رمان رویای نفس 5 - اینفو
طالع بینی

رمان رویای نفس 5


از حرکتش جاخوردم
نمیدونستم تنفر توچشمهاش واقعیه یا نگرانی الانش...
من خواهرش بودم حتی اگه مادرهامون یکی نبود.
من کل بچگیم رو به هوای حمایت های نریمان بزرگ شدم
سرمو چسبوندم به سینش و نالیدم
+هرچقدر ازم متنفرباشی بازهم برادر منی....
با حرفم از حرکت ایستاد.
نگاهشو رو خودم حس کردم ولی نای باز کردن چشمامو نداشتم...
میدونستم داره بهم گوش میده دوباره با بیحالی گفتم
+من دوستت دارم .....داداش بزرگه...
حالم خوب نبود فقط حس کردم قطره آبی چکید رو گونه ام.
میدونستم نریمان آدم با احساسیه..
هنوزم باورم نمیشد میگفت مادرمو کشته...
شاید اون حرف هارو گفته بود تا منو آزار بده..
موفق هم شده بود چون حال الانم با حرفهاش بی تاثیر نبود..
*********
لای پلکامو آروم بازکردم
_بهترشدی؟
برگشتم و چشمم افتاد به کیامهر
سرمو تکون دادم
+نریمان کجاست؟
_نیست
+کجاست؟
_کمی کارداشت .
دوباره چشما موبستم که دستشو گزاشت روی دستم.
با ترس دوباره نگاهمو انداختم بهش که آروم گفت
_نترس ازم کاریت ندارم فقط خواستم تبتو چک کنم.
دستمو از لای دستش بیرون کشیدم
_نفس؟
+بله
_بامن ازدواج میکنی؟
با تعجب نگاهس کردم وگفتم
+توکه منوخریدی دیگه خواستگاری کردنت واسه چیه؟
_میخوام خودت راضی باشی
+نیستم.
_چرا؟
نگاهی بهش انداختم.کیامهر مردخوبی بود.شایدخوبتر از میثاق...
فقط بهش اعتمادنداشتم من حتی دیگه به خودمم اعتماد نداشتم.
ولی خسته بودم ازهمه چی...
+اگه باهات ازدواج کنم کمکم میکنی ثابت کنم توکارهای نریمان بی گناهم؟
کمی فکر کرد و گفت
_کمکت میکنم...
دستمو گزاشتم توی دستش
+پس باهات ازدواج میکنم...
 


عرض دوسه روز و بدون هیچ مراسمی توی محضر منو کیامهر رسما باهم عقدکردیم.
نریمان توی مراسم حضور داشت بامن سرسنگین بود ولی به عنوان هدیه یه انگشتر خیلی زیبا و گرون قیمت بهم داد.
_بهت تبریک میگم
نگاهی به چشمهاش کردم.
شبیه چشمهای بابا بود
+ممنونم.
مچ دستموگرفت ومنو دنبال خودش کشوند سه گوشه.
کیامهر داشت نگاهمون میکرد.
نریمان صداشو آورد پایین تر و گفت
_فکرنکن حرفهایی که بهت زدم یادم رفته. توهنوزم دختر همون زنی و من ازت متنفرم..
خواستم بهت بگم فراموش نکن که من دشمنتم.
مات نگاهش کردم که ادامه داد
_شایداگه بتونی کمکم کنی مادرم رو ببینم کمی از نفرتم کم بشه و ببخشمت.
لب زدم
+مادرت؟ مگه کجاست؟
آه عمیقی کشید و نگاهشو اطراف چرخوند
_ازدواج کرده...بچه دار شده..
کمی گیج شده بودم اگه اون زمان نریمان ده سالش بود مادرش چرا ولش کرد و رفت؟
چرا تمام این سالها بهش سر نزده بود؟
خیلی چیزها این وسط واسم نامعلوم بود و ازشون سردرنمیاوردم..
+من ازکجا باید بدونم مادرت کجاست که کمکت کنم؟
خواست چیزی بگه ولی حرفشو خورد..
_به اونم میرسیم عجله نکن.
اینو گفت و ازم دورشد.
بعداز خداحلفطی گرمی با کیامهر ازمون دورشد
تمام فکرم مونده بود پیش حرفهاش.
مادرش ...مادرم ... بابا
اصلاچطورمیشد مادری بچش رو ول کنه و بره دوباره ازدواج کمه وبچه داربشه و بیست سال از بچش خبری نگیره.
اگهادرش انقد سنگدل بود چرا نریمان میخواست اونوپیدا کنه...
واقعا گیج شده بودم و نمیدونستم چه اینده ای پیش رومه...
باصدای کیامهر به خودم اومدم
_بریم نفس جان؟
سرمو تکون دادم
+بریم.
دستموگرفت و راه افتادم.استرس اومده بودسراغم.
بعداز میثاق و بعداز اونشب دیگه با هیچ مردی رابطه ای نداشتم حتی کیامهرازم نپرسید رابطه ای با میثاق داشتم یا نه.
نمیدونستم اگه بفهمه بازمثل الان ارومه یا دوباره اخلاقش بدمیشه..
 


جلوی آپارتمان شیکی ایستاد.
_ببین خونمون دو دوست داری؟
از نمای بیرونی که جای شیکی به نطر میرسید
+اره خوشگله
_پس بریم داخل رو ببین مطمئنم خوشت میاد..
باهم وارد خونه شدیم.
یه اپارتمان حدود صدوپنجاه متری میشد.
سه تا اتاق خواب داشت ..
یکی از اتاقها اتاق مهمان بود..
یکی شبیه اتاق کاربود با میز و صندلی و کتابخونه و کامپیوتر...
و اتاق انتهای سالن که تخت دونفره توش خودنمایی میکرد.
اتاقی که با کلی بادکنک و گل سرخ تزیین شده بود.
اب دهنمو قورت دادم که دستهای کیامهر دورم حلقه شد
_دوست داری عزیزم؟
لبخندی زدم
+اره...
_میخواستم اولین رابطه ات رو توفضای رمانتیکی تجربه کنی..
از حرفش جاخوردم... اولین رابطه؟
پس فکرمیکرد بین منومیثاق اتفاقی نیفتاده..
جوابی بهش ندادم.
شروع کرد به نوازش گونه ام.
همینطور که پیش میرفت نگرانی و استرس منم بیشترمیشد.
خمار دم گوشم گفت
_ارزوم این لحظه بود لحظه به دست آوردنت و مال من شدنت...
چند دقیقه ای نگذشته بود که چشماموباز کردم و با صورت عصبی کیامهر روبه رو شدم
نفس هاش به شماره افتاده بود
_تو...تو با کی رابطه داشتی قبل من؟
پس حدسم درست بود
اروم زیرلب زمزمه کردم.
+باشوهرقبلیم.
صدای دادش بلتدشد
_شوهرت؟ مگه ازدواج شما صوری نبود
قراربود رابطه ای بینتون نباشه...
با تعجب زل زدم بهش.
این ازکجا ازهمه چی خبرداشت؟
کم کم داشتم به میثاق هم شک میکردم.
بدترازخودش عصبی صداموبردم بالاتر
+ولی تومیدونستی قبلا ازدواج کردم.
پوزخندی اومد روی لبش
دوباره اون چهره عصبی و پر نفرتش برگشته بود
_اول تورو میکشم بعداون میثاق بی همه چیز رو....
تا توی فکرم بتونم حرفشو حلاجی کنم و بفهمم جی به چیه بند کمربندش روی تن ظریفم نشست.
به چه جرمی داشت کتکم میزد؟
بودن باشوهرم؟
اصلا اسم میثاق از کجامیدونست؟
چرا ازهمه چی خبر داشت؟
نکنه با میثاق هم دست بود.
انقد با کمربند کتکم زد که کم کم حس کردم نفس کشیدن برام سخت شده
خداروشکر میکردم که انگار دارم میمیرم...
چشمامو رو هم گزاشتم ودیگه چیزی نفهمیدم...
 


(میثاق)

+گفتم گوشیتو بده پروا
رنگش پریده بود و معلوم نبود توگوشیش چی هست
_چته تو وحشی شدی مگه توگوشی من چی هست؟
+بده نگاه کنم مگه شوهرت نیستم
ازجاش بلندشد
_شوهرمی که باش من گوشی دستت نمیدم
اینوگفت و رفت سمت اتاق تا بهش برسم درو پشت سرش قفل کرد
بامشت کوبیدم به در
+دروبازکن چرا قفل کردی
_برو میثاق حالم خوب نیست برا بچه اتفاقی میفته ها
+گوربابای بچه بازکن درو تا نشکستمش
میدونستم داره گند کاری های توگوشیش پاک میکنه..
دوسه روزی بود زیر نظر داشتمش مشکوک میزد دایما پیامک بازی میکرد و همش جاهای خلوت اروم تلفنی حرف میزد
بهش شک داشتم
به پدرم شک داشتم
حتی به وجود اون بچه شک داشتم که مال من باشه
چند دقیقه بعد پروا قفل درو آروم باز کرد که هولش دادم عقب و رفتم توی اتاق
رنگش مثل گچ سفید شده بود و دستپاچه بود
+چرادرو قفل کردی چه غلطی میکردی ؟
_چته توامروز تو اتاق چهار دیواری چیکارمیتونم بکنم؟
تویه حرکت گوشیرو از دستش قاپیدم که اینبار مانع نشد
مطمئن شدم تخلیه اش کرده ...
باید دستش رو میکردم و مطمئن بودم تا چند ساعت دیگه برای خبردادن به مخاطبش دوباره توگوشیش چیزی جامیزاره.
گوشیرو بهش دادم و رفتم سمت سالن و خودمو پرت کردم رو مبل
+ببخش عصبی شدم بهت شک کردم
اومد و کنارم نشست
واقعا ازش حالم بهم میخورد
توی چشمهاش مرموز بودن موج میزد اصلا دلم باهاش صاف نمیشد
_میثاق من عاشقتم تو اولین مردی هستی که من دوستش داشتم..
بیشترخودشو چسبوند بهم
_ببین بچمون چندوقت دیگه قراره بغل بگیریم.
من حتی به اون بچه هم حس خوبی نداشتم..
برای اینکه مچش بگیرم بایدصبوری میکردم
لبخند زورکی بهش زدم.
+اره عزیزم همینطوره
*********
با تشنگی شدیدی ازخواب پریدم.
پروا کنارم نبود.اول خواستم بی توجه به نبودش دوباره بخوابم که یاد این افتادم نکنه رفته سراغ گوشیشو اون طرفی که باهاش درارتباطه..
پاورچین پاورچین از اتاق اومدم بیرون.
با احتیاط قدم برمیداشتم تا متوجه اومدنم نشه...
توی تاریکی سالن کنار پنجره دیدمش..
درست حدس زده بودم.داشت اروم با تلفن حرف میزد و گاهی هم به راه رو سرک میکشید
صداش برام نامفهوم بود
_چرا حالیت نیست..میگم بهم شک کرده نمیتونم بیشتر ازاین باهات درارتباط باشم.
حرفهاش مرموز و رمزی بود و نمیتونستم بفهمم پشت خطش کیه.
اولش خواستم برم و گوشیرو ازدستش بگیرم تا بفهمم داره با کی حرف میزنه ولی پشیمون شدم چون راحت میتونست بزنه زیرش..


بایدبیشتر صبرمیکردم تا تویه فرصت مناسب بفهمم کی پروا رو فرستاده توزندگیم.
هرچند خودم حدس میزدم کار پدرم باشه..
کمی توی تاریکی با صدایی که اصلا متوجه نمیشدم حرف زد.
دوباره اهسته برگشتم به تخت خوابمون.
خواب ازسرم پریده بود.
حدود پنج دقیقه بعد با بالا پایین شدن تخت متوجه اومدن پرواشدم.
فکرم درگیر بود
بیشتر ازپروا متنفرشده بودم
حالا خیالم راحت شده بود اون بچه ازمن نیست .
دلم برای نفس تنگ شده بود
از بعدطلاقمون خبری ازش نداشتم.
چندبار رفتم جلوی اپارتمانش ولی ندیدمش
گاهی نگرانش میشدم که باز گیرکیامهر و برادرش نیفته
ولی خودم الان بدترازاون گیربودم.
باید مال و اموالم زنده میکردم ازپدری که پدرم نبود و خودش نمیدونست راز مهمش خیلی وقته برای من فاش شده.....
**************
_بخور دیگه غداتو میثاق
+میخورم کمی اشتها ندارم
_خوشمزه نشده
+چرا خوشمزست ولی کمی میل ندارم.پاشم برم شرکت کلی کارعقب افتاده دارم.
توی چهره اش دنبال چیزمشکوکی بودم ولی همه چیز عادی بود.
پاشدم لباسهاموپوشیدم و بعداز خداحافطی گرمی ازخونه زدم بیرون.
نباید به چیزی شک میکرد چون اونوقت کار برای خودم سخت ترمیشد..
دورتر از خونه ماشین پارک کردم جایی که زیاد توی چشم نبود
و چشممو دوختم به در ورودی خونمون..
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که پروا با عجله از خونه زد بیرون.
سرخیابون یه تاکسی گرفت و راه افتاد.
حرکاتش دستپاچه بود انقد دستپاچه که منم استرس گرفته بودم..
با فاصله تقریبا زیادی ازش دنبالش راه افتادم.
داشت میرفت سمت جنوب شهر.
توی مسیر حدود دو بار تاکسی عوض کرد
نگران بودم چیزی بفهمم و نتونم تحمل کنم
بعداز یکساعت تعقیب گریز بالاخره پروا توی جنوب شهر وارد یه خونه کهنه ساخت قدیمی شد...
خونه ای که نمیدونستم چه کسی اونجا منتظرش بود...
خونه ای که میدونستم جواب همه سوال هام همونجاست...
 


(نفس)

بی میل به غذا نگاه کردم
_بخور دیگه
+گرسنه ام نیست
بشقابو هول داد سمتم
_بخور واسه من ادا اطوار درنیار...
بغضمو قورت دادم و نگاهموازش گرفتم.
هنوز تن و بدنم کبود بود و درد داشت اما کاری ازم برنمیومد
+کیامهر؟
_بله
+میشه بزاری برم دانشگاه
زیرچشمی نگاهم کرد
_دانشگاه چه صیغه ایه این وسط؟
+خب...خب نمیشه که زندونی بشم توخونه میخوام درسمو ادامه بدم..
کمی رفت تو فکر
_باشه حرفی نیست فقط یچیزی؟
منتظر ادامه حرفش موندم که گفت
_فکر فراروپیچوندن نکنی چون من حتی تودانشگاه مراقبتم...
پوزخندی اومد روی لبم
خواستم بگه آخه من کیو دارم که از پیشت فرارکنم و برم پیشش؟
ولی بجاش گفتم
+من فکر فرار نمیکنم فقط میخوام درس بخونم همین.
از شب عقدمون به اینطرف دیگه کیامهر نزدیکم نیومده بود و حتی اتاقش ازمن جدا کرد و من از بابت این موضوع خوشحال بودم.
خواست از پشت میز بلندشه که گفتم
+قولت که یادت نرفته؟
برگشت و با تعجب نگاهم کرد
_چه قولی؟
+کمکم کنی ثابت کنم بیگناهم
اومد و دوباره نشست روی صندلی کنارم
_چجوری باید اینکارو بکنم؟
+تواز همه چیز نریمان خبرداری میتونی راحت اینکارو واسم بکنی
_پس ازم میخوای واست خبرچینی کنم؟
+نه نه من فقط گفتم کمکم کن ...
به عنوان زنت...
با حرفم مات صورتم شد...دستشو گزاشت یه سمت صورتم و با انگشتش آروم نوازش کرد
_ببخشید باعث اونشب ، کنترلمو ازدست دادم...تحمل اینکه کسی جز من تورو لمس کرده واسم عذاب آور بود...
بغض کردم.جدیدا حساس شده بودم و هرچیزی باعث گریه ام میشد.
قطره اشکی چکید رو گونه ام که کیامهر منو توبغلش کشید..سرمو گزاشت رو سینه اش
_کمکت میکنم...به عنوان زنم..
همین حرفش کافی بود تا نور امیدی توی دلم‌ روشن بشه و بفهمم تنها نیستم...
 


(میثاق)

دلشوره بدی افتاده بود به جونم.
ازماشین پیاده شدم و اروم راه افتادم سمت خونه.
دیوارهای کاه گلی کوتاهی داشت.
از دیوارسرک کشیدم ولی توحیاط کسی نبود.
قلبم تندمیزد و نمیدونستم پروا برای چی باید بیاد اینجا.
هرچقدرچشم چرخوندم چیزی ندیدم .
تصمیم گرفتم برگردم توماشین.
حتما بعدرفتن پروا اون کسی که باهاش قرارداشت هم میرفت..
حدود یکساعت بعدپروا ازخونه زد بیرون..
دیگه دنبالش نرفتم و همونجا منتظر ایستادم.
کمی نگذشته بود که یه مرد سی ساله یا بیشتر ازخونه اومدبیرون.
اول به اطراف نگاه کرد و بعد به سمت ماشین گرون قیمتی انتهای کوچه رفت و سوارش شد.
نمیشناختمش کی بود برای همین دنبالش راه افتادم.
به سمت شمال شهرمیرفت
از تیپ و ظاهرش که معلوم بود ادم حسابیه.
جلو یه ساختمون بزرگ ماشین پارک کرد و رفت داخل.
منم با فاصله ازش راه افتادم.
با اسانسور رفت طبقه پنجم
کمی بعد منم رفتم طبقه پنجم..
اونجا سه تا واحد بود...
یه شرکت سازه گستر که اسمی از مهندس هاش نبود و درش بسته بود..
یه شرکت وکالت که خانم بود.
یه شرکت توزیع دارو به اسم مهندس عرشیا ارجمند...
در شرکت باز بود کمی توش سرک کشیدم ولی کسی جز منشی نبود.
خواستم برگردم که صدای یه اقایی شنیدم
_خانم کسی باهام تماس نگرفت؟
برگشتم و با دیدن همون پسره فوری خودمو پشت در قایم نکردم
_ نه آقای ارجمند کسی تماس نگرفت..
_خیلی خوب من دارم میرم خونه شماهم بعداز رفتن من میتونی بری...
فوری کنار آسانسور خودمو قایم نکردم.
نمیدونستم اون منومیشناسه یا نه..
پس به ریسکش نمی ارزید که منوببینه.
از شرکت زد بیرون.
زودتر ازاون با پله ها خودمو رسوندم به ماشینم و دنبالش راه افتادم..
اینبار رفت یه باغ ویلا خارج شهر..
جای معرکه ای بود معلوم بود وضع مالی عالی داره..
ولی این کی بود که پروا تواون خرابه باهاش قرار داشت؟
تمام ذهنم سوال بود و سوال ولی باید صبوری میکردم..
آدرس هارو یادداشت کردم تا یادم نره.
حدود نیم ساعتی رو اطراف خونه باغ موندم و بعد راه افتادم سمت خونه.
نباید کاری میکردم که پروا هم بهم شک کنه.
دوباره قلبم و فکرم پرکشید سمت نفس..
شماره ای خودم براش خریده بودم رو گرفتم ولی دوباره همون جمله پیچید توگوشم
_دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است....
 


رسیدم خونه.
پروا خیلی ریلکس و طبیعی داشت شام میپخت.
تا منو دید بدو بدو اومد سمتم
_سلام عشقم خسته نباشی
تودلم از این همه پروییش عصبی شدم ولی بهش لبخند زدم
+سلام ممنون توام خسته نباشی
کمی بعدبا یه لیوان شربت و اومد و روی مبل کنارم نشست
پروا زن دلبر و لوندی بود..کارش فقط عشوه اومدن بود طوری که هرمردی رو درعرض چند دقیقه میتونست از راه به در کنه ولی این کارهاش روی من زیاد اثرنداشت ..
_چه خبرازشرکت همه چی خوب بود میثاق؟
ازفکر اومدم بیرون
+آره همه چی مرتبه.چیکارکردی امروز؟
_هیچی همش خونه بودم پوسیدیم تواین خونه منو فسقلی
یه تای ابرومو بالا دادم...حتی به دروغ نگفت رفته ببرون
لبخند زورکی زدم
+اشکال نداره کمی خستم بعدمیبرمت بیرون
از گردنم آویزون شد تا ببوستم ولی خودمو عقب کشیدم
+پروا جان واقعا امشب خستم موقعیتش نیست درضمن تو بارداری کمی مراعات کن
لب هاشو آویزون کرد
_ولی من بهت احتیاج دارم
+بمونه واسه بعد شاید برای بچمون خوب نباشه..
بودن کنارش باعث نفس تنگیم میشد.
خواب و خستگی رو بهونه کردم و پناه بردم به اتاق خواب..
یک ربع بعد صدای پچ پچ ریزی شنیدم میدونستم داره باز با تلفن حرف میزنه اما حوصله اش رو نداشتم گوش وایستم برای همین زورمو زدم و خیلی طول نکشید که به خواب رفتم...
*******
(نفس)

مقنعه رو روی سرم مرتب کردم و چرخیدم سمت کیامهر
+الان بهترشد؟
_رژتم کمرنگ تر کن.
پووف کلافه ای کشیدم
+کیامهر خستم کردی ازصبح..من نه آرایشم انقد زیاده نه لباسام و موهام نا معقول. به توام نمیاد انقدغیرتی باشی
اخم کرد
_روی زنم غیرتی ام.
لبخند محوی بهش زدم
+اجازه میدی برم؟
خواستم ازکنارش رد بشم که دستمو تودستش گرفت
_امروز میرم پیش نریمان.
با تعجب نگاهش کردم
_سعی میکنم مدارکی که لازمه پیدا کنم...
منو دنبال خودش کشوند..
 


نشستم رو مبل و کیامهر جلوپام نشست. دوسه روزی بود به شدت مهربون شده بود.
نگاهش لحن حرف زدنش حتی صداش ...
باورکرده بودم واقعا عاشقمه..
چندشبی بود که توی آغوشش به آرامش میرسیدم
_نفس؟
+بله؟
_قول میدم مدارکی که لازمه پیداکنم فقط توام یه قولی به من بده
آب دهنشو قورت داد
_قول بده هراتفاقی واسه من افتاد مراقب خودت باشی نزاری دست نریمان بهت برسه..
از حرفش ترسیدم
+چه اتفاقی مگه قراره واست بیفته؟
_گوش کن چی میگم حرف نزن
نریمان از تو زخم خورده... از توکه نه از مادرت؛ مادر نریمان زندست...ازدواج کرده و حالا دو تا بچه داره...از نریمان خبرنداره چون خودش خواسته اما نریمان فکرمیکنه مادر تومقصره..
گیج شده بودم
+چرا مادرمن؟مگه مادرمن باید اجازه میداد تا اون بیاد دیدن پسرش؟
کیامهر کلافه دستشو کرد لای موهاش
_به وقتش بقیش بهت میگم مدارک هرجورشده برات میارم...
از جاش بلندشد خواست بره که دستشو گرفتم
+کیامهر؟
دوستت دارم....
نمیدونم چرا این کلمه به زیونم اومد.
شایدچون هوامو داشت؛ داشت بخاطرم خطر میکرد؛ چون تواوج بی کسیم پناهم شد.
مثل میثاق یه شبه ولم نکرد
برگشت و بی قرار لبهاشو گزاشت رو لبهام.
من قلبمو باخته بودم .. به کسی که یک زمان منو دزدید و حالا شده بودشوهرم
کیامهر مرد خوبی بود...
****************
از استرس رو پا نبودم..
ساعت دو بعد از نصف شب رو نشون میداد.
همش از پنجره پایین رو نگاه میکردم خبری نبود..
اومدم سمت سالن که صدای چرخیدن کلید توی قفل شنیدم و دوییدم سمت در..
کیامهر اومد اما....
چاقو خورده بود.
تو دستش یه پاکت سفید بود که رد انگشتهای خونیش روش مونده بود..
سراسیمه رفتم سمتش
+کیامهر....چیشده؟ خوبی؟
سرفه میکرد و نفس کم اورده بود
_این ...مدارک....ثابت ...میکنه...نریمان...گولت ...زده
حالش خوب نبود ..ازش داشت خون میرفت
اشک توچشمهام جمع شده بود نمیدونستم بایدچیکارکنم...
 


پاکت گرفت سمتم
_بیا ببر بزارش یه جای امن...
پاشدم و زنگ زدم امبولانس..
نشستم کنارش و دستشو گرفتم تو دستم
بدنش یخ بود و همش سرفه میکرد
قطره های اشکم میچکید و کل صورتمو خیس کرده بود
+کیامهر توروخدا کمی طاقت بیار الان امبولانس میرسه
دستمو برد نزدیک لبش و بوسه ای به روش زد
_ببخش.....آزارت....دادم
هق هقم کل خونه رو پر کرده بود
کیامهر بهم بدی کرده بود اما تواین یک هفته ای که باهاش زندگی کردم بجز شب اول برام سنگ تموم گزاشت...
دیدنش تواین وضع قلبمو آزار میداد
نمیخواستم مثل پدر مادرم اونم از دست بدم
+کیامهر منو تنها نزار....من که کسی رو ندارم ... تو بری نریمان باز اذیتم میکنه
حالش بد بود و چشمهاش رو به بسته شدن
دستمو گزاشتم رو چشمهاش و از هم بازشون کردم
+نه...تو نباید بخوابی..کیامهر بیداربمون
تو بخوابی من بی کس میشم...
دیگه حرفامو نمیشنید
بدنش سرد شده بود
دیگه سرفه نمیکرد
امبولانس رسید و فوری اومده بودن بالا...
یکی از پرستارها منو ازش دور کرد و تنفس مصنوعی رو گزاشت رو دهن کیامهر
مثل آدمهایی شده بودم که دوباره دارن زندگیشون رو از دست میدن
شاید عجیب باشه اما من حس میکردم دارم جونمو از دست میدم
دوباره داشتم بی کس میشدم
بهش آمپول میزدن و یکی از پرستارها عملیات احیا رو انجام میداد...
اما ....دیگه سرفه نکرد
دیگه نفس نکشید
دیگه چشمهاش باز نکرد....
وقتی ملافه سفید کشیدن روش دوباره یتیم شدم
دوباره معنی تنهایی بهم هجوم آورد...
شوکه به جنازه روی زمین و پاکت توی دستم خیره شدم...
من برای بار سوم مردم و شاید هیچکس نفهمید....
خودمو رسونرم به جنازه بی جونش
داد زدم
+تنهاااام نزااااااار.... تو بری من بی کس تر میشم.... توبری من از دست نریمان کجا برم....
هق هقم کل خونه رو پر کرده بود
و مطمئن بودم کیامهر هم داشت به حال من گریه میکرد....
مطمئن بودم...
 


تا اومدن پلیس ها مدارک رو گزاشتم یه جای امن.
کلی ازم سوال جواب کردند و من فقط گفتم از چیزی خبرندارم ..
پزشک قانونی ضربات چاقو رو تایید کرد و با دوربین های مداربسته خونه دیدند که کیامهر چاقو خورده به خونه اومده بود.
اتهام ها از من رفع شد ولی هنوز براشون مجهول بود که چه کسی با دو ضربه عمیق باعث کشته شدن کیامهربود.
خودم به تنهایی جنازه اش رو تحویل گرفتم و توی مراسمی که شرکت کننده اش هیچ کس جز خودم نبود اونو به خاک سپردم...
باحالی دگرگون برگشتم خونه.
جلوی در چشمم افتاد به نریمان.
خواستم عقب گرد کنم که فهمیدم تنها نیست و کلی نگهبان دورشه...
_به به آبجی ناتنی...تسلیت میگم بیوه شدی دوباره.
با نفرت نگاهش کردم
+تو کشتیش..
یه تای ابروشو بالا داد
_من؟چرا باید اینکارو بکنم؟
دهنمو باز کردم بگم بخاطر مدارک که پشیمون شدم.
حالا که اون مدارک داشتم باید کمی حفظشون میکردم تا برسونم دست پلیس
+یعنی تو خبرنداری ؟
_بی خبرهم نیستم.کیامهر چی برات آورد اونشب؟
آب دهنمو قورت دادم
+هیچی چی قراربود بیاره؟
پوزخندی بهم زد
_چه مدارکی برات آورده نفس؟
ترس افتاد به جونم
+هیچی فقط چاقو خورده بود هیچ مدرکی پیشش نبود..
اومد نزدیک تر
_دروغ که نمیگی؟
تند تند سرمو تکون دادم
+نه نه بخدا دروغ نمیگم
_خوبه...
از نریمان ترس داشتم . از استرس دهنم خشک شده بود.مشکوک نگاهم میکرد
_وسایلاتو جمع کن بریم.
با دهن باز زل زدم بهش
+کجا....
_نمیتونی دیگه تواین خونه تنهابمونی بریم خونه من تا یه فکری به حالت بکنم.
محال بودمن باهاش برم
+نه..اینجا خونه منه توش راحتم نمیتونم جایی بیام.
دوباره اخم کرد
_خونته؟توکه فقط یک هفتست با کیامهر ازدواج کردی اونم که مرد میخوای تنها بمونی همینجا؟
سرمو تکون دادم
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد نگاهش که معلوم بود پر از حرفه....
بالاخره با زبون تونستم نریمان رو از در خونه رد کنم بره.
همش میخواست بیاد توخونه ولی من حال بد روحیم رو بهانه کردم و رفتم بالا.
بایداول ازهمه جای مدارک تغییرمیدادم و میسپردم دست یه آدم مطمئن....
 


_چته نفس؟
+نمیدونم نسترن خیلی بیحالم...
دوباره دراز کشیدم رو مبل.حالم بدبود و خیلی بیحال بودم...
از جام پاشدم تا مدارک بیارم که پیش نسترن باشه.
تنهاکسی بود که فعلا بهش اعتماد داشتم
ولی همین که خواستم بلندشم سرم گیج رفت و از حال رفتم....
*******
لبخندی به روم پاشید و محکم بغلم کرد
_مبارکه عشقم داری مامان میشی
نفسم توسینه ام حبس شد..
چی داشت میگفت؟
چطور امکان داشت؟ من باردار بودم؟
یاد کیامهر افتادم و اون یک هفته ای که عاشقانه و بامحبت باهام زندگی کرد...
زدم زیرگریه...
_چرا گریه میکنی؟
+من بچه میخوام چیکار تواین شرایط؟ اونم بچه ای که پدرش مرده
نسترن عصبی گفت
_ولی مادرش زندست...کفر نگو اون جون داره صداتو میشنوه ناراحت میشه . توباید الان خداروشکر کنی بابت هدیه ای که بهت داده..
راست میگفت این بچه بعداز کیامهر میتونست امید زندگیم باشه...
دستمو گزاشتم رو شکمم
_مامانی داری میای که منو از بی کسی نجات بدی؟
ببخشید ناراحت شدم بهم حق بده تازه باباتو از دست دادم و غصه دارشم اما وجود میتونه غصه هامو ازبین ببره.
اونروز نسترن کل خرجهای بیمارستان داد و کلی برام خرید کرد.
میگفت باید به خوردو خوراکم برسم تا بچه سالمی به دنیا بیارم.
خیلی خوشحال بود و از ذوقش منم واقعا ذوق میکردم...
راست میگن که خدا هیچوقت آدمو تنها نمیزاره.
تو اوج بی کسیم با شنیدن خبر بارداریم نور امید تو دلم روشن شد...
************
توی تراس نشسته بودم و داشتم به آهنگ گوش میدادم که زنگ خونه به صدا دراومد.
از چشمی نگاه کردم و درکمال تعجب نریمان پشت در دیدم...
درو باز کردم که عصبی تر ازهمیشه اومد داخل
_مدارک کجا گزاشتی؟حرف بزن نفس
از قیاقش ترسیدم ولی خودمو نباختم
+منکه اونشب گفتم مدارکی ندیدم
چندقدمی اومد سمتم
_ولی اون تمام مدارک مربوط به تورو از گاوصندوقم برداشته...پس اگه به تونداده اونا کجان.
آب دهنمو قورت دادم
+نم...نمیدونم..
چهره نریمان هر لحظه عصبی ترمیشد.
حالا دیگه نگران بچم بودم نمیخواستم اتفاقی براش بیفته...
_تو مثل مادرت به هرزه ای...توام باید مثل مادرت بکشم
هی میومد سمتم و منم عقب عقب میرفتم
معلوم بود حالش خوب نیست
+نریمان.....بخدا من از چیزی خبر ندارم
_مادر من بخاطر مادرتو منو زندگیشو ول کرد و رفت زن به بابای دیگه شد...زن برزو...سه تا بچه به دنیا آورد....
میعاد، مشتاق......میثاق.....
با شنیدن این حرف کل جهان واسم از حرکت ایستاد....
 


(میثاق)

توی شرکت نشسته بودم ولی فکرم یه جا نبود.
درگیری ذهنیم خیلی زیاد بود...
چند تقه به در خورد
+بفرمایید
در بازشد و نسترن خوشحال و خندان اومد داخل
_به به جناب مهندس
لبخندی بهش زدم
+سلام خوش اومدی
تعظیم نمایشی کرد و نشست رو مبل
_چطوری خوبی؟
+بدک نیستم ...چه خبر؟ از نفس خبری شد؟پیداش کردی؟
پاشو انداخت رو پاش و انگشتاشو تو هم حلقه کرد
_آره
از جام بلندشدم و رفتم روبه روش نشستم
+خوب بگو ببینم زودباش
_مُرد...
چشمهام از تعجب گرد شد داد زدم
+چییییییییی؟؟؟؟
دستشو گزاشت روی گوشش
_چتهه روانی ترسیدم چرا دادمیزنی؟
+حرف بزن نسترن کی مرده ؟ چیشده؟
_کیامهر مُرد..
عین ادمهای گیج زل زدم بهش
_چاقو خورده بود به خاطر عمق زخم هاش مُرد.
+نفس...اون کجاست؟ مردن کیامهر چه ربطی به نفس داره؟
از جاش پاشد و عرض اتاق طی کرد
_خب نفس باهاش ازدواج کرده بود...
داشتم عصبی میشدم از اینکه تیکه تیکه حرف میزد
از لای دندون های قفل شده ام غریدم
+نسترن داری عصبیم میکنی عین آدم حرف بزن...
_خب یک هفته ای میشد با کیامهر ازدواج کرده بود و کیامهر چاقو خورد و مرد ...نفس هم الان توخونه کیامهره و یچیز دیگه هم هست؟
انقد داشت لفتش میداد ازجام پاشدم و بازوشو سفت چسبیدم و نشوندمش رو مبل
+اون روی سگمو بالا آوردی زود حرف بزن زوووود
_ایییی اییییی ولم کن دستم درد میکنه...
ایییی...هیچی بابا نفس حاملست فکرکنم از توعه چون دوماهشه...ول کن دستمووو..
بازوشو با حرص ول کردم ...
نفسهام به شماره افتاده بود
چی داشت میگفت؟ حامله بود؟ اونم دوماهه...
با صدای نسترن از فکر بیرون اومدم
_آدرس نفس میخوای؟
نگاهش کردم. هنوزم نمیدونستم چم شده
دستشو جلو صورتم تکون داد
_کجایی؟ آدرسشو میخوای یا نه؟
+آره...
_یه خرج کوچیک داره
مات نگاهش کردم که گفت
_نریمان پیداش کرده... صد تومن میخوام تا آدرس خونه نفس رو بهت بدم....
 


+صدمیلیون؟ اونوقت چرا باید این پولو بهت بدم؟
آب دهنشو قورت داد
_چون اگه این پولو بهم ندی دستت به نفس نمیرسه.
درضمن میرم و به نریمان میگم که نفس حامله ست..
کلافه و عصبی بودم. دوست داشتم از جام پاشم و تا جاداره نسترن کتک بزنم.
از اون روزی که نفس اونو به عنوان دوست صمیمیش معرفی کرد ازش بدم اومده بود.
وقتی نفس گیر کیامهر و نریمان افتاد نسترن چندباری اومد دم خونه ولی وقتی بهش گفتم نفس نیست همش میخواست به یه طریقی خودشو توی چشم من جا بده..
_چیه کجاها سیر میکنی مستر میثاق؟
نگاه پر نفرتمو بهش دوختم...
+باشه قبول صد میلیون بهت میدم فقط باید مطمئنم کنی که نفس حاملست واقعا...
گوشیشو از جیبش درآورد و بعداز چند دقیقه صدای نفس از بلند گو گوشیش پخش شد
_جانم نسترن؟
با همین یه کلمه کوتاهش دلم واسش رفت..
+سلام نفس جون خوبی چطوری مامان کوچولو؟
خندید اما خنده اش غم داشت
_خوبم . هنوز کو تا مامان شدنم
+نه ماه بگذره توی بغلش میگیری..
نسترن چشمکی بهم زد که رومو ازش برگردوندم
+میگم نسترن بیا بریم دکتر بپرسیم چند وقتمه؟ اونروز توبیمارستان یادم رفت بپرسم.
نسترن یه جوری پیچوندش و گوشی رو قطع کرد
_خب حالا باورت شد؟
چشمامو ریزکردم
+تو گفتی دو ماهشه ولی الان خودش گفت نمیدونه
دوباره با عشوه خندید
_چون من اونروز با دکترش حرف زدم و نزاشتم نفس باهاش حرف بزنه.‌. اخه اونجوری لو میرفت بچه از توعه
نمیدونستم چی باید بگم...
نفس تنها دوستی که داشت نسترن بود..
اونم اینجوری داشت بهش خیانت میکرد.
+پاشو برو خودم خبرت میکنم.
_پس حله صد تومن؟
پوزخندی بهش زدم
+رفاقت و اعتماد ادمها قیمت نداره...کاش میدونستی با این کارت چقد داری در حق اعتماد نفس ظلم میکنی.
از جاش بلندشد و به سمت در رفت
_شعار نده. بی پولی نکشیدی که بفهمی برای من اعتماد بی مفهومه...
اینو گفت و رفت.
با تاسف سرمو تکون دادم و کلافه دستی لای موهام کشیدم...
با صدای گوشیم به خودم اومدم
همون کسی بود که چند روزی سپرده بودم کشیک پروا رو بده تا از کاراش سر دربیارم.....
 


(نفس)

وارد لابی آپارتمان شدم که مش حیدر با روی باز به سمتم اومد
_سلام بابا جان پارسال دوست امسال آشنا کجایی پس تو ؟
لبخندی به روش زدم
+سلام مش حیدر.. کمی درگیری کاری داشتم.
حالتون خوبه؟
_شکر بابا جان خوبم توخوبی؟ برادرت خوبه؟
با شنیدن اسم نریمان قلبم به درد اومد
+بله خوبیم.ببخشید شما کلید یدک واحد مارو داری؟ من گلیدمو گم کردم نریمان هم نیست.
کمی فکرکرد و زود گفت
_آره دخترم‌ دارم صبرکن برم واست بیارم...
بعداز یه مدت نسبتا طولانی حالا دوباره اومده بودم آپارتمان پدریم...
بابا قبل فوتش اینجارو به اسم من زده بود.
اومده بودم شاید بتونم از گاوصندوق بابا مدرکی پیدا کنم که حرفهای نریمان ثابت کنه...
بعدازفوت پدرم به پیشنهاد نریمان رفتیم خونه باغمون واسه زندگی..
نمیدونستم منو میبره اونجا تا بتونه نقششو راحت بکشه منو بدزدن...
میدونست از این اپارتمان کارش سخته...
_طبقه هشت...
با صدای اسانسور به خودم اومدم و پیاده شدم
کلید توی قفل چرخوندم و رفتم داخل....
نفس عمیقی کشیدم...
این خونه هنوزم بوی زندگی میداد
بوی پدرمو....بوی خدیجه خانم و دستپختش
بوی نریمان....
با هرقدمی که میزدم تمام خاطراتم زنده میشد ...
نفهمیدم کی اشکهام صورتمو خیس کردن...
وسط سالن نشستم و زدم زیر گریه..
***********
چشامو مالیدم و خمیازه ای کشیدم...
هوا تاریک شده بود و خونه تاریک تاریک بود.
پاشدم و چراغ سالن روشن کردم.
شکمم به قارقور افتاده بود..
دریخچالو بازکردم ولی هیچی توش نبود..
پوفی کشیدم و همونجا روی صندلی نشستم.
گرسنم بود.
دستمو گزاشتم رو شکمم و نوازشش کردم
+عزیزم....مرسی که امید آوردی به زندگیم...
رفتم سمت اتاق کار پدرم.
رمز و کلید گاوصندوق رو نمیدونستم.
باید یه فکری میکردم که یک هو یاد فرهاد پسر مش حیدر افتادم.
سابقه زندان داشت به جرم دزدی. شاید کسی رو میشناخت که بتونه گاوصندوق رو برام باز کنه....
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : royayenafas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه zkwr چیست?