رمان تردید 5 - اینفو
طالع بینی

رمان تردید 5



تانگاهش به راهپله ها افتاد دویید بسمتم
بادیدن من تو اون وضع آشفته حتی خودشم گم کرده بود
-یاخدا..مهتاب..تویی؟مهتاب..چرا اینجوری شدی..چرا اینجا نشستی
همونجور که تندتند داشت سوال پیچم میکرد سعی میکرد منو از زمین بلند کنه ولی وقتی دید کع نمیتونم رو پاهام بایستم یه دستشو پشت گردنم گذاشت ویه دستشو پشت زانوهام ومنو رودوستاش بلند کرد وبه سمت آسانسور دویید...حرکت سریعش بیشتر باعث سرگیجم میشد و بخاطر همین چشامو محکم بهم فشار میدادم...نمیدونم چقد گذشت که بالاخره به جای مورد نظرش رسیدیم وبالاخره منو گذاشت یه جای نسبتا گرم و بعد چن دیقه صدای برخورد یه چیزی به شیشه رو میشنیدم وصدای علی که داشت سعی میکرد یه چیزی به خوردم بده‌..
-مهتاب جان...یذره ازاین بخور عزیزم. ..دهنتو یذره باز کن..خواهش میکنم
سعی کردم به حرفش گوش کنم دهنمو باز کردم ویه مایع خیلی شیرین وارد حلقم شد...شیرینیش انقد زیاد بود که دوباره خواستم دهنمو ببندم ولی علی با یه دستش فکمو گرفت ومانع بستن دهنم شد
-بخور بذار حالت جا بیاد مهتاب..
وبزور همه ی اون مایع رو ریخت تو حلقم..ولی انگار همون شیرینی یکم حالمو جا آورد که تونستم چشامو باز کنم...


باباز شدن چشمام چهره نگران علیو دیدم که نشسته بود بالای سرم وداشت نگام میکرد
بادیدن چشمای بازم دوباره شروع به سوال پرسیدن کرد
-مهتاب؟خوبی؟چت شده بود؟اینجا چیکار میکنی؟خواهش میکنم یه چیزی بگو
خیالم که از امن بودن جام راحت شده بود از تصور اتفاقی که ممکن بود بیفتهچشام پرازاشک شد وبا صدای بلند شروع به گریه کردم...
زانوهامو بغل کردم وسرمو گذاشتم روشون و زار زدم..
علی نگران تر از قبل سعی میکرد منو دلداری بده ولی وقتی دید فایده نداره من کشید تو بغلش و اجازه داد تا گریه کنم...منم از دلتنگی وترس وسردرد به بغلش پناه بردم و تامیتونستم گریه کردمو عطرشو نفس کشیدم...علی بامن چیکار کرده بود که از نگرانیش حاضر شدم بیام جایی که نمیشناختمو پیدا کنم...
یکم که گذشت وآروم شدم سعی کردم دست علی که داشت کمرو نوازش میکرد پس بزنمو خودمو بکشم کنار...
تازه یادم اومد که من چقد ازش دلخورم بابت این سه روز‌ی که نه سراغمو گرفت و نه تماس وپیاممو جواب داد...
علی که انگار حس کرد یکم بهترم دوباره وچند باره بااحتیاط شروع کرد به پرسیدن سوالاش
-مهتاب چرا نمیگی چیشده؟اینجا چیکار میکردی؟
انقدری دلم ازش پربود که خجالتو بذارم کنار و برای یبارم که شده پیش خودم شرمنده نباشم
-من زنگ زدم گوشیت خاموش بود..سه روز زنگ زدم..آخرشم نتونستم طاقت بیارمو اومدم تا اینجارو پیدا کنم.بعدش..
به بعدش فکر کردم که چجوری یکی مزاحمم شد وکم مونده بود از ترس سکته کنم دوباره گریم گرفت..
-بعدش چی مهتاب چه اتفاقی افتاد
همچنان هق هق میکردم ونمیتونستم جوابشو بدم


علی که باگریه من واقعا نگرانیش صدبرابر شده بود ودیگه داشت عصبانی میشد
-بعدش چیشد مهتاب میگی یانه..
"نه"آخرشو باصدای بلند گفت وباعث شد واقعا بترسم ومنم جیغ بکشم
-سر من داد نزن...
انگار تازه فهمید که داره تاچه حد منو میترسونه بخاطر همین دستشو گرفت بالای سرس
-باشه..باشه...آروم باش...معذرت میخوام نمیخواستم بترسونمت..خواهش میکنم بهم بگو چیشده
-من... من اینجارو نمیشناختم..بعدش..بعدش یکی مزاحمم شد من..من..ترسیده بود فکر کردم گم شدم...بعدش..که اینجارو پیدا...کردم...اون..اون یاروهم اومد اینجا...من...من ترسیده بودم..زنگ زدم توهم جواب ندادی...میخواستم برگردم خونه..ولی ..ولی...نمیدونستم از کجا برم...بخاطر همین‌.خیلی ترسیدم..
علی که بادیدن ترس ووحشت من واقعا ناراحت ونگران بود واین کاملا از قیافش پیدا بود دوباره منو کشید تو بغلش ومحکم بغلم کرد...
-معذرت میخوام مهتاب...معذت میخوام...ببخشید..تقصیر منه‌‌..گریه نکن...خواهش میکنم...من توضیح میدم بهت...باشه..گریه نکن..
-من دیگه نمیتونم...
وقتی این حرفو زدم علی صورتمو بین دستاش گرفت وزل زد بهم
-ینی چی؟
-من نمیتونم تحمل کنم که هربار اینجوری بشه...تو بری وچند روز پیدات نشه...اگه قرار بازم این اتفاقا تکرار شن پس بیا همینجا این رابطه رو تموم کنیم..
دیدم که ترس نشست تو چشماش
-مهتاب...اینجوری نگو..خواهش میکنم...باور کن تقصیر من نبود...اینکه چندروز گم وگور میشم بخاطر حفظ رابطمونه..ولی من قول میدم دیگه تکرار نشه...قول منو که قبول داری نه؟


خدایا چرا من نمیتونم حرفشو قبول نکنم...چرا پیشش کم میارم؟
-باشه مهتاب؟قول میدم جبران کنم...
-دیگه حق نداری بیخبرم بذاری...هیچوقت
انگار باحرف خیال اونم راحت شد
-قول میدم عزیزم...قول میدم
بااینکه همچنان ازش دلخور بودم ولی دیگه چیزی نگفتم..
-منو میرسونی خونه؟
بااین حرفم دوباره به من نگا کرد و انگار لحن ناراحت ودلخورمو حس کرد ولی اونم چیزی بروی خودش نیاورد
-باشه الان میریم
سعی کردم بلند شم ولی همچنان پاهام یه لرز خیفی داشت و چشامم سیاهی میرفتم که دستمو به دسته مبل گرفت...علی بادیدن وضع من باناراحتی سرشو تکون داد وبطرفم اومد..دستمو گرفت وکمکم کرد تااز شرکت بریم بیرون..
تومسیر نه اون چیزی گفت ونه من...منم سعی کردم چشامو ببندم شاید حالم یکم بهتر شه..باایستادن ماشین چشامو باز کردم ولی به جای خونه دوباره خودمونو جلوی کافه دیدم..
-میخوام برم خونه‌...
-باشه بیا اول یه چیزی بخور حالت بهتر شه بعد میریم
-من حالم خوبه
-مهتاب خواهش میکنم



دیگه مخالفت نکردم و باهم داخل رفتیم...
علی یعالمه کیک وشکلات وآبمیوه سفارش داده بود وسعی میکرد همه اونارو به خورد من بده...از تلاشش واسه خوب کردن حالم خوشم میومد ولی سعی میکردم نخندم...
-مهتاب بخور چرا اذیت میکنی
-مگه من خرسم که انقد سفارش دادی؟میل ندارم خب
-یعنی چی میل ندارم؟رنگ و روتو ببینی میفهمی چرا سفارش دادم..درضمین آدم رو حرفه آقاش حرف نمیزنه خانوم محترم
تموم تلاشمو کردم به لحن بانمک معترضش نخندم ولی نتونستم و یه لبخند کوچولو اومد روصورتم ولی سرمو پایین انداختم تا نبینه...اما علی فرزترازاین حرفا بود
-خیلی حیفه که اجازه نمیدی بعد سه روز یه لبخند زیرزیرکیتم نبینم خانوم خانوما...
بااین حرفش دلخور سرمو بلند کردم..انگار من این سه روز گم وگور شده بودم که طلب کار بود
حرفمو ازنگام خوند که سرشو پایین انداخت
-میدونم تقصیر منه ولی معذرت میخوام عزیزم..بهت که قول دادم تکرار نشه‌‌...
بادیدن لحن ناراحتش واقعا دلم طاقت نیاورد بخاطر همین دستشو گرفتم تودستم وباصدای آروم گفتم
-خیله خب..ناراحت نباش دیگه.بخشیدمت
سرشو بالاگرفت و مهربون نگام کرد
-کاش لیاقت خوبیاتو داشته باشم مهتاب
-اگه سعی کنی چیزیو از من پنهون نکنی دلخوری پیش نمیاد علی...
من نمیدونستم موضوع از چه قراره که هرازگاهی از چشم من دور میشه ولی هرچی که بود خیلی مهم بود که علیو وادار به اینکار میکرد...
بااینکه سعی میکردم مثبت به قضیه نگاه کنم ولی ته دلم دلشوره ی عجیبی از این اتفاق داشتم


سکوت و نگاه نگران علی دلشوره منو بیشتر میکرد بخاطر همین نتونستم طاقت بیارم
-چیزی هست که به من مربوطه و بیخبرم؟
باز یکم نگران نگام کرد و بالاخره سکوتشو شکست
-مهتاب من بهت قول دادم این قضیه تکرار نمیشه...
-منم میخوام بدونم چی باعث این اتفاقه؟
-چیز مهمی نیست عزیزم تو نگران نباش...
از دزدیدن نگاهش معلوم بود موضوع مهمه
-پس یه چیزی هست
-چی؟
-پس یه موضوعی هست که داری ازم مخفی میکنی
کلافه شده بود واین کاملا از رفتاراش معلوم بود
-مهتاب فقط اینو بدون که وقتی نیستم بخاطر حفظ رابطمونه...من نمیخوام تورو ازدست بدم پس بهم حق بده بخوام تمام تلاشمو بکنم برای این خواستن! و خواهش میکنم ازم نخواه بگم چرا چون نمیتونم بگم..فقط بدون قول دادم دیگه تکرار نشه باشه عزیزم؟
این چندمین بار بود که منو عزیزم صدا میکرد؟شمارش از دستم در رفته بود ولی چرا عادی نمیشد برام؟چرا هربار شنیدنش باعث میشد قلبم بلرزه؟
-باشه..باشه نمیپرسم ولی حداقل بهم بگو که این موضوع یروز باعث نمیشه از هم جداشیم... اینو که میتونی بگی نه؟
انگار واقعا انتظار این سوالو از من نداشت...شایدم تازه داشت درک میکرد که چقد وابستش شدم وترس دارم از اینکه یروزی نداشته باشمش!
-مهتاب؟
-علی حتما تاالان فهمیدی من یبار خونوادمو به بدترین شکل ممکن از دست دادم...همه ی خودداری کردنام بابت این رابطه یا اومدن پیش خانواده جدیدم ترس از دست دادنشون بود توهم اینو خوب میدونی..

 


-خب یه چیزایی شنیدم ولی امیدوار بودم خودتم منو محرم اسرارت بدونی و برام بگی چیشده
فکر کردن به اون روز نحس یکی از وحشتناک ترین حسای دنیارو برام داشت بخاطر همین سعی میکردم هیچوقت بهش فکر نکنم..ولی مجبور بودم ..اما الان نه..بخاطر همین سرمو محکم به چپ وراست تکون دادم
-الان نه...یروز بهت میگم ولی الان نمیتونم...باشه...
خودمم متوجه نبودم که دستام دوباره داشت میلرزید ولی علی زودتر ازمن بخودش اومد ودستامو محکم گرفت
-باشه...باشه عزیزم...آروم باش خب...بهش فکر نکن
سعی کردم به خودم مسلط باشم...چن تا نفس عمیق کشیدم و به حرفام ادامه دادم
-بذار اعتراف کنم علی...من میترسم...ازاینکه تورو از دست بدم میترسم..من...من ادم نرمالی نیستم که بگم اگه تو نشد یکی دیگه...من دیگه گنجایش از نو شروع کردنو ندارم...فک کنم تا الان باید فهمیده باشی
-میدونم ..میدونم مهتاب..منم نمیخوام توروازدست بدم...هیچوقت!
دیگه نتونستم چیزی بگم...فکر کنم به اندازه کافی واضح گفتم که چی میخوام...ترس از دست دادن علی باعث شده بود جرئت بگیرم وگرنه من آدمی نبودم که انقدر راحت بتونم مشکلاتمو برای کسی بازگو کنم...برای همین از خودم بابت این پرحرفیام تعجب میکردم..
علی هم انگار داشت باخودش کلنجار میرفت که سکوت کرده بود
-من روی قولت حساب میکنم


باصدام سرشو بلند کرد و لبخند زد
-لطف میکنی خانوم
منم به حرفش خندیدم و سعی کردم دلخوریامو توهمین کافه جا بذارم...
.
.
دختر گلی جون که اسمش مهسا بود یه دختر پرانرژی و خوشگل بود که بااومدنش به خونه منو از تنهایی نجات داده بود..قرار شد ریاضی و فیزیک رو بامن کار بکنه وبرای بقیه درساش توی کلاس ثبت نام کنه...دختر زرنگی بود وکار کردن باهاش واقعا آدمو شارژ میکرد...
-مهتاب جون تموم شد
باصدای مهسا سرمو بلند کردم وبالبخند برگه رو ازش گرفتم..
-عالیه..دقیقا از همین روش استفاده کنی هم وقت کم نمیاری هم ریسکش کمتره برای اشتباه شدن..
دیگه تقریبا داشتیم جمع بندی میکردیم که در اتاقو زدن...
-بفرمایین
-منم دخترا...خسته نباشین.
-سلامت باشی گلی جون..چیزی شده؟
-نه مادر ..بچم علی پایین منتظره منم هرچی بهش گفتم زودتربیام صدات کنم قبول نکرد الانم تا دیدم نیست اومدم بهت بگم منتظرته..
با حرفی که گلی جون زد باصدای بلند "هی"گفتم !اصلا یادم نبود امروز قرار بود باهم بریم پیش دوستاش
-واااای..یادم نبود گلی جون خیلی بد شد
-اشکال نداره مادر تقصیر تو که نیس سرت شلوغه زحمتای مام که افتاده گردن تو
-عه نگو گلی جون چه زحمتی برای من از شما بهتر شده الان میام



سریع از اتاق خارج شدم و رفتم طبقه پایین...
علی رو که دیدم از سرویس اومد بیرون باز خجالت کشیدم که یادم رفته باهاش قرار داشتم
-سلام
باصدای من برگشت
-سلام خانوم معلم..چه عجب یاد ما افتادی شما
باخجالت لبمو گاز گرفتم
-ببخشید..بخدا یادم رفته بود...بعدشم که با مهسا بودم کلا حواسم پرت شد ازهمه چی...الان زود حاضر میشم..
-خوشبحال مهسا خانوم که شما انقد باهاش وقت میگذرونی
از حسادتش به مهسا خندم گرفت...
-هرکسی جای خودشو داره...
باگفتن این حرف سعی کردم بهش بفهمونم که هیچکی جاشو برای من پرنمیکنه...نمیدونم فهمید یا نه ولی نگاه خیرش نشون میداد گرفته چی گفتم بخاطر همین خجالت زده سرمو زیر انداختم و سریع از جلوی چشماش فرار کردم
*
*
داستان از زبان علی:
منظور حرفشو متوجه شده بودم...چقد دوست داشتم این خجالت کشیدناشو..وقتایی که اینجوری سرخ وسفید میشد یه اراده ی قوی میخواستم تا بتونم جلوی خودمو بگیرم...که پامو فراتر از حدم نذارم..
کاش میتونستم دلمو صاف کنم و از لحظه هام لذت ببرم..این دختر حیف بود مال من نباشه..مگه چند نفر توی دنیا هست که حتی باشنیدن اسمم از زبونشون تااین حد ازخود بی خود بشم؟
وقتایی که این دختر به ظاهر ساده اسممو باخجالت صدا میزد میتونستم حتی تامرز دیوونگی برم


خدا برای این دختر یه زندگی بدهکار بود...کاش من بتونم اون زندگی براش بسازم...خدا برا منم یه آرامش بدهکار بود نبود؟و کاش این آرامش با مهتاب محقق میشد...
وقتایی که میزنه به سرم و خواسته یا ناخواسته باعث ناراحتیش میشم خودم بیشتر از اون دختر درعذابم...
بااومدنش حواسم جمع میشه و نگاش میکنم...یه مانتو سورمه ای تنشه و شال وشلوار آبی!صورتش مثل همیشه طبیعیه و چقد خوبه که آرایش نمیکنه...چهرش بدون ارایش یه مظلومیت ومعصومیت خاصی داشت که آدمو مجذوب میکرد...
یه جوری که آدم دلش نمیومد اذیتش کنه!
با تکون دادن دستش جلوی صورتم به خودم اومدم..
-حواست به منه؟
-اره..اره..آماده ای؟
-بله...بریم که دیر شد
-بدو که الان پوست از کله من میکنن بچه ها
-ببخشید بخاطر من شد
-اشکالی نداره عزیزم چیزی نشده که
لبخندشو که دیدم منم لبخند زدم و باهم بسمت کافه حرکت کردیم...
وسطای راه بود که از بدشانسی یه تصادف دقیقا جلوی ماشین اتفاق افتاد
یه پسر جوون داشت تو خیابون میدویید که یهو یه ماشین باسرعت بالا کوبید بهش...
باصدای جیغ مهتاب به خودم اومدم و دیدم که دستاشو گذاشته رو قفسه سینش و رنگش اصلا طبیعی نیست...ذهنم داشت حرفای مدیر پرورشگاهو مرور میکرد
-یه نوع فوبیا از دیدن مرگ داره و توصیه میکنم اگه خدایی نکرده چنین موردی پیش اومد سعی کنین از اونجا دورش کنین
سریع حواسم جمع شد وماشینو کشیدم کنار درهمین حین حواسم بهش بود وسعی میکردم توجهشو به خودم جلب کنم
-مهتاب...مهتاب جانم...صدامو میشنوی؟نگاه کن به من
 


ماشینو کشیدم کنار و دستاشو گرفتم...سردِ سرد بود...برگردوندمش سمت خودم
-مهتاب خوبی؟به من نگاه کن لطفا...خواهش میکنم
انگار اصلا صدامو نمیشنید...
-مُرد؟
با یه لحن ناباوری این جمله رو گفت که دلم برای ترسش ریخت
-نه مهتاب فقط یه تصادف کوچیک بود حالش خوب میشه
-اگه بمیره چی؟همه جاش خون بود..
نمیدونستم چیکار کنم تا بهنر بشه وهمین باعث سردرگمی و نگرانیم بود
سرشو که بلند کرد وچشام به چشمای خیسش افتاد نتونستم خودمو کنترل کنم و محکم کشیدمش تو بغلم...انگار که میخواستم بااین کار غم وترسشو توخودم حل کنم...چه حکمتی بود که نگاه کردن به چشمای خیسش آدمو به جنون میکشوند؟
-عزیزم..نترس...من اینجام باشه؟بهت قول میدم اون آدم حالش خوبه خب؟
آروم تو بغلم هق هق میکرد ..بالاخره بعد چند دقیقه حالش بهتر شد وسعی کرد خودشو از بغلم جداکنه...تازه یادش اومده بود که توبغلم بود وسرخ وسفیدن شدنش شروع شد...طبق معمول سرشو انداخت پایین وباخجالت گفت
-ببخشید..که نگرانت کردم...دست خودم نبود..معذرت میخوام
-نیازی به معذرت خواهی نیست..چیزی نشده که منم بعضی وقتا از یه چیزایی میترسم و این کاملا عادیه
یه نگاه غمگین بهم انداخت که انگار داشت میگفت "نه..عادی نیست..این ترس من عادی نیست"


سعی کردم باشوخی ازاین حس وحال درش بیارم..
-اینجوری منو نگاه نکن که یه موقع دیدی کار دست جفتمون دادم...اگه بهتری بریم..تابرسیم اونجا بچه ها پوست از سر جفتمون میکنن
دوباره نگاشو دزدید
-اره.بهترم بریم..
دیگه تقریبا بقیه مسیر توسکوت گذشت بغیر ازاینکه از یه آبمیوه شیرین گرفتم ومجبورش کردم تاآخرشو بخوره بلکه یکم رنگوروش بهتر شه...
واقعا چقد دختر ساده و بی پیله ایه این مهتاب خانوم ...آدم وقتی باهاشه اصلا احساس معذب بودن نداره..‌اینکه نگران باشه که وای آرایشم خراب شد یامثلا وقت غذا خوردن همش نگران نیست که رژم پاک شد!من اینارو چقد دوس داشتم..شایداین نامردی باشه که من این چیزارو بامهتاب دوس دارم ..شاید اونم باید مثل بقیه دخترا بفکر این قرتی بازیا بود بجای اینکه نگران خرج ومخارج دانشگاش باشه...ولی دلیلش هرچی که بود من این سادگیشو واقعا دوست داشتم
بالاخره که کافه مورد نظر رسیدیم...طبق گفته خودم بچه ها کلی گلایه کردن ولی من بایکم توضیح تصادف قانعشون کردم واوناهم دیگه بدقلقی نکردن...حال مهتاب مشخصا گرفته تراززمانی بود که از خونه خارج شدیم ولی همش سعی میکرد مودبانه رفتار کنه تا کسی ازش ناراحت نباشه...
بااینکه من این سادگیشو بیشتر دوست داشتم ولی ترجیح میدادم انقد ساده نباشه!تواین زمونه آدم هرچقد ساده تر باشه به همون اندازه میتونه زخم بخوره از زندگی!



دخترا که علت بی حوصلگی مهتابو فهمیده بودن سعی میکردن از اون حالو هوا درش بیارن...مهتابم تاجایی که میتونست باهاشون همکار میکرد...بااینکه مهتاب حداقل توجمع دوستای من اونقدری اوکی بود که تو خانواده خودمون با بچه ها نبود ولی اینجا هم بیشتر حواسش به من بود...مثل بچه ای که بترسه تو شلوغی مادرشو گم کنه...
من چطور میتونستم ولش کنم؟
.
سام که بین بچه ها صمیمی ترین دوستم بود و تقریبا از بچگی باهم بودیم همه چیو راجع به منو مهتاب میدونست.ولی همچنان به من میگفت تو که تواین همه سال کسیو لایق تنهاییت ندونستی حالا چطور شده که مهتابو انتخاب کردی؟ شاید بقیه هم واقعا اینجور فکر میکردن...واقعا چطور شد که من این تصمیمو گرفتم؟کاش حداقل پیش خودم روراست باشم..
تواین فکرا بودم که یهو سام کولاک کرد
-بچه ها امروز قراره علی و مهتاب خانوم بهمون یه سور حسابی بدن..
منکه فهمیدم میخواد چه گندی بزنه با یه نگاه به مهتاب که طبق معمول سرخ شده بود گفتم
-دهنتو ببند سام
بچه ها که همشون کنجکاو شده بود میپرسیدن چیشده وجریان از چه قراره ولی سام به من اجازه صحبت نداد
-چه بی ادبم شدی علی..آدم که از گفتن خبر نامزدیش خجالت نمیکشه..میکشه؟
بااین حرف بچه ها یه سرو صدایی راه انداختن که همه داشتن به ما نگاه میکردن...میدونستم مهتاب الانه که آب بشه از خجالت ..بخاطر همین بیخیال بقیه شدم و باخنده رفتم سمتش...



همه همزمان سعی داشتن بهمون تبریک بگن...منو مهتابم جوابشونو میدادیم..البته مهتاب که فقط سرش پایین بود و هرکی هرچی میگفت با یه "ممنون"سرو تهشو هم میاورد...
-خب بسه دیگه مگه چند بار تبریک میگن...ازخجالت آب شد نامزدم که
بااین حرفم دوباره بساط خندشون جور شد وهرکی یه چیزی میگف.
منم خم شدم درگوش مهتاب گفتم
-ببخشید قرار نبود اینجوری بشه دیدی که سام مسخره بازی درآورد ..الانم اگه راحت نیستی یه بهونه جور کنم زودتر بریم هان؟
زیر چشمی یه نگاه به من انداخت وبااینکه حس میکردم با رفتن راحت تره گفت
-نه اشکالی نداره خوبم..الان بریم خیلی زشت میشه..
-تونگران زشتیش نباش..مهم راحت بودنه توئه
اینبار یجوری نگاه کرد که به قول معروف دلم ریخت
-خوبم علی
ما که حواسمون نبود ولی انگار بچه ها داشتن فیلم سینمایی میدیدن که اینجوری ساکت زل زده بودن به ما..تا حواسمون جمع شد وبرگشتیم سمتشون متلکا شروع شد که ترکش اول از سام بود
-خدایی من اصلا نمیتونستم تصور کنم که علی انقده رمانتیک باشه
تینا که تقریبا بیشتر از بقیه با مهتاب راحت شده بود متلک دومو پروند
-واااو چقدر عاشقانه بود
بالحن صحبت تینا بقیه دوباره شروع کردن به خندیدن و مهتابم اینبار داشت با خجالت لبخند میزد
من میتونستم بخاطر لبخندایی که این روزا بیشتر روصورتش میومد از خودم ممنون باشم..سوای از خودنتشکر بودنم حق این دختر خیلی بیشترازاین لبخندا بود
کاش همیشه میتونستم خوشحالش کنم بجای اینکه چشماش خیس بشه..کاش..
 



راوی داستان مهتاب
روزا خوب میگذرن ..انقد خوب که باورم نمیشه واقعین..من درعرض چند ماه هم خانواده پیدا کردم هم کسیو دارم که واقعا حالم باهاش خوبه و همینکه به واسطه علی دوستای خوبی دارم..هرچند مثل آدمای عادی نمیتونم رابطه برقرار کنم با کسی اما همینکه میتونم تو جمعشون باشم و از حضورشون لذت ببرم خیلی خوبه...
روزای خوب ادامه دارن ومن امروز قراره باعلی برم کوه..بازم یه اولین باره دیگه...الان که به گذشتم فکر میکنم باخودم میگم یعنی من قبل علی روزام چجوری میگذشت؟فقط وفقط با درس..من بجز درس خوندن کار دیگه ای بلد نبودم..
ساعت ۵صبحه و من برخلاف چیزی که انتظار داشتم اصلا خواب آلود نبودم و برعکس انقدر ذوق داشتم که حتی شبم درست وحسابی نخوابیدم...حاضرو آماده با یه تیپ کاملا اسپورت که به انتخاب علی خریده بودم منتظر تماسش هستم...یه مانتو وشلوار طوسی خوشگل که نوارای سفید به صورت خطای خوشگل کاملا اسپورت بودنشو نشون میداد..با یه کلاه طوسی صورتی که قرار بود اونجا سرم بذارم...
انقد بودن با علی به مذاقم خوش اومده بود که حتی ترم تابستون هم برنداشته بودم و تمام اوقات فراغتمو یا بامهسا سر درس بودم یا باعلی مشغول خوشگذرونی..انقد تو تمام بیست سال زندگیم درس خوندم و ازهمه چی محروم بودم که میتونستم سه ماه تابستون یه سال از عمرمو به خودم مرخصی بدم..
دیگه کم کم داشت حوصلم سرمیرفت از دیر اومدن علی که بالاخره گوشیم زنگ خورد..درست عین یه بچه که بهش خوراکی مورد علاقشو دادن ذوق کردم وبجای حرف وصحبت دیگه ای فقط توی گوشی گفتم"اومدم"وقطع کردم



بااینکه دوس داشتم از پله ها پرواز کنم وخودمو زودتر به علی برسونم اما سعی کردم مثل یه خانوم باشخصیت آروم حرکت کنم که احیانا مزاحم خواب پدربزرگ نشم ولی این باشخصیت بودن فقط تا زمانی ادامه پیدا کرد که از درخونه خارج شدم،ازاون بعد تا در حیاط دوییدم..جوری که وقتی به ماشین رسیدم نفس نفس میزدم
-سلام صبح بخیر
علی که با دیدن ذوق و بدو بدو کردنم خندش گرفته بود جوابمو داد
-علیک سلام خانوم..چخبره اول صبحی بذار برا بالا رفتن از کوهم انرژی داشته باشی دختر خوب...
خجالت کشیدم از این بچه بازیم ولی خب دست خودم نبود...من داشتم به تک تک آرزوهام میرسیدم این ذوق زدگی نداشت؟
علی بادیدن خجالتم دوباره خندید
- یجوری نباشه که به کوه حسادت کنما...وقت دیدن منم اینقد ذوق از خودت نشون بده تا موجبات خوشحالی منم فراهم کنی...
اینبار منم خندم گرفت...
دوس داشتم بهش بگم هیچ کس وهیچ چیزی نمیتونه جای تورو برام بگیره ولی نمیتونستم...برخلاف اینکه تصور میکردم بعدازاونشب که حسمو به علی گفتم دیگه ابراز علاقه یا حرفای ازاین قبیل برام راحت میشه ولی اینجوری نبود...من هنوز همون مهتاب خجالتی بودم که حتی وقتی اسمشم صدا میکردم کلی دل خودم میریخت!
سکوت ولبخندمو که دید دوباره به حرف اومد...
-حسادت من خنده داره مهتاب خانوم؟الان باید میگفتی از دیدن من بیشتر ذوق میکنی ..
-وقتی خودت میدونی چرا بگم؟
برگشت و بامحبت و نمکین نگام کرد...گفته بودم میمیرم برای این لبخنداش؟
-آخه شنیدن از زبون خودت یه عالم دیگه ایه عزیزدل
مگه دل آدم آبه که باشنیدن این حرفا بارها وبارها میریزه؟
 


به کوه رسیدیم...البته کوه که نه به جایی که قرار بود از اون به بعد مسیرمون پیاده باشه رسیدیم...طبق گفته علی بجز چندتا تنقلات سبک چیزی برنداشته بودم...گفته بود قراره صبحونه رو تو یکی از رستورانای ایستگاها بخوریم و چن تا خوراکی وآب هم تو کوله پشتی علی داشتیم که اگه لازم شد استفاده کنیم.‌.
مسیرمون شروع شد...کم کم آفتاب داشت درمیومد و منم کلاه خوشگلمو سرم گذاشتم...قدم زنون شونه به شونه هم داشتیم میرفتیم و علی هرازگاهی یه چیزی میگفت ولی من اونقدر ذوق داشتم که اون سرش ناپیدا...علاوه بر اون مسیر تقریبا خلوت بود ومیتونستم باخیال راحت و بدون خجالت ورجه وورجه کنم...بااینکه این بچه بازیا از من بعید بود ولی راجع به هرچیزی که میدیدم سوال میپرسیدم وعلی هم باحوصله جوابمو میداد...
-تله کابین خیلی ترسناکه؟
علی هم بالبخند وانرژی وحوصله جوابمو میداد
-نه ترس که نداره ولی یکم دل وجرات میخواد دیگه..حالا میریم میبینی خودت!
-ینی...ینی سوارش میشیم؟
-اگه تا اونجا بتونی دووم بیاری وخسته نشی چرا که نه
-واییی خسته که نمیشم ولی فک نکنم جراتشو داشته باشم ..اگه بیفتیم چی...
حتی ازتصورشم میترسیدم چه برسه به خودش...واقعا باچه دلی سوار اینا میشدن...
اما علی بدون توجه به محتوای حرفم از اون لبخنداش بهم هدیه داد و بازم دلمو لرزوند
-مگه من میذارم اتفاقی برای تو بیفته خانومِ گل
قند که چه عرض کنم کله قندای گنده گنده تو دلم آب میکردن
ینی میرسید اونروزی که با خیال راحت وبدون ترس از آینده مثل الان کنار همدیگه قدم بزنیم؟
یامثلا روزی که من بعد شنیدن این حرف آسوده بتونم تو بغل علی این حس اطمینان کلامیو ،فیزیکی حس کنم؟


از بی حیایی خودم لجم گرفته بود ولی واقعا این خواسته قلبم بود...من تمام بغلایی که از بچگی و نوجوونی وجوونی یادم میومد شاید به اندازه انگشتای دستامم نبود وحتی بااینکه بغل علیو یبار تجربه کرده بودم..توهمین یبار امنیتشو حس کردم...من یه بغل و شونه محکم تو راه جنگ بامشکلاتم لازم داشتم و عجیب حس میکردم بغل علی میتونه تمام حسرتامو تموم کنه...
-چیشده تو فکری عزیزم
باحرف علی فهمیدم که خیلی توخودم غرق شدم و تازه بخودم اومدم...
-نه...یاد چیزی افتادم...میگم..امممم اون جنگلایی که گفتی اینجان و توشون بعضی حیوونا هنوز زندگی میکنن..تا اونجا خیلی راهه..
-اره راهش یکم زیاده اگر تا اونجاخسته بشی یروز دیگه میریم تا نشونت بدم...
دوباره ورجه وورجه هامو شروع کردم و تقریبا داشتم دور خودم میچرخیدم که صدای چن تا پسر جوون که پشت سرمون بودن توجهمو جلب کرد ... علی متوجه نبود ولی من خودمو محسوس کشیدم سمت علی تا از شر نگاهای خیرشون راحت شم ولی اونا بدون توجه به حضور علی کنارم حتی متلکم انداختن ..علی بادیدن من که اومدم کنارش حواسش جمع شد و محکم دستمو تو دستش گرفت و چنان اخم وحشتناکی بهشون کرد که حتی منم حساب کار دستم اومد چه برسه به اونا که زود خودشونو جمع کردن وازمون فاصله گرفتن...
من تمام عمرم سعی کرده بودم از این نگاها ومتلکا فرار کنم ولی الان باحضور یه حامی محکم کنارم میفهمیدم که میشه بجای فرار خودم،اونارو فراری داد و زندگی کرد...
واقعا حضور حتی یک نفر تو زندگی آدم به عنوان حامی جوری پشت آدمو گرم میکرد که زندگی به کامت شیرین باشه..اینو فقط منی درک میکردم که تنهاییو با جون ودل تجربه کردم نه اون کسی که از گیر دادن پدر ومادر یاخواهر وبرادرش خسته شده...کاش میشد بهشون گفت که تنهایی و استقلال همیشه خوب نیست...
علی هم حس کرده بود که چقدر حامی بودنش دلمو قرص کرده که همچنان دستمو محکم گرفته بود ول نمیکرد و منم راضی از این اتفاق داشتم از حضورش نهایت استفاده رو میکردم ولی اینبار بدون شیطنت...
 


بااینکه تو خانواده پدریم تا به این لحظه سخت گیری ندیده بودم ولی فهمیده بودم که به وقتش میتونن سخت گیریم بکنن اما نه برای خونواده خودشون...مثل علی که الان وچندین بار نسبت به مزاحمت یا متلکاساده از کنارشون نمیگذشت اما این به این معنی نبود که بخواد منو محدود کنه..فقط جوری جواب طرفو میداد که آدم بتونه نفس راحتی بکشه بابت خلاص شدن از شرشون‌...
به دومین ایستگاه که رسیدیم بالاخره رفتیم برای صرف صبحانه..فکر میکنم لذتبخش ترین صبحانه عمرم بود...تو طبیعت ودل کوه بعد کلی پیاده روی چنان اشتهایی باز کرده بودم که علی هم متحیر مونده بود
-اگه میخوای بگم بازم بیارن...
نمیدونم متلک بود یا چی ولی این پیشنهادو روهوا زدم
-فقط یدونه نیمرو دیگه..
دیگه حتی متحیرم نبود..واقعا میشد خوشحالیو از چشاش خوند
-من میدونستم تو طبیعت خوش اشتها میشی هرروز میاوردمت بلکه یه چیزی بخوری عزیزم..
فکر میکنم الان وقت خجالت بود...
-خب...فک کنم خیلی پیاده اومدیم بخاطر همینه..معذرت میخوام
-تو که باز معذرت خواستی دختر خوب..من دارم میگم خوشم اومده تو معذرت خواهی میکنی؟
بالاخره سیر شدم...بعد یعالمه تشکر از علی دوباره به راهمون ادامه دادیم...
برخلاف وقتی که اومدیم احساس میکردم علی سرحال نیست...نمیدونستم باید سرحرفو بازکنم یا صبر کنم اگه خواست خودش بگه..
اما هرچی منتظرموندم بیفایده بود
بعداز کلی کلنجار رفتن باخودم بالاخره دلو به دریا زدم و خواستم اینجوری نشون بدم که میفهمم یه چیزیش هست
-خوبی؟



باشنیدن صدام متوجه شد ‌که خیلی وقته توخودش بوده...
-خوبم..یکم ذهنم مشغول بود
-بخاطر چی؟
سکوت که کرد فکر کردم زیاده روی کردم..اصلا نباید میپرسیدم...شاید دوست نداشت بمن چیزی بگه
-اممم..اگه دوس نداری نگو...معذرت میخوام نباید فوضولی میکردم
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت
-فوضول چیه خب...چرا چرند میگی مهتاب..
-خب آخه گفتم شاید نمیخوای بگی تو رودرباستی نمونی
-نخیر اصلنم اینجور نیست فقط نمیخواستم ناراحتت کنم
دوباره سکوت کردم...ازاینجا به بعد اگه قرار بود کسی حرف بزنه اون علی بود
-ناراحت نباش مهتاب..‌یکم فکرم درگیر مامانم بود
باشنیدن این حرف نگران نگاش کردم
-زنعمو خوبن؟
-خوب که هست ولی نه اونجوری که باید باشه...قلبش همش ناسازگاری میکنه..‌لعنت به اون کسی که باعث وبانی این حالو روزشه‌...
من درددل بلد نبودم..نمیدونستم الان چی باید بگم وچی نگم..اصلن نمیدونستم منظورش از کسی که لعنتش کرد کیه‌...بخاطر همین ناراحت ومتفکر نگاش کردم ودوباره علی بود که ادامه داد
-میدونی مهتاب...مامانم از ناراحتی وفشار بعضی چیزا ناراحتی قلبی پیدا کرد.‌.همیشه توذهنم ازاون ینفر متنفر بودم وهستم..اگه الان مادر من مثل خیلیای دیگه سلامتیشو نداره بخاطر کاری بود که باهاش کرد‌..
علی واقعا ناراحت بود واین واقعا اذیتم میکرد...برای همدردی فقط میتونستم یه گوش شنوا باشم و یه دست نوازش..بخاطر همین دستمو دور بازوش گذاشتم وسعی کردم باگرفتنش همدردیمو نشون بدم..
علی هم بااین حرکتم یه لبخند کوچیک زد و به صحبتش ادامه داد
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tardid
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه zbuj چیست?