخونه زندگیش اما بخاطر حضور من این دورهمی تواین چن روز بیشتر شده بود..یه خانوم وآقایی هم هرروز صب میان اینجا وبه کارای پدربزرگ رسیدگی میکنن..با اینکه حیاط زیاد بزرگ نیست اما آقارحمت میاد برای باغبونی وگلی جونم برای آشپزی..
طبق معمول من غرق ریاضیم ک صدای سلام واحوالپرسی از پایین میاد نشون میده ک علی بازم اینجاست ولی ب روی خودم نمیارم ومشغول درس خوندن میشم..نمیدونم چن ساعته روی یه مسئله تمرکز کردم ک گلی جون میاد وبرای شام صدام میکنه ومن با یه"اومدم"جوابشو میدم ؛اما طبق معمول بی خیال نمیشه..
-خانوم میخوای بمونم ظرفارو بشورم بعد برم؟
-گلی جون من صدبار ب شما تواین چن روز گفتم خواهش میکنم ب من خانوم نگین اسم من مهتابه؛بعدشم شستن چندتا ظرف چیزی نیس ک از پسش برنیام شما نگران نباش
-آخه خانو...مهتاب جان میگم اینهمه ک سرت تو کتابو دفتره میگم یه وقت خسته میشی آخه..
-هیچیم نمیشه گلی جون من قبلنم بااینهمه درس ظرف شستم.
-منکه میگم تو که اینهمه درس میخونی یعنی چی ک قرار نیس دکتر بشی؟آخه مگه بجز دکتر شدن کار دیگه ای هم هس ک براش اینهمه درس میخونی مادر؟
ب ذهنیت ساده و دوس داشتنیش میخندم..این چندمین باره ک چنین چیزی میگه وفقط اعتقاد داره باید من دکتر میشدم..به نشیمن ک میرسیم میبینم ک علی همچنان اینجاست ...طبق معمولی ک تو یه جمع ساکت میشم باز تولاک خودم میرمو فقط سلام میکنم
-سلام
علی:سلام
-سلام دخترجان بیا بشین ک مردیم از گرسنگی
-چشم پدربزرگ
گلی جون رو ب پدربزرگ میگه
-آقابزرگ اگه اجازه بدین ما دیگه بریم
-عجله داری گلی خانم؟به آقا رحمت بگو بیاین شام بخورین میرین حالا
-سلامت باشی آقا ؛بچه ها منتظرن
-خیله خب ب سلامت سلام برسون به رحمت
-بزرگیتونو میرسونم خدافظ
-خدافظ گلی جون
-خدافظ خانم دکتر
اینبار پدربزرگم در جواب گلی جون میخنده ومن بازم تاکید میکنم:
-گلی جون بخدا من هرچقدم درس بخونم قرار نیس دکتر بشم
-چی بگم والا ولی خیلی حیفه کاش ی کاری بکنی که دکتر بشی مادر..من دیگه رفتم!
وهمونطور ک باخودش حرف میزد رفت
بعدازرفتن گلی ماهم ب طرف میز شام میریم ک اینبار پدربزرگ رو به من میگه
-دختر توچرا سرمیز شامم باخودت کتاب دفتر میاری؟بس نیس اینقد ازصب تاشب سرت توکتابه؟آخرش چشات ضعیف میشنا
منکه تازه متوجه دفتریم ک تودستمه وحین حرف زدن با گلی جون باخودم اوردمش میگم
-شما درست میگین باگلی جون حرف میزدم ک یادم رفت بذارمش تواتاقم
-اشکال نداره حالا بعدا میبری بیاین بشینین ک غذا یخ کرد
شام تو سکوت خورده میشه و من بعد جمع کردن وشستن ظرفا اجازه میخام برم تواتاقم ولی اقاجون ک درحال صحبت با علیه میگه:"بیابیا یکم بشین پیش ما.منکه جز وقت شام تورو نمیبینم بچه"
ازاونجایی ک پدربزرگو تابحال اینهمه مهربون ندیدم متعجب میشم وناچارا پیششون میشینم وبازم مشغول حل مسئله میشم..
تواین چندروز اینو فهمیدم ک اقاجون زبون چرب ونرمی نداره وزیادی خشکه هرچند همیشه حواسش ب آدم هست ولی باتصور من از یه پیرمرد مهربون خیلی فاصله داره..
انقد مشغولم ک متوجه گذر زمان نیستم وبااشتباه دراومدن مسئله کلافه "اه" بلندی میگم وبعدش متوجه نگاه خیره پدربزرگ وعلی روی خودم میشم
-ببخشید
پدربزرگ بادیدن خجالتم میگه
-چیشده ک انقد کلافه ای؟
-چیزی نیست یه مسئله ست که دارم حلش میکنم
علی ک تااین لحظه ساکت بود میگه
-میتونم کمک کنم؟
-ن خواهش میکنم خودم حلش میکنم
پدربزرگ:-اجازه بده کمک کنه شاید تونستین باهم حلش کنین..اخه علی هم ریاضیش خوبه البته ک ب تو نمیرسه!
باکمک علی واشاره ی کوچیکی ک به اعشار مسئله کرد تونستم حلش کنم و درباره ی درسای سنگینی ک تودانشگاه باهاشون درگیریم میپرسه ک میگم این مطالب خارج از کلاسه و من بخاطر علاقم ب ریاضی این کتابارو مطالعه میکنم..
روزا دارن میگذرن و منو زندگی همچنان درحال کوبیدن هم هستیم.امروز بخاطر مشغول بودن ذهنم سرکلاس باعث شد استاد جلوی همه توبیخم کنه و من از خجالت نتونستم تا آخر کلاس سرمو بالا بیارم.احساس بدی داشتم ک توجه همه بهم جلب شده بود ؛چون کم پیش اومده ک تا حالا استاد یامعلمی از من ناراضی باشه ب چچنین چیزی عادت نداشتم ونمیتونستم ناراحت نباشم..
باحضور پررنگ علی توخونه پدربزرگ کنار اومده بودم اما اینکه وقت و بی وقت سرراهم سبز میشد و به بهانه اینکه این اطاف کار داشته و منو دیده ازم میخواست منو ب مقصد برسونه..این دومین باری بود ک توی ایستگاه اتوبوس جلوم سبز شد:
-سلام
-سلام
-خوبی؟
-ممنون
-بیا سوار شو من میرسونمت.ساعت چند کلاس داری؟
-خیلی ممنون مزاحم نمیشم خودم میرم
-چرا تعارف میکنی.تا اتوبوس بیاد میخای اینجا معطل بمونی؟بیا سوار شو
با اصرار اون و انکار من،ناچارا سوار شدم اما معذب بودم و نمیخاستم این لحظه تکرار بشه.نمیدونم واقعا ؛شاید ذهن مریضه منه ک برای خودش داستان میبافه و از هرچیزی برداشت اشتباه میکنه..
تواین روزایی ک دوباره خانواده داشتم هرچند که باحضورشون زیاد کنار نیومده بودم اما توی دلم اعتراف میکردم ک بودنشون بهتراز نبودنشونه.
بااینکه از پررنگ شدنشون تو زندگیم میترسیدم..نمیخواستم اگه پس فردا اتفاقی افتاد واز دست دادمشون دوباره ضربه بخودم..من از خانواده قبلیم خاطرات خوشی نداشتم که بخوام به خانواده جدیدم دلگرم بشم و ب همین دلیل چه ازعلی و چه هرکس ای صمیمیت بیشتری احساس میکردم خودم کنار میکشیدم...
اما اونا به هرنحوی که بودن سعی میکردن پیله تنهایی منو از بین ببرن ..تاجایی ک حتی اوناهم رفتارای من غیر طبیعی میدیدن و عمو فرید ب من پیشنهاد صحبت با یه روانشناسو داد.اونام فکر میکردن ک مرگ پدردومادرم توسن کم باعث افسردگی من شده وسعی در حل این مشکل بودن ک بامخالفت من روبرو شدن...من به این زندگی عادت کرده بودم...
اما پدربزرگ بودنش فرق داشت..برعکس چیزی ک من تصور میکردم پدربزرگ بیشتر خودش ب کارای شرکتی که داشت رسیدگی میکرد و با اینکه زیاد نمیدیدمش اما حضور کم رنگشو تو زندگی جدیدم دوس داشتم!چون میدیدم که همونطور ک بهم قول داده بود منو مجبور ب انجام کاری نمیکرد ومهم تر ازهمه هم خودش چیزی از خانوادم نپرسید وهم اجازه نداد کسی چیزی ازم بپرسه ومن از این بابت هم ممنون خودش بودم و هم خدا.
شب طبق معمول همه دورهم جمع بودن و بحث درباره ی درس و دانشگاه بود.هرکس یه چیزی میگفت منم طبق معمل بیشتر شنونده بودم ولی با حرف سپهر حواس همه ب من جمع شد:
- مهتاب تو رتبه ی کنکورت چند شده بود؟
باخودم میگم نکنه فک کنن دیوونه شدم و توهم زدم؟
-هفت..
همه انگار شوکه شدن و همچنان باتعجب زل زدن ب من!اینار عموفرید سکوتو میشکنه:
-هفت؟هفت خالی؟
-بله
-یعنی رتبه تک رقمی آوردی؟
-بله
-پس چرا ریاضی؟چرا یه رشته دهن پر کن انتخاب نکردی؟هرچند که ریاضی هم یکی از رشته های خوبه
این اولین باری نیس ک بخاطر رشته ای که انتخاب کردم این جمله رو میشنوم برای همین خیلی عادی برخورد میکنم
-من ریاضی رو خیلی دوس دارم
-این خیلی عالیه .تو مایه افتخار خانواده ای مهتاب.
من فقط لبخند میزنم و چیزی نمیگم ولی اینبار علی خطاب ب من میگه:
-کار خیلی خوبی کردی که علاقتو دنبال کردی.الان کمتر کسی هست که بخاطر حرف مردم خواسته های خودشو نادیده نگیره..
اولین باره که کسی منو بخاطر تصمیمم تشویق میکنه و من حس خوبی نسبت بهش پیدا میکنم.چون اندک آدمایی ک درمورد رتبه و رشتم میدونستن ن تنها تشویقم نمیکردم بلکه حتی فک میکردن من دارم بلوف میزنم...
از ته دلم تشکر میکنم
-خیلی ممنون
و اونم جوابمو بالبخند میده!بحث دوباره داغ میشه وهمه متعجبن ک من چجوری این رتبه رو بدست اوردم.
-مهتاب جون حتما کلی کلاس کنکور و تقویتی براش رفتی..چقد توحوصله داری که تو این کلاسا شرکت میکنی!
درجواب سوگل که این سوالو میپرسه میگم
-نه من کلاس نرفتم
دوباره همه شوکه میشن و من بین نگاه همه متوجه نگاه پدربزرگم ک حس میکنم بهم امید داره وبعداز اون علی که هم متفکره وهم راضی از حرفایی که میشنوه!
حرفایی که تواون جمع راجب خودم واستعدادم میشنوم باعث نمیشه ک از خود بی خود بشم!درسته اولین باره کسایی دارن منو تشویق میکنن ولی خودمم میدونم ک درس خوندن تو شرایط اقتصادی واحساسی ای که من داشتم اصلا کار راحتی نبود ...سالهای اولی که مدرسه میرفتم فقط وفقط برای فرار از فکر وخیال هایی بود که وقت و بی وقت به سراغم می اومدن ؛وهمین مسئله باعث علاقه من به مدرسه شد طوری که دوس داشتم ازصب تاشب تومدرسه باشم ولی نمیشد بخاطر همین تو تایم هایی که پرورشگاه هم بودم بجای بازی و ورجه وورجه درس میخوندم!شاید همین فرار از فکر ورو آوردن به درس باعث کناره گیری من از همسن وسالام تاالان بوده!ریاضی شاید برای خیلیا کسل کننده باشه ولی برای من هیچی مثل غرق شدن توریاضی لذت بخش نبوده!اینکه اعداد وارقام تورو باخودشون ب دنیای بی نهایت ببرن چیزیه که من بهش احتیاج دارم...
به پسری با ظاهر نامناسب که بنظر من خیلی ترسناک میاد نگاه میکنم الان بیشتراز نیم ساعته که جلوی دانشگاه ایستاده و هروقت نگاهم بهش میفته با سر بهم اشاره میکنه که برم بیرون!از ترس نمیدونم چیکار کنم و دارم ب خودم میلرزم..ازتصور اتفاقی که ممکنه بیفته وحشت دارم ونمیدونم از کی کمک بخوام!تو دسشویی سوئی شرتمو میپوشم و مقنعه م رو جوری توی صورتم میکشم که چهرم معلوم نشه واز دره دیگه دانشگاه بیرون میام ولی میبینم که همچنان پسره همونجا وایستاده...باسرعتی خیلی زیاد جوری که تقریبا دارم میدوام خودمو به ایستگاه اتوبوس میرسونم ولی از بدشانسیم هیچ اتوبوسی اونجا نیس و ایستگاهم خلوته خلوته!دیگه داشت گریم میگرفت که باصدای بوق ماشینی با وحشت جیغ خفیفی میکشم و بالا میپرم...اما اینبار به جای مزاحم تصویر فرشته نجاتمو میبینم که بادیدن قیافه من خیلی سریع از ماشین پیاده میشه و ب طرفم میدوئه
-مهتاب...مهتاب خوبی؟ چرا این شکلی شدی اتفاقی افتاده؟..خب یه چیزی بگو
به قیافه نگران علی زل میزنم ودهنم وباز وبسته میکنم تا چیزی بگم
-من...من...
-تو چی؟چیشده..کسی مزاحمت شده..کسی چیزی بهت گفته...
ازاینکه اولین باره کسی نگران اتفاقیه ک ممکنه برام افتاده باشه اشکم درمیاد و هق هقم شرو میشه...علی که با دیدن حال بدم بیخیال صحبت کردن میشه و باگرفتن بازوم منو بطرف ماشین میکشه!کمک میکنه تا بشینم و خودشم سوار میشه یه بطری آب ب طرفم میگیره ومجبورم میکنه ازاون آب بخورم...
بعداز چند دقیقه ک من تقریبا آروم میشم و باخجالت از بچه بازی ای که راه انداختم تو لاک خودم میرم..نمیدونم چی بگم یا چجوری از گفتن اتفاقی ک افتاده طفره برم..
-آروم شدی؟
باسوال علی خجالتم بیشتر میشه..
-بله..ببخشید شمارم نگران کردم
-لازم ب معذرت خواهی نیست الان چیزی که مهمه اینه چه اتفاقی افتاده؟
-هیچی
خودمم از جوابم حرصم میگیره چه برسه به علی که منو توی اون شرایط مزخرف دیده
-برای هیچی اونجوری ترسیده بودی؟
-...
-مهتاب خانوم ...
چرای اینجوری صدام میکنه خدایا؟
-بله
-لطفا بهم بگو چیشده بود؟
انگار از ترس من خبر داشت که خیلی باحوصله این سوالارو میپرسید با اینکه معلوم بود کلافس..
-بخدا چیز خاصی نبود...ببخشید که شمارم ترسوندم
-مهتاب مطمئن باش تا نگی چیشده من دست برنمیدارم پس بهم بگو که هم خیال من راحت شه وهم تو خلاص بشی
میدونم طفره رفتنم جواب نمیده پس راستشو میگم..
-من...من ...ینفر مزاحمم شده بود بعد من خیلی ترسیدم...بعد ...بعد...
دوباره داشت گریم میگرفت وحالم بد میشد و اینو علی هم متوجه شد
-خیله خب...آروم ...چیزی نشده که الان جات امنه...
بعد با یکم مکث ویه لحن جدی ونگران ازم پرسید
-مزاحمه کاری کرد؟
-نه ...نه بخدا..ینی من دانشگاه بودم ولی اون از جلوی در اشاره میکردم برم بیرون..
حالا که خیالش راحت شده بود خندید و بالحن شوخی گفت
-حالا چجوری قالش گذاشتی که اونجوری داشتی درمیرفتی؟
واقعا ازاینکه بقول علی قالش گذاشته بودم خیلی خوشحال بودم
-سوئی شرتمو پوشیدم و از یه در دیگه اومدم بیرون ولی هنوزم اونجا بود
-آفرین کار عاقلانه ای کردی که بیرون نرفتی..
چیزی نمیگم ولی انگار حجم ترس وتنهایی منو درک کرده بود که گفت
-مهتاب اگه اینبار کسی مزاحمت شد به من زنگ بزن خب؟
بااینکه مطمئن بودم اینکارو نمیکنم ولی سرمو به نشونه مثبت تکون دادم..اونم دیگه چیزی نگفت..
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید