رمان تردید 2
تواین فکر بودم چجوری بهش بگم که موضوع بین خودمون بمونه که آخرسر دلو به دریا زدم
-ببخشید..
علی که بااین حرف توجهش بهم جلب شده بود گفت
-چیزی شده؟
-نه ...یعنی میخواستم یه چیزی بگم..
-خب بفرما
-میگم...یعنی اگه میشه از این جریان به کسی چیزی نگین...
بعداز گفتن این حرف زیر نگاه متفکرش سرمو زیر میندازم و تو خودم جمع میشم..
-چرا نمیخوای کسی چیزی بدونه؟
باسوالش نفسم حبس میشه..چرا نمیخوام؟چون نمیخوام کسی بخاطر همچین مسئله ی پیش پا افتاده ای مسخرم کنه...چون نمیخوام فکر کنن انقدر دستوپا چلفتی هستم که بخاطر همچین چیزی انقدر حالم بد میشه...چون من هیچوقت از ترس و دردام برای کسی حرف نزدم و علی اولین کسیه که این ترسمو میبینه...اما همه ی اینا توی دلم میمونه
-چون...چون نمیخوام الکی نگرانشون کنم...
-اما بنظر من بهتره بدونن
-خواهش میکنم
نمیدونم لحن ملتمسم یا نگاه نگرانم باعث شده که اینجوری بهم زل بزنه و منم نتونم نگامو ازش بگیرم...
-باشه من چیزی نمیگم ولی تو باید یه قولی بهم بدی..
-چ قولی؟
-اینکه اگه دوباره این اتفاق افتاد ب من زنگ میزنی مهتاب...
-منکه گفتم باشه..
-هردومون میدونیم که بخاطر باز کردن من ازسر خودت اینو میگی اما من قول میخوام...حالا که نمیخوای کسی از این جریان بدونه من باید حواسم بهت باشه...
"من باید حواسم بهت باشه"چرا این جمله اینقدر قشنگه؟
-باشه مهتاب؟
چرا اسممو اینقد قشنگ صدا میکنه؟
-مهتاب باتوام...
باشنیدن دوباره صداش فقط میتونم بگم
-باشه...
بقیه مسیر تا خونه توسکوت میگذره ...من غرق فکر وخیال خودم وعلی هم نمیدونم تو چه فکری..
به خونه که میرسیم آروم تشکر میکنم و میخوام پیاده شم که صدام میزنه..
-مهتاب...
کاش یکی بهش بگه اینجوری صدام نکنه...
-بله
-پنجشنبه تولد خواهر دوستمه منم دعوت کردن...زیاد شلوغ وتشریفاتی نیس ولی بهم گفته اگه بخوام کسیو با خودم بیارم منم میخوام که توهم بامن بیای..
از حرفی که میزنه مخم سوت میکشه
-نه ..من مزاحم نمیشم خیلی ممنون
-مزاحمت نیس من با پدربزرگ حرف میزنم و ساعت جشنو بهت میگم
بازم سعی میکنم طفره برم....اصلن دوس ندارم تو جمعی باشم که کسی رو نمیشناسم ...
-ممنون که بهم گفتین اما من نمیتونم بیام ...من درس دارم ..
-فقط چن ساعت طول میکشه وزود برمیگردیم دیگه هم بحث نکن بامن برو بسلامت
وبعد گاز ماشینو میگیره و میره ..من میمونم و یه نگاه متعجب و یه فکر مشغول که چرا یهویی این پیشنهاد وداد ...اما مهم اینکه که من نمیخوام برم به اون جشنی که اصلن نمیدونم برای کیه...
با این فکرا داخل میرم و به گلی جون که تو آشپزخونه مشغوله سلام میکنم و بخاطر سردرد بدی که از اتفاق امروز دارم بطرف اتاق میرم و بدون عوض کردن لباسام سعی میکنم فقط بخوابم
البته اگه فکر وخیال اجازه بده...
یعنی چرا علی اینموقع روز تو ایستگاه اتوبوس بود که منو دیده..یعنی بازم اومده بود دنبال من؟چرا باید اینقدر پیگیر باشه که کارو زندگیشو ول کنه بیفته دنبال من؟یاشایدم واقعا اتفاقی منو میبینه بدون هیچ قصد ونیتی...
ازهمه مهم تر چرا میخواست بامنی که تازه مدت کمی از آشناییمون میگذره بره تولد خواهر دوستش؟
فردای روزی که علی با پیشنهاد دعوتش منو تا خونه همراهی کرد کسی چیزی ازم نپرسید واین نشون میداد علی طبق قولش به کسی چیزی نگفته اما من با ترس ولرز تا دانشگاه رفتم و برگشتم ومیدونستم این ترس تا مدتی منو ول نمیکنه...یادمه دوران دبیرستان همکلاسیام از مزاحم شدن پسرا خاطرات زیادی تعریف میکردن وخیلیم خوششون میومد از اتفاقی که افتاده ولی نمیدونم چرا برخلاف مزاحمای جذاب وجنتلمنی که اونا تعریف میکردن مزاحمایی که به پست من میخورد همشون لات و ترسناک بودن...شاید من حتی تو مزاحم داشتنم شانس نداشتم واین خیلی وحشتناک وعذاب آور بود...چون هرموقع کسی اینجوری مزاحمم میشد من مدتها فوبیا میگرفتم و این اصلا خوب نبود...
عصر که به خونه برگشتم درکمال تعجب پدربزرگ هم خونه بود واین از معدود دفعاتی بود که این موقع روز پدر بزرگو تو خونه میدیدم..
-سلام پدربزرگ
-سلام دختر..خوش اومدی
الان بعداز نزدیک دوماه همخونه شدن باهاش همیشه منو دختر خطاب میکرد و من هیچوقت ندیدم نه تنها به من بلکه به هیچکس از الفاظ عزیزم ودخترم یا پسرم استفاده کنه و همرو به اسم صدا میزد یا مثلن همین دختر خالی
-خیلی ممنون..خسته نباشین
-سلامت باشی...بیا بشین
-اگه اجازه بدین میخوام برم اتاق هم لباس عوض کنم هم اینکه یذره درس دارم
-لباستو عوض کن بیا اینحا کارت دارم
متعجب بودم که چه کاری میتونه با من داشته باشه ولی چیزی ازش نپرسیدم
-بله...الان برمیگردم
بافکر مشغول به طرف اتاق رفتم تالباسامو عوض کنم..بعدازاینکه برگشتم اول به طرف آشپزخوته رفتم و به گلی جون که مشغول غذا پختن بود سلام وخسته نباشیدی گفتم وبعداز خوردن یه لیوان آب پیش پدربزرگ برگشتم
با اومدن من وقتی متوجهم شد نگاهشو از کاغذای روبروش گرفت و به من دوخت..
-بیا بشین
-چشم...بفرمایین
-اوضاعت خوبه؟چیزی کم وکسر نداری؟
با این سوال یکم خیالم راحت شد که اتفاقی نیفتاده که نگرانش باشم
-بله خیلی ممنون همه چی خوبه
-به حسابی که برات پول ریختم چرا دست نزدی؟
از روز دومی که اینجا میموندم متوجه شدم که پدربزرگ برام یه حساب باز کرده ومقدار قابل توجهی پول توشه و وقتی ممانعت منو از گرفتن کارت بانکی دید با ناراحتی زیادی گفت که این پول وهمه ی پولایی که قراره برام خرج بشه برای هیچکس بجز من نیست وخیالم راحت باشه که زیر دین کسی نیستم چون مثل بقیه بچه هاش فرهاد یعنی پدر منم حق وحقوقی داشته که حالا همه اون به من میرسه..بااینکه بازم قانع نشده بودم ودلم نمیخواست قبولش کنم کارتو گرفتم ولی تا به الان بهش دست نزده بودم
باخجالت همیشگیم که تو همه مراحل زندگیم بود سرمو پایین انداختم و گفتم
-لازمم نشده
-توی دانشجو با همه خرج ومخارجی که قبلا داشتی تونستی از پس خودت وکارات بربیای واین از نظر من خیلی مهمه ولی اینکه بخوای خیلی کارایی که قبلا دوست داشتی انجام بدی مهم تره..
-بله حق باشماست
-من اینارو نگفتم که حرفمو تایید کنی گفتم که بدونی این پولا حق توئه و تو باید بخاطر هرچیزی که میخوای تو استفاده ازش دریغ نکنی...
بنظرم راست میگفت ولی من کاری نداشتم که بخوام بخاطرش پول زیادی خرج کنم
-چشم
-علی گفت که دعوتت کرده باهاش بری تولد..
باحرفی که زد نفسم حبس شد وتازه یاد دعوت اونروزش افتادم که یادم رفته بود..باسکوت من دوباره شروع به حرف زدن کرد
- واینم گفت که تو گفتی نمیخوای بری
بازم سکوت کردم که ازم پرسید
-دلیل اینکه نمیخوای بری چیه؟
من واقعا نمیدونستم دلیلش چیه ولی اینو میدونستم که دوست ندارم برم
-من...من یعنی هم درس دارم وهم اینکه راحت نیستم
-درس که برای چن ساعت میشه ولش کرد ولی چرا میگی راحت نیستی
-خب آخه نمیشناسم کسی رو
-میتونی بری و باهاشون آشنا بشی
-اما اخه...
-اما و اخه نداره..علی پسرعموی توئه و کاملا قابل اعتماده منه واینکه بخوای توهمچین جمعی باهمسن وسالای خودت ارتباط برقرار کنی خیلی خوبه
دیگه نمیدونستم چی بگم و چجوری قانعش کنم که مجبورم نکنه ولی قبل از من دوباره خودش باجملش دستو پامو بست
-اگه نظر من برات مهمه میتونی با تضمین من فردا باعلی بری ولی اینکه خودت نخوای بری من دیگه حرفی ندارم
تو رودربایستی بدی گیر کرده بودم ونمیتونستم چیزی بگم...اونقد سکوتم طولانی شد که باز پدر بزرگ به حرف اومد
-خب..نظرت چیه؟
-باشه من مشکلی ندارم
اما داشتم..خیلی مشکل داشتم ولی نمیتونستم مشکلاتمو براشون بگم...من تو هیچ جمعی نمیتونستم عادی رفتار کنم
-خیلی خوبه...پس بقیه کارا با خودتون
نمیدونستم منظور از بقیه کارا چیه ولی چیزی هم نپرسیدم و بعدش بااجازه ای گفتم و به طرف اتاق رفتم...
باخودم درگیر بودم که چرا این پیشنهادو قبول کردم ولی چاره ی دیگه ای هم نداشتم ونمیتونستم با دلایل الکی ایشونو توجیح کنم...فکرم درگیر بود ونمیتونستم حتی رو درس متمرکز باشم و بااین ترتیب خیلی شانس اوردم که فردا کلاس نداشتم...بعدازشام که دوباره به اتاق برگشتم میخواستم یکم درس بخونم تا ذهنم آروم بشه تازه کتابمو باز کرده بودم ومشغول بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد ومن متعجب ازاینکه کی میتونه باشه تماسو جواب دادم
-بله
-سلام
-سلام
-علیم
بااینکه میدونستم ممکنه باهام تماس بگیره و یجورایی منتظرش بودم ولی بازم شوکه شدم..
-بله بفرمایین
-حالت خوبه؟
من حتی با یه احوالپرسی ساده هم خودمو گم میکنم...خانواده جدیدم چه فکری راجع بمن کرده بودن که ازم میخواستن از پیله خودم بیرون بیام؟
-خیلی ممنون
-پدربزرگ گفت که باهات صحبت کرده...راجب تولد فردا
-بله درست میگن
-پس میای باهام؟
-بله
-عالیه ممنون که دعوتمو قبول کردی
باصدای خجالت زده که انگار روبرومه و نمیتونم راحت باهاش حرف بزنم جوابشو دادم
-خواهش میکنم
-خیلی خب...من فردا میام دنبالت ..ساعت۳ آماده باش.درضمن همونطور که گفتم زیاد تشریفاتی نیس و تولد تو یه کافس...گفتم که درباره انتخاب لباس به مشکل نخوری...
خدایا علی دیگه چرا...منو انتخاب لباس؟اون که شاید بهتراز بقیه میدونه من توچه شرایطی بودم...اصلا مگه من میتونستم بین انتخاب چند دست لباسم به مشکل بخورم که همچین چیزی میگفت...اصلن من فردا با چه لباسی میخوام برم به اون تولدی که اگه مثبت نگاه کنم وهمشون هم سطح خانواده علی باشن خیلی از من سرترن؟چرا فکر اینجاشو نکرده بودم؟؟
سکوتم که طولانی شد انگار خودش متوجه شد که چی گفته که باصدای آروم اسممو صدا زد
-مهتاب؟
چرا باید باشنیدن اسمم دلم بریزه؟اصلا چرا اینجوری صدام میکرد؟حس میکردم دارم ازخجالت آب میشم..
-بله..
-میگم...امممم فردا صبح میام دنبالت که اول بریم کادو بگیریم...باشه؟
انگار که خیلی حرف دور از انتظاری شنیده باشم که چند لحظه سکوت کردم و بعدش حرف زدم
-باشه
حالم خوب نبود و دوست داشتم خیلی زود قطع کنم ولی علی دست بردار نبود
-پس من ساعت ۱۰میام دنبالت که بریم یادت نره خب؟
-باشه
-کاری نداری؟
-نه خیلی ممنون خدافظ
-شبت بخیر؛خدافظ تا فردا
-شب بخیر..
بعداز قطع کردن اونقد باخودم راجب خودم و خانوادم و تولد فردا وعلی فکر کردم که سرم درد گرفته بود.تابحال تو شرایطی نبودم که بخوام مثل هر دختر دیگه ای از خودم بپرسم "حالا من چی بپوشم؟"وحالا که این موقعیت برام پیش اومده بود دوسش نداشتم...
داشت خندم میگرفت از این همه ناخوشی روزگار..من به زندگی کسل کننده خودم عادت داشتم و حالا نمیتونستم با اتفاقای جدید زندگیم کنار بیام..خیلی زمان لازم داشتم که عادت کنم ..
زندگی کی میخواست دست از سر من برداره؟؟
عادت داشتم همیشه صبح ها زود از خواب بیدار شم ولی نه مثل امروز که از استرس نتونستم شب راحت بخوابم والانم چن ساعته بدخواب شدم وحتی حوصله ندارم از جام بلند شم...ولی هرجور که بود بلندشدم وخواستم مثل همیشه خودمو بادرس مشغول کنم تاشاید ذهن خستم یکم آروم بشه...سرم تو کتاب و ذهنم توجاهای مختلف بود که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...
-سلام صب بخیر...اگه حاضری بیام دنبالت
به ساعت نگاه کردم که به۱۰چیزی نمونده بود...فک کنم علی هم متوجه شده بود که فضای مجازی زیاد بکار من نمیاد که یازنگ میزد یا اس میداد...
-تاشما برسین من آماده میشم..
جوابو که براش فرستادم ازجام بلندشدم واول به قیافم تو آینه نگاه کردم...رنگ پریده و خسته..کل لوازم آرایشی من خلاصه میشد تو یه مداد چشم ویه رژ رنگ لب، اونم فقط وقتی استفاده میکردم که مثل الان واقعا نیاز بود..کارم که تموم شد تو کمدی که داخل اتاق بود و وسایلمو توش جاداده بودم سرک کشیدم..یه مانتوی کرم رنگ و شال وشلوار مشکیمو انتخاب کردم که نسبت به بقیه انتخابا معقول تر به نظر میرسید...قصد داشتم حالا که قراره به یه مهمونی برم قبلش سری به بازار بزنم و لاقل جوری باشم که آبروی علی پیش دوستاش نره ولی انگار قسمت نبود وبرنامه ی علی وقتی برای خرید من نذاشت..
وقتی برای صبحانه نداشتم وفقط تونستم یه لیوان آب بخورم وبا تک زنگ علی روی گوشیم بسمت درخروجی حرکت کردم..وقتی دیدمش که پشتش ب من بود وداشت باتلقن صحبت میکرد وبا برگشتنش به سمتم ناخوداگاه توجهم به لباساش جلب شد شلوار جذب مشکی و یه پیرهن اسپورت آستین کوتاه سفید که درعین سادگی مارک بودنش مشخص بود وخیلی بهش میومد...برای بار چندم از همراهی کردنش پشیمون شدم..من بااین تیپ چجوری قرار بود خجالت زدش نکنم پیش دوستاش؟
-سلام خوبی؟
باسلامش به خودم اومدم وباخجالت جوابشو دادم..
-سلام ..خیلی ممنون..ببخشید منتظرتون گذاشتم
-منم تازه رسیدم ..به لطف شما منم خوبم
بعداز این حرف خندید ومنو بیشترازهمیشه خجالت زده کرد..سرمو زیرانداختم وبامصیبت تونستم دوکلمه حرف بزنم
-معذرت میخوام..حالتون خوبه؟
-سلامت باشی خانوم
یجوری جملشو گفت که دلم ریخت ومطمئن بودم قیافم انقد سرخ شده که باعث شد با دیدنم خیلی آروم بخنده...
-بیا بشین بریم که دیر شد
بااین حرف در ماشینو برام باز کرد و خودش ازسمت راننده سوار شد وحرکت کرد..توراه نه اون حرفی میزد ون من ولی نمیدونم چرا فکر میکردم با روزای دیگه فرق داره ..نمیدونستم کجا داریم میریم ولی چیزیم نمیپرسیدم که بازم خودش سکوتو شکست
-صبحونه که نخوردی؟
-نه..یعنی میل نداشتم
-خوبه منم نخوردم خیلیم گشنمه
نمیدونستم چرا این حرفو زد ولی روی اینم نداشتم که بگم یه کیکی چیزی میتونی بخری وبخوری که دیدم ماشینو نگه داشت..باتعجب به دور وبر نگاه کردم که هیچ مرکز خریدی وجود نداشت پس چرا اینجا نگه داشته؟باتعجب وخجالت بهش نگاه کردم که دیدم اونم داره بمن نگاه میکنه وبانگاه من به طرفی اشاره کرد وگفت
-اول بریم یه صبحونه بخوریم که دارم میمیرم از گشنگی
بطرفی که اشاره میکرد نگاه کردم ودیدم یه در شیشه ای بزرگه که سردرش نوشته صبحانه حاضراست
نمیدونستم چی بگم و مطمئنا اگه میگفتم نمیام خیلی بد میشد ناچارا پیاده شدم و باهاش همقدم شدم...داخل که شدیم برخلاف قسمت ابتدایی که یه دکوراسیون مدرن بود یه قسمت جداگانه داشت یه یه سفره خونه خیلی خوشگل داشت که پراز گل وگیاهای خوشگل بود...توعمر همچین جایی ندیده بودم و خیلی سعی داشتم با رفتارم تابلو بازی درنیارم ..توسکوت به طرف یکی از تخت هایی که بود رفتیم و بعداز چن دیقه یه آقایی اومد به سمتمون و سفارش خواست...علی بطرف من برگشت و گفت
-چی میل داری؟
منکه نمیدونستم چی بگم که بد نشه بااینکه واقعا میلی نداشتم جوابشو دادم
-من..خیلی گرسنم نیست شما هرچی دوس دارین سفارش بدین
-یعنی چی گشنم نیست اینجوری که نمیشه املت دوس داری؟
-بله
بعاز جواب زیرلبی من برگشت سمت آقاهه و سفارش املت کرد
بعداز آورن سفارش با اصرار علی فقط تونستم چند تا لقمه بخورم وبعداز حساب کردن پولش بازم بسمت ماشین حرکت کردیم واینبار به مقصدخریدن کادویی که قرار بود برای صاحب تولدی که نمیشناختمش بخریم...
توسکوت به رفتارای علی که باروزای اول صدوهشتاد درجه متفاوت بود فکر میکردم...اونروزا اونقد رفتاراش متفاوت بود که فکرمیکردم یه آدم مغروره که کسیو درحد خودش نمیدونه ولی الان بارفتارای جدیدش یه آدم خاکی میبینم که خیلی راحت میخنده و میخواد با یه آدمی مثل من پیش دوستاش حاضر بشه...هرچند که تغییر رفتاراش تو ذهن من خیلی عجیب بود..
اینبار جلوی یه پاساژ توقف میکنه که تابحال ندیدمش البته خیلی عادیه چون من خیلی جاهای این شهربزرگو نمیشناسم..یعنی وقت و پولشو نداشتم که بشناسم...
اینبار باهم بطرف پاساژ حرکت میکنیم ودرحالی که نمیدونم مقصدش کجاست یا چی میخواد بخره توسکوت همراهیش میکنم
-بنظرت چی بخریم خوبه؟
باسوالش حواسم جمع میشه
-خب ...خب من نمیدونم هرچی خودتون میدونین بهتره
-من توروباخودم اوردم که کمکم کنی بالاخره توهم دختری حتما میدونی دخترا از چی بیشتر خوششون میاد
باخودم میگم یعنی تو دوس دختر نداری که بدونی از چی خوشش میاد؟منه دختر شاید به اندازه ی تو ندونم که خواهر دوستت چجور آدمیه واز چه چیزی بیشتر خوشش میاد.
-خب منکه ایشونو نمیشناسم
باجواب من اونم سکوت میکنه وبعداز کلی گشتن بالاخره یه ساعت فانتزی فوق العاده خوشگل میبینیم وعلی هم که بادیدن نگاه من مطمئن شد که خوبه همونو انتخاب کرد ...با یه جعبه خوشگل که مطمئنا دل هر دختری رو میبرد..
بعدازاینکه ساعتو خریدیم منتظر بودم که برگردیم ولی علی انگار برنامه دیگه ای هم داشت که به طرف آسانسور رفت ومنم پشت سرش...به یه طبقه ی دیگه ای از پاساژ رفتیم که پربود از بوتیکای لباس زنونه ومانتوهای رنگارنگ..
متعجب بودم ازاینکه چرا اومدیم اینجا؟مگه میخواست چندتا کادو بخره؟تواین فکرا بودم که علی به یه سمتی اشاره کرد
-اون مانتو چطوره؟
به اون سمت که برگشتم یه مانتوی خوشگل قرمز دیدم که درعین سادگی اونقد خوش دوخت وخوشرنگ بود که تونگاه اول آدمو خیره میکرد...
-خیلی خوشگله..
باجوابی که ازمن گرفت گفت که بریم داخل و منم توسکوت وارد بوتیک شدم ..یه خانوم جوون داخل نشسته بود که با واردشدن ما ایستاد
-خیلی خوش اومدین ..بفرمایین
-از اون مانتوی قرمز سایز خانومو میخوایم..
بااین حرف علی به من اشاره کرد ومن نگاه گیجمو دوختم بهش..حتی نمیتونستم بپرسم منظورش ازاین حرف چیه که خانومه یه مانتو به سمتم گرفت و گفت"بفرمایین"
تکلیف من که معلوم بود ولی علی مانتورو از خانومه گرفت و داد دست من وگفت
-بپوشش
باهر ترفندی بود بالاخره خودمو جمع وجور کردم وگفتم
-خب من..یعنی..چرا بپوشم؟
-گفتم شاید بخوای چیزی بخری حالا که تااینجا اومدیم یه تیر و دونشون باشه
داشتم میمردم..علی منو آورده بود برام لباس بخره ؟چرا؟شاید اونم فکر میکرد آبروشو میبرم با لباسایی که دارم..عزت نفسم داشت ته میکشید واین اصلا خوب نبود..
دیگه حتی نتونستم پافشاری کنم که چیزی نمیخوام وخیلی سریع مانتورو گرفتم وداخل اتاق پرو شدم...یه دیقه هم نشد که خانومه درو باز کرد ویه شلوار مشکیم بهم داد
داشت گریم میگرفت ولی هرجوربود جلوی خودمو گرفتم..بعد پرو بدون اینکه نظر علیو بپرسم رفتم بیرون..
-چطور بود؟
درجواب علی که این سوالو پرسید بزور گفتم
-خوب بود
-همینارو برداریم؟
-بله
وبعدش دست توکیفم کردم وکارتمو به سمت خانومه که داشت ازجنس خوب مانتو تعریف میکرد گرفتم ولی قبل اینکه خانومه بگیره علی دستمو عقب کشید وکارت خودشو روی میز گذاشت..باصدای خیلی لرزون گفتم
-خواهش میکنم اجازه بدین خودم حساب کنم
علی که بادیدن حالم چشم ازم برنداشت و خیره خیره داشت نگام میکرد گفت
-۲۵۸۰
-قابل شمارو نداره
-خیلی ممنون
حتی حین حرف زدن باخانومه هم دست از نگاه کردن برنداشت ومنم زل زده بودم بهش..
پل نگاهمونو صدای خانومه شکست
-بفرمایین..مبارکتون باشه
-متشکرم
باز علی بود که جواب خانومه رو داد ومن حتی نفهمیدم قیمتشون چندشد تا بعدا حساب کنم.. بعدش تویه سکوت مزخرف دیگه اینبار بطرف بیرون پاساژ رفتیم..حتی توماشینم هیچی نگفت و منم فقط منتظر بودم برسیم خونه ویه دل سیر گریه کنم ..اصلن چرا قبول کردم برم به اون جشن مزخرف که حالا بخواد اینجوری غرورم خرد بشه؟تو تمام این سالها انقد صورتمو باسیلی سرخ نگه نداشته بودم که حالا بخوام بخاطر یه دست لباس سنگ رو یخ شم...اونقد فکرای چرت وپرت توسرم بود که حتی متوجه نبودم جلوی دریم وماشین متوقف شده وعلی زل زده به من...وقتی بخودم اومدم خواستم سریع از ماشین پیاده شم ولی باصدای علی منتظر موندم ببینم چی میگه
-مهتاب
باسکوت من ادامه داد
-من خودم میدونم تو دختر خودساخته ای هستی ..و ابدا نمیخوام که فکر کنی باخریدن اونا لباسا قصدم توهین یا خورد کردن غرورته ..فقط خواستم بخاطر اینکه بامن اومدی و داری برام وقت میذاری یه تشکر کرده باشم ..اینکه این لباسارو خریدیم دلیل براین نیست که حتما باید عصر همین لباسارو بپوشی..تو میتونی هرچی دوس داری انتخاب کنی و انتخاب تو هرچی که باشه شک ندارم بهترینه...بخاطر هزینشم نگران نباش میتونی توهم برام یه چیزی بخری که بی حساب بشیم باشه؟
جمله آخرشو بایه لحن طنز گفت ولی کل حرفاش انگار آب رو آتیش بود ...نمیدونم چطور تونست باچندتا جمله حالمو عوض کنه..انگار که جادو بلد باشه..خدایا داره چه بلایی سرم میاد که باحرف یه آدم دیگه انقد تحت تاثیر قرار میگیرم؟
میخواستم بدون جواب دادن بهش از ماشین پیاده شم ولی باز صدام زد
-مهتاب
بسمتش که برگشتم یه قطره اشک از چشمم رو گونم افتاد ولی بی توجه بهش زل زدم به علی که بجای من حواسش به اون یه قطره بود ..با یه لحن خاصی جملشو ادامه داد که احساس میکردم من دیگه هیچوقت نمیتونم ازش ناراحت باشم
-هیچوقت از من ناراحت نباش
نمیدونم چند دقیقه زل زدم بهش ولی هرجوری که بود ازماشین پیاده شدم وخواستم داخل شم که دوباره صداشو شنیدم
-حاضر باش خیلی زود میام دنبالت
وبعد گاز ماشینو گرفت و رفت ومن موندم ویه نگاه خیره به خیابونی که حالا خلوت خلوت بود
جلوی آینه وایستادم و به خودم نگا کردم...بامانتو وشلواری که صب خریدیم ویه شال ساده مشکی انگار یه آدم دیگه بودم ..بااینکه ارایشم درحد همون مدادچشم و رژ کمرنگ بود!
این اولین جشنی بود که بجز جشن تکلیف سال سوم ابتدایی داشتم توش شرکت میکردم...استرس هنوز باهام بود ولی دیگه بابت اتفاق صبح ناراحت نبودم..سعی میکردم به این فکر نکنم که تاحالا چرا جشن تولد نداشتم!مزخرف بود ولی احساس میکردم به دختری که نمیشناسمش حسودی میکنم واین باروحیات من جورنبود...نمیدونم چرا تواین چند روز توقعم از زندگی بیشتر شده بود!با تماس علی بسمت بیرون حرکت کردم وبعدازسلام علیک توسکوت بسمت مقصد حرکت کردیم...جالب بود که نه اون ونه من راجع به اتفاق صبح چیزی نمیگفتیم..هرچند من این سکوتو بیشتر دوس داشتم !
بارسیدن به کافی شاپ مورد نظر پیاده شدیم ودرکنار هم وارد شدیم...بجای اینکه حواسم به دوروبر باشه داشتم به این فکر میکردم که من اولین باره اومدم کافی شاپ!!
با خجالت به همه کسایی که علی بعنوان دوستش معرفی میکرد سلام واحوالپرسی میکردم وقتی پیش صاحب تولد که یه دختر نازومهربون بود رسیدیم به خودم تشر میزدم که چطور تونستم بهش حسودی کنم وقتی حتی نمیشناختمش!
-سلام تینا جان تولدت مبارک!
-سلاااام خیلی خوش اومدین!وای عزیزم توچق نازی
بااشاره تینا بمن بالاخره یه حرکتی بخودم دادم
-سلام تولدتون مبارک!خیلی خوشبختم از آشناییتون
-عزیززززم!ممنون خیلی خوشحالم کردی بااومدنت
بایه لبخند کوچولو جوابشو دادم که بازم علی حرفو باز کرد
-فک کنم دیگه نیاز به معرفی من نباشه ولی ایشونم دخترعموی عزیز من مهتاب جان!
باحرف علی تینا دوباره منو بغل کرد وازعلی اجازه خواست که همراهیش کنم..بااینکه خودم دوس داشتم تواین جمع غریبه پیش علی باشم ولی نمیتونستم مثل کنه بهش بچسبم ونقش یه دختر آویزونو بازی کنم!
تاقتی همه جمع شدنو بالاخره جشن تولد شروع شد ازدیدن شادی وتفریح جوونای همسنو سال خودم که برای من ممنوع شده بود متاثر شدم! سعی میکردم رفتار ناشایست ازخودم نشون ندم ولی نمیدونم چقد موفق بودم !حالم بد بود واینو فقط خودم میفهمیدم..کمبودایی که توتمام این سالا داشتم فقط یه بخش کوچیکی از زندگی همسنوسالام بود!آرزوهایی که من داشتم شاید حتی تفریح خیلیا هم حساب نمیشد!خدایی که همه دم از عادل بودنش میزدن چرا واسه من خدایی نکرده بود؟!
مثل اینکه اونجور که قرار بود نتونسته بودم ظاهرمو حفظ کنم!
"تولد،تولد،تولدت مبارک"
بادست وجیغ وشعر خوندن بقیه تینا داشت شمعارو فوت میکرد وکیکو میبرید ولی علی پیش من اومد
-خوبی؟
شاید حالمو فهمیده بود که داشت میپرسید
-بله
باصدایی که میلرزید جوابشو دادم ولی دست بردار نبود
-یه چیزایی تو زندگی بعضیا هست بااینکه خیلی سخته ولی باید باهاشون کنار بیاد تا مانع شادی و پیشرفتش نشن!
باحرفی که زد زل زدم بهش!از کجا میدونست دارم به چی فکر میکنم که انقد راحت راجع بهش نظر میداد؟چجوری میتونست با یه جمله حالمو زیرو رو کنه؟انگار که منو خیلی وقته میشناسه ..انگار که منو بلد باشه
وقتی دید دارم نگاش میکنم یه لبخند زد که از نظر من ارامبخش بود..نمیدونم چندمین بار بود داشت اینجوری باحرفاش منو قانع میکرد ولی توی کل زندگیم اولین بار بود که باحرف یه نفر حالم خوب میشد..اولین بار بود لبخند یه نفر بهم آرامش میداد...اولین باربود...
ازاون لحظه به بعد سعی کردم بجای فکرای منفی از جشن لذت ببرم ..بااینکه یسری چیزا تووجودم بود که نمیتونستم نادیدش بگیرم ولی برای چندساعتم که شده کنار زدمشون واز این لحظه زندگیم نهایت استفادمو کردم!
بعداز تموم شدن جشن وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم همه بچه های جمع ازاینکه من پیششون بودم ازم تشکر کردن وگفتن دوس دارن ازاین به بعد بیشتر منو ببینن وازعلی هم خواستن که منوهم همراه خودش به دورهمی هاشون بیاره!با حس خوب وخجالت ازاینکه اولین بار بود کسایی ازحضور من کنارشون هرچند درسکوت لذت برده بودن تشکر کردم وخداحافظی کردیم..
توراه برگشت هم تقریبا توسکوت توافکار خودمون غرق بودیم که
-خوش گذشت؟جمعشونو دوس داشتی؟
-بله..خیلی ممنون
-اگه دوس داشته باشی میتونی همونطور که خودشون گفتن تو جمعشون حاضر باشی
این جمله رو باشک گفت ..منم نمیدونستم چی بگم چون یجورایی ازم سوال نپرسید که بخوام جوابشو بدم حتی اگه میخواستمم نمیتونستم ...
فقط داشتم به این فکر میکردم که چجوری از علی تشکر کنم هم بخاطر دعوتش وهم بخاطر حس خوبی که باحرفاش بهم میداد
علی بعدازاینکه منو رسوند باگفتن اینکه یه کار مهم داره داخل نیوند ومنتظر موند تا من برم داخل..ازجلوی ماشین گذشتم و داشتم ازکنار علی رد میشدم ولی هرجور که بود برگشتم سمتش وباسر زیر انداخته ویعالمه خجالت و مطمئنا صورت سرخ شده گفتم
-خیلی ممنون که منم باخودتون به این جشن بردین..
دیگه منتظر نموندم ببینم چی میگه و بسمت در حرکت کردم ولی تا لحظه ای که درو ببندم سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم!
دوروز از تولدی که باعلی رفته بودم میگذره وتواین دوروز ندیدمش!این غیبتش یکم عجیبه چون علی خیلی وقتا حضور داشت ومن این پیگیر بودنم و پای کنجکاوی میذاشتم هرچند شاید دلیل دیگه ای داشت ونمیخواستم بروی خودم بیارم!
فردا کنفرانس داشتم و کلافه بودم...بیشتراز ده بار پیش خودم تمرین کرده بودم ولی تا تصور میکردم کسی قرار این ارائه منو ببینه بهم میریختم ونصفه رهاش میکردم..امروز گلی جونم نیومده بود وعملا توخونه تنها بودم...به طرف آشپزخونه رفتم تا آب بخورم و دوباره سعی کردم تمرکز کنم تا بتونم تمرینمو ادامه بدم !ولی بازم نشد و کلافه برگه هامو باحرص کوبیدم رو میز آشپزخونه و"اه"بلندی گفتم...اما برگه ها از روی میز ریختن زمین...میخواستم خم شم تابرگه هارو جمع کنم که باشنیدن صدایی نگاهم میخ شد روبرگه ها
-چی تورو انقد کلافه کرده؟
علی بود که این سوالو پرسید
-سلام
-علیک سلام
وبعدش داخل اومد وخم شد تابرگه هارو جمع کنه...
-خودم جمع میکنم
باخجالت این جمله رو گفتم ولی انگار اصلا نشنید چون بکارش ادامه داد وبعدش برگه هارو داد به دستم..وقتی میخواستم برگه هارو بگیرم ولشون نکرد ومن مجبورشدم نگاش کنم ..تا نگاه منو دید سوالی سرشو تکون داد وگفت
-نگفتی چیشده؟
-هیچی
-برای هیچی برگه هاتو اینجوری پرت کردی؟
خجالت کشیدم بخاطر صحنه ای که دیده بود ولی کاری نمیتونستم بکنم پس راستشو گفتم
-کنفرانس دارم
-خب..
-خب باید کنفرانس بدم جلوی همه بچه ها
-خب
چرا نمیفهمید برام سخت بود
-جلوی اونهمه آدم نمیتونم
-چیزی هست که بلد نباشی
-نه مقاله ایه که خودم نوشتم
باسکوتش نگاش کردم که دیدم با تحسین داره نگام میکنه..
-خب این که عالیه پس مشکل چیه
-همیشه کنفرانسمو خراب میکنم
-ترم چندی؟
-چهار
-پس دوسال دیگه هم داری؟
-نه سال بعد تموم میکنم
بازم نگاه خیره وعجیبش که اینبار طولانی زل زد بهم ومن باخجالت نگامو ازش گرفتم
-توهمکلاسیات کسی هس که اونم مقاله بنویسه؟
-نه
-پس شاگرد اولی
-بله
-توهمکلاسیات کسی رتبه کنکورش بهترازتو بوده؟
-نه
-مهتاب میدونی تو اگه یکم اعتماد بنفس داشتی الان اینجا نبودی؟شاید حتی داشتی تدریس میکردی
میدونستم..همه اینارو میدونستم ولی چیکار میتونستم بکنم
-الان باید برم پیش پدربزرگ ولی شب برمیگردم تاباهم تمرین کنیم
دستپاچه جوابشو دادم که
-نه نه مهم نیست فردا میگم اماده نیستم کنسلش میکنم
بدون توجه به حرفی که زدم بازم تکرار کرد
-شب برمیگردم تمرین کنیم خب؟نگران نباش
وبعدش بدون اینکه منتظر باشه چیزی بگم باعجله رفت..
اصلن نفهمیده بودم کی وبرای چی اومده بود که اینقد سریع رفت...اونقد توآشپزخونه نشستم وبه رفتارای جفتمون فکر کردم که اصن نفهمیدم کی هواتاریک شد وپدربزرگ برکشت خونه
-سلام پدربزرگ خسته نباشی
باسلام من متوجهم شد وجوابمو داد
-سلام دختر ..سلامت باشی
-خیلی ممنون بشینین الان چای میارم براتون
نشست و من بعد دم کردن چای رفتم تا شام حاضر کنم..چون گلی جون نبود منم ازقبل وسایل کتلت گوشت اماده کرده بودم تا بپزم!تو آشپزخونه مشغول بودم که پدربزرگ هم اومد ونشست پیشم وبه کارام خیره شد!یکم که تو سکوت گذشت سر حرفو باز کرد
-علی گفت شب میاد اینجا با تو کار داره
سعی کردم تعجبمو نشون ندم وعادی رفتار کنم
-بله..میخوان برای مقالم کمکم کنن
-خیلی خوبه که حداقل با علی مشکل نداری
نمیدونم چرا همچین چیزی میگفت چون من نه باکسی حرف میزدم ونه چیزی میگفتم که بخواد مشکلی پیش بیاد
-من به کسی چیزی نمیگم که مشکل پیش بیاد
باشنیدن حرفم عجیب نگام کرد وگفت
-همینکه باکسی راحت نیستی تا حرف بزنی خودش مشکله دخترجان
بعداز این حرف باگفتن "یاعلی"بلند شد و بطرف اتاقش رفت و منو متعجب ومتاثر تنها گذاشت
من همین بودم..ساکت وگوشه گیر..چرا نمیتونستن باهاش کنار بیان؟یعنی انقد اخلاقم بده که ناراحتشون کردم؟
بایه فکر مشغول تر سرمو گرم غذا کردم و باخودم فکر میکردم حتما علی اگه میتونست تا الان میومد ووقتی نیومده منم نباید الکی خودمو امیدوارکنم وازهمین لحظه کنفرانسو کنسل شده دونستم
بعداز حاضرکردن میز شام پدربزرگو صداکردم و هردو در سکوت نشستیم وشروع کردیم به غذا خوردن
تازه شروع به خوردن کرده بودیم که علی باسرو صدای بلند وارد خونه شد...
-سلام ..سلام...ببخشید دیر کردم ماشینم پنچر شده بود!
منکه باز متعجب بودم ونمیدونستم چی بگم ولی پدربزرگ جور منم کشید
-سلام خوش اومده بیا بشین الان شروع کردیم
منم فقط تونستم بگم
-سلام
وبعدش برای آوردن بشقاب و لیوان براش به آشپزخونه رفتم..بعداز تموم شدن غذا هردو خیلی ازم تشکر کردن وپدربزرگ باگفتن اینکه خیلی خسته ست مارو تنها گذاشت..
بعدازرفتن اون منم به بهانی ظرف شستن چپیدم تو آشپزخونه چون نمیدونستم چی بگم وچیکار کنم..تو تمام این مدت که داشتم ظرف میشستم بدون اینکه متوجه بشم علی تکیه داده بود به دیوار آشپزخونه ومنو نگاه میکرد و من با برگشتن بطرفش که دیدمش یذره ترسیدم ولی انگار متوجه نبود و تودنیای دیگه ای بود ...
-چایی میخورین
باصدام انگار به خودش اومد و با لبخند گفت
-اگه شما بیاری چرا که نه؟
هم خجالت میکشیدم و هم دوست نداشتم نگامو ازش بگیرم ولی آخرش خجالتم پیروز شد!
علی همونجا کنار میز آشپزخونه نشست ومن بعدازاینکه دوتا چای ریختم کنارش نشستم!
باخودم فکر میکردم بعدخوردن چایی پاشم برم بطرف اتاق یا نه که صداشو شنیدم
-خب..شروع کنیم؟
بااینکه میدونستم چی میگم ولی گفتم
-چیو
-کنفرانس...یادت رفت؟
-اما مهم نیست ..مزاحم شما نمیشم میگم که کنسلش میکنم
-اولا من ینفرم"شما"نبند به ریش من..دوما زود پاشو مقالتو بیار که الانم خیلی دیر شده
-آخه...
-دیگه آخه نداره که..پاشو تنبلی نکن
دیگه مخالفت نکردم بااینکه میدونستم نمیتونم!
دفعه های اول تا چشمم به نگاه خیرش میوفتاد که خیره من بود وانگار خیلی مسئله مهمیو براش توضیح میدم خودمو گم میکردم ولی علی دست بردار نبود ومیگفت تا کامل مسلط نشدی نه تومیخوابی و نه من...
بارها وبارها ازاول شروع کردم واون خیلی باحوصله هربار بادقت گوش میداد..چهار ساعت تمام وقتشو صرف کرد و کنار من نشست و وقتی من خسته میشدم ومیگفتم نمیشه بهم امیدواری میداد که دارم بهتر اجرا میکنم..آخرش که بالاخره تونستم یه دور کامل توضیح بدم باز مجبورم کرد ازاول چندین بار اجرا کنم تا مسلط تر بشم و بالاخره ساعت یکو چهل دقیقه کارمون تموم شد...شرمنده بودم که تااین ساعت مجبور بود بخاطر من بیدار باشه واز خوابش بگذره!
-واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم ..
بی توجه به حرفم باز گفت
-باز که جمع بستی منو دخترخوب
باخندش منم لبخند زدم وچیزی نگفتم که خودش اینبار جوابمو داد
-تشکر لازم نیس کاری نکردم که
-اینطور نیست..واقعا نمیدونم چطور جبران کنم
اینبارم بالبخند جوابمو داد
-حالا که انقد اصرار میکنی یروز بهت میگم چطوری جبران کنی
-من منتظر میمونم تا اونروز..هرکاری ازدستم بربیاد میکنم
بایه لحن که ازنظر من کمی شیطنت داشت گفت
-مطمئنی؟
بااینکه تودلم شک انداخت وکمی دودل شدم ولی حرفمو پس نگرفتم
-بله
-امیدوارم...حالام برو بخواب که دیرشد
-شب بخیر..بازم ممنون..
-شب توهم بخیر..
اومدم تو اتاق و باخودم فکر کردم تا حالا کی برای من وقت گذاشته بود تا بتونم کنفرانس بدم؟کی از خوابش زده بود برای من؟هیچکس ... من تاحالا حس دین نسبت به کسی نداشتم ولی علی با کاراش منو مدیون خودش میکرد ولی نمیدونم این خوب بود یا بد؟
تو دانشگاه مقاله به دست نشسته بودم منتظر که ساعت ۱۰ بشه و کنفرانسو شروع کنم ولی ازصب که از خواب بیدار شده بودم استرسه همچنان بود وهمش احساس میکردم خراب میکنم.پیش خودم عذاب وجدان داشتم...علی اینهمه زحمت نکشیده بود که حالا اینجوری ماتم بگیرم..ولی واقعا دست خودم نبود..برای بار هزارم مقاله رو نگاه میکردم که یه جفت کفش مردونه جلوی پام ظاهر شد..باترس سرمو بالا گرفتم وبا نگاه خندون علی مواجه شدم...اینجا چیکار میکرد؟زود بلند شدم ودستپاچه سلام کردم
-س..سلام
-سلام خانوم...باز که رنگت پریده
باخجالت سرمو زیر انداختم که یه شکلات بطرفم گرفت
-بیا اینو بخور فشارتو تنظیم میکنه
شکلاتو خوردم و واقعا حالم بهتر شد..نمیدونم بخاطر حضور علی بود یا شکلات..
-ممنون
-نوش جان...نگران نباش مهتاب دیشب اینهمه تمرین کردیم من مطمئنم از پسش برمیای
-امیدوارم
یکم باشک این حرفو زدم که باعث شد دوباره بلند بخنده وتوجه چن نفر که نزدیکمون بودن بهمون جلب شد..
-دختر چرا انقد دودلی ..اصلا نگران نباش به کسیم جز من نگاه نکنی حله!
متعجب از چیزی که شنیدم بهش زل زدم
-شما؟یعنی شمام میاین؟
-معلومه که میام ..پس فکر کردی کارمو نیمه ول میکنم؟من تا آخرش هستم...
"من تا آخرش هستم"چقد این جمله دلمو گرم کرد به اینکه واسه ینفر مهمم...اینکه ینفر هست که پشتمه..
من اونقد کسیو نداشتم تو زندگیم،حالا که ینفر پیدا شده بود که حتی کنفرانسم براش مهم باشه فکر میکردم خیلی خوشحالم...انگار تازه داشتم زندگیو حس میکردم
کلاس که تشکیل شد علی هم همراه من اومد و تویکی از صندلی های اتاق نشست دلم قرص شد...با اجازه ی استاد شروع کردم...طبق گفته علی به هیچکس جز اون نگا نمیکردم و وقتی نگاهم بهش میفتاد میدیدم که بالبخند ودرعین حال جدی وبادقت داره نگام میکنه..هروقت میخواستم خودمو گم کنم یا رشته کلام از دستم درمیرفت بهش نگاه میکردم وانگار ازش تمرکز وانرژی میگرفتم...چن نفر از بچه ها سوالایی پرسبدن که سعی کردم با آرامش بهشون جواب بدم وبالاخره با خسته نباشیدی که گفتم کلاس تموم شد...شاید از نظر خیلیا این ارائه مزخرف بود ولی برای من بهترین تجربه ی عمرم بود که تونستم بدون مشکل بین اینهمه آدم کنفرانس داشته باشم..وهمه ی اینارو مدیون پسری بودم که دم در منتظر من بود...آروم بطرفش رفتم
-خسته نباشی عالی بود
-ممنون همش بخاطر شما بود
-همش بخاطر تلاش خودت بود دختر خوب
انگار که دیگه نتونم چیزی بهش بگم...توسکوت کنارهم قدم زدیم تا به ماشین برسیم و علی تواین مدت داشت از زمان دانشجوییش صحبت میکرد
از دوستاش میگفت از پدرش از پدربزرگ از بچه های عمه وعمو فرید..فقط تنها کسی که تواین مدت ازش حرف نزده بود مادرش بود...
نه تو دورهمی ها تا به حال حضور داشت ونه کسی ازش چیزی گفته بود ومن واقعا برام سوال بود مادر علی کیه؟چرا تاحالا ازش هیچی نگفته؟یعنی فوت کرده؟شایدم طلاق گرفته بخاطر همین خبری ازش نیست؟
اینا فکرایی بود که به ذهنم میرسید ولی جراتشم نداشتم که سوالی دراین باره بپرسم وتازمانی که خودش چیزی نمیگفت منتظر میموندم...
با حرف علی توجهم بهش جلب شد
-خب مهتاب خانوم...بخاطر این اجرای خوشگلت نمیخوای بهم شیرینی بدی؟
-خب..خب چرا...هرچی میخواین براتون بگیرم..
-خب یه جایی رو بگو بریم اونجا تا سفارش بدم
- من جایی رو نمیشناسم..هرجا خودتون فکر میکنید خوبه بریم
-کدوم کافه رو دوس داری بریم اونجا..
انگار متوجه نبود چی میگم...خجالت کشیدم که مثل یه دختر امل جایی رو بلد نبودم ولی مجبود بودم حرف بزنم
-من ...من جایی رونمیشناسم..
انگار متوجه شد چی میگم که ساکت شد وبعد چند لحظه گفت
- دوس داری بریم کافه؟
-بله
-دیگه کجا دوس داری بری که تاحالا نرفتی؟
بغض گلومو گرفت ونتونستم چیزی بگم...من خیلی جاها دوس داشتم برم ونمیتونستم...پارک..سینما..کافه..بازار و...
علی هم انگار حالمو فهمید که منتظر جوابم نموند.یکم بعد که تقریبا حالم نرمال شده بود جلوی یه کافه خوشگل نگه داشت و باهم پیاده شدیم وبطرفش رفتیم..
اونجا علی همش باحرفاش سعی داشت حالو هوامو عوض کنه وتاحدی هم موفق بود..چیزایی میگفت که بزور جلوی خودمو میگرفتم نخندم ولبخندمو حفظ کنم وخودش بادیدن این خودداری کردنم میخندید..برخلاف گفتش اجازه نداد پول کافه رو من حساب کنم و وقتی پافشاری کردنمو دید بااخم الکی گفت"وقتی یه خانوم محترم با یه اقای خوشتیپ میاد بیرون نباید دست تو جیبش بکنه"و باعث شد من طبق معمول خجالت بکشم
بعداز یکم خیابون گردی منو تاخونه رسوند
-خیلی ممنون هم بابت کنفرانس وهم بخاطر کافه
باسر زیرافتاده ازش تشکر کردم وعلی هم بارویی گشاده جوابمو داد
-خواهش میکنم قابل شمارو نداشت به منم خیلی خوش گذشت
بعدش یه چشمک زد که دیگه نتونستم چیزی بگم وبا خدافظی زیر لبی به طرف خونه پرواز کردم
نمیدونم چه بلایی داشت سرم می اومد ولی هرچی که بود امیدوار بودم تهش پشیمونی به بار نیاد
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید