رمان رویای نفس 3 - اینفو
طالع بینی

رمان رویای نفس 3


بعداز رفتن میثاق پاشدم و دوش گرفتم.
کمی بخودم رسیدم.
و رفتم تا برای ناهار یه قیمه خوشمزه بپزم.
هرچند چون همیشه خدمتکار داشتیم زیاد آشپزیم خوب نبود ولی باید دست به کارمیشدم حالا که محکوم به خونه نشینی بودم.
کم کم باورم میشد که دیکه کیامهر پیگیرم نیست و بیخیال شده.
شایدم خودش نریمان گیر آورده بود که دست ازسرم برداشته بود...
توی اینترنت جستجو کردم و بالاخره طرز تهیه رو پیدا کردم.
**********
_یعنی خودت پختی؟ توکه میگفتی اشپزی بلدنیستی و اینحرفها
+آره خوب ولی باید یادمیگرفتم. حالا بخور ببین چطوره؟
_نکشیمون؟
گمشو ای نثارش کردم و برای خودم غذا کشیدم.
با لبخند همیشگیش زل زده بود بهم
+بخور دیکه چرا همش منونگاه میکنی؟
_میخوام یه اعترافی بکنم..
دستمو گزاشتم زیر چونم و تو چهره اش ریز شدم
_خیلی چهره زیبا و دل نشینی داری....قطعا همسر آینده ات عاشقت میشه ...
گونه هام گل انداختن و لبمو به دندون گرفتم که باز قهقهه زد
_حالا غذاتو بخور خجالت بمونه واسه بعد..
اشتهام کور شده بود...
مشغول خوردن غذاش شد که قیافش آنالیز کردم.
موهاش کم پشت بود اما با یه حالت مرتب ..
چشمهای کشیده و درشتش عضله های ورزشکاریش قد بلندش همه و همه جذاب بدد...
کاش میشد منم ازش تعریف میکردم اما حیف که همون غرور لعنتی و حسای دخترونم این اجازه رو بهم نمیداد...
میخواستم بهش بگم کاش میشد تو عاشقم بشی و هیچ چیزی صوری نباشه ...
 


(میثاق)

نبایدمیزاشتم دلم گیر نفس بشه.
اون دختر زیبا و دلربایی بود که هرپسری رو جذب خودش میکرد اما من نباید مجذوبش میشدم چون من یکبار از یه دختر ضربه خورده بووم .
اونم به بدترین شیوه ممکن
چند ماه بود باهام زندگی میکرد و اخلاقش خوب و فوق العاده بود.
اما فعلا نمیتونستم بهش دل ببندم...
هرچند قلبم دیگه از مغزم فرمان نمیگرفت و داشتم عاشقش میشدم......
_خوشمزه نشده غذا؟
از توی فکربیرون اومدم و غرق چشمهای مشکیش شدم
+چرا عالیه
_پس چرا نمیخوری؟
+میخورم..
به زور آب دهنمو قورت دادم.
از جاش بلند شد و بشقابشو توی سینک گزاشت.
به اندام لاغرش نگاه کردم که رو فرم بود
موهای بلندش که تا زیر باسنش بود و با یه حالت زیبایی اونارو بافته بود..
دلم میخواست ازجام بلند شم و یه دل سیر بغلش کنم.
بعداز صبا که بهم خیانت کرد تنهادختری که بهش کشش پیدا کرده بودم نفس بود..
به خودم اومدم و دیدم متعجب زل زده به منی که دوساعته دارم دیدش میزنم.
هول شده از جام بلندشدم و به سمت اتاق رفتم
+مرسی نفس جان خیلی خوشمزه بود.....
نموندم تا جوابشو بشنوم رفتم تو اتاق و دروبستم و یک راست رفتم حموپ تا با یه دوش آب سرد فکرهای مزخرف ازخودم دور کنم...
بعداز حموم اومدم تواتاق که گوشیم شروع کرد به زنگ زدن
+بله پروا؟
صدای عصبیش پیچید توگوشم
_به به اقا میثاق خوبی؟
+حرفتوبگو کار دارم.
_کار داری؟چیکار؟ نکنه با اونی که تازه تور کردی کار داری که دیگه حوصلمونداری...
کلافه نفس عمیقی کشیدم...
به سمت در اتاق رفتم و بستمش تا صدام بیرون نره
+پروا اونروز هم بهت گفتم بس کن الانم حتما خبرش بهت رسیده دارم ازدواج میکنم..
پوزخندشو حتی ازپشت گوشی حس کردم
_فکرکردی من میزارم؟
چشمام گرد شد
+الان داری تهدیدم میکنی؟
_تو تهدید حسابش کن..
صدامو بردم بالاتر
+خوب گوشاتو بازکن پروا نزدیک منو زندگیم بشی نزدیک نفس بشی دیگه انقد آروم باهات رفتارنمیکنم..
حرفمو قطع کرد و مثل خودم داد زد
_پس بشین ببین چه بلایی سر زندگیت و نفست میارم میثاق خان..
گوشی رو قطع کرد..
چندبارپشت سرهم شمارشو گرفتم ولی رد تماس داد..
+دختره احمق...
همونجا روی تخت نشستم و فکرم کشیده شد سمت حرف اخر پروا...
+بلایی سر زندگیت و نفست میارم...


(نفس)

بعداز خوندن صیغه محرمیت بینمون باهم رفتیم اپارتمان پدریم و وسایلامو آوردیم خونه میثاق.
تواین چندروز خیلی بهم نزدیک میشدو گاهی ازش میترسیدم..
ولی واسم مهم نبود چون قراربود بشه شوهرم حتی اگه صوری...
_نفس جان میای یه لحظه؟
به سمت پذیرایی رفتم که نشسته بود رو مبل
+بله؟
_بیا پیشم بشین کارت کارم
رفتم و کمی با فاصله ازش نشستم
_بیا پیشم تزدیک تر
آب دهمو قورت دادم و کمی بهش نزدیک شدم
_تا آخر هفته دیگه بابد کارامون بکنیم واسه مراسم عقد آمادگیشو دادی؟
تو چشمای مشکیش زل زدم
+هرچی توبگی
_بامن حالت خوبه نفس؟
+چرامیپرسی؟
_میخوام بدونم تواین چندماه تونسی خاطرات گذشته رو فراموش کنی؟
باید حرف دلمو کمی بهش میفهموندم
+میثاق تو مردترین مردی هستی که توی زندگیم دیدم.....
اجزای صورتمو از نظر گذروند و نگاهش مات لبهام موند
نمیدونم چیشدکه لبهاشو بی هوا ءزاشت روی لبهام...
جوری سفت بغلم کرده بود که نمیتونستم تکون بخورم
فوری ازم جداشد و اجازه هیچ حرف و سوالی بهم نداد و ازخونه زد بیرون.....
**********
یکی محکم به در میکوبید
ترسیده بودم چون خونه تتها بودم و میترسیدم نکنه باز گیر کیامهربیفتم.
اما کیامهر که واسه دزدیدنم درد نمیزد...
ازچشمی نگاه کردم و یه دختر پشت در بود.
درو باز کردم که هولم داد عقب و اومد تو
با نیشخندی روی لبش گفت
_پس تویی که زیرپای میثاق نشستی تا زنش بشی؟
+شما؟
_من؟ بهت ازمن چیزی نگفته؟ دختره هرجایی اومدی با دوز و کلک وسط زندگی من و نامزدم اونوقت میگی شما؟
+نامزدت؟
_آره نانزدم. من پروام دختر خاله میثاق....
به سمت پذیرایی رفتم و خودمو پرت کردم رو مبل
+رفتی درو پشت سرت ببند
با حرص به سمتم اومد و روبه روم ایستاد
_کری یا خودتو زدی به نشنیدن؟
میگم نامزد میثاقم.
+خوشبختم...
از آرامشم چشمام گرد شد
_میثاق نمیتونه باتو عقد کنه....
بلند شدم و جلوش ایستادم.
قدم ازش بلند تربود..
خوشگل بود ولی معلوم نبود خوشگلی خودشه یا اون چند کیلو آرایشی که به صورتش مالیده
+اونوقت تونستن نتونستشو تو تایین میکنی؟
_من باهاش رابطه داشتم میفهمی؟
چشامو ریز کردم
+حتما خودت اینو خواستی زوری که نبوده
با نفرت نگاهم کرد
_نمیزارم عقد کنین
در ورودی رو نشونش دادم و دوباره نشستم رو مبل
+درو پشت سرت ببند...
چند لحظه ای حرصی نگاهم کرد و بعد با سرعت ازکنارم رد شد و درو بهم کوبید...
+عوضیییی
 


_چرا عصبی هستی نفس چیزی شده؟
+نه
_پس چته؟
+هیچی
منوبه سمت خودش چرخوند
_عزیزم چیشده؟
+پروا کیه؟
ریز نگاهم کرد
_اومده بود اینجا؟
+پس آشناست راست میگفت
_چی میگفت؟
+مهم نیست
برگشتم سمت گاز که باز منو چدخوند به طرفش
_ نفس حرف بزن این بچه بازیا چیه
+گفت باهات رابطه داشته همین..
صورتش سرخ شد...
_ برات توضیح میدم
+من توضیح نخواستم
کمی نگاهم کرد ولی بی حرف از آشپزخونه زد بیرون...
به خودم تشر زدم
+آخه به توچه دختره بیشعور توکه قراره صوری زنش بشی به توچه با کی بوده...
مواد رو داخل ماکارونی هاریختم و دمکنی رو گزاشتم روی قابلمه.
صدایی از میثاق نمیشنیدم بی توجه بهش رفتم توی اتاقم و دروبستم .
انقد عصبی و کلافه بودم که حتی میلم به غذا ازبین رفته بود.
لباسهامو با لباس خوابم عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.
خیلی طول نکشید که خوابم برد...
با احساس نوازش گونه ام چشاموباز کردم که میثاق کنارم دیدم.
ترسیده ازجام پاشدم و نشستم
نگاهی به لباس توی تنم انداختم اصلا وضعت مناسب نبود فوری ملافه رو پیچیدم دورم
+تواینجا چیکارمیکنی؟
نگاهشو ار تنم گرفت و زل زد بهم
_بخواب کنارم به وجودت نیاز دارم نفس
دلخور گفنم
+بروبیرون لباسم مناسب نیست
_یادت که نرفته ما محرم همیم تا آخرهفته زنم میشی
+توام که یادت رفته همه اینا صوری و الکیه؟
نگاهش رنگ غم گرفت
و دستمو به سمت خودش کسید که پرت شدم توبغلش
_خواهش میکنم آزارم نده
توی صدای التماس موج میزد برای همین چیزی نگفتم
_نفس؟
+بله
_تاحالا عاشق شدی؟
به صورتش نگاه کردم که چشماشو بسته بود
خواستم بگم آره چندماهه عاشق شدم...ولی نگفتم
+چرا میپرسی؟
_میخوام بدونم
+نه تاحالا عاشق نشدم. تو چی بعداون جریان عاشق شدی؟
چشاشو بازکرد و زل زد بهم
_آره الانم عاشقم...
نفسم رفت...پس عاشق بود
شایدم عاشق همون دخترخالش پروا بود..
سوال دیگه ای نپرسیدم.
چشامو بستم و خودمو زدم به خواب
_خوابیدی؟
جوابشوندادم
_منکه میدونم بیداری خودتوزدی به خواب
با بی میلی گفتم
+خوابم میادمیثاق
_فردا بریم خرید حلقه؟
با تعجب چشامو بازکردم
+حلقه؟
_چیه تا اسم خرید اومد خوابت پرید.آره دیگه حلقه عقد
لبخند محوی زدم
+بریم
بیشترمنو توبغلش فشرد
_پس بیا زودتر بخوابیم تا زودصبح بشه...
 


+وااای میثاق اونارو ببین چه خوشگلن
_کدوم؟
+از ردیف سوم چهارمی..همونا که نگین های ریز روشون داره
نگاهش کردم که دیدم مات من شده و اصلا به حلقه ها توجهی نداره
+هواست کجاست؟
انگار تازه به خودش اومده
_هواسم پیش حلقه هاست دیگه بیا بریم تو مغازه.
دستموگرفت و دنبال خودش کشوند
حاضرم قسم بخورم حتی نفهمید کدوم حلقه هارو میگفتم؛بعدازخرید حلقه ها رفتیم مزون لباس تا لباس عقد بخریم.
****
(میثاق)

جلوی حلقه فروشی محو نیم رخ جذابش شده بودم انقدکه عین بچه ها ذوق داشت.
چیشده بود که بعد از چندسال دوباره دلم رفته بود؟اونم واسه یه دختر نوزده ساله که راحت ۱۵ سال ازم کوچیک تر بود.دلبری بلدنبود مثل بقیه دخترا مثل پروا بی حیا نبود حتی گاهی کارای بچگونش رو اعصاب بود اما باز همین رفتارش دلمو برده بود.
ولی نمیخواستم به این زودیا بفهمه که شده همه فکر شب و روزم.
_میثاق بیا ببین چطور شدم؟
با صداش به خودم رفتم و رفتم سمت اتاق پرو
با خوشحالی چرخی زد و روبه روم ایستاد
_چطوره؟
توی اون پیراهن پرنسسی یاسی رنگ درست مثل فرشته ها شده بود..
موهای بلندش ریخته بود رو یکی از سرشونه های لختش ولی هنوزم پوست سفیدش بدجوری تو چشمم بود
دستشو جلوچشمم تکون داد
_الووو میثاق کجا سیر میکنی؟
لبخندی بهش زدم
+عالی شدی خیلی بهت میاد عزیزم
_جدی میگی؟
رفتم سمتش و نگاه کردم توچشمهاش
+من هیچوقت بهت دروغ نمیگم
بالا رفتن ضربان قلبشو حس کردم
خم شدم و بوسه ای رو شونه لختش زدم و از اتاق پرو اومدم بیرون...
خیلی داشتم جلوی خودمومیگرفتم ولی من نمیتونستم فقط صوری باهاش باشم نمیتونستم....
****
(نفس)

صدای کل کشیدن مهمونا و تبریک هاشون بلندشد.
میثاق حلقه رو توی دستم کرد و نگاه با محبتی به صورتم انداخت...
مشغول خوش و بش با مهمونا بودم ک چشمم افتاد به پروا..پوزخندی روی لبش بود و نفرت از نگاهش میبارید..
بافشاری که میثاق به دستم داد به سمتش برگشتم آروم گفت
_هواست کجاست؟
+چیزی نیست..
_خوبی؟
+آره
دستمو بیشتر توی دستش فشرد.
برگشتم سمت پروا ولی دیگه خبری ازش نبود..
بیخیالش شدم وتمام حواسمو دادم به مراسم
فکرمیکردم با این عقد و ازدواج زندگیم از یک نواختی خارج میشه ولی نمیدونستم همین زندگی خودش شروع بدبختی هامه...
 


با صدای سروصدا از توی آشپزخونه چشاموباز کردم.
در اتاق بازبود و پرده ها تا آخر کشیده شده بود و نور خورشید داشت کورم میکرد.
ولی من که دیشب درو بسته بودم...
نگاهی به وضعیتم انداختم که خداروشکر مناسب بود.
از روتخت پایین اومدم و بعداز شستن دست و روم به سمت اشپزخونه رفتم.
+سلام
میثاق با شنیدم صدام به سمتم برکشت و لبخند پهنی زد
_به به خانوم خانوما سلام صبحت بخیر
+چیکارداری میکنی انقدسروصدا راه انداختی؟
_بیا ببین چی پختم واسه صبحونه بخوری کیف کنی.
به سمت گاز رفتم که چشمم به سوسیس تخم مرغی که درحال پخته شدن بودافتاد
+دستت دردنکنه ولی من اشتها ندارم
با اخم ساختگی نگاهم کرد.
_اره انقد نخور که مریض بشی. بشین ببینم زیادی حرف نزن
لبامو بی اختیار غنچه کردم
+خوب میل نداااارم
نگاهش مات لبهام موند نفس عمیقی کشید و پشتشو بهم کرد
_بشین نفس مزه نریز
وا چیشد یهو چرا جنی شد؟
اینم گاهی وقتها خودبخود عصبی میشد معلوم نبود چشه..
پشت میز نشستم ولی واقعا اشتها نداشتم اما میثاق با زورگویی برام لقمه میگرفت و میگفت بایدهمشو بخوری..
_میگم نظرت با یه مسافرت چیه؟
لقمه رو تا ته جویبدم
+کجا مثلا؟
_شمال
+دوتایی؟
_اره دیگه خودمون دوتا...
خواستم بگم نه ولی با فکراینکه میتونم تواین سفر رام خودم بکنمش لبخندی زدم
+عالیه کی بریم
از رضایتم کمی جاخورد
_کمی کارامو راست و ریست کنم اخر هفته میریم
+راستی میثاق؟
_بله
+تواین چندماه بهم نگفتی شغلت چیه؟
_صادرات
+صادرات چی
ازجاش بلندشد و لیوانش گزاشت توسینک
_خوشم نمیاد کسی توکارم فضولی کنه..
اینو گفت و رفت بیرون.
چرا از دیشب به اینور اخلاقش انقدفرق کرده بود؟
نکنه از اون مردهایی بود که بعدازدواج سرد میشن
از فکر مسخره ام خندم گرفت
+اخه احمق ازدواج شماکه صوریه
بیخیال شونه ای بالا انداختم و پاشدم میزو جمع کردم
انقداروم و بی سروصدا رفت که حتی متوجه نبودش نشدم.
حتما چیزی باعث شده بود که از دیشب به اینور انقدباهام سرسنگین شده بود باید با نسترن مشورت میکردم...
 


+نسترن معلوم نیست چش شده...
_یعنی چی که محلت نمیده
+خوب رسما ادم حسابم نمیکنه دیگه
_کاری کردی حتما
+چرت نگونسترن چیکارکردم مثلا؟
کمی فکرد کرد
_کی میرین شمال؟
+فردا پس فردا
_پس فرصت خوبیه دلشو به دست بیاری
سرمو بین دستام گرفتم
+ولی چجوری ؟ نسترن میگم اصلا باهام حرف هم نمیزنه.
چند لحظه ای ساکت شد و .....
****
به قیافه جدیدم توی آینه آرایشگاه نگاه کردم.
موهای بلندمو که بلوند رنگ‌کرده بودم ریختم روی شونه ام
ابروهامو نازک تر کرده بودم و پوستم بخاطر اصلاحی که انجام دادم دودرجه روشن ترشده بود.
_محشر شدی نفس
چشمکی بهش زدم
+نسترن میترسم باز بهم رو نده و خراب بشم
صداشو اورد پایین
_غلط کرده بالاخره اونم مرده و غریزه داره درضمن مگه نگفتی با دخترخالش خوابیده؟
اخمی کردم
+خب
_خب دیوونه یعنی اهل اون کاراست توام که زنشی پس همه چی اوکیه.
با فکرکردن به میثاق و نزدیکی بهش بدنم گر گرفت.
_خوبه حالا بریم باید لباسم بخری
+لباس که دارم
_لباس خواب...
با تصورشم خجالت کشیدم
+وااای نه نسترن نمیتونم لباس خواب بپوشم
_شوهرته هااا زودباش ببینم.
دستمو دنبال خودش کشوند و توی چندتاپاساژ گشتیم و بالاخره لبلس مورد نظر نسترن پیداکردیم..
یه لباس خواب توری قرمز رنگ که میتونم بگم یک وجب هم از بدنمو نمیپوشوند ولی نسترن میگفت عالیه.
همونو خریدم و راه افتادیم سمت اتلیه.
با اون ارایش و چند دست لباس باز دیگه چندتا عکس مختلف گرفتم و همشو فوری چاپ کردم و آوردم خونه.
میثاق هنوز نیومده بود
چندتا از عکسهارو زدم به راه رو . تا جلوی چشمش باشه
یه غذای خوشمزه پختم.
لباس خوابم تنم کردم
سفیدی پوستم توی اون لباس بیشتر به چشم میومد.
موهای بلوندنو ریختم روی کمرم که تا باسنم رو پوشوند
ساعت ده شب رو نشون میداد و الانا بود که میثاق برسه..
میز شام‌ رو چیدم و شمع روشن کردم.
میخواستم امشب منوببینه خوب هم ببینه....
 


باردهم بود که شمارشو میگرفتم ولی خاموش بود
استرس بدی افتاده بود به جونم
تمام غذاها یخ کرده بود و خودمم دیگه دلودماغ نداشتم
به سمت اتاق رفتم که صدای زنگ در بلندشد
فوری خودمو به در رسوندم و بی توجه به لباسم درو باز کردم که با دیدن نریمان توی جام میخکوب شدم.
نگاهی از سرتاپا بهم انداخت و درو حل داد و همراه دو نفر از اومد داحل.
از ترس دیدنش زبونم‌بند اومده بود تا خواستم جیغ بزنم و فرارکنم دستی جلوی دهنمو گرفت و دیگه چیزی نفهمیدم.....
********
به سختی چشامو بازکردم.
توی سرم احساس سنگینی میکردم. خواستم دست و پامو تکون بدم که متوجه نشدم دستامو پاهامو بستن به تخت.
+کمکککککک....کمممممممککککک کسی نیست؟
درد شدیدی توی بازوهام پیچیده بود
نمیدونستم چرا نریمان اومده سراغم.
میترسیدم ازش.
دوباره بیشتر داد زدم
+توروخداااا نریمان بزار برم ...نریماااااان
چند دقیقه نگذشته بود که صدای چرخش کلید توی قفل شنیدم چرخیدم سمت در که با دیدن کیامهر دهنم از تعجب باز موند
با اون نگاه عصبی همیشگیش اومد سمتم
_به به خانم کوچولو
+ک...کیامهر....
صندلی که کنار تخت بود و برگردوند و روش نشست.
_شنیدم ازدواج کردی مبارکه
+تو...تو ....نریمان کجاست؟
تک خنده ای کرد
_مگه برات مهمه که کجاست...
دوباره یاد اون فیلمی افتادم که کیامهر نشونم داده بود
صورتم از دردجمع شد
+دستامو بازکن درد دارم
عکس المعلی نشون نداد که نالیدم
+توروخدا خواهش میکنم دستامو بازکن...
نگاهش ازم گرفت و پاشد به سمت در رفت
داد زدم
+کیامهر توروخدا....
ازدر بیرون رفت که صدای عصبیشو شنیدم
_برید دستاش باز کنید.
فقط دستاش...
نفس از سر اسودگی کشیدم حداقل کمی از این دردم کم میشد..
***
دوروز بود تواین اتاق کوچیک زندانی بودم.
بیقرار میثاق بودم و نگرانش . اونشب گوشیش خاموش بود و خونه نیومد.
نکنه بلایی سرش اورده بودند و بعداومده بودند سراغ من.
اصلا چرا نریمان منو دزدیده بود
پاشدم و به سمت درآهنی اتاق رفتم.
با مشت بهش کوبیدم
+نریمااان بیا باید باهات حرف بزنم.
تواین دوروز بهم سرنزده بودند. نه اون و نه کیامهر.
فقط نگهبانشون برام آب و غدا آورده بود.
دستم درد گرفته بود ولی مشتمو محکمتر کوبیدم
+نریماااان.....نریمااااان....
پنجره کوچیک بالای در با صدا بازشد
کمی عقب رفتم که چشمم به همون نگهبان خورد
_چته صداتو ببر دیگه
+به نریمان بگو بیاد بایدباهاش حرف بزنم
 


_اینجا نیست
وا رفته نگاهش کردم
+کیامهر ... اونم نیست؟
چیزی نگفت و دریچه رو بست...
روی زمین سرخوردم و زانوهاموبغل کردم.
نیم ساعتی نگذشته بود که در باز شد و کیامهر اومد داخل...بدون نیم نگاهی بهم به سمت تخت رفت و روش نشست
خیلی سرد گفت
_میشنوم
+نریمان کجاست
_خبرندارم
+چرا منوآوردین اینجا...
برگشت و حسابی نگاهم کرد
_چندماه پیش بهت گفتم من تورو از نریمان خریدم یادت نیست؟
پاشدم و با قدمهای لرزونم به سمتش رفتم
+من...من ازدواج کردم ...نمیتونی منو اینجا نگه داری شوهرم حتما داره دنبالم میگرده..
پوزخندی اومد روی لبش
_شوهر صوریت؟
آب دهنمو قورت دادم
اون از کجا خبرداشت ازدواج ما صوریه؟
+چرا چرت و پرت میگی
از جاش بلندشد و به سمتم اومد که یه قدم عقب رفتم
_تو دختر زیبایی هستی نفس...حیفه اینجوری از دستم بری...من بابت تو پول خوبی به نریمان دادم و برام مهم نیست شوهر داری...از امشب وظیفته بامن‌زندگی کنی و تمکینم کنی...
اسم تمکین که اومد ترسیده نگاهش کردم و عقب رفتم که خوردم به دیوار
+من دخترم....
لبخندی زد
_چی ازاین بهتر....
خدمتکار میفرستم سراغت همونجوری که واسه شوهرصوریت آماده شده بودی امشبم واسه من اماده میشی..
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون
خدایا چه بلایی داشت سرم میومد..خدایا خودت کمکم کن...
نشستم رو زمین و صدای هق هقم کل اون اتاقک رو پرکرد باید یه فکری میکردم تابتونم فرارکنم و برم پیش میثاق.تموم ذهنم درگیر بود تا راهی واسه فرارکردن ازاینجا پیداکنم وگرنه معلوم نبود چه بلایی قراره سرم بیاد.
**
سینی غذا رو هول دادسمتم
داشت میرفت که صداش زدم
+میشه چند لحظه بمونی کارت دارم
برگشت و نگاهم کرد.تواین چندروز تنهانگهبانی که باهام مهربون بود خودش بود
_چی میخوای
صدامو اوردم پایین تر.
+میدونی من شوهردارم؟
چشماشو ریزکرد و اومد نزدیک
+دزدیدن یه زن متاهل خلاف بزرگیه کیامهرنمیتونه تا اخر عمرش منو قایم کنه دیریازود شوهرم منوپیدامیکنه و همتون گیرمیفتید از مجازاتش خبرداری؟
اخمی به پیشونیش انداخت
_زیادی داری حرف میزنی...
پشتشو کرد بهم که بره صدامو مظلوم کردم
+خواهر داری؟یا نامزد، زن چی زن داری؟
برگشت وتوی سکوت نگاهم کرد
+شوهرم الان خیلی نگرانم شده توروخدا کمکم کن فرارکنم خواهش میکنم
سرکی به بیرون کشید و درو اتاق بست و به سمتم اومد
_ولی برادرت تورو فروخته به کیامهر
+ولی من ازدواج کردم توروخدا تودیگه حرفامو باورکن کمکم کن قول میدم واست جبران کنم
کمی خم شد طرفم
_چجوری جبران میکنی؟
 


کمی فکرکردم
+هرچقد پول بخوای بهت میدم.
من خونه و ویلا و ماشین و حسابهای بانکی پرپول دارم. پدرمن کارخانه داشت باور کن کمکت میکنم دروغ نمیگم...
کمی فکر کرد و ازجاش پاشد
_باید برم تا بهم شک نکردند. رو پیشنهادت فکر میکنم.
فوری از اتاق زد بیرون و درو بست.
دوباره ترس بدی افتاد توجونم.
اگه بره به کیامهر بگه چی؟ بدبخت میشدم..
اشتهامم کورشده بود. سینی غذا رو گزاشتم اونطرف و سرمو گزاشتم روی زانوهام ..

(میثاق)

از لابی آپارتمان خونه پدری نفس زدم بیرون.
حالم داغون بود.
یک هفته بود که غیبش زده بود ولی همه چی بودار بود.
اولش فکرکردم خودش رفته بخاطر بی محلی هام ولی وقتی با دوستش نسترن حرف زدم گفت که اونشب چه برنامه هایی داشتن نگرانی افتاد به جونم.
به همه چی شک کردم ...
حتی به اون تصادف ناگهانی که با وجود مقصر بودنشون کلی باهام دعوا و کتک کاری کردند...
نکنه باز کیامهر اونو دزدیده بود..
برای بار چندم توی امروز شماره نسترن رو گرفتم
_بله اقا میثاق
+سلام خبری ازش نشد؟
اهی کشید
_نه متاسفانه هیچی.
+حالا من کجای این شهر دنبالش بگردم؟
کلافه دستمو لای موهاش بردم
_چرا به پلیس خبرنمیدید؟
یادم افتاد نفس تاکید کرده بود هیچوقت به پلیس چیزی نگم چون و نگران بود برای خودش مشکلی پیش بیاد
+نمیتونم. نفس گفته بود به پلیس چیزی نگم تا کمی مدرک پیداکنه و بتونه بگه بی گناهه
_چرا مگه خودش هم تو این قضیه دست داره؟
+یسری امضاهای شرکت به اسم نفس... نمیتونم ریسک کنم با خبردادنم به پلیس توی درسرش بندازم
_امیدوارم زودتر پیداش بشه
تشکری کردم و تماسو قطع کردم.
به سمت ماشین رفتم و راه افتادم.
مقصدم معلوم نبود انقد بی هدف توخیابونا چرخیدم که اخرسرخسته شدم و رفتم خونه...
نگاهی به میز شامی که اونشب چیده بود انداختم
بعداز اون تصادف لعنتی گوشیمو گم کردم که مطمئنم ازم دزدیده بودند.
اومدم خونه که نفس خونه نبود..
کمد لباسهاش خالی بود..
همه غذاها سرد شده بود و شمع ها آب شده بود
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم
+کجایی تونفس.... کجا دنبالت بگردم...
با دستم بشقاب ها پرت کردم روی زمین
+لعنتییییی...لعنتیییییی....
سرمو بین دستهام گرفتم.
نگران بودم نگران زنم...کسی که صوری بهش پیشنهاد ازدواج داده بودم ...
کسی که حالا که عاشقش شده بودم ازدستم رفته بود...
 


(نفس)

درو بست و اومد سمتم.
کمی با فاصله ازم مشغول چک کردن اطراف اتاق شد و باصدای ارومی گفت
_امشب کیامهر از اینجا میره واسه یه کاری کمکت میکنم فرارکنی...
چشمام گرد شد
خواستم چیزی بگم که گفت
_ساکت حرف نزن گوش کن...واست یه قرص میارم بخوریش از یه دکتر سرشناس گرفتمش چندساعتی علایم حیاتیتوازبین میبره و یه جوری تومیمیری...
ازاینجا میبرمت بیرون و میرسونمت بیمارستان و میرم.
نبایدکسی بفهمه این کار من بوده چون اونوقت زنده نمیمونم که واسم جبران کنی...
ترس ورم داشت
+اگه اون قرص جدی منو بکشه چی؟
برگشت و نگاهم کرد
_فکرکردی انقداحمقم خودمو تودردسر بندازم دخترجون اگه هم نمیخوای حرفی نیست
خواست بره که زود گفتم
+باشه باشه قبول میکنم...
بدون اینکه به سمتم برگرده گفت
_پس آماده باش تا یکساعت دیگه قرصو لای برنج های غدا واست میارم؛ بخورش..
اینوگفت و رفت درم پشت سرش قفل کرد.
مجبودر ودم این ریسک رو بکنم تا ازاینجا برم بیرون.
حتی اگه جدی میمردم هم بهترازاین شرایط بود...
*****
با قاشق کمی برنجهارو جابه جاکردم و چشمم خورد به قرص صورتی رنگی لای برنجها..
آروم ورش داشتم و بوش کردم.
بویی نمیداد.
آب دهنمو قورت دادم و یه صلوات زیر لب فرستادم و قرص رو با یه لیوان آبی که همراه غذا بود خوردم...
چند لحظه ای ازخوردنش نگذشته بود که حس کردم نفسم درنمیاد و چشمام تارمیشه ازجام بلند شدم خواستم‌نگهبان صدا بزنم که خوردم زمین و دیگه چیزی نفهمیدم.....
 


با سروصدای اطرافم چشامو بازکردم.
_خانم پرستار خانم پرستار این خانم‌به هوش اومد
توی سرم احساس سنگینی میکردم..
چشامو دوباره بستم که دستی روی دستم قرارگرفت
_عزیزم به هوش اومدی،
لای پلک هامو باز کردم که خانم پرستار مهربونی رو کنارم دیدم
_خوبی گلم؟
سرمو آروم تکون دادم
_جلوی بیمارستان پیدات کردیم بیهوش شده بودی. یادت میاد چه اتفاقی واست افتاده؟ تصادف کردی؟
کنی به مغرم فشار اوردم و کم کم یادم افتاد
کیامهر...دزدیدنم...اون نگهبان... قرص...
+آب...
لبخندی بهم زد.
_الان میگم واست آب بیارن..
رفت و با یه لیوان اب برگشت.
کمکم کرد تا چند قطره اب خوردم.
سرم هنوزم گیج میرفت و چشمام کمی تارمیدید
ولی نباید معطل میکردم
باید یجوری به میثاق خبرمیدادم که بیاد دنبالم.
نمیتونم ریسک کنم و برم سمت خونش
+میتونم زنگ بزنم؟
چشماشو ریز کرد
_یادت نیومد چیکارمیکردی جلوی بیمارستان؟
برای فرار از سوالاش گفتم
+نمیدونم یک هو چشام تار دید و نفسم تنگ شد دیگه چیزی نفهمیدم‌.
حالا میشه زنگ بزنم شوهرم بیاد؟
با تعجب به قدوقواره ام نگاهی کرد
_مگه چند سالته که شوهرداری؟
کلافه گفتم
+نوزده سالمه
_بهت نمیخوره عزیزم
خواستم بگم به لطف برادرم تواین چندماه انقد وزن کم کردم که دیگه چیزی ازم نمونده
+تلفن میاری واسم؟
تازه به خودش اومد
_بله بله الان میارم
****
دومین بار بود شمارشو میگرفتم ولی جواب نمیداد...
_جواب نمیده؟
برگشتم و به پرستار که عین نگهبانا بالای سرم وایستاده بود نگاه کردم
+حتما نمیشنوه...
دوباره شماره میثاق گرفتم.
دوسه تا بوق زد که صدای خستش پیچید تو گوشم
_بله...
+الوو...میثاق...
چند لحظه ای صدای نفس هاشو شنیدم
_نفس؟خودتی؟
برگشتم و رو به پرستار سمج گفتم
+میشه واسم آب بیارین؟
چپ چپ نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون.
فکرکنم فهمید فرستادنش دنبال نخود سیاه
دوباره گوشیرو چسبوندم به گوشم
+اره خودمم.
_کجایی تو مردم از بس دنبالت گشتم حالت خوبه؟
+ییمارستانم.
با دادش گوشیرو از گوشم فاصله دادم
_کجاااا؟
+داد نزن حالم خوبه. فقط ادرس میدم بیا دنبالم.
مدارکمونم بیار تا بتونم از اینجا بیام بیرون.
_باشه زود بگو خودمو میرسونم...
 


ولی شما مشخص نشده چرا بی دلیل بیهوش شدین
میثاق صداشو کمی برد بالاتر
_خانم من تشنج دارن گاهی اینجوری میشن‌ حالا برگه رو بدبن ما بریم
با دهن بار زل زدم بهش که سقلمه ای به پهلوم زد
تا دهن وا موندمو از تعجب جمع کنم
_پس اینجارو امضا کنید که با رضایت خودتون مرخص میشید
پشت برگه امضاهارو زدیم و از بیمارستان‌ زدیم بیرون
سرم هنوز گیج میرفت
تکیمو دادم به دیوار و دستمو گزاشتم روسرم
_خوبی نفس؟
+سرم گیج مبره
_میخوای تحت نظر باشی
تند گفتم
+نه بایدبریم تا پیدامون نکردن
خواستم راه بیفتم که دست انداخت دور کمرم و منو توی آغوشش گرفت
دوباره همون امنیت و همون آرامش...
خودمو عین بچه ها جمع کردم تو بغلش و سرمو گزاشتم رو سینش...
تپش های قلبش بهم آرامش میداد
اگه اون نگهبان نبود معلوم نبود امشب چه بلایی سرم میومد..
باهمین فکرها چشامو بستم و خیلی طول نکشید که توبغل میثاق به خواب رفتم...
*************
_توپر از درسری خسته شدم بسه دیگه
مثل خودش داد زدم
+توبهم پیشنهادازدواج صوری دادی یادت که نرفته
_ولی پیشنهادندادم هرچند وقت یبار بیفتم دنبال گند کاری هات
دم از لحنش شکست.
دوباره سرد و یخ شده بود و قلبمو میشکست
+مجبورنیستی بیفتی دنبالم اصلا اشتباه کردم از اونجا فرارکردم باید میموندم وبا کیامهر میخوابی...
دستشو بالا برد و کوبید روی دهنم
چونمو توی دستش گرفت و فشار داد
_تا اسمت توی شناسنامه منه حق نداری به کسی فکرکنی پس زر مفت نشنوم ازت...
ترسیده زل زدم به صورت عصبیش.
اولین بار بود اینجور میدیدمش
چونمو ول کرد و از اتاق زد بیرون.
درو جوری بهم کوبید که لرزیدم و اشکام ریخت رو گونه ام...
این دومین بحثمون بود بعداز وقتی که اومده بودیم خونه
ازم میخواست بریم پیش پلیس و من نمیخواستم.
باید ثابت میکردم اون امضاهای کوفتی که توی شرکت زدم از هیشکدوم خبرنداشتم وگرنه تا آخرعمرم بجای نریمان من باید میرفتم پشت میله ها...
رو به رو آینه ایستادم به قیافه زارم نگاه کردم
ازخودم متنفربودم.
+عوضییییی...عوضییییی احمق ..
مشتمو کوبیدم رو صفحه آینه که خورد شد و ریخت رو زمین ..
منه احمق عاشق کسی شده بودم که هیچ احساسی بهم نداشت
صدای هق هقم کل اتاقو پر کرد‌...
میدونستم خونست ولی نیومد..
حتی با صدای شکستن تمام وسایل اتاق هم نیومد ببینه طوریم شده یانه..‌
انقد داد زدم و گریه کردم که نفس کم آوردم..
خون از دستم میچکید و جای شیشه های توی دستم میسوخت ولی سوزشش بیشتر ازسوزش قلبم نبود...
آخرسر رفتم زیر دوش آب سرد تا بلکه کمی از دردام کم بشه....
 


نم موهامو با حوله خشک کردم.
تا از حموم دراومدم کل اتاق تمیز بود
معلوم نبود به مهربونی هاش شک کنم یا به اخلاقای گند گاه و بی گاهش..
موهامو گوجه ای بالا سرم بستم و از اتاق اومدم بیرون
بوی خوش قهوه پیچیده بود توخونه.
رفتم و روی مبل نشستم که صداش درست از پست سرم شنیدم
_عافیت باشه..
جوابش رو ندادم
_قهوه دم کردم..
شبکه های تلوزیون و بالا پایین کردم تا خودمو مشغول نشون بدم.
نفسشو کلافه بیرون داد...
_چرا جوابمو نمیدی نفس؟
برگشتم و با عصبانیت نگاهش کردم که دستاشو به حالت تسلیم بالا برد
_باشهههه چرا انقدعصبی؟
تویه حرکت از اونطرف مبل پرید و نشست کنارم...
حوصله نداشتم وگرنه حتما حرفاشو بی جواب نمیزاشتم.
پاشدم برم اتاق که دستموکشید پرت شدم توی بغلش
محکم گرفتتم که مشتی زدم روی سینش
+ولم کنننن...
خندید و بیشتر منو به خودش فشار داد
_ببخشید نمیخواستم روت دست بلند کنم
عصبی تر داد زدم
+ولم کن میخوام برم اتاقم
صداشو آرومتر کرد
_معذرت میخوام نفسم اسم اون مرتیکه رو آوردی کنترلمو از دست دادم..
به چشمهای لعنتیش که نگاه کردم دوباره کاراش و حرفهاش یادم رفت..
رد اشک اومد توی چشمهام که روی چشمامو بوسید
_دیگه نمیخوام هیچوقت گریه کنی ..
سرمو گزاشت روی سینه اش.
مخالفتی نکردم و گوشمو دادم به صدای تپش های قلبش که از نظر من بهترین اهنگ دنیا بود....
کمی بعد از تو بغلش بیرون اومدم و باهم قهوه ای که دم کرده بود خوردیم.
قراربود تا آخرهفته ازاین خونه بریم جای دیگه
چون میثاق اینجارو مطمئن نمیدونست
_نفس دارم میرم بیرون درو واسه هیچکس بازنمیکنی...از چشمی در نگاه میکنی حتی اگه نگهبانی بود درو بازنمیکنی تا خودمو پشت در ندیدی فهمیدی؟
سرمو تکون دادم
+باشه..
بوسه ای رو گونم زد و ازخونه رفت.
درو پشت سرش قفل کردم و نفسی از سر آسودگی کشیدم.
میدونستم از پنجره وتراس نمیتونن بهم دسترسی داشته باش چون واحد میثاق طبقه نهم یه برج بیست طبقه بود ..
بعداز تمیزکردن خونه و شستن ظرفها یه لیوان آب پرتقال واسه خودم ریختم و رفتم توی تراس جایی که دید نداشت نشستم.
گوشیمو از اتاق آوردم تا با نسترن صحبت کنم که چشمم افتاد به پیامی که واسم اومد
_خواهر عزیزم منتظرم باش به زودی میام به دیدنت واسه تبریک ازدواجت...
کل بدنم با دیدن این پیام یخ بست...
نریمان شماره منو ازکجا آورده بود
با ترس و لرز شماره میثاق گرفتم که جواب نداد...


(میثاق)

بدتر ازخودم‌داد زد
_من ازت حامله ام میفهمی؟؟؟
مشتمو کوبیدم توی دیوار تا حرصمو خالی کنم
+چرا چرت و پرت میگی پروا حامله ام دیگه چه فیلمیه...
_اونموقع که زنت خونه نبود و مست بودی و باهام رابطه برقرار کردی باید فکراینجاشم میکردی...
وااای خدای من اگه نفس میفهمید توی نبودش با پروا خوابیدم حتما دیگه اسمم نمیاورد..
نشستم و با ملایمت گفتم
+میریم و سقطش میکنیم. توکه نمیخوای آبروی هردوتامون توی فامیل بره عزیزم
برگشت و نگاهم کرد
_نه نه من بچمو سقط نمیکنم
عصبی شدم ولی جلوی خودمو گرفتم
+ببین پروا چه من زن داشتم چه نه نگه داشتن این بچه به صلاح نبست..به پدر مادرت چی میخوای بگی؟
لبخندی زد و گفت
_به همه میگم پدر بچم تویی و توام باید عقدم کنی...به همین راحتی...
ازاین همه وقاحتش آتیش گرفتم..
از لای دندونام غریدم
+کور خوندی محاله عقدت کنم.
پاشدم و به سمت در رفتم که گفت
_اگه پدرت بفهمه چی؟ باز ارثی که داری بخاطرش له له میزنی رو بهت میده؟
گوشی توی جیبم لرزید..
نفس بود ..حوصله نداشتم با این حالم جوابشو بدم گوشیرو گزاشتم توی جیبم و برگشتم سمت پروا
+از اون ارثیه هم شده میگذرم ولی تورو به خواستت نمیرسونم پروا...
چلوی چشمهای متعجبش ازخونش زدم بیرون...
نمیدونستم این گندی که زدمو چجوری بایدجمعش کنم
ولی باید اول ازهمه به نفس میگفتم
اگه از زبون خودم میشنید بهتر بود تا یهویی بفهمه توی نبودش چه غلطی کردم...
ماشین روشن کردم و روندم سمت شرکت..
بخاطر مشکلاتم از کارو زندگی افتاده بودم و شرکت رو به حال خودش رها کرده بودم...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : royayenafas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه tgom چیست?