رمان تردید 10 - اینفو
طالع بینی

رمان تردید 10


اون لحظه های خوشی که داشتم قابل توصیف نبود ولی تنها چیزی که یکم ناراحتم کرده بود حال علی بود...مهمونا که به صرف شام دعوت شدن عمو وزنعمو اومدن سمت ما..دیدن زنعمو روی ویلچر واقعا ناراحت کننده بود اما نمیدونم علی از چی ناراحت شد که دیگه ازاون لحظه خوشحالی قبلو تو چشماش ندیدم..بااینکه چندبار دلیلشو پرسیدم علی کتمان کرد وگفت حالش خوبه..ولی من علی رو میشناختم..شاید نه مثل اون ولی درحد خودم بلدش بودم...هرجور که بود میخواستم حالشو مثل وقتی حال منو خوب میکرد خوب کنم ولی نمیدونستم تا چه حد موفقم...
بعدشام عروسی شکل دیگه ای به خودش گرفت..اکثر بزرگسالا میدونو ترک کردن وهرکدوم یه گوشه ای رو برای نشستن انتخاب کردن و تصمیم گرفتن تماشاچی باشن و جوونا میدونو گرم میکرد..اکثر جوونای فامیل که من نمیشناختمشون و دوستای علی که دیگه منم تقریبا باهاشون صمیمی شده بودم وسط بودن ولی منو علی رو از متلکاشون بی بهره نمیذاشتن.‌..ماهم با جوونا همراه شده بودیم و میخواستیم این شب تا جایی که میشه رویایی باشه...بچه ها یه حلقه بزرگ درست کرده بود ومنو علی وسط اون حلقه بودیم..اونقد بااون کفشای پاشنه بلند رقصیده بودم که دلم میخواست همین الان از پام دربیارمشون ولی هرجور که بود تحمل کردم...
آخرای شب نوبت رسیده بود به دوردورای توخیابون...ماشینایی که پشت ماشین عروس بوق بوق میزدن و همراه ما خیابونارو گز میکردن...دسته گلی که من از پنجره بیرون بردم وسپهر با نامردی ازم دزدیتش و گفت که نفر بعدی منتظر عروسی اون باشیم
وبعد از تمام اینا رسیدیم جلوی در آپارتمانمون و لحظه ای که باید با بقیه خدافظی میکردیم
من که پدری نداشتم تا دستمو تو دست علی بذاره ولی پدربزرگ بود..همشون یک به یک جلو اومدن و ازمون خواستم مواظب همدیگه باشیم اما جمله پدربزرگ بازم مثل سرسفره عقد بود .."خوشبخت بشین"
زنعمو آخر از همه اومد..گریه کنون جفتمونو بغل کرد و گفت که بیشتراز همه برامون خوشحاله‌..حال علی بد بود واین کاملا مشخص بود...عمو که بالاخره بعد از کلی کلنجار زنعمو رو آروم کرد وازمون دور شدن بقیه هم کم کم خدافظی کردن...
گرفتگی حال علی رو بخاطر زنعمو میدونستم وسعی کردم چیزی نگم تا حالش خوب شه واولین کاری که بعد از رسیدن به خونمون کرد درآوردن کفشای لعنتی از پام بود...



بعدش تازه انگار حواسم اومد سرجاش..استرس گرفته بودم..امشب اولین شب ازدواجمون بود وحالا که تنها شده بودیم نمیدونستم چیکار باید بکنم...علی هم تو سکوت رفت ونشست رو اولین مبلی که جلوی راهش بود...
شاید حرکتش عادی بود ومن خیلی بزرگش کرده بودم ولی عجیب حس میکردم حال علی خوب نیست..
شاید یه دقیقه بیشتر شد که علی نشسته بود ومن جلوی دروایستاده بودم که نگاهش برگشت سمتم...نگاهش نگاه صبح نبود .‌مطمئن بودم..
ولی من سعی کردم بالبخند از کنارش بگذرم..
-یه چایی میذاری تا من دوش بگیرم بخوریم؟
این تنها گزینه ای بود که بفکرم رسید برای اینکه یکم خودمو از استرس دور کنم..علی هم فقط سرشو تکون داد ومن بایه نفس لرزون به طرف اتاق حرکت کردم.‌.
گلبرگای قرمز رو تختخواب برای یه لحظه لبخند رولبم آورد...عطیه وسوگل چقد بابت اینا سر به سرم گذاشتن وخندیدن..
بااینکه فکر میکردم اینجوری برای خودم بهتر شد ولی درونم یه چیزی انتظار اینو نداشت...اینکه شب عروسیمون خودم لباسمو عوض کنم یا گیره هایی که وزنشون شاید نیم کیلو میشد از سرم جدا کنم..سرمو برای افکار توشون تکون دادم وباخودم گفتم.علی حتما میخواد بهم فرصت بده تا یکم از این استرس دورشم..ولی یه چیز توی ذهنم همه این احتمالاتو رد میکرد..علی ای که برای این روزمون لحظه شماری میکرد وهرلحظه بهم وعده های خبیث میدا بااونی که روی مبل نشسته بود زمین تا آسمون فرق میکرد..
به هرزحمتی بود از شر لباس و گیره ها خلاص شدم وبعد یه دوش سریع یه بلوز شلوار ست سفید پوشیدم و با یه رژ صورتی یکم به لبام رنگ دادم...عجیب بود علی حتی تو اتاقم نیومده بود ومن برای رفتن پیشش پیشقدم شدم..
روهمون مبل نشسته بود وحتی حاضر بودم قسم بخورم یه سانتم جابه جا نشده بود..بایه قیافه خسته زل زده بود به سرامیکا..
با دیدی که به آشپزخونه داشتم هیچ کتری ای هم روی گاز نبود واین یعنی هنوز چایی هم نذاشته بود...
استرسی که ازاین حالت توجونم افتاده بود از زمان ورودم به خونه هم بیشتر بود...
-خوبی علی؟
باصدای نگران من به خودش اومد و یه نگاه به سرتاپام انداخت..سکوتش به نگرانیم دامن میزد


-علی؟
اینبار بی جواب نموندم
-خوبم..خوبم ببخش یادم رفت چایی بذارم..
پس حواسش سر جاش بود
-اشکالی نداره الان من آماده میکنم..
بعدش راه افتادم سمت آشپزخونه با یه عالمه سوال بی پدر که تو ذهنم جولان میدادن ...
انگار منتظر یه اتفاق بد بودم که از رفتن پیش علی خودداری میکردم...علی خوب بود.پس چرا یهو اینهمه رفته توخودش؟
ولی آخرش که چی؟تا کی میتونستم سینی به دست تو آشپزخونه منتظر بمونم که حال علی نرمال بشه؟
به یه بسم الله برگشتم تو نشیمن و رو مبل کنار علی نشستم..
علی هم متوجه حضورم شد و برگشت سمتم...دستشو برد سمت گلوش و پاپیونو از خودش جدا کرد وانداخت رومیز...
برعکس چند وقت پیش الان به لطف علی دیگه سکوت نمیکردم وسعی میکردم بیشتر صحبت کنم
-علی اتفاقی افتاده؟
نگاهش نگران بود...یا عصبی..نمیدونم هرچی که بود نگاه خوبی نبود..توی دل آدمو خالی میکرد...بدتراز اون وقتی بود که اسممو با یه حال عجیب صدا کرد
-مهتاب
-جانم؟
-باید یه چیزی بهت بگم
-خب بگو
-نباید اینجوری میشد مهتاب
-علی قلبم اومد تو حلقم...خب بگو چیشده
علی بازم یه نگاه به من کرد وبعد سرشو انداخت پایین..
-ما نمیتونیم باهم خوشبخت بشیم


خندیدم وباخنده جوابشو دادم
-خیله خب دیگه مسخره بازی بسه..چاییتو بخور تاسرد نشده..
وبعدش خودم دستمو دراز کردم تا یه چایی از سینی بردارم ولی هنوز دستم به فنجون نرسیده بود که تو یه لحظه دیدم سینی از رو میز پرت شد پایین..تابتونم بفهمم چیشده صدای داد علی بلند شد
-مسخره بازی درنمیارم..بعدشم بار آخرت باشه به من میخندی..فهمیدی؟
شوکه بودم..دستم همونطور وسط راه خشک شده بود ونگاهمم خیره علی مونده بود که چطور یهو رگ گردن وپیشونیش زده بود بالا...ما فقط داشتیم حرف میزدیم ..یهو چیشد؟
علی انگار توحال خودش نبود که بادیدن نگاه خیره من عصبی تر شد...دستشو دراز کرد ومنو هول داد ...پشتم خورد به مبلی که روش نشسته بودم ویهویی چشام از ترس گشاد شدن...
-اینجوری به من نگاه نکن...الکی هم ادای آدمای مظلومو در نیار...تو دختر همون پدری..هرچی باشه خونش تو رگاته..توهم لنگه همون بابات بی لیاقتی
بامن بود؟من که بابا نداشتم..چی داشت میگفت
-چی داری میگ...
-خفه شووو..فقط خفه شو مهتاب...نمیخوام صداتو بشنوم
حالم شبیه کسی بود که تو یه کشوری افتاده وزبون مردمشو نمیفهمه...حرفاشو نمیفهمیدم...همونقد عجیب وهمونقد ترسناک
-از اولش نباید بهت رو میدادم..اشتباه کردم ولی دیگه تاهمینجا بسه...ولی الانم بد نشد..دقیقا همون بلایی داره سرت میاد که بابات سر یکی دیگه آورد...


طاقتم طاق شد...باید میگفت چرا اینجوری میکنه..باید جوابمو میداد..بحث زندگیم وسط بود‌...باید ترسو کنار میذاشتم تا ببینم اینجا چخبره..بخوطر همین بایه لحن یکم عصبی پرسیدم
-معلوم هست چی داری میگی علی؟میشه توضیح بدی اینجا چخبره؟
باهرجمله من عصبی تر میشد و انگار همین لحظه به مرز انفجار رسید
-موضوع اینکه که من نمیتونم دختر کسیو که مادرمو بدبخت کرده خوشبخت کنم...موضوع اینه که مجبور بودم این مدت اخلاقای گندتو تحمل کنم و دم نزنم..موضوع اینه که از نظر من تو هم بی لیاقتی ...بسه یا بازم بگم؟؟؟
باداد آخری که سرم زد از رومبل بلند شدم ویه قدم ازش فاصله گرفتم ولی اون بدون توجه به من قدماشو به سمت در خروجی تند کرد...بادیدنش که داره از خونه میره بیرون منم دنبالش راه افتادم و سعی کردم دهنمو باز کنم
-علی
باشنیدن صدام دوباره عصبی برگشت سمتم..انگشت اشارشو باتهدید گرفت سمتمو دوباره داد زد
-دیگه حق نداری اسممو به زبونت بیاری...کار من باهات تموم شده بهتره دیگه به پروپای من نپیچی...دوست ندارم مثل کنه بهم بچسبی..از تو و این ترسای مسخرت دیگه حالم بهم میخوره..
درخونه که محکم به هم کوبیده شد چشمام محکم روهم فشار دادم واونقد باقدمای نامنظم عقب عقب رفتم که خوردم به دیوار...همینکه دیوارو پشت سرم حس کردم مثل یه ساختمون خراب بایه زلزله ده ریشتری ازهم پاشیدم...



نمیدونم چند ساعته همینجور تکیه به دیوار نشستم وزل زدم به در...حتی نمیدونم چندمین باره دارم خون دماغ میشم و بدون اینکه بهش توجه کنم خونش بند میاد...وبد تراز همه هنوز نمیدونم چه بلایی سرم اومده...یه قطره اشک از چشمم پایین نریخته ولی چشمام چنان به سوزش افتادن که حس میکنم دارم کور میشم...این چندمین باره صدای گوشیم از ناکجا با گوشم میرسه؟یا چندمین باره صدای تق تق از پشت در خونه شنیده میشه؟من چندمین نوعروسی هستم که شب عروسیش اینجوری گذشته؟علی چندمین دومادیه که عروسشو ول کرده و رفته؟
احساس میکنم چشمام تار میبینن ودیگه نمیتونم باز نگهشون دارم...صدای کوبیده شدن در بشدت روی اعصابم خط میکشه و نمیدونم چطور چشمام روهم میفتن وهمه چی تموم میشه....
.
.
.
اولین صحنه ای که بعد از باز شدن چشمام میبینم یه سفیدی مطلقه..بعد چندبار پلک زدن بالاخره تاری دیدم ازبین میره و باگیجی سرمو تکون میدم..یه سرم به دستم وصله و دیدنش باعث میشه بفهمم احتمالا توبیمارستانم...
-مهتاب
بایه صدای ترسیده ونگران به سمت دیگه برمیگردم...عمه فهیمه وگلی جون طرف دیگم ایستادن وبادیدن چشمای بازم پی در پی صدام میزنن...
عمه اجازه نمیده من چیزی بگم وباعجله سمت در میدوه و گلی جون میاد نزدیک تر..گریه کنون خم میشه و بغلم میکنه..
-خدایا شکرت..خدایا شکرت
هنوز نمیدونم چی به چیه که پدربزرگ وعمو فرامرز وعموفرید..پشت سرشون عمه فهیمه ویه دکتر بالا سرم ظاهر میشن...
ندیدن علی بین اینهمه آدم باعث میشه به مغزم فشار بیارم تا ببینم چیشده ولی کاش فکر نمیکردم...
تا الان دنیا یبار رو سرم خراب شده بود واین بار دوم بود..
مرور شب عروسیم ضربان قلبمو روهزار رسوند ونمیدونم با چه سرعتی برگشتم سمت فامیلای تازه پیدا شدم. اما به جز پدر بزرگ وعمو فرامرز کسی تو اتاق نبود...چقد زود برای دومین بار خونوادمو از دست میدادم


-میخوام برم..
باشنیدن صدای دورگه وسختم اون دونفر متعجب نگام کردن...عمو فرامرز زود تر جوابمو داد
-کجا بری عمو؟حالت خوبه؟بهمون نمیگی چیشده؟علی کجاست؟
اشکام با چه سرعتی خودشونو رسوندم به چشام که کل صورتم خیس شد؟بدون توجه به حرف عمو با گریه داد زدم
-میخوام برم..
تعجب نگاهشو جاشو به نگرانی داد...من این نگرانیارو نمیخواستم..من فقط میخواستم از اینجا برم...برم یه جایی که کسی نشناستم..
بخاطر همین دست پدربزرگو گرفتم.ونالیدم
-مگه تو نمیخواستی من راحت باشم؟خودت گفتی..گفتی که هرکاری میکنی تا من راحت باشم..باید کمکم کنی برم..من میخوام برم..خواهش میکنم
اشکام..اشکای لعنتیم مجال حرف زدن نمیدادن..پدربزرگو تار میدیدم..اخمی که رو صورتش نشسته بود انقد بزرگ بود که قیافشو ترسناک کرده بود..بدون توجه به حرفام جمله عمورو تکرار کرد
-علی کجاست؟
احساس میکردم شنیدن اسمشم بدنمو تحلیل میبرد..واقعا کجا بود؟بعد از بلایی که سرم آورده حالا کجاست که ببینه و به وضعیت رقت بارم بخنده؟
-من نمیدونم...توروخدا...بذارین برم...
-اخه دختر خوشگلم باید اول بگی چیشده یا نه؟میدونی چند روزه اینجایی؟وقتی پیدات کردیم توخونه تنها بودی..بهمون بگو چیشده؟
-بابام...بابام با زنعمو ... چیکار کرده؟چیکار کرده که باید تقاصشو من میدادم...
نمیدونم ازبین گریه هام میفهمیدن چی میگم یا نه ولی نگاه شوکه وناباور شون نشون میداد فهمیدن..
-چی داری میگی مهتاب؟این چرت وپرتا چیه؟
چرت وپرت؟یعنی فکر میکردن تو چنین شرایطی من چرت وپرت میگم؟
اعصابم بقدری متشنج بود که صدامو بردم بالا!
-چرت و پرت؟یعنی میگی پسرت بخاطر چرت و پرت این بلارو سرم آورده عمو؟چرا بهم نمیگین چیشده؟بابام چیکار کرده عمو؟چیکار کرده؟


همه چی به طرز وحشتناکی به هم ریخته بود...نمیدونم چند روز توبیمارستان بودم ولی یروز بعد به هوش اومدنم مرخص شدم و دوباره برگشتم خونه پدربزرگ...خونه وزندگیم قبل از اینکه سربگیره از هم پاشیده بود...
از اون خبری نبود...حداقل من خبر نداشتم...خوب بود..خوب بود که خبر نداشتم..خوب بود که نمیدیدمش...نمیدیدم کسی رو که چند روز پیش برای رسیدن بهش بال بال میزدم و الان از گفتن اسمشم بیزارم...
نه حال جسمی خوبی داشتم و نه روحم آروم بود..
دلم فقط رفتن میخواست..از این خونه..از این خونواده و حتی از این شهر..دیوارای اتاق بهم دهن کجی میکردن..احساس میکردم دارم میمیرم ولی نمیمردم...فقط جون میدادم و دوباره این پروسه از اول تکرار میشد...
بعد از اصرارای زیادم بالاخره حقیقتو فهمیده بودم ولی چه فایده؟زندگی من تموم شده بود...به همین راحتی
حرفای عمو همش تو ذهنم تکرار میشد و گذشته رو به رخم میکشید
عمو فرامرز و زنعمو سیما که دخترعمو پسرعمو بودن از بچگی عاشق هم شدن...اما پدراشون یه خواب دیگه ای براشون میبینن و قرار میشه سیمارو برای بابام خواستگاری کنن...کسی هم نمیدونسته که بابام عاشق دختر همسایه شده و حتی پدرمم جرات گفتن چیزی رو نداشته...بزور بابام و زنعمو رو به عقد هم درمیارن ولی آخرش طاقت دوتاشون طاق میشه و زبون باز میکنن به عشقشون اعتراف میکنن...بعد یه هفته هم بابام بالاخره دلشو به دریا میزنه..زن عقدیشو ول میکنه و با مامانم فرار میکنن...
زنعمو سیما میمونه و کلی حرف وحدیث پشت سرش...بعد کلی اتفاقای ریز ودرشت بالاخره غیابی ازهم طلاق میگیرن واینبار کسی که پا پیش میذاره عمو فرامرز بوده...میاد جلو ومیگه خاطر زنعمو رو میخواد..بزرگتراهم برای اینکه در دهن مردم بسته بشه موافقت میکنن...به هر مصیبتی که بود این چهار نفر به مراد دلشون میرسن..ولی کسی جز خودشون از ماجرای عشق بینشون باخبر نبودن....بخاطر همین همه فکر میکردن پدرم خیانت کرده و عمو فرامرز جوونمردی رو درحق زنعمو تموم کرده....
طبق گفته عمو علی هم داستانو از زبون هرکی شنیده دچار سوتفاهم شده و انتقامشو اشتباهی گرفته..اما افسوس..
 



افسوس وصد افسوس که منه احمق از تنهایی رو آوردم به آدم اشتباه...
حالا معنی رفتارای ضدونقیض علی رو درک میکردم...اشتباه کرده بودم..خودمو قول زده بودم..
به من گفت بی لیاقت..گفت حالش از من وترسای مسخرم بهم میخوره..گفت اخلاقای من گنده..
چرا حرفاش یادم نمیرفت؟چرا همش تو سرم اکو میشدن؟چرا غم جمله هاش تموم نمیشد...
فکر میکردم بدبختیام دیگه تموم شدن..فکر میکردم از این به بعد زندگی روی خوششو بهم نشون میده..پس چیشد؟از کجا به کجا رسیدم که حتی روزارو گم کردم!اصلا نمیدونم چند روز از عروسیمون گذشته وچند روزه خودمو تو این اتاق حبس کردم...اتاقی که انگار از اول متعلق به من نبود..
-مادر بیداری؟
باصدای گلی جون به خودم میام و نگاش میکنم...نگرانیو از تو چشماش میخونم ولی حتی جواب گلی جونم نمیدم..اصلا نمیدونم چمه ..این بیچاره تقصیری نداشت که جوابشو ندم ولی دیگه نمیتونم با هیشکی کنار بیام...
-بیا یه لقمه غذا بخور...شدی پوست واستخون اینجوری از پا میفتی...تبتم که قطع نشده..
بازم هیچ جوابی از من نمیگیره وبعد گذاشتن سینی رو میز اتاقو ترک میکنه اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که اینبار پدربزرگ اومد داخل...
چرا نمیذاشتن به درد خودم بمیرم؟وقتی به چیزی که میخواستم اهمیت نمیدادن چرا الکی ادای آدمای نگرانو درمیاوردن؟
-با غذا نخوردن وحبس کردن خودت به هیچ جا نمیرسی...
واقعا فکر میکردن من میخوام به جایی برسم با این کارا؟من دیگه جایی نداشتم برای رسیدن...دقیقا همون لحظه که از بیمارستان مرخص شدم و دیدم جایی ندارم برای رفتن فهمیدم من باختم..همه چیمو تو این زندگی باختم...شده تا حالا جایی رو نداشته باشی بری؟شده تا حالا کسیو نداشته باشی که وقتی حالت بده بهش پناه ببری؟شده تا حالا...؟
-صدامو میشنوی؟


این روزا یه روی دیگه از من رونمایی شده بود..رویی که خودمم نمیدونستم تو وجودم بود...یه روی عصبی که بعد دو جمله حرف زدن سراغم میومد
-شما صدای منو میشنوین پدربزرگ؟حرفامو میفهمین اصلا؟برای چی منو اینجا نگه داشتین؟من هر بار به شما گفتم میخوام برم..شما هربار سکوت کردین...من نمیخوام اینجا بمونم..من میخوام برم...اگه میخوایت حقتونو ادا کنین کمکم کنین تا برم...خواهش میکنم..من اینجا حالم بده..من نمیتونم نفس بکشم..من دارم خفه میشم ..نمیبینین؟بذارین برم..بذارین برم
دوباره به گریه افتاده بودم..چرا هیچکی نمیفهمید درد من چیه؟تا کی باید اینجا زجر میکشیدم؟من فقط میخواستم یه جایی برم که فقط خودم باشم...خواسته زیادی بود؟
-بااینکه اصلا دلم نمیخواد تواین شرایط تنها باشی ولی اگه چیزی که میخوای اینه من حرفی ندارم..چون خودمم یجورایی مقصر این حالتم...بخاطر اعتمادی که بهش دادم چشم بسته تورو دستش سپردمو واینجوری تحویل گرفتم..دیگه نمیخوام بااینجا نگه داشتنت عذابتو بیشتر کنم..
برام مهم نبود تبم دوباره بالا رفته و فشارم نوسان داره..حرفایی که شنیده بودم مهم تر بود..باورم نمیشد تو چنین موقعیتی باشم..چه بلایی سر زندگیم اومده بود؟انگار هنوز داغ بودم و نمیفهمیدم چیشده..هرلحظه که میگذشت عمق فاجعه بیشتر میشد...من الان یه زن متاهل بودم ..زن متاهلی که شوهرش شب عروسیش ولش کرده و رفته...تا این لحظه هم هیچ خبری ازش نیست...باورم نمیشد میخوام برم...واقعا میخواستم برم؟
تکلیفم حتی باخودمم روشن نبود...از وقتی بهوش اومده بودم میخواستم برم و حالا که پدربزرگ باخواستم موافقت کرده تو این حال وروزم!
هرلحظه حرارت بدنم بیشتر میشد...دیوارای اتاق دور سرم میچرخیدن و چشمام تار شدن...دوباره همون مصیبت همیشگی..دوباره افت فشار وگرمایی که پشت لبم حس میکردم...ودوباره سیاهی مطلق...
 


دوباره بیمارستان ..دوباره سرم و دوباره خونه پدربزرگ واتاقی که حتی دیواراش بهم نیشخند میزدن...
وضعیتم خوب نبود واینو خودم میدونستم..بااینکه کسی چیزی نمیگفت ولی من این حالو زندگی کرده بودم...من از پنج سالگی بااین حالم بزرگ شده بودم..اینکه همش تب میکردم..اینکه همش افت فشار داشتم و شبا کابوس میدیدم یعنی دوباره برگشته بودم به اون زمان..حتی حاضر نبودم با دکتر خودمم صحبت کنم...من تصمیممو گرفته بودم..باید میرفتم...باید پیشنهاد پدربزرگو قبول میکردم..
پربزرگ گفته بود میتونه کمکم کنه برم یه شهر دیگه یا حتی یه کشور دیگه...گفت اگه بخوام میتونم ادامه درسمو تو استرالیا بخونم...
شاید ۹ماه پیش اگه کسی این پیشنهادو بهم میداد صددرصد ردش میکردم ولی الان میخواستم برم...واقعا میخواستم برم..میخواستم اینبار ترسمو کنار بذارم...ترسی که باعث شده بود به آدم اشتباهی رو بیارم..ترسمو کنار میذاشتم و میرفتم..از این خاکی که برای من جز تنهایی وبدبختی چیزی نداشت میرفتم..
باید تا درست شدن ویزام صبر میکردم..باید تا دوماه که امتحانام شروع میشد صبر میکردم...باید لیسانسمو میگرفتم..باید خیلی کارا میکردم..
اما همه اینا به کنار...چجوری باید میرفتم؟من الان یه زن متاهل بدبخت بودم که برای هرکاری اجازه شوهرش لازم بود...پدربزرگ چجوری میخواست کمکم کنه؟
فکرای توسرم اینقد زیاد بودن که احساس میکردم سرم میخواد منفجر بشه...من الان باید تو مسافرت لعنتی ای بودم که اون قولشو داده بود..زمان...زمان دوباره عجیب بودنشو بهم نشون داده بود..کاش میتونستم برگردم به ۹ماه پیش که تنها دغدغم کم نیاوردن پول تا آخر ماه بود
.
.
راوی داستان :علی
امروز دقیقا بیست روز از عروسیمون گذشته..بیست روزی که حتی یه شبشو نتونستم راحت بخوابم..نمیدونم چرا آروم نبودم...من که به هدفم رسیده بودم...من که انتقام آبروی مادرمو گرفته بودم..پس چرا دلم آروم نشده بود.؟


هربار که به مهتاب فکر میکردم قلبم تیر میکشید واز کارم پشیمون میشدم..یعنی الان کجاست؟حالش چطوره؟حتما تاالان همه فهمیدن جریان چیه..نکنه حالش بد شده باشه دوباره؟
گوشیمو که بعد بیست روز روشنش کردم سیل عظیمی از پیام وتماسای از دست رفته روون شد و بعد چند دقیقه شروع به زنگ زدن کرد...بابا بود...باید چی بهش میگفتم؟
-الو؟
بادادی که سرم زد چشامو محکم رو هم فشار دادم
-هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی پسره ی احمق؟
-سلام بابا
-سلام بابا؟تو واقعا میدونی شعور چیه علی؟ اولین حرفی که به من میزنی سلام باباست؟ اصلا میدونی چه گندی زدی که الان باخونسردی به من سلام میکنی؟هر جهنم دره ای که هستی خودتو میرسونی خونه علی..شب خونه ای..فهمیدی چی گفتم؟شب باید خونه باشی
صدای بوق گوشی نشون میده بابا بعد زدن حرفاش قطع کرده...حتی اجازه نداد حال مهتابو بپرسم..چرا انقد عصبی بود؟نکنه...نکنه بلایی سر مهتاب اومده که انقد عصبیه؟
سرمو به افکار مزخرفم تکون دادم و خیلی سریع خواستم خودمو برسونم تهران
.
.
اولین جایی که خواستم بهش سربزنم خونه خودمون بود...خاطرات شب عروسیمون عین خار فرو میرفت توچشمام...مهتاب به چه امیدی پاشو گذاشته بود تواین خونه و من چیکار کرده بودم...خونه سوت وکور بود...واقعا فکر میکردم مهتاب میمونه تواین خونه ومنتظر میمونه تا من برگردم؟
خونه دقیقا همونجوری بود که ازش خارج شده بودم..بجز فنجونای شکسته که پایین میز افتاده بودن همه چی مرتب بود..
بابدبختی پاهامو کشوندم سمت اتاق خواب...گلبرگای قرمز که روی تخت خشک شده بودن دلم و به درد آوردن...از کجا به کجا رسیده بودیم؟دیدن فنجونای شکسته و گلبرگای خشک شده نشون میداد پلای پشت سرم خراب شده...بدم خراب شده...
سوزش چشمام بیشتر شدن..انقد زیاد که حس کردم چشام تار میبینن..اما تاری چشام از اشکی بود که نمیخواستم بریزه...که اگه میریخت دیگه نمیتونستم جلوی بقیشونو بگیرم...سرمو بالا گرفتم وتند تند پلک زدم...
با یه نفس عمیق سعی کردم خودمو آروم تر کنم و برم پیش بابا‌...
 



در خونه رو که باز کردم مامانو دیدم که نشسته بود رو ویلچر و عمیقا تو فکر بود..اونقد که حتی متوجه من نشد
-سلام مامان...
نگاهش که برگشت سمتم دلم ریخت...انقد نگاهش ناامید بود که نتونستم چیزی بگم...اما بدتر از اون این بود که بدون توجه به من رفت تو اتاق و به هر زحمتی که بود درو بست...
انتظار نداشتم واسه کاری که کردم برام دست بزنه اما اینکه پشت کنه بهم خیلی غیر منتظره بود...مامانی که همیشه هوامو داشت و حالا حتی جواب سلامم نداد نشون میداد اوضاع از چیزی که فکر میکردم بدتره..
نمیدونم چقد همونجور سرپا ایستاده بودم که با باز شدن در به خودم اومدم برگشت عقب..
بابا بود ..بادیدن من اخماش به طرز وحشتناکی رفت توهم و بدون توجه بهم رفت و نشست رو مبل...کاملا مشخص بود چقد عصبیه وبزور داره خودشو کنترل میکنه...
-نمیخوای بشینی؟
با حرفش یه تکونی به خودم دادم ونشستم روبروش
-خب؟میشنوم
-چیو؟
تو یه حرکت ناگهانی لیوانی که روی میز بود وپرت کرد تو دیوار و داد کشید
-دلیل این حماقتتو...
از صدای شکستن لیوان چشامو بستم وسعی کردم حرف بزنم
-بابا من..من فقط خواستم...که یه کاری برای مامان بکنم...
-چرت وپرت نگو علی..چرت وپرت نگو..مگه مامانت چش بود؟هان...اون چیزی ازت خواسته بود مگه؟
اینبار منم عصبی شدم..انگار بابا نسبت به برادرش بیشتر نعصب داشت تا زنش و من نمیتونستم اینو قبول کنم


-مگه باید چیزی ازم میخواست بابا؟اگه مادر من الان حالش خوب نیست مقصر برادر توئه و من نمیتونستم اینو تحمل کنم...
سیلی ای که به صورتم خورد واقعا شوکم کرد..اصلا نفهمیدم بابا کی به سمتم اومد
-یبار دیگه خواستی راجب برادر من حرفی بزنی حواستو جمع کن..فهمیدی؟
-بخاطر کسی که زن عقدیشو ول کرده به امان خدا و رفته به من سیلی میزنی؟
سرخی چهره بابا نگرانم کرده بود اما نمیتونستم قبول کنم بخاطر برادرش اینهمه عصبی باشه...
حرفی که بهم زد بدنمو سست کرد و باعث شد رو مبل پشت سرم سقوط کنم..
-کسی که زن عقدیشو ول کرده به امان خدا تویی پسره نفهم...
دیگه حتی نتونستم جوابشو بدم...راست میگفت..منم کار عمورو تکرار کرده بود...همش میخواستم خودمو گول بزنم ولی حقیقت این بود...
-اصلا تو مگه میدونی تو گذشته چه اتفاقی افتاده بود؟هان؟تو بیخود کردی که بدون اطلاع همچین غلطی کردی..اصلا یبار از منِ احمق پرسیدی جریان چیه؟ از مادرت پرسیدی چرا فرهاد ولش کرده؟یا نه..فقط واسه خودت فیلم هندیش کردی و خواستی انتقام بگیری..هان؟
با داد آخری که سرم زد بالاخره مامان از اتاق اومد بیرونو و رفت سمت بابا..
-آروم باش فرامرز...الان سکته میکنی...
-چجوری آروم باشم سیما...تو بگو چجوری...ندیدی حال و روز دختره رو؟ندیدی بخاطر این بچه به چه روزی افتاده؟
نگرانیم با شنیدن حرفای آخر بابا بیشتر شده بود...داشتن راجب مهتاب حرف میزدن..مگه چیشده بود؟
-مهتاب حالش خوبه؟
نگرانی ته صدام بعد گفتن این جمله کاملا مشهود بود که بابا اینبار آروم تر جوابمو داد
-گند زدی علی...گند زدی...هم به زندگی خودت وهم اون دختر بیچاره..


شده بودم عین یه آدم مست وپاتیل...یه آدمی که جلوی چشمش همه زندگیش داشت میسوخت و هیچ کاری از دستش برنمیومد...
یه بازنده بودم..یه بازنده واقعی که تو قمار زندگی همه چیو باختم...
مطمئنم حرفایی که امشب شنیدم تا آخ عمرم یادم نمیره..
چقد بد که با یه سوتفاهم احمقانه گند زده بودم به خوشبختی پیش روم...کاش به قول بابا میپرسیدم جریان چیه که حالا اینجوری به بن بست نخورم...
عمو فرهاد بی گناه بود...در حق مامان جوونمردی کرده بود و باعث شده بود به عشقش برسه...چرا همه چی خیلی واقعی تر از اونموقع بود که من فکر میکردم؟
نه میدونستم ساعت چنده ونه میدونستم کجا میخوام برم..از راه رفتن زیاد کف پاهام زق زق میکردن و بزور خودمو کشوندم رو جدول کنارم نشستم...
دلم مهتابو میخواست که با مهربونی ذاتیش بشینه کنارم و بگه نگران نباش همه چی درست میشه..اما نمیشد..
یعنی الان حالش چطوره؟چطور تونستم باهاش همچین کاریو بکنم؟درست تو شبی که بهم گفته بود دوسم داره..
باباراست میگفت...گند زده بودم..
به حرفایی که اونشب بهش زدم فکر میکنم و دلم میریزه...چطور تونستم اون حرفارو بهش بزنم.
مهتاب بهم گفته بود..گفته بود توان دوباره زمین خوردن نداره...بهم گفته بود اگه آدم موندن نیستم بهتره قضیه جدی نشه اما من بهش قول داده بودم میمونم...واقعا هم میخواستم بمونم...من میخواستم بمونم اما اونشب نتونستم خودمو کنترل کنم..وسط عروسی که مامانمو دیدم...وقتی دیدم نمیتونه تو عروسی پسرش اونطور که باید حضور داشته باشه ومجبوره یه گوشه وایسته و باحسرت به اونایی که میرقصن نگاه کنه نتونستم ساکت باشم...مغزم داغ شده بود...هرکاری کردم تا حرصمو توخودم نگه دارم نشد..من اولش با نقشه جلو اومده بودم اما بعدش دیگه تصمیمم عوض شده بود...من واقعا میخواستم با مهتاب زندگی کنم...
 


اگر نه که راحت میتونستم قبل عقد حرفامو بهش بزنم و قال قضیه رو بکنم اما کی بود که حرفامو باور کنه...
حتی از حال وروز مهتابم خبر نداشتم...بااون روحیه ضعیف و شرایط روحی نامساعد الان مسلما تو شرایط خوبی نبود...اما من باید میدیدمش...
بااینکه پلای پشت سرمو خراب کرده بودم اما باید راهی که اومدمو برگردم..باید همه چیو درست کنم..باید!!!

راوی داستان مهتاب:

کلا دانشگاهو کنار گذاشته بودم وکارو روزم شده بود نشستن رو تخت وخیره شدن به دیوار...وقتی از دانشگاه باهام تماس گرفتن گفتم بخاطر یه مشکل فعلا نمیتونم سرکلاسا حاضرباشم ولی اعلام کردم تو امتحانا شرکت میکنم حتماوچون تواین سالا ضعفی تو درس ونمره ها نداشتم بخاطر غیبتم مشکلی نداشتم..
فقط تونسته بودم برای بورسیه شدن اقدام کنم و بقیه کارا علنا به عهده پدربزرگ بود...با یکی از آشناهاش که تو ایتالیا بود صحبت کرده وجریانو بهش گفته بود..ماهم مدارکو براش ارسال کردیم و گفت بخاطر پیشنهادایی که برای بورسیه شدنم داشتم خیلی سریع همه چی درست میشه ومیتونم بزودی درسمو اونجا ادامه بدم...
کارای ویزام هم به لطف پدربزرگ خیلی سریع قرار بود انجام بشه و موضوع مهمی که همچنان ذهنمو درگیر کرده بود اجازه اون برای خروج از کشور بود...
همچنان خبری ازش نبود ومنم سعی میکردم به هیچ وجه بهش فکر نکنم...فکرکردن به لحظاتی که باهم داشتیم وبعدش شب عروسی رویاییمون باعث میشد حالم بد واعصابم متشنج بشه...
عطیه تقریبا هرروز بهم سرمیزد و بااینکه من هیچ حرفی باهاش نمیزدم اما اون یکسره حرف میزد تا بقول خودش یکم حالمو بهتر کنه...
امروزم که بعد مدتها قرار بود همه دور هم جمع باشن اما بازم عطیه وسوگل زودتر ازبقیه اومده بودن تا من تنها نباشم...دلم نمیخواست اینجا باشن واین کاملا از رفتارم مشخص بود ولی نمیتونستم چیزی بهشون بگم..چون اینجا خونه پدربزرگ اوناهم بود و اونا میتونستن هرموقع که میخوان بیان وبرن..
برخلاف انتظارم که فکر میکردم عطیه وسوگل دخترای لوسی هستن اما تواین شرایط فهمیدم که اشتباه فکر میکردم..با دیدن رفتارای سرد وسکوت من تواین مدت تنهام نذاشته بودن...
از هردری حرف میزدن وسعی میکردن منو سرحال بیارن وحتی میخواستن بریم بیرون که درخواستشونو رد کردم...
کم کم که بقیه خونواده تشریف آوردن ومن ابدا قصد نداشتم توجمعشون حضور پیدا کنم...نگاهای ناراحتی که از نظر من ترحم انگیز بودن حالمو بدمیکرد..
سردردوتب رو بهونه کردم و خواستم تواتاق بمونم..پدربزرگ هم سعی میکرد بقیه منو تحت فشار نذارن وازاین بابت ازش خیلی ممنون بودم
 



فکر میکردم بقیه کم کم بخوان خونه رو ترک کنن اما برگشتن دوباره عطیه وسوگل بهم فهموند که اشتباه فکر کردم و حالا حالاها اینجا هستن...
قیافه مضطربشون غیر عادی بود اما بی توجه بهشون یه کتاب برداشتم و سعی کردم خودمو باهاش مشغول کنم که وقت بگذره اما زمان زیادی نگذشته بود که باشنیدن یه صدای آشنا شوکه سرمو بلند کردم...
خدای من...اینجا بود...اون اینجا بود..برای چی اومده بود؟اومده بود حال وروزمو ببینه؟اومده بود ویروونه ای رو که درست کرده تماشا کنه؟یا اومده بود کارشو توجیه کنه؟
حتی نمیتونستم حرف بزنم..فقط شوکه نگاهم بین عطیه وسوگل رفت وآمد میکرد...
فقط و فقط از خدا میخواستم نیاد اینجا..فقط میخواستم نبینمش..واقعا برای چی اومده بود؟
-چرا اومده؟برای چی اومده اینجا؟
بعد تکرار این جمله مضطرب طول وعرض اتاقو طی میکردم ..حرکاتم عصبی بود ولی نمیتونستم خودمو کنترل کنم...پدر بزرگ بهم قول داده بود...قول داده بود کمکم کنه برم...من اگه میخواستم برم بخاطر این بود که نمیخواستم ببینمش...حالا چرا اجازه داده بیاد تو این خونه؟
نمیدونم چقد تو اتاق راه رفتم واعصابم متشنج تر شد ولی با باز شدن در هم من عصبی نگاهمو به در دوختم و هم دخترا برگشتن سمت در..
خدارو شکر پدربزرگ بود...
از دخترا خواست برن بیرون و بعدش برگشت سمت من..
-علیه...
همچنان منتظر نگاش کردم که دوباره خودش گفت
-میخواد باهات حرف بزنه...اما من اجازه ندادم...
بازم سکوت من..
-بخاطر تو اجازه ندادم ولی اگه بخوای میتونین حرف بزنین..
-من فقط میخوام برم...خیلی زود..زودترازاونی که فکرشو بکنین...اصلا میفهمین من چی میگم؟من میخوام برم...
-خیله خب...آروم باش عزیزم..چرا عصبی میشی..من فقط خواستم از خودت بپرسم..
همین الان ردش میکنم بره..باشه؟تو آروم باش فقط


عزیزم.....اولین بار بود پدربزرگ منو عزیزم خطاب میکرد...همیشه مهتاب بودم یا دختر...حالا چیشده بود ؟احتمالا وضعیتم انقد رقت انگیر بود که دلش برام سوخته...اما من اینو نمیخواستم...
من دیگه نمیخواستم عزیز کسی باشم ..به هیچ قیمتی....
نمیدونم چقد گذشت که همهمه تموم شد وسکوت همه جارو فرا گرفت...
دلم گرفته بود...زیاد...دلم میخواست همه ی اینا کابوس بود ..دلم میخواست همین الان از خواب بپرم و ببینم همه چی خوبه...
خدا چی میخواست از من که نمیتونست بگیره؟چقد دیگه باید زمینم میزد تا دست از سرم برداره؟ واقعا هدفش از اینکارا چی بود؟
من که داشتم زندگیمو میکردم..منکه داشتم با بدبختیام سرمیکردم...چرا یکیو آورد گذاشت پیش روم...چرا من خیلی زود باورش کردم؟
بغیر از خدا اونم منو زمین زده بود..خیلی محکم تر...
اون منو باخودش به اوج برده بود..بالای بالا...از اونجا قشنگیای زندگیرو بهم نشون داده بود...بهم قول داده بود همیشه میتونم این قشنگیارو ببینم اما....اما یهو دستمو ول کرد...از همون بالا ولم کرد ومن با سر زمین خوردم...یجوری زمین خوردم که نتونم سرپا بشم...
این نهایت بی انصافی بود که یه آدم منو ببره بالا و از اون بالا پرتم کنه پایین...یجوری که تیکه تیکه بشم‌...یجوری که دیگه نشه تیکه هامو جمع کرد ...برای سرپا شدن من فقط یه معجزه لازم بود..اما من دیگه به معجزه هم ایمان نداشتم‌...
باید از سمت خدا معجزه نازل بشود...
تا دلم باز دلم باز دلم ..دل بشود...
 


رسیده بودم به یه پوچی بی انتها...هر روز که میگذشت این پوچی تکرار میشد...نه چیزی یادم میرفت و نه ذهنم آروم میشد
هرروز و هرروز همون حال بد تکرار میشد..همون حالی که ازش نفرت داشتم...اما این یه واقعیت بود..من باید قبول میکردم تقدیرم تو تنهایی خلاصه شده...نباید تلاش میکردم این تنهایی رو با کسی شریک بشم...
چقد زمان لازم داشتم که بتونم به همون بی حسی قبلم برگردم؟چند روز باید میگذشت تا دوباره به تنهاییم عادت کنم؟
این روزا حتی نمیتونستم تو ریاضی غرق بشم...ریاضی ای که دنیای من بود حالا بیرحمانه پسم میزد...
تنها کاری که میکردم این بود تا دعا کنم زمان بگذره...شاید با گذشت زمان میشد سِر بشم ودیگه چیزی حس نکنم..
دیگه کسیو تو خلوتم راه نمیدادم...برخلاف انتظارم هرروز که میگذشت بیشتر به عمق فاجعه پی میبردم...به من گفته بود اخلاقام گنده...چرا غم جمله هاش تموم نمیشد؟
من خودم میدونستم...میدونستم چقد نقص دارم..میدونستم خیلی از رفتارام غیر عادیه..میدونستم روح و روانم مشکل داره ..من همه اینارو میدونستم اما شنیدنش از زبون کسی که بهم میگفت چقد خوب و کاملم بعید بود....
شایدم من داشتم خودمو قول میزدم...اون از اول تصمیمش همین بود...اینکه منو زمین بزنه..من احمق بودم..احمق بودم که رفتارای ضد ونقیضشو دیدم و به روی خودم نیاوردم...احمق بودم که فکر کردم بهم علاقه داره درحالیکه حتی یبار هم بهم نگفته بود دوسم داره...حتی روز عروسیمونم وقتی بهش گفتم دوست دارم سکوت کرد...اون یبارم منو از علاقش باخبر نکرده بود...
خودمو گول زده بودم ...با خیالای بچگونه و رویایی...مسلما من گزینه مناسبی براش نبودم ...اما حالا سوالی که از خودم میپرسیدم این بود که چرا تا ازدواج پیش رفت؟چرا نخواست زودتر همه چیرو تموم کنه؟



پدربزرگ نگرانی از نگاهش لبریز میشد اما چیزی نمیگفت...هرروز میومد و از کارایی که برای ویزام کرده میگفت و من جز سکوت چیزی نداشتم تقدیمش کنم...احساس میکردم تو این مدت پیر شده..انگار اونم مثل من انتظار این اتفاقو نداشت ... ما جفتمون زمین خورده بودیم وجفتمونو ینفر زمین زده بود...اونو نوه ای که بیشتر از چشماش بهش اعتماد داشت ومنو....کسی که جای خالی تمام آدمای زندگیمو برام پرکرده بود....
.
.
.
امتحانام تموم شدن...بلیطم به مقصد استرالیا روی میز بود...فردا پرواز داشتم...میرفتم...شاید برای همیشه... پدربزرگ سهم الارث پدرمو تمام وکمال پرداخت کرده بود...ویه خونه که گفته بود هر وقت بخوام میتونم داشته باشمش...اما بعید میدونستم بخوام برگردم...
من از این خاک خیری ندیده بودم که بخوام برگردم...اما اینجا همیشه وطن من خواهد بود.چه برگردم و چه برنگردم...
پدربزرگ گفته بود مشکلی برای خروج از کشور ندارم و من حتی نپرسیدم چطور حلش کرده بود...تنها کسایی که از سفرم خبر داشتن پدربزرگ وعمو فرامرز بودن والبته گلی جون...
گلی جون درحالیکه چمدونمو میبست هرازگاهی با گوشه روسریش اشک چشاشو پاک میکرد...
نگاهش مثل همیشه مهربون بود اما غمگین...
دیگه چیزی نمیگفت...نمیگفت کاش میشد دکتر بشی..یا نمیگفت انقد زل نزن تو کتاب ..وحتی نمیگفت خوشبخت بشی...فقط میگفت خوب شو.....
.
وقت رفتن بی حس بودم..نه در ودیوارای خونه رو نگاه کردم ونه درختای حیاطو..حتی باخودم نگفتم دلم برای کسی یا چیزی تنگ میشه...
پدربزرگ فقط بغلم کرد بدون هیچ حرفی اما عمو بااشک توی چشماش نگام کرد وگفت"حلالمون کن"
با یه خدافظی زیر لبی ازشون دور شدم...
بدون هیچ نگاه آخری به کسی یا چیزی...
رفتنم تو سکوت اتفاق افتاد اما شاید شنیدن رفتنم طوفان به پا کنه...نمیدونم...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tardid
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه zzlolf چیست?