رمان رویای نفس 9 - اینفو
طالع بینی

رمان رویای نفس 9


با درد بدی که توی کمرو شکمم پیچیده بود ازخواب پریدم.
هنوزسرم گیج میزد و یادم نمیومد چه اتفاقی افتاده.
کم کم با یادآوری خاطرات دیشب حالم داشت بدترمیشد.
اون مرد چطورتونسه بود با من اینکارو بکنه.
پاشدم و با حال زارم رفتم سمت در.
که قفل بود.
با مشت به در کوبیدم
+کمکککک...ککککمممکککک
انگار تواین طبقه همه واحدها خالی بودند و کسی صدام رو نمیشنید.
به سمت پنجده ها رفتم ولی اوناهم با یه قفل مخصوص بسته بودند.
خدایا چیکارکنم؟
کیان الان کجاست..؟
چرا عرشیا نیومده بود دنبالم؟
اشکم دراومد..
تو همین حال بودم که برزو کلید انداخت و اومد داخل
از ترس اینکه دوباره بلایی سرم بیاره عقب عقب رفتم و یه گوشه ایستادم
_خوبی؟
نگاهمو ازش گرفتم
_دیشب بهت خوش گذشت؟
عصبی دادزدم
+تویه آدم کثیفی که به عروسش هم رحم نمیکنه آشغال
_ پیش میاد زیاد به دلت نگیر
+بزاربرم. کیان ازدیشب معلوم نیست کجاست.
چشماشو ریزکرد
_کیان؟
+پسرم.
یه تای ابروشو بالا داد و با خنده گفت
_نگران نباش اگه عاقل باشی امروز میری پیشش
فعلا بایدازاین خراب شده میزدم بیرون
+باشه هرکاربگی میکنم فقط بزاربرم
لبخند چندشی زد و سرتاپامو برانداز کرد
_هرکاری؟
گریه ام شدت گرفت
+خواهش میکنم بزاربرم
_بسه انقدر آب غوره نگیر.کمی صبرکن میفرستمت بری.
اینوگفت ودوباره رفت.
*****************
(میثاق)

از دم دفتر عرشیا که برگشتم شرکت اتلیه بسته بود و نتونستم برم چیزی بپرسم.
کلافه بودم و فکرم درگیربود
تافردا صبح بایدصبرمیکردم...
اونروز نفهمبدم زمان چجوری ءدشت ولی بالاخره شب شد.
ترجیح دادم همونجا تو شرکت بمونم تاصبح زود برم سراغ صاحب اتلیه .
برای همین روی همون کاناپه اتاق خوابم برد...
****

با سروصدای کارکنای شرکت که اومده بودند ازخواب بیدارشدم.
ساعت نه بود.خمیازه ای کشیدم تا خواب ازسرم بپره .
پاشدم و ابی به سروصورتم زدم ووضعمو مرتب کردم .
راه افتادم سمت واحد روبه رویی.
+سلام.
یه منشی جوون و جذاب داشتند که با دیدنم کمی جاخورد
_سلام اقا خوش اومدین.چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
+میخواستم با مدیریت صحبت کنم. هستن؟
_بله هستن . برای رزرو عکاسی تشریف اوردین؟
+نه من مدیر شرکت روبه رویی هستم با خودشون ‌کاردارم.
کمی جابه جا شد و با عشوه بیشتری گفت
_اووه ببخشید نشناختمتون . چند لحظه صبرکنید لطفا
نگاهمو ازش گرفتم تا بیشتر ازاین شاهد عشوه هاش نباشم.
بالاخره وقتی ازدید زدنم خسته شد راهنماییم کرد به سمت اتاق مدیریت اتلیه.
یه آقای بسیار متشخص ازپشت میزش بلندشد و باهام دست داد
_سلام خیلی خوش اومدین بفرمایید
نمدونستم چجوری سرحرف بازکنم و ازش بخوام اطلاعات عرشیارو بهم بده.
+راستش نمیدونم چجوری بگم. من دیروز یکی ازدوستانمو اینجا دیدم دنبالش رفتم ولی دیربهش رسیدم. میخوام آدرسشو ازتون بگیرم.
دوسال خارج ازکشور بودم محل کارقبلیش رو تغییرداده.
چشماشو ریز کرد و سرتاپامونگاه کرد.
_اخه من نمیتونم اطلاعات کسی رو بهتون بدم
+من مدیرعامل شرکت روبه روبی هستم فکرنکنم مشکلی پیش بیاد...
کمی فکرکرد و گفت
_دوستتون اسمش چیه؟
+عرشیا. عرشیا ارجمند.
یه تای ابروش رو بالا داد
_اقای ارجمند فعلا برای مذاکرات یه قرار داد تشریف آورده بودن قراربودامروز ازشرکتشون کس دیگه بیاد واسه قرارداد نهایی. اگه اومدن میگم بیان خبرتون کنن.
+مچکرم . لطفتون رو حتما جبران میکنم. من تودفترم منتظرم.
_خیالتون راحت.
کلی ازش تشکر کردم و رفتم دفتر.
دوربین مداربسته که توی راه رو نصب بود روبزرگ کردم تا اگه فرد آشنای دیگه ای اومد ببینمش و نشستم و چشم دوختم به مانیتور و لحظه هایی که مثل جون کندن بود رو شمردم...
 


چشمم رو دوختم به صفحه مانیتور.
حدود سه ساعتی میشد تک تک افرادی که از جلوی دوربین میگذشتند زیرنظر داشتم ولی خبری نبود.
داشتم کلافه میشدم.ناهارو صبحانه رو هم همونجا تو اتاقم خوردم و چشم ار صفحه برنمیداشتم.
یاد چندسال پیش افتادم که بابا تواین برج چند واحد خرید و میگفت میخواد اینجوری سرمایع گذاری کنه.
اون زمان ها هنوز رازش برام رو نشده بود و فکرمیکردم پدر واقعیمه.
این واحد رو زد به نام من و دو واحد دیگه خریده بود که یکیش به نام مشتاق و یکی به نام میعاد بود.
دو واحد دیگه تو طبقه اخر همین برج به اسم خودش بود.
دوسال پیش وقتی با پروا رفت و من زندلن بودم مشتاق و میعاد واحدهای خودشون رو فروخته بودند
اما من شرکت قبلیم رو انتقال دادم به اینجا.
چون اوضاع مالیم بعداز زندان جوری نبود که ریسک فروش اینجارو بکنم.
حدود چهارسال پیش بود که تو دعواهای مامان و بابا یچیزایی حس کرده بودم.
بین حرفهاشون برزو همیشه میخواست منو پاس بده سمت مامان.
و مامان همش سعی داشت زبون برزو رو وسط اون دعواها ببنده.
شک کرده بودم چیزی بینشون هست که من ازش بی خبرم.
افتادم دنبال مدرک و بعداز شیش ماه با مدارکی که از طریق دوستام توی ثبت احوال و اداره های دیگه داشتم فهمیدم برزو پدر واقعیم نیست.
یادمه هیچ عکسی از بچگیهام با برزو نداشتم.
حداقل تا پنج یا شیش سالگیم.
پدر واقعیم فوت کرده بود و یک سال بعدش مامان با برزو ازدواج کرده بود.
شناسنامه ام المثنی بود تا اسم برزو بره جای اسم پدرم.
فهمیدن این راز واسم خیلی دردناک بود.
مشتاق و میعاد بچه برزو و مامان بودند پس برای همین توی همه دعواها برزو سعی داشت منو آدم بد جلوه بده.
آهی از سر حسرت کشیدم و چشمامو از مانیتور برداشتم.
ساعت شش رو نشون میداد.
همه کارمندها رفته بودندو روز کاری تموم شده بود
راه افتادم سمت اتلیه که تو راه رو با مدیرش رو به رو شدم
تا منو دید با لبخند گفت
_اتفاقا داشتم میومدم شمارو ببینم.
+چی شد؟ نیومدن؟
سرشو تکون داد
_نه زنگ زدم شرکتشون گفتن نیروشون رو فرستادن ولی نه اینجا اومده و نه برگشته شرکت.
اوناهم نگرانش بودن
دلشوره افتاد به جونم.
نمیدونم دلیلش چی بود ولی یه حس بدی اومد سراغم
+باشه ازتون ممنونم.
برگشتم تو واحد و درو پشت سرم بستم.
مگه میشه؟ درست همون روزی که قراربود بفهمم جریان چیه نیروشون غیب شده بود و نیومده بود اینجا؟
 


خیلی خسته بودم و بدنم کوفته بود.
ترجیح دادم برم خونه تا استراحت کنم و فردا برم شرکتی که عرشیا ازش اومده بود.
راه افتادم سمت پارکینگ شرکت ولی همینکه از آسانسور خارج شدم برزو درست روبه روم ایستاده بود.
انتظار دیدنش رو نداشتم .
پیرتر شده بود ولی هنوز اقتدار خودش رو داشت.
سرتاپامو نگاهی انداخت
_سلامت کو پسر؟
اخمی رو پیشونم نشست
+اینجا اومدی چیکار؟
انتظار این جواب رو ازم نداشت
دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند
+ولم کن کجامیبری منو؟
_بیا بهت میگم.
دوباره سوار اسانسور شدیم و دکمه طبقه آخر رو زد
+این اداها چیه ازخودت درمیاری کجامیبری منو
_نمیخوای نفس رو ببینی؟
با این حرفش شوکه زل زدم بهش
+چی؟
_نفس پیش منه همینجا توهمین برج.
حرفشو باورنکردم و زدم زیرخنده
+چرت نگو...
با ایستادن اسانسور پوزخندی بهم زد و هولم داد سمت واحد انتهای راه رو
قلبم به شدت میکوبید
دهنم از استرس خشک شده بود و رو به سکته بودم.
همین که قفل درو باز کرد چشمم خورد به جسم نحیف نفس که اونجا رو زمین دراز کشیده بود جونم براش رفت...
برگشتم سمت برزو
+چه غلطی کردی تو؟ برای چی اینو اوردی اینجا؟
نفس با شنیدن صدام سرشوبلند کرد و اسممو صدا زد
_میثااااااق؟؟
منتظر جواب برزو نموندم و پرکشیدم سمت نفس.
از رو زمین بلندش کردم و مشغول باز کردن دست و پاهاش شدم
+جان میثاق؟ خوبی؟
چشمهاش اشکی شده بود.
انقد گریه کرده بود که زیرچشمهاش گود رفته بود..
برزو همونجا جلوی در داشت مارو نگاه میکرد
داد زدم
+چی از جون ما میخوای؟ چرا سایه نحستو از زندگی ما بیرون نمیکنی؟
خندید و یه قدم اومد جلو
_برادرش با پروا دورم زدند و همه اموالمو بالا کشیدند...این زنیکه میدونه برادرش کجاست تا بهم جاشو نشون نده وضعیت همینه و جفتتون همینجا میمونید..
رفت سمت در و یک هو برگشت
_راستی یادم رفت بگم پسرتون هم پیش منه و جاش امنه..
برگشتم و به چشمهای نگران نفس چشم دوختم
تا به خودم بیام و حرف برزو رو حلاجی کنم رفت و درو قفل کرد....


(نفس)

با دیدن میثاق همه غصه هام ازیادم رفت
تا اسمشو صدازدم خودشو رسوند بهم
_جان میثاق؟خوبی؟
چقدر دلم براش تنگ شده بود...
دوسال بیشتربود ندیده بودمش
کنار شقیقه هاش سفید شده بود و چهره اش مردونه تر
چقدر بابا شدن بهش میومد
تودلم کلی قوربون صدقه اش رفتم که با حرف برزو تمام افکارم ازهم پاشید
_پسرتون پیش منه.....
تا به خودمون بیایم برزو رفت و درو دوباره رومون قفل کرد.
میثاق نگران برگشت سمتم
_چی میگه نفس؟
+من....من....
بغضم ترکید و اجازه نداد حرفمو ادامه بدم.
ازدیدن میثاق خوشحال بودم اما قلبم داشت برای کیان میرفت.
خودمو پرت کردم تو آغوش میثاق و بلند بلند گریه کردم
دوباره بدبختی هام شروع شده بود.
وجود نریمان و پروا و برزو...
اینبار داشتن بچمو هم ازم میگرفتن.
خدای من...دیگه تحملش رو نداشتم
میثاق صورت اشکیمو با دستهاش قاب گرفت و زل زد بهم
_حرف بزن عزیزم تواینجا جیکارمیکنی نفس
با هق هق گفتم
+من...من فقط داشتم میومدم اینجا ....که قرار داد امضا کنم....نمیدونم‌...نمیدونم برزو تو پارکینگ گیرم انداخت اوردتم لینجا...
با تعجب گفت
_میومدی اتلیه؟؟؟
سرمو تکون دادم
+ااا...اررره
ازجاش بلند شد و کلافه دور خودش میچرخید
_وااای نفس واااای تو با عرشیا کارمیکنی؟؟؟
نمیدونستم این همه اطلاعات از کجا داشت
+تو از کجا عرشیارو میشناسی؟
برگشت وعصبی اومد سمتم
_سوال منو با سوال جواب نده...
اون مرتیکه رو از کجا میشناسی هان؟
میثاق عادت نداشت انقد زود جوش بیاره...
شاید تواین دوسال اخلاقش فرق کرده بود
منکه نمیدونستم کجاها بوده
بدتر ازخودش داد زدم
+توچیکاره منی سرم دادمیزنی هان؟
انقد مرد نبودی دوسال دنبالم بگردی عرشیا منو از دست نریمان و اون پدر عوضیت نجات داد و تو تموم این مدت جور منو پسرم رو کشید...
الانم مطمئنم کار اون نیست..
انقدهم از خودت دم نزن معلوم نیست این مدت سرت کجا گرم بود که منو بچت رو از یادبردی...
 


نگاهش که کردم دیدم اشکاش ریخته رو گونه هاش و زل زده بهم...
دهنشو بازکرد چیزی بگه ولی نگفت
رفت و دورتر ازم نشست و سرشوگرفت بین دستهاش...
باهاش تند رفته بودم ولی من خسته بودم از این شرایط
از دست نریمان. از دست برزو...از نبود بچم...
منم همونجا دورتر ازش کز کردم و زانوهامو بغل گرفتم....
حدود نیم ساعتی توهمون حال بودیم که میثاق گفت
_پسره؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
+اره...اسمسم گزاشتم کیان.
_الان بایدحرف برنه...
+اوهووم. خیلیم شیرین زبونه.
کمی ساکت شد و بعد دوباره پرسید
_از جنوب با عرشیا برگشتی؟؟؟
متعجب سرمو بلندکردم و چشم وتوچشم شدم باهاش
لبخند تلخی زد
_ازیاد نبرده بودمت ولی توزندان نمیتونستم بیام دنبالت
+چییی؟؟؟زندان؟
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
پاشدم و رفتم طرفش
+حرف بزن زندان واسه چی؟
_مدارکی که فرهاد داده بود به نریمان و برزو اصل نبود...مدارک اصل داد به من و من بردم واسه پلیس
تعجبم هرلحظه از حرفهاش بیشتر میشد
_اما باندی که برزو و نریمان و پدرت عضوش بودن خیلی کله گنده تر از اینحرفها بود که مدارک به اون مهمی دست هر کسی بیفته...
منم به عنوان عضوی ازاون باند گرفتن....
اب دهنمو قورت دادم و شرمنده از حرفهام سرمو انداختم پایین
+یعنی این دوسال تو زندان بودی؟
حرفو عوض کرد و گفت
_به بچمون یاد دادی بهم بگه بابا؟؟؟
از لحنش پر ازغمش دلم گرفت
من کی انقد بی رحم شده بودم...
+ببخش منو میثاق دست خودم نبود
اومد سمتم و دستمو گرفت تودستش
_من هیچوقت از تودلخور نمیشم نفس من...
منو با یه حرکت کشید توبغلش ..هنوزهم همون ارامش همیشگی رو داشت.
پر از حس امنیت...
توهمین حال بودیم که در آپارتمان بازشد و برزو اومد داخل..
چشمهاش برزخی بود و معلوم بود خیلی عصبیه!!!
 


برزو اومد سمتم و ازدستم گرفت و منو دنبال خودش کشوند
داد زدم
+ ول کن دستمو عههه کجامیبری منو؟
میثاقم گرفته بود و نمیزاشت برزو منو ببره
_کجامیبریش ولش کن
برزو اسلحه کمریش رو درآورد و به سمت میثاق نشونه گرفت
_بروعقب نا نزدم لت و پارت نکردم
جیغ بلندی کشیدم ودستمو جلوی دهنم گرفتم
میثاق گفت
_این کار چیه میکنی بابا؟
آرومتر باش حرف میزنیم باهم
برزو بلندتر داد زد
_بابا؟من پدر تونیستم؛پدرت زیر خروارها خاکه...
متعجب زل زدم به چهره میثاق که دیدم آروم بود
مثل اینکه ازاین موضوع خبرداشت
زمزمه کرد
_خبردارم.
برزوهم مثل من از رفتار میثاق شوکه شد ولی تا میثاق بخواد عکس العمل بیشتری نشون بده منو ازاونجا بیرون برد...
منوکشید توی آسانسور و اسلحه اش رو گزاشته بود پشت کمرم.
خیلی ترسیده بودم.
همین که به طبقه اول رسیدیم تا در اسانسور بازشد چشم توچشم شدم باعرشیا و دونفرمامور که همراهش بودند.
عرشیا اول به من و بعد به برزو نگاه کرد
برزو با سراسلحه اش هولم داد سمت بیرون چون عرشیا حرفی نزد میخواست از اونجا فرارکنه.
میدونستم اگه اوضاع بگذره باز گیر برزو میفتم و معلوم نبود بعدش منوکجا ببره..
نمیدونستم چرا عرشیا ماتش برده بود.
برزو داشت هولم میداد که از عقب با کفش های پاشنه بلندم پاشو لگد کردم که دادش رفت هوا
جیغ زدم
+کمککککک کمکم کنید...
عرشیا و پلیس ها برگشتن سمتم که خواستم بدوام سمت عرشیا که برزو با اسلحه کمریش بهم شلیک کرد...
درد بدی توی وجودم پیچید و فقط لحظه آخر فریاد عرشیا رو شنیدم
_نفففففففسسسسسس......
 


(میثاق)

پشت در اتاق عمل منتظر یه خبر از دکترا بودم...
کیان رو محکم توی بغلم گرفته بودم که گفت
_مامالم کی میاد؟
دلم برای لحن شیرینش رفت
بوسیدمشو گفتم
+مامانم میاد عزیزدلم..
خودشو توی بغلم جا داد و چیزی نگفت
هنوز بهش نگفته بودم پدرشم
میخواستم حال نفس خوب بشه و خودش این خبر رو به کیان بده.
پسرکوچولوم بیتاب مادرش بود درست مثل من...
دکتر از اتاق عمل بیرون اومد . سریع رفتم سمتش
+حالش چطوره اقای دکتر؟
لبخندی بهم زد و دستشو گزاشت روی شونم
_حالش خوبه منتهی.....
نگران پرسیدم
+چیشده؟
_فکرنکنم دیگه بتونه روی پاهاش بایسته و احتمالا تا اخر عمر باید روی ویلچر باشه...خدابهتون صبربده.
با حرفش شوکه به راهش خیره شدم...
این امکان نداشت
یعنی نفس من فلج میشد و نمیتونست دیگه روی پاهاش بایسته؟
حال روحیم داغون شد
کیان دستمو گرفت و کشید
_عموجون من گشنمه؟
بغلش کردم
+الهی قوربونت برم بریم رستوران هرچی میخوری بخرم برات.
بخاطر پسرمم شده باید قوی میبودم تا نفس حالش خوب بشه.
پلیس ها اونروز توی پارکینگ بعداز شلیک برزو به نفس دستگیرش کرده بودند و با استفاده ازمدارکی که به پلیس ها داده بودم داشتند دنبال پروا و نریمان میگشتند....
کیان رو توی بغلم گرفتم و رفتیم سمت رستوران روبه رو بیمارستان.
نشوندمش روی صندلی و گفتم
+همین جابشین برم غذارو سفارش بدم و دستامو بشورم.
چشم بانمکی بهم گفت.
راه رفتم سمت سرویس بهداشتی.تمام هوش و هواسم پی نفس بود.
چطور وقتی به هوش اومد این خبرو بهش میدادم؟
دستاموشستم و از سرویس بیرون اومدم..
گذرا نگاهی به سمت کیان انداختم که چشمم خورد به پروا...
روی صندلی مقابل کیان نشسته بود و داشت باهاش حرف میزد....
 


تند رفتم سمت میز و کیان رو ازپشت توی بغلم گرفتم که پروا نگاهش بانگاهم گره خورد
پیچ و تابی به خودش داد و گفت
_خوشحالم میبینمت.پسرنازی داری
کیان رو محکم توبغلم فشردم
+واسه چی اومدی اینجا؟
به صندلی اشاره کرد و گفت
_بشین باهات حرف دارم
+ولی من علاقه ای به شنیدن حرفهات ندارم.
خواستم برم که اسممو بلندصدا زد
_میثاااااق لطفاااا
به اطراف نگاهی انداختم که تقریبا کل رستوران چشمشون به من بود
ناچارا برگشتم و روی صندلی نشستم.
کیان توی سکوت محکم بغلم کرده بود و فقط منو پروارو دید میزد.
+خب میشنوم؟
قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت
_میثاق من پشیمونم از کارایی که درحقت کردم.
ازت معذرت میخوام خواهش میکنم منو ببخش و برگرد سرزندگیمون
یه تای ابرومو بالا دادم
+دقیقا چیرو بایدببخشم؟
هم خوابیت با پدرم رو یا نقشه هایی که کشیده بودی؟
بدون هیچ خجالتی نگاهشو ازم برنداشت
_خب یه اتفاقی بود که افتاد چون پدرت میخواست. البته برزو پدر واقعیت نبود نه؟
از این همه وقاحتش عصبی شدم.
دندونامو بهم فشاردادم و ازجام بلندشدم
+بایدبرم پیش زنم...
راهموتندکردم و ازرستوران زدم بیرون.
نمیدونم هدفش ازاومدن چی بود ولی مطمئن بودم نقشه ای داره چون پروا درست خود شیطان بود.
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم که پروا با فاصله زیادی ازم داشت میومد..
کیان یقه پیراهنموکشید و گفت
_بلام چی ممیخلی بخولم.
پاک فراموش کرده بودم واسه چی اومدم بیرون
+چشم چشم ببخشید یادم رفته بود الان برات میخرم.
همش نگاهم به اطراف بود. حس میکردم چندنفر از آدمهای پروا و برزو دارن تعقیبم میکنند...
یه ساندویج واسه کیان گرفتم و راه افتادیم سمت بیمارستان.
هوشیاری نفس بالا اومده بود
دکترها احتمال میدادند تا دوسه روزدیگه به هوش ییاد.
یک لحظه هم کیان رو از خودم دورنمیکردم که مبادا اتفاقی واسش نیفته...
باید فکری به حال پروا میکردم تا شرش از سر منوزندگیم کم بشه...
 


(نفس)

صداهای نامبهمی توی سرم اکو میشد.
کم کم چشمهامو بازکردم اطرافم واسم نا آشنا بود.
یه پرستار بالای سرم بود
_عزیزم خوبی؟
دردبدی توی سرم پیچید.
+من کجام؟
_بیمارستانی. خوشگل خانم کلی آدم رو نگران کردی بهتری؟
+خوبم...
خواستم بدنم رو تکون بدم ولی دست و پاهام تکون نمیخورد.
مثل اینکه بدنم لمس بود.
با ترس رو کردم به پرستار
+من نمیتونم بدنم رو تکون بدم.
چم شده؟
با لبخندگفت
_نترس عزیزم اثرات بیهوشیه بهترمیشی..
اینو گفت و رفت.
چند دقیقه نگذشته بود که میثاق اومد داخل
چشمهاش اشکی بود.
دستمو توی دستهاش گرفت و بوسید
_خوبی عزیزدلم؟
توکه منو نصف جون کردی..
+چندروز بیهوش بودم؟
_حدود دوازده روز
+کیان...کیان کجاست؟
لبخند زیبایی روی لب هاش نشست
_پیش خودم .پسر کوچولومون جاش پیش باباش امنه خیالت راحت عشقم
بغضم گرفت از لحنش
اون هنوزم با محبت بود و توی نگاهش عشق موج میزد
+میثاق نمیتونم بدنم‌ رو تکون بدم؟
نگاهش رنگ غم گرفت و چشماشو ازم دزدید
_چیزی میخوری واست بیارم؟
مشکوک شدم ..
+چرا حرفو عوض میکنی چیزی شده میثاق؟
ازجاش بلند شد و پتوی روم رو مرتب کرد
_برم واست یه آبمیوه بگیرم
زود از اتاق رفت بیرون...
پس حدسم درست بود...من فلج شده بودم و نمیتونستم بدنم رو تکون بدم
باورش واسم سخت بود که بای بقیه عمرم رو روی تخت میگذروندم...
اینکه دیگه نتونم پسرکوچولوم رو بغل کنم
فکر همه اینها بهم هجوم آورد...
چشمهامو بستم و شروع کردم به داد کشیدن؛
دادمیزدم و گریه میکردم.
مطمئن بودم میثاق پشت در اتاق ایستاده و منوتنها گزاشته تا با این درد کنار بیام...
 


چندروزی بود تحت مراقبت ویژه بودم.
دکترها احتمال میدادند با گذروندن طی دوره درمان بتونم بالا تنه ام رو حرکت بدم ولی میگفتن تا آخرعمرم باید روی ویلچر بشینم و پاهام رو ازدست دادم.
ضربه روحی بدی بهم وارد شده بود
چندباری میثاق با اجازه دکتر کیان رو آورد بیینم
ولی حتی دیدن کیان دردمم رو کم نکرد
_نفس جان عزیزم حواست کجاست؟
از افکارم بیرون اومدم و برگشتم سمت میثاق
+همین جا
_نه همین جا نبودی. به چی فکرمیکنی؟
+به بدبختی هام. سرنوشت تلخم.
میثاق دستمو تو دستش گرفت و آروم نزدیک لبش برد و بوسید
_قول میدم کاری کنم همه این روزای تلخ رو از یادببری.
ذهنم کشیده شد به شبی که ازدست نریمان فرارکرده بودم و توجاده با میثاق تصادف کردم...
تواین چندسال چقد زمونه بهم سخت گرفته بود ولی میثاق همون آدم بود و فرقی نکرده بود
سوالی که این دوسال توی ذهنم بود رو به زبون آوردم
+چرا با پروا ازدواج کردی؟ چه راحت ازم گذشتی؟
مثل اینکه کار خطایی کرده باشه سرش رو انداخت پایین
_خیلی سال نبود که فهمیدم برزو پدر واقعیم نیست.
اوایل واسم مهم نبود اما کم کم که گذشت دیدم که برزو تغییر کرد.
همیشه سعی داشت منو ازهمه چیز دور کنه بیشتر از مادرم.
با تحقیقاتی که از طریق چندتا دوست و آشنا کردم فهمیدم پدرم آدم سرشناسی بود و وضع مالی خوبی داشت .
برزو و پدرم رفیق فاب هم بودند پدرم تویه تصادف که حالا شک دارم ساختگی بوده یا نه میمیره و منومادرم تنهامیمونیم....
اولین باری بود که میثاق رو انقدر دگرگون میدیدم.
اروم زمزمه کردم
+اگه اذیتت میکنه ادامه نده..
لبخندی بهم زد و از روی صندلی بلند شد و رفت سمت پنجره
_برزو از مادرم خواستگاری میکنه و بهش قول میده منو بچه خودش بدونه و دیگه بچه دار نشن.اما این اتفاق نمیفته و مادرم دوبار باردار میشه.
کم کم تواین سالهای زندگی اموالی که از پدرم رسیده بود رو با دوز و کلک از چنگ مادرم درمیاره .
درسته برزو تواین سالها خیلی از لحاظ مالی بهم کمک کرده ولی حالا فهمیدم همه اون اموال حتی یک دهم اموالی که بهش رسیده بود نبود.
اه عمیقی کشید و برگشت نگاهم کرد
_وقتی اون شب تو تصادف دیدمت حس کردم خیلی ساله میشناسمت
برام با همه دخترها فرق داشتی. حتی لحظه ای که گفتم باهام صوری ازدواج کن واقعا ازته دلم عاشقت بودم...
حتی از اون فاصله میتونستم رد اشک توچشمهاش ببینم و بفهمم داره با صداقت این حرفو بهم میزنه...
 



پنجره رو کمی باز کرد و هوای خنک پاییزی وزید توی اتاق
_با پروا خیلی قبل از تورابطه داشتم. بی بند و باربود و خیلی چیزها و عار نمیدونست.
رابطمون هربار به میل خودش بود و من دخالتی درش نداشتم.
بار اخر که تو گم شده بودی اومد خونم مست بودم و نفهمیدم چطور اون اتفاق افتاد ولی حاضرم قسم بخورم قلبم ازوقتی دیدمت فقط و فقط واسه تو تپیده...
توی زندان از طریق فرهاد فهمیدم جات کجاست ولی دستم به جایی بند نبود..
بعداز دوماه یهویی فرهاد غیب شد و دیگه نیومد ملاقاتم .
چه روزها و شبهایی توی سلولم با یادتو و بچمون گذروندم...
اومد و کنارم نشست و دستمو توی دستش گرفت
حالا دیکه اشکهاش ریخته بود رو گونه هاش
_دوباره باهام ازدواج میکنی نفس؟؟؟؟
میخواستم جواب بله بهش بدم که در اتاق باز شد و یکی از پرستارها اومد داخل.
_ببخشید پسرتون توی اتاقی که خواب بود نیست. لطفا تشریف بیارید حراست..
با این حرف پرستار حس کردم جهان واسم از حرکت ایستاد.
میثاق سراسیمه دستمو ول کرد و بدو بدو ازاتاق خارج شد
توان حرکت نداشتم و مثل مرده ها زل زدم به جای خالیش...
**************
(میثاق)

خودمو رسوندم به ایستگاه حراست
کیان رو با مشورت یکی ازپرستارها خوابوندم تویه اتاق و رفتم تا با نفس حرف بزنم ولی درست وقتی داشتم به نفس قول یه زندگی بهتر رو میدادم فهمیدم کیان نیست....
میدونستم کار پروا و نریمانه اما نمیخواستم نفس رو ناراحت و نگران کنم.
دکتر گفته بود اضطراب باعث میشه درمان روش جواب نده و حالش بدتر بشه.
خیس عرق بودم و دستپاچه توی سالن اینور اونور میرفتم.
زنگ زده بودیم پلیس و نگهبان ها درحال چک دوربین ها بودند که گوشیم زنگ خورد...
شماره ناشناس بود. جواب دادم که صدای پروا پیچید توی گوشی
_بیا به آدرسی که واست پیامک میکنم. تنها بیا اگه جون پسرت رو دوست داری‌‌‌‌...
 


بدون اینکه به نفس بگم راه افتادم سمت آدرسی که پروا پیامک کرده بود.
لحظه آخر خروجم از بیمارستان چشمم خورد به بازپرس پرونده که ازفاصله دوری ایستاده بود و نگاهم کرد.
باید کیان رو برمیگردوندم پیش نفس
تا انقد مردبودن عرشیارو نکوبه توی سرم..
****
دوباره آدرس رو خوندم مثل اینکه درست اومده بودم.
آروم زنگ درو فشردم که به چندثانیه نکشید و در باز شد.
اول سرک کشیدم کسی نبود
آروم آروم رفتم داخل که پروا رو جلوی در ورودی ساختمان دیدم
لباس بازی تنش کرده بود که بهتره بگم اگه بی لباس بود سنگین تر میشد.
موهاشو ریخته بود دورش و آرایش غلیظی روی صورتش بود.
مثل همیشه حسابی بخودش رسیده بود.
با دیدنم لبخندی زد.
_میدونستم میای‌‌‌
+بخاطر بچم اومدم نه دیدن تو.
پسش زدم و رفتم داخل
نگاهی به اطراف انداختم و دوباره برگشتم سمت پروا
+کیان کجاست؟
با ناز رفت سمت پذیرایی و روی مبلی نشست
_ییا کیان جاش امنه بیا بشین.
دیگه داشتم عصبی میشدم
دادزدم
+کیاااااااان.....کیاااااااان کجایی؟؟؟
جوابی نشنیدم دوباره بلندتر صدا زدم
+کیااااااااان کجاییییی پسرم
قهقهه پروا بلندشد
_حتما اونم الان بدو بدو ازپله ها میاد و میپره توبغلت...
عصبی از حرفش به سمتش حمله کردم و گردنش رو گرفتم بین دستم
فشار دستمو دور گردنش بیشترمیکردم.
رنگش داشت به کبودی میرفت
+بهم میگی پسرم کجاست یا همینجا خفت کنم زنیکه؟
صداش خر خر میکرد و چشمهاش داشت بسته میشد و زیر دستم همش درحال دست و پا زدن بود که ولش کردم و پرت شد رو مبل
ترسیده دستشو گزاشت روی گلوش و افتاد به سرفه کردن
انتظار این حرکت رو ازم نداشت
_وحشی داشتی خفم میکردی..
+میگی کیان کجاست یا واقعا میخوای بمیری؟
توی چشمهاش ترس رو میتونستم ببینم.
اون نمیدونست من سربچم با کسی شوخی ندارم.
من دوسال حسرت دیدن نفس و بچم به دلم مونده بود حالا اجازه نمیدادم کسی اونارو ازمن بگیره...
 


بدون اینکه به نفس بگم راه افتادم سمت آدرسی که پروا پیامک کرده بود.
لحظه آخر خروجم از بیمارستان چشمم خورد به بازپرس پرونده که ازفاصله دوری ایستاده بود و نگاهم کرد.
باید کیان رو برمیگردوندم پیش نفس
تا انقد مردبودن عرشیارو نکوبه توی سرم..
****
دوباره آدرس رو خوندم مثل اینکه درست اومده بودم.
آروم زنگ درو فشردم که به چندثانیه نکشید و در باز شد.
اول سرک کشیدم کسی نبود
آروم آروم رفتم داخل که پروا رو جلوی در ورودی ساختمان دیدم
لباس بازی تنش کرده بود که بهتره بگم اگه بی لباس بود سنگین تر میشد.
موهاشو ریخته بود دورش و آرایش غلیظی روی صورتش بود.
مثل همیشه حسابی بخودش رسیده بود.
با دیدنم لبخندی زد.
_میدونستم میای‌‌‌
+بخاطر بچم اومدم نه دیدن تو.
پسش زدم و رفتم داخل
نگاهی به اطراف انداختم و دوباره برگشتم سمت پروا
+کیان کجاست؟
با ناز رفت سمت پذیرایی و روی مبلی نشست
_ییا کیان جاش امنه بیا بشین.
دیگه داشتم عصبی میشدم
دادزدم
+کیاااااااان.....کیاااااااان کجایی؟؟؟
جوابی نشنیدم دوباره بلندتر صدا زدم
+کیااااااااان کجاییییی پسرم
قهقهه پروا بلندشد
_حتما اونم الان بدو بدو ازپله ها میاد و میپره توبغلت...
عصبی از حرفش به سمتش حمله کردم و گردنش رو گرفتم بین دستم
فشار دستمو دور گردنش بیشترمیکردم.
رنگش داشت به کبودی میرفت
+بهم میگی پسرم کجاست یا همینجا خفت کنم زنیکه؟
صداش خر خر میکرد و چشمهاش داشت بسته میشد و زیر دستم همش درحال دست و پا زدن بود که ولش کردم و پرت شد رو مبل
ترسیده دستشو گزاشت روی گلوش و افتاد به سرفه کردن
انتظار این حرکت رو ازم نداشت
_وحشی داشتی خفم میکردی..
+میگی کیان کجاست یا واقعا میخوای بمیری؟
توی چشمهاش ترس رو میتونستم ببینم.
اون نمیدونست من سربچم با کسی شوخی ندارم.
من دوسال حسرت دیدن نفس و بچم به دلم مونده بود حالا اجازه نمیدادم کسی اونارو ازمن بگیره...
 


هوا داشت رو به خنکی میرفت.
دوسال بود از کیان خبرنداشتم.
پلیس ها خیلی دنبالش گشتند ولی پیداش نکردند.
مثل اینکه آب شده بود و رفته بود توی زمین.
پروا هم قسم میخورد ومیگفت خبری ازشون نداره و قراربوده بعد از چندروز نریمان خودش بیاد دنبال پروا.
واسه پروا حکم بیست سال زندان بریده بودند چون به همکاری در قتل کیامهر اعتراف کرده بود...
ذهنم کشیده شد به شبی که کیامهر چاقو خورده اومد خونه و جلوچشمم جون داد.
اون بخاطر من و اون مدارک جونش رو به خطر انداخت.
برزو و نریمان وقتی کیامهر داشته گاوصندوق مدارک رو خالی میکرده دیده بودنش و بعداز کلی تعقیب و گریز کیامهر از دستشون فرار کرده بود
اما همون شب پروا با آشنایی قبلی که با کیامهر داشت به کیامهر نزدیک میشه و کیامهر هم نمیدونسته پروا همدست نریمان و برزوشده
و تویه فرصت مناسب تو ماشینش نریمان با ضربات چاقو بهش حمله میکنه‌ تا مدارک رو بگیره...
اما کیامهر از رو نرفته بود و با اون حالش خودشو رسونده بود به من تا مدارک رو بهم بده..
پروا به همه اینا اعتراف کرده بود.
حتی به رابطه همزمانش با برزو و نریمان...
تو همین فکرو خیالها بودم که دستهای گرم میثاق روی شونه ام نشست و ازپشت سر بغلم کرد...
خم شد و بوسه ای روی گونم کاشت
_باز که رفتی توفکر عزیزم
لبخندی بهش زدم.
حدود یکسالی میشد دوباره رسما با میثاق عقدکرده بودم و دوتایی با همه وجود داشتیم دنبال پسرمون میگشتیم اما فایده ای نداشت
+بنظرت کیان الان چیکار میکنه؟کجاست؟
اهی کشید و نگاهشو ازم گرفت تا رد اشک توی چشمهاش نبینم
_بهت قول میدم پیداش میکنیم قول میدم....

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : royayenafas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه izyhem چیست?