رمان رویای نفس 2 - اینفو
طالع بینی

رمان رویای نفس 2



استارت زدم و راه افتادم سمت خونم
باید یه راهی پیدامیکردم تا نفس رو پیداکنم...
چند دقیقه ای نگذشته بود که یه شماره ناشناس بهم زنگ زد...
+الوو بفرمایید
_میثاق....
چشمامو ریزکردم و زدم روی ترنز
+نفس خودتی؟
_آره
+کجایی؟
خواست جواب بده که انگار یکی گوشیرو ازش گرفت
+الوو نفس
_سلام...
صدای مردونه ای پیچید توگوشی
ترسیده گفتم
+توکی هستی؟
_من دکتر آرمین شکیبا...یه آدرس ارسال میکنم زودخودتون رو برسونید...
گفت و گوشی رو قطع کرد...و چند دقیقه بعد آدرسی برام پیامک شد ماشین روشن کردم و استارت زدم به اون آدرس...

(نفس)

آرمین نششته بود مقابلم و زل زده بودبهم
+چرا اونجوری نگاهم میکنی؟
_چندسالته
+نوزده...
_بهت نمیاد
چشامو ریزکردم
+چی؟
_این حرفهایی که زدی....
پوزخندی اومد روی لبم
+فعلا منوازاینجا ببربیرون تا بعدبهت ثابت کنم..
پاشد و رفت سمت پنجره
_هنوزپایینن...
کلافه نفسمو بیرون دادم که گفت
_میرم لباسهای مادرمو میارم بپوشی..
من ازخونه میزنم بیرون و میرم سمتشون تا حواسشون به من پرته از درخونه بیا بیرون و برو کوچه پشتی ..
شمارمم واست مینویسم بعد زنگ بزن شرشون که کم کردم میام پیشت ...
چشمام برقی زد
+عالیه...
**********
چادر انداختم روی سرم و پیچیدم سمت آرمین..
قهقهه بلندی سر داد
_ای واااای خدای من شبیه پیر زن ها شدی
چپ چپ نگاهش کردم
+حالا واقعا لازمه عصا هم بردارم
_آخه باهوش بدون عصا که باشی میشناسننت...
 


از استرس واقعا داشتم میلرزیرم..
چادر رو تا روی چشمهام پایین آوردم و با چادر کلا روی صورتموپوشوندم..
عرق کرده بودم کل بدنم میلرزید حتی نمیتونستم درست راه برم..
آرمین زودتر ازمن ازخونه زد بیرون و رفت سمت نگهبان هایی که کیامهر گزاشته بود...
ازگوشه در نگاه کردم همین که صداشون کمی بالارفت و هواسشون پرت شد از خونه زدم بیرون و راه فتادم سمت آدرسی که میثاق اونجا منتطرم بود..
آدرسی که به میثاق داده بودم خونه پدریم بود..
اونجا قرارگزاشتم تاهمراه اون برم توخونمون.چندتا وسیله احتیاج داشتم که بایدبرمیداشتم.
همه مدارک کارت های بانکیم لباسهام همشون توخونمون مونده بود...
*******
کوچه رو پیچیدم که چشمم خورد به پرشیا سفید میثاق..
چادر از سرم انداختم و بدو بدو دوییدم سمتش که همون لحظه کیامهر جلو روم سبز شد...
فاصلم با میثاق زیادنبود ولی امید نداشتم که منو دیده...
_به به نفس خانم کجا با این عجله؟
با ترس گفتم
+من...من..
عقب عقب رفتم که خوردم به یه نفر...
سربرگردوندم و بادیدن نگهبان همراه کیامهر همه امیدم از بین رفت...
نگاه بدی به سر تاپام انداخت و گفت
_راه بیوفت .
+توروخدا...من
وسط حرفم پرید
_هیشش گفتم راه بیوفت.
بازومو کشید از ترس اشکم در اومد،خدایا اون زندم نمی ذاشت.
منو دنبال خودش به سمت ماشینش کشوند،خواست سوارم کنه که بازومو از
دستش کشیدم و با تمام توان فرار کردم...
صدای تهدیدش از پشت سرم اومد
به سمت انتهای کوچه میدوییدم خلاف جهت جایی که میثاق بود
_بیا اینجا نذار اون روی سگم بالا بیاد.
بی توجه بهش تند تر دویدم،همه با تعجب بهم نگاه می کردن.صدای پای کیامهر رو درست پشت سرم می شنیدم،آخر هم از شانس گندم پام پیچ خورد و افتادم... خواستم بلند بشم که بهم رسید. موها و شالمو توی مشتش گرفت و
بلندم کرد. انقدر محکم موهامو کشید که اشکم در اومد.
همه با تعجب به ما نگاه می کردن اما کیامهر انگار خون جلوی چشمشو گرفته
بود موهامو ول کرد و بازومو چسبید با فکی قفل شده گفت
_فکر کردی می تونی از دست من فرار کنی؟چنان بلایی امروز به سرت بیارم که به گه خوردن بیوفتی نفس....
گریه و التماس فایده نداشت وقتی خون جلوی چشماشو گرفته بود.
این بار به زور سوار ماشینم کرد و خودشم سوار شد پاشو روی پدال گاز فشار
داد وو ازکنار ماشین میثاق به سرعت عبور کرد و همزمان داد زد:
_من و میپیچونی؟ آره؟؟؟
 


از ترس زبونم بند اومده بود... با عربده ی بعدیش تکون شدیدی خوردم
_نکنه دستت با اون برادر حروم زادت توی یه کاسست؟ تو رو به چند نفر دیگه فروخته؟چند نفرو با اشک و ناله پیچوندی و در رفتی؟
با تته پته گفتم
+هیچکی به خدا.
این بار عربده ش به آسمون رفت
_دروغ نگـــــو !!
با عصبانیت گفت
_فکر کردی منم احمقم که با چهار تا آه و ناله باور کنم مریضی؟ همون لحظه
دستتو خوندم عوضی همون لحظه فهمیدم تو هم مثل همون برادر لاشخورتی.
با گریه گفتم
+به خدا من فقط به خاطر...
وسط حرفم داد زد:
_ببند دهنتو... به خوابت ببینی دیگه گول مظلوم نمایی هاتو بخورم .
ساکت شدم،با دست خودم قبر خودمو کندم،باید می فهمیدم اون به این راحتی اعتماد نمی کنه.زرنگ تر از این حرفاست که از من رو دست بخوره.
تا رسیدن به خونه فقط صدای نفس های عصبانی اون و گریه های من میومد.
ماشینو بی احتیاط پارک کرد و پیاده شد. در سمت منو باز کرد و مچ دستمو
کشید. با عصبانیت منو دنبال خودش می کشوند و به التماسام هم توجه نداشت.
وارد خونه که شدیم روی مبل پرتم کرد... با گریه گفتم
+خواهش می کنم،من آمادگیشو ندارم
کتشو در آورد و همون طوری که کمربند شلوارشو باز می کرد گفت
_من بهت فرصت آمادگی دادم عزیزم.خودت تنت می خارید زودتر کارتو یه سره کنم.
معلوم بود هیچ نیازی نداره و فقط برای کم کردن خشمش می خواد باهام بخوابه .
دو دکمه ی بالای بلوزش رو باز کرد و به سمتم اومد،مثل برق بلند شدم اما تا خواستم پا به فرار بذارم موهام و از پشت کشید.
از عقب پرت شدم توی بغلش کنار گوشم با خشم گفت
_هنوز یاد نگرفتی از دست من فرار نکنی؟ هوم؟ امروز بهت یه درس میدم نفس.یه درس که فقط مخصوص توئه.امروز بهت یاد میدم دیگه هیچ وقت نخوای منو دور بزنی.
از پشت دستش رو دراز کرد و دکمه ی مانتوم رو باز کرد.
ترسم هزار برابر شد.با وحشت گفتم
+خواهش می کنم نکن!
مانتوم رو کامل از تنم در آورد و دستش رو دور کمرم انداخت.دیگه از زور گریه نفسم بالا نمیومد.
اما بازم دست از التماس نکشیدم
+تورو خدا کیامهر،من نمی خوام
دستش رو روی شونه های برهنه م کشید. سرش رو خم کرد و بوسه ی ریزی به سرشونه م زد.
انگار کم کم داشت خمار میشد که چشماش با حالت نیمه باز به لب هام دوخته شد.
حس می کردم دنیا دور سرم می چرخه،دستش که به سمت بند لباسم رفت دیگه نفهمیدم.فقط با التماس زمزمه کردم
+کیامهر خواهش می کنم
و بعد از اون همه چیز تاریک شد و از حال رفتم...
 


چشمامو به سختی باز کردم .توی یه اتاق بودم... با یه کم فکر فهمیدم اتاق خونه ی کیامهره.
با یاد داد و بیداد و بلایی که می خواست سرم بیاره مثل برق نشستم.
نگاهی به خودم انداختم،لباس تنم بود...
خدایا یعنی من بیهوش بودم بلایی سرم آورده؟
تو همین فکرا بودم که در باز شد،با ترس عقب رفتم .
کیامهر با اخم های در هم وارد شد،سینی غذا رو کنارم گذاشت و گفت
_این آخرین فرصتیه که بهت میدم،اگه فرار کنی شک نکن زیر زمینم بری پیدات می کنم.اون وقته که دیگه هیچ وقت نمی بخشمت.فهمیدی؟
سری تکون دادم.نگاهی با اخم بهم انداخت و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون رفت.نفسمو آزاد کردم...خداروشکر این بار بخیر گذشت.
*******
(میثاق)

تاخواستم از ماشین پیاده شم و برم سمت نفس چشمم افتاد به همونایی که اونروز توی بیمارستان دیدم. پنج نفری میشدن و من تنهایی زورم بهشون نمیرسید فوقش مثل نفس گیرمیفتادم.پس خودمو قایم کردم و وقتی رفتن با فاصله تعقیبشون کردم.اینبار رفتن به سمت یه خونه باغ دیگه.
متراژش کوچیک تر بود و نگهبان کمتری داشت چون از شهرفاصله زیادی داشت.اول ازهمه اطراف خونه رو بازرسی کردم تا راه خروج دیگه ای نداشته باشه.بعداز اینکه مطمئن شدم فقط یه در خروجی داره همونجا منتظر شدم تا تو یه فرصت مناسب برم و نفس رو از اونجا بیارم بیرون...
چند دقیقه ای نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد
بی میل وصلش کردم
_سلام میثاق جان خوبی عزیزم؟
کلافه نفسی کشیدم
+حرفتوبزن
_کجایی؟
+بیرونم پروا حرفتو بگو
_دلم هواتوکرده میای خونم؟
عصبی دستمو بردم لای موهام
ازوقتی توی حالت مستی یه غلطی کردم و با پروا خوابیدم دست بردارنبود
+میشه تموم کنی این بازی رو؟
صداشو کمی برد بالاتر
_اونموقع که باهام بودی خوب بودم الان شد بازی؟
مثل خودش داد زدم
+من یه غلطی کردم خودتم میدونی برام نقشه کشیده بودی من نمیخوامت پروا پس دست از سرم بردار...
منتطر جوابش نموندم و گوشی رو قطع کردم.
میدونستم همه اینا نقشه مادرمه تا پروا رو ببنده به ناف من.از همون بچگی هم عاشق دختر خواهرش بود و میگفت بایدعروسم بشه.
ولی من نمیخواستمش و هیچ علاقه و کششی بهش نداشتم...چندتا نفس عمیق کشیدم تا توجهم جلب اون خونه بشه و بتونم راهی پیدا کنم برم پیش نفس که یک هو یاد اون مرده افتادم ؛دکتر آرمین شکیبا.....
فوری شمارش رو گرفتم باید ازش کمک میخواستم....
 


(نفس)

مشتمو محکمتر کوبیدم به در آهنی اتاق
+باز کنید درو....کیااااامهر درو بازکن
با صدای چرخیدن کلید توی قفل کمی عقب رفتم
_چیه صداتو انداختی رو سرت؟
+چی ازجونم میخوای ولم کن برم..
به سمت تخت زوار در رفته گوشه اتاق رفت و روش نشست
_بابتت کلی پول ندادم که ولت کنم بری... فکرکن شوهر کردی اگه مشکلت اینه امروز صیغه ات میکنم...
زل زد توچشمهام و گفت
_اگه تا حالا بهت دست نزدم خیلی مرام به خرج دادم... نمیخوام اولین رابطت رو تجاوز بدونی...
عصبی گفتم
+ولی من دوستت ندارم
پوزخندی زد
_عشق و عاشقی و دوست داشتن همش کشکه خانم کوچولو،اینو وقتی میفهمی که عاشق یه عوضی بشی.پس بهت گوشزد کنم راهتو از عاشقی کردن کج کن.کسی با عشق به جایی نرسیده .
یه جوری می گفت که شک کردم قبلا عاشق شده که الان انقدر بی تفاوته و از یه زن فقط رابطه رو می بینه.نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم و پرسیدم:
+توتاحالا عاشق شدی؟
قیافش در هم رفت،بدون اینکه نگاهم کنه سرد و خشک جواب داد:
_نه
طوری اخماش در هم رفته بود که جرئت نکردم چیزی بگم...
نگاهشو ازم گرفت و توی سکوت از اتاق رفت بیرون...
معلوم بود چیزی آزارش داده ولی نمیخواست راجبش حرف بزنه...
***
چشامو ریزکردم که ادامه داد
_اگه فکراحمقانه به سرت نزنه میخوام تومهمونی آخرهفته تورو همسرخودم معرفی کنم.همسر ارباب...
پوزخندی بهش زدم
+درسته بابتم پول دادی به برادرم اما بدون یه روزی دستت رو میشه و اونوقته که چیزی برات نمیمونه..
به سمتم اومد وفکم‌رو توش دستش گرفت و فشار داد
_و حتما توی فسقلی میخوای دستمو رو کنی ؟
ببین نفس من میتونم بکشمت و همینجا توی باغچه چالت کنم جوری که کسی متوجه نبودن نشه توکه خانواده نداری و بی کس و کاری پس خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم تا آخرهفته کار غلطی نمیکنی و تومهمونی خوب میدرخشی چون همه آبرو و حیثیتم به این مجلس بستگی داره...
چشام پر اشک شد... نه از درد چونه ام بلکه از دردی که به قلبم داده بود..آره من خانواده ای نداشتم و برادرم راحت منو فروخته بود...
نگاهش قفل چشمام شد و فشار دستشو کمتر کرد صداشو پایین اورد و گفت
_دردت گرفت؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_خوبه...
اینو گفت و رفت...اجازه دادم اشکام بریزه
صدای هق هقم کل اتاقو پر کرده بود...
زار زدم نه برای خودم برای نبود پدرم...نبود مادرم... برای یتیم بودنم...برای برادری که ازمن متنفر بود از تنها خواهرش...انقد گریه کردم ک نفهمیدم کی چشام گرم شد و خوابم برد..
 


_به به خانم جان چشم کف پاتون بزنم به تخته عین ماه شدین
چشم غره ای بهش رفتم
+باشه بسه نیازی به این همه آرایش نیست سنگینیش رو روی پوستم حس میکنم...
لبخندی زد
_ولی اقا گفتن نهایت هرچی بلدم رو صورتتون پیاده کردم
+اقا غلط کردن...
خواستم ازجام پاشم که چشمم خورد به کیامهری که توی چارچوب در ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد
از حالت قرمزی چشمهاش فهمیدم حرفمو شنیده و عصبیه
_ممنون پریسا خانم میتونی بری...
پریسا از کیامهر تشکر کرد و پاکتی که دست کیامهر بود رو گرفت و رفت...
انقدچشماش برق زد که مطمئن بودم توی پاکت پر پول بود..چند قدم به سمت اومد و سرتاپامو از نطر گذروند
_خوشگل شدی...
از تعریفش تعجب کردم...
کیامهر انقدمرد مغروری بود که برای همین کلمه هم معلوم بود خیلی به خودش زحمت داده.
نگاهش کردم
قد بلندی داشت...از بازوهای عضلانیش معلوم بود ورزشکار ماهریه ... گوشه ابروش جای یه بخیه خودنمایی میکرد...
تواین مدتی که هی میدیدمش امشب اولین بار بود بهش دقت میکردم...
کت شلوار سرمه ای جذبی تنش کرده بود و کراواتشو با لباس من ست کرده بود...
شاید اگه کمی مهربون تر بود و زوری منو نمیخواست مرد ایده الی واسم میشد..
_دید زدنت تموم نشد؟
اخمی کردم
+تو فکر بودم
چشاشو ریز کرد
_چه فکری؟
+برای جسمم پول دادی نه برای فکرم...
خواست چیزی بگه اما منصرف شد
_تاچند دقیقه دیگه میفرستم بیان دنبالت ...
یادت نزه تذکرانم رو...
جوابشو ندادم که رفت و درو پشت سرش بشت
صدای اهنگ از توی باغ میومد..
رفتم مقابل آینه قدی اتاق ایستادم.
پیراهن بلند صورتی رنگی تنم کرده بودم که سرشونه های لخت و پوست سفیدم رو به نمایش گزاشته بود..
موهام بلندم که تا روی باسنم میومد به حالت زیبایی فرشده دورم ریخته بود..
آرایش ملیح و دخترانه ای روی صورتم خودنمایی میکرد...
خوشگل شده بودم ولی من اینونمیخواستم
حال روحیم داغون بود..
شده بودم عروسک خیمه شب بازی کیامهر و معلوم نیود این نمایش کی قراره تموم بشه...
 


(میثاق)

_فکر کنم مهمونی بزرگی بایدباشه
رو کردم سمت آرمین که توی این یک هفته برام سنگ تموم گزاشته بود..ازوقتی بهش زنگ زدم و گفتم دوباره نفس گیراونا افتاده هرچندساعت از بیمارستان میومد و بهم سرمیزد....
میگفت اولش بهش شک کردن و تعقیبش میکردن اما بعداز گیرافتادن نفس شکشون بهش از بین رفته بود و دیگه دنبالش نبودن احتمال میدادیم نفس حرفی از آرمین نزده بود...
_هواست کجاست میثاق چیکارکنیم؟خیلی شلوعه نمیشه رفت داخل.
یهو جرقه ای توی ذهنم روشن شد
+اتفاقا امشب بهترین فرصته.
به عنوان یکی از مهمونا بریم داخل و نفس بیاریم بیرون..
خنده مسخره ای کرد
_نبابا؟ این فکر تنهایی به ذهنت رسید؟آخه باهوش اونا که منومیشناسن...توروهم که معلوم نیس میشناسن یا نه پس نمیشه ریسک کرد...چجوری میخوای بری تو؟
کمی فکر کردم و یاد سیا افتادم....
تنها دوست و رفیقم که از چشمهامم بیشتر بهش اعتماد داشتم..چشمکی به آرمبن زدم
+یه فکری دارم که مطمئنم جواب میده...
******
+ببین سیا خوب گوش کن ببین چی میگم.میری داخل و دنبال دختری میگردی که احتمالا توی یکی از اتاقها زندانیش کردن ..اسمش نفس..
آرمین وسط حرفم پربد
_ما نمیتونیم وقت تلف کنیم تا بره اتاقهارو بگرده..
برگشتم سمتش
+پس چیکارکنیم؟
آرمین کمی فکر کرد و گفت
_سیا میره داخل مهمونی و ازفضای داخل چندتا عکس واسمون میگیره تابیاره ببینیم بعدمیگم چیکارکنیم...
حرفش بنظرم منطقی بود ما نمیدونستیم اونجا چه خبره..سیا پسرخوشتیپ و جذابی بود..
مهندس بود و بچه مایه دار..با لباسهای توی تنش با مهمونایی که میرفتن داخل عمارت تفاوتی نداشت ..بالاخره بعد از نقشه های لازم کشیدن و اینکه چهره کیامهر و نگهبانایی که دیده بودیم بهش گفتیم فرستادیمش داخل...
_میثاق ی سوال دارم
+بپرس
_نفس چرا انقد برات مهمه؟
برگشتم و زل زدم به نیم رخ آرمین...
خودمم نمیدونستم چرا ولی یه حسی منومیکشوند سمتش.ازاون شبی که باهاش تصادف کردم انگار صدساله میشناختمش
+نمیدونم حس انسان دوستی..
لبخندی اومد روی لبش
_که اینطور...
حالا سوال خودشوازخودش پرسیدم
+توچرا الان اینجایی برای کمک به نفس؟
حالا اون بود که با تعجب داشت نگاهم میکرد
آب دهنشو قورت داد
_من پزشکم و وظیفه ام کمک به مردمه.
خندیدم
+آره ولی توبیمارستان و واسه مریضات نه واسه یه آدم سالم...
جوابمو نداد و سیگاری روشن کرد و پوک عمیقی بهش زد
_اونشب توبیمارستان که نفس ازم خواست کمکش کتم یادخواهرم افتادم که چندسال پیش توی تصادف از دستش دادم...
آهی از ته دل کشید و ادامه نداد
+متاسفم...
 


******
+خب یکم عکسهای خوبی میگرفتی اینا چیه آخه سیا؟
با اخم نگاهم کرد
_ببخش داداش مگه من عکاسم؟ بعدشم عکس دزدکی همین میشه دیگه...
همینطور که عکسهای تیره و تار و نامفهوم رو ورق میزدم چشمم خورد به یکی ازعکسها که نفس توش بود..اون نفس بود؟ تواون لباس که انقد به خودش رسیده بود؟
ارمین زد روشونم
_از این عکسها چیزی درنمیاد
گوشیرو کلافه گرفتم سمتش که اونم مثل من جا خورد و بعد زد زیرخنده
_مارو باش اومدیم برای فراری دادن کی؟ این کجاش شبیه کساییه که گروگان گرفته شدن؟
بیشتر شبیه عروس مجلسه...
عصبی گفتم
+یدقیقه ساکت شو آرمین...
گوشی رو گرفت سمتم و گفت
_من دیگه باید برم این جندروز هم خودمون مچل کردیم...
نمیتونستم باورکنم نفس بهم دروغ گفته باشه و تواون عمارت داره بهش خوش میگذره آرمین خواست ازماشین پیاده شه که مچ دستشوگرفتم
+شاید قضیه اونجور که توعکسه نیست..
با اخم غرید
_پس چجوریه؟ یه دختربچه مارو اوسگول خودش کرده نمیبینی لباسهاشو؟این چجور گروگانه؟
کلافه دستی لای موهام کشیدم
+بمون سیارو میفرستیم بره ته توشو دربیاره خواهش میکنم آرمین من تنهایی از پسش برنمیام
نفسشو کلافه بیرون فرستاد
_فقط میتونم بگم خیلی خری میثاق. باشه میمونم.
******
(نفس)

مثل مانکن ها نشسته بودم رو صندلی بالای مجلس و داشتم همه رو نگاه میکردم.زن و مردهای خوشبختی که باهم داشتن میرقصیدن...یا اونایی که مشغول گم و گفت عاشقانا دونفرشون بودن.کیامهر یا کنارم بود و یا میرفت به مهموناش که نمیشناختم سرمیزد
تاکیدکرده بود بجز احوال پرسی با کسی حرف اضافه نزنم.دوتا نگهبان دوربرم میچرخیدن...
حوصلم سر رفته بود و هرچی چشم چرخوندم کیامهر ندیدم ازجام پاشدم و گوشه لباسمو گرفتم و از پله ها پایین رفتم...
همین که نگهبانها خواستن بیان نزدیک چشمم خورد به یه خانمی که اول مجلس باهام سلام احوالپرسی کرده بود و رفتم سمتش اوناهم بیخیال شدن و دنبالم نیومدن...
_تازه با کیا اشنا شدی؟
لبخندی زورکی زوم
+بله یه چند وقته
_ماشالله برازنده هستید
+ممنونم...
داشتیم حرف میردیم که چشمم خورد به یه آقایی که از پشت درختها بهم اشاره میزد برم نزدیک تر...
اولش ترسیدم و خواستم به نگهبان ها خبربدم..
ولی با اشاره لب هاش اسم میثاق تکرار کرد که نفسم بند اومد...نباید تابلومیکردم.
چشم چرخوندم به اطراف که خبری از کیامهر و نگهبانها نبود..
 


آروم آروم بهش نزدیک شدم و با فاصله کمی ایستادم و خودمو مشغول دیدزدن مهمونا نشون دادم که بهم نزدیک شد
_اسمت نفس؟
برگشتم سمتش که زود گفت
_نگاهم نکن تابلومیشه
زود سرموچرخوندم
+اره تواسممو ازکجا میدونی؟
_میثاقو آرمین توی کوچه پشتی منتظرن تا تورو باخودم ببرم..
با شنیدن اسم میثاق نور امیدی توی دلم روشن شد ولی با دیدن یسری نگهبان ها دوباره استرس گرفتم
+ولی...ولی اینجا پر از نگهبانه...لباسمم انقد تابلوهست که همشون زیرنظرم دارن..
چشمم خورد به کیامهر که با نگاهش داشت دنبال من میگشت
_یه دعوا ساختگی راه میندازم خودتوبرسون به کوچه پشتی یه ماشین مشکی اونجا منتظرته...
ازم فاصله گرفت که کیامهر با اخم بین ابروهاش بهم نزدیک شد
بین دندوهاش عصبی گفت
_تواینجا چه غلطی میکنی مگه نگفتم بتمرگ سرجات تکون نخور
گلومو صاف کردم
+حوصلم سر رفت اومدم یه چرخی بزنم.
مشکوک اطراف نگاه میکرد
_نفس فکردیگه به سرت که نزده؟
قلبم به سینه ام میکوبید..
دهنم از ترس خشک شده بود
+نه...نه بخدا...
مچ دستمو محکم گرفت و منودنبال خودش کشوند که لحظه آخر نگاهم با همون مرده پشت درختها گره خورد که با سر بهم اشاره داد..
******
_چرا شامتونمیخوری؟
سرمو بلندنکردم
+میل ندارم
دم گوشم با عصبانیت گفت
_گفتم یه امشب رو آبروداری کن اون اخمای گوهتو باز کن تا اون روی سگم بالا نیاوردی..
چرخیدم سمتش که با لبخند مصنوعی گفت
_بخورعزیزدلم..
پوزخندی بهش زدم که نیشگونی از بازوم گرفت.
دردم اومد ولی به روم نیاوردم...
چند لحظه ای نگذشته بود که صدای جیغ از قسمت انتهایی باغ اومد...
 


کیامهر دستمو ول کرد و از جاش پاشد
_چیشده سعید؟
_آقا فکرکنم اتیش سوزی شده ته باغ ..
همه دوییدن اون سمت که یک هو میثاق و همون پسره جلوم سبز شدن
+میثااااق...
دستموگرفت و گفت
_بدو بایدبریم تا نیومدن...
کفشهام پاشنه بلندبود و لباسم به حدی چین داشت که نمیتونستم جمعش کنم.
چند قدمی دوییدم ولی میثاق که دیدم نمیتونم
برگشت و تو یه حرکت مثل پرکاه از زمین بلندم کرد و از قسمت انتهایی باغ خارج شدیم.
لحطه آخر صدای دادکیامهر رو شنیدم
_نفسسسسس....نفس بگیرمت زنده ات نمیزارم....
********
تشکر کردم و وارد شدم منتظر بودم درو ببنده اما نگاهی به بهم انداخت و زوم روی صورتم گفت
_می تونی زیپ لباستو باز کنی؟اگه بخوای من می تونم کمکت کنم لباستو در بیاری...
خواستم بگم نه اما فکر کردم هیچ رقمه دستم به پشتم نمیرسه ناچارا سر تکون دادم.
میثاق لبخند محوی زد و به سمتم اومد،پشتم رو بهش کردم،با یه دست موهام
رو بالا گرفتم و با دست دیگه پیراهنمو نگه داشتم دست میثاق که به پوست گردنم خورد تمام تنم یخ بست.
حس می کردم زیادی برای باز کردن یه زیپ لفتش میده... نفس هاش پوست
گردنم رو می سوزوند بالاخره زیپ رو پایین کشید .
خواستم تشکر کنم که دست داغش رو روی شونه ی برهنه م حس کردم...
تمام تنم از ترس به رعشه افتاد. صداش رو زمزمه وار پشت سرم شنیدم
_پوستت خیلی صاف و سفیده.
چیزی نگفتم،دستش رو روی شونه م حرکت داد و خمار گفت
_اگه مال من بودی نمی ذاشتم فرار کنی .
سریع ازش فاصله گرفتم و گفتم
+میشه از اتاق بری بیرون؟
دستاشو بالا برد و تسلیم وار گفت
_عصبی نشو خانم کوچولو... رفتم.
خیره به من عقب عقب رفت و در اتاق رو بست.
نفس عمیقی کشیدم باورم نمیشد تا چند لحظه پیش میثاق داشت تنم رو لمس میکرد .
نفسی صاف کردم. حالا باید چی می پوشیدم؟
تو همین فکرا بودم که صدای میثاق از بیرون اومد
_توی کمد اونجا چند دست از لباسای من هست می تونی بپوشی ..
با لبخند به سمت کمدش رفتم پر شده بود از لباس های مختلف مردونه.
دستم رو دراز کردم و یه تیشرت برداشتم .. لباسمو در آوردم و تیشرتمو پوشیدم موهامو باز کردم و زیر پتو خزیدم. شب بدی بود...افکارمو پس زدم وسعی کردم بدون فکرکردن به امشب بخوابم...
 



با حس کسی کنارم چشمامو بازکردم که میثاق پیشم نشسته بود
فوری از جام پاشدم و نشستم که خندید
_راحت باش کاریت ندارم
+سلام
_سلام به روی ماهت خوب خوابیدی؟
حس کردم گونه هام از خجالت سرخ شد
+آره خوب بود
_پاشو بیا پایین صبحانه آماده کردم آرمین هم اومده ببینتت.
با شنیدن اسم آرمین جاخوردم
+آرمین اومده؟ برای چی؟ماکه دیشب همو دیدیم
_هم اومده تورو ببینه هم باهات حرف داره..
باشه آرومی گفتم که میثاق رفت..
آبی به صورتم پاشیدم و موهامو بعداز شونه کردن بالای سرم گوجه ای بستم
رژ ملایمی روی لب هام کشیدم و توی کمد دنبال لبلس مناسبی گشتم که متاسفانه همشون مردونه بودند به ناچار پیراهن مردونه ابی رنگی رو تنم کردم و از پله ها رفتم پایین...
+سلام
هردوشون به سمتم برگشتند
آرمین زودتر از جاش بلندشد
_سلام عزیزم حالت خوبه؟
لبخندی بهش زدم
+خوبم
دستمو گرفت و منو کنارش نشوند
_بشین معاینه ات کنم ببینم مشکلی نداری
زود گفتم
+نه نه نیازی به معاینه نیست حالم خوبه
متوجه اخم پیشونی میثاق شده بودم ولی چیزی نمیگفت برگشتم سمتش
+مرسی میثاق که اومدی پیدام کردی
نگاهشو از دستم که هنوز اسیر دست های آرمین بود گرفت و ازجاش بلندشد
_برات چایی بریزم صبحانه بخوری
دلیل عصبی بودنش رو نمیفهمیدم آروم دستمو از دست آرمین بیرون کشیدم
صبحانه توی سکوت واخم های میثاق خورده شد...
توی پذیرایی نشسته بودیم که آرمین بالاخره سکوت رو شکست
_باید به پلیس خبربدیم... اونروز توی بیمارستان هم نزاشتی این کارو بکنم
عصبی گفتم
+نه نباید پای پلیس به ماجرا کشیده بشه.
هردوتاشون با تعجب نگاهم میکردند که ادامه دادم
+اگه پای پلیس بیاد وسط اول ازهمه خود منو دستگیر میکنن...
میثاق با تعجب گفت
_تورو برای چی؟
خجالت میکشیدم رک حرف بزنم ولی مجبوربودم
+برادرم و پدرم عضو باند قاچاق مواد مخدر بودند که متاسفانه با حق امضاهاییکه ازمن گرفته بودند تمام کارهاشون زدند به نام من...
میثاق و آرمین با تعجب بهم دیگه نگاه کردند
سرمو انداختم پایین و گفتم
+وقتی باراول توسط پلیس دستگیرشدند و منو برای بازجویی خواستند فهمیدم تمام اسنادومدارک به نام منه..
اول باید نریمان پیداکنم تا بتونم ازش مدرک گیربیارم که اونا برام پاپوش دوختند...
بغض بدی گلومو داشت خفه میکرد.
گفتن این جملات برام سخت بود که عزیزترین ادمهای زندگیم منو طعمه کارهای خلافشون کرده بودند..
 


میثاق پاشد اومد سمتم و کنارم نشست
_پیداش میکنیم قول میدم..
نگاهم به نگاهش گره خورد..
چشمهاش ارامش عجببی داشت که به وجودم منتقل میشد...
دوست داشتم ساعت ها کنارش بشینم و فقط نگاهش کنم..
*******
آرمین که رفت اخمهای میثاق هم بازشده بود و همش سربه سرم میزاشت
ازش خوشم اومده بود خیلی پسرخوبی بود و سعی داشت ازم حمایت کنه
_ببینم نفس یه سوالی ذهنمو درگیرکرده..
+بپرس
_اونشب تواون مهمونی چجور گزاشته بودند انقد آزاد باشی با اون لباسها و ارایش؟
لبمو ترکردم
+خب...اینم جزیی از نقششون بود
چشماشو ریزکرد
_یعنی چی؟
+نمیدونم ادمهای توی مهمونی کیا بودند اما کیامهر میگفت اون مهمونی براش خیلی مهمه و منو همسرخودش معرفی کرد دلیلش رو نمیدونم.
یه تا ی ابروش و بالا داد
_که اینطور...
چند لحظه ای رو عمیق توی فکر رفت و دیگه چیزی نگفت....
*****
با تعجب گفتم
+چیییییی؟حرفتویباردیگه بگو
آب دهنشو قورت داد و کلافه دستی لای موهاش کشید
_میگم بیا صوری عقدت کنم تا کیامهر دیگه بهت آسیب نرسونه بعدبیفتیم دنبال برادرت...منم از گیرهای الکی پدرمادرم راحت شم..
با حرص ازجام بلندشدم
+توچی فکرکردی راجب من چون پدرمادر ندارم بی کس و کارم؟
تندسرشو تکون داد
_نه ..نه..من اینونگفتم
منوتوجفتمون به کمک نیازداریم نفس کمی عاقلانه فکرکن..
ازجام بلندشدم ک تند رفتم توی اتاق...
ته دلم آشوب بود ازطرفی خوشحال بودم از طرفی ناراحت که فقط گفت ازدواج صوری....فقط صوری....

 


_ببین نفس هواستوجمع کن این عکسهارو نشونت میدم.
این مهین تاج مادرمه... خیلی سخت گیره مخصوصا به ظاهر و نظافت افراد. پس حسابی جلوش باید شیک پوش و به روز باشی..
این پدرم برزو که به شدت دقیق و میتونم بگم مور رو از ماست میکشه بیرون...
با لحن بچگونه ای گفتم
+وای اینجوری ک سخت شد یک دو میفهمن همه چی الکیه
کلافه گعت
_نه نمیفهمن اگه هواستوجمع کنی و به حرفهام خوب گوش بدی...این دختر جوون اسمش مشتاق خواهرمه بی شیله پیله ترین عضو خانواده که مطمئنم تونگاه اول عاشقت میشه...
و این میعاد برادرم...یک سال ازمن کوچیک تره و شرو شیطون انقد دوست دختر داره که امیدوارم تو جزوشون نبوده باشی
چشم غره ای بهش رفتم و عکسو ازدستش گرفتم نگاهی بهش انداختم
+خیلی لوسی نخیر من اصلا اینوجایی ندیرم.بچه پررو..
قهقه ای کرد و دستاشو به حالت تسلیم بالا برد
_خب خب شوخی کردم...
حالا پاشو برو تو اتاق چند دست لباس خریدم که میدونم سلیقه خانوادمه دونه دونه بپوش بیا بگم کدوم واسه امشب مناسبه
جیغی کشیدم
+امشب؟؟؟؟؟
_کر شدم نفس چه خبرته. آره خب امشب چشه مگه
+نه نه من آمادگی ندارم
_مگه قراره چیکارکنیم،یه جلسه معارفه سادست با یه صرف شام ساده. نگران نباش من همراهتم
+ولی آخه...
_ولی نداره پاشو باید آماده شی همین الانم کلی وقت کم داریم...
هولم داد سمت اتاق..
*****
خط چشم نازکی رو دقیق روی چشمم کشیدم و ریمل رو روی پلک های پرپشتم زدم
با این رژ زرشکی براق آرایشم تکمیل میشد‌.‌
موهای بلندم رو بافتم و جلوشون رو فرکردم و یک طرفه روی صورتم ریختم...
کت شلوار آبی نفتی که میثاق پسندیده بود تنم کردم و ادکلن رو خالی کردم رو خودم...
کفشهای پاشنه ده سانتی مشکی و شال ساتن مشکی و همراه کیف براق برداشتم و از اتاق خارج شدم ....
چند قدمی نرفته بودم که میثاق از پله ها بالا اومد..
کت و شلوار آبی نفتی پوشیده بود و یه پیراهن مشکی..
رسما میتونم بگم باهام ست کرده بود...
سرشو بالا گرفت و با دیدنم سرجاش خشکش زد..
سرتا پامو برانداز کرد
+بدشدم؟؟؟
همچنان داشت نگاه میکرد
دستمو جلوچشنش تکون دادم
+الووو کجایی؟
_نه عالیه
یعنی بی نظیره فکرشم نمیکردم انقد محشر بشی..
لبخندی ازسر خجالت زدم و سرخ شدن گونه هامو حس کردم.
+مرسی
صدای خندشو شنیدم
_اوه اوه خانم خانوما خجالتی هم هست.
امشب خجالت باید بزاری کنار و نقش یه نامزد عاشق رو واسم بازی کنی...
نفس گند نزنی ها بدبخت میشم
چشن غره ای بهش رفتم
_هواسم هست...


وقتی از آپارتمان زدیم بیرون همش حس میکردم یه نفر داره تعقیبمون میکنه اما میثاق میگفت خیالاتی شدم و خبری نیست.
حتی به نظرش دیگه کیامهر هم بیخیال شده بود و قصد نداشت بیاد دنبالم اما من اینطور فکرنمیکردم...
****
نیشگونی از بازوم گرفت که به خودم مسلط باشم.
ازوقتی اومده بودیم بخاطر جو سینگین خونه مدام لبمو میجوییدم
_تموم شد
با تعجب به سمتش برگشتم
+چی
_اون لب وامونده از بس کندیش
خندمو قورت دارم
+استرس دارم. اصلا من پشیمون شدم پاشو بریم
_بشین نفس کم منم عصبی کن فقط یساعت طاقت بیار
چشم غره ای بهش رفتم و رومو ازش گرفتم که مادرش وارد سالن شد...
به احترامش از جام بلند شدم
_بشین نفس جان
+ممنون
مادرشم که اومد جو سنگین تر شد.که بالاخره پدرش سکوت رو شکست
_پدرو مادرتون کجا هستن؟
اول نگاهی با استرس به میثاق و بعد به پدرش انداختم..
همه اینارو رو قرار بود حقیقت بگم ولی حالا انگار زندگی خودمم یادم رفته بود.
با سقلمه آرومی که میثاق بهم زد بخودم اومدم
+مادرم وقتی منو به دنیا آورد از دنیا رفت.
و پدرم یک سالی میشه سکته قلبی کردن و فوت کردن...
مادر میثاق گفت
_آخ عزیزم متاسفم
لبخندی بهش زدم که پدرش ادامه داد
_برادری خواهری نداری؟
+یه برادر دارم که اونم رفته خارج ازکشور واسه کار
یه تای ابروشو بالا داد
_خواهرشو تنها ول کرده و رفته؟
میثاق دلخور گفت
_پدر اگه میشه این بحثها بمونه واسه بعد بهتره شام بخوریم من خیلی گرسنمه.
خواهرش مشتاق که تمام مدت ساکت بود با ذوق گفت
_آره بابا حتما نفس جون هم گرسنشه بریم شام بخوریم.
به سمتم اومد دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند..
لحظه آخر نگاهم با نگاه پرسشگر پدر میثاق گره خورد که توش حس کنجکاوی موج میزد....
 


********
_ وای چه شب پراسترسی بود تواین عمر سی سالم تاحالا انقدر استرس نداشتم.
مقابلش روی مبل نشستم
+پدرت معلوم بود ازم خوشش نیومده توی نگاهش نفرت بود...
_نگفته بودی از نگاه ادمها ذهنشونم میخونی.
+جدی میگم خواهشا توام جدی باش
کمی رو به جلو خم شد
_اینقدرا هم خانواده بدی ندارم.
فقط میخواد ببینه گل پسرش عاشق کی شده همین.
+یه سوال بپرسم میثاق
_بپرس
+چرا این پیشنهادو بهم دادی منو توخونت راه دادی هنوز چند ماهم نیست منومیشناسی؟
کمی نگاهم کرد
_من بخاطر شغلم با خیلی دخترا سروکار دارم به خیلیا خواستم این پیشنهادو بدم ولی معلوم بود بعدش واسم دردسر میشن.
اون سه شب که بعد تصادف بیهوش بودی توی چهره ات هیچ چیزی ندیدم که منوبهت بدبین کنه...
از زندگیت خبرندارم ولی به عنوان یه دوست و رفیق مطمئنم رفیق خوبی برام میشی...
از حرفهاش قلبم شروع به تپیدن کرد
توهمین مدت کم رفتارش منوجذب خودش کرده بود اما من دختری نبودم که غرورم جلوی یه پسربشکنم
_به چی داری فکرمیکنی؟
لبخندی بهش زدم
+به حرفهات.. میشه یه سوال دبگه بپرسم؟
_امشب کنجکاو شدی...بپرس
+نه اگه ناراحت میشی بیخیال
_بپرس لوس نشو
+گفتی عاشق یکی بودی که رفت....
_خب؟
+چرا رفت؟
نگاهش کم کم رنگ خشم و غم گرفت...
فقط چند دقیقه ای نگاهم کرد و ازجاش بلند شد و به سمت پنجره رفت
_بهم خیانت کرد......با.....
منتظر زل زدم بهش ..
_با پدرم...
از تعجب چشمام گرد شد و با صدای نسبتا بلندی گفتم
+چبییی؟؟؟؟
فوری به طرفم برگشت
_چرا دادمیزنی؟ انقد برات تعجب اور بود؟
آره با پدرم ریخت روهم و دورم زد
+پس...پس چرا تو..
نزاشت حرفمو ادامه بدم
_چرا من امشب بردمت اونجا؟چرا باپدرم آشنات کردم؟چون مجبورم بخاطر مادرم و مشتاق بخاطر میعاد...
هیشکدوم اونا از این قضیه خبرندارند بعداز پدرم و اون دختر تو اولین نفری که بهش رازمو گفتم.
و دیگه دوست ندارم راجبش حرف بزنم. شب بخیر.....
اینو گفت و رفت توی اتاقش درو بست..
مات به راه روی خالی چشم دوختم.
چطور ممکن بود..
نمیدونم چقدر فکر کردم که همونجا روی کاناپه خوابم برد...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : royayenafas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه uchml چیست?