رمان تردید 11 - اینفو
طالع بینی

رمان تردید 11



راوی داستان علی:
دیگه خسته شده بودم...بارها وبارها رفتم دیدن مهتاب اما پدربزرگ اجازه نمیداد ببینمش...اما چرا؟ من فقط میخواستم حرف بزنم باهاش...میخواستم مطمئن شم حالش خوبه...
میخواستم بگم اشتباه کردم...چرا هیچ کس نمیفهمید چه مرگمه؟ اون زنمه..من حق دارم ببینمش ...درسته گند زدم به همه چی ولی میخوام درستش کنم..چرا اجازه نمیدادن...
اینبار دیگه کوتاه نمیومدم...من باید میدیدمش... باید مرهم میذاشتم رو زخمش ...من میتونستم حال مهتابو خوب کنم...مطمئن بودم...
شب بود و مسلما پدربزرگ خونه بود...اول باید با اون حرف میزدم...اما تا وارد خونه شدم دیدم علاوه بر پدربزرگ عمو فرید و بابامم اونجان...
جواب سلاممو خیلی سرسنگین دادن و منم نشستم پیششون...قیافه هاشون ناراحتی رو داد میزد..اما بی توجه بهشون رو به پدربزرگ گفتم
-باید اجازه بدین بامهتاب حرف بزنم...
نگاه سنگین و نگران پدرم رو حس میکردم اما نمیدونستم برای چی نگرانه...
پدربزرگ بدون توجه به من تکیه شو داد به مبل و چشماشو محکم روهم فشار داد...از این بی توجهی وسکوت کلافه شده بودم
-میشنوین چی میگم پدربزرگ؟ من باید مهتابو ببینم...شما نمیتونین مانع اینکار بشین...من باید ببینمش و باهاش حرف بزنم..باید بذارین همه چیو حل کنم..این حق منه...
سکوتشون واقعا عصبانیم کرده بود...اینبار من بدون توجه بهشون از جام بلند شدم و مستقیم به سمت پله ها رفتم...
اونا منو درک نمیکردن...درسته اشتباه کرده بودم اما باید میفهمیدن نگرانم..من واقعا نگران بودم..نگران حال وروز مهتاب...این حق من بود ببینمش...پشت در اتاق وایستادم وسعی کردم با چند تا نفس عمیق خودمو کنترل کنم‌..باید آروم باشم وقتی میبینمش...اون حق داره هرچقد داد بزنه اما من باید آروم باشم...
بعد چند لحظه دوتا ضربه به پشت در زدمو بدون اینکه منتظر جوابش باشم آروم درو باز کردم
 


درکمال تعجب من اتاق خالی بود ...شوکه وارد شدم و دوروبرو نگاه کردم...تخت کاملا مرتب بود و اثری از مهتاب تو اتاق دیده نمیشد...در سرویسو باز کردم اما اونجاهم خالی بود..این وقت شب مهتاب کجا بود؟یعنی جایی رفته بود؟ اما کجا؟دلم شور میزد..بدم شور میزد...یه جای کار بد میلنگید...با همون عجله ای که اومده بودم برگشتم پیششون واینبار با یه سوال دیگه
-مهتاب کجاست؟
سکوت و نگاهی که بینشون رد وبدل میشد به دلشورم دامن میزد...چی رو داشتن پنهون میکردن؟ برخلاف بابا وعمو فرید پدربزرگ خونسرد بود...اما حال اونا این لحظه برام مهم نبود...تنها چیزی که تو این لحظه مهمه مهتابه..
-میگم مهتاب کجاست؟چرا کسی چیزی نمیگه به من؟
-رفت
با حرف پدربزرگ نگاهمو دوختم بهش ..اونم داشت نگام میکرد...دوباره سوالمو تکرار کردم
-مهتاب کجاست پدر بزرگ؟
-نشنیدی چی گفتم؟
-یعنی چی رفت؟کجا رفت اصلا؟حالش خوبه؟
-بهتر میشه
-چرا یه جواب درست وحسابی به من نمیدین؟من هرروز که میومدم اجازه نمیدادین ببینمش الان دارین میگین رفت؟یعنی چی الان؟ بابا میشه شما حرف بزنی لطفا؟ عمو شما یه چیزی بگو...
-بیا بشین حرف میزنیم علی...
-خب داریم حرف میزنیم بابا‌.من سوال پرسیدم الانم منتظر جوابم...
سعی میکردم با حرف زدن چیزی که تو ذهنمه رو به عقب هل بدم...اصلا نمیخواستم به چیزی که تو سرمه حتی فکر کنم...امکان نداشت...امکان نداشت
-من جوابتو دادم پسر...یه کلمه گفتم مهتاب رفت!!!


عصبی بودم..خیلی عصبی..داشتم جون میکندم صدامو بلند نکنم اما نمیشد
-من شنیدم چی گفتین...دارم میپرسم کجا رفته؟یعنی چی که رفته؟من باید بدونم اینجا چخبره یانه؟
-داد نزن علی...بیا بشین یه دیقه
-چی چیو بشین پدر من...نشستین اینجا واین اراجیفو تحویل من میدین که چی بشه؟زن من کجاست؟
باحرفی که زدم انگار پدربزرگ عصبی شد..خیلیم عصبی شد
-زن تو؟تو اصلا حالیته چی میگه پسر؟زنتو ول کردی به امان خدا وبعد بیست روز پیدات شده و حالا ادعاتم میشه؟تو اصلا میفهمی زن یعنی چی؟هان؟اومدی صداتو برا من بلند میکنی سراغ زنتو میگیری؟کجا بودی اونموقع که زنت تک وتنها تو خونت داشت میمرد؟کدوم گوری بودی وقتی من بعد دوروز زنتو از توخونت داشتم جمع میکردم؟کدوم جهنم دره ای تشریف داشتی وقتی زنت یه هفته گوشه بیمارستان بیهوش بود؟هان؟چرا لال شدی؟ دِ حرف بزن دیگه؟الان خیلی غلط کردی اومدی سراغ زنتو از اینو اون میگیری..لیاقتت همینه که تواین بیخبری بمونی ..
لال شده بودم‌..به معنای واقعی کلمه لال شده بودم از شنیدم این حرفا...مهتاب دوروز توخونه مونده بود؟با چه حالی؟یه هفته بیهوش بود؟؟ خدای من...خدای من...چرا تا الان کسی به من نگفته بود؟یه صدایی ته مغزم جیغ میکشید که مگه برات مهم بود؟اگه مهم بود که ولش نمیکردی بااون حال...اگه مهم بود که این بلارو سرش نمی آوردی...خدایا‌...چیکار کرده بودم من؟
نمیدونم تو چه وضعیتی بودم که عمو فرید بزور دستم کشید ونشوندم رو مبل ویه لیوان آب به خوردم داد...احساس میکردم خون به مغزم نمیرسه...پدربزرگم بدتر از من نشسته بود و سیگار میکشید...اولین بار بود داشتم میدیدم سیگار میکشه ...باورش سخت بود اما نه سخت تر از باور حرفایی که امشب شنیدم....
سرم داشت منفجر میشد...انگار یکی بکوب داشت سوت میکشید...حس مرگ داشتم..
عین بیچاره ها زل زدم به عمو تا شاید اون یه چیزی بگه


بادیدن نگاهم با تاسف سرشو تکون داد واینبار بابا یکم با ملایمت سعی کرد آرومم کنه...اما مگه میشد؟
-اینجوری نگا نکن...اینجوری برای هردوتون بهتر بود..جفتتون به زمان احتیاج دارین...مهتاب واقعا حالش خوب نبود...باید میرفت تاشاید بهتر شه...دکترم همینو بهمون گفته بود...اینم که اجازه نمیدادیم ببینیش بازم بخاطر مهتاب بود...اوضاع روحیش تعریفی نداشت و دیدن تو براش سم بود...
زیر پام خالی شده بود...هی میفتادم..هی زمین میخوردم..هی زیر پام خالی میشد وهی میفتادم ومیفتادم ومیفتادم...اوضاع خیلی افتضاح تر از اونی بود که فکر میکردم...دهنم و چند بار بازو بسته کردم تا بتونم همین یه کلمه رو بگم
-کجاست؟
بازم پدربزرگ با بیرحمی کلماتشو تو صورتم کوبید
-یه جایی که دستت بهش نرسه...
چرا نمیمردم؟چرا هنوز نفس میکشیدم؟چجوری شد که به اینجا رسوندم خودمونو...خدایا...مهتابم کجا بود؟
-رفته خارج...دکترش گفت هرچی از همه دورتر باشه براش بهتره...حالا باید ببینیم چی پیش میاد...قبول کن باید این دوری اتفاق میفتاد وگرنه جفتتون نابود میشدین...
نابود تر از این؟داشتم به این فکر میکردم من کی اینهمه عاشقش شدم که حتی خودمم نفهمیدم؟آخرین تیرمو پرتاب کردم اما بازم بی نتیجه بود
-اما اون زن منه...بدون اجازه من نمیتونه بره...
-همونطور که تونستم بدون اجازه تو ردش کنم بره...دقیقا همونطورم میتونم طلاقشو ازت بگیرم علی..حواستو جمع کن...بشنوم یا بفهمم پیگیرشی همون اسم تو شناسنامه رم ازت میگیرم‌..قول میدم....
پدربزرگ کی اینهمه بی رحم شده بود؟زمین کی انقد گِرد شده بود؟هوا کی اینقد بدون اکسیژن شده بود؟زندگی کی انقد جهنم شده بود‌؟!!!!
من چرا نمیمردم...چرا نمیمردم خدایا؟؟؟


راوی داستان مهتاب:

یه اولین باره دیگه...سوار هواپیما شدن شاید یه روزی یکی از آرزوهام بود اما الان بدون هیچ ذوقی نشستم تو هواپیما وبا چشمایی خیس دارم وطنمو ترک میکنم...چیشد که به اینجا رسیدم؟منکه از خدا چیزی نمیخواستم...چرا نذاشت بابدبختیام سر کنم؟خودم کم مصیبت داشتم که حالا با یه دل پرخون باید برم ؟برم جایی که حتی زبونشو بلد نیستم؟اصلا این کسی که قراره برم پیشش کیه؟پدربزرگ گفته بود دوست بابامه...گفته بود منو ببینه خودش میشناسه ولازم نیست نگران باشم...من تو این لحظه بابامو نمیشناسم چه برسه به دوستش...
اما باید میرفتم..مجبور بودم...من واقعا مجبور بودم...من برای اینکه بتونم نفس بکشم باید میرفتم...
هواپیما داشت اوج میگرفت و حال من بدتر میشد ..قطره های اشکی که یکی یکی رو گونه هام میفتادن شاید همون احساساتی بودن که باید میریختمشون دور تا آروم میشدم...
یه لحظه هق هقم بلند شد به خودم اومدم و دستمو جلوی دهنم گرفتم اما مردی که رو صندلی کنارم نشسته بود برگشت سمتم...
حالا علاوه بر حس بد حس خجالت هم داشتم...شاید فکر کرده دیوانه ام یا زیادی لوس...
-حالت خوبه دخترم؟
سنش انقدری نبود که من دخترش به حساب بیام اما این تواضعش تو برخورد با یه دختر تنها تحسین برانگیز بود..شاید بخاطر همین بود که سعی کردم نسبتا آروم باشم و محترمانه جوابشو بدم
-خیلی ممنون...
سنگینی نگاهشو روی خودم احساس میکردم اما خیره به دستام موندم..
یکم که گذشت دوباره خودش به حرف اومد..
-هیچی تو این دنیا ارزش اینو نداره که چشماتو تا این حد اذیت کنی...
برگشتم و نگاش کردم...عمیق..اونقد عمیق که شاید از عمق چشمام بفهمه چخبره..اما
-این چشما خیلی حرفا دارن که بزنن دخترم...اما تو به حرفشون گوش نکن..


حرفاشو نمیفهمیدم‌..قشنگ حرف میزدا اما نمیفهمیدم چی میگه..
-منظورتونو نمیفهمم..
صدام میلرزید از اشکایی که ریخته بودم..دل خودم برای خودم کباب بود
-مسلما کسی یا کسایی اذیتت کردن..یا باحرفاشون یا بارفتارشون و یا با رفتنشون... دلتو شکستن ولی تاوان دل شکسته ت رو نباید از چشمات بگیری...این همیشه یادت باشه
"تاوان دل شکسته ت رو نباید از چشمات بگیری" جمله عاقلانه ای بود..اما نه برای منی که تکلیفم با خودم ودلم وچشام مشخص نبود‌..
-حرف منِ دوران دیده رو پشت گوشت ننداز...حتی اگه اشتباهم کرده باشی همیشه یه راهی برای جبران هست..خودتو دوباره بساز یجوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...
سرمو با لبخند غمگینی براش تکون دادم و اینبار جفتمون ساکت شدیم..من غرق در حرفای منطقیش و اون..نمیدونم
خسته بودم وچشام میسوخت‌.نتونسته بودم درست وحسابی بخوابم و پروازی که بیشتر از ۱۶ساعت طول میکشید اعصابمو متشنج تر کرده بود..تواین لحظه تنها چیزی که میخواستم خواب بود که ببرتم تو عالم بیخبری اما دریغ...
.
.
به مقصد رسیده بودم و باید وارد یه مرحله سخت دیگه از زندگیم میشدم...غربت..حتی اسمشم نگران کننده بود اما من میتونستم...مرد کناریم که حتی اسمشم نمیدونستم خیلی صمیمانه ازم خداحافظی کرد و با دادن یه کارت گفت"شاید یه روزی توی این خاک غریب به کمک همدیگه احتیاج داشتیم دخترم" دخترم گفتن هاش حس خوبی داشت.اما فکر نمیکردم دیگه من بخوام یه روزی از کسی کمک بگیرم...یه بار از یکی کمک خواستم...گفتم دستمو ول نکن و تنهاییمو پر کن اما اون بدترین بلایی رو که میتونست سرم آورد .همین برای یک عمرم بس بود...
 


سردرگم و پریشون توفرودگاه اینور واونورو نگاه میکردم... حتی یه عکس از کسی که قراربود ببینمش نداشتمش..مثل احمق ها دور خودم میچرخیدم...شایدم مثل بچه ای که تو شلوغی مادرشو گم کرده..
همونقد درمونده...
-مهتاب...
برگشتم سمت صدا...اما کسیو پیدا نکردم...دوباره صدام کردن واینبار من از حرکت لبش فهمیدم کیه ...
بدون عکس العملی داشتم نگاش میکردم...دوست پدرم ایشونه؟
-خیلی خوش اومدی مهتاب جان...پرواز خوبی داشتی؟
-سلام..خیلی ممنون
این تمام مکالمه ای بود که تا رسیدن به مقصد بینمون رد وبدل شد...البته آقا سعید چندین بار سعی کرد سر صحبتو باز کنه اما من...حرفی برای گفتن نداشتم...
فقط میخواستم بخوابم ..برای همیشه..
فکر میکردم قراره برم یه هتل یا مسافرخونه وشاید یه سوئیت کوچیک که خودم باشم وخودم اما مقصدمون خونه آقا سعید بود...
خوشبختانه یا بدبختانه کسی خونه نبود و من به اتاقی که بهم نشون داد پناه بردم...حتی حوصله دوش گرفتنم نداشتم..فقط یه قرص خواب یه لیوان آب و تمام..
بالاخره امروزم تموم شده بود...
.
.
.
باسردرد وحشتناکی از خواب بیدار شدم ...اما سروصدای بیرون ومحیط نا آشنای اتاق یکم گیجم کرد ..به خودم که اومدم فهمیدم مِلبورن تشریف دارم اما نه برای خوشگذرونی و نه حتی برای تحصیل...من فقط فرار کرده بودم ..همین


سروصدای اتاق منو از افکارم بیرون کشید...بااینکه از دنیا وآدماش بریده بودم اما شعورم اجازه نمیداد بیشتر از این بخوام به اهالی این خونه بی احترامی کنم..
بخاطر همین با یه دوش سریع ولباس مناسب از اتاق خارج شدم..اما صحنه روبروم شوکم کرده بود
آقا سعید بود اما چیزی که متعجبم کرده بود دختر بچه ای بود تو بغلش نشسته بود و داشتن باهم صحبت میکردن...البته بهتره بگم دختر کوچولو ناز میکرد و آقا سعید که نمیدونم چه نسبتی باهاش داشت با جون ودل نگاش میکرد...
متوجه من که شدن از اون حالت دراومدن وآقا سینبار باصدای نسبتا بلندتری رو به من گفت
-صدای ما بیدارت کرد؟معذرت میخوام تا جایی که میشد سعی کردیم آروم حرف بزنیم که اذیت نشی..مگه نه ریحون؟
ریحون؟دختر بچه یکم با تعجب منو نگاه کرد وبعد رو کرد سمت پدرش وبانرکت خیلی بامزه ای سرشو سوالی تکون داد..
آقا سعیدم مثل من از حرکت دختره خوشش اومده بود چون محکم تو بغلش چلوندش و بعد بهش گفت
-مهتاب خانومی که گفتم مهمونمونه ایشونه عزیزم...سلام نمیکنی؟
-سلام..
صداشم ناز بود..مثل موهای طلایی و فری که دورشو گرفته بودن...مثل لپای تپل و قرمزش..مثل لبای صورتی و خوش فرمش...
-سلام...معذرت میخوام مزاحم شمام شدم...
اقا سعید اخم کرد و گفت
-دیگه نشنوم ازاین حرفا بزنیا...بیا بشین برم چایی بیارم برات...خوب خوابیدی خستگیت در رفت؟
-بله خیلی ممنون
-من دیدم خوابی خودم زنگ زدم به طهماسب بزرگ وخبر رسیدنتو دادم...اما بهتره خودتم یه تماسی باهاشون داشته باشی دخترم
-چشم...زنگ میزنم
-همیشه انقد کم حرفی؟یا شایدم من زیاد پرحرفم؟
-خواهش میکنم..من یکم کم حرفم...



دختر بچه همچنان با تعجب نگام میکرد ومن نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم...انگار لبخندم بهش پروبال داد چون دستشو سمتم دراز کرد و با لحن با نمکی گفت
-من ریحانه هستم وشما؟
شگفت زده شدم...فارسیش خوب بود اما سلیس نبود وبخاطر همین لحنش واقعا به دل مینشست..معطلش نکردم واینبار با لبخند بیشتری جوابشو دادم
-خوشبختم...منم مهتابم..
شاید ۵سال بیشتر نداشت ولی واقعا پرانرژی و پر اعتماد بنفس بود واینو مطمئنا مدیون آقا سعید بود...
-ریحانه دخترمه...پنج ونیم سالشه و عزیز دردونه خونوادمون...نگا نکن اینجوری آروم و موقر نشسته ..پاش که بیفته یه لشکرو حریفه..حالا آشنا میشی باهاش..
ریحون با اخم باباشو نگاه کرد ومن متعجب از این که دوست بابام یه بچه پنج ساله داره...شایدم از نظر من عجیب بود‌..
همین موقع درخونه باز شد و یه خانوم اومد تو...یه خانوم خوشگل والبته بسیار شبیه ریحون...آقا سعید بلند شد وبه سمت اون خانوم رفت...بعداز برخورد عاشقانه ای که ازشون دیدم مشخص بود همسرشه..
آقا سعید منو نشونش داد و اون خانومم برگشت سمتم...نگاهشو که روی خودم دیدم بلند شدم و برای سلام دادن پیش قدم شدم..
احتمال میدادم از حضور من توخونش خوشحال نباشه اما اینطور نبود...جواب سلاممو خیلی گرم وصمیمی داد و حتی بغلم کرد...گفت از اینکه اینجام خیلی خوشحاله...
از لحنش مشخص بود ایرانی نیست اما مثل ریحون خوب فارسی صحبت میکرد..
-من واقعا خوشحالم که اینجایی...
-خیلی ممنون شما لطف دارین...معذرت میخوام مزاحمتون شدم..
-اصلا...اصلا...دیگه اینو نگو...
بازهم آقا سعید مارو به هم معرفی کرد
-خب خودتون که کاری نکردین لااقل اجازه بدین من معرفیتون کنم.. مهتاب جان که معرف حضورتون هستن و ایشونم همسر محترم بنده دیانا...والبته یه پسر خوشتیپ و جذابم بغیر از دخترمون داریم که دیگه کم کم پیداش میشه..اسمش سامه ..حالا بیاد آشنا میشین..
درجواب آقا سعید سرمو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم...
با یادآوری دوباره آقا سعید مجبورا به ایران زنگ زدم تا خبر رسیدنمو دوباره بهشون بدم


چون گوشی نداشتم از تلفن آقا سعید استفاده کردم...برخلاف انتظارم خود پدربزرگ جوابمو داد
-الو
-سلام
-مهتاب؟خودتی؟ حالت خوبه
-خیلی ممنون
-زودتر منتظر تماست بودم اما سعید گفت خوابیدی..راحت رسیدی؟مشکلی که نداری؟
شاید اولین بار بود که پدربزرگ اینقد پرحرفی میکرد...قبلا بزور چند کلمه صحبت میکرد ولی این روزا بیشتر از همیشه هوامو داشت و البته از حق نگذریم بیشتر کمک ممکنو بهم کرده بود... -من خوبم نگران نباشین...
-مهتاب. اگه چیزی اذیتت کرد یا چیز احتیاج داشتی بهم بگو...من همیشه کمکت میکنم..باشه؟
-میدونم پدربزرگ...
فقط خودم لرزش صدامو حس کردم و مکالمه رو زودتر تموم کردم..‌تو این یه ساعتی که باخانواده اقاسعید بودم همه چی یادم رفته بود اما زندگی من چیزی نبود که بااین دلخوشی های یه ساعت روبراه بشه...
بایادآوری دوباره همه اتفاقا حالم به وضوح گرفته تر شده بود واینو همه فهمیدن...بعد شام با تشکر وبه بهونه خواب به سمت اتاق رفتم...شاید دوباره تب داشتم اما مهم نبود...حتی دیگه نمیخواستم بخوابم...فقط میخواستم ریاضی بخونم...مثل همیشه.‌.
کتابمو باز کردم و سخت ترین سوالای ممکنو انتخاب کردم...با حالتای هیستریک خودکارو رو کاغذ فشار میدادم تا تخلیه شم...نمیدونم چقد گذشت...حتی نمیدونم چندتا مسئله حل کردم اما به خودم که اومدم دوباره غرق روزای نفرت انگیز عید بود...
چرا تمدم نمیشد؟چرا ولم نمیکردن...
چرا من دوباره رو آورده بودم به این قرصای لعنتی برای یذره آرامش...فقط یذره

شب سختی بود...هم از لحاظ تغییر موقعیت مکانی و عوض شدن محل سکونتم وهم اینکه از امشب دوباره علنا تنها شده بودم...
دیگه خانواده ای که یکسال پیش پیدا کرده بودم رو نداشتم..برگشنه بودم سر نقطه اول ولی اینبار بدتر از قبل...
کم کم داشتم به این ایمان میاوردم که روزا وشبای خوب برای من فقط سوتفاهمن...
نه تنها نمیتونستم راحت بخوابم بلکه وقتی خوابم میبرد با کابوسای وحشتناک دست وپنجه نرم میکردم...بخاطر همین از پنج صبح باوجود خستگی زیادم نتونستم چشم روی هم بذارم...
ساعت نزدیک هفت بود که دلو به دریا زدم و خواستم برم یه لیوان آب بخورم که با دیانا خانوم روبه رو شدم...با دیدن من بااون وضعیت آشفته و چشمایی که صددرصد قرمز وملتهب بودن نگران شد
-مهتاب جان...حالت خوبه؟
به قیافه مهربونش نگاه کردم
-صبح بخیر...من خوبم..
-انگار خوب نخوابیدی..چشمات سرخ هستن..یاشایدم دلتنگ خانوادت شدی به همین زودی...
نمیدونم چجوری نگاش کردم که عقب نشینی کرد
-معذرت میخوام..نباید دخالت میکردم..
من همچین فکری نکرده بودم
-نه اصلا اینطور نیست...من یکم شرایطم خوب نیست بخاطر همین..
-عزیزم...من میتونم کاری برات انجام بدم؟
-تا این لحظه خیلی به من لطف داشتین...خواهش میکنم بیشتر ازاین شرمندم نکنین
بعد گفتن این حرف بدون خوردن آب برگشتم سمت اتاق..وبه این فکر کردم تا کی قراره اینجا باشم؟اصلا تکلیفم اینجا چیه؟کجا باید زندگی کنم؟کی درسمو شروع میکنم؟


این بی سرو سامانی اونقد آشفتم کرده بود که واقعا روح سرگردان شده بودم...نه خواب داشتم نه خوراک...حتی نمیتونستم از آقا سعید بپرسم تکلیفم چیه؟
این آشفتگی انقد مشهود بود که آخرش آقا سعید خودش پیش قدم شد برای اینکه ببینه چه مرگمه...
-مهتاب جان میتونم باهدت یکم حرف بزنم؟
شاممو تازه تموم کرده بودم و دیگه میخواستم از سرمیز بلند شم که این حرفو زد
-البته..
بعد تشکر وترک میز به سمت اتاقی که به من داده بودن حرکت کرد ومنم پشت سرش...
توسکوت منتظر بودم تا حرف بزنه
-مهتاب دخترم...تو مثل دختر منی...تو امانت پدربزرگت نه..تو امانت فرهادی..من نمیتونم این اوضاع رو تحمل کنم...من میدونم تو ایران مشکلی داشتی..البته مفصل نمیدونم جریان چیه و نمیخوامم فضولی کنم...اما تو وقتی اومدی اینجا هر چند بهونه ی دیگه ای داشتی ولی هدف درس خوندنت بود...من الان چند روزه منتظرم خودت به حرف بیای و ازم بپرسی ولی با دیدن اوضاع روحیت فکر کردم شاید خودم پیش قدم بشم بهتره...تو اصلا نمیخوای برنامتو اینجا شروع کنی؟
بغض همیشگیم حی وحاضر تو گلوم کمین کرده بود...چقدر رقت انگیز شده بودم..حتی بدتر از گذشته..وقتی میخواستم حرف بزنم صدام میلرزید...
-من...چرا...میخوام بدونم‌...یعنی من نمیدونستم چیکار باید بکنم...
-عزیزم...اینجوری بغض نکن‌...فکر نکن اینجا بی کس و کاری...من هستم...دیاناهست.. شاید نتونیم جای خانوادتو بگیریم ولی همه تلاشمونو میکنیم
-شما خیلی به من لطف دارین اما تاهمینجاشم مزاحم شما شدم‌...همین فردا میرم...اون دانشگاهیی که قراره برم حتما خوابگاه داره...بهم خوابگاه میدن..اگرم ندن..خونه اجاره میکنم هان؟میتونم خونه پیدا کنم اینجا..من باید برم
هیستیریک فقط تکرار میکردم که باید برم و آقاسعید حرفمو قطع کرد
-تو حالت خوب نیست...من میفهمم..داری چرت وپرت میگی..تواصلا مزاحم ما نیستی..
خونه هم قرار نیست بگیری چون توهمین طبقه یه سوئیت هست که قبلا برات گرفتیم...دیگه هم این حرفارو نزن که واقعا ناراحت میشم...


با حرفایی که میشنیدم دستمو رو چشمای اشکیم کشیدم و نگاهمو متعجب دوختم به چشای اقا سعید..ظاهرا بهتر بود به جای فکر وخیال اول سوال میپرسیدم...چون اینجوری مسلما بیشتر مزاحمشون نمیشدم و نقل مکان میکردم به سوئیتی که برام گرفته بودن...
چشام که دوباره میرفتن تا پربشنو پاک کردم و اینبار خودم پرسیدم
-دانشگام چی...
-دانشگاهتم حله...از ترم جدید میتونی بری اما قبل اون باید زبانتو تقویت کنی...ومن از امروز اعلام میکنم که دیگه توخونه فارسی حرف زدن ممنوعه تازمانی که شما راه بیفتی...حالا اگه خیالت از بابت خونه ودرست راحت شد بهتره کمتر خودتو اذیت کنی...
با دیدن مهربونی آقا سعید یه لحظه ..فقط یه لحظه یادش افتادم اما مثل هربار سریع خودمو سرزنش کردم بخاطر این یادآوری...
.
.
هنوز پسر آقا سعیدو ملاقات نکرده بودم چون از وقتی من اومده بودم اون رفته بود اردو و امشب قرار بود برگرده...شامو که خورده بودیم اما دیانا یه کیک خوشگل برامون درست کرده بود که قرار بود بعد اومدن سام صرف بشه..
بعداز شنیدن حرفای آقا سعید یکم ذهنم آروم شده بود اما حال من چیزی نبود که به این زودی خوب بشه واینو خودم بهتر ازهمه میدونستم...چشمم روی تلویزیون و افکارم جاهای دیگه ای سیر میکرد که باسرو صدای ناگهانی و بلند به خودم اومدم ومتعجب دورو برمو نگاه کردم...ریحون با خوشحالی دویید سمت در و باصدای بلندی داد زد
-سام
وبعدش یکی به سرعت از رو زمین بلندش کرد وصدای خنده به هوا بلند شد...
پس سام اومده بود...بقیه هم به استقبال پسر خانواده رفته بودن و من آخراز همه وایستادم...بادیون محبت بینشون یه لحظه یاد گلی جون ومهسا افتادم..چقد دلم برا گلی جون تنگ شده بود...
بعد احوالپرسی مفصلشون سام که با هیجان زیادی چیزایی رو برای خانوادش تعریف میکرد که من نمیفهمیدم چیه یهو نگاهش به من افتاد و سکوت کرد‌...
تازه من بودم که اعلام حضور کردم...
-سلام
نمیدونستم سام هم فارسی بلده یانه اما این حرف تنها عکس العملم بود...
اقا سعید دوباره وساطت کرد ومارو به هم معرفی کرد
-خب سام...وراجی بسه..مهمونمون حسابی تو این چند دقیقه باهات آشنا شد..ایشون مهتاب خانومن همون مهمون افتخاری که گفته بودم...


سام برخلاف چند لحظع پیش که خونه رو روسرش گذاشته بود با یه لحن خیلی مودبانه دستشو جلو آورد
-از آشناییتون خوشبختم...خیلی خوش اومدین..
شاید تعجبو از نگاهم خوند که با یه حالت خنده دار سرشو خاروند...وازاین حرکتش بقیه خندیدن
حرفشو بی جواب نذاشتم
-من از آشناییتون خوشبختم...
اما اروم بودن سام فقط چند لحظه طول کشید چون بلافاصله با هیجان گفت
-واقعا شما ریاضی میخونین؟من باورم نمیشه‌..تاااازه شنیدم رتبه کنکور دورقمی اوردین اره؟
-بله...درسته..ریاضی میخونم
-واو..چه عالی شد...کمک من میکنی تو ریاضی؟آخه ریاضیم خیلی گل و بلبله
ودوباره پشت سرشو خاروند...چه زود پسرخاله شد وواقعا چقد هیجان داشت موقع حرف زدن..تاخواستم جوابشو بدم آقا سعید گفت
-تعجب نکن مهتاب‌...گفته بودم که چجوریه...حالا مونده تا باهاش آشنا بشی
اینبار سام رو به پدرش با اعتراض گفت
-بابا...
-بابا نداریم...راستی اینم بگم از امروز تو خونه حکومت نظامیه...فارسی حرف زدن ممنوع تا زمانی که مهتاب زبانش تقویت بشه..اوکی؟
بقیه هم تو جوابش اوکی گفتن واز این به بعد تنها ریحون بود که خودشو برای برادرش لوس میکرد و سام هم بااینکه خیلی اذیتش میکرد اما مشخص بود چقد دوسش داره...
ریحون اصرار داشت که سام باید بهش کادو بده وسام میگفت چیزی نخریده...لحظه آخر که ریحون کم آورد وبالب ولوچه آویزون رفت سمت مامانش سام از پشت بغلش کرد و شروع کرد به قلقلک دادن...وبعد اینکه کم مونده بود به گریه بیفته اینبار دستشو گرفت وبزور برد تا کادویی که براش گرفته بود بده بهش...
تواین لحظه به این فکر میکردم که کاش منم یه برادر داشتم...خودمو براش لوس میکردم..ازش کادو میگرفتم ومهم تر ازهمه...پشت و پناهم میشد....


برخلاف اصرار آقا سعید وهمسرش از همون شب اومدم به سوئیت خودم...بنظرم مزاحمت بیشترازاین جایز نبود..
خونه ای که برام در نظر گرفته بودن یه سوئیت نقلی ولی درعین حال قشنگ و تر تمیز بود...
اما تو شرایطی نبودم که ازاین موضوع خوشحال باشم..
چجوری میخواستم بااین حالم دوماه بیکار باشم؟قطعا دیوونه میشدم..باید یکاری میکردم...من یعالمه کتاب داشتم برای خوندن...مسئله داشتم برای حل کردن..نباید بیکار باشم و فکر وخیال کنم...اما همه این کارارو از فردا شروع میکردم...امشب میخواستم فکر کنم...به بدبختیام..به تنهاییام...امشب میخواستم خودم باشم..خود واقعیم...خود شکستم...
بخاطر همین رفتم زیر دوش و فکر کردم...به اینکه چیشد که اینجوری شد...
پدرو مادرم...پدرومادرم که اسطوره زندگی عمو وزنعمو بودن بازم باعث شدن من طعمه بشم...
طعمه یه بازی کثیف...من گفته بودم نمیخوام عاشق بشم...گفته بودم اگه عشق اون چیزیه پدرومادرم تجربه کردن نمیخوام درگیرش بشم...
پس الان چیشد؟چرا عاشق شدم؟اونم عاشق یه آدم اشتباهی از نظرش من بی لیاقت بودم...
از من حاش بهم میخورد...
خدایا...درد جمله هاش تموم نمیشد...چیکار باید میکردم؟
اینبار زار زدم...برخلاف روزایی که همیشه از ترس دیدن کسی گریه هامو خفه کرده بودم...
بلند زاد میزدم به بخت واقبالم که از همون بچگی نحس بود...من باید میمردم...اون راست میگفت...منی که برای پدرومادرم ارزش نداشتم قطعا حال بهم زن بودم...اونا اولین کسایی هستن که مسبب حال منن...چه با مرگشون و چه با عشقشون...


اینکه من باهربار بعد هر ناراحتی واسترسی فشارم افت میکرد یا خون دماغ میشدم رقت انگیز بود...اما امشب مهم نبود چی میشه...باید خالی میشدم...بدون توجه به خونی که جاری بود و گرمای آب به خونریزی دامن میزد داد میزدم و خدا رو صدا میکردم...داد میزدم ومیگفتم چرا...چرا من.. مگه یه آدم چقد باید امتحان پس بده...من امتحانمو پس داده بودم...خیلی سال پیش...وقتی بچه بودم...من تو بچگی مرده بودم ولی انگار بسم نبود که اینبار تو۲۱سالگی هرروز دارم آتیش میگیرم...
خدایا...باید جواب گریه هامو بدی...باید بگی تاوان کدوم کارمه...باید بهم بگی...
نمیدونم چقد زیر دوش زار زدم ..گلوم وحشتناک درد میکرد از دادایی که زده بودم و خون دماغم تازه قطع شده بود...دلم فقط خواب میخواست..فقط تونستم یه لباس از چمدونم دربیارم و بپوشم وبعد بیهوشی مطلق...
.
.
.
باسروصدا و تکونایی یکی از خواب بیدار شدم..اما نمیتونستم چشامو باز کنم..دلم میخواست سرو صدا تموم شه وبازم بخوابم...چشام میسوخت و گلوم انگار پاره شده بود...
-زنگ بزنم دکتر بیاد؟
-صبر کن اگه بیدار نشد زنگ میزنیم..تبش زیاد نیست...مهتاب؟صدامو میشنوی؟
صدارو نمیشناختم ولی سعی کردم بزورم که شده چشامو باز کنم تا این بحث زودتر تموم شه...
بدون توجه به سوزش چشام بازشون کردم و بعد چندتا پلک زدن متوجه آقا سعید وخانومش شدم...
-مهتاب...حالت خوبه؟تو که مارو کشتی دختر...
کم کم که هوشیاریمو بدست میاوردم متوجه سردرد وحشتناکی که داشتم شدم...اونقد زیاد بود که صدای نالمو بلند کرد..
-آییی
-چیشده؟جاییت درد میکنه؟دکتر خبر کنم؟
-سرم...
صدام گرفته بود ومسلما همه اینا نتیجه شب وحشتناکی بود که گذرونده بودم...
دلم نمیخواست به نگرانیشون دامن بزنم اما واقعا نمیتونستم بلند شم...
-مهتاب یذره بلند شو ازاین بخور...حالتو بهتر میکنه..
بزور سرمو یکم بلند کردم واز لیوانی که دیانا به سمتم گرفته بود یکم خوردم...شیرینیش اونقد زیاد بود که دلمو زد اما هر قطرش انگار هوشیاریمو زیاد میکرد...شاید نصف لیوانو تموم کردم و دوباره سرمو رو بالش گذاشتم...
 


-چت شده مهتاب...نکنه سرما خوردی..میدونی از کی پشت در بودیم؟انقد باز نکردی که نگران شدیم..مجبور شدم با کلید یدکی ای که داشتم درو باز کنم
-معذرت میخوام نگرانتون کردم...دیشب یکم بد خوابیدم‌..شاید بخاطر اونه...
آقا سعید عاقل اندر سفیه نگام کرد...یجوری که انگار میگفت خر خودتی...اما من بدون توجه بهش سرمو انداختم پایین...
حالم بد بود..اما نه اونقدری که کارم به از حال رفتن و بیمارستان بکشه بخاطر همین بازم تکرار کردم
-بخدا حالم خوبه...من ..من یکم شرایط بدی دارم..شاید از نظر شما حالم بد باشه ولی به نظر خودم با مصیبتی که داشتم میتونست بدتر از این باشه...شاید کامل ندونین جریان چیه ..منم نمیخوام چیزی بگم اما میخوام بدونین این حالتام طبیعیه...خواهش میکنم انقد نگران نباشین...
این پرحرفی کردنم..اینکه میتونم چیزیو برای کسی توضیح بدم از صدقه سری مسبب حال بدمه...مزخرفه اما شاید یکی از مزیتای این ماجرا همین باشه...
نگرانی توی نگاه این زن وشوهر نه تنها کمتر نشد که بیشترم شد...کلافه ازاینکه نتونستم قانعشون کنم سعی کردم علارغم سرگیجه بلند شم...بایه ببخشید راه افتادم سمت روشویی و بعد نگاه کردن به آینه دیدم نگرانیشون بیراه نبوده...زیر چشام سیاه بود ولی این چیز تازه ای نیست...
بهشون گفته بودم حالم خوبه...اما خوب نبودم..به خودم که نمیتونستم دروغ بگم...من شکسته بودم‌..بدم شکسته بودم ...نمیتونستم خودمو جمع کنم ...منه احمق‌..منه روانی که تا به امروز از خودکشی پدرومادرم شاکی بودم...به خودکشی فکر کرده بودم...
به چیزی که ازش متنفر بودم...توجیهم این بود که اونا منو داشتن اما من کسیو ندارم که بخواد بعد من افسرده بشه...
این روزا بااین طرز فکرای وحشتناک حتی خودمم نمیشناختم..


از سرویس که بیرون اومدم اقا سعیدو تنها دیدم...خیره به یه نقطه مبهم...متوجه من که شد اشاره کرد بشینم کنارش..
همینکه نشستم برگشت و بهم نگاه کرد...یه نگاه عمیق...
-کسی تا حالا بهت گفته چقد شبیه مادرتی؟
نفسم حبس شد...بجز زنعمو سیما اقا سعید دومین نفری بود که این حرفو میزد...سرمو به نشونه مثبت تکون دادم...
-ازشون عکس داری؟
-نه...تووسایل خونمون که همسایه ها جمع کرده بودن شاید باشه...اما تاحالا نرفتم سراغشون...
دلم برای خودم میسوخت..چه تقدیری داشتم من...
-برای کاری ‌که باخودشون کردن نمیشه قضاوتشون کرد..اما بخاطر کاری که باتو کردن قطعا هیچوقت خودشونو نمیبخشن...
-بخشیدن یا نبخشیدنشون فرقی به حال الان من داره؟
-مسلما نه..
-پس مهم نیست...
-تا حالا بهشون حق دادی؟
-خیلی...
-میتونی ببخشیشون؟
-بنظر من آدم اول باید تکلیف خودش وزندگیشو مشخص کنه بعد بچه دار بشه آقا سعید...
چشاشو محکم روهم فشار داد...سرشو به تایید تکون دادو گفت
-حق با توئه...مسئولیت تو با اونا بود...اما جازدن...
-اونم مهم نیست...
-پس بنظرت الان چی مهمه؟
-دیگه هیچی مهم نیست
-چرا؟چون شکست خوردی؟
-چون چیزی برای از دست دادن ندارم...
-دوس داری حرف بزنی؟
-دارم حرف میزنم...
-نه...اینجوری نه...از اون چیزی که جفتمون بهش فکر میکنیم...
-حرف زدن دربارش چیزیو عوض نمیکنه..
-اما باعث یسری اتفاقا تو وجود آدم میشن مهتاب...


باعث یسری اتفاقا تو وجود آدم میشن...مثلا چه اتفاقی؟
-مثلا چی؟
-مثلا این که دیگه تو خواب اسمشو تکرار نمیکنی...
قلب ایستاد...واقعا ایستاد..اسم کیو؟چی داشت میگفت؟من ...من حتی یادم نیست چه خوابی دیدم...خدای من...
-چرا تعجب کردی؟
نمیدونم نفسم چجوری برگشت...نمیدونم چقد گذشت ولی بالاخره جون کندم تا حرف بزنم
-اسم...اسم کیو؟
-همونی که باعث شده کابوس ببینی
سکوت کردم..تو سکوت نگاش کردم تا یجوری حرف بزنه من از ابهام دربیام...
-اینجوری نگام نکن...من شاید خوب حرف بزنم ..شاید بتونم تو برخی مسائل قانعت کنم ..شاید بتونم بهت راه حل بدم ولی تهش اونی که باید یکاری بکنه خودتی...چه باحرف زدن..چه باگریه کردن...چه باداد زدن وچه بادرس خوندن...اینکه تو بخوای مشکلتو خودت تنهایی حل کنی خوبه..خیلی خوبه اما اینکه تظاهر کنی به خوب بودن فقط مشکلو بدتر میکنه...ودیگه اینکه بعضی مشکلا هستن که درست نمیشن...نه اینکه بگم همیشه مشکل میموننا..نه ..تووجود آدم حل میشن ولی پاک نمیشن مهتاب...همیشه یه نشونه ازشون برای یادآوری هست‌..اما وقتی حل شده باشن دیگه اون یادآوری اذیتت نمیکنه...پس تو تا نخوای حلش کنی ..اون یادآوری باعث میشه اذیت بشی...اونقد زیاد که هرشب کتبوس ببینی...اونقد زیاد که حتی نتونی بخوابی...من نمیدونم مشکلت چیه..بازم میگم تازمانی که خودت نخوای نمیخوامم بدونم اما تو سعی کن خودتو قانع کنی برای خوب شدن


آقا سعید بعد زدن حرفاش رفت و درم بست...من موندم با یعالمه فکر وخیال...یه دلم میگفت راست میگه اینجوری وتواین شرایط نمیشه دووم آورد اما یه دلم میگفت نه مهتاب..یبار اعتماد کردی ودیدی که چیشد...آخرش درد دلاتو کوبید تو صورتتو و رفت...چرا میخوای سفره دلتو برای یکی که نمیشناسیش باز کنی؟
اونقد نشستم و فکر کردم که زمان از دستم در رفته بود...با صدای ریحانه به خودم اومدم ونگاش کردم...از پشت در سرشو با یه حالت بامزه آورده بود تو و نگام میکرد
-مهتا...
-جانم...
تا لحن دوستانه منو دید اومد داخل وونجکاو به دوروبر نگا کرد...
-اینجا خونه توئه‌؟
فارسی حرف زدنش واقعا به دل مینشست
-بله عزیزم..
بازم به نگاهش ادامه داد ومن متوجه شدم که یادش رفته برای چه کاری اومده..
-کاری داشتی با من ریحون خانوم
تا اینو گفتم انگار که یادش افتاده باشه تند تند پرید بالا وپایین و گفت
-ماما گفت ناهار بخوریم...ماکارونی...بیا
بعد باهمون هیجان دویید سمت منو دستمو کشید به سمت در...دلم نمیخواست بیشترازاین مزاحمشون باشم ولی از یه طرفم دلم نمی اومد با ریحون نرم...
دست تو دست هم رفتیم اونجا و واقعا بوی غذا آدمو مست میکرد...ریحون حق داشت اینجوری بپر بپر کنه برای ماکارونی...
ناهار تو یه جو خیلی شاد صرف شد..شاید اینهمه شیطنت و خنده برای این بود که حال من یکم عوض شه اما سخت بود...من سر یه جریان خیلی مهم گیر کرده بودم...بقول آقا سعید..تااینو توخودم حل نمیکردم محال بود بتونم زندگی کنم

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tardid
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ibspu چیست?