رمان تردید 13
باوجود اینکه بهم میگفتن مهتاب نمیخواد ببینتم اما هر بار که پدربزرگ میخواست به دیدنش بره یه جنجال راه مینداختم...اخرین بارم کارمون به دعوا کشید ومن انقد عصبانی بودم که دلم میخواست هرکسی که نمیذاره من مهتابو ببینم رو بکشم..
تواین چهار سال نه تنها عذاب وجدان راحتم نذاشته بود بلکه رفتارای بقیه نمک رو زخمم میشد...مامان سیما بااینکه چیزی به روم نمیاورد ولی دیگه مثل قبلم نبود...تازمانی که مجبور نمیشد باهام حرف نمیزد..اگرم کارم باهاش به بحث میکشید فقط میگفت ناامید کردی...بابا هم همینطور...هرچند خیلی وقتا احتمالا دلش به حالم میسوخت و یکم مراعات میکرد اما اینکه ناامیدشون کرده بودم برام واقعا عذاب آور بود...
شاید پدرومادرمو فقط ناامید کرده باشم اما پدربزرگ بحثش جدا بود..همونطور که مثل چهارسال قبل روبروم وایستاد وبا ابهت بهم گفت مهتاب رفته...هنوزم همونجور جلوم ایستاده بود...محکم..محکم..محکم...
تا بحث به جایی میرسید و یکم من محق میشدم جوری حقیقتو میکوبید توصورتم و آچمزم میکرد که تادوروز نمیتونستم خودمو پیدا کنم
بدترین قسمتشم همینجا بود که میدونستم راست میگه..همش تقصیر خودم بود..
اونروزی که برگشت مثل همیشه منتظر بودم شاید مهتابم باهاش باشه ولی بازم مثل هربار ناامید شدم
.
.
-پدربزرگ..چرا حرفمو گوش نمیدین؟من شوهرشم...من میدونم اشتباه کردم ولی هرمجرمی برای یبارم که شده میتونه ازخودش دفاع کنه...شما بااینکاراتون دارین این حقو ازم میگیرین...تواین چهارسال هرچی گفتین گفتم چشم اما تا کی؟بس نیست؟تاکی باید از زنم بیخبر باشم؟تاکی ندونم کجاست وچیکار میکنه؟تا کی قراره تواین برزخ بسوزم وشما بشینین تماشام کنین؟چرا نمیذارین ببینمش؟حداقل باهاش حرف بزنم..
-وقتی میگم هنوز وقتش نیست ینی وقتش نیست..انقدر پیله نکن علی...
دوباره از کوره دررفتم وناخوداگاه صدام بلند شد
-پیله؟شما اصلا میفهمین پیله چیه؟چهار ساله زنمو ازم مخفی کردین وهیچی نگفتم...اما الان دارم بهتون میگم..بهم بگین کجاست...صبر منم یه حدی داره...کاری نکنین که بخوام ازتون شکایت کنم...
بابا که تااین لحظه ساکت بود باسروصدای من سکوتو شکست و گفت
-یکم آروم تر علی...صداتو بیار پایین...
-چجوری بابا...شما بگین چجوری؟دوماهه برگشته وهربار میخوام چیزی بگم میگه وقتش نیست...پس وقتش کیه؟شما خودت میتونی آروم باشی؟من یه غلطی کردم وحالا مثل سگ پشیمونم...نمیبینین؟نمیبینین دارم تو بیخبری میمیرم؟تمومش کنین این بازیو...تمومش کنین...
جمله آخرمو با درموندگی گفتم و سرمو بین دستام گرفتم...دیگه نمیدونستم چیکار کنم...چی بگم که دلشون به حالم بسوزه...کل این دوماه مثل همیشه بهشون التماس کردم وهیچ نتیجه ای نگرفتم...
ولی انگار دل بابا یکم به حالم سوخت که طرفمو گرفت
-من نمیدونم چی بگم..ولی آقاجون بهتر نیست اجازه بدین یبار خودشون باهم حرف بزنن؟شاید به یه نتیجه ای رسیدن...تاابد که نمیتونن اینجوری ادامه بدن
با یذره امیدی که ته دلم جوشید نگاه قدردانمو اول به بابام دوختم وبعدش زل زدم به پدربزرگ که ببینم چی میگه...
-اتفاقا منم میخوام خیلی زودتر تکلیفشون مشخص بشه..واقعا نمیشه این قضیه بیشتر ازاین کش بیاد...بالاخره مهتاب هنوز جوونه و بهتره بعدازروشن شدن تکلیفش به خواستگارایی که پدرمنم درآوردن فکر کنه...
نفس نمیکشیدم...مطمئن بودم نفسم درنمیاد...
خواستگار؟برای مهتاب من؟برای زن من؟داشتن چیکار میکردن بامن؟تا کجا باید تاوان اشتباهمو میدادم؟این دیگه خیلی زیادی بود...داشتن باغیرتم بازی میکردن...من مرد بودم..نمیفهمیدن؟
-علی جان..بابا حالت خوبه؟بیا یذره ازاین آب بخور...
باصدای بابام به خودم اومدم و بانفس عمیقی که کشیدم هوا به ریه هام رسید اما فشار هوا انقدر زیاد بود که ریه هام به سوزش افتادن...نگاهی به پدرم انداختم ونگرانیو تو چشاش دیدم...نگرانیش اینقدر مشهود بود که برای اولین بار دلم به حال خودم سوخت...اما دیگه مهم نبود...
تو چشمای پدربزرگ نگاه کردم و فقط یه جمله گفتم
-حواستون هست دارین بامن چیکار میکنین؟
و رفتم...رفتم تاشاید بتونم خودمو آروم کنم...نخ به نخ سیگار دود کردم...قدم به قدم خیابونارو طی کردم وقطره قطره اشک ریختم اما حتی به اندازه سرسوزن آروم نشدم...چطور میتونستم آروم باشم وقتی میدونستم برای زنم خواستگار صف کشیده؟کدوم مردی میتونست اینو تحمل کنه؟دلبرم دل برده بود از کسایی که میدیدنش و من هنوز زنده بودم...هنوز نفس میکشیدم...دل من لک زده بود برای دیدن صورت ساده و خوشگلش اونوقت دیدنش نصیب کسایی میشد که بهش چشم داشتن...
من چرا نمیمردم خدا؟
خودمو بدبخت ترین آدم این دنیا حس میکردم...درعین نزدیکی از مهتابم دور بودم...به کی میگفتم تا باورم میکرد؟دیگه نمیکشیدم...
اشتباه کرده بودم...دست رو دست گذاشتم وبه حرف بقیه گوش کردم ونرفتم دیدنش...اصلا اشتباه کردم گذاشتم بره...حماقت کردم..باید همون لحظه که فهمیدم رفته میرفتم دنبالش....
سپیده صبح که زد فهمیدم خیلی وقته بیرونم...نمیدونم چقدر راه رفتم وچقد سیکار کشیدم اما سرگیجه و زق زق پاهام امانمو بریده بودن....خودمو با تاکسی به خونه رسوندم...اما چیزی که متعجبم کرده بود حضور پدرومادرم توخونه بود...درو که باز کردم جفتشون هراسون به سمتم نگاه کردن وبادیدنم احساس کردم نفس راحتی کشیدن...اما شایدم توهم زده بودم..
-معلوم کجایی پسر؟مردیم از دلشوره...حالت خوبه؟
احتمالا فهمیده بودم چه جهنمی تو وجودم درست شده که تااین حر نگرام بودن اما باید میفهمیدن این جهنم با یه شب تاصبح راه رفتن تموم نمیشه و حالاحالاها ادامه داره...
-سلام...خوبم...نگران نباشین...
-از چشمات مشخصه..
جمله ای که مامان زیرلبی گفتو شنیدم..ته دلم یذره خوشحال شدم وقتی فهمیدم نگرانم شدن..
اما خوشحالیمم زیاد دوام نداشت ...
پیشونی دردناکمو لمس کردم و سعی کردم به خودم مسلط تر باشم
-یادم رفت بگم...خیلی خوش اومدین...چیزی میخورین بیارم؟چای بذارم مامان؟
-چیزی نمیخوایم علی...توحالت خوبه؟
-خوبم...نگران نباشین..
-کجا بودی؟
-خیابون...
-از دیشب تاحالا توخیابونی بچه؟
معلومه که توخیابون بودم...نکنه انتظار داشتن باحرفایی که دیشب شنیده بودم برای خودم جشن بگیرم و پایکوبی کنم؟
اما گفتن این حرفا دردی ازمن دوا نمیکرد پس سکوت کردم ونشستم کنارشون...انگار تازه داشتم هوشیار میشدم وباهر درجه هوشیاری سردرد و سوزش چشمام بیشتر میشد...دلم میخواست میتونستم حداقل چشمامو روهم بذارم بلکه یکم آروم بشن....
انگار مامان حرف چشامو خوند که رو به بابا گفت
-بریم فرامرز؟شاید بخواد استراحت کنه...
مادر تحت هر شرایطی مادره...با اینکه انقد از من شاکیه که نمیخواد باهام حرف بزنه اما هنوزم به فکرمه...اما من نمیخواستم برن
-نه نه...کجا برین..من یه دوش میگیرم و میام زود..باشه؟
بعدش راه افتادم سمت اتاق....شاید یه دوش آب سرد یکم حالمو بهتر میکرد...فقط امیدوار بودم نخوان از غیبتم استفاده کنن وبرن!
دقیق یادم نیست از کی تا حالا نیومدن خونه من اما میدونم که خیلی زمان از اون روز گذشته...فکر کردن به اینکه پدرومادت سال تا سال در خونتو نزنن خیلی درد داره و بدتر ازاون اینه که خودت مقصر باشی...تو این سالا هر مشکلی که برام پیش اومده آخرش به این نتیجه رسیدم که بخاطر کارای خودمه و کسی مقصر نیست...
دوش آب سرد نه تنها حالمو بهتر نکرد بلکه سردردمو بیشتر کرد...از حموم که دراومد دیدم مامان اومده داخل اتاق..تعجب کردم ولی چیزی نگفتم...شایدم محتاج توجهش بودم و دلم نمیخواست با گفتن حرفی ازاینجا بره ...
متوجهم که شد نگام کرد...مثل من یا شایدم بیشترازمن غم تو چشاش بود...جوری که نتونستم سکوت کنم و رفتم سمتش
-چیشده دورت بگردم؟ببخش که اینهمه اذیتت میکنم مامان...
اشکش که چکید اگار قفل زبون منم باز شد...اون سکوت کرد و من دردمو ریختم بیرون
-دیدی چیشد مامان؟شنیدی جریان چیه؟مامان براش خواستگار پیدا شده...مامان برا زن من...مامان دارم دق میکنم...چیکار کنم الان؟به کی بگم دردمو؟مامان چرا هیچی نمیگی..هان؟ بسم نیست؟ببین چند ساله دارم تاوان میدم ...اما این یکی خیلی سخته...نمیتونم باور کنم...دارم میمیرم مامان...دارم میمیرم...
سرمو گذاشتم رو زانوش و دوباره اشکم راه افتاد...نمیدونم چند دیقه بیصدا اشک ریختم که یهو گرمای دستشو رو موهام حس کردم...اما سرمو بلند نکردم...نمیخواستم این لحظه رو از دست بدم...اونقد موهامو نوازش کرد که گریم بند اومد...سرمو که بلند کردم ونگاش کردم دیدم چشمای اونم سرخه...بخاطر منه بی وجود چشماش سرخ شده بود...
-خیلی بد کردی باهاش...
-نمیذارن جبران کنم ...نمیذارن..
-بنظرت میتونی جبران کنی؟
این سوالی بود که توتمام لحظاتی که میگذشت از خودم میپرسیدم...اما جوابی بهش نداشتم...
-نمیدونم مامان...نمیدونم..فقط میخوام ببینمش...شاید بتونم خوبش کنم...من نمیدونم وضعیتش چجوریه...میدونه چقدر نگرانم ؟میدونی چقد دلواپسم؟میدونی چقد دوسش دارم مامان؟
-میدونم...
-خوبه که میدونی مامان...پیشم میشینی یکم بخوابم؟
-میمونم...
کمکش کردم تا بشینه روی تخت وخودمم روی پاش دراز کشیدم...سعی کردم یکم بخوابم شاید خواب بتونه یذره منو از این جهنم فاصله بده...حرف آخری که به مامان زدم ته دل خودمم لرزوند...
-دعام میکنی؟
نفس لرزونشو حس کردم...فهمید که چقد محتاج دعاشم؟
-دعات میکنم پسرم...
اینکه مامانم برگشته بود بهم شاید برام یه معجزه بود...برای منی که از همه طرف طرد شده بودم....
.
.
.
-بازم میخواد بره استرالیا؟اره پدربزرگ؟میرین پیش مهتاب؟چرا حرف نمیزنین؟
شاکی برگشت سمتم
-مشکلی هست که نتونم برم؟یاباید ازتو اجازه بگیرم؟
-منم میام...
جمله مصممم باعث شد یکم مکث کنه..
-کجا؟
-منم میام پدربزرگ...بیشترازاین نمیتونین جلومو بگیرین...اگه منو باخودتو نبرین خودم اقدام میکنم...شوخی ندارم...
-اقدام کن...خودت اقدام کن پسر
وبعد بدون توجه به من راه افتاد که بره
-شما نمیتونین بفهمین من دارم تو چه منجلابی دست وپا میزنم...چون شما چهار سال واندی از زنتون بیخبر نبودین پدربزرگ...اما شماهم مَردی..میفهمی وقتی یکی چشم رو ناموست داره نمیتونی بی تفاوت باشی..میتونی؟
باحرفم وایستاد...ومن مصمم تر ادامه دادم
-شاید الان بخواین باز حرفای همیشگیتونو بزنین اما من هرچقدرم که احمق باشم بازم یه مَردم...میفمین چی میگم؟
بازم سکوت...بازم ناامید شده بودم...شاید طبق گفتش باید خودم اقدام میکردم...شاید...
-دوتا بلیط میگیرم برای فردا...
شوکه سرمو بلند کردم...مسیری که طی کرد وباچشمام دنبال کردم وبعد بسته شدن در خیره شدم به جای خالیش...
بالاخره موافقت کرده بود...!
استرس ،نگرانی،ترس،تشویش ،هیجان و شوق حسایی بودن که از دیشب تا بحال ولم نمیکردن....تاصبح نخوابیده بودم و داشتم فکر میکردم...به حرفایی که باید بزنم..به کارایی که باید بکنم اما ذهنم یاری نمیکرد...انگار باید تو موقعیتش قرار میگرفتم و بعدا تصمیم میگرفتم...
جلوی خونه پدرومادرم که وایستادم از خودم پرسیدم برای چی اینجام؟برای خبر دادن بهشون یا خداحافظی؟نه...من اومده بودم تا یکم دلم آروم بگیره...
درو باز کردم و رفتم تو...مامان با دیدنم نگران شد ...اما من با دیدنش لبخند زدم...یه لبخند سردرگم...
-چیزی شده؟
-نه مامان..چیزی نیست...دارم میرم
-کجا؟
-میرم استرالیا...
نگرانیش با شنیدن حرفام نه تنها کمتر نشد بلکه بیشترم شد...
-برای چی؟
-دیگه بیشترازاین نمیتونم دست رو دست بذارم...باید یه کاری کنم...
-هرکاری میکنی بکن اما یبار دیگه اون دخترو زمین نزن...
-مامان من دوسش دارم...خیلی زیاد..میدونی؟
-گاهی وقتا برای اینکه به یکی آسیب نزنی باید دوسش نداشته باشی...
-مامان...من به اندازه کافی ته دلم خالی هست...لطفا شما بدترش نکن...من اومدم اینجا که دعام کنی...
-من همیشه دعاتون میکنم...هم تورو هم عروس خوشگلمو...اما دعای من شاید تا نصف مسیر کمکت کنه...بقیشو خودت باید تنها بری...
-شما دعام کن قربونت برم...بقیش بامن...
وبعد رفتم جلو وبغلش کردم...
-خیلی دوست دارم مامان...
اونم دستاشو دورم انداخت وگفت
-مسیرت خیلی پرپیچ وخمه علی..نشه که خسته بشی و آوار شی رو سرش...نشه که عصبی بشی وبترسونیش...تو فقط باید حوصله کنی...باشه؟
-چشم...
پدربزرگ سکوت کرده بود...سکوتی که شاید نه از فکر وخیال بلکه از ناراحتی بود..بهم گفت مهتاب نمیدونه ما داریم میریم پیشش..البته بیشتر حرفش این بود که نمیدونه من دارم میرم پیشش..
بهم گفته بود قراره پایان نامه دکتراشو ارائه بده...ومن چقد افسوس خوردم که نمیتونم توی روز به این مهمی مثل یه مرد پیشش باشم تا تنها نباشه...اما حالا مجبور بودم دزدکی موفقیتشو تماشا کنم...گفته بود احتمالا برای ارائه ش برسیم ومن ازش خواستم تواون لحظه اعلام حضور نکنم
-شاید بهتر باشه بعد ارائه پایان نامش منو ببینه...منکه میدونم از دیدن من خوشحال نمیشه بخاطر همین نمیخوام تمرکزشو تو روز به این مهمی از دست بده..
پدربزرگ که برگشت سمتم عمیق نگام کرد...نگاهی که تا ته ته تهش فقط غم بود وافسوس...
-چیکار کردی با زندگیتون پسر....
این جمله انقد غم داشت ..انقد تا ته وجودمو میسوزوند که نمیتونستم آتیششو خاموش کنم...نگاهمو ازش گرفتم...نگاهی که نَم داشت...چشامو روهم فشار دادم و سعی کردم بغضمو قورت بدم...مامان راست میگفت...من راه سختیو در پیش داشتم...خیلی سخت تراز اونی که فکرشو میکردم...
نفسی که از فرودگاه شهر ملبورن راهی ریه هام کردم استرسمو بیشتر میکرد...استرس از اتفاق پیش روم..."رویارویی"
از فرودگاه تا دانشگاه پدربزرگ با مردی که نمیدونم کی بود داشت صحبت میکرد...مردی که مهتابو خوب میشناخت..
دستی که پدربزرگ از راه دور برای کسی تکون داد منو به خودم آورد..به روبروم که نگاه کردم مرد میانسالی رو دیدم که به سمتمون اومد...بعد سلام واحوالپرسی با پدربزرگ به من نگاه کرد
-سلام...
باتاخیر واضحی جوابمو داد..
-تو باید علی باشی درسته؟
شاید لازم نبود انقد تعجب کنم از اینکه منو شناخت...این مرد هرکی که بود احتمالا خیلی چیزا میدونست
-بله...
درکمال تعجبم ازاینکه ممکنه مثل بقیه باهام سرد برخورد کنه اما رفتارش کاملا عادی بود...دقیقا مثل کسی که دو دقیقس باهاش آشنا شدی
-خیلی خوش اومدی به ملبورن...من سعید هستم..
-ممنون...خیلی خوشبختم از آشناییتون..
-خیله خب...لطفا عجله کنین تا جلسه تموم نشده...
و جلوتر از ما براه افتاد...نزدیکی در ورودی ایستادم و رو بهشون گفتم
-من همینجا منتظر میمونم...
پدربزرگ چیزی نگفت وعلی آقاسعید برگشت سمتم وسوالی نگام کرد...شاید انتظار داشت من مشتاق تراز این باشم که پشت در بمونم...
-از همینجا نگاه میکنم...نمیخوام بادیدنم اذیت بشه...
اینبار نگاهشون کمی فقط کمی نرم شد...وبعد تکون دادن سر رفتن داخل...
در اتاق که باز شد نفسم رفت با شنیدن صدایی که سالها منتظرش بودم...دلم میخواست همین الان میتونستم درو باز کنم وبرم تو...برم بغلش کنم ویه دل سیر تماشاش کنم...اما میدونستم ممکن نیست...از گوشه ی دری که باز بود چشم چرخوندم ودیدمش...خدای من...خدای من ...مهتاب من بود..چقدر خشگل و با وقار بود...چقد رسا حرف میزد...
یه لحظه ..فقط یه لحظه نگاهش افتاد به پدربزرگ و رشته کلام از دستش در رفت اما با اخطار یه نفر سریع به خودش اومد...با یه لبخند دوست داشتنی ادامه بحثو از سر گرفت و من ازهمینجا نگاه پر افتخارمو دوخته بودم بهش...
اونقدر عمیق نگاهش میکردم که اصلا نمیفهمیدم چی میگه...فقط تکون خوردن لبها ودستاشو حس میکردم و به این فکر میکردم که چرا مثل احمق ها این لحظه هارو از خودم گرفته بودم...لحظه هایی که میتونست تموم دنیای یه مرد باشه...
-م..منظورتون چیه؟
آقا سعید اینبار آب پاکی رو ریخت رو دستم
-مهتاب جان...منظورش همون چیزی که تو ذهنته...همون چیزیه که بالاخره باید اتفاق میفتاد...علی اینجاست..پشت همین در واحتمالا همین الانم داره نگات میکنه...لازم نیست از چیزی یا کسی بترسی...فقط محکم باشم...درست فکر کن و بهترین تصمیمو بگیر..همین...باشه؟
انگار باحرفاش یکم قوت قلب گرفتم..تو این چند سال یاد گرفته بودم که تودار باشم...در حالیکه تو دلم غوغاست چهرم خونسرد باشه و بنظرم محکم بودن یعنی همین...وقت زیادی نداشتم که بشینم باخودم دودوتا چهار تا کنم...اگر همین الان زیر ذره بینشم پس بذار ببینه که دیگه از اون دختر لوس و بی دست وپا خبری نیست...
یکم که از خودم مطمئن شدم اینبار محکم تر جواب آقا سعیدو دادم
-باشه...
-متاسفم مهتاب...اول باید باتو صحبت میکردم..اما بخاطر پایان نامت نخواستم تمرکزت بهم بریزه...یه اتفاقایی افتاد ویه حرفایی زده شد که دیگه نتونستم جلوی اومدنشو بگیرم...امیدوارم بخاطر اینکار منو ببخشی..
باحرفای پدربزرگ برگشتم سمتش و دستشو گرفتم...
-پدربزرگ...خواهش میکنم اینجوری نگین..شما باید منو ببخشین که براتون دردسر درست کردم...اصلا تقصیر شما نیست...بقول آقاسعید این اتفاق باید میفتاد...چه الان چه چند وقت دیگه..اصلا خودتونو ناراحت نکنین که منم ناراحت میشم...باشه؟
نگاه مهربونشو که تواین سالا همیشه شاهدش بودم بهم دوخت و با لبخندش خیالمو یکم راحت کرد...اما با صدایی که از پشت سرم شنیدم یه لرزی تو دلم افتاد...
-سلام...
چقد خوب شد که پشتم بهش بود وقیافه مبهوتمو نمیدید...شاید فقط دوثانیه طول کشید که نقاب بی تفاوتی به چهرم زدم و بانهایت خونسردی ای که به چشمام دادم برگشتم...ودیدمش...همون آدم بود..باهمون نگاه و چشما با این تفاوت که اینبار من طرز نگاهم بهش با سالهای پیش خیلی فرق داشت...خیلی خیلی فرق داشت....
نهایت سرمایی که میتونستم به لحنم دادم
-سلام...خیلی خوش اومدین به ملبورن..
قیافه مهبوتش دیدن داشت اما من بی توجه بهش خیلی خونسرد از کنارش گذشتم وبه راه افتادم...چند ثانیه بعد حضور آقا سسعیدو کنار خودم حس کردم وبرگشتم سمتش...نگاهمو که روی خودش دید لبخند دلگرم کننده ای به روم زد...اما چیزی نگفت..انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده...نمیدونستم پشت سرم چخبره ونمیخواستمم بدونم اما کنار ماشین آقا سعید متوجه شدم که باتاخیر پشت سرمون دارن میان...
سخت بود تظاهر به بی تفاوتی اونم نسبت به کسی که یروزی بهش حس داشتی..اما من دیگه اون آدمی نبودم که بهش حس داشت...این من از پس خاکسترایی بلند شده بود یه زمانی آتیشش شعله ور بود...کسی که باید اینو درک میکرد اون بود...
جو خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکردم سنگین بود...پدربزرگ کنار آقا سعید صندلی جلو نشسته بود ومنو اون پشت سرشون...با فاصله ای که قابل توجه بود...
جلوی خونه که رسیدیم دقیقا نمیدونستم چیکار باید بکنم...که آقاسعید اینبارم زحمتشو کشید و گفت شام مهمون ایشون باشیم وبااین کارش برام وقت خرید ومن چقد ممنونش بود...
جلوی در ورودی خونه هامون ازمون خواست که بریم به خونه ایشون
-اگه قابل بدونین امشب شام در خدمتتون باشیم...فقط خواهش میکنم تعارف نکنین که ناراحت میشم..
پدربزرگ درجوابشون با تواضع گفتن
-همیشه زحمت ما گردن شماست اقا سعید...
-خواهش میکنم چه زحمتی شما رحمتی برای ما..بفرمایین تو
بااین حرف من فرصتو غنیمت شمردم
-اگه اجازه بدین من لباس عوض کنم میرسم خدمتتون...پدربزرگ...شما نمیاین داخل؟
انگار همه یجورایی به من این آوانسو داده بودن
-نه دخترم ...توهم لباستو عوض کن زودبیا که ماهم بتونیم رفع دلتنگی کنیم...
به روش لبخند زدم ..اون تو یه سکوت مبهمی گرفتارشده بودم اما نمیدونم چرا...
تو سکوت جمع من پشت کردم بهشون ودر واحد خودمو باز کردم و رفتم تو...
درو که پشت سرم بستم بهش تکیه دادم و نقابم افتاد
صداشون از پشت در به گوشم میرسید..اقاسعید تعارفشون کرد برن داخل و فقط صدای پدربزرگ بود که ازش تشکر میکرد...چرا ساکت بود؟چرا یجوری رفتار میکرد که انگار انتظار برخورد بهتری داره؟من چرا داشتم بهش فکر میکردم؟مگه برام مهم بود رفتارش؟معلومه که نبود...نباید مهم باشه اصلا...
با حرفایی که خودم به خودم گوشزد کردم بلند شدم...یه آبی به دست وصورتم زدم...یه بلوز سورمه ای با شلوار لی پوشیدم..موهامو محکم پشت سرم بستم و با یه کرم مرطوب کننده خودمو راهی کردم....
در زدم وسام درو به روم باز کرد...منو که دید قبل اینکه داخل بشم خودش اومد بیرون و با نگرانی بهم گفته
-این آقا همسرته؟
همسر؟همسرم بود؟خودم مطمئن نبودم اما شناسنامم اینو میگفت
-اره...
-مهتاب...خوبی؟
دلم ضعف کرد برای مهربونیش...شاید اگه تو یه خانواده معمولی بودم ویه برادر داشتم قطعا برادرمو اندازه سام دوست داشتم
-خوبم...نگران نباش
احساس کردم یکم نگرانیش با خونسردیم کم شد اما کامل برطرف نشده بود..
پامو که داخل پذیرایی گذاشتم ریحون مثل یه فشنگ که از تفنگ دراومده پرید بغلم
-مهتا...
دوست داشتن این فرشته کوچولو جز واجبات زندگی من بود...محکم تو بغلم فشردمش
-جونم عزیزم..خوبی؟
-دلم برات تنگ شده بود...
-عزیززززم...منم دلم خیلی برلت تنگ شده بود...
ریحون که خم شدو گونمو بوسید یه لحظه فهمیدم که تنها نیستیم و دقیقا زیر ذره بین بقیه ایم...ریحونو گذاشتم پایین یکم خودمو جمع و جور کردم..متوجه نگاه خیرش به خودم شدم اما بازم بی توجه بهش راه افتادم سمتشون...
لبخندی درجواب لبخند پدربزرگ زدم ونشستم کنارشون...اینبار برعکس چندساعت پیش خودم صحبتو شروع کردم
-سفرتون خوب بود پدربزرگ؟اذیت که نشدین؟نگفته بودین میاین...سورپرایز شدم واقعا...
-نمیخواستم همچین روزیو از دست بدم...
-خیلی خوشحال شدم...مرسی که اومدین...
آقاسعید در تکمیل جمله م کمکم کرد
-راست میگه آقای طهماسب ..این چندروز واقعا ناراحت بود ازاینکه شما تشریف نمیارین...بااومدنتون واقعا خوشحالش کردین...
-گفتم که...اصلا دلم نمیخواست امروز ازدست بدم...هرکاری کردم که برسم...اما نگفته بودم چون دقیق معلوم نبود بتونم بیام که خوشبختانه کاری که داشتم سریع انجام شد...
آقا سعید به رسم مهمان نوازی سر حرفو باهاش باز کرد
-خب آقا علی...دوباره خوشامد میگم بهتون...خواهش میکنم راحت باشین...خونه متعلق به شماست...
صداش با یه صرفه مصلحتی به گوشم رسید اما سعی کردم نگاش نکنم...
-خیلی ممنون شما لطف دارین...
-از ایران چخبر؟خیلی وقته نتونستم برم...
-خبر خاصی نیست...روزگاره دیگه...هرجاباشی میگذره...فقط سخت میگذره...
جمله آخرشو زیرلبی گفت اما انگار هممون شنیدیم...
با یه معذرت خواهی بلند شدم ورفتم سمت آشپزخونه تا ببینم چخبره...خانومی که هرهفته برای نظافت اینجا میومد همه چیو آماده کرده بود...ازش تشکر کردم و خواستم برگردم پیششون که سینه به سینه آقا سعید شدم...
-خوبی مهتاب جان؟
از اینهمه لطف ونگرانی ای که این خانواده به من داشتن بی نهایت شرمنده بودم...
-خوبم سعید خان...خواهش میکنم نگران نباشین...
-لازمه بهت یادآوری کنم اونی که اونجا نشسته همسرته؟
-نه...
-پس لازم نیست توهم نگران چیزی باشی...من تورو میشناسم ومطمئنم عاقلانه رفتار میکنی...
بعد بازم لبخند دلگرم کنندشو به صورتم پاشید ورفت...
منم واقعا امیدوار بودم بتونم عاقلانه رفتار کنم...همین
شب بخیر وخوشی تموم شد و اینبار مهمون واحد کوچولوی من بودن...
هم پدربزرگ وهم اون با یه دوش سعی کردن خستگیشونو کم کنن وبتونن راحت بخوابن ...پدربزرگو نمیدونم ولی اون با چیزایی که اینجا باهاش روبه رو شده بود مسلما خواب راحتی نخواهد داشت...سکوت غیرعادیش هم دقیقا گویای همین بود...
فردای اونروز پدربزرگ طی یک حرکت پیش بینی نشده گفت که بلیط یرگشتشو تهیه کرده...و هرچی من به بیشتر موندنش اصرار داشتم اون به رفتنش مصر تر بود...
دلم میخواست داد بزنم وبهش بگم نمیخوام بااین آدم تنها باشم...اما مسلما حرکت غیرمنطقی ای بود...تو فرودگاه که برای بدرقه پدربزرگ اومده بودیم دوست سعید خان باهاش تماس گرفت و گفت که انگار ینفر از آشناهاشو تصادف کرده وایشون باعجله از پدربزرگ خدافظی کرد ورفت...اونموقه از رفتن پدربزرگ ناراحت بودم وحواسم نبود که تنهاییم باهاش از مسیر برگشت شروع میشد..پدربزرگ که رفت غمگین وعصبی پشت سرشو نگاه میکردم...هواپیما پریده بود اما من همچنان مسیر نگاهم ثابت بود....
-بهتره دیگه بریم...
باصداش برگشتمو نگاش کردم...با اخم کمرنگی که رو چهرش بود داشت نگام میکرد...سرمو براش تکون دادم و راه افتادم سمت در خروجی...دم در ورودی رو که باز کردم کنار ایستادم تا اول اون بره داخل اما انگار اونم منتظر من بود...دروکه پشت سرمون بست چشمای منم برای یه لحظه بسته شد...میدونستم سکوتش تا اینجا ممکن بود وبعدازاین مسلما قفل زبونش به حرف باز میشد...فقط امیدوار بودم بحثمون به دعوا نکشه...
الان ازاینجا به بعدشو من نمیدونستم باید چیکار کنم....کاش میتونستم بهش بگم بره هتل...اما میدونستم ممکن نیست..
سردرگم وسط خونه ایستاده بودم که تو یه حرکت ناگهانی اومد روبروم ایستاد...متعجب نگاش میکردم که گفت
-خوبی؟
منظورش چی بود؟
-خوبم...
-میشه بیای بشینی یکم حرف بزنیم مهتاب؟
لعنتی...نمیخواستم...اما مجبور بودم...جنگ من با زندگی دوباره اوج گرفته بود...
سرمو تکون دادم و نشستم ...اونم نشست رو مبل روبروییم وزل زد بهم...اونقدر نگام کرد که آخرش کلافه شدم...
-خب میشنوم!مگه نمیخواستین حرف بزنین؟
اونم با کلافگی سرشو تکون داد...
-من...من نمیدونم باید از کجا شروع کنم...
-اصلا لازم نیست از جایی شروع کنین...قرار تمومش کنیم...همین...
ازاینکه اینطور محکم حرف میزدم هربار شگفت زده میشد..
-مهتاب...من نیومدم اینجا که چیزیو تموم کنم...اگه اینجام بخاطر اینه که بیشتراز این نمیتونستم منتظر بمونم...اینجام فقط بخاطر اینکه بتونم یذره از خرابیا رو جبران کنم...
-بنظر من جبران لازم نیست...اصلا نیازم نبود اینهمه راهو بیاین اینجا...میتونستیم کارای طلاقو غیابی انجام بدیم
اسم طلاقو که شنید حس کردم یکم عصبی شد...
-طلاق؟به همین سادگی؟
-طلاق...ازاینم ساده تر...
-اشتباه کردم...الان جفتمون عصبی ایم بهتره بعدا صحبت کنیم...باشه؟
بلند شدم وراه افتادم سمت آشپزخونه وبین راهم گفتم
-عصبی یا آروم فرقی نمیکنه..حرف من همونیه که گفتم...نیازیم نیست بخوام تکرارش کنم
وسط راه بودم که احساس کردم دچار برق گرفتگی شدم...به سرعت برگشتمو دستمو از تودستش کشیدم...
-به من دست نزن...
از صدای بلندم حتی خودمم متعجب شده بود که دستاشو برد بالا و آروم گفت
-باشه..آروم باش..فقط خواهش میکنم حرف طلاقو نزن ..باشه؟فردا حرف میزنیم...
لحنش اونقدر مظلوم بود که حالم براش سوخت وترجیح دادم طبق گفته خودش فردا حرف بزنم...البته راجب طلاق...
بدون توجه بهش واینکه حتی شامم نخوردیم راه افتادم سمت اتاق ...دلم میخواست تنها باشم...همین...
نمیدونم چند دقیه یا چند ساعت نشستم وبه یه گوشه چشم دوختم ولی اونقدر توخودم بودم که باصدای در توجام پریدم...
لای درو باز کرد و سرشو آورد تو
-نمیخوای چیزی بخوری؟بامعده خالی نخواب...
چشامو روهم فشردم...من نمیخواستم به فکر من باشه...نمیخواستم...اما لعنت به من که به حرفش گوش دادم...البته فقط بخاطر اینکه مهمونم بود...فقط بخاطر همین...
راه افتادم سمت آشپزخونه تا یه غذای فوری درست کنم که بادیدن املت روی میز هنگ کردم...خودش املت درست کرده بود...خدایا...خدایا...میشه تمومش کنی؟
سعی کردم خونسرد باشم اما عصبی بودم..نمیدونم چرا...باحرص نشستم ومنتظر موندم خودشم بیاد بشینه...وقتی دید منتظرشم اومد ونشست روبروم...یه لقمه گرفتم و خواستم بخورمش که باحرفش شوکه شدم...
-بغیراز شام عروسیمون این اولین شام دوتایی زندگی مشترکمونه...
لقمه از دستم افتاد اما همونجور عصبی برگشتم سمتش وشمرده شمرده گفتم
-من با کسی زندگی مشترک ندارم...باشه؟ندارم...
-ما میتونیم از اول شروع کنیم مهتاب...اگه تو بهم فرصت جبران بدی...
نفس عمیقی کشیدم و اینبار خیره توچشماش گفتم
-جبران؟برای چیزی که تموم شده؟مگه میشه؟
-برای من تموم نشده...برای توهم تموم نشده...ما ازدواج کردیم مهتاب...من نمیخوام کارمو توجیه کنم...فقط میخوام بهم فرصت بدی خودمو ثابت کنم...
-میشه تمومش کنی؟من نمیخوام راجب چیزی که برام تموم شدست بحث الکی راه بیفته...
بعدش راه افتادم که برم سمت اتاق...
-نمیخوای شام بخوری؟
-نه...
اون نمیفهمید..یااینکه نمیخواست بفهمه...بحث راجب گذشته فقط باعث میشد من بیشتر ازهمه چی حالم بهم بخوره...باعث میشد با فکر کردن بهش ذهنم بره به اون روزای جهنمی...باعث میشد خیلی حرفا بیاد به زبونم که گفتنش هم خودمو میسوزوند وهم خودشو...
من نمیخواستم آرامشمو از دست بدم...حتی اگه این آرامش پوشالی باشه...
صبح بدون توجه بهش که روکاناپه خوابش برده بود با خوردن یه لیوان آب خواستم برم دانشگاه دنبال کارای عقب افتادم..ولی فقط دراصل میخواستم هوا بخورم...
-جایی میخوای بری؟
خدایا...
-میرم دانشگاه یسری کار دارم..
-اشکالی نداره منم بیام...
بار الها...مهم نیست..تحمل حضورش کنارم شاید چند سخت نباشه نه؟
-تا من وسایلمو برمیدارم حاضر شو پس...
نمیدونم بقول سعید خان رفتارم درمقابلش منطقی بود یانه؟اصلا نمیدونستم رفتار منطقی با چنین شخصی تو زندگی چجوریه...فقط سعی میکردم تاجایی که ممکنه آروم باشم...
درو که بازکردم با آقاسعید روبرو شدم..اونم تامارو دید شروع کرد به سلام واحوالپرسی...اما چیزی که بیشتر از اون متعجبم کرده بود بلیط تو دستاش بود...
نگاهمو که روی بلیطا دید با لبخند غمگینی گفت
-دیانا میخواد بچه هارو ببینه...ریحونم که میبینی چند وقته بهونه گیری میکنه...این شد که قراره دوروز بریم پیشش...البته من توهتل میمونم...بچه ها پیششن ...قرار بود توهم باما بیای ولی دیگه مهمون داری و درست نیست...
نمیدونستم حالت صورتم چجوریه...لبخند دارم یانه...حرکت غافلگیرانه ای بود...دقیقا توهمین زمانی که اون اینجاست باید میرفتن؟چرا؟
ولی من حق نداشتم اعتراض کنم..
-خیلی خوبه...امیدوارم خوش بگذره...
وبعد بالبخندی که سعی کردم طبیعی باشه ازش خدافظی کردم...
این انصاف نبود که من تو این مرحله از زندگیم تنها باشم...اما من عادت کرده بودم..مگه نه؟نباید بی انصافی میکردم...من کنار این آدمی که داشت کنارم راه میومد روزای خوبی داشتم...روزایی که تو کل زندگیم بهترین بودن...
یادمه یبار که از عالم وآدم بریده بودم وحوصله هیچکسو نداشتم دستامو گرفت گفت هیچوقت تنهام نمیذاره..کاری به اتفاقای بعدش واینکه چجوری شد که رفت ندارم...فقط میخوام بگم هر آدمی یبار تو زندگیش طعم خوشبختیو چشیده...خوشبختی ای که قرار بود سهم همه باشه اما خیلیا با بی انصافی از هم دریغش کردن...
داشتم به این فکر میکردم که میشه یبار دیگه بتونم اون حسو با ینفر دیگه تجربه کنم؟میتونم خودمو زندگیمو آیندمو از نو بسازم و بازم خوشبخت باشم؟نه...نمیتونستم...مسلما نمیتونستم...
درسته فکر کردن بهش درست نیست اما هم دانشگاهیم آریا تهرانی خیلی کارا برای جلب توجهم کرده بود...خیلی کارایی که شاید از نظر یه دختر عادی واقعا جنتلمنانه بود ...اما من حتی نتونسته بودم برای یک لحظه به بودن پیشش فکر کنم...
چون من باورام خراب شده بود...منی که از بچگی از همه کسایی که فکر میکردم دوسم دارن ضربه خورده بودم...
هرکسی که نمیدونست منکه میدونستم...من اگه یه فرصت برای زندگی عادی داشتم اونم سوخته بود...بدم سوخته بود...
-داری به چی فکر میکنی؟
باصداش سرمو بلند کردم...داشت نگام میکرد...
من از دروغ بدم میومد.واینکه خودم بخوام دروغ بگم از نظرم کار درستی نبود...
-به زندگیم...به فراز ونشیبایی که داشت و بازم مسلما خواهد بود...
یه آه کشید که فقط تونستم چشمامو روش ببندم ونبینم...
-میدونی من دارم به چی فکر میکنم؟
باسکوتم دوباره خودش گفت
-به اینکه یه آدم چجوری میتونه تااین حد درمونده باشه!!
به اینکه یه آدم چجوری میتونه تا این حد درمونده باشه...
من میدونستم چجوری...
-بعضی چیزا تو زندگی آدما هست که باید ولشون کنه تا به آرامش برسه...
بعد گفتن این حرف بدون توجه بهش رفتم داخل دانشگاه و مسلما من اگه شانس داشتم هیچوقت به دنیا نمیومدم...
-خانوم طهماسب؟
امروز..فقط همین یه مورد کم بود...خواستگاری که دقیقا جلوی روم بود و شوهرم پشت سرم..
-بفرمایید آقای تهرانی...
احتمالا بادیدن مرد روبروییم بود که خیلی سریع حضورشو کنارم حس کردم...
جناب تهرانی هم احتمالا از حضور یه مرد کنارم خیلی متعجب شده بود که بدون گفتن حرفش سوال توی ذهنشو بیان کرد
-معرفی نمیکنین؟
-آقای تهرانی هستن!از همدانشگاهی های بنده وایشونم
قبل از اینکه حرفمو کامل کنم پرید وسط حرفم و دستشو دراز کرد سمت آریا
-منم همسرشون هستم...خیلی خوشبختم از آشناییتون...
قیافه نگران و هول شده آریا یجوری بود که آدم بیشتر ناراحت میشد بجای اینکه بخواد بخنده...
-ازدواج کردی؟
خدایا...چرا منو تواین موقعیت قرار میدی...
دوباره قبل من خودش به حرف اومد..
-بله ازدواج کردیم...تقریبا چهارسال واندی پیش...مشکلی دارین شما؟
اگه قیافه آریا فقط نگران بود اما چهره مرد کنارم انقد عصبی و کلافه بود که منو واردار به سکوت کرده بود....
اگر پدربزرگ چیزی راجب آقای تهرانی بهش گفته باشه همین کافیه که یه مردو به جنون بکشونه...هرچند اگه اون مرد کسی باشه که یروز با بی رحمی منو ترک کرده باشه...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید