رمان سرآغاز چشمانت1 - اینفو
طالع بینی

رمان سرآغاز چشمانت1


با شنیدن صدای استاد که پایان کلاس رو اعلام کرد جزوه ام رو بستم و وسایلم رو جمع کرد.
سرم رو به طرف نهال برگردوندم و گفتم.
- بریم بیرون؟ تا کلاس بعدی تقریبا دو ساعت مونده.
نهال جزوه اش رو داخل کیفش گذاشت و گفت.
- اره بریم بوفه، خیلی گرسنمه.
از ساعت ۸ صبح تا حالا دو تا کلاس پشت سر هم داشتیم و خسته بودیم.
مانیشا از روی صندلی بلند شد و گفت.
- یک چیزی سفارش بدیم بریم نمازخونه، تا سفارش ها رو بیارن هم میخوابیم.
سرم رو بلند کردم و گفتم.
- بیرون رفتن رو به خوابیدن ترجیح میدم.
مانیشا رو به نسرین گفت.
- بین دو تا کلاس رو میری خونه؟
نسرین- نه تا برم خونه باید برگردم، امروز با واحد همراه شما میرم خونه.‌ دلارام راست میگه بریم بیرون.‌
مانیشا- اوکی.
از روی صندلی بلند شدم و با هم رفتیم بیرون. توی محوطه نشستیم و از رستوران نزدیک دانشگاه ساندویچ سفارش دادیم. نهال هم رفت از بوفه خوراکی بگیره.
نسرین- برای میان ترم فردا خوندید؟
- نه هنوز شروع نکردم، امشب میخونم. امتحانات پایان ترم هم نزدیکه.
مانیشا- من هم که شب امتحانی ام میدونید.
نسرین خندید و گفت.
- پس درسخونتون فقط منم!
احتمالا نسرین از الان که یک هفته تا فرجه قبل امتحان مونده بود برای امتحانات میخوند.
نهال با خوراکی ها برگشت و مشغول خوردن شدیم.
با دیدن پرهام از دور که داشت وارد دانشگاه میشد اخم هام توی هم رفت.
ترم بعدی مجبور بودم باهاش کلاس بردارم و تنها استادی بود که اون درس رو تدریس میکرد.
دیدمش که با سر جواب سلام چند تا از دانشجو ها رو داد و با همون غرور و قدم های بلند و محکم همیشگیش به راهش ادامه داد.
مانیشا- ترم بعد با استاد رادفر کلاس داریم؟
کلافه گفتم.
- اره، کاش ترم بعد استاد عوض بشه.
نهال- استاد چه درسیه؟
- فیزیولوژی اعصاب( درسی از رشته روانشناسی)
نسرین با تعجب گفت.
- چرا استاد عوض بشه؟ دختر خاله ام از ما سه ترم بالاترِ، میگفت خیلی خوب تدریس میکنه.
نگاهم رو از پرهام گرفتم و گفتم.
- ولی توی کلاس از کسی خوشش نیاد ضایع اش میکنه و بیش از حد مغروره.
مانیشا با تعجب نگاهم کرد و گفت.
- مگه میشناسیش؟! منم شنیدم استاد خوبیه، اصلا باهاش کلاس نداشتیم که ببینیم چطوریه!
شونه ای بالا انداختم و گفتم.
- وقتی داشت با یکی از دانشجو ها صحبت میکرد دیدمش، لحنش که اینطوری بود.
بهشون نگفته که استاد رادفر( پرهام) پسر دوست پدرمه و با هم رفت و امد خانوادگی داریم.
اخه از بین این همه استاد، پرهام باید بشه استاد من!
پدر پرهام از مامان خوشش نمیاد، حتی توی گذشته هم میخواست دستگیرش کنه.


شاید مامان با قضیه کنار اومده باشه و میتونه از پسش بر بیاد اما من اصلا نمیتونستم با خانوادشون کنار بیام، نگاه های پدرش و فکر هایی که توی سرم بود معذب و مضطربم میکرد.
نمیخواستم مامان بیشتر از این اذیت بشه، بعد از دزدیده شدن آرامش( خواهرش)، مامان هر روز بیشتر از قبل داره جلوی چشمام اب میشه.
درسته چیزی نمیگه و سعی میکنه حالش رو خوب نشون بده اما بازم نمیتونست مخفیش کنه، من که کور نبودم. تنها چیزی که واضح بود این بود که بابا و دوستش داشتن یک کاری میکردن و شاید این به تلاش برای پیدا کردن آرامش مربوط باشه شاید هم نه! منم خیلی نگرانش بودم، یعنی الان حالش خوبه؟
با صدای نسرین از فکر خارج شدم.
- دلارام حواست کجاست؟
با شوک و سردرگمی نگاهش کردم و گفتم.
- هیچ جا، چیزی گفتی؟
نسرین- اره، قیافه ات یکدفعه ناراحت شد. چیزی شده؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم.
- نه من خوبم.
نهال چند تا چیپس برداشت و گفت.
- ولی استاد رادفر خیلی خوشتیپه.
مانیشا با خنده گفت.
- اره خیلی، فکر کنم مجرد هم باشه.
پوزخند زدم و چند تا چیپس برداشتم.
- این استادی که من دیدم مطمئنا فقط قیافه و تیپ خوب داره.
مانیشا- وا چه باهاش بدی!
برای ماست مالی کردن حرفم گفتم.
- نه من باهاش بد نیستم، چیزی که ازش دیدم رو گفتم.
نهال نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و بلند شد.
- سفارشمون رو اوردن.
تماس رو جواب داد و رفت، تا نهال بیاد باقی خوراکی ها رو جمع کردیم و داخل پاکت گذاشتیم، چند دقیقه بعد نهال با ساندویچ ها اومد. بعد از خوردنش بلند شدیم تا به کلاس بعدی برسیم.
****
با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و زنگ رو قطع کردم. پتو رو روی سرم کشیدم و دوباره خوابیدم.
امروز اولین جلسه کلاس پرهام بود و من دلم نمیخواست برم.
اما در اخر که باید میرفتم. با حرص پتو رو کنار زدم و بلند شدم.‌ رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم. رفتم توی اشپزخونه و با لبخند گفتم.
- صبح بخیر.
گونه بابا رو بوسیدم و پشت میز نشستم.
مامان و متین جوابم رو دادن.
بابا لبخندی بهم زد و گفت.
- صبح بخیر دخترم، امروز کلاس داری؟
- اره.
مامان نشست و مشغول خوردن صبحانه شد. حالش خیلی خوب به نظر نمیرسید.
متین- بابا من رو هم سر راهت میرسونی مدرسه؟
بابا سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت.
- اره برو حاضر شو، من منتظر میمونم.‌
متین با تشکر بلند شد و داشت میرفت که مامان گفت.
- متین، اگر امروز هم میری کتاب خونه قبلش ناهار بیا خونه.
متین- چشم‌ مامان.
مامان- بی بلا باشه پسرم.‌
متین رفت تا حاضر بشه.
بابا- میخوای تو هم برسونم دانشگاه دلارام بابا؟


- نه نمیخواد، من حاضر شدنم طول میکشه و شما هم دیرتون میشه. خودم با تاکسی میرم.
بابا دیگه اصرار نکرد و از پشت میز بلند شد. روی سر مامان رو بوسید و گفت.
- پس من میرم خداحافظ.
مامان- خداحافظ عزیزم.
با لبخند گفتم.
- خداحافظ بابایی، مراقب خودت باش.
پیشونیم رو با محبت بوسید و رفت، مامان هم بلند شد و برای بدرقه اش همراهش رفت.‌
یک سال و نیم دیگه متین کنکور داشت و از الان درس خوندن رو شروع کرده بود، میگفت میخواد عین بابا پلیس بشه و مطمئن بودم که میتونه.
متین رو دیدم، داشت به طرف در میرفت.
- خداحافظ.
متین- خداحافظ.
صبحانه ام که تموم شد برگشتم توی اتاق، از داخل کمد یک مانتو آبی کمرنگ و شلوار مشکی برداشتم و پوشیدم، مقنعه ام رو سرم کردم و جزوه و کتاب ها رو توی کوله پشتیم گذاشتم. آرایش ملایمی کردم و عطرم رو به مچ دست هام و کمی هم به مقنعه ام زدم.
وقتی از مرتب بودنم مطمئن شدم رفتم بیرون. رفتم توی اشپزخونه و گفتم.
- مامان من دارم میرم.‌
اومد پیشم و گفت.
- باشه دخترم، تا ساعت چند کلاس داری؟
- تا ساعت ۲، ( با نگرانی گفتم) مراقب خودت باش.
مامان لبخند کمرنگی زد و صورتم رو نوازش کرد.‌گونه اش رو بوسیدم و گفتم.
- خداحافظ.
مامان- خداحافظ دخترم. پول همراهت داری؟
همینطور که به طرف در میرفتم گفتم‌.
- اره، بابا دیروز ریخته به حسابم.‌
کفش های کتونیم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم، تاکسی گرفتم و رفتم دانشگاه.
تاکسی جلوی دانشگاه ایستاد، کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
از محوطه سبز اطراف دانشگاه رد شدم و وارد دانشگاه شدم. با دیدن پرهام ایستادم و به شانس خودم لعنت فرستادم. پرهام نگاهی بهم انداخت.
با حرصی که سعی در مخفی کردنش داشتم لبخند زدم و گفتم.
- سلام استاد.
با لحن جدی جوابم رو داد.
-سلام خانم نیک زاد، خوب هستید؟ پدرتون خوبن؟
خوبم؟! واقعا فکر میکنه بعد از اینکه اول صبحی دیدمش میتونم خوب باشم! از دست این شانس بد ام سرم رو به کدوم دیوار بزنم؟
با همون لبخند مصنوعی گفتم.
- بله ممنونم. پدرم هم خوبن، سلام میرسونن.
به طرف راه پله ها راه افتاد. دانشگاه دو تا راه پله به طبقه بالا داشت، اگر از اون یکی راه پله برم بالا بهتره.
پرهام- الان با من کلاس دارید؟
- بله.
پرهام- پس بفرمایید منم دارم میرم سر کلاس.
به اجبار همراهش راه افتادم. کنار در ایستاد تا من اول وارد بشم و بعد خودش وارد کلاس شد و در رو بست.
با چشم دنبال نهال و مانیشا و نسرین بودم، خداروشکر برام صندلی نگه داشته بودن و مجبور نبودم ردیف جلو بشینم.
روی صندلی نشستم و اروم بهشون سلام کردم.


یکم راجب درس توضیح داد و گفت هر کسی میخواد میتونه برای کنفرانس فصل ها و درست کردن پاور به صورت گروهی داوطلب بشه.
علاوه بر اون گفت حضور در کلاس براش خیلی مهمه و نیومدنمون سر کلاس مساوی حذف شدن درسه.
جدا از اون میانترم هم میگیره.
اروم به نهال گفتم.
- سختگیره.
نهال- اره، کدوم فصل رو برداریم؟
میخواستم جوابش رو بدم که پرهام گفت.
- موقع تدریسم حرف و پچ پچ ازتون نشنوم.
کتاب رو باز کرد و شروع کرد به تدریس.
فهم مطالب کتاب خیلی هم سخت نبود و میشد خودمم توی خونه بخونم اما خوب مجبور بودم سر کلاسش حاضر بشم چون حضور براش مهمه.
ترم بالایی راست میگفتن، حداقل تدریسش خوبه!
بی حوصله کتاب رو ورق زدم و سرم رو بلند کردم، روی پیشونیش اخم داشت و حالت صورتش کاملا جدی بود.
تقریبا ۳۲ سالش بود، موهای قهوه ای و ته ریش داشت، چشم های سبز و پوست جوگندمی، لب و بینیش هم متناسب با صورت کشیده اش بود.
خودکار رو توی دستم چرخوندم و نگاهم رو ازش گرفتم، به نوشته های خلاصه وار گوشه کتاب نهال که صحبت های پرهام بود نگاهی انداختم و حواسم رو به درس دادم.
تایم کلاس که تموم شد کتابش رو بست، حضور و غیاب کرد و فصل های کنفرانشمون رو انتخاب کردیم.
پرهام- روز خوبی داشته باشید، کلاس تموم شده.
کیف و برگه های روی میزش رو برداشت و از کلاس بیرون رفت.
وسایلمون رو جمع کردیم و از روی صندلی بلند شدیم.
با هم رفتیم بیرون و یک گوشه ایستادیم.
نسرین- الان دوباره کلاس داریم برگردیم توی کلاس؟
مانیشا خمیازه ای کشید و گفت.
- من با خواب فقط موافقم، دیشب تا ساعت ۳ داشتم فیلم میدیدم.
نهال- برو نمازخونه بخواب.
مانیشا- اره من برم، بعدا بگید استاد چی گفت.
نهال- اوکی.‌
راه افتادیم و رفتیم داخل کلاس.‌ خیلی هم کلاسش اونطوری که فکر میکردم بد نبود، اگر زیاد سخت نگیرم کلاسش عین برق و باد تموم میشه و راحت میشم.
پشت میز استاد نشستم و به حرف های نسرین و نهال گوش میدادم.
******
با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم، گیج خواب از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
داشتم میرفتم توی اشپزخونه که با دیدن چراغ روشن اتاقی که وسایل بچگی آرامش توی اون اتاقه ایستادم. خواب از سرم پرید و به طرف اتاق رفتم.
صدای گریه مامان رو که شنیدم قلبم فرو ریخت و بغضم گرفت.‌
مامان داشت بازم گریه میکرد؟
مامان- ارسلان من باورم نمیشه که دخترم رو کشته باشن. بالاخره میتونم پیداش کنم تا بهتون ثابت بشه. حتی نمیدونم حالش خوبه یا نه؟ پانزده ساله داریم دنبالش میگردیم پس چرا هنوز پیداش نکردیم؟


مامان- دارم از فکر و خیال دیوونه میشم، اگر دخترم الان پیشم نیست و از حالش هیچ خبری ندارم تقصیره منه، اگر اون روز و ساعت لعنتی توی ماشین تنهاش نمیزاشتم دخترم الان پیشم بود. پاره تنم کجاست؟ کجاست؟
گریه اش شدید تر شد و بابا سعی داشت دلداریش بده تا یکم آروم تر بشه.
بابا- اون اتفاق تقصیر تو نبوده عزیزم، ما دخترمون رو حتما پیدا میکنیم.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و اشک هام بی صدا روی گونه ام جاری شد.
از حال بد مامان و گریه هاش قلبم فشرده شد و چشم هام رو بستم. کاش بابا بتونه زودتر آرامش رو پیدا کنه.
بابا- بیا برگردیم اتاقمون، یکم استراحت کن عزیزم.
با شنیدن حرف بابا سریع اشک هام رو با پشت دست پاک کردم و رفتم داخل اشپزخونه، یک لیوان اب خوردم و سریع برگشتم داخل اتاقم.
چراغ اتاق هنوز روشن بود و انگار مامان قبول نکرده برگردن اتاق خودشون.
روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم، اما مگه دیگه خوابم میبرد، استرس مامان رو داشتم که نکنه با این همه حرص خوردن و گریه کردنش حالش بد بشه.
با استرس و ترس خدانکنه ای زیر لب گفتم و عین یک جنین پاهام هام رو توی بغلم جمع کردم. با احساس باز شدن در اتاقم چشم هام رو بستم و خودم رو به خواب زدم.
با احساس نوازش موهام و بوسیدن سرم متوجه شدم مامان اومده توی اتاقم. نکنه متوجه گریه ام بشه! صدای آروم و همراه بغضش توی گوشم پیچید.
- قوربونت برم آرام دل مامان.
پتو رو روم کشید و رفت. با شنیدن صدای بسته شدن در چشم هام رو باز کردم و چند قطره اشک روی گونه ام جاری شد. به ساعت اتاق نگاه کردم.
ساعت ۳ صبح بود و تا چند ساعت دیگه باید بلند میشدم. قرار بود همراه دوست بابا بریم باغ که حال و هوامون عوض بشه.
هر چند فکر نکنم باهاشون بهمون خوش بگذره، فکر کنم با حال مامان رفتنمون به باغ هم کنسل میشه. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و پتوم رو روی سرم کشیدم بلکه بتونم یکم بخوابم.
با شنیدن صدای متین چشم هام رو باز کردم.
متین- دلارام بیدار شو.
پتو رو روی سرم کشیدم و با صدای خواب الودی گفتم.
- برای چی؟ بزار بخوابم.
متین- امروز قراره بریم باغ یادته که؟ بلند شو دیگه.
با حرص گفتم.
- پنج دقیقه دیگه بلند میشم.
متین- اوکی.
مگه ساعت چنده؟! پتو رو یکم پایین کشیدم، ساعت نزدیک ۱۱ صبح بود. فکر کردم با حال مامان کنسلش کنن اما انگار فقط ساعت رفتنمون دیر تر شد.
پتو رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدن.‌ رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم.
بابا و متین داشتن وسایلی که قرار بود با خودمون ببریم رو میبردن بیرون.‌ رفتم توی اشپزخونه و گفتم.
- مامان کمک نمیخوای؟


مامان برگشت طرفم و گفت.
- سلام ظهر بخیر، نه عزیزم بشین صبحانه ات رو بخور.
پنیر و کره و مربا رو از یخچال برداشتم و پشت میز نشستم.
نگران به مامان نگاه کردم، از ظاهرش که حالش مشخص نبود. حالا چه اصراری بود بریم باغ؟!
- مامان کنسلش نمیشد کنیم؟
مامان کنارم نشست و گفت.
- چرا کنسل؟ حال و هوامون هم عوض میشه. تو و متین که از توی خونه موندن خسته شده بودید! حالا میگی چرا داریم میریم؟ سال دیگه که نمیشه به خاطر کنکورِ متین زیاد جایی بریم، شاید به پدرت گفتم قبل از امتحاناتتون بریم شمال.
دستش رو گرفتم و به چشم هاش خیره شدم. نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت.
مامان- چی دختر خوشگلم رو نگران کرده؟
مامان همیشه جوری رفتار میکرد که ما متوجه ناراحتی و حال بدش نشیم، دیده بودم که توی اوج سختی و حال بدش جوری مقتدرانه رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفته، همیشه آماده مقابله با هر سختی بود.
لبخند مصنوعی زدم، نمیخواستم بحث دیشب باز بشه و بفهمه من بیدار شدم و حرف ها و گریه هاش رو شنیدم.
- هیچی حس کردم حالت خوب نیست.
لبخند مامان کمرنگ شد و گفت.
- خوبم دخترم.‌
صورتم رو نوازش کرد و از پشت میز بلند شد.
مامان- میرم ببینم پدرت و متین دارن چیکار میکنن، بدون خوردن صبحانه کامل از سر میز بلند نشو.
با خنده گفتم.
- باشه مامان بچه که نیستم.
مامان- خیلی خوب، پس زودتر اماده شو. یکم وسایل اشپزخونه رو هم مرتب کن.
- چشم.
مامان- چشمت بی بلا.
مامان که رفت کلافه نفسم رو بیرون دادم، بلند شدم و برای خودم چایی ریختم.
چند تا لقمه خوردم و بعد از خوردن چاییم ظرف ها رو جمع کردم و لیوان ها رو هم شستم. اشپزخونه رو مرتب کردم و رفتم توی اتاقم.‌ شلوار لی ام رو پوشیدم و مانتو مشکی و سفید ام رو پوشیدم. شال مشکی ام رو سر کردم و جلوی آینه ایستادم، ارایش ملایمی کردم و عطر رو به مچ دستم زدم.
کیفم و موبایلم رو برداشتم و رفتم بیرون.‌ متین رو دیدم که از اتاقش بیرون اومد. نگاهی به تیپش انداختم.
موهای قهوه ایش رو مرتب شونه کرده بود و یک بلوز ابی تیره با شلوار لی تنش بود. خوشتیپ شده بود.‌
با هم راه افتادیم و سوار ماشین بابا شدیم. بابا ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.
هندسفریم رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ روپلی کردم، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم.
یعنی پرهام هم میاد؟! کاش عین بیشتر وقت ها که همراه پدر و مادرش جایی نمیومد امروز هم نیاد.
با احساس تکون خوردنم چشم هام رو باز کردم، هندسفریم رو از توی گوشم در اوردم و سوالی به متین نگاه کردم.
متین- رسیدیم.
به اطراف نگاه کردم و پیاده شدم.


با هم رفتیم داخل، باغ سر سبز و نسبتا بزرگی بود، یه خونه کوچیک انتهای باغ بود که جلوش سه تا پله داشت، یک قسمت هم وسط باغ برای دور هم نشستن داخل باغ ساخته بودن و اطرافش پر از گل و درخت میوه بود.
اومدن به اینجا توی بهار و تابستون رو بیشتر دوست دارم اما همیشه این باغ زیبایی خاص خودش رو داشت.
بانو خانم (مادر پرهام) با لبخند اومد طرفمون.
- سلام.
مامان- سلام خوب هستید.
با مامان رو بوسی کرد و گفت.
بانو خانم- شکر خدا، شما خوبید؟ (رو به من گفت) سلام خوبی عزیزم؟
- سلام، ممنونم.
با بابا و متین هم سلام و احوال پرسی کرد. اقای رادفر ( پدر پرهام) هم اومد و با همه سلام و احوال پرسی کرد. وقتی رفتن تا وسایلمون رو بیارن من و مامان و بانو خانم به طرف خونه راه افتادیم.
بانو خانم زن زیبایی بود، موهاش به رنگ قهوه ای روشن رنگ کرده بود اما اینطوری که متوجه شده بودم رنگ موهای خودش هم همین رنگه، پوست گندمی با چشم های درشت و کشیده به رنگ سبز داشت.
پرهام هم چشم های سبزش رو از مادرش به ارث برده بود و موهای خرماییش رو از پدرش.
احساس خوبی به اومدنمون نداشتم، کاش بعد ناهار بریم.
بانو خانم- چه خبر دلارام؟
از فکر خارج شدم و گفتم.
- خبر خاصی نیست، درس و دانشگاه.
بانو خانم با لبخند سرش رو تکون داد و گفت.
- موفق باشی عزیزم.
تشکر کردم و کفش هام رو در اوردم. به اطراف نگاه کردم، خبری از پرهام نبود انگار نیومده بود.
رفتیم داخل، چند تا مبل راحتی گوشه خونه بود و اشپزخونه طرف راستمون بود، حموم و دستشویی هم طرف چپ و یک اتاق هم کنار اشپزخونه بود.
روی مبل نشستم، مامان و بانو خانم هم کنار همدیگه نشستن و مشغول صحبت شدن.
بابا و متین اومدن داخل و پشت سرشون اقا ی رادفر، متین کنارم نشست و بابا و دوستش مشغول صحبت شدم.
بانو خانم و مامان رفتن داخل اشپزخونه و با چایی و کیک برگشتن.
بعد از خوردن کیک، بابا یک چیزی به دوستش گفت که لبخندش کمرنگ شد و با هم رفتن بیرون. مامان هم طاقت نیاورد و چند ثانیه بعد رفت. با تعجب به در نگاه کردم، اینجا چه خبره؟!
به بانو خانوم کمک کردم و ظرف ها رو بردم توی اشپزخونه و سریع رفتم بیرون، از دور دیدمشون که داشتن با هم حرف میزدن، قبل از اینکه متوجه من بشن پشت یک درخت ایستادم و گوش هام رو تیز کردم.
اقا ی رادفر- احتمالا الان توی آلمانه.
مامان با لحنی جدی گفت.
- مطمئنی خودشه؟ پس باید بریم آلمان.
اقا ی رادفر- اینطوری که نمیشه، نمیتونیم از اینجا بریم اونجا و دستگیرش کنیم؟
سرک کشیدم، مامان عصبی گفت.
- پس خودم تنهایی میرم.


داشت میومد طرف خونه، سریع پشت درخت مخفی شدم تا من رو نبینن، صدای بابا رو شنیدم که با نگرانی گفت.
- باید مراقب باشیم تارا، فربد راست میگه نمیتونیم اینطوری کاری از پیش ببریم.‌
مامان با عصبانیت بیشتری گفت.
- پس باید بزاریم اون عوضی فرار کنه؟ ما هم دست روی دست بزاریم؟ عمرا بزارم بازم از دستم فرار کنه.( با بغض گفت) من دیگه نمیتونم صبر کنم و دوری دخترم رو تحمل کنم.
دلم از بغض مامان فشرده شد.
پرهام- بهتون نمیومد انقدر فضول باشید.
از ترس لرزیدم و چشم هام رو بستم، قلبم از ترس با سرعت میتپید. لعنتی، پرهام یکدفعه از کجا پیداش شد!
چشم هام رو باز کردم، با عصبانیت برگشتم طرفش و آهسته گفتم.
- من رو ترسوندید.
به مامان و بابا و دوستش نگاه کردم، قبل اینکه لو برم باید از اینجا بریم.
بی توجه بهش راه افتادم وقتی دیدم پرهام هم پشت سرم داره میاد ایستادم و برگشتم طرفش.
- چرا دنبال من راه افتادید؟!
پوزخندی زد و گفت.
- چرا باید دنبال شما راه بیوفتادم! مسیر هامون یکیه.
به من پوزخند زد؟! دست هام رو مشت کردم و اخم هام توی هم رفت، سریع گفت.
- واقعا منظوری نداشتم خانم نیک زاد.
نزاشت بقیه حرف هاشون رو گوش کنم و بفهمم چی درباره آرامش پیدا کردن.
با عصبانیت گفتم.
- گفتید دارم فضولی میکنم؟ شاید بهتر باشه توی مشکلات خانوادگی بقیه دخالت نکنید، همونطور که مشخصه با پلیس بازی کاری از پیش نمیره اگر میتونستم حتما تا حالا خواهرم رو پیدا کرده بودم و نیازی به بقیه نبود.
سرش رو پایین انداخت و خندید. به من میخندید؟! فکر کرده کیه که داره من رو مسخره میکنه!
پرهام- پیشنهاد میکنم توی زندگیتون عاقلانه تر رفتار و فکر کنید.
عاقلانه؟! فکر کرده من به نصیحت ادمی عین اون نیاز دارم؟! ناخن هام رو توی کف دستم فرو بردم، با حرص سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
- درسته، ادم بی دردی که عزیزش رو از دست نداده باید هم بقیه رو مسخره کنه. اما امیدوارم هیچ وقت برای عزیزانتون اتفاقی نیوفته که بخواید این درد رو حس کنید.
نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف خونه راه افتادم، از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم‌. متین با دیدنم با تعجب نگاهم کرد.‌ کنارش نشستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.
از دست خودم حرصم گرفته بود، آخه چرا اون حرف رو بهش زدم، حتما تلافیش رو سر کلاس سرم در میاره، اما خوب حقش بود داشت مسخره ام میکرد. دلم میخواست با صدای بلند جیغ بزنم.
از پرهام متنفرم.‌
متین- حالت خوبه؟! چیشده؟! میخوای بریم بیرون صحبت کنیم؟
از خدا خواسته گفتم.
- اره بریم.
بلند شدم و با هم رفتیم بیرون.


به دیوار انتهای باغ تکیه دادم و گفتم.
- فکر کنم مامان و بابا داشتن درباره آرامش صحبت میکردن اما اقای رادفر نزاشت بقیه اش رو گوش بدم.
متین- پرهام؟
با حرص گفتم.
- اره، کی اینجا بد موقع مزاحم بقیه میشه!
متین اخم هاش توی هم رفت و گفت.
- چی بهت گفت؟
دست به سینه ایستادم، اگر بهش میگفتم من رو مسخره کرده با پرهام حرفش میشد.‌ اصلا حوصله نداشتم‌ بحثمون بیشتر از این ادامه دار و دردسر بشه.
سرم رو به طرفش برگردوندم و گفتم.
- چیز مهمی نبود گفت اونجا چیکار میکنم و... فقط دوست داشتم آرامش الان کنارمون بود.
متین بغلم کرد و گفت.
- بابا حتما پیداش میکنه.
از توی بغلش بیرون اومدم و گفتم.
- خیلی حس بدی دارم.‌
متین- این نگرانی و ناراحتیت رو درکت میکنم دلی، هممون همین حس رو داریم،( با ناراحتی گفت) به زودی حتما پیداش میکنیم.
راجب چی داشت حرف میزد؟ آرامش! من داشتم درباره خانواده رادفر صحبت میکردم! با شنیدن صدای بلند مامان نگاهم رو از متین گرفتم.
- دلارام، متین.
منم با صدای بلند جوابش رو دادم.
- الان میایم.
با هم راه افتادیم و رفتیم پیش بقیه.
متین رفت به بابا و آقا ی رادفر توی درست کردن جوجه ها کمک کنه و منم به مامان و بانو خانم کمک میکردم.
از روی زمین بلند شدم تا ببینم کارشون به کجا رسیده، خیلی گرسنه ام بود و برای ناهار صبر نداشتم.‌
سرم رو که به طرفشون برگردوندم یک لحظه با پرهام چشم تو چشم شدم. نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره کنار مامان نشستم.
بعد از خوردن ناهار رفتیم داخل خونه، کنار مامان نشستم و نگاهی بهش انداختم.
توی فکر بود و از چهره اش ناراحتیش معلوم بود.
دستش رو با ناراحتی گرفتم، دستم رو فشرد و لبخندی بهم زد.
دلم میخواست بهش بگم، مامان من کور نیستم پس ناراحتی و نگرانیت رو پیش من پشت لبخندت مخفی نکن، تو هم به استراحت نیاز داری.
نگاهم رو با لبخند غمگینی ازش گرفتم، یکم دیگه اونجا موندیم و برگشتیم خونه.
******
یکم از ساندویچم رو خوردم، از اون روزی که توی باغ پرهام رو دیدم نگران بودم، استرس داشتم و عصبی بودم.
مانیشا- کلاس بعدی با استاد رادفرِ؟
نهال- اره، کنفرانس داریم.
نسرین- استرس کنفرانس رو دارم.
مانیشا- نگران نباش، هر چی استرس داشته باشی بدتر میشه.
نسرین به ساعت نگاه کرد و گفت.
- پس زود تر بخوریم بریم سر کلاس، استاد همیشه سر ساعت میاد.
ساندویچ هامون که تموم شد بلند شدیم و به طرف کلاس راه افتادیم.
لپ تاپ رو قبل از اومدنش به پروژکتور وصل کردیم.
ردیف اول نشستیم که اماده باشیم، دوباره به متن فصلی که کنفرانس داشتیم نگاه کردم.


پرهام که وارد کلاس شد به احترامش بلند شدیم.
پرهام- سلام، بفرمایید بشینید.
نیم نگاهی به ما انداخت و بعد به برگه اش نگاه کرد.
پرهام- بفرمایید شروع کنید.
مانیشا اول از همه رفت، بعد از اون نهال و نفر سوم هم من بودم، اخری هم نسرین.
روی یکی از صندلی ردیف اول، کنارم نشست. بینمون یک صندلی فاصله بود. زیر چشمی نگاهش کردم، خیلی اروم به نظر میرسید و البته جدی درست عین همیشه.
نگاهم رو ازش گرفتم و به صحبت های مانیشا گوش دادم. کنفرانسش که تموم شد پرهام بلند شد و راجب بخشی که مانیشا کنفراس داد توضیحاتی داد.
بعدی نوبت نهال بود، خودکار رو توی دستم چرخوندم و نکات رو برای خودم یادداشت کردم.
نهال- کنفرانسم تموم شد استاد‌.
پرهام- ممنونم.
به کل کلاس با اخم نگاه کرد و با لحن جدی گفت.
- چند بار باید تذکر بدم؟ حرف نزنید و حواستون به درس باشه، هر کی مشکل داره و نمیتونه از کلاسم بره بیرون.
زیر چشمی نگاهش کردم، انگار راجب اروم بودنش اشتباه کردم! واقعا عصبی بود! البته فکر کنم پرهام کل روز رو با عصبانیت بگذرونه و یک خصوصیت طبیعیشه!
نهال که نشست من بلند شدم. میخواستم شروع کنم که گفت.
پرهام- خانم نیک زاد بزارید من یک سری مطالب رو توضیح بدم.
یکم راجب مباحثی که نهال کنفرانس داده بود صحبت کرد و اجازه داد من کنفرانسم رو شروع کنم اما مدام وسط حرفم میپرید و نمیزاشت من زیاد صحبت کنم. دستام رو مشت کردم، دلم میخواست بهش بگم میزاری من کنفرانس لعنتیم رو تموم کنم یا نه!؟
وقتی نوبت من تموم شد سرم رو به طرفش برگردوندم.
پرهام- میتونید بشینید.
با حرص نگاهم رو ازش گرفتم و نشستم. عقده ای روانی، باید میدونستم بالاخره زهرت رو میریزی.
تا اخر نوبت نسرین چیزی نگفت و اخری توضیحات رو داد.‌
پرهام- یکم از فصل بعدی رو هم درس میدم و پایان کلاس.
با صدای زنگ موبایلش نگاهی به موبایلش انداخت و گفت.
- الان برمیگردم.
همین که رفت بیرون رو به نهال گفتم.
- دیدی؟ حالا هی ازش تعریف کنید. نزاشت من کامل حرف بزنم.
مانیشا- هیس الان برمیگرده.
انقدر عصبی بودم که حاضر بودم بیخیال همه چیز بشم.
- خوب بشنوه، من ازش نمیترسم. توی روش هم میگم که چقدر عقده ایه.
با صدای در دیگه چیزی نگفتم و به درس توجه کردم، با اخم به صفحه کتاب نگاه کردم و توی دلم بهش فحش دادم.
بالاخره که کلاس هام باهات تموم میشه اون وقت حالت رو میگیرم اقا ی راد فر.
پرهام- کلاس تموم شد، خسته نباشید.
همه به استاد خسته نباشید گفتن و رفتن. پرهام قبل از اینکه بره نگاهی بهم انداخت و رفت.
این نگاه اخرش برای چی بود؟!


تا اخرین لحظه باید حرصم میداد؟! با عصبانیت به رفتنش نگاه کردم و همین که از کلاس بیرون رفت وا رفتم. حتما نمره ام رو هم کم میکرد.
نسرین- دیگه امروز کلاس نداریم؟
نهال- نه بریم خونه. دلی بلند شو بریم. امروز معلوم نبود از کی عصبانی بود به تو گیر داد.
کلافه نفسم رو بیرون دادم، خودم میدونستم مشکلش چی بود.
نسرین- وا ! از هر کی عصبانیه که نباید سر دلی در بیاره.
بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم.
مانیشا- دیگه گذشت حرص نخورید، امیدوارم نمره کامل بده به کنفرانسمون من که به میان ترم اصلا امید ندارم.
- حالا کو تا میان ترم قبلش بخون.
مانیشا- حس میکنم قراره امتحان سختی ازمون بگیره.
با حرص گفتم.
- حس نکن یقین داشته باش، عقده ای بودنش رو ندیدی؟
نسرین- اره نزاشت تو کنفرانست تموم بشه، مشکل داره باهات!
عصبی گفتم.
- دقیقا.
نهال- بیخیالش دیگه درباره اش حرف نزنیم.‌
با حرص گفتم.
- عوضیه روانی، باید ببرنش تیمارستان بستریش کنن. معلوم نیست مشکلش باهام چیه؟ چی رو میخواد ثابت کنه؟
نهال با استرس صدام زد.
- دلارام...
مانیشا- دلی خفه شو.
سعی میکردن چیزی بگن اما انقدر عصبی بودم که نمیخواستم هیچی بشنوم.
- نمیخوام چیزی بشنوم، چرا ساکت بشم؟ برام مهم نیست هنوز توی دانشگاهیم. فکر کرده کیه؟ چون استاده و چهار تا نمره دستشه هر کاری دوست داره میتونه بکنه؟ نمیتونست عین بقیه کنفرانس ها بزاره منم توضیح بدم اگر بد بود خودش توضیح بده و همون یک ذره علمی که داره رو به رخ بکشه! اصلا اخلاق نداره، عقده ایه مغرور. حتی با نگاه آخرش هم میخواست حرصم بده.
مانیشا با صدای بلند و عصبی گفت.
- میگم ساکت شو دلارام.
ابرو ام رو بالا انداختم و قلبم از ترس ایستاد، نکنه پرهام اینجاست؟ نه امکان نداره، مگه نرفته بود؟!
برگشتم عقب و با دیدن پرهام که داره نگاهم میکنه چشم هام رو بستم.
لعنت به شانس بد ام.
با لحن جدی و صدای نسبتا بلند گفت.
پرهام- خانم نیک زاد بیاید دفترم، اونجا صحبت میکنیم.
چشم هام رو باز کردم و به رفتنش نگاه کردم، حتما با حرف هایی که زدم بیچاره ام میکنه. اخراجم میکنن؟! اگر اخراج بشم به بابا چی بگم؟ با استرس روی صندلی نشستم و درمونده بهشون نگاه کردم.
دلم میخواست همینجا بزنم زیر گریه. با لحن مضطرب و شاکی گفتم.
- چرا زودتر نگفتید پشت سرمه.
مانیشا با ناراحتی کنارم نشست و بغلم کرد.
نهال- ما که سعی کردیم بگیم تو گوش ندادی.
پام رو به زمین کوبیدم و از توی بغل مانیشا بیرون اومدم.
بلند شدم و گفتم.
- زودتر برم تا عصبی تر از این نشده.
مانیشا- ما هم همراهت میایم.


سرم رو به معنی باشه تکون دادم و راه افتادیم، قلبم از ترس تند میزد و دستام یخ کرده بود.
خداکنه به خیر بگذره. جلوی در دفتر اساتید ایستادم، پرهام توی فکر بود و به یک نقطه خیره شده بود.
با استرس تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم. سرش رو بلند کرد و رو به مانیشا، نسرین‌ و نهال گفت.
- لطفا بیرون منتظر باشید میخوام با خانم نیک زاد صحبت کنم.
نسرین- استاد میشه...
وسط حرفش پرید و گفت.
- بیرون لطفا، در رو هم ببندید.
با بی میلی رفتن و در رو بستن. به صندلی راحتی مشکی رنگ کنار دیوار اشاره کرد که بشینم. با قدم های آروم رفتم و روی صندلی نشستم و کیفم رو کنار پام گذاشتم. سرم رو پایین انداختم و با گوشه مانتوم بازی میکردم.
پرهام- چیز دیگه ای هم ته دلتون مونده که نگفته باشید؟
با خجالت نگاهش کردم و گفتم.
- معذرت میخوام استاد.
هیچ توجیه ای برای حرف هام نداشتم.
پرهام- لازم نیست بترسید فقط صداتون زدم که با هم صحبت کنیم.
از نگاه کردن بهش فراری بودم، چه صحبتی باهام داره؟! نکنه میخواد تحقیرم کنه و حرف هایی که گفتم رو اینطوری تلافی کنه.
پرهام- نمیدونم مشکل چیه اما انگار شما دنبال فرصت برای عصبی شدن و بد و بیراه گفتن به من هستید.
بهش نگاه کردم و گفتم.
- نه استاد، براتون سوتفاهم شده. من فقط...
نگاهم رو ازش گرفتم. نمیدونستم چی بگم، هر چی میگفتم اوضاع بدتر میشد. سکوتم رو که دید.
پرهام- میتونید راحت باشید.
با شک پرسیدم.
- از دستم... عصبی هستید؟
سوال احمقانه ای بود اما اینکه نمیتونستم از ظاهرش احساس واقعیش رو متوجه بشم خیلی اذیتم میکرد.
پرهام به چشم هام نگاه کرد و گفت.
- بله اما دارم سعی میکنم دلیل این عصبی بودنتون از من رو پیدا کنم، اول صحبتمون توی باغ و حالا هم حرف های امروزتون.
کلافه نگاهش کردم و گفتم.
- استاد من واقعا ازتون معذرت میخوام، دیگه تکرار نمیشه.
پرهام- بسیار خوب، این ترم دیگه سر کلاسم تشریف نیارید.
ته قلبم یک چیزی فرو ریخت، بعد از اون همه خواهش بازم حذفم کرد.
با لحن جدی و محکمی حرفش رو ادامه داد.
- این درس روحذف میشید، ایشالا ترم های بعدی. حالا هم میتونید تشریف ببرید.
با عصبانیت نگاهش کردم و بلند شدم، اون وقت میگه چرا مدام از دستش عصبی ام. من توی عصبانیت اشتباه کردم اما میتونست بعد اون همه خواهش معذرت خواهیم رو قبول کنه.
- خداحافظ استاد.
کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون. در رو بستم، به در تکیه دادم و چشم هام رو بستم، قلبم هنوز تند میزد.
نسرین- خوبی دلی؟
مانیشا- چیشد؟ چی بهت گفت؟
چشم هام رو باز کردم و گفتم.
- خوبم.


نهال از داخل کیفش اب معدنی بهم داد، ازش تشکر کردم و یکم آب خوردم.
- بریم خونه دیگه کلاس که نداریم.
راه افتادیم و از پله ها رفتیم پایین.
از دانشگاه بیرون رفتیم و منتظر شدیم تا واحد بیاد.
نسرین با نگرانی نگاهم میکرد، از نگاه هاشون معذب میشدم.
- نسرین چیزی نشد فقط این درس رو برای این ترم حذف شدم، ترم بعدی برمیدارمش خودمم بعد از اتفاقی که افتاد علاقه ای به رفتن سر کلاسش نداشتم. دیگه درباره اش حرف نزنیم، فردا بریم بیرون؟
نهال- آره کجا بریم؟
- نمیدونم.
مانیشا- بریم کافه یک چیزی بخوریم بعد با ماشین دور میزنیم.
نسرین- پیاده روی کنیم چطوره؟
با لبخند گفتم.
- خوبه.
****
خودکار رو روی کتاب گذاشتم و به کلاس نگاه کردم، کلاس تقریبا خالی بود حتی نهال و مانیشا هم هنوز نیومده بودن.
نزدیک های آخر ترم بود و باز میان ترم ها شروع شده بود.
اصلا امتحان میان ترم امروز رو خوب نخونده بودم، باید تقلب کنم. سرم رو به طرف نسرین برگردوندم و اروم گفتم.
- نسرین امروز جواب ها رو بهم برسون.‌
نسرین- اوکی.
نگاهم رو ازش گرفتم، دیشب یک خواب بد دیده بودم و کل شب رو بد خواب شده بودم به خاطر همین خیلی خوابم میومد. سرم رو روی میز گذاشتم و چشم هام رو بستم.
نسرین- حالت خوب نیست؟
- نه خوبم فقط خوابم میاد.
سرم رو بلند کردم و به آقا ی صدر که چند تا صندلی اون طرف تر نشسته بود نگاه کردم. این ترم زیاد سر کلاس ندیده بودمش.
به نظرم پسر جذابی بود. موهای خرمایی و چشم های مشکی داشت، پوست گندمی و لب و بینی متناسب، از هیگلش هم مشخص بود ورزشکاره. جدا از چهره خوبش شخصیتش هم جالب بود، رفتار دوستانه و گرمی داشت و همیشه از ایده های جالبی صحبت میکرد.‌
فکر کنم سنگینی نگاهم رو روی خودش حس کرد چون سرش رو از گوشی بلند کرد و به اطراف نگاه کرد، وقتی با هم چشم تو چشم شدیم هول شدم و گفتم.
- سلام.
لبخندی بهم زد و گفت.
- سلام خانم نیک زاد خوب هستید؟
(به کتاب روی میز نگاهی انداخت) امتحان امروز رو خوندید؟
با لبخند گفتم.
- خوبم ممنونم، نه خیلی.
آقای صدر- منم نخوندم، روی رسوندن بقیه بهم حساب کردم.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم. از روی صندلی بلند شد و گفت.
- من‌ میرم ته کلاس بشینم.
- استاد ته کلاس رو بیشتر نگاه میکنه.
صدر- ردیف جلو هم نمیشه تقلب کرد، شما هم بیاید.
نگاهی به ته کلاس انداختم، صندلی های ردیف آخر تقریبا پر شده بود و فقط سه تا صندلی مونده بود.
- صندلی ها به تعدادمون خالی نیست. همینجا من پیش دوست هام میشینم.
صدر- اوکی.


با چشم دنبالش کردم، نسرین با شیطنت گفت.
- نگاهت خیلی ضایع است،( با صدای اروم تری که فقط من بشنوم گفت) روش کراش زدی؟
سرم رو به طرفش برگردوندم، جلوی خنده ام رو گرفتم و گفتم.
- کدوم نگاه! یک واکنش طبیعی رو به چه چیز هایی ربط میدی.
نسرین- اره جون خودت.
- اره شک نکن.
یک تای ابرو اش رو با لبخند شیطونی بالا انداخت و دستش رو زیر چونه اش گذاشت.
نسرین- برو خودت رو دور بزن دلی.
الان توجه ردیف پشتی ها رو هم جلب میکرد. اروم گفتم.
- بعدا حرف میزنم.
لبخندی زد و گفت.
- پس بعد از کلاس حرف میزنیم.
- باشه.
نهال و مانیشا وارد کلاس شدن و بعد از سلام و احوال پرسی نشستن. استاد هم اومد و میان ترم رو اَزمون گرفت.
با کمک نسرین و نهال به سوالاتی که بلند نبودم جواب دادم، برگه رو تحویل استاد دادم و از کلاس بیرون رفتیم تا بقیه هم امتحانشون رو تموم کنن.
با لبخند گفتم.
- ممنونم، اگر شما نبودید حتما امتحانم رو افتضاح میدادم.
نهال چشمکی بهم زد.
نهال- خواهش میکنیم.
نسرین- فکر نکنم دیگه درس بده، تا کلاس بعدی هم کلی وقت داریم. کجا بریم؟
نهال- منم همین نظر رو دارم، بریم نمازخونه؟
مانیشا- آره با نمازخونه به شدت موافقم.
چیزی نگفتم و به بحث بقیه راجب جواب درست سوالات گوش دادم. یکی از دانشجو ها از در کلاس بیرون اومد و رو به ما گفت.
- استاد گفت دیگه درس نمیده و میتونیم بریم.
نهال- ایول.
با هم رفتیم نمازخونه، کفش هامون رو در اوردیم و نشستیم. مانیشا به دیوار تکیه داد، نهال هم سرش رو روی پاش گذاشت وخوابید.
کسی به جز ما چهار نفر توی نماز خونه نبود.
- یک چیزی میخوام بگم.
مانیشا با تعجب پرسید.
- چی؟
آروم پرده ای که قسمت مردونه رو از خانوم ها جدا میکرد رو کنار زدم و اون طرف رو دیدم.‌
فقط دو نفر بودن که یکیشون خوابیده بود و اون یکی سرش داخل گوشیش بود.
نسرین اروم گفت.
- کسی هست؟ مگه میخوایم برای قتل یا قاچاق کردن برنامه ریزی کنیم.
نهال- چیشده؟
- گفتم شاید اقای صدر هم اومده باشه توی نمازخونه، آخه یکدفعه ای غیبش زد.‌
نسرین با شیطنت گفت.
- اوه چه دقتی هم میکنه.
مانیشا- بگو دیگه دلی، نصفه جونمون کردی.
- من از اقای صدر خوشم میاد.
مانیشا خندید و گفت.
- جدی؟
اروم گفتم.
- البته یکم.
نسرین- یکم نبود دیگه دلی.
- تو خیلی ریز بینی که متوجه شدی.
نهال- اسم کوچیک صدر چیه؟
- طاها.
مانیشا با خنده گفت.
- خیلی به هم میاید.
با خنده گفتم.
- ببین تا کجا ها رفت! تا عروسی هم‌ پیش رفتی!
نهال- به نظر میاد سینگل باشه.
نسرین- این ترم زیاد سر کلاس ها نمیومد، میره سر کار؟


نهال- شنیدم با استاد ها هماهنگ کرده و میره سر کار به خاطر همین این ترم ازش زیاد خبری نبود.
مانیشا- راستی صدر هم این ترم با استاد رادفر کلاس برنداشته بود ها شاید ترم بعد برداره.
نسرین خندید و گفت.
- همه چیز جور شده به کراشت برسی.
نهال- حالا از کجا معلوم ترم بعد برداره؟
مانیشا- این ترم برنداشته پس کی میخواد برداره؟
نهال رو به من گفت.
- ترم بعد حواست به استاد رادفر هم باشه.
نسرین- اره استاد رادفر خیلی بی اعصابه.
برای اینکه بحث پرهام ادامه پیدا نکنه گفتم.
- گرسنتون نیست؟ زنگ بزنیم پیتزا سفارش بدیم؟
مانیشا- اخ گفتی، منم هوس پیتزا کردم.
نهال- الان زنگ میزنم بیارن. پیتزا چی میخورید؟
به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد.
- هنوز تا کلاس بعدی وقت داریم.
نسرین- من مخلوط.
- منم گوشت و قارچ.
مانشا- پپرونی.
نهال- اوکی.
زنگ زد به رستوران و تا سفارش هامون رو بیارن گرم صحبت شدیم.
****
برگه امتحان رو به مراقب دادم و از جلسه امتحان اومدم بیرون.
رفتم پیش مانیشا ایستادم، چند دقیقه بعد نهال و نسرین هم اومدن.
نهال- یک ساعت دیگه دوباره امتحان داریم، کاش حذف میکردم.
نسرین- امتحانش رو میدیم تموم میشه دیگه بهتر از دوباره ترم بعدی خوندنشه!
تازه یادم اومد امروز امتحان فیزیولوژی هم دارن، مانیشا روی زمین نشست و گفت.
- من که انرژی برای امتحان بعدی ندارم، هیچی یادم نیست. چه کاریه امتحان بدیم ترم بعد دوباره برمیداریم، دلی هم تنها نیست.
با شنیدن صدای خنده به پشت سرم نگاه کردم، صدر چند متر فاصله از ما ایستاده بود و داشت با یه پسر دیگه صحبت میکرد. سریع نگاهم رو ازش گرفتم و به مانیشا نگاه کردم.
نسرین- چقدر غر میزنید.
مانیشا دستش رو به طرفم دراز کرد، دستش رو گرفتم و کمکش کردم بلند شه.
پشت مانتوش رو تکون داد و گفت.
- باشه پس بریم قبل امتحان یک نگاهی به کتاب بندازیم.
راه افتادیم و یک گوشه نشستیم. به تاکسی تلفنی هم باید زنگ میزدم.‌
- خیلی امتحانتون طول میکشه؟!
مانیشا- اره منتظرمون نمون عزیزم.
سرم رو تکون دادم و به تاکسی تلفنی زنگ زدم بیاد دانشگاه.
چند دقیقه بعد نهال گفت.
- بلند شید بریم داخل، الان امتحان شروع میشه.
با لبخند گفتم.
- موفق باشید.
نهال بغلم کرد و گفت.
- ممنونم عزیزم، خداحافظ.
با مانیشا و نسرین هم خداحافظی کردم و رفتن. بعد از رفتنشون طاها(صدر) رو دیدم که داره میاد طرفم.
طاها- سلام، شما هم این ترم فیزیولوژی اعصاب برنداشتید؟
لبخند پر از حرصی زدم، نمیتونستم بگم پرهام حذفم کرده.
- توی حذف و اضافه درس رو حذف کردم.


طاها سرش رو به نشونه تاکید تکون داد و گفت.
- من ماشین آوردم اگر ماشین ندارید میتونم برسونمتون.
چی میشد زودتر میومدی! لبخندی زدم و گفتم.
- نه ممنونم، به آژانس زنگ زدم الان میاد.
طاها- بسیار خوب، پس خداحافظ.
- خداحافظ.
روی پله های جلوی دانشگاه نشستم و منتظر شدم.
*****
شونه ام رو برداشتم و آروم موهام رو شونه زدم.
بازم باید برم سر کلاسش بشینم؟ نفسم رو با حرص بیرون دادم، خداروشکر توی تابستون ندیدمش.
دیگه بهش دلیلی نمیدم که بخواد عین ترم پیش باهام رفتار کنه.‌ نمیدونم با این اخلاق بدی که داره دوست دخترش چطوری تحملش میکنه.
اصلا دوست دختر داره؟! مگه میشه نداشته باشه، مطمئنم عین بقیه گول تیپ و قیافه اش رو خورده. اگر اخلاق تندش رو میدید حتما ازش فرار میکرد.
اما این حرف ها که باعث نمیشه حس بدی که از دیدن دوباره اش دارم من رو راحت بزاره، نمیخوام برم دانشگاه.‌ اگر حضور در کلاس براش مهم نبود چی میشد!؟
با صدای تقه ای که به در خورد سرم رو به طرف در برگردوندم.
- جانم؟
در باز شد و مامان اومد داخل. با دیدنش لبخند زدم. اومد طرفم بغلش کردم و سرم رو نوازش کرد.
مامان- قبل رفتن بیا ناهارت رو بخور، گرسنه میمونی.
با لبخند گفتم.
- باشه، مامان میشه موهام رو برام ببافی.
مامان- آره دختر خوشگلم.
از توی بغلش بیرون اومدم، شونه رو ازم گرفت موهام رو شونه زد و بافت.
روی سرم رو با محبت بوسید و گفت.
- بیا ناهار دخترم.
داشت میرفت که گفتم.
- خیلی دوستت دارم.
با لبخند نگاهم کرد و گفت.
- منم همینطور دخترم.
بلند شدم و همراهش رفتم توی اشپزخونه و بعد از خوردن ناهار حاضر شدم و رفتم دانشگاه.
تاکسی جلوی دانشگاه ایستاد، کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. راه افتادم و وارد دانشگاه شدم. پرهام رو دیدم که ته سالن ایستاده و داره پشت تلفن با یکی بحث میکنه. بیتوجه بهش به راهم ادامه دادم و وارد کلاس شدم. به طرف ردیف آخر راه افتادم و نشستم.
هیچ چهره آشنایی توی کلاس نمیدیدم. با صدای پیامک، نگاهی به صفحه موبایلم انداختم.
نهال" سلام خوبی؟ امروز که کلاس نداریم بریم بیرون؟"
" الان با استاد رادفر کلاس دارم بعد از کلاس بهت زنگ میزنم هماهنگ کنیم."
نهال" اوکی عزیزم."
موبایلم رو کنار گذاشتم و طاها رو دیدم که چهار تا صندلی اونطرف تر ازم نشسته بود. کی اومده بود که متوجه اش نشده بودم! وقتی من رو دید گفتم.
- سلام.
طاها- سلام خوب هستید؟
میخواستم جوابش رو بدم که صدای بسته شدن در کلاس باعث شد توجه ام به پرهام جلب بشه. با لحن جدی گفت.
پرهام- سلام، روز بخیر.
توضیحاتش رو داد و درس رو شروع کرد.


پرهام به ساعتش نگاه کرد و گفت.
- امروز کلاس رو زودتر تموم میکنیم، خسته نباشید.
کنجکاو بهش نگاه کردم، از وقتی اومده بود هم به نظر کلافه میومد. اتفاقی افتاده؟!
سرم رو تکون دادم. اصلا به من چه که چه اتفاقی افتاده همین که زودتر برمیگردم خونه، خوبه.
طاها- خانم نیک زاد با هم کنفرانس بدیم؟
سرم رو به طرفش برگردوندم، فکر خوبی بود من که توی کلاس کسی رو به جز طاها نمیشناختم از طرفی هم شاید فرصت شد که با هم بیشتر اشنا بشیم و با هم قرار بزاریم.
- اوکی.
طاها- پس بریم به استاد بگیم.
- دو نفری کنفرانس بدیم؟
صدای دختری رو از ردیف جلویی شنیدم که گفت.
- منم میتونم توی گروهتون باشم؟
بهش نگاه کردم. دختر بانمکی بود، توی چشم هاش لنز آبی گذاشته بود، پوست گندمی و موهای خرمایی داشت. بینیش رو عمل کرده بود و لب متناسبی با صورت بیضیش داشت.
- البته. فامیلیتون چیه؟
- من آوا ارجمند هستم.
لبخندی بهش زدم و گفتم.
- خوشبختم منم دلارام نیک زاد.
لبخندی زد و گفت.
- منم خوشبختم پس بریم زودتر به استاد بگیم تا همه ی فصل ها رو برنداشتن.
از روی صندلی بلند شدم و جلوی میز پرهام ایستادم، پرهام نگاهی بهم انداخت و گفت.
- یک فصل فقط مونده خانم نیک زاد.
نگاهی به برگه ای که اسم ها رو جلوی فصل ها یادداشت میکرد نگاهی انداختم و گفتم.
- باشه استاد، من و خانم ارجمند و اقا ی صدر توی یک گروه هستیم.
وقتی نوشتنش تموم شد سرش رو بالا اورد و نگاهی به طاها انداخت، اخمی کرد و دوباره نگاهی بهم انداخت. با لحن جدی گفت.
- بسیار خوب یادداشت کردم.
باز چرا اخم هاش توی هم رفت!! بیخیالش، قرار بود بیخیال باشم تا این ترم به خوبی تموم بشه. با این اخمش مشخصه باید حسابی مراقب باشم تا عصبیش نکنم. این بار دیگه عمرا بزاره این درس رو پاس کنم.
- ممنونم استاد، خسته نباشید.
سرش رو تکون داد و به یکی از دانشجو ها نگاه کرد که داشت ازش سوال میپرسید.
با هم از کلاس شدیم.
آوا- ترم چندی؟
- ترم سوم.
آوا آهانی زیر لب گفت، متن کتاب رو تقسیم بندی کردیم با آوا خداحافظی کردم و رفتیم.
طاها- ماشین همراه خودتون آوردید؟
- نه باید به آژانس زنگ بزنم، شما هم ماشین نیاوردید؟
طاها- من منتظر دوستم هستم، قراره با اون برم اگر عجله ندارید منتظر بمونید تا یک جایی میرسونیمتون.
موهام که به خاطر باد جلوی صورتم اومده بود رو کنار زدم و گفتم.
- نه ممنونم، مزاحمتون نمیشم.
طاها- نه چه مزاحمتی خانم نیک زاد!
با صدای زنگ پیامک گوشیم نگاهی به گوشی توی دستم انداختم.
مانیشا" داریم میایم دانشگاه دنبالت بریم دور بزنیم، بعد کلاس جایی نری ها."


- دوست هام دارن میان دنبالم، ممنونم از لطفتون.
طاها روی پله ها نشست منم کنارش روی پله ها نشستم و منتظرشون شدم.‌
به مانیشا پیام دادم.
" کلاسم تموم شده کجایید؟"
طاها- شما استاد رادفر رو میشناسید؟
- نه خیلی، اما از ترم بالایی ها خیلی راجبش شنیدم. به شدت جدی و بد اخلاق. مانیشا میگفت امتحان میان ترمش نسبتا سخت بوده.
طاها- خانم سهرابی؟
- بله.
طاها- که اینطور، از جدی بودنش سر کلاس مشخص بود.
پوزخندی زدم، نمیدونی جدی و بد اخلاق بودن برای یک دقیقشه.
- شنیدم که میرید سر کار.
طاها- بله از ترم پیش، به خاطر همین با استاد ها هماهنگ کردم که سر کلاس ها نیام.
- چه عالی، میتونم بپرسم شغلتون چیه؟
طاها- توی بوتیک فروشنده ام.
- با استاد رادفر هنوز صحبت نکردید یا قبول نکردن؟! اخه حضور توی کلاسش براش مهمه.
طاها- هنوز صحبت نکردم پس اینطوری قبول نمیکنه.
- به احتمال زیاد.
با صدای پیام موبایلم پیام مانیشا رو خوندم.
" چه زود کلاس رو تموم کرد! ما نزدیک دانشگاهیم."
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و با اومدن دوستش خداحافظی کرد و رفت.
به مانیشا زنگ زدم، ده دقیقه پیش گفته بود نزدیک دانشگاه هستن پس کجا موندن؟!
با دیدن ماشین نهال تماس رو قطع کردم و از روی پله ها بلند شدم.
به طرف ماشین رفتم، در رو باز کردم و سوار ماشین شدم.
- سلام.
مانیشا- سلام خوبی؟
- ممنونم، چه خبر؟
نهال همینطور که حواسش به رانندگیش هم بود گفت.
- هیچی خبر خاصی نیست، تو چه خبر؟ صدر این ترم با استاد رادفر کلاس برداشته؟
با خنده گفتم.
- اره قبل از اومدنتون داشتیم با هم صحبت میکردیم.
نسرین با خنده گفت.
- خوب چیشد؟
- هیچی راجب کلاس و چیز های معمولی صحبت کردیم، میخواست با دوستش بره جایی.
نهال- بازم خوبه، فکر میکنم ازت خوشش میاد.
- نمیدونم، فکر نکنم.
مانیشا- نطر کارشناسی من بعد از کلاس دیروز اینکه ازت خوشش میاد، نگاهش رو روی خودت ندیدی مگه؟
خندیدم و گفتم.
- چه نگاهی مانیشا، هر نگاه و رفتاری که از علاقه نیست!
نسرین- روش کراش داری اما جلوی نگاه هاش مقاومت میکنی و خودت رو میزنی به اون راه! بالاخره بهت درخواست دوستی میده، اون موقع متوجه میشیم.
- بیخیالش، حالا کجا قراره بریم؟!
نهال- کافه بعد هم پارک. بستنی فروشی هم خوبه.
مانیشا- چیپس و تنقلات بهتر از بستنی نیست؟
نسرین- جفتشون رو میخریم میریم پارک.
با لبخند گفتم.
- اره منم موافقم.
به مامان زنگ زدم و گفتم که پیش مانیشا و نهال و نسرین هستم و شب میام خونه.
*****
با استرس به کتاب نگاه کردم، کنفرانس داشتم
و فکر به کنفرانس ترم قبل استرسم رو بیشتر میکرد.


کاش زودتر این ترم تموم بشه.
پرهام وارد دانشگاه شد، با دیدنش با سر بهش سلام کردم و اونم جوابم رو داد. از روی صندلی بلند شدم و راه افتادم.
احتمالا داشت میرفت سر کلاس، وارد کلاس شد و منم پشت سرش رفتم، در رو بستم، به طرف ردیف سوم رفتم و کنار طاها نشستم.
لبخندی بهم زد و گفت.
- سلام خوبید؟
- سلام ممنونم.
به بقیه دانشجو ها نگاه کردم، با تعجب و صدای ارومی گفتم.
- خانم ارجمند نیومده؟!
طاها- نه هنوز.
با استرس گفتم.
- امروز کنفرانس داریم.
طاها- یکم دیگه صبر کنیم شاید بیاد.
پرهام با لحن جدی گفت.
- خانم نیک زاد چه خبره؟ مگه کنفرانس ندارید؟ نفر اول گروهتون کیه؟
- خانم ارجمند، نیومده. میشه یکم صبر کنید تا بیاد؟
پرهام اخم هاش توی هم رفت و گفت.
- شاید امروز نیاد، از قبل هماهنگ نکردید مگه؟ وقت کلاس من رو به خاطر این چیز ها هدر ندید، قسمت نفر اول رو خودم توضیح میدم و بعد نفر بعدی بیاد.
میخواست شروع کنه که در باز شد و آوا نفس نفس زنان وارد کلاس شد.
آوا- سلام ببخشید استاد، یک مشکلی برام پیش اومد که دیر سر کلاس رسیدم.
پرهام- مشکلی نیست، بیاید کنفرانس رو شروع کنید.
کیفش رو روی صندلی ردیف جلو گذاشت و قبل رفتن نگاهی به من و طاها انداخت و رفت. نگاهش خیلی عجیب بود! روی طاها کراش زده؟! اصلا شک داشتم که نگاهش به طاها بود یا به پسری که ردیف جلوییمون نشسته بود!
زیر چشمی به قیافه بیخیال طاها نگاه کردم، حالا که فکرش رو میکنم من نمیدونم دوست دختر داره یا نه! اگر من از رفتارش اشتباه برداشت کرده باشم چی؟! اگر فقط من باشم که ازش خوشم بیاد.‌
با صدای ضربه ای که به میز خورد ترسیده از فکر بیرون اومدم و به پرهام نگاه کردم.
پرهام- حواستون به درس باشه.
حالا که بهش فکر میکنم از اول نگاه آوا به طاها مثل یک همکلاسی یا کسی که تازه با یکی آشنا میشه نبود.
با احساس اینکه یکی کنارم ایستاد سرم رو بلند کردم و به پرهام نگاه کردم‌.
پرهام- نمیخواید برای کنفرانس بیاید خانم نیک زاد؟ فکر نکنم کلاس جای غرق شدن توی افکارتون باشه اگر برای کنفرانس آماده نیستید میتونید کنفرانس ندید مشکلی نیست.
پس نمره کنفرانسم رو چیکار میکرد؟! سریع بلند شدم و گفتم.
- نه استاد من خوبم، معذرت میخوام یک لحظه حواسم پرت شد.
پرهام- منتظریم.
کنفرانسم رو دادم و نشستم. طاها هم که کنفرانسش رو داد پرهام دوباره راجب درس توضیح داد و بقیه کلاس هم مشارکت داشتن.
پرهام- کلاس تموم شده میتونید برید.
کتابم رو جمع کردم و از روی صندلی بلند شدم.
طاها- اتفاقی افتاده؟
سرد نگاهش کردم و گفتم.
- نه من خوبم، خداحافظ.


وقتی تا حالا هیچ نشونه ای ازش نگرفتم پس باید بیخیالش بشم، از اول هم بیخودی ازش خوشم اومده بود. معلومه که یا توی فاز دوستی نیست یا دوست دختر داره. اصلا شاید با آوا دوست شده، اینطور که جلسه قبل میگفت توی یک کلاس دیگه با هم همکلاسی بودن.
سرم رو تکون دادم و از دانشگاه بیرون رفتم. صدای طاها رو از پشت سرم شنیدم که صدام زد.
- خانم نیک زاد یک لحظه صبر کنید.
کلافه‌ ایستادم و برگشتم طرفش.
- بله بفرمایید.
طاها- اتفاقی افتاده؟! حالتون خوبه؟
- چرا باید حالم بد باشه؟!
طاها به اطراف نگاه کرد و گفت.
- راستش شاید درست نباشه الان بهتون بگم اما خیلی وقته میخواستم بهتون بگم که... یعنی میخواستم بدونم میتونیم با هم بریم کافی شاپ.
- برای چی؟
طاها- برای اینکه بیشتر با هم صحبت کنیم.‌
این حس رو ازش میگرفتم که پسر صاف و روراستیه، من نمیشناختمش اما به نظر نمیومد با آوا دوست باشه یا با یک دختر دیگه ای. با این حال نگاه آوا روی مخم بود و نمیتونستم از روی ظاهر یا لحنش قضاوت کنم.
طاها- نظرتون چیه؟
- امروز نمیشه آقای صدر، من یکم حالم خوب نیست باشه برای یک وقت دیگه.
طاها- فردا چی؟
فردا برنامه خاصی نداشتم.
- باشه ساعت ۶ خوبه؟
طاها- آره خوبه، پس میبینمتون، ماشین هم نیاوردید درسته؟
- بله.
طاها- پس بیاید من تا خونه میرسونمتون.
لبخند زدم، چه پیگیر بود که من رو تا خونه برسونه! با هم راه افتادیم و سوار ماشینش شدم.
استرس داشتم و ضربان قلبم تند شد بود. یعنی واقعا بین طاها و آوا چیزی نیست؟ پس اون نگاه آوا چی بود؟ هر چند انگار طاها اصلا اون نگاه رو ندید!
راه افتاد و گفت.
- خونتون کجاست؟
نمیخواستم فعلا خونمون رو یاد بگیره، این بی اعتمادی به افراد جدیدی که میخواستن وارد دایره دوستیم بشن رو از بچگی داشتم و شاید این به خاطر محتاط بودن بیش از حد مامان و بابا و مراقبتشون ازم بعد از دزدیده شدن آرامش باشه. میترسیدن که من و متین هم دزدیده بشیم.‌ شاید هم موضوع خودم و آسیبی که از دزدیده شدن ناگهانی خواهرم و اتفاقات بعدش، دیده بودم.شاید هم این یک واکنش طبیعی در مقابله با ناآشنا ها بود و هر کس دیگه ای هم جای من بود ادرس رو به راحتی نمیگفت.
خیلی داشتم سخت میگرفتم؟ همینطور برای تحمل پرهام؟! حتی ذهنم از ترم پیش راجب پرهام هم آشفته بود اما به روی خودم نمیاوردم.
دلم میخواست زودتر برم خونه، داشتم کلافه میشدم.
طاها- خانم نیک زاد؟ نگفتید، از کدوم طرف برم؟
- راستش من قبل خونه قرار بود یکم خرید کنم اگر میشه من رو جلوی یک فروشگاه پیاده کنید.
از دست خودم حرصم گرفته بود، داشتم چیکار میکردم؟

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : cheshmanat
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.40/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.4   از  5 (10 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ivnhh چیست?