رمان تردید 7 - اینفو
طالع بینی

رمان تردید 7


دوست داشتم میتونستم برم بیرون...بتونم قدم بزنم...فکر کنم...یکم خودمو آروم کنم..اما میدونستم نمیشه..من تو روز روشنش میترسیدم از کوچه خیابون چه برسه به الان که نصف شبه...
لست سین علیو نگاه میکردم..جفتمون آنلاین بودیم ولی نمیتونستیم حرفی بزنیم...اما چرا؟
همینجور علاف میچرخیدم که یه عکسنوشته وصف حال خودم پیدا کردم...خیلی به دلم نشست بخاطر همین رو پروفایلم گذاشتم...
"بی لشکریم
حوصله شرح قصه نیست"
شده تابحال تو یه خط تموم درداتو خلاصه کنی؟من تو این یه خط نوشته تموم زندگیمو تموم دردامو تموم بی کسیامو پیدا کردم...
ینی میرسید یروزی که منم کسیو داشته باشم؟
-من یه تنه لشکرت میشم ...بس نیست؟
زل زدم به پی ام علی..حتی نمیتونم جوابشو بدم...چطور با یه جمله میشوره میبره دلواپسی هارو...این چندمین باره که این سوالو از خودم میپرسم...
-همین بسه
-چرا نخوابیدی؟
-خوابم نمیبره...
-امشبو بخواب...فردا حرف میزنیم.حتما خسته شدی خانم معلم
کی بجز علی بفکر خستگیای من بوده تاحالا؟ خدایا میشه ازم نگیریش؟میشه بجای یه عمر هیچی نداشتن همین ینفرو برام نگه داری؟
-شب بخیر...
-قبل خواب بیزحمت یه پروفایل خوشگل بذار...بگو چشم
-چشم
-چشمت بی بلا عزیزم..شب بخیر
زور گفتناشم قشنگه..با همین زور گفتناش منو از پیله بیرون کشید...
"راه هایی هست برای گفتن دوستت دارم
که هیچ ربطی به واژه ها ندارن"
پروفایلم عوض شد..در حد چند دقیقه حالم عوض شد..علی هم انگار بادیدن پروفایل جدیدم خیالش راحت شده بود که دیگه چیزی نگفت...
 



به دو دست لباسی که انتخاب کردم نگاه میکنم...
نمیدونم چه حکمتیه که دوس دارم خوب بنظر بیام..انگار همین چند ماه پیش نبود که یه لباس درست وحسابی نداشتم که بپوشم...
زمان...زمان چیز عجیبیه...وترسناک...اینکه نمیدونی چند لحظه بعد ممکنه چه اتفاقی بیفته ترسناکه..
اما میگذره..همینکه میگذره نکته مثبتشه
عقلم میگفت دختر خوب..تو قرار نیست خود واقعیتو برای اینکه خوب بنظر برسی فراموش کنی..اما دلم...دلم میگفت خوب باش...خوبیاتو نشون بده..مگه زمانش الان نیست که تو چشم اونی که میخوای خوب باشی؟پس خوب باش..
منم بالاخره به حرف دلم گوش دادم...همون آرایش همیشگی اما بیشتر بخاطر این بود که رنگ پریده مو بپوشونم‌.یه شلوار لی پوشیدم با یه مانتو طوسی و شال مشکی...گوش به زنگ که علی بیا
دلشوره داشتم...خیلی زیاد..اما منکر حال خوبمم نمیشدم...از حرفای دیشبش هنوز سرخوش بودم..کاش میتونستم تا ابد این حسو داشته باشم...ولی امان از زمان...امان
-دم درم بیا ..
پیام علی که رسید سریع بلند شدم ..حین پایین اومدن از پله ها دیدم پدربزرگ نشسته رو مبل و یعالمه کاغذ جلوشه..از اینکه این موقع روز خونه بود متعجب شدم..
-سلام پدربزرگ
باشنیدن صدام سرشو بلند کرد
-سلام دختر..جایی میخوای بری؟
-اممم..بله پدربزرگ..با ...با علی میخوام برم
یکم متفکر نگام کرد و بعدش سرشو تکون داد
-باشه.بسلامت
-ممنون پدربزرگ ..خدافظ
برگشتم که برم ولی صداش مانع شد
-مهتاب...امیدوارم از حرفای دیشبم ناراحت نشده باشی..البته من اول باید با تو حرف میزدم اما توهم منو درک کن...از طرف هردوتون نگرانم ونمیخوام خدایی نکرده مشکلی پیش بیاد...


-نه نه ناراحت نشدم...شما درست میگین..الانم بخاطر همین موضوع میخوایم حرف بزنیم
پدربزرگ یه نگاه عجیب دیگه بهم انداخت
-برای جفتتون به یه اندازه نگرانم ونمیخوام مشکلی داشته باشین..حالام برو منتظرش نذار بسلامت
-خدافظ
از در خونه که اومدم بیرن به این فکر میکردم که بجز علی پدربزرگم نگرانم میشه...هرچند تو این خونه اونجور که باید راحت نیستم ولی واقعا از پیدا کردن خونواده هیچوقت ناراحت نشدم...
من بدون خانواده همیشه یه چیزی کم داشتم...
با این فکرا سوار ماشین شدم
-سلام...ببخشید منتظر موندی
-سلام ...میخواستم بیام تو
-با پدربزرگ حرف میزدم بخاطر همون
علی بااین حرفم برگشت سمتم ومتعجب نگام کرد
-مگه خونه بود؟چیزی شده؟چی میگفت
-آره خونه بود...همون حرفای دیشب..چیز دیگه ای نگفت..
-خیله خب...میگم مهتاب..اینبار تو بگو کجا بریم...
-خب آخه من جایی رو نمیشناسم که..ولی میگم یجای آروم بریم که بشه راحت حرف زد...
-چشم..پس بریم یجا که هوای آزاد داشته باشه
حسم میگفت علی هم علی همیشه نیست..یکم بی حس وحال بود و گرفته...شاید اونم مثل من سردرگم تصمیمی بود که قراره بگیره...
بارسیدن به جای مورد نظر لبخند زدم..چقد جای خوبی بود...
-چقد خوشگله اینجا علی
یه فضای سرسبز که دورش پردرخت بود...چن تا نیمکت وصندل که باهم فاصله داشت..یدونه هم حوضچه که پرآب بود و فواره داشت...
-اره..خیلی جای باحالیه..منم تازه کشفش کردم گفتم بیایم اینجا که هم راحت حرف بزنیم هم راحت نفس بکشیم...
راست میگفت...نفس کشیدن این روزا سختمون شده ...


روبروی هم نشستیم بدون هیچ حرفی با لیوان چایی که سفارش دادیم بازی میکنیم...
اولین باره که علیو تا این حد آشفته وپریشون میبینم..رفتاراش ضدو نقیضه واین کاملا مشخصه..نه به پیامای دیشبش ونه به حال الانش.. مطمئنم یه چیزی هست که تا این حر ذهنشو مشغول کرده ولی اون چیه؟
من فکر میکردم بین ما دوتا علی بخاطر تصمیمی که قراره بگیره مطمئن تره..ولی انگار اشتباه فکر میکردم..
-تا کی قراره اینجوری ساکت بمونیم علی!مگه قرار نبود حرف بزنیم؟
باصدام به خودش اومد..سردرگم برگشت و فقط نگام کرد...چرا اینقد مستاصله...چرا خدایا؟
-حرف میزنیم..یکم فکرم مشغول بود ببخش..چاییتو بخور سرد شد
علی منو عوض کرده بود..من قبلا سعی نکرده بودم کسیو به حرف بیارم ولی این دومین بار بود که میخواستم حرف بزنه..دومین بار بود که با جوابش کوتاه نمیومدم
-علی خوبی؟اگه چیزی ناراحتت کرده به من بگو لطفا...اتفاقی افتاده؟
-خوبم عزیزم خوبم..فقط ذهنم یکم بهم ریخته..میخواستم افکارمو جمع وجور کنم باور کن
-بااینکه تو این زمینه به پای تو نمیرسم ولی تواین یه مورد مطمئنم تو یه چیزیت هست..
یکم دقیق نگام کرد و وقتی دید واقعا جدیم خندید
-بله که به پای من نمیرسی خانوم مارپل...بار چندمه که میگم تو برام مثل یه کتابی که هزار بار خوندمش..من تورو حفظم خانوم ..الانم میدونم خیلی نگرانمی..
-خوبه که میدونی...
-خیله خب...حالا اینارو ول کن بریم سر اصل مطلب..
ساکت وصامت موندم ..دوتا چشم داشتم دوتای دیگه هم قرض گرفتم وزل زدم به لباش که ببینم چی میخواد بگه...اما هرچی گذشت هیچی نشنیدم.براهمین نگاهمو دوختم به چشاش ولی ودیدم با تفریح زل زده بمن..نگامو که دید گفت
-اینجوری که شما زل زدی به لبای بنده من که نمیتونم چیزی بگم خب...اینجوری من به چیزای بهتر از حرف زدن فک میکنم..
منظورشو که گرفتم اول چشام گرد شد بعدش کل صورتم داغ شد وآخر از همه سرمو محکم آوردم پایین جوری که رگای گردنم رگ به رگ شد و بادردی که حس کردم دستم رو گردنم نشست ویه "آخ"گفتم


با دیدنم حرکاتم اول خندید ولی وقتی"آخ"گفتم همونجور با خنده گفت
-چیشدی؟ببینمت مهتاب..گردنت درد گرفت؟منو نگا کن..
واقعا انتظار داشت بتونم نگاش کنم؟
-خوبم..چیزی نیست
-خیله خب نگفتم که خجالت بکشی عزیزم..ول کن دستتو شکوندی گردنتو..ول کن میگم عه..نگا چه محکم گرفته..
بعد دستمو گرفت واز رو گردنم آورد پایین...
منم دیگه نه به اون خیرگی بلکه با خجالت آروم نگاش کردم وگفتم
-خیله خب...بگو چی میخواستی بگی
بااین حرفم علی هم جدی شد و شروع کرد
-خب مهتاب...ببین بقول پدربزرگ تو این مدت به اندازه کافی همو شناختیم...همون بهتره که به یه نتیجه درست و حسابی برسیم...اما نه با عجله...میفهمی چی میگم‌؟
-من...خب منظورت از عجله چیه؟برا چی عجله نکنیم؟
-مهتاب منظورم واضحه..از اول تصمیممون این بود که اگه به تفاهم برسیم ازدواج کنیم...
-خب
-من میگم یه هفته فکر کنیم..یعنی از اول میخواستم همینو بگم..که یه هفته جفتمون به همه چی فکر کنیم بعد تصمیم بگیریم..باشه؟
از حرفاش تعجب کرده بودم ولی سعی میکردم بروز ندم..
-باشه..موافقم
-البته مهتاب..این یه هفته بهتره باهم در ارتباط نباشیم...یعنی میگم توخلوت خودمون فکر کنیم همه چیو در نظر بگیریم بعد تصمیم بگیریم...یه چیزایی ذهن منو مشغول کرده منم میخوام جمع وجور بشم..
-خب بگو چی نگرانت کرده..علی چرا آدمو میترسونی..
-نترس عزیزم..قبلنم بهت گفتم این فاصله گرفتنام بخاطر حفظ رابطمونه..فقط میخوام یه چیزاییو تو خودم حل کنم بعد بیام سراغت ..باشه؟
از حرفاش سردرنمیاوردم ..نمیدونستم مشکلش چیه ..حل میشه یا نمیشه ولی بقول علی بهتر بود تنهایی فکر کنیم تا به یه نتیجه درست حسابی برسیم بخاطر همین قبول کردم....
 


پنج روز از اون یه هفته ای که قرار بود فکر کنیم میگذره...هرروز با افکار جدیدی دست وپنجه نرم میکنم..هرروز بیشتر از دیروز به دوراهی میرسم...بیشتر فکرم راجب این بود که به چی فکر کنم اصلا..ما قرار بود همو بشناسیم درست...به اندازه کافیم شناختیم اما من نمیتونستم بگم نظرم مثبته بیا باهم ازدواج کنیم که...
به لحظه های خوشی که داشتم فکر میکردم و دلم میخواست همیشه تکرار بشن ولی بعدش میگفتم اگه اشتباه کنم چی؟
سر درس با مهسا هم حواس جمع نبودم ولی سعی میکردم تاجایی که میتونم کمکش کنم...
مهسا هم انگار فهمیده بود یه چیزیم هست
-مهتاب جون حالت خوبه؟
-خوبم عزیزم خوبم یکم فکرم درگیره بخاطر همون...
-میتونم کمکت کنم؟اگه کاری از دستم برمیاد بگو
-نگران من نباش..گفتم که چیزی نیست یکم ذهنم مشغول بود..تو فقط به فکر درسات باش ببینم چیکار میکنی..
-چشم
مهساهم درست عین گلی جون بی نهایت مهربون بود...گاهی وقتا که دیوونگی به سرم میزد وازعالم وآدم شاکی میشدم به این دختر مهربون حسودیم میشد..که چطور خانوادش پشتش دراومدن برای تحصیلش خودشونو به هر دری زدن..ولی حواسم که سر جا میومد خودمو لعنت میکردم بخاطر حسادتم
نمیگم بخاطر زندگیم راضی بودم چون دروغ بود ولی به هر طریقی بود زندگیمو میگذروندم به امید روزی که تموم بشه...پس لازم نبود به کسی حسادت کنم ولی بعضی وقتا واقعا زندگی سر ناسازگاری داشت..
اونموقه ها که تک وتنها بودم یه جور مشکل داشتم وزندگیم سخت بود..
الانم که از تنهایی دراومد و موقعیت ازدواج دارم یجور سختمه که چجوری میتونم تصمیم بگیرم


طبق قراری که گذاشته بودیم علیم پیداش نبود..بدون هیچ زنگ و تماسی...حتی خونه هم نمیومدم...فکر میکردم حداقل بیاد به پدربزرگ سر بزنه ولی انگار فکرش مشغول تر از این حرفا بود..
بدتر از اون وقتی بود که شب عمو اومد خونه پدربزرگ وخبر داد علی رفته شمال..اما برای چی ؟نمیدونم..
پدربزرگم مثل من متعجب شد از حرف عمو ولی چیزی نگفت...
برخلاف انتظارمن بعداز رفتن عمو منکه خواستم برم بالا پدربزرگ نگهم داشت..
-مهتاب..
-بله پدربزرگ...
متفکر نگام کرد وپرسید
-بینتون مشکلی پیش اومده؟
متعجب از حرفش گفتم...
-نه پدربزرگ..یعنی قرار شد یه هفته فکر کنیم تا بتونیم تصمیم درستی بگیریم...اما نمیدونستم قراره جایی بره
همچنان متفکر بود و فقط برام سری تکون داد...
منم با گفتن شب بخیر رفتم بالا ...
ذهن منم واقعا درگیر بود..چرا رفته بود شمال؟اونم بدون اینکه حداقل قبل رفتنش بگه..
یعنی فکرش اینقد درگیر بود که خواسته واقعا تنها باشه؟اما برای چی؟
یعنی میرسید اون روزی که بدون دغدغه و توآرامش باشم؟یا اینکه باید همیشه استرس یه چیزی یقه منو بگیره و راحتم نذاره...
تکلیف من تو این زندگی کی مشخص میشد؟
نمیدونم...نمیدونم


-سلام مهتاب خانوم..
-سلام...خوبی؟من کارم تو دانشگاه تموم شده..گفته بودی زنگ بزنم..
-شماخوبی خانوم؟
-ممنون
-شکر..پس من تا ده دیقه دیگه میام دنبالت..
-باشه..
طبق حرفش ده دیقه بعد جلو دانشگاه بود..منو که دید دستی برام تکون داد منم سریع عرض خیابونو رد کردم و رفتم سمتش..
بجز سلام واحوالپرسی حرف دیگه ای بینمون رد وبدل نشد تا به مقصد برسیم..مقصدمون دوباره همونجایی بود که دفعه پیش رفتیم..
همون موقعیت ..همون سکوت...همون زل زدن به لیوان چایی..
-چیزی نمیخوای بگی؟
باصدای علی حواسم جمع شد و نگاش کردم...دلم میخواست اول از همه بپرسم چرا رفته بود
-چرا رفته بودی شمال؟
متعجب شده بود واین کاملا مشخص بود
-تو از کجا میدونی؟
-اونروز عمو گفت...
نفسشو محکم بیرون داد و کلافه سرشو تکون داد
-ببین مهتاب...بهت که اونروز گفته بودم..باید یه چیزاییو تو خودم حل میکردم واسه همین رفتم جایی که بتونم فکر کنم...
-میدونم هر چی که هست به من مربوطه..ولی نمیدونم چرا بهم نمیگی قضیه چیه..
-دیگه مهم نیست مهتاب..دیگه مهم نیست..من تصمیم خودمو گرفتم
-خب تصمیمت چیه؟
نگام کرد...کل صورتمو شاید به اندازه یه دیقه آنالیز کرد..بعدش چشم دوخت به تیپ و قیافه ای که هرکسی میدید فکر میکرد قراره برم مدرسه نه سر قرار با یه پسر جوون..
 


میخوام بهت پیشنهاد ازدواج بدم...صد بار نه شاید هزار بار توخلوتم این موقعیتو تصور کرده بودم ولی چرا بازم انقدر شوکه شدم؟انگار یه پیشنهاد غیرممکن بهم داده..نمیتونستم خودمو جمع کنم...فقط داشتم حرکت لباشو حس میکردم..انگار داشت یه چیزایی میگفت ولی من صداشو نمیشنیدم..مات بودم..مثل یه آدم کور که نمیدونه طبیعت چه شکلیه‌...مثل یه آدمه کَر که نمیدونه موزیک چیه..مثل یه آدم...
علی که انگار متوجه گیجی من شده بود با تکون دادن دستش جلوی چشام منو به خودم آورد...
-مهتاب...خوبی؟
یه نگاهم به دستش بود ویه نگاهم به قیافه متعجبش..
-خوبم..
-شنیدی چی گفتم؟
نشنیده بودم...من بجز اون پیشنهادش دیگه چیزی نشنیده بود
-نه..
باشنیدن صدای آروم ولرزونم انگار نگران شده بود
-مهتاب...چت شد یهو؟من چیزی گفتم که ناراحت شدی؟
نمیدونم چرا ولی دوس داشتم بفهمه برای چی اینقد گیجم...حتی اگه با این حرف خودم کوچیک میشدم
-من..من فکر میکردم میخوای بگی همه چی تمومه
متعجب تر شدواین از حالت چشماش مشخص بود
-من چیکار کرده بودم که تو توی ذهنت همچین چیزی تصور کردی؟
-نمیدونم
-انگار واقعا حالت خوب نیست مهتاب...میشه به من بگی چیشده؟کسی چیزی گفته؟
انگار خودشم ترسیده بود..ولی از چی؟اونم نمیدونم
-من حالم خوبه علی..فقط فکر نمیکردم قراره همچین چیزی بشنوم


-چرا مهتاب؟ما از اول قرارمون همین بود...که بعد از شناخت همدیگه یه تصمیم درست و حسابی بگیریم..ولی جفتمونم میدونستیم که قراره همچین.روزی داشته باشیم..غیراز اینه؟
-درسته اما این اواخر رفتارای تو نرمال نبود علی...خودتم خوب میدونی...پس باید به من حق بدی بخاطر شوکه شدنم..
کلافه سرشو تکون داد وبعدش گفت
-میدونم ‌...میدونم ..اما باور کن دست خودم نبود..من باید تکلیف یه سری چیزا رو مشخص میکردم مهتاب...
-این یه سری چیزا به منم ربط داره ..اما تو نمیخوای بهم بگی
-هرچی بود دیگه تموم شد
-اگه تموم نشده باشه چی؟اگه تو آینده باعث بشه تو دوباره سردرگم بشی چی میشه؟اونموقه تکلیف من چیه؟
ن تنها علی بلکه خودمم از این طرز فکرم شوکه شده بودم..ترس از زمین خوردن باعث شده بود عاقلانه رفتار کنم نه احساسی...باشنیدن حرفام علی کلافه تر میشد..
-من بهت حق میدم مهتاب...ولی این مسئله دیگه تموم شد...خواهش میکنم دیگه حرفشو نزنیم..اگه تموم نشده بود من الان اینجا نبودم مهتال..اما اینجام و ازت میخوام با من ازدواج کنی...
نفسم حبس شده بود با دوباره شنیدن این حرف ولی باید قول میگرفتم
-باید بهم قول بدی
-چه قولی
-اینکه قرار نیست دراین باره مشکلی داشته باشیم
علی یکم نگام کرد و وقتی دید مصمم هستم دستشو دراز کرد وروی میز دستمو تو دستش گرفت
-بهت قول میدم...
-رو قولت حساب باز میکنم علی
علی هم بدون حرف نگاهشو به نگاهم دوخت ولبخند زد...
شنیدی میگن تو دل آدم پروانه ها پرواز میکنن؟تودلم پر بود از اون پروانه ها
 


اولش قرار بود من با پدربزرگ صحبت کنم و تصمیمی که گرفتیمو بهش بگم ..امابعد دوروز کلنجار رفتن دیدم من آدم اینکار نیستم...نه اینکه بترسم یا خجالت بکشم نه..من فقط بلد نبودم با کسی به جز علی صحبت کنم...فقط اون بود که باعث میشد من بتونم بخاطر خواسته هام حرف بزنم..
بخاطر همین تصمیممون عوض شد..اول علی با پدرومادرش حرف میزد و بعدش عمو فرامز برای خواستگاری با پدربزرگ صحبت میکرد...
ترم جدید هم شروع شده بود...این ترم که تموم میشد فقط چند واحد میموند برای ترم آخر...لیسانسمو که میگرفتم بعد پیدا کردن یه کار درست وحسابی باید برای ارشد آماده میشدم...
هرجور به قضیه نگاه میکردم من نمیتونستم بدون درس دووم بیارم...درس رفیق روزای سخت من بود..جاش تو زندگیم همیشه باید محفوظ میموند!
دوباره با علی صحبت میکردیم...ویجورایی به روال قبل برگشته بودیم...بااینکه دل تو دلم نبود بفهمم چخبره وآیا عمو به پدربزرگ چیزی گفته یا نه...اما چیزی نمیپرسیدم..
عجیب دلم میخواست معقول بنظر برسم اما نمیدونستم چجوری...من داشتم اولین هامو تو زندگیم تجربه میکردم..حق داشتم ندونم ...نداشتم؟
چن روزی گذشت ..علی میگفت تو یه پروژه ای به مشکل خوردن و بشدت مشغول بود اما بااین حال منو فراموش نمیکرد..عموهم با پدربزرگ صحبت کرده بود...
وقتی پدربزرگ راجع به این موضوع باهام صحبت کرد یذره ازم دلخور بود...توقع داشت اول خودم بهش نظرمو بگم اما این دلخوری نه بخاطر من بلکه بیشتر بخاطر خودش بود..چون تصور میکرد اونجور که باید نتونسته رابطه بینمونو محکم کنه تا من بتونم راحت تر باهاش صحبت کنم...
نمیدونم چقد این تصوراتش صحت داشت اما بنظر من رابطمون نسبت به روزای قبل بهتر شده بود..هرچند پدربزرگ همچنان مثل قبل از نظر من یکم سرد وخشک بود


همه چی به طرز غیر قابل باوری رو روال بود..امشب قرار خواستگاری گذاشته شده بود...بااینکه استرس داشتم اما حال دلم خوب بود...برای یه کار کوچیکی تادانشگاه رفته بودم و توراه برگشت از جلوی هرمغازه ای رد میشدم دوس داشتم خودمو نگاه کنم...
خودمو تو یه خونه کوچیک تصور میکردم با یعالمه روز مرگی که رو سرم ریخته و من بین کتاب دفترم سردرگم موندم...خودمو با علی تصور میکردم که روزای خوش و ناخوش داریم...که مسافرت میریم ..که مهمونی میدیم وحتی مریض میشیم...داشتم رویاهامو تصور میکردم...رویاهای بچگیم از یه زندگی کاملا نرمال باهمه ی خوبیا وبدیاش...
به خونه که میرسم اول میرم سروقت گلی جون و بهش خسته نباشید میگم اما صدای بلند پدربزرگ که انگار داره باکسی دعوا میکنه سلاممو نیمه تموم میذارم...گلی جون به سمتم برمیگرده و انگار اونم پریشونه...
-اومدی مادر
-چیزی شده گلی جون؟
-چی بگم والا...
بیخیال گلی جون میشمو به سمت صدا میرم...
پدربزرگ واقعا عصبانیه...تماسش تموم شده و عصبی روی مبل نشسته و به یه برگه خیره شده
-چیزی شده پدربزرگ...؟
باشنیدن صدام به سمتم برمیگرده... سکوتش نگرانیمو بیشتر میکنه..بخاطر همین جرئت میکنم و به سمتش میرم...
برگه همچنان توی دستشه و با نزدیک شدنم برگه رو به سمت من میگیره...
برگه رو ازش میگیرم نگاش میکنم...
برگه شکایت...
کی از کی شکایت کرده؟منگ یه دور به برگه نگاه میکنم و انگار هیچی ازش سردرنمیارم و یه دور چهره پدربزرگو نگاه میکنم..ودوباره این چرخش سرم از برگه به پدربزرگ وبرعکس ادامه پیدا میکنه..


اونقد منگم که حتی نمیفهمم معنی حرفایی که نوشته چیه.‌.فقط تونسته بودم اول برگه اسم خودمو بخونم...
بخاطر همین خیره پدربزرگ لب زدم
-یعنی چی؟
کلافه بود ...عصبی بود...بی حوصله بود اما سعی کرد بیشترازاین حالمو بد نکنه..
-تاحالا اسمشو شنیدی؟
فکر میکرد من واقعا به جز شکایت واسم خودم چیز دیگه ای دیدم تو اون برگه؟
-اسم کیو؟
بادیدن گیجی من کلافه ترشده بود
-بشین یه دیقه
بعد خطاب به گلی جون داد زد
-گلی خانوم یه لیوان آب بیار
..
بعد خوردن یه ذره از آب فقط تونستم راحت تر نفس بکشم...نگامو دوختم به پدربزرگ تا بگه چیشده
-ببین مهتاب...یه محمود نامی ازت شکایت کرده...
بهتم بیشتر شده بود...
-چرا...ینی چی
-ادعا کرده از پدرت طلب داره
-از پدرم؟
کلافه نفسشو فوت کرد وکرد و سعی کرد با آرامش بیشتری صحبت کنه
-مهتاب جان چرا خودتو باختی؟چیزی نشده که...یکم آروم باش تا حرف بزنیم خب؟
فقط تونستم سرمو تکون بدم.‌.یذره دیگه از اب خوردم که دیدم پدربزرگ داره باتلفن حرف میزنه..
-الو...فرامرز؟کجایین شما؟گل و ولش کن حالا..دست پسرتو بگیر بیاین اینجا
نمیدونم عمو پشت تلفن چی میگفت که پدربزرگ کلافه تر شد
-من دارم بهت چی میگم فرامرز؟ گل و خواستگاریو ولش کن الان...پاشین بیاین اینجا ببینیم چیکار کنیم..
اینبار پدربزرگ نفسشو فوت کرد و داد زد
-نمیشنوی چی میگم؟هی میگه خواستگاری خواستگاری...پاشو بیا ببینم چه خاکی تو سرمون بریزیم...خواستگاری سرجاشه اما الان نه...نیم ساعته اینجایینا!


تلفنو قطع کرد و شروع کرد قدم زدن تو پذیرایی...
پدربزرگ از من توقع داشت آروم باشم در حالیکه خودش اینقد کلافه ونگران بود؟
چه خاکی تو سرم شده بود؟یعنی چی طلبکار بود از بابام؟پس اینهمه سال کجا بود که الان اومده؟ مگه میشد بجای بابام از من شکایت کنه؟
اینقد سوال تو مغزم بود که احساس میکردم سرم داره میترکه...واقعا نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم
سرمو محکم بین دستام گرفتم و سعی کردم بافشار دادن دردشو خوب کنم اما بی فایده بود...بی فایده
نمیدونم چقد گذشته بود که در خونه بشدت باز شد و علی و عمو فرامرز باسرو صدای بلند وارد خونه شدن....
اما تانگاهشون به من وپدربزرگ افتاد اونام مثل من منگ شدن
عمو سکوتو شکست
-چیشده؟
پدربزرگ دقیقا مثل کاری که با من کرد برگه رو داد دست عمو و خودش برگشت نشست روی مبل..
علی هم بدون حرف زل میزد به قیافه منو پدربزرگ و حتی چیزیم نمیگفت...هیچیو نمیشد از نگاش خوند..بدون هیچ حرفی برگه رو از دست عمو گرفت وشروع کرد به خوندنش..
عموهم مثل ماروزه سکوت گرفته بود واین سکوتو علی شکست
-یعنی چی از مهتاب شکایت کرده؟اصلا چرا بعد اینهمه مدت به سرش زده که اینهمه پول طلب داشته از کسی؟
من که تکلیفم مشخص بود بخاطر همین پدربزرگ جوابشو داد
-هنوز هیچی معلوم نیست..مهتابم انگار همچین کسیو نمیشناسه‌...باید با یه وکیل درست و حسابی صحبت کنیم...تاروز دادگاه هرکاری که لازمه رو انجام میدم...
دادگاه؟متهم دادگاه من بودم...داشتن درباره شکایت از من حرف میزدن..حرف یه عالمه پول وسط بود...انگار از یه ارتفاع خیلی بلند افتاده بودم ولی هرچی پایین تر میرفتم به زمین نمیخوردم...انگار وسط زمین و هوا معلق بودم...
بلاتکلیف...بلاتکلیف...بلاتکلیف
باصدای نگران عمو فرامرز حواس همه جمع شد
-مهتاب...چیشدی؟
 


باصدای عمو تازه به خودم اومدم...دوباره فشارم بالارفته بود...دوباره خون دماغ شدم..دوباره همه چی خراب میشد...دوباره...
خودم انگار جون نداشتم کاری کنم ولی بقیه مثل من بیخیال نبودن...علی سراسیمه دویید سمتم و بدون معطلی مقنعه م رو درآورد وگرفت جلوی بینیم...
-مهتاب چت شد باز؟نگا کن منو..
بااین حرفش سرمو گرفت سمت خودش تا نگاش کنم
-ببین منو...چیزی نشده که..چرا خودتو باختی اینجوری ..صدامو میشنوی؟
فقط تونستم سرمو تکون بدم...عمو و پدربزرگم بانگرانی بالا سرم وایستاده بودن و مثل من داشتن به حرفای علی گوش میدادن...انگار واقعا همه تواین خانواده میدونستن نفوذی که علی روی من داره غیر قابل انکاره...
-پاشو الان...پاشو بریم صورتتو بشور..من حلش میکنم خب؟تونگران هیچی نباش...پاشو
باکمکش بلند شدم ...بعد شستن سرو صورتم که برگشتیم..گلی جون با یه لیوان آب قند بالاسرم بود و علی کنارم نشست...یذره شاید در حد یه قلوپ ازش خوردم و سعی کردم چیزی بگم
-معذرت میخوام
-مهتاب جان خوبی بابا؟چت شد یهو؟
-خوبم عمو...
-راست میگه علی...هنوز چیزی نشده که خودتو باختی دخترم...مگه من مردم که تو این حالی تو؟
عمو نمیفهمید رو اون برگه چی نوشته؟
فقط تونستم زیر لب "خدانکنه"ای بگم واینبار زل زدم به پدربزرگ
مثل یکم پیش کلافه وعصبی بود ولی اینبار تو چهرش نگرانی هم دیده میشد...نگرانی بابت نوه ای که اینقد ضعیف بود...یاشاید واسه اینکه سر پرمصیبتی داشت...نمیدونم...
نمیدونستم چی بگم..من اصلا نمیفهمیدم قضیه از چه قراره..بخاطر همین زل زدم به قیافه سه تاشون...


-الان چی میشه؟
باسوالم اول عمو بود که واکنش نشون داد
-هیچی عزیزم..یه وکیل خوب میگیریم...اولین دادگاه که تموم بشه همه چی حله تونگران نباش...
هیچی از حرفاش نفهمیدم جز یه کلمه"دادگاه"
-دادگاه؟
صدام انقد لرزون وآروم بود که دل خودم برای خودِبدبختم سوخت...آخه منو چه به دادگاه؟
-مهتاب چرا اینجوری میکنی اخه عزیز من؟چیشده مگه؟
تو جواب علی فقط تونستم با ترس ولرز حس واقعیمو بگم
-من میترسم
علی اول دستشو دراز کرد سمتم ولی وسط راه پس کشید وکلافه بلند شدو زد بیرون....
انگار هممون میدونستیم برای چی رفت بیرون که هیچکس چیزی نگفت..ولی پدربزرگ بحثو یجور دیگه باز کرد
-نمیذارم اتفاقی بیفته دختر...توهم لازم نیست از چیزی بترسی..دادگاه رفتنم ترس نداره چون قرار نیست تنها بمونی ..فقط قراره یسری مراحل قانونی انجام بشه ..بعدشو بسپر به ما...
بعد سرشو انداخت پایین و اونم رفت بیرون...
نمیدونم چرا؟اما باحرفاش یکم فقط یکم احساس امنیت کردم...که عمو هم انگار این حسو از چشام خوند بالبخند لب زد
-نگران نباش...میرم علیو صدا کنم....
با تنها شدنم فقط یه لحظه فکر کردم اگه تو این شرایط کسیو نداشتم چی میشد؟ولی حتی فکرشم وحشتناک بود...
-بهتری؟
باصداش برگشتم سمتش ونگاش کردم...نشست رو دسته مبل ودستمو گرفت
-اره
-چرا یکاری میکنی که نتونم خودمو کنترل کنم دختر خوب؟
فقط تونستم یه لبخند ریز بزنم تو جواب حرفش...
اما علی قانع نشد و منو کشید تو بغلش...
کاش میشد همیشه توبغلش باشم...همینقد امن...همینقد دلچسب..همینقد آرامش بخش
-وقتی بهت میگم نترس یعنی نترس...وقتی بهت میگم درستش میکنم یعنی درستش میکنم...تازه پدربزرگتو دست کم نگیر...خودش یه پا کاراگاهه...
-باشه
نمیدونم تاثیر حرفاش بود یا بغلش که اونقد آروم شده بودم..هرچی که بود دوس نداشتم تموم شه...هیچوقت
 


وکیل گرفته بودن برام...یه وکیل خوب‌..باهام حرف زد وگفت اصلا جای نگرانی نیست..اون شخص نمیتونه از من شکایت کنه به جای پدرم..
اما مگه شکایت نکرده بود؟نکنه دارن منو گول میزنن که نترسم؟ بین اینهمه گرفتاری این چه مصیبتی بود که سرم اومده...
امروز دادگاه داشتم...من..مهتاب ...دختر فرهادطهماسب بعد عمری سروکله زدن با زندگی امروز قرار بود برم دادگاه چون ازم شکایت شده..
برخلاف این چندروز که به کمک علی تونسته بودم یکم آروم باشم امروز به طرز وحشتناکی خودمو باخته بودم...
من علاوه براینکه تو گذشته سینما و کافه و کوه و تفریح نرفته بودم اما پام به دادگاهم باز نشده بود...
.
تجربه متفاوت و ترسناکی بود...به گفته بقیه دادگاه به نفع ما تموم شده بود...هرچند من چیز زیادی ازش یادم نیست..فقط یسری سوال شخصی و اینکه آیا اون مردو میشناسم یا نه...
بااینکه سخت بود اما تنها نبودن همیشه همیشه همیشه خوب بود..اینو من به شخصه تضمین میکنم چون عملا کل عمرم تنها بودم به جز این اواخر...
شاید بهترین شانسم تواین دادگاه این بود که خانوادم کنارمن..علی وپدربزرگ وعموها..حتی شوهرعمه فهیمه تو این دادگاه بامن بود...
حالم بد وخوب بود..حسمو نمیفهمیدم ..نمیدونستم باید خوشحال باشم تنها نیستم یا ناراحت باشم بابت اینهمه بدهی پدرم...
تا خونه و حتی بعد ازاون بقیه بدون توجه به من با وکیل مشغول صحبت بودن ..انگار اصلا من نیستم..هرکس چیزی میگفت و سوالی از وکیلم میپرسید وایشون با ماده ها وتبصره ها توضیح میداد چی به چیه


بالاخره بعد ساعتی جمع تقریبا متفرق شد...دوباره من موندم با علی عمو وپدربزرگ..
سرم درد میکرد..خسته بودم ..انقد زیاد که فقط دوست داشتم بتونم بخوابم اما میدونستم تو سرم انقد فکرای مختلف هس که حتی نمیتونم چشم روهم بذارم..درسته من کاری نداشتم که این قضیه چحوری حل میشه اما فشار اصلی درهر صورت روی من بود ..یه طرف این پرونده لعنتی من بود
سعی کردم برای چند لحظه هم که شده فقط چشامو روهم بذارم که حواقل سوزشش کمتر بشه اما انگار اینبار توجه ها روی من بود که پدربزرگ اول از همه متوجهم شد
-مهتاب؟خوبی؟اگه خسته ای برو بالا استراحت کن..فعلا همه چی خوبه
چشامو باز کردم و اول ازهمه نگاه نگران علیو دیدم..
-خوبم...اگه اجازه بدین من برم یکم استراحت کنم
نیم خیز که شدم اینبار علی برای حرف زدن پیشقدم شد
-از صب هیچی نخوردی مهتاب..الان میخوای بری بخوابی؟با معده خالی؟این فکرو از سرت بیرون کن لطفا
من ساکت شدم اما یه نگاه بامعنی بین پدربزرگ وعمو ردو بدل شد که از چشم جفتمون دور نموند ولی علی بیخیال نشد
-اول غذاتو کامل میخوری..
بعد بدون توجه به ما از گلی جون پرسید شام حاضره یانه...
بااینکه حس خجالت داشتم اما نمیتونستم منکر حس خوبم بشم...حس خوبم انقد زیاد بود که خجالتم گم شد...اینکه علی توهرشرایطی بیشتر از همه به فکر من بود نشون میداد چقد براش مهمم..منم چقد دوس داشتم این مهم بودن برای علی رو...
مثل همیشه رفتارش دقیقا عین آب رو آتیش بود...همونقد زندگی بخش..
اگه یروز علی تو زندگی من نباشه چه بلایی سرم میاد؟حتی فکر کردن بهش هم دلمو به درد میاورد چه برسه به واقعیت
 


اونجوری که از ماجرا پیدا بود محمود شاکی من میتونست بابت بدهی ای که از پدرم داشت از من شکایت کنه ولی درصورتی که سند و مدرک داشته باشه ..اما چون طرف سند درست وحسابی نداشت و فقط یه شاهد یکم کارش سخت بود..کار منم سخت بود..پول کمی نبود..صحبت از نزدیک یک میلیار پول بود..
نمیدونم چقد راست میگه یا چقد دروغ اما طبق گفته خودش وقتی پدرم فوت شده و فهمیده من تو پرورشگاهم و آه در بساط ندارم بیخیال بدهیش شده بود اما حالا با تحقیق و اینکه فهمیده خانوادم پیدا شدن و دستشون به دهنشون میرسه اومده برای تصویه حساب...
بااینکه میترسیدم از این ماجرا ولی حق میدادم بهش...پول کمی نبود واگر این ماجرا واقعیت داشت واقعا مردونگی کرده بود که تو این سالها کاری به کارم نداشت...
کاش اونقد پول داشتم و میتونستم بدهیشو صاف کنم..نمیخواستم پدرم مدیون کسی باشه و تو اون دنیا عذاب بکشه اما من بجز حسابی که پدربزرگ بهم واگذار کرده بود چیزی نداشتم و اون حساب فقط چندمیلیون از بدهی طرفو صاف میکرد اما بقیش چی؟
نه شبا خواب درست وحسابی داشتم و نه روزا آرامش.‌.تمرکز کافی برای درسم نداشتم و بخاطر مفهوم شدن بعضی درسا باید یه ساعت مخمو به کار میگرفتم..
یک هفته ازاین ماجرا گذشته بود که عصر پدربزرگ زودتر به خونه اومد و بمنم خبر داد محمود پاکزاد"طلبکار"قراره بیاد دیدن من...
چنان شوکه شده بودم که حد نداشت..نمیدونستم چی میخواد بگه...بخاطر همین کنجکاو بودم که گلی جون خبر اومدنشو داد...
روبروی هم نشسته بودیم..منتظر بودم ببینم چی میخاد بگه...بعد یکم این پا اون پا کردن بالاخره شروع کرد

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tardid
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه mpguqa چیست?