رمان رویای نفس1 - اینفو
طالع بینی

رمان رویای نفس1


توی تاریکی مطلق خلاف جهت جاده درحال دویدن بودم.
نفس کم آورده بودم و همش نگاهم پشت سربود.
حس رهایی ازاون زندان و آدمهای خطرناکش قدرتمو واسه فرار بیشتر میکرد..
من چرا بایدتاوان کارهای برادرم رو میدادم..
من که مقصرنبودم..
حتی نمیدونستم توی کدوم شهرم و این جاده انتهاش کجاست...
توی همین خیالها بودم که صداق بوق ممتد و نور چراغ ماشینی از روبه رو گوشامو به بازی گرفت و دیگه چیزی نفهمیدم..
*****
با احساس درد و گیجی که توی سرم پیچید چشمامو بازکردم.
نگاهی به اطراف انداختم
+خدایا من کجا بودم؟نکنه دوباره گیرشون افتاده بودم..
صدای در اومد که از ترس خواستم بشینم که درد شدیدی توی کمرم احساس کردم
+اااااییییی
_حرکت نکنید خانم شما زخمی شدین
با چشمای گرد شده به سمت صاحب صدا برگشتم که با مرد جوونی مواجه شدم.
قدنسبتا بلندی داشت با موهای دور.
عرض اتاق رو طی کرد و خودشو بهم رسوند
_دراز بکشید هنوز نیاز به استراحت دارید
با صدایی که از ته گلوم درمیومد گفتم
+من...من کجام؟ شما کی هستید؟
_سه شب پیش توی جاده با ماشین زدم بهتون.
دو شب بیهوش بودین و همش هذیون میگفتین مهره های کمرتون کمی آسیب دیده نیاز به استراحت دارید..
چهره اش و لحن صداش رو از نظر گذروندم..
بنظر مشکوک نبود..
+چرا منو آوردین اینجا؟
لبختد محوی زد
_انتطارنداشتی اونجا ولت کنم؟
اون شب تواون جاده تنهاچیکار میکردید؟
نخواستم جواب سوالش رو بدم چون هنوز بهش اعتماد نداشتم
+تشنمه..
تک خنده ای کرد
_خیلی خوب بیشتر از این فضولی نمیکنم. الان براتون آب میارم..
از جاش بلند شد و به سمت در رفت که وسط راه برگشت
_اسمتون هم نمیخواید بهم بگید؟
+نفس ...اسمم نفس
زیر لب اسممو زمزمه کرد
_اسمتون هم مثل خودتون زیباست...
منم میثاق هستم..
با اجازه ای گفت و از در رفت بیرون..
میثاق...به نظر پسر ساده و خوبی میومد ولی این یک سال تلخی که برام گذشت بهم یاد داده بود
دیگه به هیچ کس اعتماد نکنم حتی به خانواده خودم....


پدرم و برادرم عضو یه باند پول شویی بودند که بعداز مدتی سر شرکاشون کلاه گزاشته بودند.
وقتی آزار و اذیت های اون کله گنده ها شروع شد پدرم قلبش طاقت نیاورد و یه شب توی خواب سکته کرد و رفت پیش مادرم..
پیش مادری که موقع زایمان من از دنیا رفته بود و منو تنهاگزاشته بود...
برادرم نریمان اصلا از من خوشش نمیومد و همیشه من رو مقصر فوت مادرمون میدونست..
بعد از رفتن بابا نریمان هم فراری شد.
خواهر نوزده سالش رو با یه باند خلافکار و خطرناک تنها گزاشت و حالا معلوم نبود کجاست..
********
(فلش بک یک سال قبل)

با تابش نور خورشید از لای پرده چشماموبازکردم که گوشیم زنگ خورد
+الووو
جیغ جیغ های نسترن گوشمو کر کرد
_الو و زهرمار هنوز خوابی نفس؟ پاشو کلاس دیر شد
تیر نشستم و چشمامو مالوندم
+آی بمیری نسترن میمردی یکم زودتر زنگ بزنی
قهقه اش بلند شو
_نه جدی جدی غرق خوابی ها...شوخی کردم کلاس فرداست
+مسخره واسه چی زنگ زدی پس سر صبح
_بابا پوکیدم توخونه پاشو بیا دنبالم بریم یه دور دور بلکه یه پسرخوشگل به تورمون خورد...
از حرفش خندم گرفت، اخلاقش همین بود اگه صدتا هم دوست پسر داشت باز سیرنمیشد و دنبال کیس جدید میگشت
+باشه یک ساعت دیگه دم خونتونم.
_مرسی عشقم پس من برم اماده شم.
خداحافطی کرد و قطع کرد.
از تخت بلندشدم تا یه دوش بگیرم..
همین که نزدیک پنجره اتاق شدم سایه یه مردی افتاد رو دیوار رو به رویی مثل اینکه کسی توپشت بوم خونه بود.
صدای بوم بوم قلبم رو خودم میشنیدم.
آروم به سمت در رفتم خداروشکر عادت داشتم قبل خواب درو همیشه قفل کنم البته این عادتم رو مدیون غیب شدن ناگهانی نریمان بودم....
 


گوشمو چسبوندم به در که صدای پچ پچی توجهمو جلب کرد..
همیشه تعقیبم میکردند ولی حالا به خودشون جرآت داده بودن بیان توی خونه..
دوباره رفتم نزدیک پنجره که یک هو صدای فریادی از تراس اومد و بعدش صدای شکستن شیشه ها پنجره.....
با ترس عقب عقب رفتم که چسبیدم به دیوار
دو تا مرد هیکلی بزرگ با روبنده های مشکی از پنجره شکسته اتاق اومدند داخل..
میشد از پشت همون ماسک هاهم پوزخندشون رو دید
+توروخدا ... من..من که کاره ای نیستم..من نمیدونم نریمان کجاست توروخدا کاری به کارم نداشته باشید...
یکیشون به سمت در رفت و قفل درو چرخوند و همزمان سه نفر دیگه اومدند داخل.
احساس سرگیجه و تنگی نفس بدی اومده بود سراغم.
اولین بار بودتواین شرایط گیرمیکردم خدایا خودت کمکم کن.
تا خواستن به سمتم بیان جیغ بلندی کشیدم و به سمت تراس دویدم و تو یه حرکت خودمو از تراس پرت کردم پایین.....

************************
_نمرده باشه؟
+فکرنکنم دکتر گفت دست و پاش شکسته ولی حالش خوبه.
صداشون کم کم داشت برام واضح میشد..
آروم لای پلک هامو باز کردم که بالای سرم دو تا ازهمون غول ها رو دیدم که باز با ماسک صورتشون رو پوشونده بودند.
خواستم جابه جا بشم که درد بدی توی پام پیچید
+اااییی
هردوشون به سمتم برگشتند
_بفرما دیدی گفتم سگ جون تر از این حرفهاست.هرچی باشه خواهر اون نریمان بی صفته
نفر دوم که کمی لاغرتر بود به سمت تخت اومد و آروم پرسید
_خوبی؟
ازش میترسیدم. زبونم بند اومده بود
_مگه زبون نداری؟ میگم خوبی؟
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم.
_خوبه پس زودتر سرپا میشی چون که خیلی کار داریم..
اینو گفت و منو با دنیایی سوال تنها گزاشتند و رفتند.
البته ناگفته نمونه که درهم پشت سرشون قفل کردند که مطمئن شدم بیمارستان نیستم...
 


یک ماهی میشد توی این اتاق حبسم کرده بودند.
هرروز یکبار میومدند و ازم میخواستن بگم نریمان کجاست.اما من واقعا نمیدونستم.
شکستی دستوپام کم کم رو به بهبودی بود ولی زخم سرو صورتم بخاطر کتک هایی که بهم میزدند هرروز تازه میشد.
دوست داشتم انقدر کتکم بزنند تا بمیرم و برم پیش مادر پدرم.
من دختر نوزده ساله جونی نداشتم واسه این همه آزار و اذیت.
توی فکرو خیال خودم بودم که کلید توی قفل چرخید و در بازشد.
حتما بازاومده بودند واسه شکنجه و پرس و جو راجب نریمان.
سرمم بلند نکردم که ببینم اینبار کدومشونه چون اون ها که ماسک داشتند و قیافشون معلوم نبود.
بالا و پایین شدن تخت رو حس کردم
_خوبی؟
صداش نا آشنا بود. صدای بقیشون رو تواین یک ماه قشنگ خاطرم مونده بود
_پات و دستت بهتره؟
نگاهش کردم و از تعجب چشمام گرد شد.
ماسکی روی صورتش نبود.
با دهن باز زل زدم بهش
_چیه آدم ندیدی؟ یا قیافم انقد تعجب داره؟
+شما؟ شما مثل بقیه ماسک ندارید.
لبخندی زد
_پس همین باعث تعجبت شد
سرتکون دادم که ادامه داد
_من کیامهرم کسی که به اون چندنفر دستور دزدیدن تورو داده... شریک پدر و برادرت...
اخمام رفت توهم.
پس رییس بود که از چهره اش پرده برداری کرده بود
+من نمیدونم نریمان کجاست
_میدونم
گیج نگاهش کردم
از جاش بلند شد و عرض اتاق رو طی کرد
_اون زمان که پدرت زنده بود چندباری اومده بودم عمارتتون..و چندباری از دور وقتی ازخونه میرفتی دیده بودمت
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد
_از پدرت تورو خواستگاری کردم تا اونجوری شراکتمون هم محکم تر بشه ولی اون با بی رحمی گفت جنازه توروهم به من نمیده.
آب دهنمو قورت دادم
+پدرم چیزی به من نگفته بود
چشماشو روهم گزاشت و سرشو تکون داد
_میدونم چون ازم خواست فراموشت کنم و دیگه حرفی دراین مورد نزنم...
اما بعد از مرگ پدرت توی قرار آخرم با نریمان اون بهم گفت تورو به عنوان بدهی هایی که بهم داره به من میفروشه...
با دهن باز نگاهش کردم...
 


چی داشت میگفت؟ امکان نداشت؟ نریمان هرچقدر هم ازمن متنفربود نمیتونست این کارو بامن بکنه تند تند سرمو تکون دادم
+نه نه من حرفتو باورنمیکنم نریمان این کارو نمیکنه
_چرا نریمان این کارو کرد . میخوای بهت ثابت کنم؟
وقتی جوابی ازم نشنید به سمت تلوزیون توی اتاق رفت و از جیبش فلشی درآورد و بهش وصل کرد.
کمی بعد فیلمی اومد روی صفحه
فیلم دونفر که یکیش نریمان بود و نفر دوم کیامهر.
_نریمان منو بازی نده بهم بگو پولها کجاست
+من خبرندارم پدرم قبل مرگش بهم جای پولهارو لو نداد.
_انتظار نداری که باور کنم بهادر بزرگ جای پولهاش رو به تک پسرش نگفته باشه؟
نریمان کلافه دستی به موهاش کشید
+واست یه پیشنهاد خوب دارم کیامهر؟
_میشنوم
+خواهرم..خواهرم نفس میتونی به اعضای بدهیت برداری... خوش برو روهست حتی میتونی بفروشیش به شیخ های عرب فکرکنم پول خوبی بابتش بگیری که چندبرابر بدهیم بهت باشه....
دیگه چیزی نمیشنیدم. دستامو مشت کردم و ناخن هامو توی پوست دستم فشار دادم تا اشکام نریزه..
من چی شنیده بودم..برادر خونیم به همین راحتی از فروختن من حرف میزد
************
فلش بک زمان حال

چند تقه ای به در خورد و همرمان میثاق با یه لیوان آب پرتقال اومد داخل
_اجازه هست؟
سرمو تکون دادم
+بله
لیوان به سمتم گرفت
_بخور خنکه
تشکری کردم و یک نفس همشو سر کشیدم.
انقد احساس دلچسبی داشت که دلم میخواست بگم یکی دیگه واسم بیار ولی خجالت کشیدم
میثاق جوری زل زده بود بهم که دست و پام رو گم کرده بودم
+قیافم عجیب غریبه؟
به خودش اومد و سرشو انداخت پایین
_نه نه اصلا
+آخه یجوری زل زدی بهم انگار آدم فضایی دیدی
کمی مات نگاهم کرد و بعد بلند بلند زد زیر خنده
_معذرت میخوام اما راستش به قیافت میخوره از یه خانواده سرشناس باشی..
اینکه اون شب تنها تواون جاده بودی واسم عجیبه. فرار کردی؟
اب دهنمو قورت دادم
+نه...
_بهم اعتماد نداری؟
نگاهش کردم. توی چشمهاش یه ارامش خاصی بود دروغ نیست اگه بگم نگاهش منو امنیت پدرانه مینداخت
+به هیچکس اعتماد ندارم...
چشماشو ریز کرد و منتطر بقیه حرفم موند
+من ... من از دست شرکای برادرم فرار کردم. منو گروگان گرفته بودند...
چشماش گرد شد و با تعجب زل زد بهم
+حق داری تعجب کنی...
تمام ماجرا رو برای تعریف کردم و اون توی سکوت بدون هیچ سوالی فقط بهم گوش داد...


_متاسفم
لبخندی بهش زدم
+زندگی منم اینجور پیش رفته دیگه.
راستی تونمیخوای ازخودت بگی؟
ازجاش بلندشد و کنار پنجره رفت.
سیگاری روشن کرد و پک عمیقی بهش زد
_این خونه مجردی رو واسه فرار ازدست گیرهای الکی مادرپدرم گرفتم چون اصرار به ازدواجم‌ دارند ولی من از ازدواج بیزارم.
تای ابرومو بالا دادم
+بیزار چرا؟
برگشت و نگاهم کرد توی نگاهش غم خاصی بود
_چون یه زمانی که عاشق بودم از عشقم رو دست خوردم...از اون زمان از همه زن و دخترها بدم میاد..
نگاهشو ازم گرفت و بی هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
دلم به حالش سوخت حتما خیانت دیده بود که تا این حد زده اش کرده بود...
************
_چرا غذاتو نمیخوری دوسش نداری؟
نگاهی به صورتش انداختم
+نه اتفاقا خوشمزست. فقط...
_فقط چی؟
+کمی حالت تهوع دارم ...
بلند شد و به سمتم اومد.
پشت دستشو چسبوند به پیشونیم
_تب داری.چرا زودتر نگفتی...
منتظر جوابم نموند و پله هارو رفت بالا‌..
چند دقیقه بعد با لباس توی دستش برگشت.
_بپوش باید بریم دکتر
سرمو تند به طرفین تکون دادم
+نه نه من نمیتونم ازخونه بیام بیرون
_نترس من کنارتم نمیزارم کسی نزدیکت بشه قول میدم.
اینکه این پسر با همه غریبه بودنش انقدر هوامو داشت منو بیشتر از نریمان متنفرمیکرد..
با اصرارهای مکرر میثاق بالاخره راهی بیمارستان شدیم.
******************
_خانومتون خیلی ضعیف شدن چرا بهشون نمیرسید؟
گونه هام سرخ شد و نگاهمو از میثاق دزدیدم
جواب پرستار رو داد
_چیکاربایدبکنم خانم پرستار؟
_یک سری ویتامین و دارو براشون نوشتم بفرمایید تا نسخه رو بدم برید تهیه کنید...
تا خواست پشت سر پرستار راه بیفته مچ دستشو گرفتم ...
_زود میام نفس نترس
+توروخدا تنهام نزار من میترسم
_اینجا بیمارستانه نگهبان داره چیزیت نمیشه...
انگشتام از دور مچش شل شد
استرس بدی داشتم.
لبخندی به روم پاشید
_زود میام نفس باشه؟
چشامو آروم رو هم گزاشتم و رفت.
احساس میکردم اتفاق بدی قراره بیفته...
مسکن های توی سرم داشت کار خودشو میکرد.
کم کم چشام گرم خواب میشد ولی نمیخواستم بخوابم تا میثاق برگرده....
توی خواب و بیداری بودم که حس کردم دستی روی دهن و بینی ام‌ رو گرفت و دیگه چیزی نفهمیدم....
 


باصدای آشنایی چشام بازکردم...
_نفس؟نفس؟بیدارشو
صدای کیامهر بود....
_نفس میدونم بیداری لجبازی نکن چشماتوباز کن..
بی میل و باترس چشمامو بازکردم.
نفس هام به شماره افتاده بود من به شدت از این آدمی که جنون داشت میترسیدم.
یه زمان مهربون بود و یه زمان دیگه بی دلیل منومیگرفت زیرباد کتک.
_خوبی؟ مگه قرارنبود تا آخرش پیشم بمونی هان؟کجا گزاشتی رفتی؟؟
جرات حرف زدن نداشتم
_کجارفته بودی؟ با نریمان بودی؟
تند سرمو تکون دادم
+نه...نه...
_خوبه پس بگو کجابودی؟پیش دوست پسرت میثاق؟؟؟
چشام گرد شد این میثاق ازکجا میشناخت...
میدونستم اگه بگم دوست پسرمه براش دردسرمیشه ...
بخاطر میثاق هم شده بایدحرف راست میزدم پس زود گفتم
+نه ...من...من اونشب باهاش تصادف کردم
اخماش درهم رفت
_تصادف؟ ببینم طوریت که نشده...
خودمو عقب کشیدم..
از نگرانی بیخودیش حرصم گرفت. خودش به هر طریقی شکنجه ام میداد بعدنگران بود چیزیم شده یا نه..کاش میمردم کاش....
+نه خوبم...
ازجاش بلند شد و توی اتاق قدم زد
هرازگاهی نگاهش بهم مینداخت که معنیشو نمیفهمیدم...
تویه حرکت اومد و کنارم نشست
_قراره بفرستمت عمارت یه ارباب زاده که پول خوبی در قبالت بهم میده....
از پیشنهادش مات موندم.
چی داشت میگفت؟ منو مثل عروسک خرید و فروش میکردند...خنده دار بود...
_قول میدم زندگی خوبی برات بسازه... توکه نه پدرت هست نه مادرت برادر بی غیرتتم که معلوم نیست کجاست. حداقل با اون بمون ..
اینو گفت و رفت.
حرفهاش عین حقیقت بود.. من تواوج ۱۹ سالگیم یتیم شده بودم پدرو مادرم و تنهابرادرم رو ازدست داده بودم.
گاهی نگران نریمان میشدم که نکنه بلایی سرش اومده ولی یاد اون فیلمی که کیامهر نشونم داد میفتادم که نریمان راحت بهش گفت میتونه منو بفروشه...
 


(میثاق)

تا راه روی منتهی به اتاق نفس رو دور زدم تا داروهارو براش ببرم متوجه دوتا مرد شدم که از اتاقش اومدن بیرون...
یه دختر نحیف و لاغر روی دوش یکیشون بود که به سرعت به سمت پله های اضطراری میرفت.خدای من اون نفس بود.
منه احمق نباید تنهاش میزاشتم...
خواستم دادبزنم و نگهبان خبرکنم اما ترسیدم اتفاقی برای نفس بیفته...
پس راه اومده رو دور زدم و خودمو به حیاط رسوندم..طی یه تصمیم ناگهانی ماشین روشن کردم و پشت سر استیشن مشکی که مطمئن بودم نفس رو سوارش کردند با فاصله راه افتادم...
وارد محوطه باغ بزرگی شدند که معلوم بود از هر طرف با دوربین مداربسته چک میشه..
ماشین دورتر پارک کردم و از اونطرف خیابون لای بوته ها چشم دوختم به ویلای وسط باغ...
دورتادورش با دیوارهای کوتاهی پوشش داده بود و داخل باغ پربود از علفزار و درخت...
چندتا نگهبان جلوی در ورودی بودند که هیکلشون سه برابر من بود..
باید هرطوری شده نفس رو ازاونجا بیرون میاوردم...حتما الان خیلی ترسیده
یه گوشه کمین کردم و کمی فکرکردم
تاشاید بتونم باهم فکری اون راهی برای رفتن به اون عمارت پیداکنم.
*************
(نفس)

برای بار چندم دستگیره درو بالاپایین کردم
+لعنتی قفله...
از دیشب که کیامهر گفته بودمنومیفروشه دیگه خبری ازش نبود..
هرچقدر فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم.
بهترین راه بود واسه پیداکردن راه فرارهم که شده پیشنهادش رو قبول کنم .
با مشت کوبیدم به در
+کیامهر....کیامهر کجایی بیا باهات حرف دارم
گوشمو چسبوندم به در ولی صدایی نمیومد
دوباره مشت هامو پشت سرهم به در زدم
+کیامهر باید باهات حرف....
جمله ام تموم نشده بود که کلید توی قفل چرخید.
عقب گرد کردم و در بازشد..
یکی از نگهبان ها اومد داخل
_چیه صداتو انداختی رو سرت
عقب تر رفتم
+میخوام با کیامهر حرف بزنم بگو بیاد
باخشم نگاهم کرد
_ارباب نیستن وقتی اومد بهش میگم. حالا هم کم سروصدا کن
اینوگفت ومنتطر جوابم نموند و رفت..
+عوضیی....
خودمو پرت کردم‌رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد...

_شنیدم امروز کارم داشتی بگو میشنوم
سرمو انداختم پایین
+من به پبشنهادت فکرکردم
_خب...
+جوابم مثبته. میرم پیش اون اربابی که گفتی...
چشماش برقی زد و لبخندی اومد روی لبش
_خوبه تصمیم خوبی گرفتی.
پس خودتو آماده کن واسه مراسمی که درپیش داری...
خواست بره که با التماس گفتم
+میشه درو قفل نکنی؟
برگشت و پرسشی نگاهم کرد
+مگه قرارنیست زن ارباب بشم؟ پس مثل زندونی ها باهام رفتار نکن...
کمی نگاهم کرد و معلوم بود داره فکرمیکنه
سرشو تکون داد و کمی به سمتم چرخید
_فکر فرار به سرت نزنه چون اونموقع هرجا باشی گیرت میارم و زنده ات نمیزارم...
لحنش انقد محکم و گیرا بود که کمی ترسیدم.
سرمو اروم تکون دادم .
چیزی نگفت و رفت و درد پشت سرش باز گزاشت.
صداشو شنیدم که نگهبان پشت در گفت
_درو باز بزارید دیگه نیازی به قفل کردن نداره...
وقتی دیگه صدایی از بیرون نشنیدم‌از جام بلتد شدم و به راه رو سرک کشیدم‌ کسی نبود.
پاوچین پاورچین راه افتادم به سمت پله ها.
دورتا دور راه رو پر از اتاق بود که در همشون بسته بود.
+معلوم نبود اینجا خونست یا خوابگاه که انقدر اتاق داره
آروم از پله ها رفتم پایین که چشمم به یه خانم مسن خورد که از لباسهاش فهمیدم خدمتکاره
نگاهی با مهربونی بهم انداخت
_سلام خانم جان بفرمایید ناهار آمادست..
لبخندی بهش زدم
+سلام ممنون
به سمت آشپزخونه رفتم.
بوی خوش قرمه سبزی پیچیده بود تو فضا.
یاد وقتایی افتادم که خدیجه خانم خدمتکار خونمون قرمه سبزی میپخت

(فلش بک قدیم)

_وااای نفس مادر ناخونک نزن الان میکشم غذارو
قهقهه ای زدم
+خدیجه خانم اخه دستپختت حرف نداره تا ناهار طاقت ندارم
_باشه مادر پس بشین یکم برات بکشم تا ناهار سر دلتو بگیره
گونه های تپلشو بوسیدم
+عاشقتم من..

(فلش بک زمان حال)

قطره اشکی که از گوشه چشمم چکید پاک کردم
چرخیدم که چشمم افتاد به کیامهر که با تعجب داشت نگاهم میکرد.
آخه کی رو دیده بود سر قابلمه قرمه سبزی گریه کنه.
حتما باخودش فکرکرده دیوونه ام ..
ولی اون چه خبر داشت از دلم و آشوبی که توش به راه بود
_چرا گریه میگنی؟
رومو ازش برگردوندم
+چیزی نیست
شونه هامو گرفت و منو به سمت خودش چرخوند
_نفس دیگه چشمات ابری نمیشه اگه بری پیش ارباب...
از حرفش پوزخندی زدم...
+هیچوقت فکرنمیکردم مجبور به ازدواج اجباری بشم...
_دختر بی کس و کار همینم از سرش زیاده...
اینوگفت و رفت و منو با یه دنیا تنفر جا گزاشت...

آماده باش امروز میبرمت پیش کسی که قراره بقیه عمرتو باهاش زندگی کنی...
به خدمتکار سپرد برام لباس آورد..
لبایهای شیکی بود...پوشیدم و از پله ها رفتم پایین که گیامهر پایین پله ها منتظر دیدم..
نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت
_راه بیفت...
رفتم و همراه دوتا نگهبان سوارماشین شدیم و راه افتادیم..
از ناچاری سکوت کرده بووم تا اینکه بالاخره به خونه ارباب رسیدیم... در کمال
تعجب ماشین رو روبه روی یه عمارت بزرگ نگه داشت
درو با ریموت باز کرد و ماشین و داخل برد. با دیدن استخر و حیاط بزرگ دهنم باز موند... یعنی اربابی که میگفت تا این حد پولدار بود ؟
به روی خودم نیاوردم از ماشین پیاده شد و منم پیاده شدم و بُهت زده دنبالش
رفتم .. داخل هم کم از بیرون نداشت... مونده بودم ویلای به این بزرگی چرا انقد نگهباناش کمتر بود...
پشت سر کیامهر وارد ویلا شدم که بدگشت و نگاهم کرد...
نگاهش یه جور خاصی بود.یه کم هیز و معنادار... برای اینکه از زیر نگاه
خیره ش فرار کنم گفتم
+ببخشید از امروز قراره اینجا بمونم؟
نگاهشو ازم گرفت و به سمت پله ها راه افتاد
صداشو شنیدم که گفت
_همونجا منتظر باش الان میام...
نگاهی با تعجب بهش انداختم...
مگه نگفته بودقراره منوبفروشه به شیخ عرب پس شیخ کجابود؟
به نگهبانهاسپرد مراقبم باشن ...
همونجا یه گوشه کز کردم و نشستم...
معلوم نبود چه آینده ای درانتظارمه...
حدود نیم ساعتی گذشته بود که کیامهر با لباسهایی متفاوت از پله ها پایین اومد..
با تعجب از جام بلندشوم و چشم‌ دوختم بهش...
مثل عربها لباس سفیدی تنش کرده بود و یه چیزی مثل شال بسته بود دورسرش...
خنده مسخره ای روی لبش بود
اینجا چه خبر بود....نکنه...نکنه منظور کیامهر از شیخ عرب خودش بود.؟؟
 


نفسهام تندشده بود
+اینجا چه خبره؟
رفت و روی مبل سلطنتی طلایی گوشه سالن نشست
_بشین...
به سمتش چرخیدم
+همین جوری راحتم...فقط بگو اینجا چه خبره؟
_مگه نگفتی حاضری زن ارباب بشی؟ ارباب منم...
آب دهنمو پرصدا قورت دادم
+یعنی چی؟
ازجاش بلندشد و مقابلم ایستاد
_چیه دوست داشتی طرفت عرب باشه؟
با پوزخندی روی لبش انداممو زیرنظر گرفت
_دنبالم بیا اتاقت رو نشونت بدم
منتطر جوابم نموند و از پله ها بالا رفت...
خدای من اینجا جه خبربود؟
از استرس زیاد حالت تهوع گرفته بودم...
رفتم بالا که دیدم روبه روی یکی از اتاقها ایستاده
_اینجا قراره بمونی...
نزدیک تر رفتم...
اتاق که نه میتونم بگم قصربود...
یه سرویس خواب سلطنتی وسط اتاق با تورهای سفیدی تزیین شده بود...
کیامهر هولم داد داخل اتاق و خودش پشت سرم وارد شد
_خودتو واسه امشب آماده کن
برگشتم و سوالی نگاهش کردم که گفت
_قراره زن ارباب بشی پس اولین وظیفت تمکین کردنه...
+ولی...ولی من که هنوز زنتون نشدم..
پوزخندی زد
_صیغت میکنم واسه چندساعت...
بنظرم یه حرومزاده مثل تو زیادیشه زن عقدی من باشه..
توفقط برای چندساعت به دردم میخوری..
اینوگفت و رفت.
در اتاقم قفل کرد...همونجا پشت در سرخوردم و نشستم روی زمین
+خدا لعنتت کنه نریمان ازت متنفرم متنفر.....
***************

انقد عصبی و کلافه بودم که حتی حوصله وارسی اتاق نداشتم...
لباسهامو با لباس خوابی توی کمد عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.
خیلی طول نکشید که خوابم برد...
با احساس نوازش گونه ام چشاموباز کردم که کیامهر کنارم ربدم.
ترسیده ازجام پاشدم و نشسنم
نگاهی به لباس توی تنم انداختم اصلا وضعت مناسب نبود فوری ملافه رو پیچیدم دورم
+تواینجا چبکارمیکنی؟
نگلهشو از تنم گرفت و زل زد بهم
_قرار بود تمکینم کنی یادت که نرفته ...
اشکم در اومد
+لطفا،من الان آمادگی ندارم .
نگاهی به لبام انداخت
_خیلی زود راهت می ندازم کوچولو.
و بعد از اون سرش رو توی گردنم فرو برد. قلبم مثل چی می کوبید.من حتی خجالت می کشیدم اسم کوچیکش رو صدا بزنم اون وقت اون داشت بی رحمانه تن و بدنم و لمس می کرد.
لعنت به تو نریمان که مجبورم می کنی اسیر دست یه نفر باشم.
دستمو روی سینش گذاشتم تا پسش بزنم که اوضاع بدتر شد. سنگینیش رو
کامل روی من انداخت و با ولع بیشتری گردنم رو بوسید .
 


با هق هق گفتم
+خواهش می کنم.
سرشو بلند کرد و چشمای قرمزش رو بهم دوخت.با التماس نگاهش کردم که
کشدار گفت
_برادرت لاشخورت تو رو به من فروخته فهمیدی؟ من پول ندادم که تو رو نگه
دارم.باید یه استفاده ای ازت ببرم یا نه؟
خواست دوباره سرشو پایین بیاره که با گریه گفتم
+باشه اما خواهش می کنم امشب نه،قول میدم خیلی زود با خودم کنار بیام اما لطفا امشب نه... من با این حال خرابم نمی تونم لذتی بهتون بدم.
عمیق نگاهم که گفتم
+لطفا.
بی توجه به حرفم سرش رو دوباره توی گردنم برد اما این بار بوسه ی ریزی به گردنم زد و گفت
_باشه...
سرشو بلند کرد
_اما فقط سه روز،توی این سه روز به خودت بیا چون من تحملم کمه.
خیره نگاهم کرد و از روم بلند شد،نفس آسوده ای کشیدم و به رفتنش نگاه کردم.من فردا باید فرار می کردم و خودمو به میثاق میرسوندم...
با این فکر چشمامو بستم،حتی اگه بمیرمم نمیذارم دستت به من بخوره کیامهر...نمی ذارم.
***********
صدایی که از بیرون میومد یعنی اینکه کیامهر بیدار شده... از شیشه ی آب کنار تخت به صورتم کشیدم و زیر پتو خزیدم. باید وانمود می کردم مریضم تا منو ببره بیمارستان..
چند دقیقه بعد در اتاق باز شد،چشمامو بستم حس کردم بالای سرم ایستاده تا اینکه صداش اومد
_بلند شو.
نالیدم
+نمی تونم حالم خوش نیست .
_چته ؟
نالیدم
+حالم خوب نیست..
مشکوک نگاهم کرد
_مطمئنی؟ یعنی نیاز به دکتر داری؟
چشامو آروم به نشونه تایید بازو بسته کردم
با اخم نگاهشو ازم گرفت
_الان میگم بیان آمادت کنن ببرمت بیمارستان...
سری تکون دادم که نگاه خیره ای بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت...
استرس افتاد به جونم...باید فرارمیکردم


بالاخره با کمک خدمتکار آماده شدم و با اهوناله های ساختگیم ازخونه زدیم ییرون...
کیامهر همش چشمش به من بود هی نگاهمو ازش مرفتم تا شک نکنه که دارم نقش بازی میکنم...
رسیدیم به نزدیک ترین بیمارستان که به سمتم چرخید
_فکرفرار به سرت نزنه چون اونوقت دیگه مثل الان باهات ملایمت نمیکنم و درجا میکشمت...
به خودم لرزیدم...
آب دهنمو قورت دادم و سرمو به نشونه تایید حرفش تکون داد
خوبه آرومی گفت و به نگهبان ها دستور داد کمی با فاصله از ما بیان و مراقبم باشن...
***
چشاموبستم و خودمو زدم به خواب...
داشتم فکرمیکردم که چجوری از اینجا بزنم بیرون.دوتا از نگهبان ها توی راه رو بودند و کیامهر برای لحظه ای اتاق ترک نمیکرد..
_خب خانم خوشگله چشاتو بازکن ببینم حالت خوبه؟
باصدای پرستار ازافکارم بیرون اومدم و آروم لای پلکمو باز کردم
پرستار لبخندی به روم زد و چشمم خورد به قیافه خشمی کیامهر
_خوبی عزیزم؟
دوباره نالیدم
+نه سرم گیج میره و حالت تهوع دارم
پرستار چشماشو ریز کرد و گفت
_ولی آزمایشاتت که چیزی رو نشون نمیده داری خودتو برای شوهرت لوس میکنی؟
تند سرمو تکون دادم
+نه بخداحالم بده...
قیافمومظلوم کردم و زل زدم توچشمهای پرستار.امیدوار بودم ازنگاهم بخونه احتیاج به تنهایی داریم که گیجتر از این حرفها بود
_باشه پس برم به آقای دکتر بگم بیاد ...
نا امید شدم.به سمت در رفت که کیامهر اومد نزدیک تخت
_واقعا حالت بده نفس؟
با اخم نگاهش کردم
+نکنه حرف پرستار باورت شد که توشوهرمی و منم دارم برات لوس میشم،میگم حالم بده یعنی بده...
و پتو رو گشیدم روی سرم...اینجور ک معلوم بودنمیشد از اینجا فرارکنم...کم کم داشت خوابم میبرد که صدای همون پرستار دوباره اومد
_عزیزم بیداری دکتر اومده معاینه ات کنه
فوری پتورو پایین کشیدم و نگاهمو اطراف چرخوندم...کیامهر دیدم که جلوی در داشت با نگهبان حرف میزد...حالا وقتش بود آروم به دکتر گفتم
+اون آقارو بفرستیدبیرون بایدخصوصی حرف برنیم توروخدا...
چشماش از تعجب گرد شدخواست چیزی بگه که زود گفتم
+چون هرکی که دوستش دازی اینکارو بکن تا نفهمیده بهتون گفتم...خواهش میکنم..
 


دکتر مرد جوان و قدبلندی بود با موهای جوگندمی که نشون میداد ارثیه...
ظاهرش آروم بود و بنظرم میشد بهش اعتمادکرد...
چند لحظه ای نگاهم کرد و بعد کیامهر صدازد
_اقا ببخشید چندتا دارو مینویسم برید و برای همسرتون تهیه کنید..
کیامهر به سمت ما چرخید و گفت
_بنویسید میدم همراهانم تهیه کنند...
دکتر گفت
_ولی نمیشه بایدهمراه نزدیک بیمار با دستخط من برای تهیه داروها بره...مگه شما همسرشون نیستید؟
چشمم افتاد به نگاه برزخی کیامهر که زل زده بود به من
_بله من شوهرشم
_خوبه پس الان مینویسم برید تهیه کنید..
کارت شناسایی کیامهر رو گرفت و مشخصاتش رو نوشت و تاکید کرد حتما موقع تحویل دارو کارت شناسی رو نشون بده.
خیالم راحت‌شد چون اینجوری نمیتونست برگه رو بده نگهبانها برن...
تا لحظه آخر با نگاهش واسم خط و نشون میکشید ولی من چشمامو بشتم تا باهاش چشم توچشم نشم
_خب خانم میشنوم..
با من من گفتم
+این آقا که دیدید شوهرمن نیست...
دکتر که حالا از روی روپوشش فهمیده بودم اسمش آرمین گفت
_پس چیته؟
بلند شدم و نشستم روی تخت
+من حالم خوبه نه درد دارم نه چیزی این آقا منو دزدیده من باید از اینجا برم بیرون توروخدا کمکم کن...
چشماشو ریزکرد و گفت
_خلافکاری؟
نفس کلافه ای کشیدم
+نه بخدا برادرم منو در ازای طلبش فروخته به اون...من نه مادر دارم نه پدر توراخدا کمکم کن آقا آرمین...
از اینکه اسمش صدا زدم جا خورد..
سرشو انداخت پایین و مشغول بازی باخودکار توی دستش شد
با ترس به در اتاق نگاه وردم
+توروخدا زودباش الان ممکنه سربرسه...
آرمین سرشو بلندکرد و نگاهم کرد
_ازکجابفهمم راست میگی؟
+ثابت میکنم تومنوازاینجا ببربیرون من میبرمت خونه پدریم و بهت ثابت میکنم همه چیرو...فقط بجنب خواهش میکنم...
نمیدونم توی لحنم چی بود که دلش به رحم آورد
_بخواب رو تخت و چشماتوببند...بهت یه داروی آرام بخش قوی تزریق میکنم تا عمیق بخوابی...
تاچندساعت دیگه از اینجا میبرمت بیرون خیالت راحت..
لبخندی بهش زدم
+مرسی از اعتمادی که بهم کردی..
 


به زحمت چشامو بازکردم
دلم میخواست فقط بخوابم...کل بدنم کوفته بود
مثل آدمی که ولی کتک خورده..
کمی به اطراف نگاه کردم...تو یه اتاق نسبتا بزرگی بودم..تمام وسایلش سفید و سرمه ای بود..نمیدونستم کجام یادم نمیومد
چشاموبستم و کم کم توی ذهنم مرور کردم..
کیامهر...بیمارستان...دکتر...
_بیدارشدی؟
با صدای آرمین چشاموباز کردم
نای حرف زدن هم نداشتم
_دوروزه خوابیدی..
با تعجب نگاش کردم که خندید
_منگ خوابی هنوز نه؟
به سختی گعتم
+خیلی...خوابم......میاد....
_طبیعیه اثر آمپولیه نه بهت زدم تا یکی دوروز خوب میشی
+اون....اون....کجاست؟
کمی فکر کرد و گفت
_اون؟اگه منظورت اون مردست که گفتی تورو دزدیده آدمهاش یه لحظه هم از جلوی بیمارستان و پایین خونم تکون نخورده...
شک کرده بود کارمنه برای همین تحت نظرشم...
وای خدای من...پس کیامهر نمیخواست دست برداره...
+باید.....برم....
ارمین بلند خندید
_آره اونم با این حالت...توحتی نمیتونی حرف بزنی...
چشامو بستم ..راست میگفت خیلی خوابم میومد
مثل آدمی بودم که از اول عمرش نخوابیده...

(میثاق)

کارم شده بود جلوی اون عمارت بزرگ کشیک دادن..خبری از اوم مردک و آدمهاش نبود..
مگه میشد ادم چندروز ازخونش بیرون نزته؟
کمی شک برانگیزبود واسم...
برای همین شروع کردم به قدم زنی اطراف ویلا..
انصافا جای بزرگو ترسناکی بود...
یه باغ چندهزار هکتاری و یه عمارت بزرگ حدود ۵ طبقه وسطش...
مشغول گشت زنی اون اطراف بودم که چشمم خورد به یه کوچه باریک..
رفتم داخل و متوجه شدم بلههه...
این عمارت یه در خروجی مخفی هم داره که انتهای همین کوچه باریکه و از دید پنهونه....
دیگه مطمئن شدم اونا رفتن و منه احمق بیخودی چندروز وقتمو هدر دادم...
نا امیدبرگشتم و سوار ماشینم شدم
مشتی کوبیدم روی فرمون
+احمق...احمق....به توگفت نرو میترسم و توی خر گوش ندادی...
فریادبلندی کشیدم
+عوضیییییییی....
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : royayenafas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه fwmdwb چیست?