رمان رویای نفس 6 - اینفو
طالع بینی

رمان رویای نفس 6


جاروبرقی رو خاموش کردم و رفتم سمت در.
از چشمی نگاه کردم که فرهاد پسر مش حیدر پشت در دیدم.
+سلام آقا فرهاد
نگاهشو انداخت پایین
_سلام آبجی امری بامن داشتی؟
+واقعیتش من میخواستم بپرسم کسی رو سراغ دارید که بتونه گاوصندوق بازکنه؟
سرشو بلندکرد و با تعجب زل زد بهم.
زود سرمو تکون دادم
+نه نه فکربد نکنین گاوصندوق خونمونه منتهی من کلید و رمزشو ندارم.
باید بازش کنم چون بعد فوت پدرم به پول های توی گاو صندوق نیاز دارم...خرجشم هرچقد بشه مشکلی نیست...
کمی فکرکرد و گفت
_خیالتون راحت تا شب یکی رو میارم حلش کنه. پولی هم نمیخواد شما مثل آبجی مایی.
اینو گفت و رفت..
فکرم بی اختیار کشیده شد سمت میثاق
چطور بخاطر پول باهام صوری ازدواج کرد
بخاطر پول هم ازم گذشت.
اونوقت آدمی مثل فرهاد بی پول برام کار انجام میداد.
پوزخندی نشست روی لبم.
امروز باید میرفتم دکتر تا ببینم بچم چند وقتشه.
گوشی رو برداشتم و شماره نسترن گرفتم
که صدای خواب آلودش پیچید توگوشم
_بلهههه
+سلام نسترن خوبی؟
_سلام خوبم جان نفس؟
+میگم میای باهم بریم دکتر امروز؟
_دکتر برای چی؟
+که ببینیم بچه چند وقتشه...
ساکت شد. صدای نفس های محکمش میومد ولی حرف نمیزد
+الو نسترن با توام
_باشه میام . تا من نیومدم نری هااا خودمو میرسونم.
لبخندی از سر رضایت زدم.
چه خوب که نسترن داشتم.
+مرسی که هستی. پس منتظرتم دیرنکن...
*************
+چیشد آقا فرهاد؟
_یکم تحمل کنید کارش بیسته نگران نباش.
دل تو دلم نبود.
نسترن هم دیرکرده بود و هرچقدر بهش زنگ زدم جواب نمیداد
نگرانش شده بودم چون بدقول نبود.
بالاخره بعد از دوساعت در گاوصندوق بازشد...
بدون لحظه ای درنگ ازم خداحافظی کردند و رفتند.
هرچقدر از فرهاد و اون آقای همراهش پرسیدم که چقدر پول میخوان هردوتاشون گفتن به جای برادری برام این کارو کردند.
فرهاد مثل پدرش خوش قلب بود.
تاحالا باهام چشم توچشم نشده بود.
درسته کارو بار درست حسابی نداشت و نصف روزهای سال توی زندان بود ولی گاهی وقتها فکرمیکردم خیلی مرده‌..
البته شاید از نظر من...


در گاوصندوق رو باز کردم.
چند بسته دلار و تراول توش بود.
چندتا سند باغ ویلا؛ کارخونه؛ چندتا مغازه ...
از هیشکدوم اونا خبرنداشتم.
یک سری هاش به اسم خودش بود و یک سری به اسم نریمان.
یه مغازه تویه پاساژ ؛ یه باغ ویلا تو شمال و کارخونه جنوب کشورمون به اسم من بود.
لبخندی اومد روی لبم.
چقدر خوب بود که حداقل بابا به فکرم بود.
ولی کمی برام تعجب آور بود که چطور تواین یک سال بعد فوت بابا نریمان سراغ این گاوصندوق و مدارک نیومده بود؟؟
زیر تمام مدارک که صندوقچه قدیمی کوچیک بود.
بازش کردم که چندتا شناسنامه توش بود...
سیما پور خاتم....
اسم مادرم بود...عکس جوونی هاش...
چقدر دلم میخواست الان بود...
صفحه هاش ورق زدم که مهر فوت شده روش خودنمایی میکرد.
درست روز تولدم...
قطره اشکی چکید روی شناسنامه.شاید اگه من نبودم مامان الان زنده بود...
شناسنامه دوم به اسم یه پسر جوون بود...
نوید امانی...
اسمش و چهره اش برام غریبه بود. ولی این کی بود که هم فامیلی من بود؟
شناسنامش خالی بود پس یعنی زنده بود؟
وشناسنامه سوم مال یه زن به اسم ماه چهره مزین...
اسم همسرش اسم بابا بود.. خسرو امانی..
اسم بچه اش نریمان...
ولی این شناسنامه هم مهر وفات داشت..
پس چطور نریمان میگفت مادرش زندست؟
مغزم داشت سوت میکشید...من مادر میثاق دیده بودم این عکس توی شناسنامه هیچ شباهتی به مادر میثاق نداشت.
**************
(میثاق)

_بله آقا ازشون عکس گرفتم.
گوشیشو گرفت سمتم...
چند روزی میشد یکی رو اجیر کرده بودم که لحظه به لحظه پروا رو تعقیب کنه..
دوساعت پیش پروا وارد یه باغ شده بود.
ازش عکس گرفته بودند.
گوشی رو از روی میز برداشتم که چشمم افتاد
به پروا و مردی که کنارش بود...
اون پدرم بود....
 


روی عکس زوم کردم و دوباره با دقت نگاه کردم.
آره خودشون بودند.
پروا و پدرم دست تودست وارد باغ شدند..
از وحید آدرس باغ گرفتم و راه افتادم همون سمت.
خدا خدا میکردم تا رسیدن من نرفته باشند.
باید سراز کارشون درمیاوردم...
مثل سرعت نور خودمو رسوندم به اون آدرس.
چشم چرخوندم و ماشین بابارو دیدم.
لبخندی اومد روی لبم.
پس هنوز داخل بودند.
یه چرخی اون اطراف زدم و مطمئن شدم بجز در ورودی جای دیگه دوربین نداره.
ماشین کنار یکی از دیوارها پارک کردم و ازش بالا رفتم.
ارتفاع زیادی داشت.
بالاخره یه راهی پیدا کردم و از روی دیوار پریدم پایین
+ااااخ...اخخخخ
مچ پام درد گرفته بود ولی یه درد کوچیک نباید باعث میشد بفهمم دوروبرم چه خبره.
لنگون لنگون خودمو رسوندم به ساختمون ..
حواسم به اطراف بود که مبادا نگهبانی باشه که صدای بابا به گوشم رسید
_دختره احمق من مگه بهت گفتم گند بزنی؟ باید حواستو جمع میکردی
پروا عصبی ترگفت
_تقصیر من نبود این نقشه توبود.
یه صدای سومی هم بود که نمیشناختم
_خب حالا اتفاقیه که افتاده چرا میپرید به جون هم؟
بایدمیفهمیدم نفرسوم کیه
کمی به اطراف نگاه کردم و چشمم خورد به یه در که نیمه باز بود
لنگون رفتم اون سمت و آروم رفتم داخل.
پشت دیوار قایم شدم.
صداشون خیلی نزدیک نبود پس کمی ازم فاصله داشتند..
بالاخره با هر زحمت و ترسی بود سرک کشیدم که چشمم خورد به پروا
روی مبل نشسته بود با یه تاپ که کل بدنش رو به نمایش گزاشته بود.
چهره اش ناراحت و عصبی بود...
اون دو نفردیگه توی دیدم نبودند.
خواستم برگردم که یک هو چشمم خورد به همون پسره که پروا باهاش تواون خونه قرارداشت....
عرشیا ارجمند
 


این پسره کی بود که هم پروا رو میشناخت هم پدرمو.
باصدای پروا از فکربیرون اومدم
_خب حالا میگید چیکارکنیم؟تاچندروز دیگه باید منو بفرستی اونطرف چون دیگه تحمل اون پسره احمق تورو ندارم
بابا داد زد
_پروا خفه میشی یا نه؟ نشد یه کاربهت بسپرم درست انجامش بدی. اون ازمدارک که گمشون کردی . اون از اون یارو که به کشتنش دادی. پس حالا خفه شو تا یه فکری بکنم.
راجب چی داشتند حرف میزدند؟ چه مدارکی؟ کدوم یارو؟
وای خدای من ....
نمیدونم بایدچیکارکنم .
الان برم خودمو نشون بدم یا فعلا سکوت کنم و بفهمم جریان چیه؟
چند لحظه ای نگذشته بود که صدای موتور از بیرون شنیدم بابا گفت
_بیا اینم از یونس صدای موتورشه...
یونس کی بود؟
فوری با وجود درد پام ازاونجا بیرون اومدم و پشت بوته ها قایم شدم.
بایدخودمو به ماشینم میرسوندم و میرفتم
الان وقتش نبود جلوبرم.
باید اطلاعات بیشتری میگرفتم.
یه مرد نسبتا سی ؛سی و پنج ساله با موتور وارد محوطه شد و بابا اومد استقبالش.
بعداز کمی درگوشی حرف زدن باهم وارد ساختمون شدند و درو بستند.
نمیتونستم ریسک کنم و درو بازکنم برم داخل.
بیخیال شدم و رفتم بیرون.
سوارماشین شدم و ازاونجا دورشدم.
ولی وحید اونجا دوباره داشت کشیک میداد تا ببینه پروا بعد باغ کجا میره.
حوصله شرکت نداشتم دیگه.
یه راست رفتم خونه و یه دوش گرفتم و دراز کشیدم که گوشیم زنگ خورد.
وحید بود
+جانم؟
_سلام آقا اون خانومه راه افتاد سمت نیاوران.
فهمیدم داره میادخونه.
+مرسی وحید جان.اون دو نفر چی؟
_اون دو نفر هم سوار یه ماشین شدند رفتند و یدونه موتوری هم که نفهمیدم کدوم سمت رفت.
تشکری ازش کردم و گوشی رو قطع کردم.
باید امشب یه مدرک خوب از پروا گیرمیاوردم.
 


بعداز نیم ساعت پروا رسیدخونه.
ازچهره اش خستگی میبارید ولی حفظ ظاهرکرد
_سلااام عشقم خسته نباشی کی اومدی؟
+سلام. یه ساعتی میشه.کجا بودی؟
_بادوستم رفته بودم سیسمونی نگاه کنم..واااای میثاق نمیدونی چقد خوشگل بودن...
دوباره حالت تهوع بهم دست داد از این لحنش ؛ از دروغگوییش...
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
+خیلی هم عالی.
دوباره اومد خودشو چسبوند بهم
_دلم میخوادت میثاق...
به آرومی پسش زدم که به چیزی شک نکنه
+عزیزم یکم مراعات کن بریم دکتر چکاپ بشی بعد.
_نه نه نترس چیزی نمیشه..
بهش شک داشتم. میدونستم حتما با پدرم رابطه داره و این باعث میشد بیشتر ازش چندشم بشه
+باشه حالا آخرشب الان یه شام نمیخوای بدی بهمون؟
باشه ای گفت و رفت سمت آشپزخونه.
نفسی از سر آسودگی کشیدم که تونستم از سرم بازش کنم.
یه فکری به سرم زده بود که امشب اگه عملی میشد خیلی چیزها دستم میومد....
****************
(نفس)

+میتونم خانم دکتر ببینم؟
_وقت قبلی داشتید؟
+نه ولی حالم کمی خوش نیست باردارم...
نگاهی از سرتا پام انداخت.
شاید واسش عجیب بود که تنها اومده بودم
از دیشب کمر درد عجیبی داشتم.
چندباری به نسترن زنگ زدم ولی بازجواب نداد
*************
_دراز بکش رو تخت
به سختی دراز کشیدم
_چندوقتته؟
+نمیدونم.
با تعجب نگاهم کرد
_یعنی چی نمیدونی؟
+خب...خب با دوستم رفته بودم گفته بودن چندروزمه مثل اینکه.
کمی مشکوک نگاهم کرد و بعد دستگاه رو شکمم حرکت داد
_عزیزم تو دو ماه و دوازده روزته..احتمالا دوستت بهت اشتباه گفته
شوک زده نگاهش کردم
+چی؟؟؟؟؟چندماهمه؟
_دوماه و دوازده روز....
حس کردم اتاق داره دور سرم میچرخه
این امکان نداشت....
یعنی؟؟؟ یعنی من از میثاق باردار بودم؟؟؟
نه این نمیشد...
اون فقط یکبار بامن رابطه داشت و ولم کرد و رفت
من این بچه رو نمیخواستم.
بچه ای که پدرش به راحتی بخاطر پول ازم گذشت....


پژمرده و باحال بد از مطب دکتر زدم بیرون.
اعصابم داغون بود
شماره نسترن گرفتم که برخلاف انتظارم جواب داد
_جانم نفس؟
+چرا بهم دروغ گفتی؟
_چیرو؟ راجب چی حرف میزنی؟
+بچه...بچه من از میثاقه و تواونروز بهم نگفتی...
_نه نفس صبرکن برات توضیح بدم عزیزم
بدون توجه بهش گوشی رو قطع کردم
چندباری زنگ زد که گوشیموخاموش کردم.
باید یه فکری میکردم.
چون بچه ای که پدرش درحقم نامردی کرد رو نمیخواستم...
راه افتادم سمت خونه.
باید یه دکتر پیدامیکردم واسه سقط.
********
رسیدم دم خونه که چشمم افتاد به نریمان.
آروم از ماشین پیاده شدم که اومد سمتم
_کجابودی؟
+بیرون.
_خوبه بیا توخونه کارت دارم.
این ازکجافهمیده بود من اومدم خونه بابا؟؟؟
درو بازکردیم و رفتیم داخل
استرس بدی افتاده بودبه جونم و ازطرفی دکترگفته بود استرس و فشارعصبی برام خوب نیست.
ولی کمی خودمو آروم کردم
+چیکارم داری؟
سرتاپامو برانداز کرد
_بشین
نشستم رو مبل که اونم سرپا جلوپنجره ایستاده بود.
_نمیخوای بگی مدارک کجاست؟
+اونشب که گفتم خبرندارم.
_نفس منوبازیم نده اون مدارک برام خیلی مهمه.
+خبرندارم...
برگشت سمتم و آروم گفت
_کلید گاوصندوق بابارو بیار.
آب دهنمو قورت دادم
+من...من که کلیدشو ندارم.
دوباره گفت
_پاشو کلیدو بیار.
+بخدا نریمان من کلید ندارم .
خوبه دیشب بعداز خالی کردن گاوصندوق دوباره درشو قفل کرده بودم.
پاشد و رفت سمت اتاق بابا منم پشت سرش رفتم
+کجامیری؟ میگم کلیدشو ندارم باورکن
بی توجه بهم رفت سرگاوصندوق و بعداز زیرو کردن اطرافش رضایت داد که درش قفله...
_چرا اومدی اینجا؟خونه شوهرت نموندی..
+خب..خب اینجا هنوز بوی بابارو میده
پوزخندی زد
_و اینجا به اسمته
ازکجاخبر داشت خونه به اسممه؟
نریمان واقعا ترسناک شده بود نمیشد حدس زد چیکارمیکنه؛ توی سرش چی میگذره و حرکت بعدیش چیه...
 


خودشو ولو کرد رو مبل
_خب تعریف کن؟
کمی دورتر ازش نشستم.
+ازچی تعریف کنم؟
_ازخودت. رنگ و روت پریده مریضی؟
میترسیدم حتی شک کنه حامله ام بلایی سرم بیاره
بیشتر نگران بچه بودم ولی بعد تودلم به خودم تشر زدم
بچه ای که پدرش میثاق باشه نگرانی نداره.
_نفس کجایی؟ به چی داری فکرمیکنی؟
+هیچی...خوبم چیزیم نیست.
همونجا رو مبل دراز کشید
_واسه یه شب که میتونم خونه پدریم بخوابم؟
با اینکه ازش میترسیدم ولی چاره ای نداشتم
+آره چرا که نه راحت باش...
درعرض چندثانیه چشماشو بست و خوابش برد
پاورچین پاورچین رفتم تواتاق و برای احتیاط درو پشت سرم قفل کردم....
***************
(میثاق)

+چی داری میگی نسترن ؟
_همونی که شنیدی رفته دکتر و بهش گفتن دوماهشه. فهمیده بچه از توعه.شاید تا الان سقط کرده باشه.
با شنیدن کلمه سقط قلبم به درد اومد
پاشدم و رفتم سمتش
+همین الان منومیبری پیش نفس
خودشو عقب کشید
_من خبرندارم کجاست
داد زدم
+خبر داری لعنتی خبرداری.پول میخوای باشه پولم میدم بهت
چکمو برداشتم و براش پنجاه میلیون نوشتم و گرفتم سمتش
+میبری منوپیشش؟
با دیدن رقم چشماش برق زد
_آره میبرم..
**********
پشت در خونه پدری نفس ایستادم.
قلبم شروع کرده بود به تپیدن.
نسترن چک رو گرفت و رفت نمیخواست با نفس چشم توچشم بشه...
نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم..
چند دقیقه بعد در باز شد ولی به جای نفس پشت در کسی رو دیدم که شاید از آخرین دیدارمون پانزده سالی میگذشت.....
 


پشت در خشکم زد
نریمان؟ اینجا توخونه نفس چیکارمیکرد؟
از پانزده سال پیش که تو مرکز روانکاوی دیدمش دیگه خبری ازش نداشتم..
نریمان که اختلال دو قطبی داشت.
یه فرد چندشخصیتی بود که چندجلسه اومده بود مرکز روانکاوی که مادرم مشغول به کار بود.
از اون مرکز باهاش دوست شدم.
گاهی انقدخوب بود که میشد بهترین رفیق
و گاهی انقد بد میشد که تحمل کردنش محال میشد.
حالا بعداز این همه سال ایستاده بود روبه روم
اونم جایی که انتظارش رو نداشتم...
لبخندی بهم زد
_به به آقا میثاق منتظر اومدنت بودم
گیج نگاهش کردم.
منتظر من بود؟؟؟برای چی؟
+تو...خودتی نریمان؟
از جلوی در کنار رفت
_خودمم بیا تو دم در وانیستا...
هنوز تو شوک بودم.
با صدای نفس به خودم اومدم
_برای چی اومدی اینجا؟
هنوز تجزیه و تحلیل دیده هام واسم ممکن نبود.
نریمان برادر نفس بود؟
ولی اون که تو مرکز مشاوره میگفت کسی رو نداره..
نفس هم همش از نریمان میپرسید قضیه چیه
دوباره همون چهره مرموزش؛ همون لبخند ها و پوزخند هاش...
پس درمان نشده بود
رفتم داخل و درو پشت سرم بستم.
_حالا جمعمون جمع شد نه؟
نفس نگران نگاهی بهم کرد وپرسید
_چه خبره میثاق؟ اینجا اومدی واسه چی؟
بالاخره زبون باز کردم
+اومده بودم ببینمت. باهات حرف بزنم
_چه حرفی ماکه دیگه حرفی نداریم
+چرا داریم منو تو یه حرف خیلی مهم مشترک باهم داریم منو تو...
نفس فوری وسط حرفم پرید
_باشه حالا بمونه بعدا
حس کردم نمیخواد نریمان بفهمه حامله ست
سکوت کردم که نریمان‌ ادامه داد
_شما یه آدم مشترک بینتون دارید نه حرف مشترک
هردومون با ترس و تعجب برگشتیم سمتش .
 


نفس عقب عقب اومد و نزدیک من ایستاد
_چی میگی نریمان ؟
پوزخندی بهم زد
_یادمه اون سالها خیلی پز خانوادتو میدادی
پز اون مادر آشغالتو..
دوباره اون روی وحشی گریش برگشته بود..
بازوی نفس رورفتم و کشیدمش سمت خودم
نگرانش بودم. نگران بچم...
+بشین نریمان صحبت میکنیم...
تازه متوجه چاقو توی دستش شده بودم.
نفس ترسیده بود و همش خودشو پشتم قایم میکرد..
نریمان داد زد
_صحبت کنیم راجب چی؟
مادرتو؛ مادر تو یه آدم کثیفه. اون منو رها کرد درست وقتی حالم بدبود... چون توی عوضی سرماخوردگی شدیدی داشتی و مادرت بخاطر تو مرخصی گرفت و رفت..
میدونستم حالش بده و هرحرفی باعث میشه عصبی تر بشه.
+باشه حق با توعه. آروم باش اون چاقو رو بزار کنار.
قهقه بلندی زد
_میخوام بکشمت
اول این دختره رو بعد اون توله توی شکمش رو و بعد تورو..
نفس از پشت چنگ زده بود به پیراهنم و صدای گریه هاش عصبیم میکرد
سعی داشتم نریمان رو کمی آروم کنم ولی چه کنم که توی این حالت هاش هیچ چیزی آرومش نمیکرد جز آسیب زدن به آدمهای مقابلش..
*********
(نفس)

وقتی میثاق دیدم و نریمانی که با خیال راحت نشسته بود رو مبل شوکه شدم
اینجا چه خبربود؟ درک این موقعیت برام سخت بود
دوباره نریمان ترسناک شده بود
یه حرفهایی میزد که ازش سردرنمیاوردم.
ترسیده خودمو رسوندم به میثاق...
گریه میکرد و هیچ حرفی نمیتونستم بزنم.
اونا همدیگه رو میشناختن ولی از کجاشو نمیدونم.
دل درد گرفته بودم و حالم داشت بدمیشد
همش بخاطر بچم بود..
نریمان حرف از کشتن منو بچم میزد...
 


چشمامو بازکردم که با نگاه نگران میثاق رو به رو شدم
_خوبی عزیزم؟
درد بدی داشتم
+من کجام؟
_بیمارستان . حالت بدشد
هرچقدر فکرکردم یادم نمیومد چه اتفاقی افتاده
+چی شده؟
_فکرتو درگیر نکن عزیزدلم چیز مهمی نیست.
یادم میاد داد زدن های نریمان رو...ولی دلیلش رو نمیدونستم
با صدای گرفته ای گفتم
+نریمان، کجاست؟
میثاق اخمی رو پیشونیش نشست
_استراحت کن نفس.
اینو گفت و بدون جواب دادن به سوالم از اتاق
رفت بیرون.
نگران نریمان بودم. هرچی بود اون برادرم بود
دوستش داشتم...
خواستم ازجام بلندشم که درد بدی تو کمرم پیچید
+ااااییییی..
پرستار باشنیدن صدام فوری اومد سمتم
_عزیزم حرکت نکن توحالت خوب نیست.
+بچم..
_حال بچت خوبه فقط فعلا چندروزی باید استراحت کنی.
ته دلم چقدرخوشحال شدم که حال بچم خوب بود.
لبخندی به روی پرستار که با مهربونی گفت
_همسرت خیلی بی تابی میکرد وقتی اومدین. قدرش رو بدون خیلی دوستت داره..
تازه یادم افتاده بود که میثاق ازکجا خبردار شده باردارمو فکرم جایی بجز نسترن نرفت.
**************
+ول کن دستمو منو تو نامحرمیم.
_ولی من پدر بچتم.
+هرکی هستی باش دلیل نمیشه دست به من بزنی.
کلافه بود
گوشیش همش زنگ میزد و جواب نمیداد
+پروا خانومه؟ چرا جواب نمیدی نگرانت میشه ها
با اخم نگاهم کرد
_کم متلک بنداز
+ازکجا فهمیدی باردارم ؟ نسترن بهت گفت؟
گوشه لبشو خاروند و گفت
_بهت گفته بودم دختر قابل اعتمادی نیست.
منتظر نگاهش کردم که گفت
_پنجاه میلیون بهش دادم تا گفت کجایی..
چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون
باورم نمیشد
دسته چکشو درآورد و ته چک رو گرفت سمتم
_میدونم بهم اعتمادنداری ...
راست میگفت پنجاه میلیون به اسم نسترن نوشته بود.
دلم گرفت از دوستم که انقد بهش نزدیک بودم و اون در ازای پول منو فروخت
+ایرادی نداره همه بخاطر پول منومیفروشن درست مثل تو. پس تو و نسترن فرقی باهم ندارین.
نگاهشو دوخت به چشمهام
_من با نسترن فرق دارم چون من مجبوربودم اما اون نه...
بازومو ازدستش کشیدم و با عصبانیت گفتم
+دست نزن به من. هیچ اجباری باعث نمیشه آدم از کسی بگذره..
تند مسیرمو گرفتم و رفتم .خداروشکر دیگه دنبالم نیومد...


(میثاق)

نریمان انقدعصبی بود که حمله کرد سمت نفس.
ولی وقتی جلوشو گرفتم و باهاش گلاویزشدم که چاقو توی دستش بگیرم با زخمی که به دستم وارد کرد از خونه فرارکرد و رفت.
برگشتم سمت نفس که دیدم از حال رفته
نگران بچم بودم ؛ نگران نفس.
نگران زنی که بی رحمانه ولش کرده بودم.
بدون توجه به زخم دستم بغلش کردم و رسوندمش بیمارستان
حالا توروم ایستاد و گفت من با نسترن فرقی ندارم چون منم برای پول ازش گذشتم.
راست میگفت و جایی برای دفاع ازخودم نزاشته بود...
چشم دوختم به مسیر رفتنش که گوشیم زنگ خورد. وحید بود
+بله وحید؟
_سلام آقا میثاق. خواستم بگم پروا با برزو رفتن داخل همون ویلای اونروزی. چیکارکنم؟
اسامی رو با عکس یادش داده بودم که راحت تر بفهمه و به منم بگه.
+الان خودمو میرسونم.
پروا دوباره با پدرم قرار داشت.
نگران نفس بودم ولی فعلاباید سر از کار پروا و پدرم هم درمیاوردم تا شب برمیگشتم و کنار نفس میموندم تا دوباره نریمان پیداش نشه .
*********
+دیگه کی اومد؟
_هیشکی آقا فقط پروا و برزو.
به وحید سپردم کشیک بده تا اگه کس دیگه ای اومد خبربده قایم بشم.
دوباره از دیوار بالا رفتم و خودمو رسوندم به حیاط.
آروم رفتم و خودمو به همون پنجره رسوندم که با چیزی که دیدم ماتم برد...
پروا و پدرم برهنه توی بغل هم بودند.
صدای پروا کل خونه رو برداشته بود و صدای پدرم که همش قوربون صدقش میرفت.
دیدن اون صحنه برام قابل تحمل نبود .
خواستم از اونجا بزنم بیرون که با حرف پدرم خشکم زد
_بچمون درچه حاله؟ پروا انقد رابطه میخوای واسه بچه ضرر نداشته باشه من بچه سالم میخوامااا..
پروا با عشوه خندید
_نگران نباش. هرکی ندونه انگار بار اولته داری پدر میشی.
حالم داشت بهم میخورد بیشتر ازهمه از پدرم...
با صدای ویبره گوشی از پنجره فاصله گرفتم.
آروم لب زدم
+بله وحید
_آقا یکی اومد جلو ویلا کلید داره میخواد بیاد تو
فوری قطع کردم و پشت بوته ها قایم شدم.
با صدای ماشینش از لای بوته ها نگاه کردم که با دیدن اون آدم نفسم تو سینه حبس شد.....
 


نفس

دستمو گزاشتم رو زنگ که در بازشد و نسترن شاکی اومد دم در
_اوووو چتهههه
با دیدن من پشت در جا خورد
_عه نفس جون تویی؟ چیزی شده؟ بیا تو عزیزم
کشیده محکمی خوابوندم تو گوشش
+به توام میگن رفیق؟ منو فروختی به پنجاه میلیون؟ توکه گدای پول بودی میگفتی دوبرابرشو بهت میدادم آدم فروش.
شوکه نگاهم کرد
_ن...نه اونجور که فکرمیکنی نیست
داد زدم
+پس چطوریه؟ هان چطوریه؟ من بهت اعتمادکردم
_نفس جان بیا داخل حرف بزنیم دم در خوبیت نداره
خواست بازومو بگیره که دستمو عقب کشیدم
+دیگه نمیخوام ببینمت نسترن هیچوقت
عقب گرد کردم و بدون توجه به دادزدن هاش از اونجا دورشدم.
چقد تنهابودم . حالا دیگه میترسیدم برم خونه
نمیدونستم اون شب نریمان چیشد و کجا رفت.
کلافه رفتم سمت پارک و روی یکی از نیمکت ها نشستم.
به بچه هایی که مشغول بازی بودند نگاه کردم.
یعنی یکی از این فرشته کوچولوها توی وجود من داشت رشد میکرد؟
حس خوشایندی بهم دست داد و لبخندی روی لبم نشست.
*****
+سلام آقا فرهاد
_سلام آبجی جانم؟ درخدمتم.
+جای مدارک امنه؟
لبخند پر رنگی زد
_بله خیالت تخت تا جون دارم ازشون محافظت میکنم.
تشکری ازش کردم.
+میشه لطفا اگه نریمان اومد و خواست بیادبالا بهم خبربدی؟
_بله حتما.
پاکت پول گرفتم سمتش
+میدونم کمه ولی بابت محبت های این مدت باید یجور ازت تشکر میکردم
روشو ازم گرفت و قصد رفتن کرد
_من بخاطر پول این کارارو نمیکنم. تومرامم نیست چون شما جای خواهر منی
اینوگفت و رفت.
چقدر اخلاق و رفتارش با مردهایی که دوروبرم دیده بودم فرق داشت.
رفتم داخل و دروبستم.
فکرم بی اختیارکشیده شد سمت میثاق
چه راحت با یه کلمه که گفتم دنبالم نیا دیگه نیومد.
پوزخندی نشست روی لبم
+از بس بیشعور و عوضیه...
 


(میثاق)

ماشین خاموش کردم و تکیه مو دادم به صندلی.
حال روحیم داغون بود.
نمیخواستم برم و حال نفس رو هم بد بکنم.
ترجیح دادم همین جا جلوی در خونش مراقبش باشم.
یاد اون صحنه ها، اون صداها ، خنده های پروا، نوازش های پدرم
داشتم داغون میشدم.
گوشی برای بارصدم زنگ خورد و پروا بود.
حتی شنیدن صداش حالمو بدمیکرد...
وقتی قطع کرد پشت بندش شماره بابا افتاد رو صفحه گوشی..
اولش نمیخواستم جوابشو بدم ولی بهتربود جواب بدم و بفهمم چیکارم داره
+بله
شاکی دادزد
_کجایی توپسر زنت از نگرانی داره بال بال میزنه چرا جواب تلفنتونمیدی
با طعنه گفتم
+بال بال زدن زنم بخاطر من نیست نگران یچیز دیگست.
چند لحظه ای صدایی از بابا نشنیدم
مطمئن بودم داره حرفمو توی ذهنش حلاجی میکنه
_منظورت چیه؟
دیگه نمیتونستم نقش بازی کنم.
با مدارکی که امروز ازشون گرفته بودم باید یچیزی رو میکردم تا بفهمم قضیه از چه قراره
+باغ ویلا جدید خریدی؟
فوری گفت
_نه چطور مگه؟
+پس اون باغ ویلا که امروز با پروا بودی مال کی بودی؟
_چی داری میگی زده به سرت؟ پاشو بیا عمارت حرف بزنیم.
+زده به سرم چون امروز زن حامله ام رو توی بغل پدرم دیدم.زده به سرم چون پدرم با زنم بهم خیانت کرد.زده به سرم چون بچه توشکم زنم مال پدرمه. بازم بگم؟
خوب گوش کن بابا
میخوام پروارو طلاق بدم اگه میخوای این خبر به گوش فامیل و مخصوصا مامان نرسه کارارو زودتر ردیف کن.
منتظر جوابش نموندم و گوشی رو قطع کردم.
میدونستم چه آتیشی توی دلش روشن کردم.
دیگه زنگ نزد حتی پروا .
خیالم راحت شد که بهش رسونده بود دستشون پیشم رو شده
حالا باید با استفاده عکسهایی که امروز ازشون گرفتم میفهمیدم قضیه از چه قراره و اون حرفهایی که میزدن یعنی چی....چون اونروز راجب کشتن یه آدم حرف میزدند.
 


با صدای برخورد به شیشه چشامو بازکردم و چشمم خورد به افسرآگاهی
شیشه رو دادم پایین
_اقا چرا اینجا خوابیدی؟
خواب الود بودم هنوز نمیدونستم کجام
نگاهی به اطراف انداختم
تازه فهمیدم جلوخونه نفس هستم و خوابم برده
+با خانومم دعوام شده اومدم پایین توماشین خوابیدم
مشکوک نگاهم کرد
_خونت کدومه
اشاره کرم به اپارتمان خونه پدری نفس
+طبقه پنجم واحد پنج خانم امانی.
رفت سمت خونه و زنگ رو زد
نگران بودم نفس چیزی بگه ولی انگار حرفمو تایید کرده بود
افسراومد سمتم و گفت
_خوبیت نداره جلو درو همسایه بهتره برید خونه
ازش تشکر کردم که چشمم افتاد به پنجره که نفس داشت نگاهم میکرد
با دیدنم فوری از پنجره فاصله گرفت
لبخندی اومد روی لبم و رفتم سمت خونه اش
زنگو زدم که جواب داد
_برو میثاق
+دروبازکن بیام بالا کارت دارم
_ما کاری باهم نداریم برو لطفا
+نفس جان اذیت نکن بازکن لطفا
*********
+خب میشنوم؟
_نفس جان من شب تا صبح اینجا نشسته بودم که نریمان نیاد نزدیک خونت
خنده خوشگلش نشست روی لبهاش
_اره فقط خوابتم برده بود.
پشت بندش منم خندیدم که سرشو انداخت پایین
+دختره یا پسر؟
متعجب نگاهم کرد
_کی؟
به شکمش اشاره کردم
+همون فسقلی
گونه هاش سرخ شد.عاشق همین حجب و حیاش بودم.
یک هو سرشو بالا اورد و پرسید
_تونریمان ازکجامیشناختی؟
آهی از ته دل کشیدم و گفتم
+مریض مادرم بود.تومرکز روانکاوی.
با تعجب گفت
_مرکز روانکاوی؟ یعنی نریمان دیوونست؟
خندیدم
+نه..ولی اختلال شخصیتی داره. یه جور دو قطبی بودن که بیماری خطرناکیه. برای همین گاهی مهربونه و گاهی به شدت بی رحم.
آب دهنشو قورت داد و سرشو تکون داد. نمیخواستم تواین وضعیت جسمیش نگرانش کنم . حتی نمیخواستم بگم تازه فهمیدم نریمان و پدرم و زنم دستشون تو یه کاسست.
+نگران نباش تامن هستم نمیزارم اتفاقی واسه تو و بچمون بیفته.
چیزی به روش نیاورد ولی چشمهاش برق خاصی زد که از دیدم پنهون نموند..
 


ازخونه نفس زدم بیرون و راه افتادم سمت شرکت.
بهش قول دادم شب برمیگردم پیشش میخواستم شب براش تعریف کنم چه چیزهایی دیدم.
اما هنوز مسیر زیادی نرفته بودم که تو یه جای خلوت یه ماشین پیچید جلوم و چندنفر ازش پیاده شدند.
تا به خودم بیام و بفهمم چیشده دستمالی جلوی دهن و بینیم رو گرفت و دیگه چیزی نفهمیدم...
**********
(نفس)

گوشیم مدام زنگ میزد.
نریمان بود که پشت سرهم زنگ میزد.
اون شب ازش ترسیده بودم ولی امروز با حرفهای میثاق ترسم ازش بیشتر شده بود.
ولی با پیامی که اومد روی تلگرامم فهمیدم اون چقدر میتونه خطرناک باشه
یه عکس از میثاق بود.
لباسهای امروزش تنش بود.
بسته بودنش به یه صندلی و از سروصورتش خون میچکید
دوباره گوشیم زنگ زد اینبار جواب دادم
_دیدی عکس رو؟
با تته پته گفتم
+چی..چیکارش داری نریمان؟ ولش کن بره
خنده بلندی کرد
_ولش کنم بره؟ یه شرط داره
+باشه باشه چه شرطی
_مدارک. مدارکی که کیامهر بهت داده رو برگردون و این شاپسر رو پس بگیر
چشمامو کلافه رو هم گزاشتم
+من مدارکی ندارم
نمیدونستم اون مدارک چرا انقدبراش مهمه.
اتفاقها به قدری پشت سرهم بود که حتی وقت نکرده بودم نگاهشون کنم چون هر آن میترسیدم کسی سر برسه و اونارو ازم بدزده
_نفس یا مدارک رو میاری یا جنازه میثاق رو تحویلت میدم...
مثل جنازه مادرت...
تا خواستم جوابش رو بدم صدای بوق ممتد پیچید تو گوشی
خدای من! نکنه اتفاقی واسه میثاق بیفته...
اون هرچی بود پدر بچه ام بود.
یاد کیامهر افتادم.
یاد جون دادنش
یاد تن خونیش
هق هقم خونه رو برداشت.
شاید مجبور میشدم از مدارک بگذرم ولی جون میثاق رو نجات بدم....
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : royayenafas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه qoxc چیست?