رمان رویای نفس 10 - اینفو
طالع بینی

رمان رویای نفس 10


دلم واسه بچم تنگ شده بود و بدتراینکه نمیدونستم حالش چجوریه الان.
قطره اشکم چکید روی گونه ام
میثاق اخمی کرد و دستمو توی دستش گرفت
_گریه نکن جان من گفتم که پیداش میکنیم کیان بچه منم هست اینو که یادت نرفته.
سرمو تکون دادم و اشک هاموپاک کردم.
میثاق خیلی تواین مدت هوامو داشت دلم نمیخواست ناراحتش کنم..
****************
روی تخت معاینه دراز کشیدم و دکتر دوباره دستگاه های مخصوص رو به پاهام وصل کرد
حدود دوماهی میشد که دکتر وعده داده بودبهم میتونم‌ راه برم.
محکم دست میثاق توی دستم گرفتم اونم فشار ارومی به دستم داد و لبخندی به روم پاشید لب زد
_نترس چیزی نیست...
ویبراتور دستگاه روشن شد و به پاهام شوک و ویبره وارد کردند.
مشغول معاینه بودم که گوشی میثاق زنگ خورد.
ازم کمی فاصله گرفت و تلفنش رو جواب داد.
اما انقد آروم حرف میزد که صداش رو نمیشنیدم...
*************
(میثاق)

شماره ناشناس بود.
جوابش دادم و کمی رفتم دورتر تا نفس فکرش مشغول من نشه...
+بله؟
صدای بازپرس پرونده به گوشم رسید.
تواین دوسال دیگه صداش رو خوب شناخته بودم و تقریبا باهم دوست شده بودیم
_سلام میثاق جان
+سلام جناب سرهنگ حالتون خوبه؟
_مچکرم .بدموقع که تماس نگرفتم؟
دلشوره افتاد به جونم
+راحت باشید چیزی شده؟
کمی از نفس باز فاصله گرفتم
_چیزی که نه ولی ما...
منتظر بقیه حرفش شدم..
صدای کوبیده شدن قلبم به سینه ام رو میشنیدم.
_ما نریمان رو دستگیرکردیم اما...
دستموگرفتم به دیوار تا نیفتم.
نفسم داشت بندمیومد
_ولی متاسفانه پسرتون همراهش نبود..
آب دهنمو پرصدا قورت دادم
+ی...یعنی چی؟
_نریمان گفت که...
نمیدونستم چه خبر بدیه که حتی جناب سرهنگ از گفتنش اجتناب میکنه ولی بالاخره بعداز کمی سکوت گفت
_نریمان گفت پسرتون رو فروخته....
 


با حرفی که شنیدم همه چی مقابل چشمهام تیره و تارشد.
دستموگرفتم به دیوار و سرخوردم پایین.
نفس که چشمش بهم بود نگران ازجاش بلندشد
_چیشده میثاق؟
زبونم بنداومده بود
چی بهش میگفتم؟ میگفتم پسرمون که دو سال چشم انتظارش بودیم فروختن؟
سرهنگ کیانی همش پشت خط اسممو صدا میزد و من دیگه توانایی جواب دادن بهش نداشتم.
فقط حرف آخرش درست شنیدم که گفت برم اداره دیدنش و قطع کرد...
سرمو گرفتم بین دستهام
نفس هی دادمیزد و ازدکتر میخواست دستگاه هارو از پاهاش بازکنن.
نباید حالا که پاهاش دوباره داشت جون میگرفت بهش شوک وارد میکردم.
طی یه فکر ناگهانی ازجام پاشدم و رفتم سمتش
+عزیزم آروم باش نفس آروم باش چیزی نیست
نفس نفس زنان گفت
_کی بود چی گفتن خبری از کیان شده هان؟
+نه نه فقط بهم خبردادن میعاد تصادف بدی کرده و حالش بده...
این حرفم انگار مثل آبی روی آتیش بود.
نفس آروم شد و روی تخت دراز کشید
_چرا با چی تصادف کرده؟ الان کجاست؟
+نمیدونم عزیزم. باید برم بیمارستان.
تواین مدت برای نفس یه پرستار گرفته بودم تا هروقت کارپیش میادبتونم تنهاش بزارم و برم
+زنگ میزنم مریم خانمم بیاد پیشت. ناراحت که نمیشی اگه برم؟
لبخند زیبایی زد و گفت
_نه برو فقط بهم خبربده حال میعاد چطوره. توبرو من خودم به مریم زنگ میزنم...
سرمو تکون دادم و راه افتادم.
اما نگاه نگران نفس از دیدم مخفی نموند.
مثل اینکه از چشمهام فهمیده بود بهش دروغ گفتم و خبر از کیان بوده...
با قدم های لرزون راه افتادم سمت ماشینم تا برم کلانتری.
دلم گواهی بدمیداد. نریمان معلوم نبود کیان رو به کی داده ،
اصلا کی اینکارو کرده.
شایدهمون دوسال پیش...
اونموقع معلوم نبود چجوری باید کیان رو پیدا میکردیم.
حال نفس روزبه روز بدترمیشد دلتنگی هاش برای کیان اما ازطرفی وضعیت جسمیش رو به بهبودی بود
شرایط سختی رو داشتم تحمل میکردم شرایطی که داشتم زیرش کمر خم میکردم....
 



+یعنی چی که بچه رو فروخته؟
کیانی سرش رو تکون داد و گفت
_میگه نمیتونسته خرجشو بده و نگهش داره اونو فروخته به یه خانواده که بچه دار نمیشدن
+خب اسمی آدرسی ازاون خانواده...
_اون خانواده....
وقتی سکوت اتاق بیشتر شد عصبی شدم
+اون خانواده چی؟ بگید دیگه
_اونا یه خانواده عرب بودن . که معلوم نیست الان ایران هستن یا کدوم کشور عربی
وااای بدترازاین نمیشد
مثل گشتن سوزن توی انبار کاه
ازفشار عصبی داد بلندی زدم
+وااااای وااااااااای لعنت بهت نریمان لعنت بهت....
**********
(نفس)

مریم مثل همیشه بامهربونی همه کارهای بیمارستان انجام داد و اماده برگشتن به خونه شدیم.
چندبار به گوشی میثاق زنگ‌ زدم اما جواب نداد
دلم گواهی بد میداد.
حس کرده بودم بهم دروغ گفته اما نمیخواستم به میعاد یا مشتاق زنگ بزنم
میثاق خیلی درحقم خوبی کرده بود نمیخواستم حالا با زنگ زدن به برادر وخواهرش جلوی اونا خرابش کنم و نشون بدم به شریک زندگیش دروغ گفته
پس بایدصبوری میکردم...
همراه مریم رسیدیم خونه و بعداز کمی تمیزکاری و پختن شام تنهام گزاشت و رفت.
ساعت از نیمه های شب گذشته بود ولی میثاق هنوز خونه نیومده بود هرچقدرهم بهش زنگ میزدم جواب نمیداد.
حالا مطمئن شده بودم جریان چیز دیگه بوده و میثاق دروغ گفته بود.
ساعت حدود سه نصفه شب که بالاخره پیداش شد.
همونجا جلوی در روی ویلچر بودم.
اولش با دیدنم کمی جا خورد
سرش داد کشیدم و گفتم
+کجابودی ازصبح هان؟دلم هزار راه رفت چرا گوشیت جواب نمیدی.
فکرکردی بچم نمیدونم دروغ گفتی تصادفی درکارنبوده؟ کجابودی میثاق؟
نگاهشو دوخت بهم و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید پایین
_نریمان رو دستگیر کردن....ولی... ولی...
داد کشیدم
+ولی چیییییی؟؟؟؟
_ولی نریمان گفته کیان رو فروخته.....

 


حس کردم زمین و زمان ازحرکت ایستاد.
یعنی چی کیان رو فروخته
با دهن باز زل زده بودم به میثاق و هرچقدرمیخواستم حرف بزنم نمیتونستم.
مثل اینکه ازشوک حرفش زبونم بند اومده بود.
میثاق اومد نزدیک تر و شونه هامو تکون داد
_نفس جان عزیزم چت شد؟ حرف بزن باهام
دهنمو بازو بسته میکردم ولی صدایی ازم درنمیومد
پسرکوچولوی من فقط چهارسالش بود مگه عروسک بود که به راحتی بشه اونو فروخت
میثاق هی ازم میخواست حرف بزنم ولی نمیتونستم
قطره های اشکم تند تند میچکید رو گونه هام
_نفس حرف بزن. چیشدی؟ خدا لعنتت کنه میثاق که نمیتونی خبر بد رو عین آدم بدی
چند سیلی به صورتم زد ولی فایده نداشت...
********
نفهمیدم کی و چجوری منو رسونده بود بیمارستان.
همش حرف میثاق توی سرم اکو میشد
_نریمان گفته کیان رو فروخته...
دکترها و پرستارها و میثاق بالای سرم بودند اما من قلب و روحم پیش پسرم بود....
_آقای دکتر چیکار بکنم ؟ حالش خوب میشه؟
دکتر نگاهی بهم انداخت و روبه میثاق کرد
_شوک بدی بهش وارد شده که زبونش بند اومده امیدوارم که مشکلش ادامه دار نباشه..
**********
(میثاق)

یک هفته ای از دستگیر شدن نریمان میگذشت.
و نفس همینطور زبونش بند اومده بود.
صب تا شب روی صندلی چرخدارش مینشست و زل میزد به پارک مقابل خونه و گریه میکرد.
هرچقدر باهاش حرف زدم و امید دادم کیان رو پیدامیکنم فایده نداشت.
این روزها حتی کمتر نگاهم میکرد
شاید منو مسبب همه این اتفاقات میدونست
اگه بخاطر پروا و مال و اموال ازش نمیگذشتم اینجوری نمیشد...
روی کاناپه جابه جاشدم و ساعت رو نگاه کردم
حدودای دو نصفه شب بود .
خوابم نمیبرد و فکروخیال یه لحظه آرومم نمیزاشت.
ازجام چاشدم تا آب بخورم و سری به نفس بزنم.
رفتم و دیدم دراز کشیده روی زمین و عکس کیان رو بغل کرده و چشمهاش بسته.
پتویی کشیدم روش و از اتاق اومدم بیرون..
کاش میتونستم بغلش کتم ببوسمش و ازش بخوام منوببخشه؛
اما میدونستم هنوز موقعیتش نرسیده
باید اول کیان رو پیدا میکردم...
 


نور خورشید از پنجره درست میتابید به چشمهام و نمیزاشت بخوابم.
عصبی بیدارشدم و پرده های سالن رو کیپ تا کیپ کشیدم.
تا دم دمای صبح خوابم نبرده بود؛
ساعت ده بود و دوساعت دیگه وقت داروهای نفس بود.
دوباره روی کاناپه دراز کشیدم ولی دلشوره بدی افتاده بود به جونم.
هرچقدر تلاش کردم دیگه خوابم نبرد.
به زور خودمو رسوندم به سرویس بهداشتی و آبی به سروصورتم پاشیدم تا خواب ازسرم بپره.
شب خیلی بدی رو پشت سر گزاشته بودم.
رفتم آشپزخونه و زیرکتری رو روشن کردم
میخواستم امروز با نفس حرف بزنم؛
ازش بخوام منو ببخشه
بهش قول بدم پسرمون رو پیدا میکنم حتی اگه چندسال طول بکشه...
ازخونه زدم بیرون و حلیم و نون تازه گرفتم
نفس عاشق حلیم با نون تازه بودگ
برگشتم خونه ولی هنوز خبری از نفس نبود
ساعت یازده و بیست دقیقه بود و سابقه نداشت نفس تا الان بتونه بخوابه.
آروم آروم رفتم سمت اتاقش که دیدم همونجوری که دیشب پتو رو کشیده بودم روش خوابیده.
رفتم سمتس و برش گردوندم
ولی با صورت مثل گچش روبه رو شدم
حدس زدم چه اتفاقی افتاده.
عقلم کارنمیکرد هی اسمشو بلندبلند صدا میزدم
+نففففس نففففسم پاشووو
تکونش میدادم و اسمشو صدا میزدم
بدنش سرد سرد بود و تکون نمیخورد
ترسیده دوییدم و درو بازکردم و با دادوهوار کمک میخواستم
+کمککککک کمممممکم کنید زنم .....زنممممم
*********
روی سرامیک های سرد سالن نشسته بودم و به رفت و آمدها نگاه میکردم.
آمبولانس نفس رو برد و همسایه ها جمع شده بودند.
یکی میگفت مُرده و اون یکی میگفت نه هنوز زندست.
سرهنگ کیانی اومد سمتم و دستشو گزاشت روی شونم
_پسرتون رو پیدا میکنم قول میدم...
و این حرفش کافی بود تا صدای هق هقم کل خونه رو پر کنه...
من مرد ضعیفی شده بودم و این ضعف داشت منو ازپا درمیاورد...
 


سه روز بود سطح هوشیاری نفس پایین اومده بود.
بخاطر قرصهایی که اونشب خورده بود تا خودکشی کنه.
صبح تا شب توی بیمارستان بودم و حتی یک ثانیه اونجارو ترک نمیکردم.
میعاد و مشتاق همش کنارم بودند و بهم دلداری می دادندگ
دلم واسه نفس تنگ شده بود.
حالت فهمیده بودم من بدون اون نمیتونم زندگی کنم.
دکترها جواب قطعی از حالش بهم‌ نمیدادند و هربار میگفتن امیدت به خدا باشه.
********
توی راه رو بیمارستان نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد
از توجیبم درش آوردم و بادیدن اسم سرهنگ کیانی فوری تماسو وصل کردم
+بله جناب سرهنگ؟
_سلام خوب هستید؟
+ممنونم
_حال همسرتون چطوره؟
آهی کشیدم
+متاسفانه همونجوری بیهوش تغییری نکرده
_بسیارخوب . امروز ساعت دوازده بیایین کلانتری
+اتفاقی افتاده؟
_نه بیاید خودتون متوجه میشید
تشکری کردم و گوشیرو قطع کردم.
نکنه باز اتفاقی افتاده بود خدایا من دیگه تحملش رو نداشتم.
میعاد با دو فنجون قهوه اومد و کنارم نشست
_بیا داداش شب تا صب بیدار بودی قهوه سرحالت میاره
لبخندی به روش زدم و فنجون ازدستش گرفتم
+مرسی . این چندروز تو و مشتاق رو خیلی اذیت کردم
_این چه حرفیه امیدوارم حال نفس رود خوب بشه...
+بایدبرم کلانتری
نگران پرسید
_واسه چی اتفاقی افتاده؟
+نمیدونم فقط گفتن برم.
زودازروی صندلی بلندشد و گفت
_منم میام تنها نباشی
سرمو تکون‌دادم و فنجون رو نزدیک لبم بردم.
شاید این تلخی اسپرسو میتونست کمی از تلخی این روزارو کم کنه شاید....
*******
گوشه سالن ایستاده بودم و اطرافو نگاه میکردم
میعاد کنارم روی صندلی نشسته بود و حرفی نمیزد.
با نوک پام روی زمین ضرب گرفتم تا ازاسترسم کم بشه.ازطرفی نگران حال نفس بودم و ازطرفی نمیدونستم چرا ازم خواستن بیام اینجا
_آقا بفرمایید داخل...
میعاد سقلمه ای به پهلوم زد و گفت
_داداش دارن صدامون میکنن
گلومو صاف کردم و راه افتادیم سمت اتاق سرهنگ کیانی...
 


وارد اتاق شدیم که نریمان روی یکی از صندلی ها نشسته بود.
به دستش دستنبد و به پاهاش پابند بسته بودند.
نسبت به آخرین باری که دیدمش لاغرتر شده بود
وقتی سرشو بلندکرد و باهاش چشم توچشم شدم حس کردم نمیشناسمش.
همون آدمی که چندسال قبل توی اون مرکز مشاوره بود...
یا اونی که دوسال پیش واسه خودش برو بیایی داشت
باصدای سرهنگ کیانی به خودم اومدم و چشم از نریمان گرفتم
_بشینید
تشکری کردم و همراه میعاد روی صندلی روبه روی نریمان نشستیم.
حالا مطمئن شده بودم برای یه خبراز کیان اومدم اینجا.
سرهنگ کیانی تک سرفه ای کرد و بعد رو کرد سمت من
_یه خبرخوب واستون دارم یه خبر بد...
قلبم به تپش افتاد.
آب دهنمو قورت دادم و چیزی نگفتم که ادامه داد
_خبر بد اینه که حکم اعدام پدرتون اومده و احتمالا تا هفته دیگه اجرا بشه...
نگاهی به میعاد انداختم که سرشو انداخت پایین.
برزو واسه میعاد و مشتاق همیشه یه پدر نمونه بود.
قطره اشکی از گوشه چشم میعادچکید که از دیدم پنهون نموند.
خواست ازجاش بلندشه که دستمو گزاشتم رو شونش و آروم گفتم
+خبرخوب هنوز مونده ..
نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت و سرجاش نشست..
+خب جناب سرهنگ خبرخوبتون رو نگفتین؟
لبخندی زد و گفت
_پسرتون رو پیداکردیم و تاچندساعت دیگه با نیروها میرسه تهران
ازجام بلندشدم و باخوشحالی گفت
+راست میگین؟ کیان دارن میارن؟
میعادهم بلندشد و خوشحال بغلم کرد
سرازپا نمیشناختم با این خبر انگار دنیارو بهم داده بودن.
توهمین حال بودم که نریمان گفت
_حال نفس چطوره؟
برگشتم و باخشم نگاهش کردم
+اگه حال نفس برات مهم بود دوسال بچشو ازش دورنمیکردی مرتیکه.
یه لحظه یاد حال نفس و اون دوسال عذاب کشیدن هاش افتادم و حمله کردم سمت نریمان
گرفتم از یقه اش و دادزدم
+تو زندگی منو خراب کردی زندگی نفس رو حتی زندگی اون بچه رو
نریمان ازخودش دفاع هم نمیکرد و چیزی نمیگفت.
چندتا سرباز و میعاد اومدن و منو ازش جداکردن.
سرهنگ گفت
_این چه رفتاریه من آوردمتون اینجا حرف بزنید
شرمنده گفتم
+ببخشید کنترلم رو از دست دادم...
بعداز امضای کمی مدارک و صورت جلسه برگشتم بیمارستان و قرارشد هرموقع کیان به تهران رسید بهمون خبربدن.
حالا دعا میکردم زودتر حال نفس خوب بشه و بعد ازدوسال بتونه پسرمون رو توی بغلش بگیره....
 


روزها پی هم میگذشت و حال نفس تغییری نکرده بود.
الان درست پنجاه و یک روز بودکه نفس بیهوش روتخت افتاده بود.
کیان رو محکم توی بغلم فشردم و بوسیدمش.
_دلم بلا مامانیم تنگ شده.
+دل منم خیلی براش تنگ شده...
چند وقتی میشد یهش گفته بودم پدرشم و ازم گرفته بودنش.
مثل نفس با درک و باهوش بود.
درسته سه چهار روز ازم فراری شد ولی بعدش وقتی عکسهای دونفریم با نفس رو نشونش دادم باورش شد که منونفس زن و شوهر بودیم و اون پسرماست.
دوسال از ما دور بود ولی خصوصیت های نفس رو به ارث برده بود
باهوش؛ زیرک؛ با درک...
_بابایی؟؟؟
این کلمه کافی بود تا همه فکروخیال های عالم رو بریزم دور
+جان دلم؟
_بلیم مامان رو از نزدیک ببینیم؟
لپ های تپلش رو بوسیدم
+باشه بریم.
رفتم و ازسرپرستار اجازه گرفتم تا بزاره منوکیان بربم نفس رو ببینیم.
دیگه تواین مدت همه بیمارستان با ما انس گرفته بودن و دعا میکردن حال نفس زودخوب شه.
بعد از پوشیدن لباسهای مخصوص دست کیان رو گرفتم و وارد اتاقی که نفس توش بودشدیم
کلی دستگاه بهش وصل بود
هرچندروز یبار میرفتم موهای بلندشو شونه میزدم.
ناخن هاشو کوتاه میکردم
به دست و پاهاش کرم میزدم.
نفس عاشق گل سربود کلی با کیان براش گل سرخریده بودیم و هربارکه میرفتیم دیدنش یکیشون رو میزدیم به موهاش خوشگلش.
کیان گل سر دیگه ای از جیبش درآورد و با اون دستهای کوچولوش گرفت جلوم
_بابایی امروز اینوبزن به موهای مامان
+چشم
تل از دستهاش گرفتم و از کشو میز کناری شونه رو درآوردم و مشغول شونه زدن موهاش شدم .
اروم موهاش شونه میزدم و تودلم قوربون صدقه زیبایی هاش میرفتم.
اگه این حس عشق نبود پس چی میتونست باشه؟؟
گیره رو با ملایمت به موهاش وصل کردم و خم شدم تا بوسه ای به گونه اش بزنم که حس کردم صدایی ازش شنیدم.
ترسیده عقب رفتم و نگاهی به نفس انداختم
هیچ عکس المعلی نداشت ولی یک هوصدای دستگاهای متصل بهش مثل اژیر بلند شد.
کیان ترسید و دویید سمتم
پرستارها و دکترها ربختن توی اتاق و مارو از اتاق بیرون کردند....

(۳ ماه بعد)

+عزیزدلم نفس خانوم انقد لجبازی نکن
تند سرشو تکون داد و باحالت اخم گفت
_گفتم که نه میثاق من نمیزارم ببریش مهدکودک
پوف کلافه ای کشیدم و نشستم روی مبل
+هرجور خودت راحتی
کیان هم نشست پیشم و چسبید بهم
_اصلا باباجون بیا با مامان قهر کنیم
چشمکی بهش زدم و اروم گفتم
+فکرخوبیه
نفس که ازدور داشت نگاهمون میکرد پرسید
_چی دارین میگین بهمدیگه؟
با حالت ساختگی رومو ازش گرفتم و گفتم
+منوپسرم باهات قهریم . به حرف ما گوش نمیدی.
ویلچر رو روند سمت ما و دستاشو باز کرد تا کیان رو بغل کنه
کیان رو هول دادم اونم دویید توی بغل مادرش.
چقدر دیدن این صحنه ها برام لذت بخش بود.
نفس و کیان همه دنیای من شده بودند.
ذهنم کشیده شد به روز اعدام برزو....

(۴ ماه قبل)

ساعت پنج صبح بود و توی محوطه حیاط زندان ایستاده بودیم.
مشتاق زار زار گریه میکرد و میعاد دلداریش میداد.
در آهنی زندان بازشد و برزو رو آوردند
دستو پاهاش زنجیر بسته بودند و روی چشمهاش چشم بند مشکی گزاشته بودند.
چشم بند از چشم هاش بازکردند و اجازه دادند برای اخرین بار باهاش حرف بزنیم.
کنار کشیدم و کمی با فاصله ایستادم.
دلم نمیخواست باهاش هم کلام بشم.چون همه دردهام باعثش برزو بود.
مشتاق بغلش کرد و با صدای بلند گریه میکرد.
برزو چشم ازم برنمیداشت و اصلا گوش نمیداد مشتاق و میعاد چقدر دارن براش بی قراری میکنند.
دو قدم با اون پاهای زنجیرشده اش اومد سمتم و خورد زمین.
نمیدونم چرا اون لحظه اولین نفری بودم که خودمو بهش رسوندم.
گرفتم از بازوش و سعی داشتم بلندش کنم.
مانعم شد و گفت
_منو ببخش میثاق....
نگاهم گره خورد به چشمهای اشکیش.
باورم نمیشد این برزو بود که داشت گریه میکرد
دستمو از توی دستش کشیدم که افتاد به پام
_منو حلال کن تورو به روح مادرت قسم. من خیلی بهت بدکردم...
دیدنش تواون لحظه برام دردناک بود.
من همیشه برزو رو پر قدرت دیده بودم و حالا افتاده بود به پاهام.
درسته پدر واقعیم نبود. درسته درحقم بدی کرده بود ولی یه حسی ته قلبم نمیزاشت بهش بی تفاوت باشم.
خم شدم و ازروی زمین بلندش کردم.
دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم.
وقتی سکوتم رودید چیزی نگفت و بردنش واسه اجرای حکم. وقتی طناب دار دور گردنش انداختن و چهارپایه رو از زیرپاش کشیدن توی قلبم واسه همیشه بخشیدمش و حلالش کردم...
 


(نفس)

روزهای سختی رو گذروندم وقتی کیان نبود.
دوسال هم نبودش مثل خوره افتاده بود به جونم و عذابم میداد اما امید پیداکردنش یک شب ازم دورنمیشد تا اون شب لعنتی.
میثاق دیرکرده بود و جواب تلفنم رو نمیداد.
خیلی نگران شده بودم تا اینکه اخرای شب پیداش شد.
اوضاع روحیش داغون بود و باحرفی که زد زندگی منم داغون شد.
_نریمان رو گرفتن و اعتراف کرده کیان رو فروخته....
اولین شبی بود که همه امیدهام واسه دیدن دوباره کیان ازبین رفت.
شوکه شدم و زبونم بند اومده بود.
میخواستم حرف بزنم دادبزنم ولی نمیتونستم.
مادربودن تنها و قوی ترین حس دنیاست که به یکباره میتونه تورو خوشبخت یا تورو بدبخت کنه.
چندروزی همینجوری برای من و میثاق گذشت.
میثاق هرروز صب میرفت و شب خسته و نا امید برمیگشت.
دیگه دیدن این شرایط برام قابل تحمل نبود.
تا اینکه تصمیم گرفتم به زندگیم خاتمه بدم
زندگی بدون پسرم....
قرصهای قلب قوی که از وسایل شخصی بابا برام جامونده بود و توی چمدون بود.
اوردمشون و قاطی یه لیوان آب کردم و همشو خوردم...
اونشب به چیزی فکرنمیکردم جز کیان
به اینکه دیگه نیست و من بعداز دوسال دیگه نمیتونم تا آخرعمرم ببینمش.
بجای انتخاب مرگ تدریجی هرروزه من مرگ برای یکبار رو انتخاب کردم.
دلم برای میثاق هم میسوخت و دوسش داشتم اما حسم به کیان چیزی فراتر از عشقم به میثاق بود.
دوماه توی کما بودم و ازاون دوماه چیزی یادم نمیاد.
وقتی به هوش اومدم کلی دکترو پرستاربالای سرم بودند.
یادم نمیومد چیشده و برای چی اینجام
به گفته میثاق حدود ده روزی توی بخش مراقبت های ویژه بودم.
وقتی بردنم توی بخش و میثاق اومد ملاقاتم کیان توی بغلش بود.
کمی گیج نگاهش کردم . حس میکردم توهم زدم و اثرات بیهوشیه
کیان رو گزاشت روی تخت کنارم و پسرم هم گیج نگاهم میکرد
بعداز چند دقیقه خم شد و با دستهای کوچولوش بغلم کرد....


وقتی حسش کردم و بوی تنش به مشامم خورد جون گرفتم
دستامو دورش حلقه کردم و بعداز دوماه و بیست روز حرف زدم
+کیاااااان....کیااااانمممم
اختیار اشکهام دست خودم نبود
میثاق هم گریه میکرد .
کل صورت کیان رو غرق بوسه کردم
باورم نمیشدبعداز دوسال تونسته بودم پسرم رو توی آغوشم بگیرم.
از خاطراتم بیرون اومدم و دفترو بستم....
چندوقتی بود به فکرنوشتن خاطراتم افتاده بودم.
کیان بدو بدو اومد سمتم
_مامانی مامان جون؟
بعلش کردم و بوسیدمش
+جان دلم عشق مامان؟
_بزار برم مهدکودک تولوخداااا
دلم برای زبون شیرینش پرکشید.
بعداز اتفاقات اخیر میترسیدم حتی ده دقیقه جایی تنهابزارمش
ولی میثاق چندروزی بودمیگفت بفرستیمش مهدکودک.
اه عمیقی کشیدم و زل زدم به چشمهای درشت مشکیش
+گل پسر مامان میدونی من چقدر عذاب کشیدم وقتی تونبودی؟ میدونی مامان داشت جون میداد بخاطر تو؟
_مامانی قول میدم با غریبه ها جایی ندم.
دلم نمیخواست انقد بهش سخت بگیرم.
+باشه مامان باشه بزار یه مهدکودک خوب پیدا کنیم چشم...
چشمهاش برق خاصی زد و گونمو بوسید
_دوستت دارم مامانی...
منتظر جوابم نموند و بدو بدو رفت پیش میثاق و داد میزد
_بابایی بابایی بیا مامان راضی کردم...
خنده ای سر دادم و ته دلم خداروشکر کردم واسه آرامش الانم.
****
با ترس به پاهام نگاه کردم
+یعنی...یعنی الان میتونم پاهامو حرکت بدم؟
دکتر لبخندی زد و گفت
_بله اروم اروم از انگشت هات شروع کن..
نگاه پر استرسمو انداختم به میثاق ... چشمهاشو اروم روی هم گزاشت و سرشو تکون داد.
بسم اللهی زیر لب گفتم و شروع کردم به تکون دادن انگشت هام.
کمی زور زدم ولی نتونستم...
+نم....نمیتونم
دکتر با نرمی انگشتای پاهامو تکون داد
_میتونی کمی بیشتر زور بزن.
دیگه داشت گریه ام میگرفت.
دلم میخواست ولی نمیتونسم تکونی به پاهام بدم...
میثاق اومد و فشاری به دستم داد
_تومیتونی نفسم تلاش کن... بقیه روزای زندگیمون باید همپای من باشی بدویی دنبال منو کیان...
زورتو بیشترکن عزیزدلم...
حرفهای میثاق امید دلمو بیشتر کرد.
حس کردم با قوت قلبی که بهم داد قدرت پاهام بیشتر شد و تونستم بعد از دوسال و نیم پاهامو تکون بدم.....
داد زدم و میان گریه هام گفتم
+من تونستم...من پاهام خوب شده من تونستم...
 


دست تو دست میثاق از پله های تالار پایین اومدیم.
همه برامون دست زدن و صدای سوت و کل کشیدن ها فضارو پرکرده بود.
کیان با کت و شلوار توی تنش دویید سمتمون و خودشو پرت کرد توبغل میثاق.
_بابایی منو چرا همراه خودت نبردی؟
میثاق لبخند شیطونی زد و گفت
_آخه داماد باید تنهایی بره دنبال عروس نیم وجبی تو نمیشد همراهم بیای.
خنده بلندی سر دادم که اخمای کیان توهم رفت
_اصلا باهاتون قهرم.
به زور از بغل میثاق پایین اومد و رفت یه گوشه با اخم نشست.
دلم برای این همه جذبه مردونه اش تواین سن کم قنج میرفت.
تودلم داشتم قوربون صدقه کارای کیان میرفتم که میثاق دم گوشم لب زد
_یکمم مارو تحویل بگیر خانوم ماهم دل داریماااا
برگشتم و چشم توچشم شدم با نگاه گیراش.
نگاهش که پنج سال پیش تواون جاده برای اولین بار دیدم.
نگاهی که عشق رو باهاش تجربه کردم.
با خاموش شدن چراغ های سالن خودمو سپردم به آغوشش
چقدر این آغوش برام پر از لذت و امنیت بود.
با پلی شدن آهنگ سرمو گزاشتم رو سینه مردی که حالا همه دنیای من بود

عاشقت شدم به جون تو....
بیخیال اینکه دلخورم
باورت شه منکه بیخودی....
جونت و قسم نمیخورم
گفته بودی بی نظیره عشق
با منو تو هم مسیره عشق
اما هیشکی بهم نگفته بود
هرچی میده پس میگیره عشق

تورو بیشتر ازاونکه خودت دوست داری؛ دوست دارم
تورو وقتی داری تنهام میزاری ؛ دوست دارم
حتی وقتی سربه سرم میزاری دوستت دارم

تورو باشی نباشی بمونی نمونی؛ دوست دارم
تورو بیشتر از اونیکه حتی بدونی؛ دوست دارم
باید دیگه بگم تورو با چه زبونی ؛ دوستت دارم

میثاق دستشو گزاشت زیر چونم و نگاه اشکیش رو دوخت به چشمهای پر از اشکم
اینا دیگه اشک شوق بود...
شوق تموم شدن تلخی هامون
شوق روزای خوب آیندمون
شوق عظمت این عشقی که بینمون بود...
محکم بغلش کردم که بفهمه بعداز این تنها تکیه گاهمه توی این دنیای بزرگ و پر از نا امیدی...
مثل پر کاه از زمین بلندم کرد و دور خودش میچرخید...
خنده هامون با گریه هامون قاطی شده بود..
من این حس رو دوست داشتم حسی که حالا مطمئن شده بودم عشقه...یه عشق واقعی...
 


(میثاق)

برای نفس یه عروسی گرفتم تا حسرت هیچ چیزی به دلش نمونه.
ازدواجمون باراول جوری بود که نتونستم براش یه مجلس خوب بگیرم و میدونستم به دلش مونده.
تواین چندسال انقد اذیت شده بود که هزار برابرشو براش میکردم کم بود.
نفس تنها زنی بود که دلمو مال خودش کرد و عشق رو یادم داد.
چقدر کنارش زندگی برام لذت بخش تر بود.
با وجود کیان
با وجود محبت و عشق بینمون...
مثل ماه میدرخشید توی لباس عروسی که همیشه نفس رو توش تصور میکردم..
مراسممون درست همونی شد که میخواستم.
آخرشب از میعاد و مشتاق خواستم کیان رو همراه خودشون ببرن.
*********
_میگم میثاق چرا کیان رو گزاشتی پیش میعاد و مشتاق؟ اوناهم خسته بودن اذیتشون نکنه؟
چشمکی بهش زدم
+شب عروسی بایدعروس داماد تنها باشن..
یه شب که هزارشب نمیشه نگران نباش.
هنوز هم با این حرفها سرخ و سفید میشد و گونه هاش لپ مینداخت.
دستشو گرفتم و بوسه ای بهش زدم
+مرسی که الان کنارمی..
امیدوارم لایقش باشم .
لخند پر از محبت تحویلم داد
_هستی که الان کنارمی.
زدم به دل جاده که نفس نگاهی به اطراف انداخت و زودپرسید
_کجامیری؟ مگه نمیری خونه؟
+سفت بشین که میخوام ببرمت یجای خوب؛ خونه چیه آخه.
به ویلا توپ توی شمال روبه دریا اجاره کرده بودم.
میخواستم همه چیز تک و بهترین باشه...
 


رسیدیم ویلا.
نفس کل راه رو برام از خاطره هایی که تواین چندسال دوری اتفاق افتاده بود گفت و من براش از آینده ای گفتم که قراره واسش بسازم..
************
چشماموباز کردم و نفس رو غرق خواب توی آغوشم دیدم.
چقدر منتظر این روز بودم.
روزی که صبحش نفس کنارم باشه و بدونم تا اون سر دنیا مال منه .
آروم موهاشو نوازش کردم که چشماشو بازکرد
_صبح بخیر
+صبحت بخیر نفس من.خوب خوابیدی؟
_اوهووم. پاشو برگردیم دلم برای کیان تنگ شده...
اخمامو توهم کشیدم و خودمو براش لوس کردم
+عه؟؟؟ چرا دلت برای من تنگ نمیشه؟ دیگه داره حسودیم میشه هااا
تاخواست از رو تخت بلند شه دستمو گزاشتم رو سینه اش و دوباره هولش دادم به عقب
+میعاد و مشتاق و کیان هم دارن میان اینجا.
تازه راه افتادن پس استراحت کن.
چشمهاش برق خاصی زد.
بوسه ای روی لبهاش نشوندم و غرق چشمهای زیباش شدم.
این زن کی شده بود همه دنیای من و خبرنداشتم؟؟؟
*********
روزی که برزو اعدام شد رفتم سرخاک مامان.
ازش خواستم حلالم کنه بخاطر همه چیز.
مادر پروا خیلی بهم زنگ زد و التماس کرد که کاری واسه پروا انجام بدم ولی واقعا کاری ازم برنمیومد.
با نفس چندباری دنبال فرهاد گشتین ولی خبری ازش پیدا نکردیم تا اینکه از یکی شنیدیم رفته خارج کشور.
هیچوقت نفهمیدم چرا یهویی غیبش زد فقط میتونم بگم یه مرد واقعی بود.
چون اگه اون مدارک نبود گیرافتادن برزو محال بود.
چندوقتی بود حس کردم میعاد عاشق شده تا اینکه از زیر زبونش کشیدم یکی از همکلاسی هاشو میخواد.
با نفس که درجریان گزاشتم کلی خوشحال شد و لحظه شماری میکرد که برین خواستگاری.
نفس زن خوش قلبی بود و خدارو بابت داشتنش شکر میکردم.
 


(نفس)

سه سال از اون سالها میگذره.
سه سالی که پر از آرامش بود.
کیان هفت سالش شده و پسر کوچولوی دوممون هم فقط چهار ماهشه.
اسمش رو کامران گزاشتیم.
میثاق توشرکت خودش کارمیکنه و روزبه روز درحال پیشرفته.
نریمان به حبس ابد محکوم شده.
چندباری ازم درخواست ملاقات کرد ولی دلم نمیخواست ببینمش.
میثاق هیچوقت ازم نخواست که برم دیدن نریمان یا حتی نخواد این تصمیم خودم بود که دوست نداشتم چشمم به نریمان بیفته..
اون یه مریض بود که حتی توی زندان درحال درمان بود.
توهمات ذهنیش بیشتر شده بود.
مادر نریمان مرده بود من حتی رفتم سرخاکش
چقدر دعا کردم که مادرش کمکش کنه بلکه حالش خوب بشه.
دوبار رفتم سرخاک کیامهر.
میثاق این اجازه رو بهم داده بود.
یکباری که سرخاکش بودم حس کردم کیامهر رو اونجا دیدم.
لبخندی بهم زد و دور شد.
حس میکردم اون لبخندش یعنی اینکه منو حلال کرده و بخشیده.
هرچند من بدی درحق کیامهر نکرده بودم فقط اوایل فکرمیکردم مثل برزو و نریمانه.
تا به امروز هیچوقت کاری که برزو باهام کرد رو به میثاق نگفتم چون نخواستم عذابش بدم.
من طعم عشق رو کنار بچه هام و میثاق چشیدم
تازه فهمیدم زندگی آدمها پر از فراز و نشیبه.
باید یادبگیریم با سختی هاش بجنگیم.
کم نیاریم. دووم بیاریم تا این سختی ها مارو بسازن.
 

پایان

به قلم فاطیما

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : royayenafas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.13/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.1   از  5 (8 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ihjlg چیست?