رمان تردید 15
گوشیم داشت زنگ میخورد وهمین باعث شد حواسم جمع بشه...شماره از ایران بود وناشناس...اولش خواستم جواب ندم اما نمیدونم چیشد که تماسو وصل کردم..
-بله؟
طبق معمول صدا کمی تاخیر داشت ...
-سلام..
انتظار هرصدایی رو داشتم جز این یکی...در آن واحد هم خوشحال بودم وهم عصبی...نمیدونم چرا...سکوتم انگار یکم طولانی شد که دوباره خودش گفت
-خوبی؟
-ممنون...
-میدونم ناراحت شدی از تماسم..ولی میخواستم یه چیزیو بهت بگم..
-اینطور نیست
جملمو انقدر آروم گفتم که احتمال ۹۹درصد اصلا نشنید
-زنگ زدم بهت بگم من هنوزم دوست دارم..اونقد زیاد که شاید باورت نشه...ازروزی که برگشتم حتی یه ثانیه هم حرفات از ذهنم کنار نرفتن مهتاب...روزی که اومدم پیشت فقط به این امید بود که دوباره باهم خواهیم بود اما حرفایی که زده شد نشون میداد من چقد دیر به خودم اومدم...
نفس عمیقی که کشیدو حس کردم...همونطور که داشتم به حرفاش گوش میدادم اشکام یکی یکی روونه گونه هام میشدن...
-زنگ زدم ازت معذرت خواهی کنم...بخاطر آرزوهایی که ازت گرفتم...بخاطر ترسایی که تو دلت انداختم..بخاطر اشکایی که ریختی...بخاطر تنفری که من باعثش...بابت همشون عذر میخوام...به جون مامان سیمام قصدم این نبود...زنگ زدم بگم اصلا دلم نمیخواد ازت جداشم..حتی برای یه لحظه..اما وقتی میبینم حالت تاچه اندازه با من بده درمونده میشم...زنگ زدم بهت بگم هرچی تو بگی همون میشه...میدونم بازم دارم باحرفام اذیتت میکنم اما این باره آخره...حتی اگه نخوای بامن تماس بگیری جواب آخرتو به آقاسعید بگو..اون به من خبر میده...دوست دارم عزیزم ..تا آخرعمرم
حس میکردم اونم داره گریه میکنه..حتی اجازه نداد من حرفی بزنم...حرفاشو گفت وگوشیو قطع کرد...بارون گرفته بود...اما بدون توجه بهش واینکه چتری ندارم شروع کردم به قدم زدن...از جلوی دانشگاه یک ربع زمان میبرد تابرسم خونه وهمین یک ربع کافی بود برای خیس شدنم...قطره های بارونی که رو سرو صورتم میریخت خودمو هم به شک انداخته بود راجع به اشکایی که میریزم...
جلوی خونه همزمان بارسیدن من آقاسعیدم از ماشینش پیاده شد ودوید سمت خونه اما یهو انگار متوجه من شد که بدون عجله دارم قدم برمیدارم...بهش که رسیدم نگران گفت
-مریض میشی دختر خوب..باماشین میومدی دیگه...
بدون توجه به سوالش روی پله ها مکث کردم و برگشتم سمتش..باحرکت من اونم ایستاد...سرشو سوالی برام تکون داد که گفتم
-من هنوزم دوسش دارم...
نگاهش خیره به اشکی بود که رو صورت خیسم نشسته بود ...با این جملم لبخند زد..یه لبخند که واقعا از ته دل بود...
محکم از بازوم گرفت ومنو کشید سمت در خونه...
-بیابرو یه دوش بگیر..زودبیا که باهم حرف بزنیم..باشه؟
منم سرمو به نشونه تایید تکون دادم و رفتیم بالا...
دوش که گرفتم و یکم به خودم اومدم هنوز نظرم عوض نشده بود اما یکم حس خجالت داشتم...
طبق قراری که داشتیم آقاسعید نیم ساعت بد اومد سوئیت من...همچنان لبخند به لب وخوشحال بود...
-خوبی؟سرما که نخوردی؟
-نه خوبم...
-خب..حالا چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
نفسمو لرزون بیرون فرستادم...چقدر حرف زدن سخت شده بود دوباره...
-علی زنگ زد...گفت...گفت نمیخواد اذیتم کنه و اگه من بخوام طلاق میگیریم...
-خب...تو چی گفتی..
-هیچی...اصلا نذاشت حرف بزنم...
-تصمیمت هنوزم همونیه که گفتی؟
-من دوسش دارم سعیدخان
-اونو خیلی وقته که میدونم...خودتم میدونستی مهتاب...اما بازم طلاق میخواستی...الانم تصمیمت همون طلاقه؟
با یه نفس عمیق دیگه تصمیمی که توهمین نیم ساعت گرفته بودمو به زبون آوردم
-میخوام برم ایران
دقیقا ۲۰ساعت از زمانی که گفتم میخوام برم ایران میگذره و الان توی فرودگاه آماده رفتن هستم...اونقدر رفتنم یهوییه که حتی فرصت نکردم سوغاتی بخرم..فقط تونستم با کمک سعید خان برای اولین پرواز یه بلیط تهیه کنم و با یه چمدون که فقط وسایل ضروریمو داخلش قرار دادم منتظرم تا پروازمو اعلام کنن...
ریحون بخاطر این رفتن یهوییم بشدت ناراحته ومن کلی وقت گذاشتم تا قانعش کنم زودبرمیگردم...درسته هنوز ناراحته ولی مهم اینه که قهر نیست...سام هم بافهمیدن قضیه خیلی خوشحال شد وگفت امیدواره خوشبخت بشم...گفت شاید سنش کم باشه ولی اگه یه وقت علی بخواد دوباره اذیتم کنه مثل یه برادر واقعی میاد واینبار گوششو میپیچونه...گفت وباگفتن این حرفا اشکمو درآورد از داشتن چنین برادری که یروزی آرزوشو داشتم...
هروقت به چهره سعیدخان نگاه میکنم لبخندشو میبینم که تاچشاش نفوذ کرده...
متوجه نگاهم که میشه میگه
-نگران هیچی نباش...مطمئنم آینده روشنی دارین شما دوتا...
منم لبخند مضطربی به روش میزنم و بالاخره با اعلام پرواز قصد رفتن میکنم....برای بار آخر برمیگردم سمت سعیدخان
-خیلی ممنون بابت همه چی سعید خان...اگه شما نبودین مسلما من هیچوقت حالم خوب نمیشد
-تشکر لازم نیست عزیزم...تو دخترمی ومن برای دخترم هرکاری لازم باشه انجام میدم...میدونم که تواین سفر هیچ مشکلی برات پیش نمیاد ولی اینو بدون هرموقع وتو هرجای دنیا که کم آوردی من هستم...رو کمک من همیشه حساب باز کن...
در مقابل اینهمه خوبی حتی نتونستم چیزی بگم فقط بالبخند وچشمای اشکی نگاش کردم که دوباره گفت
-برو تا دیرت نشده...یادت نره هرموقع که رسیدی به من خبر بده..حتی اگه نصف شب باشه...خب؟
-چشم...
-خدافظ
-خدافظ وخیلی ممنون
پشتمو کردم بهش وسریع دورشدم قبل از اینکه گریم به هق هق تبدیل بشه....
تک وتنها با فکری مشغول دقیقا صندلی کنار پنجره نشسته بودم ...داشتم فکر میکردم وقتی رفتم پیشش چی بگم؟اصلا کاری که میکنم و تصمیمی که گرفتم درسته؟
باصدای مهماندار که اعلام میکرد داریم به مقصد میرسیم نگاهمو از زوج عاشقی که کنارم نشسته بودن و ازباهم بودنشون نهایت استفاده رو میکردن گرفتم...شال ومانتومو از خونه پوشیده بودم ونیازی نبود که الان بخوام شال یا روسری سرم کنم...به ساعت نگاه کردم...تقریبا ۱۲ظهر بود...فقط امیدوار بودم خونه باشه...
با تذکر یکی از مهماندارا فهمیدم که تقریبا همه پیاده شدن وفقط من موندم... با عجله چمدونمو برداشتم وراه افتادم سمت در خروجی...
اولین کاری که کردم سیمکارتمو انداختم وبعد ازروشن کردن گوشیم بااقا سعید تماس گرفتم وخبر رسیدنمو بهش دادم...
اونم سعی کرد با حرفاش بهم انرژی بده تااسترسم کمتر شه...
بنظرم تهران هنوزم همون تهران بود...اونقدر عوض نشده بود که بخوام بگم نمیتونم جایی رو بشناسم...
بخاطر همین یه تاکسی گرفتم و آدرس جایی رو دادم که قبلا یبار اونجا کشته شده بودم..آدرس خونه آرزوهام...
.
.
جلوی ساختمون ایستادم...فقط امیدوار بودم این خونه رو نفروخته باشه...بااسترسی که واقعا غیرقابل انکار بود با گفتن بسم الله راه افتاد سمت آسانسور...
جلوی واحد مورد نظرم ایستادم و با دلهره زنگو فشار دادم...
شاید یه دقیقه بیشترشد که جلوی در وایستاده بودم بدون اینکه صدایی بیاد...
دیگه ناانید شده بودم و میخواستم عقب نشینی کنم و برم خونه پدربزرگ ...اما همینکه یک قدم عقب رفتم در باز شد....
در باز شد ومن مردیو دیدم که باچهره وموهای پریشون وچشمای پف دار جلوی روم وایستاده بود...
انگار تازه از خواب بیدار شده بود ...شوکه یبار وستشو کشید تو موهاش وباصدایی که هنوز آثارخواب درش شنیده میشد گفت
-مهتاب؟
منم شوکه بودم...الان نمیدونستم دقیقا چی بگم؟
-مهتاب خودتی؟خواب که نیستم باز؟
یعنی خواب منو میدیده قبلا؟داشت گریم میگرفت
-خودمم
بازم حرفمو باور نکرد واینبار دستشو دراز کرد سمت صورتم...صورتمو که لمس کرد دیگه نتونستم جلوی اشکمو بگیرم...یه قطره افتاد رو دستش...علی هم اینبار واقعا باورش شد خودمم که منو کشید سمت خودش..محکم به قفسه سینش برخورد کردم واونم دستاشو دورم حلقه کرد...بی نظیر بود...
نمیدونم چقدر تو بغلش بودم بدون اینکه چیزی بگم اما وقتی سعی کردم ازش جداشم مانعم شد..به سختی خودمو عقب کشیدم واینبار لبخندشو دیدم
-کی اومدی؟
-یه ساعت پیش...
-چرا خبر ندادی بیام دنبالت؟
-دعوتم نمیکنی بیام تو؟
-واااای...معذرت میخوام...بیا تو...
داخل که رفتم حس کردم نفسم گرفت تواین خونه...خونه ای که...
اما سعی کردم خودمو آروم کنم....آروم نشسنم یه گوشه و زل زدم به علی که ازوقتی اومدم داخل تکیه داده بود به دیوار ودست به سینه منو نگاه میکرد...
تانگاهمو روی خودش دید لبخندش پررنگ تر شد اما نگرانی توچشماش زیاد بود..اونقدر زیاد که نمیشد ازش چشم پوشی کرد...
-چیزی میخوری برا بیارم عزیزم؟
-نه ..فقط فقط...میخواستم حرف بزنیم...
لبخندش پاک شد وآروم اومد سمتم...کنارم نشست و دلهره واسترس لب زد
-راجب چی؟
-راجب خودمون..
نفس حبس شده شو حس کردم...دیگه دلم نیومدن بیشتراز این نگرانش کنم و دلمو زدم به دریا...حرفایی رو زدم که حتی نتونستم پیش خودم بیان کنم..
-من....میدونی...من خیلی فکر کردم..من بااینکه میترسم...بااینکه نگرانم اما نمیتونم منکر بعضی چیزا بشم...
باحرفایی که زدم بیشتر گیجش کرده بودم انگار...اما اون سکوت کرده بود که من حرفمو بزنم...
-من...من میخوام یبار دیگه به خودمون فرصت بدم....کمکم میکنی؟
بهت چشماش زیاد بود..اما برقی که توی چشماش دیده میشد زیاد تر...انگار اصلا تواین دنیا نبود...مثل اولین باری که میخواستم اسمشو صدا بزنم جونم دراومد تا تونستم بگم
-علی...
اینبار برق اشک توچشماش دیده میشد
-جان...جان علی؟
-کمکم میکنی؟
بدون هیچ حرفی دوباره محکم بغلم کرد ومن لرزیدن شونه هاشو حس کردم...دلم نمیخواست گریه کنه...دستمو بلند کردم وگذاشتم رو بازوش...
-گریه نکن...خواهش میکنم...فقط..فقط کمکم کن...فقط تو میتونی به من کمک کنی علی...مثل اونموقع ها
ازم جداشد واشک پای چشمشو پاک کرد...صورتمو با دستاش قاب گرفت
-کاش لیاقت خوبیاتو داشتم مهتاب...کاش...
-تمومش کن...من نیومدم اینجا که گذشته رو شخم بزنم...اومدم که از اول شروع کنیم...اومدم بهم ثابت کنی راهی که اینبار انتخاب کردم اشتباه نیست!
عمیق وطولانی نگاهشو بهم دوخت ...اما بجای حرف سرشو آورد جلو...از تصور اتفاقی که قراره بیفته دلم لرزید و سعی کردم نگاهمو بگیرم....اما تامن به خودم بیام گرمی لب هاشو روی لب هام حس کردم...
باشکوه بود....مثل تولد یه ستاره بعداز یه انفجار شدید کهکشانی...من بااین بوسه دوباره متولد شدم....
بیشترازیک ساعت بود که تو سکوت تو بغل علی نشسته بودم...دقیقا بعدازاون بوسه رویایی زبونم قفل کرد...دیگه نه من چیزی گفتم ونه علی...تنها حرکتم این بود که بخزم توبغلش و اونم با روی باز درخواستمو قبول کرده بود...آرامشی که داشتم بی نظیر بود...انگار سالها منتظر این آرامش بودم...اینکه اینطور آروم تو بغل کسی که دوسش دارم باشم...دستش لای موهام باشه ومنم چشمامو ببندم...بدون اینکه فکری توی ذهنم باشه...یقین دارم که این اولین باره که ذهنم اینقدر آرومه...یه آرامش بی سابقه...آرامشی که آرامش قبل از طوفان نیست...آرامشی که محضه...
انگار علی هم مثل من درگیر این آرامش بود که نه صداش درمیومد و نه حرکتی میکردم....
-علی؟
یه لحظه لرزش بدنشو حس کردم و بعد صدای زیرلبیش
-هوم؟
از طرز جواب دادنش خندم گرفت
-داری به چی فکر میکنی؟
-اگه بگم ناراحت میشی...
کنجکاوم کرده بود وحالا میخواست جواب نده؟
-بگو...ناراحت نمیشم...
-دارم به این فکر میکنم که چطور تونستم اینهمه سال این آرامشو از خودمون بگیرم...
از حرفش منم یه لحظه یجوری شدم اما ما اگه میخواستیم به این چیزا فکرکنیم اصلا وقتی برای زندگی جدیدمون نمیموند...
-دیگه بهش فکر نکن...میدونی چیه؟شاید اگه این اتفاق نمیفتاد ما هیچوقت نمیتونستیم قدر این آرامشمونو بدونیم...الان دیگه جفتمون میدونیم چی میخوایم...وهمینطور میدونیم باید دودستی این آرامشمونو بچسبیم...مگه نه؟
-اوهوم....میدونی چندشبه راحت نخوابیدم...الان فقط دلم میخواد محکم بغلت کنم وبخوابم...بدون اینکه کابوس ببینم...یااینکه پاشم ببینم نیستی
دلم سوخت واسش بخاطر حرفایی که بهش زده بودم...بخاطر حالی که واسش ساخته بودم اما سعی کردم باشوخی حالشو عوض کنم
-اما الان وقت خواب نیست...من حتی به کسی خبر ندادم که اومدم ایران..الان بهتره حاضرشیم بریم خدمت پدربزرگ...
بااین حرفم علی محکم تر بغلم کرد ومثل یه گربه سرشو می مالید به سر من....
-خودت که داری میگی کسی نمیدونه اینجایی...پس بنظر من امشبو بمونیم همینجا هم تواستراحت کن..هم من آروم شم..فردا صبح میریم دست بوس خانواده...هان؟
خندم گرفته بود اما میدونستم بخندم کار تمومه...بخاطر همین زور زدم تا ازش جداشم و بعدش گفتم
-نخیر...بنظر من بهتره همه رو تواین حال خوبمون شریک کنیم...دلت میاد منوتواینجا خوش باشیم بعد بقیه ازفکر ما یه شب دیگه هم عذاب بکشن؟
بنظر میومد جوابم قانعش کرده بود...
-خیله خب...هرچی شما بگی خانومم...تامن یه دوش میگیرم برام لباس حاضر میکنی؟لطفا..
حس زندگی تنها حسیه که خیلی از آدما با اینکه زنده هستن اما ندارنش...اینو تواین ده دقیقه ای فهمیدم که برای همسرم لباس حاضر کردم...من سالهای سال تنها زندگی کرده بودم اما تا به امروز مرتب کردن هیچ خونه ای نمیتونست تااین حد حالمو خوب کنه...من بارها خودمو توی آینه دیده بودم...اما امروز برق توی چشم هام جور عجیبی بود...
کاش میشد آدم به بعضی لحظه ها تافت بزنه..تا همیشه موندگار شن...مثل لحظه ای که توی آینه آسانسور خودمونو میبینم...دست تو دست هم والبته آروم...
اولین کسی که متوجه حضورمون شد گلی جون بود...از چندسال پیش تاالان حتی صداشو هم نشنیده بودم اما این حد از محبتی که بهمون داشت شرمندم میکرد....با خوشحالی زایدالوصفی اول نگامون میکرد ...بدون اینکه چیزی بگه...
-سلام گلی جون...
بجای جواب سلام محکم بغلم کرد ودم گوشم گفت
-از خدا خواسته بودم تا همچین روزیو نبینم ازاین دنیا نرم....خوش اومدی مادر..خوش اومدی..
تا خواستم جواب گلی جونو بدم صدای پدربزرگ به گوشم خورد
-کی بود پشت در گلی خانوم؟
-چشمتون روشن آقا
وقتی برگشتم پدربزرگو دیدم که با تعجب تو قاب در ایستاده بود...انگار امروز باید همه رو از خواب بیدار میکردم...اول علی الانم پدربزرگ که پف چشماش نشون از خواب داشت
-مهتاب
قبل از هرحرفی رفتم سمتش وبغلش کردم...انگار کم کم از بهت درومد که شروع به حرف زدن کرد
-خوبی عزیزم؟کی اومدی؟چرا خبر ندادی؟
-سلام پدربزرگ
ازاینکه وسط حرفاش سلام دادم خودمم خندم گرفته بود...اما پدربزرگ وسط خنده هاش نگاهش به پشت سرم افتاد...وگمونم علی رو دید که دوباره متعجب سرشو تکون داد...
-جریان چیه؟
گلی جون قبل ازهمه به حرف اومد
-بخدا آقا تا دست تو دست هم دیدمشون انگار کل غم وغصه هام یادم رفت...چشمتون روشن باشه...
اینبار علی بود که به حرف اومد
-سلام پدربزرگ
اما پدربزرگ قبل ازاینکه جوابشو بده سوالی به من نگاه کرد...یه لحظه انگار حس خجالتم گل کرد...بیصدا یه لبخند ملیح زدم و انگار خودش باهمون لبخند متوجه شد که جریان چیه...
کمتر ازنیم ساعت بعد جلوی خونه عمو فرامرز بودیم...زنعمو سیما واقعا کم مونده بود سکته کنه از خوشحالی...فقط دوتا بال برای پرواز کم داشت....فقط وفقط قربون صدقمون میرفت بجای اینکه چیزی بگه..
هیچکدومشون چیزی از چرا وچگونه بودن ماجرا نمیپرسیدن ...فقط وفقط ابراز خوشحالی بود...
عمو فرامرزم بدون اینکه چیزی به کسی بگه همه رو شام دعوت کرد...دقیقا مثل باراولی که قرار بود ببینمشون استرس داشتم...
هرکسی وارد میشد اول بادیدن من تعجب میکرد وبعدش خوشحال به سمتم میومد....ازاینکه میدیدم بدون حرف وقضاوت وسوالی فقط ابراز خوشحالی میکردن حالم خوب میشد...اصلا انتظار این برخوردو ازشون نداشتم و واقعا برای بار دوم ثابت کردن چه خانواده خوبی هستن...
.
.
برخلاف اصرار زنعمو علی گفت که بریم خونمون...دوست نداشتم روز خوبمونو خراب کنم ولی واقعا بودن توی اون خونه برام سخت بود...
البته که اصرار علی برای رفتن به خونه واقعا خجالت زدم میکرد اما چیزی نگفتم...
ماشینو که نگه داشت متعجب به اطراف نگاه کردم...اصلا آشنا نبود
-کاری داری اینجا؟
بالبخند بهم گفت
-آره یه دیقه بریم بالا
شونه هانو باتعجب انداختم بالا وازماشین پیاده شدم....تعجبم وقتی به اوج خودش رسید که جلوی یه واحد ایستادیم وبجای اینکه زنگ بزنیم علی کلید انداخت ودرو باز کرد...
-برو تو....
لبخندی که روی لبش بود انقدر دلنشین بود که دلم نمیخواست سوالی بپرسم که مبادا از لبش پاک بشه...درو که پشت سرمون بست رو بهم کرد
-میدونم تو خونه قبلی اذیت میشی...اینجارو قبل ازاینکه بیام استرالیا گرفته بودم...امیدوار بودم که باهام برمیگردی ...بخلطر همین دلم نمیخواست بابودن تواون خونه ناراحت بشی..
ازاینهمه احساس خوبی که داشت نصیبم میشد قلبم میخواست منفجر بشه...بجای هیچ حرف اضافه ای باچشمایی که میرفتن پر بشن بغلش کردم...دلم میخواست تو وجودش حل بشم...انگار همین حسو علی هم داشت که محکم دستاشو دورم حلقه کرد...
قبل از اینکه ازش جدابشم سرمو بردم توی گردنش و یجوری که صدای آرومم به گوشش برسه بانهایت حسی که میتونستم گفتم
-دوست دادم...
دیگه حتی اجازه نداد نفس بگیرم و بلافاصله طعم لباشو روی لبام حس کردم...یجوری با ولع میبوسید دقیقا مثل یه تشنه ای که به آب رسیده...احساست منم به اوج خودش رسیده بود...بخاطر همین وقتی منو بلند کرد وکشید توی بغلش منم پاهامو دور کمرش حلقه کرد...
چیزی ک خیلی وقت پیش،دقیقا روز عروسیم منتظرش بودم بعد چهارسال واندی اتفاق افتاد...
آرامش...آرامش...آرامش...این تنها حسی بود که تو تک تک سلولای بدنم بود...
.
.
پنج سال بعد!
با نهایت عشقی که میتونم به آراد نگاه میکنم...ثمره زندگیمون الان نزدیک چهار سالشه...
-بابایی رو صدا میکنی برای ناهار گل پسرم؟
باجمله من از بین اسباب بازیاش بلند میشه و با اون هیکل تپل وبامزش راه میفته سمت اتاق ما و بین راهم بکون صدا میکنه
-بابا...بابا...بابا...بابا...
-جون دلم پسر بابا
-ناهار...ناهار
علی باخنده ارادو بغل میکنه ومحکم میبوستش...باعشق جفتشونو نگاه میکنم وخدارو برای داشتنشون شکر میکنم...
-اینجوری نگام نکن کار دستت میدما...
باچشای گرد نگاش میکنم ومیگم
-صبر کن کاری که دستم دادیو بذارم زمین بعد تهدیدم کن جناب پدر...
میخنده و آرادو میذاره درست وسط میز ناهارخوریو میاد سمت من...
اول گونمو میبوسه وبعد خم میشه شکم برآمدمو میبوسه ومیگه
-آخ بابا قربون دختر خوشگلش بشه...
-من چی؟
باحرف آراد علی برمیگرده سمتشو میگه
-بابا قربون شمام میره قند عسل...
بعدش توشوخی وخنده ناهارمون صرف میشه...
من ...مهتاب...در آستانه سی سالگی مادر دوتا بچه ایکه یکیش تقریبا دوماه بعد بدنیا میاد..باتمام مشغله های زندگیم بشدت احساس خوشبختی دارم...
با تمام سختی های مادر شدن و تدریس ریاضی توی دانشگاه احساس خوشبختی میکنم...
با تمام بی تجربگی هام توی زندگی مشترک ونداشتن پدرو مادر احساس خوشبختی میکنم...
درکنار مردی که شاید یروز خطا رفت اما تابه امروز از هیچ کاری برای خوشحالیم دریغ نکرده احساس خوشبختی میکنم...
وقدر خوشبختیمو میدونم...چون برای رسیدن به این خوشبختی اونقدر سختی وتنهایی کشیدم که حالا حاضر نیستم آرامش این روزام یه لحظه از دست بدم...
پایان
نظرتونو با ما در میون بذارین
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید