رمان تردید 8 - اینفو
طالع بینی

رمان تردید 8


-بخاطر خانوادتون واقعا متاسفم..من پدرتو میشناختم مرد خیلی خوبی بود..اما قسمت یه چیز دیگس دخترجان...قبلنم گفتم الانم میگم من ازاولم چشمم دنبال این بدهی نبود چون امیدی بهش نداشتم..اما امدم بگم الان که تو دستت به دهنت میرسه حق منو ضایع نکن..اون پولو من باخون دل جمع کرده بودم..
الانم گره افتاده به زندگیم و مجبور شدم شکایت کنم...نذار دینی گردن تو باشه...بیا و با وجدانت روراست باش بعد از اون کارت راحت تره...میخواستم رودررو بگم...فرهاد همیشه با وجدانش کاری میکرد توهم دختر اونی..دیگه بقیه ماجرا خودتی و خودت..
نمیدونم چقد گذشته بود از زمانی که رفت اما منو واقعا با وجدانم درگیر کرده بود...هرچی هم فکر میکردم بی نتیجه میموند...
پدربزرگم چیزی نگفت و منو تنها گذاشته بود اما وقتی دوباره منو همونجا دید بسمتم اومد
-خوبی مهتاب؟
باصداش سرمو بلند کردم...خوب‌؟نه نبودم..نه تازمانی که وجدانم آروم نگیره
-یعنی واقعا راست میگه از بابام طلب داره؟
-شواهد که اینجور نشون میده.‌.اما به احتمال زیاد دوندگیش فایده نداره ...چون فقط یه شاهد داره و بس
-یعنی میگین بیخیال بشم؟
یکم متفکر نگام کرد و چیزی نگفت...نمیدونم چه فکری میکرد اما من تصمیم داشتم با هر مصیبتی که بود فکرمو به زبون بیارم
-پدربزرگ
فقط نگام کرد
آب دهنمو قورت دادم و باخجالت زبون باز کردم
-بابام ...چیز با ارزشی داره؟منظورم خونه یا زمین یا هرچیزی
نگاه خیره پدربزرگ نمیذاشت راحت باشم اما وجدانم مهمتر بود...
-من فقط میخوام مدیون نباشیم..نه من نه بابام...
بازم سکوت
-وجدان چیزی نیست که راحت ازش بگذرم پدربزرگ...من وجدانم راحت نیست..یه استاد داشتیم که همیشه میگفت کاریو بکنین که وجدانتون آروم بشه..حتی اگه اون کار باعث بشه جون ینفر به خطر بیفته..میگفت وجدان چیزی نیست که بشه راحت ولش کرد...
بازم فقط نگاه و سکوت..چرا هیچی نمیگفت؟
-چرا چیزی نمیگین پدربزرگ؟



-دارم فکر میکنم..
-به چی؟
-به اینکه تو اینهمه انسانیتو از کی و وکِی یاد گرفتی؟
اینبار من بودم که سکوت کردم..حرفی نداشتم بزنم..
-از وقتی شنیده بودم توهم هستی باخودم میگفتم شاید لوس نباشه اما مسلما با سختیایی که کشیده با یه دختر بی انصاف که همه رو توسرنوشتش مقصر میدونه رو برو میشم اما...اما تو روز به روز منو شگفت زده میکنی...راست میگی..وجدان چیز ساده ای نیست..منم ناراحتم بخاطر پدرت اما فقط ناراحت بودن کافی نیست...من فکر میکردم زودترازاینا این سوالو بپرسی اما حالا متوجه شدم که چشمت چقد سیره...بااینکه نمیدونستی پدرت چیزی داره یا کم وزیاد هست اول بفکر صاف کردن بدهیش هستی نه اینکه برای خودت برنامه بچینی...
میدونستم چی میگه..حقم داشت.من همیشه خودمو یادم میره..اما این ذات من بود بسکه فراموش شده بودم..اینجوری عادتم شده بود..
دوباره پدربزرگ سکوتو شکست
-بدهی پدرتو صاف میکنیم...نگران نباش
-اما پدربزرگ...من نمیخوام اینبار به شما مدیون باشم...
-مدیون من نیستی...گفته بودم بهت...فرهادم مثل همه بچه های من سهم خودشو داره..
لبخند زدم...اینبار یه لبخند واقعی
از وقتی با اون مرد حرف زده بودم دیگه بخاطر دادگاه وشکایتش نمیترسیدم..فقط نگران بودم که چطور میتونم بدهیشو صاف کنم اما حالا با حرفای پدربزرگ خیالم از قبلم راحت ترشد ومنم برای چندمین بار درک وشعور بالای پدربزرگو حس کردم...
فقط نمیفهمیدم پدرم چرا خونوادشو ترک کرد...نمیدونم بخاطر منه یا چیز دیگه ای پشت ماجراست اما تو این چندماه اصلا صحبتی از گذشته نشده و برام هنوز مشخص نیست تو گذشته این خانواده چیه‌...


بخاطر این شکایت و دادگاه و درگیری من هممون به کل جریان خواستگاریو فراموش کرده بودیم...البته من فقط سعی میکردم بهش فکر نکنم..چون قرار نبود من حرفشو پیش بکشم و فکر کردن به اینکه قراره چی بشه فقط اذیتم میکرد..
دوهفته گذشته بود..ما یعنی پدربزرگ همونطور که من خواستم از سهم بابام بدهیشو صاف کرد وخیال من از اون بابت راحت ترشده بود...بالاخره بعد از کلی اتفاق و کش مکش امشب دوباره قراره خواستگاری گذاشته شده بود..
دروغ نبود اگه میگفتم نتونستم دیشب بخوابم...همش فکر میکردم بازم یه اتفاقی میفته و قرار بهم میخوره ..علاوه بر اون حالا منم مثل همه دخترای عادی فکر وذکرم شده بود اینکه امشب چی بپوشم؟
از گلی جون که نظر خواستم کت و دامن پیشنهاد کرد اما من نمیتونستم بپوشم..یعنی خجالت میکشیدم...بخاطر همین بعد کلی کش مکش و خوددرگیری بالاخره یه کت وشلوار نباتی رنگ انتخاب کردم که هم برای امشب مناسب ورسمی بود وهم پوشیده....موهامم ساده پشت سرم بستم وبا یه آرایش خیلی ملایم مثل همیشه آماده شدم..منتظر شاهزاده سوار بر اسب سفید...
ازاونجایی که جو خواستگاری خیلی خودمونی ترازاین حرفا بود قرارشد عمو اینا برای شام هم تشریف بیارن بخاطر همین منم بعد آماده شدم رفتم پایین و اگه کمکی از دستم بربیاد انجام بدم..
گلی جون واقعا گل کاشته بود...دست تنها تمام میزو آماده کرده بود و من فقط برای تماشا رسیدم...همون لحظه پدربزرگم به سمت ما اومد...بادیدن من تواون لباس رسمی یکم تعجب کرد اما من مطمئنم برای یه لحظه از چیزی ناراحت شد...شاید اونم مثل من آرزو داشت پسرش این روز کنارم باشه...چیزی که من از خیلی وقت پیش آرزوشو داشتم...
اما پدربزرگم باید مثل من عادت میکرد...چون مجبور بود...
زمان چیز عجیبیه...برخلاف دیدگاه بقیه زمان چیزیو حل نمیکنه...زمان فقط آدمو مجبور به عادت میکنه..همینقد تلخ
 


بالاخره اومدن...اول عمو در حالیکه ویلچر زنعمورو هدایت میکرد وارد شد وبعدش علی با یه دسته گل بزرگ وخیلی خوشگل اومد تو....باورم نمیشد همچین روزیو میبینم...علی روبروم با یه کت وشلوار خوشدوخت که فوق العاده بهش میومد روبروم وایستاده بود...دوس داشتم همین لحظه زمان بایسته..دوس داشتم تاابد تواین لحظه بمونم وزندگی کنم...
علی دسته گلو بسمتم گرفت
-تقدیم به شما عزیزم...
آروم گفت جوری که فقط خودم بشنوم بعدش زنعمو بود که صدام کرد
-بیا اینجا ببینمت عروس خوشگلم...
چقد حس خوبی داشتم امروز...قبل از اینکه از کنار علی رد بشم منم خیلی آروم جوابشو دادم
-مرسی عزیزم...
وبعدش تندی برگشتم سمت زنعمو و بعداز گذاشتن دسته گل روی میز بغلش کردم..‌.
بااینکه تا حالا مراسم خواستگاریو از نزدیک ندیده بودم ولی میدونستم مراسم ما خیلی باهاش متفاوته...مثل هر وقت دیگه ای یکم کنار هم گپ زدیم و بعدش گلی جون برای شام صدامون کرد...
همه مثل من از سلیقه گلی جون برای میز امشب خوششون اومده بود...
بعد شام هرچقد اصرار کردم به گلی جون کمک کنم قبول نکرد ومنو بزور پیش بقیه هول داد...دوباره صحبتا از سر گرفته شد و اینار هول وحوش پسرعموی پدربزرگ که تازه فوت شده بود حرف میزدن..منم مثل همیشه فقط شنونده بودم و تاچیزی ازم نمیپرسیدن چیزی نمیگفتم...
توهمین حین گلی جون صدام کرد...
بااجازه ای گفتم و رفتم سمت آشپزخونه ودیدم گلی جون داره چایی میریزع..منو که دید گفت
-میخواستم خودم بیارم که یهو یادم افتاد مثلا خواستگاریه..‌عروس خانوم باید چایی ببره
بااین حرفش انگار منم به خودم اومد و متوجه موقعیت شدم
گلی جون که هول شدن منو دید خندید ودوباره گفت
-ازبس از اینور اونور حرف زدن انگار خودتونم یادتون رفته بود...بیا..بیا این چایی رو ببر بلکه یادشون بیفته قضیه چیه


گلی جون راست میگفت...تا بقیه منو با سینی چای دیدن چند لحظه دست از صحبت برداشتن و زل زدن بهم...یه لحظه دستم لرزید وکم مونده بود سینی چای رو برگردونم رو سرامیکا ولی هرطور بود خودمو کنترل کردم و آروم رفتم سمتشون...اول پدربزرگ و عمو بعدش زنعمو و آخر سر رسیدم به علی...علی هم امروز مثل من کم حرف شده بود ولی تا جلوش خم شدم جوری که بقیه متوجه نشن یه چشمک کوچولو بهم زد که دلم لرزید...
-دستت درد نکنه..
نمیدونم جواب تشکرشو چجوری دادم و بعدش نشستم سر جای خودم ..اما اینبار واقعا استرس داشتم..عمو که شروع کرد به صحبت کردن بیشتر تو خودم رفتم...میدونی آدم تا توموقعیتش نباشه نمیتونه ادعا کنه...برخلاف ادعای چند ساعت پیشم الان خیلی خیلی بیشتر نبود پدرومادمو احساس میکردم...یعنی اونا این روزو پیش بینی نکرده بودن برای دخترشون که انقد راحت گذاشتن رفتن؟دوباره و چند باره داشت ذهنم پرمیشد از حسرتای گذشته که با صدای پدربزرگ به خودم اومدم...
-نظر تو چیه مهتاب؟
متوجه منظورشون نشده بودم براهمین گنگ سرمو تکون دادم
-ببخشین متوجه نشدم چی گفتین...
بقیه یه جوری نگام میکردن که انگار میدونستن چمه ولی کسی چیزی بروم نیاورد..
-نظرما اینه که مراسمو نگه داریم برا بعد چهلم ولی فعلا اگه موافق باشین یه عقد خودمونی داشته باشیم
یعنی تا این حد صحبتا پیش رفته بود؟چرا من متوجه نشده بودم...سردرگم به علی نگاه کردم که اونم داشت نگام میکرد..ولی ته نگاهش نگرانی مشهود بود..
-من..من نمیدونم...
 


همه سکوت کردن ولی اینبار زنعمو ناجی من شد...
-بهتره اجازه بدیم خودشون این تصمیمو بگیرن..میدونم هرچی لازمه تا الان به هم گفتن ولی الانم اگه صلاح بدونین برن وحرفای نهاییشونو بزنن..بعدش دهنمونو شیرین کنیم...
پدربزرگ سرشو به نشونه تایید تکون داد وگفت
-حق با توئه عروس.بهتره خودشون تصمیم بگیرن..من حرفی ندارم
بعدش به ما اشاره کرد ..اول من بلند شدم پشت سرمم علی...با یه"بااجازه"به طرف پله ها رفتیم...اولین بار بود علی میخواست بیاد به این اتاق...در اتاقو باز کردم ومنتظر موندم اول اون بره داخل ولی دستشو گذاشت پشت کمرمو منو هل داد..بعدشم خودشم اومد داخل...
جفتمون کنار هم نشستیم رو تخت ..من نمیدونستم چی بگم...حس وحال امروزم قابل وصف نبود ولی علی طبق معمول حواسش به من بود
-چقد تو خودتی امشب؟از چیزی ناراحتی؟
اینبار به جای یقه پیرهنش به چشاش نگا کردم..
بخاطر چی ناراحت بودم؟بخاطر پدرومادرم؟یعنی ارزششو داشت بخاطر اونا امشبو خراب کنم؟امشبی که از نظرخودم محال بود تجربش کنم..
لازم بود بخاطر اونا این پسر روبرومو ناراحت کنم؟پسری که از روز اول چشاش درگیرم کرده بود....
-حالم خوبه نگران نباش...
-بنظرت منو میتونی قول بزنی با این حرفا؟
نه ..نمیتونستم..
-یکم..فقط یکم ناراحت بودم بخاطر نبودشون..ولی الان بهترم باور کن..
حالت ناراحت چشاش میگفت فهمید راجب چی حرف میزنم..
دستمو گرفت بین دستاش فکرکردم میخواد دلداریم بده اما یجور دیگه غافلگیرم کرد.‌
-حالا دیگه تو جمع دلبری میکنی که نتونم جبران کنم آره؟
منظورش به عزیزمی بود که وقتی گلو گرفتم برای اولین بار بهش گفتم...چشامو ازش دزدیدم و یه لبخند کوچولو اومد رو لبم...منم سعی کردم مثل خودش بحثو عوض کنم
-توهم بانظر بقیه موافقی؟راجب عقد وعروسی؟
احساس کردم تو گلو خندید از این پیچوندنم ولی چیزی نگفت..
-من نظرم یه چیز دیگس ولی برام تومهم تری..


یعالمه حس خوب تو دلم بود از این مهم بودن..باید تجربه کنی تا بفهمی چی میگم...
-خب نظر تو چیه؟
کلافه سرشو تکون داد
-من نمیخوام چیزی بگم و تو تو رودربایستی قبول کنی...اصلا ولش کن..نظر خودت چیه؟
-علی؟قراره دوتامون تفاهم داشته باشیم..
-خیله خب اول تو بگو بعد من...
نمیدونستم تصمیمم درسته یا نه ولی هرچی که هست فقط یه پیشنهاده..
-ینی ..من فقط پیشنهادم اینه..یعنی نمیگم حتما اینجوری باشه...ببین اونموقه که پدربزرگ اینا میگن امتحانای من نزدیک میشه..خودتم که میدونی چند تا واحد برداشتم..من فک کردم یعنی اگه بشه عروسیمون بمونه بعد امتحانام..ولی فقط یه پیشنهاده...حالا توبگو نظرت چیه؟
انقد بکوب حرف زدم که نفس کم آوردم نگام که به علی افتاد دیدم داره باخنده نگام میکنه...
-خب چرا اینجوری هول میشی عزیز من...بنظر من پیشنهادت خیلی هم عالیه...منم همین نظرو داشتم البته بیشتر بخاطر اینکه خونمونو تحویل بگیریم و آماده بشه طول میکشه..منم میخواستم بگم عقدو عروسی بمونه برا عید که تو کار منم راحت تر کردی...
پیشنهادش خوب بود ولی نمیدونم چرا گفت عقدو هم نگه داریم برا اونموقه؟
-مهتاب؟منم دوس دارم زودتر عقد کنیم ولی نمیخوام انقدر ساده باشه...میدونی چی میگم؟میخوام یه مراسم خوب داشته باشیم فقط همین...
بخاطر فکرای مسخره ای که اومده بود توذهنم شرمتده بودم..من به چی فکر میکردم وعلی به چی...
اینبار لبخندم واقعی تر بود
-منم موافقم..هرچی تو بگی...
علی اینبار دیگه معلوم بود نتونست جلوی خودشو بگیره ومحکم بغلم کرد و روی موهامو بوسید...
-چقد آخه تو مهربونی دختر...
بزور سعی کردم خودمو با خنده از بغلش بیرون بکشم‌ وقانعش کنم بریم پایین‌..خیلی وقت بود منتظرمون بودن...نظرمونو که گفتیم بقیه هم موافقت کردن وگفتن که نامزدیمونو علنی کنیم..
بعدش زنعمو دوباره منو مخاطب قرار داد
-خب عروس خانوم..شیرینی تعارف نمیکنی دهننونو شیرین کنیم؟
بقیه هم خندیدن ومن باخجالت بلند شدم و بعد تعارف کردن شیرینی اینبار مجبودم کردن کنار علی بشینم...
زنعمو بعد یکم قربون صقه از تو کیفش یه جعبه کوچولو درآورد و گرفت سمت علی
-این فقط برای اینه که عروسمونو نشون کنیم..بعدش هرانگشتری که خودت پسند کنی میخری ایشالا...علی جان مامان..دستش کن...
یه انگشتر نازو خوشگل بود که واقعا دلمو برد..
خوشبختی داشت بهم لبخند میزد


هنوز ۵ ماه تا عید مونده ومن بیتاب بهارم...بهاری که منو با علی پیوند بده... چند روز پیش نامزدیمونو بین خانواده علنی کردیم...البته توهمون جمع خانوادگی ولی هرچی که بود احساس خوبی داشتم ودعا دعا میکردم زودتر عید برسه..علی هم حضورش تو همه لحظه هام دیده میشد...دیگه ازاون خجالتی که قبلنا ازش میکشیدم خبری نبود..یه اتفاق جالب دیگه ای که افتاده بود اینه که قراره بریم مسافرت...همه خانواده باهم..قراره بریم شمال..یه اولین باره دیگه...اینکه میتونم دریا وجنگلو از نزدیک ببینم ... به کسی نگفتم اما پیش خودم که میتونستم اعتراف کنم چقد مثل بچه ها شوق دارم..
.
.
آماده وایستادم جلوی آینه..باصدای پدربزرگ از تو فکر درمیام
-مهتاب اگه حاضری بیا پایین بچه ها رسیدن..
ودقیقا همون موقع علی تماس گرفت
-چشم پدربزرگ اومدم
درهمون حالم جواب علیو دادم
-سلام
صدای شاد وپرانرژیش به گوشم رسید
-سلام عزیزم..نمیاین.؟
-چرا اومدیم..
بعد بدون حرفی تماسو قطع کردم تا برم پایین..
یه چمدون کوچولو برداشته بودم بخاطر همین کار حمل ونقلش راحت بود...
به حیاط که رسیدیم بعد سلام واحوالپرسی بابقیه یجورایی قرار شد تقسیم بشیم..
که البته برخلاف نظر بچه ها که دوس داشتن با ماشین علی بیان بقیه مخالفت کردن و اینجور که معلوم بود قرار شد منو علی تنها بیایم..پدربزرگم با عمو فرامرز اینا وبقیه با خوانوادشون‌..
بالاخره راه افتادیم..
این اولین سفری بود که با علی میرفتم وبنظر من آدم همسفری مثل علی داشته باشه محاله بهش بد بگذره...


تو مسیر انقدر بهم خوش گذشته بود که دلم میخواست این راه تاهمیشه ادامه داشته باشه وحاضر نبودم این لذت تموم بشه..تقریبا نزدیکای ظهربود که رسیدیم و بقیه هم انگار خسته نبودن برعکس با انرژی ‌وخیلی سریع نقل مکان کردن و بساط ناهارو آماده کردن...تقسیم بندی اتاقاهم که معلوم بود...ماسه تا دخترا تویه اتاق. سه تاپسرا تو یه اتاق دیگه و بقیه هم که زوج بودن جز پدربزرگ..
بااینکه میگفتن دریا نزدیکه ولی من شوق داشتم زودتر ببینمش..بعد ناهار که تقریبا خستگی و کسلی سراغ همه اومده بود وداشتن چرت میزدن من بدون خستگی نشسته بودم بلکه زودبیدار شن ..اما علی طبق معمول همه حواسش پیش من بود که گفت
-اگه خسته نیستی لباس بپوش بریم ساحل
دقیقا عین فشنگ از جاپریدم
-الان میام
احساس کردم داره میخنده ولی چیزی بروم نیاورد و منم زود حاضر شدم و رفتیم ...
اولین جمله ای که به زبون آوردم همین بود
-چقد خوشگله..
اما جمله علی زبونمو بند آورد
-نه به خوشگلی تو
چون نزدیک ظهر بود تقریبا خلوت بود بخاطر همین بدون ترس از دیده شدن زل زدم تو چشاش..اونم داشت نگام میکرد که یه لبخند به روش زدم
میخواستم حس خوبی که از حرفش گرفتم به خودش منتقل کنم...
-وقتی اینجوری نگام میکنی پشیمون میشم از اینکه عقدو نگه داشتیم برا عقد..
گیج وحواس پرت سرمو تکون دادم و گفتم
-برا چی؟
اونم دقیق نگام کرد
-چون با این نگاه خوشگل خیلی خوردنی میشی و من میترسم کار دستت بدم...
حتی یه ثانیه هم نشد ولی احساس کردم توهمون ثانیه سرخ شدم از خجالت و زود نگاهمو دوختم به دکمه های پیرهنش..علی هم طبق
معمول باتفریح زل زد بهم وخندید وبعدشم دستمو گرفت ودرحالیکه میکشیدم سمت ساحل گفت
-حالا لازم نیست اینهمه خجالت بکشی.. اگه اونجوری نگام نکنی منم قول میدم پسر خوبی باشم
 


دست تو دست هم تو ساحل قدم میزدیم..بدون هیچ حرفی ..انگار حرفامونو دستامون میزدن وقتایی که یکیمونو دست اون یکیو فشار میداد..
بالاخره اونیکه سکوتو شکست من بودم..
-علی
-جونِ علی
بجای حرف زل زدم بهش..اونم سرشو به نشونه سوال تکون داد...
-اینجوری که جواب میدی یادم میره چی میخواستم بگم...
خندید و منو کشید تو بغلش..‌
گفته بودم بغلش بهشت گمشده منه؟
اینبار علی سکوت بینمونو شکست
-حالا چی میخواستی بگی که یادت رفت...
همونجور که توبغلش بودم راه افتاد سمت یه تخته سنگ و بعد نشستیم رو تخته سنگا درحالیکه علی دستشو دور گردنم انداخته بود...
-میگم تو به سرنوشت اعتقاد داری؟
-منظورت چیه؟
-خب واضحه دیگه‌..مثلا اینکه اگه پدر مادرم از خوانوادشون جدا نمیشدن و این جریانا پیش نمیومد الان شاید منو تو کنار هم نبودیم...ینی بودیما ولی اینجوری نه..
علی یه نفس عمیق کشید و منو از خودش جدا کرد...یه نگاه دقیق به چشام انداخت وگفت
-من معتقدم سرنوشت آدما انتخاب خودشونه مهتاب..
-یعنی چی
-یعنی هر کس با تصمیمای خودش سرنوشتشو میسازه نه اینکه یه چیزی از قبل مقدر شده باشه...مثلا با اتفاقایی که افتاده تو میتونستی نیای پیش خانواده پدریت..اما تصمیم گرفتی بیای..یا مثلا اگه جوابت به من منفی بود الان کنار هم نبودیم..ولی خودت تصمیم گرفتی که بله بگی و این یه چیزیه که به سرنوشت ربطی نداره..آدما اگه موفق بشن یا شکست بخورن حاصل تصمیمای خودشونه نه چیز دیگه
تموم مدتی که داشت حرف میزد زل زده بودم به لباش..حرفاش منطقی به نظر میرسید ومن تاحالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم...
-مثلا الان خودت انتخاب کردی به جای چشام به لبام نگاه کنی و استثنائا من نمیتونم جلوی خودمو بگیرم...
گیج از جمله ای که گفت زل زدم به چشاش...


-یعنی چی
هنوز جملم تموم نشده بود که لباش نشست روی لبام و ساکتم کرد..چشام خود به خود بسته شد و غرق شدم تو یه حس ناب...نمیدونم چند ثانیه گذشته بود ولی یک آن به خودم اومدم که تو ساحلیم و هرلحظه ممکنه یکی مارو ببینه بخاطر همین سعی کردم ازش جدا شم..فقط درحد یه ثانیه تونستم عقب برم و صداش کنم"علی" ولی انگار علی صدامو نشنید که دوباره خم شد رو صورتم..وقتی جفتمون نفس کم آوردیم ازهم جدا شدیم...
-جون علی...
جوابم با یکم تاخیر داد...تازه داشتم حس میکردم باید خجالت بکشم..سرمو انداختم پایین ویکم ازش فاصله گرفتم..شاید یک دیقه هم نشد که صدای بچه ها از پشت سرمون بلند شد..سرمو برگردوندم و دیدم دارن میان به این سمت...
-بنظرت مارو دیدن؟
سنگینی نگاهشو روی نیم رخم حس میکردم..بدون نگاه برداشتن از من گفت
-مهم نیست.‌.
اینبارم منم برگشتم و زل زدم تو چشاش..سرمو سوالی تکون دادم که گفت
-همه میدونن تو مال منی مهتاب...
"همه میدونن تو مال منی مهتاب" چقد حس خوب توی این جمله ریخته بود که انقد آرومم میکرد؟واقعا چقدر...
علارغم میلم نگامو از نگاش جدا کردم و جفتمون بلند شدیم...بقیه که به ما ملحق شدن سرو صدای جمعمون بلند تر شد...جو جمع خیلی خوب بود و بهم خوش میگذشت البته نه به اندازه وقتایی که باعلی تنها بودم اما نمیتونستم منکر حس خوبم پیش یه خانواده واقعی باشم
اما تازه نیم ساعت نشده بود که هوا شروع به باریدن کرد و ما بعد اینکه به اندازه کافی خیس شدیم برگشتیم ویلا واینبار سرو صدا بخاطر نوبت حموم رفتن بالارفته بود...پسرا تو اتاق خودشون ومام تو اتاق خودمون نوبتی دوش گرفتیم واینبار به جمع بزرگترا ملحق شدیم
 


شب بعد ازشام که بارونم بند اومده بود اینبار همه باهم برگشتیم ساحل...علی اینبار ویلچر زنعمورو هدایت میکرد ومنم درحالیکه کنارشون قدم میزدم هرازگاهی با زنعمو صحبت میکردم...چندمین بار بود که پیش خودم اعتراف میکردم این زن یه فرشتس ..بخاطر همین معتقد بودم نباید اینقد سختی بکشه تو زندگی..اما سرنوشت احتمالا به مهربونی آدما اهمیت نمیده...توهمین فکرا یهو صحبتای علی راجب زندگی و سرنوشت یادم اومد...یعنی علی فکر میکرد زنعمو هم چوب اشتباهات خودشو خورده؟
کلافه سرمو تکون دادم تا این فکرای مسخره از ذهنم بره بیرون...
سپهر وعطا وعلی با هیزمایی که جمع کرده بودن یه آتیش بزرگ درس کردن و بعد هممون نشستیم دور اون آتیش...
مزه پرونی های سپهر طبق معمول جو رو به خنده انداخته بود...معتقد بودم ینفر مثل سپهر برای هر خانواده ای لازمه چون تو هرشرایطی میتونه جو رو عوض کنه هرچند اگه به نظر خیلیا بی نمکی باشه..مثل جوکای بی نمیکی که تعریف میکرد
-حالا اینو گوش کنین مطمئنم تا حالا نشنیرین هیچ جایی.
سپهر بعد این جمله جوکی که تعریفشو میکرد گفت
-یه روز یه مرده میخوره به نرده..برمیگرده
مطمئنم تواین چندماه هروقت دور هم جمع شده بودیم حداقل یکبار این جوکو تعریف کرده بود ولی نمیدونم چه حکمتی بود که با هربار شنیدنش هممون میخندیدیم...
-سپهر خودت خسته نشدی از بس این جوکو گفتی؟
سپهر توجواب سوگل خندید و گفت
-میخوای یه چیز بامزه تر بگم؟ خانوما وآقایون آیا شمام مثل من معتقدین دماغ سوگل خیلی خوشگله وبه عمل احتیاج نداره؟
دوباره جمع رفت روهوا وسوگل که نمیدونم چرا اینقد رو دماغش حساس بود رو کرد به عمه و بااعتراض گفت"مامان..."
-چیه مامان جان..من میگم نقطه ضعف نده دست این بشر تو گوش نمیدی!مگه دماغت چشه؟
بحث بین سوگل و سپهر شروع شده و هیچکدوم حاضر نبودن کم بیارن


یکم که گذشت بزرگترا کم کم قصد برگشت به خونه رو کردن اما جوونا به علاوه عمو فرید تصمیم ‌گرفتن تو ساحل بمونیم و تاجایی که میشه از مسافرتمون لذت ببریم..
تازه متوجه گیتاری بودم که عمو فرید باخودش آورده بود و میخواستن بساط ساز ودهل راه بندازن با خوانندگی سپهر..
متعجب شده بودم..فکر نمیکردم سپهر آهنگ بخونه ولی جوری با افتخار و غرور از خوندنش تعریف میکرد که واقعا منتظر بودم صداشو بشنوم..علی کنارم نشسته بود ..برگشتم سمتش و پرسیدم
-نگفته بودی خواننده داریم تو خونواده.
علی با خنده برگشت سمتم و گفت
-میخواستم سورپرایز بشی
و واقعا چه سورپرایزی بود...
سپهر نه تنها صداش خوب نبود بلکه حتی یه ترانه دوست و حسابی هم حفظ نبود و از هرآهنگ یه تیکه میپروند...
فکر نمیکنم هیچ روزی از زندگیم اینقد خندیده باشم‌...
خدای من...سپهر ژست توانتده های تو کنسرت و گرفته بود و باگرفتن گوشی جلوی صورتش بجای میکروفون حرکات موزون اجرا میکرد و تو این بین عطا رم همراه خودش بلند کرد...
دیگه واقعا هممون از خنده روده بر شده بودیم که عمو فرید آتش بس اعلام کرد...
ولی جدای این مسخره بازیه گیتار زدن عمو واقعا خوب بود واینو به خودشم گفتم
-ولی شما خوب گیتار میزنی عمو فرید..
عمو اومد سمتم و دستمو از دست علی جدا کرد ..درحالیکه دستشو دور گردنم انداخته بود اول روبه علی گفت
-زیادیت نکنه اینقد نشستی ور دل دخترمون...
بعد برگشت سمتم و وی سرمو بوسید وگفت
-هروقت بخوای میتونم به توهم یاد بدم ریاضیدان...
باخنده اول به عنو نگا کردم و بعد به علی که دیدم عین کسایی که کشتیشون غرق شده نگامون میکرد
-فکر نکنم بتونم یاد بگیرم
عمو هم خندید واینبار دست علیو گرفت و کشیدش سمت دیگه خودش
-حالا لباتو آویزون نکن..همش که مال تو نیس مام سهم داریم ازش بچه زرنگ
 


سه روز سفرمون تو یه چشم بهم زدن تموم شد و بخاطر درس ودانشگاهو کار نمیشد بیشتر از این طول بکشه...هرچی از خوشی های این سفر بگم کم گفتم...اونقدر بهم خوش گذشته بود که دوس داشتم میتونستم دانشگامو کنسل کنم وهرچقد که میشه تو شمال بمونم..
اینبار برخلاف مسیر رفت بچه ها موفق شدن با ماشین علی برگردن به جز عطیه که هم جا نبود و همم ترجیح داد پیش مامان باباش باشه ..اما نمیدونم چرا..
اونقد تو ماشین سرو صدا و جنبش و جوش بود که احساس میکردم ممکنه همین الان گوشام از کار بیفته..سپهر و عطا دوباره خوانندگی رو از سر گرفته بودن و علی هر آهنگی میذاشت باهاش همخونی میکردن ..جوری که وسطای راه عمو فرید بهمون اخطار داد که جدامون میکنه وبهتره عین آدم بشینیم سرجامون و بتونیم تا تهران سالم برسیم...
اما ما ..یعنی بهتره بگم بچه ها فقط تا زمانی که تو دید بقیه بودن نرمال رفتار کردن و تا از چشم بقیه دور شدیم همون آش بود وهمون کاسه..
تا رسیدیم تهران شب شده بود و هممون از خستگی حتی روی پاهم بند نبودیم ..تو مسیر عطا وسپهر وسوگل برگشته بودن پیش خانوادشون ومنو علی دوباره تنها بودیم..بخاطر همین وقتی رسیدیم دم خونه و پدربزرگ و منتظر خودمون دیدیم..انگار عمو اینا بعد رسوندن پدربزرگ رفته بودن و پدربزرگ به علی گفت بهتره امشبو اینجا بمونه و با این خستگی دیگه تا خونشون برنگرده
اونقد خسته بودم که فقط تونستم یه لیوان آب بخورم و بعدش با یه شب بخیر رفتم تا بخوابم..
لباسامو تازه والبته به زور عوض کرده بودم که صدای تقه از در بلند شد...
با تعجب درو باز کردم و علیو دیدم که پشت در بود
-اینجا چیکار میکنی؟
با یه نگاه بامزه گفت
-چه استقبال گرمی
خندم گرفته بود ولی مستاصل بودم که دعوتش کنم بیاد داخل یا نه..ولی خودش خیلی راحت درو هل داد و اومد تو...
یکم با تعجب نگاش کردم ولی اون بدون توجه به من همونجور که پاهاش از تخت آویزون بود دراز کشید


آروم رفتم سمتش وگفتم
-چرا نخوابیدی؟
توهمون حالت یه چشمشو باز کرد وگفت
-میخوام بخوابم دیگه
چشام از این باز تر نمیشد..منظورش چی بود؟
-اینجا؟
-پس میگی کجا بخوابم؟من تنها بخوابم توهم تنها؟چرا آخه..چه معنی داره خب؟
احساس میکردم چشام هر لحظه ممکنه از کاسه دربیان
علی بادیدن من که نمیدونم چه شکلی شده بودم خندید...یه خنده بلند که احساس کردم الان پدربزرگ میشنوه بخاطر همین یه قدم رفتم جلو و دستمو گذاشتم رو دهنش
-آروم...علی الان پدربزرگ میشنوه صداتو...
خندش قطع شد ولی هنوز یه لبخند گتده رو لباش بود..دستمو گرفت تو دستش و کفشو محکم بوسید...
هنوزم به بوساش عادت نکرده بودم بخاطر همین هربار وهربار همون حس خجالت سراغم میومد...
-به چی فکر میکنی با حرفام که چشات انقد گرد میشه خوشگله؟
-آخه گفتی میخوای اینجا بخابی!
-گفتم میخوام بخوابم دیگه...نگفتم که قراره کاری کنم اینجوری چشاتو گرد میکنی!
خدای من...این بشر امشب یه چیزیش میشد
-علی
-جون علی
-پاشو برو بخواب
-خیله خب..شوخی کردم میخواستم اذیتت کنم‌..اومدم یه چیزی بگیرم برم
نفسمو راحت دادم بیرون وعلی بااین حرکتم دوباره خندید
-چی میخوای؟
بلند شد و روبروم وایستاد
-اومدم بوسامو بگیرم برم
وبعد این جمله حتی مهلت نداد بقول خودش چشامو گرد کنم یا حتی خجالت بکشم...خم شد رو صورتم ولباش نشست رو لبام...بخودم که اومدم دیدم بجای اینکه ازش فاصله بگیرم دستم نشست رو بازوهاش و باهاش همراهی کردم..اصلا متوجه نبودم دارم چیکار میکنم..نمیدونم چقد گذشت که از هم جدا شدیم و من بلافاصله کشیده شدم تو بغلش
خوب بود اینجوری ..چون خجالت میکشیدم تو چشاش نگا کنم..کاش واقعا میشد پیشم باشه..کاش عقدو عقب نمینداختیم...چه کاری بود که اینجوری میخواستیم از هم دوربمونیم...
سرمو تکون دادم و آروم خودمو از بغلش کشیدم بیرون...
اینبار علی خم شد و پیشونیمو بوسید..
-شب بخیر عزیزم..
منم در حالیکه دستم رو قلبم بود ومیخواستم ضربانشو آروم کنم جوابشو دادم
-شب بخیر..
انگار همون آدمی نبودم که داشتم از خستگی هلاک میشدم...نمیدونم چقد نشستم رو لبه تخت و بهش فکر کردم و دقیقا نمیدونم کی خوابم برد...
یه خواب بدون کابوس...یه خواب آروم ورویایی
 


از امروز صب که پدر بزرگ بهم گفته مادر بزرگم میخواد ببینتم هنوز به خودم نیومدم...
اصلا چرا من تااین لحظه از کسی راجع به خانواده مادریم نپرسیده بودم؟مسلما میدونستن اما اینکه من چرا نپرسیده بودم مهم تر بود...چرا بهش فکر نکرده بودم؟ به اینکه من یه خانواده دیگه هم دارم!
البته که یه مادربزرگ پیر واز کار افتاده میتونست یه خانواده باشه برام..مهم نیس چند نفر و کجا!مهم نیس پیر یا جوون..همینکه هست یعنی خانواده...مثل روزی که قرار بود خانواده پدریمو ببینم استرس نداشتم ولی قطعا دل تو دلم نبود...مادربزرگ داشتن مسلما حس خوبی باید داشته باشه..البته امیدوارم اینطور باشه...
نه متوجه کلاسام شدم و نه درس...فقط دوس داشتم زودتر برسم خونه...ولی با یه تماس تلفنی برنامه هام به هم ریخت!
-الو؟
-سلام
-سلام..بفرمایین
-مهتاب تویی؟
-بله شما
-باید ببینمت
این خانوم بی ادب کی میتونست باشه؟
-ببخشین؟
-من پریسام ..دخترخاله علی..باید ببینمت
شاخ درآوردن مسلما ممکن بود تو این لحظه..منظورش چی بود
-اتفاقی افتاده؟
-اونم وقتی دیدم بهت میگم...تا یه ساعت دیگه تواین آدرسی که میفرستم میبینمت!
وبعد صدای بوق ..‌.یعنی چی الان؟یه چیزی ته ذهنم میگفت برو ببین چی میخواد بگه ولی یه حسی میگفت از کجا میدونی راست بگه؟اصلا چرا میخوای به کسی که نمیشناسی اعتماد کنی؟
اما حس کنجکاویم فراتر از اون بود که نرم!واز اونجایی که آدرس مورد نظر خیلی نزدیک به دانشگاه بود دیگه دغدغه ی فکری نداشتم که چجوری برم سر قرار...
تازه داشتم میرسیدم نزدیک کافه ی مورد نظر که پی ام علی رو تو صفحه چتمون دیدم
-کجایی عزیزم؟
-کافه نزدیک دانشگام...دخترخالت بهم گفت بیام اینجا تا باهام حرف بزنه ..تو میدونی چرا؟
نمیدونم چرا بهش گفتم؟اون لحظه دوس داشتم یکی بفهمه چه خبره وقراره چیکار کنم..



علی آنلاین نبود ومنم زود از صفحه چت اومدم بیرون و رفتم داخل کافه...سردرگم اینطرفو اونطرفو نگاه میکردم چون شخص مورد نظرو نمیشناختم...یکی از کارکنای اونجا که بلاتکلیفی منو دید جلو اومد
-میتونم راهنماییتون کنم؟
-من قراربود یکیو اینجا ببینم ولی نمیشناسمش ونمیدونم اومده یا نه؟
ودقیقا قبل از اینکه طرف جوابمو بده ینفر از پشت گفت
-مهتاب خانوم؟
برگشتم سمتش و با یه دختر جوون روبرو شدم
-پریسا خانوم!
اون پسره که دید مشکلم حل شد بایه لبخند از کنارمون رد شد و من وپریسای تازه از راه رسیده به یه گوشه دنج وتقریبا خلوت کافه پناه بردیم...
نمیدونم چرا حس خوبی به این دیدار نداشتم...بااینکه چندماه بود از آشنایی من با خانوادم میگذشت اما تقریبا هیچکسو از نزدیکاشون نمیشناختم!
سفارشمون فقط دولیوان آب بودو من منتظر بودم بحث شروع بشه.چون مسلما کسی که میخواست حرف بزنه من نبودم
-نامزدیتونو تبریک میگم
به پریسا که این حرفو با یه کنایه مشهود گفت نگاه کردم
-خیلی ممنون..
-فکر نمیکردم انقد زود اقدام کنین به شروع رابطتون..
چی داشت میگفت
-منظورتون چیه؟
-خب واضحه ...شما تازه چند ماهه همو میشناسین...بنظرم یکم زوده که تصمیم به این مهمی بگیرین...شاید بهتر باشه بیشتر همدیگه رو بشناسین
بیشتر رو یجور تاکیدی بیان کرد..انگار که میخواد چیزی بگه
-شما از من خواستین بیام اینجا که اینارو بهم بگین؟
-مسلما نه..حرفای مهمتری دارم
-پس بهتره برین سر اصل مطلب چون من یکم عجله دارم
لبخند رو لبش دقیقا رو اعصابم بود واینکه منظورشو از حرفاش متوجه نمیشدم بیشتر عصبیم میکرد
-خیله خب...بهتره همونطور که خودت گفتی بریم سر اصل مطلب
سرمو برای حرفش تکون دادم وزل زدم بهش تا حرفشو بزنه
-تو به درد علی نمیخوری!
احساس کردم رگای گردنم گرفت چون نتونستم تکونش بدم...این دختر چی میگفت؟بدون هیچ پیش زمینه ای..بدون هیچ شناخت وآشنایی ای نشسته روبروم و برام تعیین تکلیف میکنه؟چخبره واقعا
-ببخشین؟
این تنها حرفی بود که تونستم به زبون بیارم...
 


-درست شنیدی..گفتم تو بدرد علی نمیخوری و نمیتونی باهاش ازدواج کنی
از حرفاش به قدری عصبانی بودم که واقعا نتونستم جلوی خودمو بگیرم
-شما متوجه هستین دارین چی میگین؟بنظرتون این قضیه به شما مربوط میشه؟
-بله به من مربوط میشه که دخالت میکنم...علی نمیتونه با تو ازدواج کنه...با دختر کسیکه
-مهتاب؟
صدای علی بود ...علی اینجا چیکار میکرد؟بایه قیافه پریشون نزدیک ماایستاده بود وباصدا کردن من حرف پریسا نیمه تموم موند..هم متعجب بودم هم عصبی!واقعا اینجا چخبر بود؟
-تواینجا چیکار میکنی؟
زودتر ازهمه پریسا این حرفو به زبون آورد و من بادیدن قیافش نگرانیو از چشاش خوندم...اما نگران بابت چی؟
علی باعصبانیت جوابشو داد
-بهتره توبگی اینجا چیکار میکنی هان؟
بلاتکلیف اعلام حضور کردم
-چخبرتونه شما؟میشه به منم بگین؟
علی کلافه نفسشو فوت کرد وبرگشت سمتم اما دوباره نگاهشو ازمن گرفت و بااخم دوخت به پریسا...
-نمیخوای بری؟
-کجا بره علی‌؟ماداشتیم حرف میزدیم..اول باید به من بگه چخبره .. جفتتون باید بگین
-پریسا
علی بدون توجه به من دوباره بااخطار اسمشو صدا کرد و پریسا هم با گفتن "خدافظ "سریع از اونجا دور شد
-چرا گفتی بره علی؟
-بشین اول تو بگو چرا اومدین اینجا بعد
-یعنی چی؟ماداشتیم حرف میزدیم..من باید بدونم اون دختره چی میخواست بگه..باید بدونم چرا گفت تو نمیتونی با من ازدواج کنی..
همه این حرفارو داشتم با عصبانیت میگفتم
-مهتاب جانم..یه دیقه بشین خواهش میکنم
تازه متوجه شدم کجاییم و آدمایی که نزدیکمون بودن باشنیدن صدام برگشته بودن سمت ما.باخجالت نشستم وسرمو انداختم پایین...انگار نه انگار من همون دختری بودم که چند وقت پیش جواب سلام یکیو آروم وباخجالت میدادم..الان بخاطر چیزایی که شنیدم ونقطه ضعفی که از علی دارم باعث شده اینجوری از کوره در برم


-چی داشت میگفت بهت؟
-میگفت من بدرد تونمیخورم و تونمیتونی باهام ازدواج کنی ..اما چرا؟
چرا احساس کردم علی بااین حرف نفس راحتی کشید؟اصلا چرا باید اینجوری باشه؟مطمئنم توهم زدم...
-توضیح میدم بهت مهتاب
-چرا نذاشتی حرفشو بزنه؟
-حرف؟چه حرفی؟از کی تا حالا یه مشت چرت و پرت شده حرف؟
-چه چرت و پرتی علی؟میخواستم بدونم منظورش چیه
-شما اول گوش بده به من؟
فکری که از لحظه اول اومده بود تو سرم و من همش هلم میدادم به ته مغزم به زبون آوردم
-نکنه بخاطر خودش میگع هان؟علی؟نکنه دوست داره؟
کلافگی از سرو روش میبارید و این کاملا مشخص بود
-چه فرقی میکنع؟
-پس دوست داره...خدای من..چیزی بین شما بوده قبلا؟
مغزم داشت میپوکید...واقعا جریان چی بود
-مهتاب...چی داری میگی با خودت؟چی قراره بین ما باشه اخه
-پس ..پس چرا اونجوری میگف
-مهتاب جان آروم باش اول...یذره ازاین آب بخور من میگم جریان چیه..
احساس آدمیو داشتم که بین یه مشت غریبه که زبونشونو نمیفمه گیره افتاده...همونقد سردرگم
-مهتاب بخدا چیزی بین ما نیست...چند سال قبل مامانم یه پیشنهاد راجب پریسا به من داد که همون لحظه ردش کردم..فقط پریسا اینو یکم جدی گرفته بود ولی من قسم میخورم هیچی بینمون نبوده و نیست...حالام که ما نامزد کردیم فکر کرده اینجوری میتونه بینمونو بهم بزنه !میشنوی چی میگم؟
میشنیدم اما نمیفهمیدم‌...ینفر علیو دوس داشت ..میخواست از من بگیردش..همینقد وحشتناک
-میخواد تورو از من بگیره
بااین جمله من علی چشاشو محکم بست و دستشو کشید رو صورتش...اومد نشست رو صندلی کناریمو دستمو گرفت
-عزیزمن..چرا اینجوری میکنی آخه...چیزی نشده که
میخواستن ازم بگیرنش..چیزی نشده؟


-میخوان تورو از من بگیرن...
اینبار جملمو بابغض گفتم وعلی محکمتر دستمو گرفت
-مگه شهر هرته آخه؟بعدشم نمیتونن اینکارو بکنن..نه پریسا ونه هیچ کس دیگه ای...من تاابد بیخ ریش خودتم
-من فقط تورو دارم علی
اینهمه وابستگی رو حتی خودمم نمیتونستم باور کنم چه برسه به علی
نگرانی ته چشمای علی برام قابل درک نبود...شاید الان باید خوشحال باشه که من اینهمه دوسش دارم..هرچند هنوز هیچکدوممون به زبون نیاوردیم این جمله رو...
-مهتاب جان..گفتم یه چیزی بود تو گذشته..مال خیلی وقت پیشه..درضمن مگه میتونه بادوتا جمله بین مارو بهم بزنه؟ما چند وقت دیگه عروسیمونه..به این فکر کن
نمیدونستم عصبیم یا ناراحت..درحالیه نباید باشم..تا چند وقت پیش من تنها بود بی هیچ کس وکار و وابستگی ای ولی علی که تنها نبود...اون خانوادشو داشت‌.دوستاشو داشت حتی شاید دوس دختر داشت پس اینا همش طبیعیه ولی برام سخت بود...حس یه بچه ای رو داشتم که عروسکشو همه دوس دارن..اما میخواد فقط مال خودش باشه..
من میترسیدم...خدای من..این ترس چی بود تو وجودم؟من میترسیدم از دستش بدم..حتی فکرشم برام وحشتناکه ولی وحشتناک تر ازاون حس ترس من بود...واقعا دوست داشتن چه بلایی سرآدم میاره؟
علی همچنان داشت دلداریم میداد ومن یکم فقط یکم آروم شده بودم..همش به خودم دلداری میدادم بقیه مهم نیستن..مهم علیه که منو دوس داشته باشه و علی هیچوقت منو ول نمیکنه..اینو مطمئن بودم..کسی که منو با اون روحیه دربو داغون سرپا کرد علی بود‌ بخاطر همین میدونم براش مهمم...همین خوبه..همین برام کافیه...
نمیدونم چند ساعت از اومدنم به این کافه میگذشت ولی وقتی اومدم بیرون حالم با زمانی که واردش شدم قابل مقایسه نبود...
معجزه ی زندگیم مثل همیشه آرومم کرده بود و حالا داشتیم کنار هم برای رفتن به سینما آماده میشدیم
یه فیلم عاشقانه به انتخاب علی که گفته بود خیلی قشنگه با عالمه پاپ کورن و چیپس...
یه زمانی فکر میکردم برای خوب شدن حالم به یه معجزه بزرگ تو زندگیم نیاز دارم ولی هیچوقت فکرشو نمیکردم اون معجزه یه پسر ۲۸ ساله باشه که بعضی وقتا حتی تکلیفش باخودش مشخص نیست!

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tardid
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه pbci چیست?