رمان تردید 12
تقریبا شب شده بود..از بعد ناهار که اومده بودم حیاط شاید ۵ساعت میگذشت...خیلی فکر کردم...به خودم.. به شرایطم ..به ایران ..شاید منم مقصر بودم...نباید اینقد چشم بسته همه چیو قبول میکردم اما تنها چیزی که این وسط مهم بود این بود که حالا من یه زن متاهل بودم..که فرار کرده..طبق اطلاعاتم میدونستم میتونه از من شکایت کنه...نمیدونم چجوری..اما پدربزرگ خیالمو ازاین بابت راحت کرده بود...راحت بودن خیالم تاثیر چندانی رو این مسئله نداشت...الان تو شرایطی نبودم که بخوام برای طلاق اقدام کنم..ابدا جون اینو نداشتم یه داستان جدید راه بندازم...من فقط میخواستم ذهنمو از هرچی که اتفاق افتاده پاک کنم...شاید این راه حل خوبی نبود اما تنها راه حل ممکن برای من بود...امیدوار بود تا اون زمان مشکلی پیش نیاد...
باصدای پایی برگشت پشت سرم و اقا سعیدو دیدم...با فاصله ازم رو پله ها نشست و اونم مثل من زل زد به باغچه ...
شاید بازم اشتباه میکردم برای اعتماد کردن اما دیگه مهم نبود...من سخت ترین ضربه رو خورده بودم وتموم شده بود...بالاتراز سیاهی که رنگی نیست!هست؟
-من ازدواج کردم....
شوک تونگاه آقا سعید وقتی برگشت سمتم اونقد زیاد بود که فهمیدم از این جریان بی خبره...
-با پسر عموم...عمو فرامرز...میشناسین؟
-علی؟
حتی شنیدن اسمش دلمو به درد میاورد واین اصلا منصفانه نبود...
سرمو به تائید تکون دادم وادامه دادم...
-شاید اشتباهه که اینارو دارم میگم اما دیگه مهم نیست...من تازه یه ساله که خونوادمو پیدا کردم...بعدش همه چی اونقد سریع اتفاق افتاد که حتی خودمم نفهمیدم چیشد...فقط یه لحظه به خودم اومدم که شب عروسیمون تنها بودم...باورتون میشه؟
اشکی که گوشه چشمم جمع شده بودو پاک کردم و سعی کردم با نفسای عمیق بغضمو هل بدم عقب...
-من فقط...فقط دوسش داشتم...من نمیدونستم قراره چی بشه...من هیچکسو نداشتم ازش بپرسم اینا طبیعیه یا نه..کسی نبود بهم بگه حواسمو جمع کنم...من تجربه نداشتم...من فقط دوسش داشتم...اما نمیدونم چجوری شد...شب عروسیمون....شب عروسیمون گفت همیشه ازم بدش میومده...گفت حالش از من به هم میخوره..گفت ..گفت فقط میخواسته انتقام مامانشو بگیره...من...من...
-مهتاب...
با صداش به خودم اومدم...داشتم فرومیریختم...تحملم تموم شد و شروع کردم به هق هق...وسط هق هقام همش تکرار میکردم
-بخدا خودش گفت....دروغ ...دروغ نمیگم...فقط میخواسته...انتقام بگیره...منو هیچوقت نمیخواست...منو...منو بازی داده بود...بخدا راست میگم...
-خیله خب...من باور میکنم...لازم نیس قسم بخوری..
صداش گرفته بود...حتما اونم دلش به حالم سوخته...بدون توجه به حضورش فقط گریه میکردم وچقد خوب بود که جلومو نمیگرفت...
نمیدونچ چقد گذشت که بالاخره اشک چشمم تموم شد وسرمو بلند کردم...انتظار داشتم رفته باشه تا تنها باشم اما همونجا بود..خیره باغچه...شاید سنگینی نگامو حس کرد که برگشت سمتم
-خوبی؟
الان یکم بهتر بودم ولی در کل نه
-ممنون
-باورش برام سخت بود...پسری که فرامرز بزرگ کرده همچین کسی شده باشه...
-شما میشناسینش؟
-نه...وقتی فرهاد بامادرت گذاشت و رفت من داشتم کارامو میکردم بیام اینجا...یه مدت همه چی بهم ریخته بود ولی بعد اومدنم به اینجا دیگه نتونستم فرهادو پیدا کنم...سراغشو از فرامرز میگرفتم...یه مدت باهم درتماس بودیم ولی بعدش هرکدوممون رفتیم سراغ زندگی خودمون...
-هیچکس نمیدونست چرا فرهاد همچین کاری کرد...همه یجورایی ازش ناامید بودن اما من میشناختمش...
برگشت سمتم و عمیق تو چشام نگاه کرد
-شاید نتونی باور کنی ولی من بهت اطمینان میدم پدرت مرد باشرفی بود...من میدونستم حتما یه دلیلی داره این اتفاق...انقد پیگیر شدم که آخرش فرامرز بهم گفت چیشده...فرهاد آدم نارو زدن به کسی نبود...با فرارش فقط خواست همه تقصیرا گردن خودش باشه ولی انگار نمیدونست سرنوشت چه خوابایی که برای دخترش ندیده...
-دیگه مهم نیست
-چجوری اجازه داد بیای استرالیا؟
-اجازه نداد...یجورایی فرار کردم..پدربزرگ کمکم کرد بیام اینجا..گفت خودش قانعش میکنه اینجوری برامون بهتره..
-..حالا که گفتی مشکلت چیه نمیخوام الکی بهت امیدواری بدم که هیچی نمیشه...از قضا اتفاق مهمی تو زندگیت افتاده...میدونم تحملشم برات سخته...برای همین بهت حق میدم اگه ناراحت یا حتی افسرده باشی...تو زمین خوردی...اما باید بلند شی مهتاب...میدونی چیه؟تو یه مرحله سخت دیگه رو پیش روت داری مهتاب...تو نمیتونی همینجوری بلاتکلیف باشی...شاید الان نه..یه سال دیگه نه..چندسال دیگه باید تکلیفتو باهاش روشن کنی...تا ابد که نمیتونین اینجوری بمونین..باید خودتو بسازی...باید درستو بخونی..نه اینکه بشینی یه گوشه زانوی غم بغل بگیری...باید فکر کنی..نه اینکه فراموشش کنی...باید بهش فکر کنی..به اینکه چیکار کنی...وبرای همه این کارا لازمه سرپا بشی...میتونی رو کمک منم حساب کنی...شاید نتونم جای پدرتو برات پر کنم اما بهت قول میدم مثل یه برادر همیشه پشتت باشن....به قولم امیدوار باش
حرفاش آدمو قانع میکرد...بقول خودش امید واهی نمیداد...آدمو با واقعیت روبرو میکرد...به آدم میگفت چقد راه سختی پیش روشه و برای ادامه دادن این راه باید چیکار کنه...
بروش لبخند زدم...شایدم لبخندم از ته دلم نبود..اما واقعی بود...واقعی واقعی...بخاطر همین بود که اونم به روم لبخند زد و دوباره گفت
-برای اینکه بتونی روزا با مشکلا دست و پنجه نرم کنی،باید شبا خواب مناسبی داشته باشی...والبته شامی که دیانا برامون آماده کرده خالی از لطف نیست
از همین امشب جنگ من شروع شد...جنگ بین خودم و خودم...جنگی که باید خودم میبردم و خودم میباختم....
آقاسعید راست میگفت..من هنوز بعد چند ماه نتونسته بودم خودمو جمع کنم...بعدش چجوری میخواستم طلاق بگیرم؟وقتی حتی اسمش حالمو بهم میریزه..وقتی هنوز تکلیفم باهاش یسره نشده...وقتی قراره دوباره باهاش رودر رو بشم...همه اینا بهم میگفتن که باید بلند شم...
من میدونستم...میدونستم هیچوقت اون آدم سابق نمیشم...میدونستم دیگه نمیتونم وارد یه رابطه جدی بشم...میدونستم شاید دیگه نخوام برگردم ایران...میخواستم مثل گذشته تنها باشم..تنها زندگی کنم ..تاآخر عمرم...اما هیچکدوم اینا بااین حال بد ممکن نبود..
.
.
.
بعدازشام خوشمزه ای که خوردیم باتشکر وقدردانی ازشون خواستم اجازه بدن زندگی واقعیمو شروع کنم...ازشون خواستم ازم نخوان اینقد مزاحمشون باشم...بهشون گفتم میخوام مستقل باشم..اولش تعارف کردن وگفتن که من مزاحمشون نیستم ومثل یه عضو ازخانوادشونم اما با اصرار من بالاخره قبول کردن....
برگشتم سوئیت خودم...دست به کمر یه نگاه به کل خونه انداختم...به خودم نهیب زدم که همینه...زندگی تو همینه...ازاولم همین بود فقط یه مدت خودتو گول زدی..خواستی رویایی زندگی کنی ولی نشد..نشد چون سرنوشت تو همیشه همین بوده...تنهایی...باید باهاش کنار بیای و با روال قبل زندگیتو هدایت کنی...فقط همین
روزام بشدت سخت میگذشت...بابرنامه ی سختی که برای یادگیری زبانم به کار گرفته بودم دیگه نای خوابیدن هم نداشتم..چاره ای هم نداشتم...یک ماه دیگه دانشگاه شروع میشد ومن باید زبانم تقویت میشد...
خوشبختانه هم سوابق خودم تو ایران، پیشنهادات برای بورسیه شدنم و البته نفوذی که آقا سعید اینجا داشت کارای دانشگاهم خیلی خوب پیش رفته بود واصلا نگرانی ای ازاین بابت نداشتم...
البته علاوه براینا..روزای سخت روحی هم زیاد داشتم...علارغم تمام تلاشم برای خوب شدن اما بعضی روزا واقعا زندگی کردن ونفس کشیدن سخت میشد...تواین روزای وحشتناک توحیاط مینشستم و فکر میکردم..اززمین وزمان گله میکردم وبعدش آقا سعید مثل یه فرشته نجات حاضر میشد...دوباره حرفای قشنگشو بهم هدیه میداد...امیدواری میداد بابت خوب شدنم...
اقا سعید معتقد بود حال من از روز اولی که پامو تواین کشور گذاشتم خیلی بهتره...
اون میگفت موردای خیلی بدترازمن وجود دارن که تلاش میکنن برای خوب شدن...یکی ازاین موردا اسید پاشی هست...اون ساعت ها مینشست وبهم از زندگی میگفت ...از زندگی ای که باب میل هیچکس نیست... اینکه زندگی باب میلمون باشه انتخاب خودمونه...میگفت ما باید نیمه پرلیوانو درنظر بگیریم واما ته همه این صحبتا بهم یادآوری میکرد اینکه من بعضی روزا حالم خوب نباشه طبیعیه...بهم حق میداد ناراحت باشم ومیگفت باید از روزی بترسی که دیگه هیچی برات مهم نباشه...
آقا سعید تواین چندماه بهم ثابت کرده بود که مرد خوبیه...اون حس برادرانه ای که یروزی قولشو بهم داده بودو حس میکردم...وچقد خوب بود که من تو روزای جهنمی زندگیم یه برادر داشتم که دستمو بگیره وکمکم کنه...
ازایرانم کما بیش خبر داشتم...تنها کسی که باهاش درارتباط بودم پدربزرگ بود..پدربزرگی که زمین تا آسمون باروزای اول فرق داشت...ازپشت تلفن بهم محبت میکرد ..برعکس چند وقت پیش که فقط اسممو صدا میکرد الان عزیزش شده بودم...منو دخترم صدا میکرد... احساس شرمندگی داشت اما من تواین ماجرا کسیو مقصر نمیدونستم...مقصر واقعی خودم بودم وهیچکس نباید تاوان میداد..اینو به پدربزرگ گفته بودم وتاکید کردم که به گوش همه برسونه...گفتم بهشون بگه عذاب وجدان نداشته باشن چون من ازکسی دل چرکین نیستم...
بعد گفتن این حرفا به پدربزرگ احساس کردم که گریه میکنه اما فقط یه حس بود...شایدم توهم زده بودم...
پدربزرگ میگفت همه مشتاقن باهام حرف بزنن اما من مشتاق نبودم...من میخواستم دورباشم..ازهمه چی وهمه کس..من میخواستم برگردم به تنهاییم وبرای این بازگشت نباید وابسته به کسی میشدم...
پدربزرگ علاوه برمن با آقا سعیدم درارتباط بود ومن نمیدونم به چه علت هیچ حرفی ازاون گفته نمیشد...البته من از خدام بود...من نمیخواستم هیچ خبری ازش داشته باشم واین واقع به نفع من بود...
.
.
ارتباطم با ریحون به مراتب خیلی بهترازروزای اول بود...اون دختر بامحبت وحساسی بود...به همه چی توجه داشت و وقتی میدید من تنها وناراحتم باکاراش توجهمو جلب میکرد...وباهمین کارا شده بود سوگلی من...سوگلی روزایی که از زمین وزمان بریده بودم
وچه سوگلی زیبایی بود این ریحون خانوم بامعرفت...
به لطف خانواده آقاسعید زبانم بهتر شده بود...روز اول دانشگاه دقیقا مثل روز اول مدرسه پراز تشویش ونگرانی بود...
دقیقا مثل همون زمان تنها وافسرده بودم...نه کسیو میشناختم ونه خانوادم همراهیم میکردن...البته که آقاسعید خواسته بود باهام بیاد ولی من قبول نکردم...نباید خودمو قول میزدم...من همین بودم..تنهای تنها
روز سختی بود...واقعا سخت..اما من از پسش براومدم..
اون روز وروزای بعدتر گذشت..روزای سختی بودن...والبته درساهم نسبتا سخت تر شده بود ولی من عشق ریاضی داشتم...عشق ریاضی و البته ساعت های طولانی ای که با کتاب ودفتر سپری میشدن باعث شدن خیلی زود راه بیفتم و دیگه کم کم همه چی عادی شده بود...
مثل زمانی که توایران دانشجو بودم اونقد خودمو بادرس مشغول میکردم که وقتی برای فکر کردن به کسی نداشتم...
آقا سعید هم تبدیل شده بود به دوست ومشاور من...گاهی ساعت ها مینشستیم و اززمین وزمان حرف میزدیم...اون از اتفاقایی میگفت که حتی تصورشونم وحشتناک بود ومن از درسام براش میگفتم..
اون از خاطراتی که باپدرم داشت ومن از تنهاییام
اون از عشق و امید به زندگی میگفت و من تواین مورد سکوت میکردم...
دوس داشتم بهش بگم توزندگی همه عشق وامید به زندگی وجود نداره اما میدونستم بانظرم مخالفه..ومخالف بودنشو جوری توجیه میکرد که من قانع میشدم ..بخاطر همین چیزی نمیگفتم تا مجبور به عقب نشینی نباشم...
سام...پسر شروری بود که واقعا بعضی کاراش حرص همه از جمله منو درمی آورد اما نباید منکر خوب بودنش میشدم...اون به بهانه ریاضی بهم نزدیک میشد و دقیقا از مسئله دوم به بعد همه چی رو عوض میکرد..بحثو میکشید به فوتبال ومنو چنان غرق بحث میکرد که خودم از خودم متعجب میشدم...
رابطم با دیانا خیلی بهتر شده بود...شاید مثل دوستی که هیچوقت نداشتمش..البته که شعورش تو این مسئله خیلی کمکمون کرده بود...شاید اگر کس دیگه ای بود از هم صحبتی من باهمسرش اعتراض میکرد اما اون اینطور نبود و وقتایی که من پکر بودم خودش منو به سمت صحبت کردن باآقا سعید هل میداد
در کل این خانواده برای من قایق نجات بودن...از بزرگ تا کوچیکشون تو وضعیت الان من تاثیر مثبت داشتن ومن اینبارم دعا میکردم خدا اینارو از من نگیره...
.
.
.
۴سال بعد....
-مهتا...
-ریحون گفتم نه..اول باید ایناو حل کنی...
-مهتا...
-غر نزن...از سوال سوم...
باقیافه حرصی وبانمکش که واقعا خنده دار بود نگاه کردم وسرمو تکون دادم...واقعا انتظار داشت من کمکش کنم باباشو بپیچونه ؟اونم فقط بخاطر یه بستنی؟
-تموم شد
بعد گفتن این جمله کتابو هل داد سمتم و دست به سینه واخمالو تکیه داد به صندلی...
جوابی که نوشته بود نگاه کردم ..درست حل کرده بود اما این هنوز سوال سوم بود...
-خیله خب..حالا سوال بعدی...
-مهتا جونم؟!
-عزیزدلم..من قول میدم بعد تموم شدن اینا بریم باهم بستنی بخوریم ..حتی اگه نصف شب باشه..خب؟تو که نمیخوای از بِلا عقب بمونی..میخوای؟
یکم متفکر نگام کرد...بِلا همکلاسیش بود وبشدت باهم رقابت داشتن..یجورایی نقطه ضعف ریحانه شده بود..بعد سبک سنگین کردن ماجرا بالاخره سرشو تکون داد و انشگت کوچیکه دستشو گرفت سمتم
-قول بده..
من انگشتمو گرفتم سمتش
-قول قول
بعد از چند ساعت سروکله زدن با ریحون و البته وفای به عهدم بعدخوردن بستنی بالاخره رضایت داده بود بخوابه...
منم مثل همیشه نشسته بودم روپله ها وفکر میکردم...به تموم روزای این چهارسالی که گذشت...باهمه بدی ها وخوبی ها وسختیاش...
الان دیگه مثل قبل نبودم ...تا تقی به توقی میخورد گریه نمیکردم..اززمین وزمان شاکی نبودم...چون یه درس گرفته بودم..یه درس خیلی مهم...
"هیچ چیز از هیچکس بعید نیست"
اینو دقیقا زمانی فهمیدم که دیانا با چمدون بسته از این خونه رفت...بااون همه عشقی که بهم دیگه داشتن....چمدونشو برداشت وپشت کرد به ان سه نفری که خانوادش بودن....
من دیدم...شکستن آقا سعیدو دیدم...مثل من..مثل منی که یه روز همه رویاهای دخترونمو چال کردم ...
دیانا گفته بود کس دیگه ای رو دوس داره..سه سال بود کس دیگه ای رو دوست وداشت وبه گفته خودش بخاطر سن کم ریحون ترجیح داده بود کمی صبر کنه...پارسال بعد این اتفاق یهو همه چی متشنج شد...نه اینکه سرو صدا باشه...نه اینکه جنگ ودعوا باشه..نه برعکس سکوت بود..سکوت جواب این سه نفر به این اتفاق بود...ریحون هشت سالش بود اما انگار اونم یه چیزایی رو درک کرده بود که چیزی نمیگفت...بی تابی مادرشو نمیکرد و مثل یه دختر خانوم سعی میکرد سنگ صبور پدرش باشه...پدری که مرد بود..
سام هم همینطور...هیچکدوم به این جریان واکنش تندی نداشتن...انگار میدونستن اونی که میخواست بره با خواهش والتماسشون نمیموند..بخاطر همین سکوت کرده بودن..
من میدونستم چقدر برای همشون سخت بود..من بهتراز هرکسی درکشون میکردم...اما منم میدونستم کسی که بخواد بره میره...چه باالتماس ..چه با ادعا....
و امروز من با کوله باری از تجربه،با تکیه به خودم والبته کمک سعید خان دکترای ریاضی در چند قدمیم قرار داشت...البته که میتونستم زودتراز چهار سال این مدرکو بگیرم اما بخاطر بعضی مسائل از جمله تدریسی که به عهده گرفته بودم این کار انجام نشده بود ولی مهم نیست..چیزی که مهمه این لحظست...لحظه ای که تورویاهامم انتظارشو نداشتم..با یه مدرک دکترا از بهترین دانشگاه ها پیشنهاد های تدریس زیادی داشتم و شاید بهتر بود بگم سری توی سرها درآورده بودم...اما تواین روز واین لحظه بجز خانواده کوچیکی که داشتم والبته پدربزرگ،کس دیگه ای رو نداشتم که بهم افتخار کنن..هرچند بنظر من همین چهار نفر کافی بودن...
شاید کمتر از دوماه دیگه قرار بود تز دکتریمو ارائه بدم...مثل خیلیای دیگه هیجان آنچنانی نداشتم ولی دروغ بود اگه بگم خوشحال نبودم...
من خیلی خوشحال بودم که تونسته بودم با مصیبتایی که از سرگذروندم به اینجا برسم...جایی که خیلیا آرزوشو داشتن..
پدربزرگ داشت میومد...مثل این چند سال گذشته...هرسال یکبار می اومد وبهم سر میزد...اما تنها..خودم گفته بودم...اولین باری که میخواست بیاد و اینو بهم گفت زبونم قفل کرد...نمیدونستم چی بگم..فقط تونستم باحال نزاری که داشتم بگم تنها بیا...واونم تنها اومد...
امسال هم داشت میومد..بهش گفته بودم برای دفاع از پایان نامم بیاد ولی گفته بود شاید نتونه بیاد وبرای همین زودتر اومد..
دروغ چرا..ناراحت بودم از اینکه نمیشد برای دفاعم حضور داشته باشه...من دوست داشتم همین چهار نفر آدمی که تو دنیا دارم توروزای حساسم حضور داشته باشن اما بهم ثابت شده بود زندگی هیچوقت برای من کامل وبی نقص نخواهد بود....
تو فرودگاه منتظر نشسته بودم ..داشتم مسافرارو نگاه میکردم که یهو چشمم به پدربزرگ افتاد و بلند شدم...ازدور براش دست تکون دادم وانگار اونم داشت دنبالم میگشت و وقتی پیدام کرد لبخندشو حس کردم...
وقتی بهم رسید مثل همیشه اول بدون هیچ حرفی بغلم کرد...بغلش حس خوبی داشت...منم تشنه بودم...تشنه محبت واین اصلا انکار کردنی نبود...
بغضمو قورت دادم و ازش جداشدم..بالبخند گفتم
-خوش اومدی پدربزرگ
-خوبی؟
این خوبی گفتناش یجوری بود...انگار میگفت من میدونم خوب نیستی...انگار بااین حرف میخواست بهم بگه تو خوب نمیشی تا وقتی تکلیفت مشخص نباشه...اما من مثل همیشه بحثو منحرف کردم...
-البته...حالا که شما اینجایی بهترم میشم...شما خوبین؟پرواز چطور بود؟
-هی..بد نبود..اما دیگه سن وسال من برای این سفرای طولانی مناسب نیست..شاید بهتر باشه دفعه بعد تو بیای دیدن من..
من؟برمیگشتم ایران؟نه..نه..
با یه خنده ساختگی وباره بحثو منحرف کردم
-عه..پدربزرگ...مگه چند سالتونه...هرکی شمارو ببینه شک میکنه نوه ای به سن من داشته باشین...
-کم نمک بریز بچه...سعید کجاست..نیومده؟
-ازشون خواهش کردم که خودم تنها بیام استقبالتون وگرنه خودشون میخواستن بیان...
-خیلی خوب خانوم دکتر...راستی..دوباره تبریک میگم خیلی خوشحالم کردی..البته که همه خوشحال شدن و واقعا میخواستن همشون بیان...ولی اجازه ندادم..میدونی که
میدونستم...من خواسته بودم ازش..و میدونستم احتمال داره بین این همه ای که میگه اونم حضور داشته باشه...من ابدا آماده رویارویی نبودم
بقیه مسیر تو صحبتای روزمره گذشت و وقتی به خونه رسیدیم پدربزرگو فرستادم تا امشبو راحت استراحت کنه...
رابطه ای که باپدربزرگ داشتم واقعا دوراز انتظار بود والبته باعث وبانی این اتفاق صددرصد پدربزرگ بود...با پیگیری هاش و تماس هایی که میگرفت باعث شده بود بهم نزدیک بشیم...طعم داشتن رابطه با پدرم رو به یاد نمیارم اما فکر میکنم رابطمون شاید مثل یک پدرودختر بود تا رابطه بین نوه وپدربزرگ..
.
امروزو به پدربزرگ اختصاص داه بودم...قرار بود دوری توی شهر بزنیم...اون ازایران میگفت و من از روزهایی که اینجا داشتم....اون از گلی جون میگفت که چقد دلتنگ منه ومن از ریحونی میگفتم که مرهم دردام بود...
-شاید بهتر باشه یه سر بیای ایران مهتاب...
-خواهش میکنم پدربزرگ
-با فرار کردن چیزی درست نمیشه...بالاخه باید تکلیفت مشخص باشه یانه...درضمن..جریان اون پسره چیه؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم
-کدوم پسره پدربزرگ؟
-عزیزم...همون پسری که با جوابای منفیت هم دست از سرت برنمیداره و میخواد بامن حرف بزنه
خدایا...خدایا...اینو دیگه کجای دلم بذارم؟
-چیز بیشتری هست که بخوای بهم بگی مهتاب؟
وای...وای...وای
-پدربزرگ....شما دیگه چرا این حرفو میزنین...شما نمیدونین چخبره تو زندگی من؟
-میدونم...من میدونم مهتاب...اما تو نمیدونی چخبره..
-بخدا هیچی نیست...من بهش گفتم...گفتم جوابم منفیه...اگه احیانا به شمام چیزی گفت همینو بگین...خواهش میکنم...
پدربزرگ از حرکت وایستاد وبرگشت سمتم...خیره تو چشام بایه لحن عجیبی گفت
-معلوم هست داری چه بلایی سرخودت میاری؟
-من خوبم...بلایی هم سرم نیومده..توروخدا بس کنین پدربزرگ...باشه؟
سرشو با تاسف برام تکون دادو چیزی نگفت..
منه هیچی نگفتم..دراصل چیزی نداشتم که بگم...
ادامه صحبتمون درباره آب وهوا و سیاست واخبار روز بود...جوری که داشتیم خودمونو گول میزدیم..تاشاید بشه ذهنمونو از چیزی که توش جولان میده رها کنیم..اما ممکن نبود...
من تواین سالها عوض شده بودم...جوری که دیگه دوست نداشتم تحت هیچ شرایطی اون آدمو ببینم...بارها وبارها به طلاق غیابی فکر کرده بودم ولی هیچوقت اینو به زبون نیاوردم...
من ناامید شده بودم...به طور کامل ازاون آدم ناامید شده بودم و فکر میکردم برام هیچ اهمیتی نداره...
نمیدونم تاچه حد تواین مسیر موفق بودم ولی خودم از خودم راضی بودم...همینکه از هربار مرور خاطراتم اشک به چشمم نمیومد یعنی نصف مسیرو درست رفتم...
وقتی برگشتیم خونه درکمال تعجب دیدیم آقا سعید جلوی درمنتظره و بااصرار مارو به شام دعوت کرد...و بی ادبی بود درخواستشو رد کنیم...
آقاسعید خودش دست به کارشده بود و برای شام تدارک دیده بود ومه چی تقریبا آماده بود...
سام طبق معمول منو یه گوشه گیر انداخت و کتابشو بعنوان یه پل ارتباطی بینمون قرار داد...ولی نه برای درس خوندن..برای خبر چینی...شرارت برای یه لحظه از چشمای این پسر دور نمیموند
-یه خبر دست اول دارم...اما باید یه بستنی مهمونم کنی...
باگوشه چشمم مشکوک نگاش کردم وگفتم
-احیانا این خبر چجوری به گوش توخورده؟نکنه فالگوش وایستادی سام؟؟!
-من؟نه بابا...برحسب اتفاق بود...باور کن...
-سام...فالگوش وایستادن اصلا کار خوبی نیست..اینو میدونی؟
-ای بابا...باز که رفتی و منبر...حالا بستنی میدی یا کلا بیخیال میشی؟
-نه نمیخوام بشنوم...اگه راجب خودم باشه میفهمم بعدا...
-از ما گفتن....پس فردا با یه بلیط برای ایران اومدن سروقتت ازمن گله نکنیا...حالا خوددانی
باشنیدن حرفش یه لحظه هنگ کردم..تا مغزم ریکاوری شد ومتوجه منظورش شدم برگشتم سمتش
-سام..بار آخرت باشه به صحبتای کسی گوش میدی...اما الان بگو جریان چیه؟چه بلیطی؟
-حقیقتش کامل نشنیدم چی به چیه ولی انگار پدربزرگت یه برنامه هایی برات داره...شنیدم داشت به بابات میگفت بهتره یه سر ببرمش ایران ...اما نمیدونم چرا...ولی همینقد بدون و اماده باش دیگه..یوقت شوکه نشی اونموقع...
چرا؟چرا من باید میرفتم ایران؟جریان چی بود؟ چرا پدربزرگ به خودم چیزی نگفته؟
اینا مهم نیست...فعلا مهم ترین چیز اینه که من نمیخوام برم ایران و نمیرم...همین
باذهنی مشغول که سعی میکردم هرطور شده منحرفش کنم نشستم پیش پدربزرگ..
نمیدونم حالت صورتم چجوری بود که هردوشون سوالی نگام کردن..منم سری براشون تکون دادم وگفتم
-چرا اینجوری نگام میکنین؟چیزی شده؟
آقا سعید زودتراز پدربزرگ جوابمو داد
-نه مگه قراره چیزی بشه؟فقط پدربزرگت میخواد یکم باهات صحبت کنه همین
بعد رو کرد به بچه ها وبا اشاره به اتاق گفت
-سام..
سام هم مثل یه بچه حرف گوش کن ریحونو بغل کرد و رفتن ...موندیم ماسه نفر...تقریبا میدونستم پدربزرگ چی میخواد بگه ولی منتظر موندم...
یکم بینمون سکوت شد...سکوتی که غیرطبیعی بودنش مشهود بود..بالاخره اونی که سکوتو شکست پدربزرگ بود
-میدونی میخوام راجب چی حرف بزنم مگه نه؟
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم وبازم منتظر موندم...پدربزرگ ادامه داد
-چهارسال پیش خودمو به هردری زدم تا بتونم فقط یذره آرامش به زندگیت برگردونم...نمیگم موفق شدم..یااینکه خیالم راحت شد...پیش سعید بهت میگم من تا عمر دارم شرمنده توهستم مهتاب ولی...
پریدم وسط حرفشو بانهایت صداقتم گفتم
-پدربزرگ...خواهش میکنم اینجوری نگین...شما نباید شرمنده باشین...من شرمنده شمام...بامحبتایی که درحقم کردین...لطفا نذارین بخاطر حال شماهم نگران باشم..من خودم اشتباه کردم...خودم با ندونم کاریام به اینجا کشیدم...تواین موضوع هیچکس جز خودم مقصر نیست
-نگران من نباش...تو که حالت خوب باشه...خیال منکه از تو راحت بشه..دیگه بقیش مهم نیست...توخوب باش،بعدش هرچی که شد شد
-من حالم خوبه..باور کنین راست میگم...نمیخوام نگران من باشین...ببینین الان کجام؟من این روزارو توخوابم نمیدیدم پدربزرگ..اما حالا موفق شدم..بقول خودتون دیگه بقیش مهم نیست...
آقا سعید که تااین لحظه ساکت بود گفت
-این خیلی خوبه که تو موفق شدی..اما هنور توزندگیت یه چیزایی کم داری...باید یسری چاله هارو پر کنی تا دوباره زمین نخوری...تااون چاله ها پر نشن نه خیال پدربزرگت راحت میشه ونه من...
-ببین مهتاب...میخوام رک وپوست کنده بهت بگم...علی پشیمونه...بدم پشیمونه..تواین چهار سال پدر هممونو درآورده...من میدونم پشیمونیش بی فایدست ولی اون شوهرته...این یه واقعیته که نمیتونی انکارش کنی ..تاالانم بزور جلوشو گرفتم که نیاد سراغت ..ولی تا کی قراره اینجوری باشه؟همین الانشم میتونه ازت شکایت کنه...تو باید تکلیفتو باهاش مشخص کنی...نگران هیچی نباش مهتاب هر تصمیمی بگیری من پشتتم..تا آخرش هستم...دیگه نمیشه اینجوری ادامه داد...برای جفتتون بده...خبرای خواستگارات به گوشم میرسه...مثل همین پسره،اسمش چی بود؟آریا؟تا کی میخوای به آریا وآریاهای زندگیت جواب منفی ردیف کنی؟بالاخره باید یجایی این مشکل حل بشه...
آریا...آریا تهرانی...پسری که همش پیگیره منه و باهرجواب منفی من سمج تر میشه...واقعا زندگی من کی قراره رو غلتک بیفته؟هیچوقت...هیچوقت...
ساکت موندم چون بازم حرفی برای گفتن نداشتم...خلع سلاح شده بودم...دوباره آقاسعید توادامه صحبتای پدربزرگ به حرف اومد
-من این پسرو میشناسم...ابدا پسر بدی نیست که بخواد برات دردسر درست کنه...از هر لحاظ موقعیت خوبیم داره...ولی تو نه...ما نمیگیم از علی طلاق بگیر و به خواستگارات فکر کن..نه...تو باید خودت مشکل خودتو حل کنی...ما نهایتا میتونیم تو تصمیمی که میگیری پشتت باشیم اما تصمیم اصلی رو باید خودت بگیری ..
راست میگفتن...من بیشترازاین نمیتونستم کسیو بلاتکلیف بذارم....
اینکه میخواستم طلاقمو ازاون آدم بگیرم تصمیمی بود که سالها بود گرفته بودم وجای تردیدی توش نبود..اما هنوز آمادگی رویارویی رو نداشتم...من نمیخواستم اون آدمو ببینم...
اونشب تانزدیکای صبح نشستم وفکر کردم...به هرچیزی که ممکن بود...همه چیزو سبک سنگین کردم...تصمیمم همچنان طلاق بود...حالا که بیشتر فکر میکردم میفهمیدم که چقد خوبه طنابی که بینمونه زودتر پاره بشه...طنابی که خیلی وقته به مو رسیده...
صبح بعدازاینکه صبحانه رو خوردیم آقا سعید صدام کرد تا منو به دانشگاه برسونه واز سام خواسته بود که پیش پدربزرگ بمونه تا تنها نباشه..اما قبلش ازش خواستم بیاد داخل ..
میخواستم قبل از هرکاری پدربزرگ وآقا سعیدو درجریان قرار بدم..
-میشه لطفا چند دیقه بیاین داخل؟
انگار آقاسعیدم میدونست میخوام از چی بگم که بدون هیچ حرفی اومد داخل...
جفتشون نشستن روبروم و منتظر موندن
حرف زدن برام سخت تر شده بود...انگار همون مهتاب چهار سال پیش بودم که حتی تو حرف زدن لنگ میموند...انگار تصمیمی که گرفته بودم یه طناب دور گردنم بود وحرف زدن راجبش باعث میشد این طناب محکم تر دور گردنم بپیچه...
حرف زدن راجب تموم کردن زندگی ای که یروز آرزوشو داشتم شاید سخت ترین کار دنیا بود اما سخت ترازاون این بود که من تاهمیشه تواین زندگی مرگبار بمونم و بجز خودم یکی دیگه رو هم بلاتکلیف بذارم...
-من خیلی راجب چیزایی که گفتین فکر کردم...شاید فکر کنین زوده برای تصمیم گیری اما من این تصمیمو چهار سال پیش گرفته بودم و فقط به زبون نیاوردمش..یعنی جرات نداشتم به زبون بیارمش...پدربزرگ شما که درجریان بودین وآقاسعیدم که خودم بهشون گفتم...من روزای سختی داشتم...الان خوبم ...خیلی از اون روزا بهترم اما من نمیتونم بیام ایران...میدونم منو درک میکنین..ازاین بابت خیلی هم ازتون ممنونم...من نمیخوام اون روزام تکرار بشه..من هنوز آماده رویارویی نیستم..شایدم هیچوقت نباشم ..اما شما راست میگین..دیگه نمیشه بیشترازاین بلاتکلیف موند...تواین چهارسالم فقط به لطف پدربزرگ اینقد راحت بودم...اما دیگه نمیخوام کسی رو اذیت کنم...من میخوام طلاق بگیرم...اما غیابی...خواهش میکنم ازمن نخواین که برم ایران و راهی دادگاه ها بشم...من نمیتونم...نمیتونم
بغضی که گلومو گرفته بودو قورت دادم ونگاشون کردم...هردو با قیافه متفکر و البته گرفته نگام میکردن...نمیدونم گرفتگی نگاهشن از تصمیمم بود یا برای وضعیت اسفبارم....با دوتا نفس عمیق دوباره ادامه دادم
-میدونم زیاده خواهیه..میدونم دارم از لطفی که بهم دارین سواستفاده میکنم اما میخوام اینبارم کمکم کنین...من تو زندگیم کسیو جز شما ندارم..همینکه شمارو داشته باشم بسمه...چیز زیادی از این دنیا نمیخوام...فقط یه زندگی آروم میخوام وشایدم کسل کننده...ازتون میخوام کمکم کنین این زندگیو بسازم...کمکم کنین بتونم غیابی طلاقمو بگیرم..تاهم من آروم بشم وهم اون...
حرفم که تموم شد علارغم تمام تلاشم دوقطره اشک همزمان از چشمام چکید و بلافاصله پدربزرگ اومد سمتم ومحکم بغلم کرد...
-من تاهمیشه ی خدا شرمنده این بغض تو گلوی توام دخترم...باحرفات اینقددلمو آتیش نزن...هرکاری از دستم بربیاد برات میکنم...
دیگه بیشترازاین نتونستم خودمو کنترل کنم واشکم راه افتاد ...مثل همیشه بیصدا...یکم که گذشت پدربزرگ ازم جدا شد وپیشونیمو بوسید...بعد پاک کردن اشکم دیدم که پدربزرگم اشک چشمشو پاک کرد وبا دیدن این صحنه غمای عالم تو دلم خراب شد...زندگی من نه تنها خودمو سوزونده بود بلکه شعله هاش دامن عزیزانم رو هم گرفته بود
"بارالها بهر چه قدرت نمایی میکنی؟
دست تو از مادگر مظلوم تر پیدا نکرد"
آقا سعید که احتمالا منتظر بود ما احساساتمون رو کنترل کنیم و بعد شروع به صحبت کنه گفت
-همونطور که خودت گفتی هممون تورو درک میکنیم وتاجایی که بشه کمکت میکنیم اما مهتاب توباید همه جوانب و درنظر بگیری...اون آدمی که تو حتی حاضر نیستی اسمشو به زبون بیاری شوهرته...طبق قوانین کشورمون اختیار تورو داره...شاید اون مثل تو فکر نکنه...شاید بخواد رودر رو باهات حرف بزنه...تواین مورد هیچکسی نمیتونه جلوشو بگیره...نه من نه پدربزرگت ونه هیچکس دیگه ای...تو توی این چهار سال تلاشتو کردی برای خوب شدن...اما قرارمون این نبود که ازچیزی فرار کنی...فرار کردن هیچوقت چاره کار نبوده ونیست...بارها اینو بهت گفتم..توهم پذیرفتی اما حالا که پای عمل رسیده جازدی؟اینه اون دختری که از خودت ساختی؟عوض اینکه خودت جلو بری و برای حل مشکلت اقدام کنی داری فرار میکنی؟
راست میگفت...من به ایناهم فکر کرده بودم اما نمیخواستم باورشون کنم...نمیخواستم فرارمو باور کنم...آقا سعید باحرفاش یه پرده از جلوی چشام کنار کشید و حقیقتو نشونم داد...
حقیقتی که انقدر تلخ بود که طعمش تا به مغزم هم رسیده بود...
ناامید و غمگین بعد یکم سکوت به حرف اومدم
-بله...حق باشماست...من خیلی بچگانه فکر کرده بودم..من...من فکر کردم شاید اینجوری بهتره ولی...ولی بهم حق بدین...من ..یکم فرصت میخوام...فقط بتونم یکم فکرامو جمع کنم ...بعدش ..بعدش خودم درخواست طلاق میدم...اگرم لازم باشه میام ایران...قول میدم...فقط یکم زمان لازم دارم همین...
بعد اتمام حرفم پدربزگ گرفته تراز قبل سرشو تکون داد..منم سعی میکردم نشون بدم چیزی نشده وهمه چی عادیه...
.
.
.
سه روز از رفتن پدربزرگ میگذشت و من همچنان بشدت ناراحت بودم ازاینکه نمیتونم برای ارائه پایان نامم حضور داشته باشه...سعی میکردم به خودم بقبولونم که اینقدارهم که فکر میکردم مهم نیست اما هست...میدونم که هست و این برام عذاب آور بود...
.
.
راوی داستان علی:
بالاخره پروژه ای که نه ماه وقتمونو گرفته بود تموم شد وتونستیم یه نفس راحت بکشیم..اما این نفس راحت و کم شدن کارم برام مایه عذاب بود...عذاب از یاداوری روزای زندگیم که هرلحظش بدون مهتاب وخبری ازش میگذشت...
پدربزرگ برگشته بود اما اینبار برگشتنش فرق داشت با هربار...انقدر گرفته وناراحت بود که هممون میدونستیم یه چیزی شده وبه ما نمیگه...
دق کردن برای یه لحظم بود...تمام این چهارسال واندی که گذشت من بیشتر وبیشتر میسوختم ازاین جهنمی که خودم به پا کرده بود...هربارو هربار که میخواستم برم دیدن مهتاب با حرفایی که میشنیدم عقب نشینی میکردم...حرفایی که نشون میداد مهتاب نمیخواد منو ببینه...حرفایی که میگفت مهتاب ممکنه بادیدن من حالش بدترشه...من حتی نمیدونستم حالش چطوره..حتی نمیدونستم زنم تنها تو دیار غربت روزاش چطور میگذره ...هربار که خبر میگرفتم فقط میشنیدم که خوبه..اما خوب بودن از نظر اونا چی بود؟نمیدونم...
بهم گفته بودم دیدن من برای مهتاب سمه...منی که یروز مرهم زخماش بودم حالا حکم آتیشو داشتم برای زندگیش واین چیزی بود که فکر کردن بهش باعث میشد هزار بار توخودم بشکنم...
یبار یه جایی خونده بودم آدما خودشون مشخص میکنن جایگاهشون توزندگی طرف مقابلشون کجاباشه ..بنظرم این جمله باید با طلا نوشته بشه چون عین حقیقت بود...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید