رمان سرآغاز چشمانت2
داشتم چیکار میکردم؟ تمام مدت انگار تمایل به دوستی باهاش داشتم اما الان دارم ازش فرار میکنم.
طاها- باشه.
- خوب شد آوا لحظه اخر اومد وگرنه شاید نمرمون رو کم میکرد.
طاها سرش رو تکون داد. کنجکاو نگاهش کردم و پرسیدم.
- شما آوا رو میشناسید؟
طاها- نه چطور؟
- آخه توی یک کلاس دیگه هم همکلاسی هستید گفتم شاید بشناسیدش. امروز هم که به خاطر دیر اومدنش کلی استرس گرفتیم.
طاها با خنده گفت.
- نه من از کجا بدونم خانم نیک زاد. تنها کسی که تمام حواسم سر کلاس بهش بود شما بودید، اما انگار شما درباره اش کنجکاو هستید!
با لبخند به بیرون ماشین نگاه کردم، واقعا داشت میگفت ازم خوشش میاد؟
طاها- درسته استرس داشتیم اما خوب نیومدنش به ما ربطی نداشت خودش نمره نمیگرفت.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
طاها- هنوز راجب قرار فردا صحبت نکردیم. کدوم کافی شاپ بریم؟
سرم رو به طرفش برگردوندم. کافی شاپ خاصی رو یادم نمی اومد، کافی شاپ ای که همیشه با مانیشا، نهال و نسرین میرفتم هم نمیخواستم بریم.
- نمیدونم.
طاها- من یک جایی رو میشناسم، براتون ادرسش رو میفرستم.
- اوکی.
جلوی فروشگاه ایستاد و سرش رو به طرفم برگردوند.
در ماشین رو باز کردم و گفتم.
- ممنونم، خداحافظ.
با لبخند گفت.
- خداحافظ دلارام، فردا میبینمت.
از اینکه من رو به اسم کوچیک صدا زد حس عجیبی توی قلبم حس کردم، برای تا این حد صمیمی شدنمون زود نبود!
سرم رو تکون دادم و پیاده شدم، بوقی زد و راه افتاد.
کلافه نفسم رو بیرون دادم و وارد فروشگاه شدم. شکلات شاید حالم رو بهتر کنه، از بچگی هم شکلات خیلی دوست داشتم. مامان که از بچگیمون صحبت میکرد همیشه میگفت من و آرامش یواشکی میرفتیم دنبال شکلات هایی که ازمون مخفی کرده بود میگشتیم، لبخند تلخی زدم و به شکلات ها نگاه کردم.
کاش بابا یه نشونه از آرامش پیدا کنه، امیدوارم حالش خوب باشه و همه ی اون حرف ها راجب مردنش یک دروغ وحشتناک و بزرگ باشه.
چند تا شکلات برداشتم، با شنیدن صدای زنگ، موبایلم از داخل کیفم در آوردمش و جواب دادم.
- جانم مامان؟
مامان- سلام، کجایی دلارام؟
صداش ترسیده و نگران به نظر میرسید.
- هوس تنقلات کرده بودم به خاطر همین قبل اومدن به خونه اومدم فروشگاه.
مامان نفس راحتی کشید و گفت.
- بهم خبر میدادی دیر میکنی.
- معذرت میخوام یادم رفت.
مامان- مطمئن باشم خوبی؟ معمولا وقتی ناراحتی میری تنقلات میخری.
- خوبم نگرانم نباش مامان خوشگلم.
مامان- خیلی خوب پس زود بیا خونه.
با لبخند گفتم.
- چشم، چیزی نمیخوای بخرم؟
مامان- نه عزیزم چیزی نمیخوام، زیاد شکلات نخر.
خندیدم و گفتم.
- حالا بزار بیام خونه راجبش حرف میزنیم.
مامان- دلارام، آخر قند میگیری انقدر شکلات میخوری. زیاد بخری من میدونم با تو.
به اطراف نگاه کردم و با همون لبخندی که روی لب هام مونده بود گفتم.
- باشه مامان خداحافظ.
مامان- خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و چند نوع شکلات دیگه هم برداشتم، واقعا خیلی هوس شکلات و تنقلات کرده بودم.
سبد رو برداشتم و شکلات ها رو داخل سبد ریختم، چند تا آب میوه و چیپس برداشتم و پولش رو حساب کردم و از فروشگاه بیرون اومدم.
تاکسی گرفتم و رفتم خونه، قبل از اینکه برم داخل چند تا از شکلات ها رو توی کیفم گذاشتم که مامان باز گیر نده که چرا شکلات زیاد خریدم.
تقریبا هوا تاریک شده بود و احتمالا بابا هم اومده خونه. در خونه رو با کلید باز کردم و رفتم داخل.
از حیاط گذشتم و کفش های کتونی ام رو در اوردم.
با صدای بلند گفتم.
- سلام من اومدم.
رفتم داخل، مامان و بابا جواب سلامم رو دادن.
متین هم طبق معمول توی اتاقش بود و داشت درس میخوند. رفتم دسشویی دست و صورتم رو شستم و بعد از عوض کردن لباسم با یک لباس راحتی رفتم پیش مامان و بابا.
وسطشون نشستم و سرم رو روی شونه بابا گذاشتم. موهام رو نوازش کرد و گفت.
- دانشگاه چطور بود ارام دل بابا.
محکم تر بغلش کردم و گفتم.
- خبر خاصی نبود، دلم برات تنگ شده بود بابایی.
لبخند بابا رو حس کردم، روی موهام رو بوسید و گفت.
- منم همینطور قلب بابا.
مامان با خنده گفت.
- چه خودش هم برای باباش لوس میکنه.
از توی بغل بابا بیرون اومدم و گونه مامان رو بوسیدم.
- فدات بشم من مامانی، حسودی نکن.
مامان- خدانکنه، حسودی نمیکنم. چی خریدی حالا؟
با خوشحالی گفتم.
- یک عالمه خوراکی خوشمزه، میرم بیارم بخوریم.
از روی مبل بلند شدم و خوراکی ها رو از اتاقم برداشتم، در اتاق متین رو زدم و باز کردم.
- سلام خسته نباشید.
متین به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت.
- سلام ممنونم، چی خریدی؟
- تنقلات، میای بیرون با هم بخوریم؟
متین- آره الان میام.
سرم رو تکون دادم و کنار مامان نشستم.
مامان- انقدر شکلات نخور دلارام، معتاد شکلات شدی!
- هوس کرده بودم.
چیپس رو باز کرد، متین هم اومد و دور هم چیپس ها رو خوردیم.
باید به نهال و بقیه بگم طاها بهم بالاخره پیشنهاد دوستی داده و فردا هم قرار داریم.
بابا و مامان مشغول فیلم دیدن بودن، بلند شدم و رفتم توی اتاقم. یه شکلات از کیفم برداشتم و خوردم. روی تخت نشستم و به نهال زنگ زدم.
نهال- سلام دلی خوبی؟ چه خبر؟
- سلام ممنونم تو چطوری.
- خوبم عزیزم کلاس داشتی امروز؟
- اره، امروز یک اتفاقی افتاد.
- چی؟!
روی تخت دراز کشیدم و گفتم.
- بالاخره پیشنهاد دوستی داد.
صدای پر از ذوقش رو شنیدم.
نهال- واااای جدی؟
- اره فردا هم میخوایم با هم بریم بیرون.
نهال- ایول، بهتون خوش بگذره عزیز دلم. کجا میرید؟
- کافی شاپ، قرار بود آدرس بفرسته هنوز که خبری نیست ازش.
نهال خندید و گفت.
- بعد کلاس با هم حرف زدید؟ چی گفت؟
- خیلی که حرف نزدیم، من رو تا یک جایی رسوند بعد هم قرار شد بریم کافی شاپ صحبت کنیم.
نهال- بهت که گفتیم ازت خوشش میاد تو باورت نمی شد.
- نمیدونم آخه حس کردم سینگل نیست، خودمم داشتم بیخیال میشدم که صدام زد.
نهال- نه بابا مشخص بود سینگله، اگر دست از پا خطا کنه و کاری کنه ناراحت بشی زنده اش نمیزارم.
خندیدم و گفتم.
- ابجی دیوونه من.
از پشت خط صدای ماشین میومد.
- کجایی؟
نهال- دارم میرم خونه، باشگاه بودم دارم میمیرم از عضله درد. خیلی خسته ام دلی، تو نمیای؟ قرار بود این هفته بیای باشگاه اگر خوشت اومد با هم بیایم. خوبه خودت گفتی میخوای بیای!
- جلسه بعدی ایشالا.
نهال- از دست تو دلی، من الان رسیدم خونه. راستی بعد از قرارتون بهم زنگ بزن و تعریف کن چیشد.
- حتما، برم به مانیشا و نسرین هم خبر بدم.
خندید و گفت.
- باشه برو، خداحافظ عزیزم.
- خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و به مانیشا و نسرین هم زنگ زدم و بهشون خبر دادم، اون ها هم عین نهال کلی ذوق کردن.
موبایلم رو کنار گذاشتم و به سقف اتاق نگاه کردم، حالا فردا چی بپوشم؟ از الان استرس گرفته بودم.
با صدای تقه ای که به در خورد سرم رو به طرف در برگردوندم.
- بله؟
در اتاق باز شد.
متین- بیا شام.
- باشه برو الان میام.
از روی تخت بلند شدم و رفتیم توی اشپزخونه بعد شام هم برگشتم توی اتاقم.
طاها پیام داده بود و ادرس رو برام فرستاده بود. در جوابش ازش تشکر کردم.
طاها" میخوای بخوابی؟"
اگر بزاری اره اما به جای اره گفتم.
" نه، کارم دارید؟"
طاها" پس وقت داری که یکم صحبت کنیم. از وقتی رفتم توی فکرتم."
این سریع خودمونی صحبت کردنش حس عجیبی بهم میداد. حسی که نمیدونستم به خاطر چیه! شاید حس معذب بودن داشتم! اما من که دختر خجالتی نیستم. اما صمیمی شدنش باهام خیلی سریع داره پیش میره. حس تردید داشتم اما میدونستم این تردید با شناخت بیشتر از بین میره.
شکلات رو از داخل کیفم برداشتم و خوردم.
طاها" کجایی؟"
" خونه."
طاها" منظورم این نبود." " توی ماشین ناراحت شدی که به اسم کوچیک صدات زدم؟"
" نه چرا باید ناراحت بشم؟!"
طاها"از چهره ات مشخص بود."
" نه ناراحت نشدم، امروز فکرم یکم آشفته است."
طاها" اگر حالت خوب نیست میتونی روی من حساب کنی و باهام صحبت کنی."
لبخندی زدم و براش نوشتم.
" ممنونم، الان دیگه بهترم."
یکم دیگه چت کردیم و به هم شب بخیر گفتیم و خوابیدم.
مامان پایین موهام رو با کش بست و گونه ام رو بوسید.
- ممنونم.
به پشتی تخت تکیه دادم و بهش نگاه کردم.
- چیزی شده دلارام؟
شکلات رو باز کردم و بهش تعارف زدم.
- تو هم شکلات میخوری؟
مامان- نه، چند تا شکلات خریدی؟
- فکر کنم اخریشه.
کنارم به پشتی تخت تکیه داد، سرم رو روی شونه اش گذاشتم. از حس ارامش آغوش امنش لبخند زدم.
- چند ساعت دیگه میخوام برم بیرون.
- با دوست هات؟ کی برمیگردی؟
- تا ساعت ۹ برمیگردم.
مامان- باشه.
دستم رو نوازش کرد، مامان همیشه خیلی زود از ماجرا ها سر در میاورد به خاطر همین بیشتر وقت ها اتفاقات و تصمیماتم رو باهاش در میون میزاشتم. اگر دوستیم با طاها قطعی شد بعدا راجبش بهش میگم.
به ساعت نگاه کردم، هنوز دو ساعت تا قرارم با طاها مونده بود.
سرم رو از روی شونه مامان بلند کردم و گفتم.
- تو هم همراه من و نهال میای باشگاه؟
مامان توی فکر رفت، لبخند تلخی روی لب هاش نشست و توی فکر فرو رفت. لبخندش کم کم جاش رو به یک بغض داد. نمیدونستم یاد چی افتاده، قبل از اینکه گریه اش بگیره بغلش کردم. محکم بغلم کرد و گفت.
- آره میام دختر نازم.
هیچ وقت راجب گذشته ها کامل صحبت نمیکرد، چیز هایی رو هم که میدونم یا از فضولی هام متوجه شدم یا از بابا و یا از حرف های خودش وقت هایی که باهام درد و دل میکرد.
میتونستم درک کنم که چه حس بدی داره که هر لحظه از زندگیش به یاد خاطرات بد اش می افته و باعث میشد اشک توی چشم هاش جمع بشه. بعضی وقت ها انقدر توی فکر میرفت که میترسیدم.
از توی بغلش بیرون اومدم و بلند شدم، مامان هم رفت بیرون تا من حاضر بشم.
جلوی کمد لباس هام ایستادم و به مانتو هام نگاهی انداختم، نمیدونستم کدوم مانتو رو بپوشم بهتره.
نگاهی به مانتو مشکی ام که روش دو تا طرح گل قرمز داشت نگاهی انداختم، خیلی توی تنم شیک بود. برای قرار اول مشکی بپوشم؟! نه خوب نیست.
مانتو جلو باز سفیدم رو بیرون اوردم و نگاهی بهش انداختم، از بند های اویزون استینش خوشم نمیومد و دست و پا گیر بود.
سر جاش گذاشتمش و یه مانتو بلند آبی کاربنی رو برداشتم، خیلی این مانتو رو دوست داشتم، خیلی توی تنم شیک بود کمرم رو باریک تر و قد ام رو بلند تر نشون میداد. شلوار لی ابی تیره ام رو هم برداشتم و پوشیدمشون.
جلوی آینه ایستادم و آرایش ملایمی کردم، جلوی موهام کوتاه تر از بقیه موهام بود، با اتو مو بهشون حالت دادم.
روسری زرد ام که حاشیه هاش به رنگ ابی کاربنی بود رو از داخل کمد برداشتم و سر کردم.
به مچ دستم و یکمم روی روسریم عطر زدم.
جلوی طبقه کفش هام ایستادم. کفش های ابی ام که پاشنه خیلی بلندی هم نداشتم رو همراه با کیف زرد رنگم برداشتم، موبایل و کیف پولم رو داخل کیفم گذاشتم و رفتم بیرون.
به اشپزخونه سرکی کشیدم، مامان داشت برای خودش چایی میریخت.
- مامان من دارم میرم.
مامان- نگاهی به سر تا پام انداخت و با لبخند گفت.
- خیلی خوشگل شدی.
لبخندی روی لب هام نشست و گفتم.
- ممنونم.
مامان- مراقب خودت باش، گوشیت رو هم روی سایلنت نزار.
رفتم طرفش و از پشت بغلش کردم.
- چشم.
مامان- بی بلا باشه دختر خوشگلم.
گونه اش رو بوسیدم و بعد از خداحافظی رفتم توی حیاط. کفش هام رو پوشیدم و مانتوم رو توی تنم مرتب کردم و رفتم بیرون.
تاکسی گرفتم و ادرس کافی شاپ رو بهش دادم.
وقتی تاکسی جلوی کافی شاپ ایستاد کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
وارد کافی شاپ شدم و به اطراف نگاه کردم، دکوراسیون مدرنی داشت تا حالا اینجا نیومده بودم.
با دیدنم چند لحظه ای بدون هیچ واکنشی بهم نگاه کرد، به میزی که پشتش نشسته بود که رسیدم بلند شد و گفت.
- سلام خوبی؟
لبخندی بهش زدم و گفتم.
- سلام ممنونم تو چطوری؟
طاها- خیلی خوبم.
پشت میز نشستیم، پیراهن لی آبی و شلوار لی طوسی تنش بود، ساعتش بند چرم به رنگ قهوه ای دستش بود و کفش های کتونی سفید به پا داشت. خیلی خوشتیپ شده بود، البته توی دانشگاه هم تیپ میزد اما نه در این حد.
طاها- چی دوست داری سفارش بدیم؟
کیفم رو روی صندلی خالی کنارم گذاشتم، نگاهی یه مِنو کافی شاپ انداختم و گفتم.
- من موکا میخورم.
طاها هم کاپوچینو سفارش داد و منتظر نشستیم.
طاها- شما تک فرزند هستید یا برادر و خواهر هم دارید؟
- یک خواهر بزرگتر و یک برادر کوچیک تر دارم.
طاها- من فقط یک برادر بزرگتر دارم، همیشه میگن خیلی شیطون تر از منه.
- شما پسر ارومی هستید.
با لبخند نگاهم کرد و گفت.
- من ارومم؟!
- نیستید؟
طاها- تقریبا اره اما نه خیلی.
- مرموز شدی.
خندید و گفت.
- نه مرموز نیستم اگر قسمت بشه بیشتر با هم اشنا میشیم، البته من که از خدامه با خانم زیبایی که جلوم نشسته بیشتر صحبت کنم.
لبخندم پر رنگ تر شد و به اطراف نگاه کردم.
- تا حالا اینجا نیومده بودم، جای قشنگیه.
طاها- محیط ارومش رو دوست دارم.
تا سفارش هامون رو بیارن یکم راجب اتفاقات جالبی که توی محیط کار براش افتاده و چند تا جوک تعریف کرد که از شنیدنشون خنده ام میگرفت.
سفارش هامون رو که اوردن یکم از موکا ای که سفارش دادم خوردم.
طاها- بعد از اینجا بریم دور بزنیم؟
به ساعت نگاه کردم، نمیخواستم زیاد بمونم اما ایده بدی نبود.
- آره بریم.
طاها- چیپس و پنیر هم سفارش بدیم؟ یا نظر دیگه ای داری؟
- با چیپس و پنیر موافقم.
لبخندش عمیق تر شد و سفارش داد. یکم دیگه راجب خودمون صحبت کردیم و بعد از خوردن چیپس و پنیر از کافی شاپ بیرون رفتیم.
سوار ماشینش شدم و راه افتادیم. صدای آهنگی که داشت پخش میشد رو یکم کمتر کرد و گفت.
- نمیدونم چه سبک آهنگی رو دوست داری، میخوای خاموشش کنم؟
- نه گوش میدم.
- فکر کنم سلیقه هامون توی موسیقی یکی باشه.
- آره.
یکم اطراف رو دور زدیم و راجب دانشگاه و درس صحبت کردیم.
ساعت نزدیک ۸ بود.
- من دیگه میرم، میشه همین کنار پیاده ام کنی.
طاها- چرا اینجا؟! خوب میرسونمت دیگه.
- راستش نمیخوام خانواده ام فعلا از چیزی خبر دار بشن الان هم شاید بابام نیومده باشه خونه و شاید ما رو ببینه منم نمیخوام بفهمن.
طاها- متوجه شدم پس حداقل بزار تا نزدیکی خونتون برسونمت.
- باشه.
آدرس چند تا خیابون پایین تر از خونمون رو بهش دادم و من رو رسوند. وقتی ایستاد سرم رو به طرفش برگردوندم و گفتم.
- ممنونم.
طاها- دفعه بعدی کی میتونیم بریم بیرون؟
- نمیدونم، این هفته که هر روز کلاس داریم. هفته دیگه جمعه چطوره؟
سرش رو به نشونه تاکید تکون داد و گفت.
- آره خوبه، مراقب خودت باش. اینجا خیلی از خونتون دوره؟
- نه خیلی، خداحافظ.
- خداحافظ.
از ماشینش پیاده شدم و راه افتادم. به رفتار ها و حرف های طاها فکر کردم، یکم پسر مرموزی بود، به اون ارومی که فکر میکردم نبود کنجکاو ام که بیشتر باهاش آشنا بشم. لبخند زدم و ضربه ای به سنگی که جلوی پام زدم.
به اطراف نگاه کردم، کوچه نسبتا خلوت بود. یکدفعه ترسیدم، پا تند کردم تا زودتر به خونه برسم.
وقتی رسیدم با کلید در رو باز کردم و وارد خونه شدم. از پله های حیاط بالا رفتم و کفش هام رو در اوردم.
- من اومدم.
با لبخند وارد خونه شدم.
بابا- سلام دخترم.
رفتم پیشش و گونه اش رو بوسیدم.
- سلام بابا ی جذابم. خسته نباشید تازه اومدی خونه؟
بابا- ممنونم دخترم، تقریبا.
- مامان کجاست؟
- یکم سرش درد میکرد خوابش برده.
نگران کنار بابا نشستم و روسریم رو باز کردم.
- دوباره گریه کرده؟
نگاه بابا پر از غم بود و نفسش رو آه مانند بیرون داد، از دیدن ناراحتیش بغضم گرفت. فشار روحی زیادی رو داشت تحمل میکرد، حس میکردم داره هر روز شکسته تر میشه. بغلش کردم و گفتم.
- قوربونت برم بابا.
- خدانکنه دخترم.
- اصلا از وقتی اومدی خونه چیزی خوردی؟ بیشتر مراقب خودت باش.
- چیزی میخوای برات بیارم؟
بابا- اول بلند شو برو لباسات رو عوض کن، دست و صورتت رو بشور بعد.
از توی بغلش بیرون اومدم و بلند شدم.
- متین خونه است؟
- اره توی اتاقشه، چند لحظه پیش اومده بود پیشم صحبت کردیم یه چایی و بیسکوییت هم خوردیم.
خداروشکر یک چیزی خورده که خدایی نکرده ضعف نکنه و حالش بد بشه. خیلی نگران جفتشون بودم.
به طرف اتاقم راه افتادم و لباس هام رو با لباس های راحتیم عوض کردم.
رفتم توی اشپزخونه، مامان برای شام کتلت درست کرده بود. رفتم پیش بابا و نشستم. سرم رو روی پاهاش گذاشتم و بهش نگاه کردم.
تازه یادم اومد که چند روز دیگه تولدمه. ذوق زده نگاهم رو از بابا گرفتم. نمیدونم با این همه مشغله یادشونه تولدم نزدیکه یا نه؟
بابا همینطور که داشت به اخبار نگاه میکرد و همزمان موهام رو نوازش میکرد.
چهره اش خسته بود، نگران نگاهش کردم و گفتم.
- شام بیارم بخوریم بعد بری استراحت کنی؟ میخوای شونه هات رو ماساژ بدم؟
بابا- نه دخترم خوبم، شام رو بیار.
- چشم.
از روی مبل بلند شدم، شام رو گرم کردم و سفره رو روی میز پهن کردم، طرف ها رو روی میز چیدم و صداشون زدم. بعد از شام بابا رفت توی اتاقشون تا به مامان سر بزنه.
به متین نگاه کردم و پرسیدم.
- من نبودم چیشده؟
متین- دقیق نمیدونم، بابا وقتی اومد کلافه و خسته بود داشت با مامان حرف میزد که یکدفعه مامان زد زیر گریه. حالش خیلی بد بود.
با ناراحتی به در اتاقشون که رو به روی اشپزخونه نگاه کردم.
متین- از بابا شنیده بودم که یکی رو شبیه مشخصات آرامش پیدا کردن.
سریع سرم رو به طرفش برگردوندنم و با کنجکاوی نگاهش کردم.
- کی حرف زدن؟ چرا الان داری بهم میگی؟
- منم دیروز فهمیدم. فکر کنم ماجرا مال خیلی قبل تر بود.
- خوب؟ فکر میکنی الان متوجه شدن اشتباه شده و بابا راجب این موضوع با مامان صحبت کرده؟
متین- احتمالا، درست متوجه صحبت هاشون نشدم.
اگر خونه بودم متوجه میشدم چه خبره، متین اصلا پسری نیست که فال گوش حرف های مامان و بابا بایسته مگر اینکه عین امروز اتفاقی متوجه بشه.
صورتم رو بین دست هام گرفتم، خیلی میترسیدم که خدایی نکرده مامان حالش بد بشه و ما هم پیشش نباشیم که کمکش کنیم.
دستم رو پایین اوردم، از پشت میز بلند شدم و ظرف ها رو شستم، متین هم رفت داخل اتاقش.
****
با صدای زنگ ساعت بیدار شدم و پتو رو کنار زدم. بلند شدم، رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم.
رفتم توی اشپزخونه متین به کابینت تکیه داده بود و داشت با مامان صحبت میکردن.
- سلام صبح بخیر.
متین- سلام صبح تو هم بخیر.
مامان برگشت طرفم و رو به متین گفت.
- یک دقیقه حواست به سیب زمینی ها باشه.
اومد پیشم و بغلم کرد.
- صبح بخیر، تولدت مبارک دختر قشنگم.
لبخند زدم و گفتم.
- ممنونم.
مامان که نگاه های متین رو دید، بغلش کرد و روی سرش رو بوسید.
- زندگی های من.
از نگاهش خنده ام گرفت، متین یکم حسود بود.
متین- تولدت مبارک.
- ممنونم داداشی.
مامان دوباره مشغول سرخ کردن سیب زمینی ها شد و گفت.
- امروز که کلاس نداری؟
پنیر، کره و مربا رو از یخچال برداشتم و پشت میز نشستم.
- نه کلاس امروز و فردام کنسل شده.
مامان- خوبه.
برای خودم لقمه گرفتم وخوردم. سیب زمینی ها که تموم شد با متین خونه رو تزیین کردن و منم توی باد کردن بادکنک ها کمک کردم.
متین کنارم نشست.
هر سال تولدم جدا از اون خوشحالی و ذوقی که داشتم انگار یک بار سنگینی روی قلبم بود.
متین- حالت خوب نیست؟
نگاهش کردم و گفتم.
- نه خوبم. خودمون چهار تایی جشن میگیریم؟
متین- مگه به دوست هات نگفتی؟
- نه هنوز، دیروز بهشون زنگ زدم جواب ندادن. فقط نهال جواب داد که دعوتش کردم، بازم به مانیشا و نسرین زنگ میزنم.
متین- اوکی.
رفتم توی اتاقم به مانیشا زنگ بزنم ببینم کجاست ، نگرانش شده بودم.
بابا تک فرزند بود، مامان هم یک خواهر داشت که سال ها پیش فوت کرده بود، من هیچ وقت ندیدمش فقط یک عکس قدیمی ازش دیدم که توی البوم بود، توی اون عکس مامان و خاله و بابا بزرگ بودن.
دلم یک جشن پر جمعیت میخواست، هیچ وقت نمیزارم بچم تک فرزند باشه.
پیام های تبریک مانیشا، نسرین و نهال رو جواب دادم و به مانیشا زنگ زدم. بعد از چند بوق جواب داد.
- سلام عزیزم، تولدت مبارک ایشالا به همه ی ارزو هات برسی ابجی خوشگلم.
- ممنونم، دیروز زنگ زدم جواب ندادی نگرانت شدم.
- دیروز؟! با مامان و بابام اومدیم روستا، توی راه بودیم انتن نداشتم حتما.
- روستا؟
مانیشا- اره اومدیم پیش بابا بزرگم.
یعنی نمیتونست امروز بیاد.
مانیشا- باید برم میبینمت عزیزم، فعلا.
- باشه، خداحافظ عزیزم.
تماس رو قطع کردم، میخواستم به نسرین زنگ بزنم که خودش زنگ زد.
- سلام عزیزم.
نسرین- سلام خوبی؟ تولدت مبارک عزیزم. ببخشید من نتونستم زودتر باهات تماس بگیرم خونه مادر شوهرم بودم.
- اهان میای تولدم؟
-حتما میام عزیزم، الان دارم حاضر میشم بیام پیشت.
لبخند زدم.
- باشه عزیزم منتظرتم.
- خداحافظ عزیزم.
- خداحافظ.
تماس رو قطع کردم، لباس هام رو برداشتم و رفتم حموم.
بعد از دوش گرفتن برگشتم داخل اتاقم، سشوار رو به برق زدم و موهام رو خشک کردم.
سشوار رو روی میز گذاشتم و به طرف کمد لباس هام رفتم.
لباسی که برای امروز میخواستم بپوشم رو از داخل کمد در اوردم و گذاشتمش روی صندلی که آماده باشه.
مامان برای ناهار صدام کرد. به اشپزخونه رفتم و ناهارمون رو خوردیم، داشتم به مامان توی جمع کردن ظرف ها کمک میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد.
متین- من میرم ببینم کیه.
- فکر کنم نسرین باشه، قرار بود زودتر بیاد پیشم.
متین آیفون رو جواب داد و در رو باز کرد. رو به من گفت.
- دلی دوستته.
- اوکی.
متین رفت داخل اتاقش. جلوی در رفتم، داشت کفش هاش رو در می اورد و یک پاکت بزرگ هم دستش بود.
با لبخند گفتم.
- سلام عزیزم، خوش اومدی.
نسرین سرش رو بلند کرد و لبخندم رو با لبخندش جواب داد.
- سلام ممنونم، چطوری عزیزم.
- خوبم ممنون.
موهاش رو که جلوی صورتش اومده بود کنار زد و اومد داخل.
مامان- سلام خوش اومدی، خوبی؟
نسرین با مامان رو بوسی کرد و گفت.
- ممنونم خاله جون، خوبم شما خوبید؟
مامان- منم خوبم.
روی مبل نشست و به اطراف نگاه کرد، کنارش نشستم.
نسرین- بعد جشن با خانواده ات بریم بیرون؟ نهال هم گفت تا یک ساعت دیگه میاد. از مانیشا خبر ندارم.
- مانیشا دیروز رفته روستا فکر نکنم بیاد.
نسرین- قبلا که بهش زنگ زدم گفت میاد.
مامان با چایی و شیرینی اومد پیشمون و کنارمون نشست.
نسرین- ممنونم خاله جون.
مامان لبخند مهربونی زد و چاییش رو برداشت.
ما هم چایی و شیرینی خوردیم و رفتیم توی اتاقم.
نسرین روی تختم خوابید و گفت.
- به طاها گفتی امروز تولدته؟
کنارش به پهلو روی تخت خوابیدم و دستم رو زیر سرم بردم.
- نه.
نسرین- خودش هم نپرسید تاریخ تولدت چه تاریخیه!
- نه نپرسید نمیتونستم بعد از یک هفته دوستی بهش بگم تولدمه، اینطوری انگار دارم مجبورش میکنم برام کادو بخره در صورتی که هنوز دوستیمون عمیق نشده. اصلا شاید ادامه هم نداشته باشه.
نسرین- چیزی شده دلارام؟! چیزی بهت گفته؟
کلافه نگاهش کردم، هر بار که به اینده فکر میکردم راجب احساسی که داشتم دچار تردید میشدم، هنوز نمیدونستم دوستیمون دوام میاره یا نه.
- اگر چیزی گفته بود که ناراحت میشدم همون لحظه همه چیز رو تموم میکردم، نه موضوع اینکه یکم مرموزه. بهم پیام میده و حرف میزنیم اما حس میکنم خیلی راجبش مطمئن نیستم.
نسرین- خوب با طاها رودربایستی نداری که میگی مطمئن نیستی، میتونی تموم کنی.
- مشکل اینکه حسم رو خودمم درک نمیکنم. پسر جذابیه و میخوام باهاش بیشتر آشنا بشم اما از طرفی حس عجیبی دارم.
نسرین- حس میکنی امادگی شروع رابطه با کسی رو نداری؟
- موضوع اینکه حس میکنم برای اینکه با اطمینان راجبش حرف بزنم زوده.
- هر چی طاها زود باهام صمیمی شد من اینطوری نیستم. از دیروز تا حالا هم بهم پیام نداده معلوم نیست کجاست.
نسرین- احتمالا سرش شلوغه.
- نمیدونم.
نسرین- دوباره قرار گذاشتید برید بیرون؟
- آره،جمعه همین هفته. دفعه قبل رفتیم کافی شاپ بعد هم با ماشین دور زدیم.
- بیشتر راجبش فکر کن، فکر کنم یکم بیشتر با هم اشنا بشید دیگه تردیدت از بین بره، لباسی که انتخاب کردی همون لباس روی صندلیه؟
سرم رو به طرف عقب برگردوندم و گفتم.
- اره.
با شنیدن صدای تقه ای که به در خورد بلند شدم، در باز شد.
مامان- دلارام، نهال اومده.
رو به نسرین گفتم.
- الان میام.
از روی تخت بلند شدم و به طرف در رفتم، نهال بغلم کرد و با خوشحالی گفت.
- سلام عزیزم، تولدت مبارک.
- سلام، ممنونم.
با هم اومدیدم داخل، نهال با مامان سلام و احوال پرسی کرد و رفت توی اتاقم.
مامان- کم کم حاضر بشید، بابات هم داره میاد خونه.
- باشه مامان.
برگشتم توی اتاقم. نهال شال و مانتوش رو در اورده بود.
نگاهی بهش انداختم، یه اورال(سرهمی) طوسی تنش بود. موهای بلند خرماییش رو اتو کشیده بود و باز گذاشته بود، تل طوسی هم روی موهاش گذاشته بود.
نهال چشم های درشتی به رنگ قهوه ای تیره، صورت نسبتا کشیده و اندام لاغری داشت. لب و بینیش هم کوچیک بود.
جلوی اینه ایستاد و ارایشش رو چک کرد.
نهال- من از عطرت استفاده کردم.
- باشه.
نسرین هم لباسش رو عوض کرده بود.
یه شومیز طوسی رنگ و شلوار لی پوشیده بود. موهاش رو جدیدا نسکافه ای رنگ کرده بود، چشم های قهوه ای تیره، دماغش عملی و لب های متناسب با صورت تو پُر و بیضی اش داشت.
روی تخت نشست و ارایشش رو تمدید کرد.
لباسم رو از روی صندلی برداشتم و پوشیدمش.
- نهال میشه زیپ لباس رو برام ببندی.
نهال- آره الان میام.
پشت بهش ایستادم، زیپ لباسم رو بالا کشید و گفت.
- قبل از اینکه بریم بیرون عکس بگیریم.
نسرین- اره موافقم.
جلوی آینه ایستادم، یه لباس مجلسی کوتاه به رنگ طوسی رو انتخاب کرده بودم، تم تولدم طوسی بود.
روی لباس سنگ دوزی شده بود، یقه اش دلبری و استین هاش روی شونه اش افتاده بود و بلند بود.
آرایش ملایمی کردم و موهام رو فر کردم. گیره نقره ای رنگی که تازه خریده بودم رو به موهام زدم. کفش های پاشنه بلند طوسیم رو از داخل قفسه کفش هام برداشتم و پوشیدم.
با باز شدن در اتاق سرم رو به طرف در برگردوندم.
مانیشا- سلام خوشگل اکیپ اومد.
نسرین- چه خودش رو تحویل میگیره!
با لبخند بغلش کردم و گفتم.
- سلام، خوش اومدی.
- تولدت مبارک عزیزم.
- ممنونم.
مانیشا- خیلی خوشگل شدین ها.
نهال خندید و گفت.
- همیشه خوشگل بودیم.
نسرین هم خندید و گفت.
- دقیقا، شک داشتی مگه؟
منم از حرف هاشون خندیدم.
مانیشا یه شومیز یقه کرواتی و شلوار لی طوسی پوشیده بود. موهاش رو بالا سرش جمع کرده بود و چند تار از موهای خرماییش رو کنار سرش فر کرده بود. چشم های مانیشا طوسی بود و اندام لاغری داشت.
نشستم روی صندلی و مشغول لاک زدن شدم. مانیشا اسپری که همراه خودش اورده بود رو به خودش زد.
نهال سرفه ای کرد و گفت.
- بگیرش اون طرف خفه ام کردی.
مانیشا- اگر حساسیت داری، خوب کنار من نایست.
نهال اداش رو در اورد و روی تخت نشست.
لاک هام رو فوت کردم تا زودتر خشک شه.
نهال- بیاید عکس بگیریم.
- صبر کن لاکم خشک بشه.
وقتی از خشک شدن لاک هام مطمئن شدم گفتم.
- خشک شد بیاید.
پشت سر هم ایستادیم و ژست گرفتیم. نسرین با خنده گفت.
- درست ژست بگیرید، یاد زمان دبیرستان افتادم.
مانیشا- اینطوری خوبه.
بعد از تموم شدن حرفش شکلک بامزه ای در اورد.
نسرین با خنده جوابش رو داد.
- اره عالیه.
ما هم با خنده شکلک خنده داری در اوردیم و عکس گرفتیم.
چند تا عکس دیگه با ژست های مختلف گرفتیم.
شال هاش رو روی سرشون انداختن و رفتیم بیرون.
مامان کیک رو روی میز گذاشته بود و داشت شمع رو روی کیک میزاشت. با بلند شدن صدای آهنگ تولدت مبارک همه دست زدم. لبخندی زدم و روی مبل نشستم. بابا پیشونیم رو بوسید و گفت.
- تولدت مبارک دخترم.
چشم هام رو بستم و گفتم.
- ممنونم بابا.
مانیشا و نهال تولدت مبارک رو میخوندن. با اینکه دلم یک مهمونی شلوغ میخواست اما همین که کنار بهترین دوست هام و خانواده ام بودم بهترین روز زندگیم بود. چشم هام رو بستم و توی دلم آرزو کردم آرامش رو پیدا کنیم و مامان و بابا هم همیشه سالم باشن.
چشم هام رو باز کردم و شمع ها رو فوت کردم. صدای دست و سوت مانیشا،نسرین و نهال بلند شد. مامان روی سرم رو بوسید و گفت.
- ایشالا که به همه ی آرزو هات برسی و شاد باشی دخترم.
- ایشالا.
چند تا عکس با مامان و بابا و متین گرفتم. چون بابا میخواست بره و ما راحت باشیم کیک رو زودتر بریدم و خوردیم. بعد هم رسیدیم به دادن کادو ها.
بابا و مامان با هم بهم یه کارت هدیه داد که هر چی دوست داشتم بخرم. متین بهم یک ساعت هدیه داد.
متین- تولدت مبارک دلی.
با لبخند تشکر کردم و به ساعتی که برام خریده بود نگاه کردم. بند ها و دور صفحه ساعت طلایی رنگ بود، صفحه دایره ای شکلش مشکی و نقطه های نقره ای رنگی داشت که من رو یاد شب های پر از ستاره مینداخت.
بغلشون کردم و با ذوق ازشون تشکر کردم.
نهال- این هم از کادو من ابجی گلم.
ازش تشکر کردم و کاغذ کادو رو باز کردم. از دیدن عطری که چند وقت پیش با هم توی پاساژ از بوش خوشم اومده بود ذوق کردم و گفتم.
- واای ممنونم نهال.
- خواهش میکنم، ایشالا همیشه به شادی استفاده کنی.
مانیشا- نوبت کادوی منه.
با خنده از توی بغل نهال بیرون اومدم و جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم.
برام یه تراریوم خوشگل گرفته بود.( تراریوم یه باغ شیشه ای کوچیک که داخلش گیاه های مختلف هست.)
- ممنونم مانیشا، خیلی نازه.
مانیشا- قوربونت خواهری.
کادو نسرین رو هم باز کردم. برام دو تا کتاب روانشناسی و یه جعبه شکلات خریده بود. با ذوق به شکلات ها نگاه کردم و خندیدم.
بغلش کردم و گفتم.
- ممنونم.
نسرین- ایشالا همیشه بهترین اتفاق ها برات بیوفته.
بابا و متین رفتن بیرون، مانیشا شالش رو در اورد و آهنگ تولد رو با آهنگ شادی عوض کرد. وسط پذیرایی رفتیم و شروع کردیم به رقصیدن.
از رقصیدن که خسته شدیم، نشستیم و یکم تنقلات خوردیم.
نهال- بریم دور بزنیم؟ شب هم پیش هم بمونیم.
مانیشا- اره موافقم، مامان و بابای من هنوز روستا هستن و تا فردا شب نمیان بیاین خونه ما.
- اره خوبه.
نهال- پس بلند شیم بریم دور بزنیم.
رفتن توی اتاقم که لباس هاشون رو عوض کنن.
به مامان نگاه کردم و گفتم.
- مامان من شب پیش دوست هام بمونم؟
- اره بمون، فقط مراقب خودتون باشید.
با ذوق بغلش کردم و گونه اش رو بوسیدم.
- یدونه ای مامان، چشم.
رفتم توی اتاقم و لباس هام رو با مانتو صورتی ام و شلوار لی ابی تیره ام عوض کردم، کیف و کفش مشکی ام رو برداشتم.
موهام رو بالای سرم جمع کردم و شال صورتیم رو سرم کرد.
سرم رو به طرف نهال، مانیشا و نسرین برگردوندم که ببینم حاضر شدن یا نه.
- بریم؟
نسرین- اره بریم فقط من شب نمیتونم پیشتون بمونم.
مانیشا- اوکی.
از اتاق بیرون اومدیم، قبل از رفتن توی جمع کردن ظرف ها به مامان کمک کردیم. ازش خداحافظی کردیم و رفتیم.
نهال- با ماشین اومدی مانیشا؟
- نه بابام من رو رسوند و برگشت. فقط تو ماشین داری دیگه؟
نهال- اره.
به طرف ماشینش راه افتاد و سوار شدیم. مانیشا جلو نشست و من و نسرین هم عقب نشستیم.
نسرین فلشی که همراه خودش بود رو بهش داد تا به ضبط بزنه.
یکم دور زدیم و رفتیم بستنی فروشی.
از ماشین پیاده شدیم و طعم بستنی هایی که میخواستیم رو گفتیم، روی صندلی های جلوی بستنی فروشی نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
نهال- راستی طاها چیشد؟
- خبر خاصی نیست، دوباره قرار گذاشتیم.
مانیشا- پس همه چیز اوکیه.
- تقریبا.
مانیشا با تعجب گفت.
- میخوای کات کنی!
- نه.
نهال- پس چرا انقدر کوتاه جواب میدی چیشده؟
- هیچی نشده، هنوز که خبری نیست بعدا که خودم به نتیجه رسیدم بهتون میگم.
مانیشا- راستی از استاد رادفر چه خبر؟ هنوز بی اعصابه؟ اما خدایی اخرای ترم پیش خیلی خوب شده بود.
اخم هام با شنیدن اسمش توی هم رفت و گفتم.
- یعنی بعد از حذف کردنم.
نهال خندید و گفت.
- تقریبا، باهات مشکل داره.
با حرص بستنی ام رو خوردم و گفتم.
- اره هنوزم عصبیه حتی این ترم یکم بد تر هم شده. اخه چرا یه استاد انقدر باید بد اخلاق باشه!
نهال باخنده گفت.
- شاید این ترم با دوست دخترش دعواش شده.
- احتمالا، هنوز باید یک ماه و نیم دیگه تحمل کنم و جلوش سوتی ندم. حس میکنم عصبی نگاهم میکنه و هنوز به خاطر ترم پیش باهام لجه.
به بستنیم زل زدم و با لحن اروم تری گفتم.
- خودمم بعدا پشیمون شدم که راجبش اونطوری صحبت کردم.
نسرین- داری با استاد رادفر صلح میکنی! ترم پیش که خیلی از دستش شکار بودی.
- نه بابا، ماجرا این نیست که دیگه از استاد رادفر بد ام نمیاد یا نظرم راجبش عوض شده اگر اون حرف ها رو نمیزدم مجبور نبودم یک درس رو دو بار بردارم، پشیمونیم از اینه.
نسرین سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد. بلند شدیم و دوباره سوار ماشین شدیم، نسرین رو تا خونه اش رسوندیم و بعد از خداحافظی باهاش به طرف خونه مانیشا راه افتادیم.
مانیشا- نهال سر راه یه سوپرمارکت وایستا برای شام مواد غذایی های لازم رو بخرم.
نهال- اوکی.
جلوی فروشگاه ایستاد و پیاده شدیم.
نهال- چی میخوای درست کنی؟
مانیشا- لازانیا.
نهال- اتفاقا منم هوس کرده بودم.
چند تا چیپس و پفک برداشتم و بعد از حساب کردن و رفتیم خونه.
کفش هامون رو در اوردیم و وارد خونه شدیم. روی مبل نشستم و شالم رو در اوردم.
نهال- فیلم جدید داری؟
مانیشا- آره توی لپ تاپ، بیاید اول کمک کنید لازانیا درست کنیم خیلی گرسنمه.
نهال رفت توی اشپزخونه و گفت.
- اول سماور رو روشن کن خانم گرسنه.
مانیشا- من الان گرسنمه هیچ کی رو نمیشناسم.
مانتوم رو در اوردم و رفتم توی اشپزخونه، با کمک هم لازانیا رو درست کردیم. مانیشا قهوه فوری رو از داخل کابینت برداشت و برامون درست کرد.
روی مبل نشستیم و مانیشا دنبال یک فیلم خوب بود که تا موقع اماده شدن شام ببینیم.
نهال- دلی تلفنت داره زنگ میخوره. طاهاست.
لیوان رو روی میز گذاشتم، موبایلم رو ازش گرفتم و جواب دادم.
- سلام خوبی؟
طاها- سلام عزیزم اره خوبم تو چطوری؟
- منم خوبم چه خبر؟
- خبر خاصی نیست، این چند روز درگیر کار بودم.
- یعنی تا اخر هفته کلاس ها رو نمیای؟
طاها- اره، منم دلم خیلی برات تنگ شده. جمعه همدیگه رو کجا ببینیم؟
یکم فکر کردم و گفتم.
- نمیدونم.
طاها- یه کافه خوب میشناسم آدرسش رو برات میفرستم.
- باشه.
طاها- الان مشتری اومدی بعدا بهت زنگ میزنم عزیزم.
لبخند زدم و گفتم.
- باشه منتظرتم.
- خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و موبایلم رو روی میز گذاشتم. نهال با شیطنت گفت.
- چی میگفت؟
- هیچی، قرار جمعه رو یاداوری کرد و گفت این هفته کلاس نمیاد.
مانیشا- فیلم کمدی بزارم؟
لیوانم رو برداشتم و گفتم.
- بزار.
مانیشا- بعد از شام هم یه فیلم ترسناک ببینیم.
نهال- اره ببینیم.
مانیشا- راستی قلیون بابام هم هست، میتونیم بریم توی حیاط بکشیم. هر موقع خواستید بگید بیارم.
نهال- اوکی.
تا وسط های فیلم رو دیدیم و رفتیم به لازانیا سر زدیم. چشم هام رو بستم و با لذت عطر غذا رو به ریه هام فرستادم، اوردیمش توی پذیرایی و همینطور که مشغول دیدن اخرای فیلم بودیم لازانیامون رو هم خوردیم.
بعد از تموم شدن شاممون متکا و پتو ها رو اوردیم، نهال چراغ ها رو به جز چراغ اتاق مانیشا خاموش کرد و فیلم ترسناک رو گذاشتیم.
سر بعضی از صحنه های ترسناکش نهال از ترس چشم هاش رو میبست و متکا رو محکم بغل میکرد. منم کم کم داشتم میترسیدم.
با شنیدن صدای تق تق صدای برخورد چیزی به شیشه نهال جیغ کشید، از جیغ ناگهانیش منم ترسیدم و جیغ کشیدم.
از ترس قفسه سینه ام بالا و پایین میرفت و با چشم های درشت به اطراف نگاه میکردم.
نهال- چ...چی بود؟
مانیشا که ترس ما رو دید زد زیر خنده. با متکا زدم به بازوش و گفتم.
- درد چرا میخندی؟
مانیشا وسط خنده گفت.
- بیرون باد هست دیوونه ها، شاخه درخت میخوره به شیشه بعد شما ها....
خنده اش بیشتر شد و دیگه حرفش رو ادامه نداد.
نهال- من میرم چراغ رو روشن کنم.
بلند شد و رفت چراغ ها رو روشن کرد و برگشت، چیپس هایی که خریده بودیم رو باز کردم، ادامه فیلم رو پلی کردیم و همراه با دیدن فیلم چیپس ها رو هم خوردیم.
اخرای فیلم انقدر خوابم میومد که بیخیال فیلم دیدن شدم و خوابم برد.
با صدای زنگ موبایلم چشم هام رو باز کردم و خواب الود دنبال موبایلم میکشتم.
صدای خواب الود نهال رو شنیدم که داشت غرغر میکرد.
- یکی صداش رو ساکت کنه.
تماس رو جواب دادم، با صدای خش دار و خواب الودی گفتم.
- بله؟
طاها- سلام خواب بودی؟ انگار بد موقع زنگ زدم.
به ساعت نگاه کردم، ساعت ۱۰ صبح بود.
دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم.
- نه بیدار شدم دیگه.
رفتم توی حیاط و در رو بستم.
طاها- دیشب نشد صحبت کنیم گفتم قبل از اینکه باز یکی بیاد و نتونیم صحبت کنیم بهت زنگ بزنم.
خمیازه ای کشیدم و روی پله ها نشستیم یکم باهاش صحبت کردم و برگشتم داخل خونه. دوباره خوابیدم و پتو رو روی سرم کشیدم، تازه داشت خوابم میبرد که دوباره صدای زنگ موبایلم بلند شد. ای بابا اگر گذاشتن بخوابم.
نشستم و تماس رو جواب دادم.
- جانم؟
مامان- سلام دخترم خوبی؟ هنوز خوابی؟
- سلام اره خوبم.
مامان- کی میای خونه؟
- تازه میخوام بیدار بشم، صبحانه بخورم میام.
- باشه عزیزم پس فعلا.
- خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و به اطراف نگاه کردم. مانیشا نشست و گفت.
- صبح بخیر، چقدر اول صبحی بهت زنگ میزنن.
- مامانم بود، قبلش هم طاها زنگ زد.
مانیشا- بلند شو نهال.
نهال پتو رو روی سرش کشید و گفت.
- پنج دقیقه دیگه.
از روی زمین بلند شدم و رفتم دستشویی، دست و صورتم رو شستم و رفتم توی اشپزخونه تا صبحانه رو اماده کنم.
************
توی محوطه سبز دانشگاه روی صندلی نشستیم.
نسرین- چقدر خسته ام، امروز پشت سر هم کلاس داریم. دیگه مغزم برای کلاس بعدی نمیکشه.
مانیشا- به نظرم کلاس بعدی رو بپیچونیم بریم نمازخونه بخوابیم.
نهال- قراره تاریخ میانترم تعیین کنه.
- اون مشکلی نیست میتونیم از بقیه بچه ها بپرسیم.
مانیشا- ولش کنید پشیمون شدم، اخرین کلاس هم بریم و تموم بشه.
با دیدن طاها از دور که داشت میومد طرفمون صاف نشستم.
جلومون ایستاد و گفت.
- سلام خانوم ها، سلام عزیزم خوبی؟
لبخندی بهش زدم.
- سلام ممنونم تو چطوری؟
- عالی، کلاس ها چطور بود؟
- افتضاح، خیلی خسته شدم. راستی از جزوه های امروز برات عکس میگیرم میفرستم.
- ممنونم عزیزم، بعد کلاس بریم دور بزنیم؟
- اره بریم.
نسرین- بریم سر کلاس الان دیگه استاد میاد.
از روی صندلی بلند شدم و راه افتادیم، توی سالن پرهام رو دیدم که داشت با یکی از دانشجو ها صحبت میکرد.
- سلام استاد.
پرهام نگاهی بهمون انداخت و نگاهش روی من ثابت موند. بقیه هم بهش سلام کردن.
نگاهش رو ازم گرفت و گفت.
- سلام.
نهال- فعلا با اجازه استاد.
از پله ها بالا رفتیم. طاها توی فکر رفته بود، الان که حالش خوب بود! با تعجب ازش پرسیدم.
- چیزی شده؟
طاها- نه.
دیگه اصراری نکردم و وارد کلاس شدیم. طاها ردیف اخر نشسیت و ما هم ردیف جلویش، استاد چند دقیقه بعد اومد و تدریس رو شروع کرد. بعد از تموم شدن تدریسش، تاریخ میان ترم رو اعلام کرد و پایان کلاس امروز رو اعلام کرد.
جزوه ام رو داخل کیفم گذاشتم و از دانشگاه بیرون رفتیم.
نسرین- ما دیگه میریم خداحافظ.
- خداحافظ عزیزم.
نهال و مانیشا هم باهام خداحافظی کردن و رفتن. من و طاها هم راه افتادیم.
- این هفته زیاد ندیدمت. کلاس بعدی هم که با استاد رادفرِ.
طاها با شیطنت گفت.
- دلت برام تنگ شده بود.
خندیدم و گفتم.
- نه چه دلتنگی ای! تقریبا هر شب به هم پیام میدیم پس فکر نکن حرف هام از روی دلتنگیه.
- دختره ی مغرور.
ایستادم و برگشتم طرفش.
- غرور نیست، واقعیته.
- اگر دلتنگی نیست پس چیه؟
مکثی کرد و ادامه داد.
- بیخیال، میدونم دختر لجبازی هستی.
لبخندی بهش زدم و گفتم.
- خوب الان کجا بریم؟ باید به مامانم هم زنگ بزنم و بگم دیر میام.
- همین اطراف دور میزنیم، دلارام اخر همین هفته برنامه خاصی داری؟
- نه قراره کجا بریم.
- دوستم پارتی میخواد بگیره میتونی همراهم بیای؟
- چطور پارتیه؟ فقط مشروبه یا مواد هم هست؟
- من مواد نمیکشم دلارام، فقط قراره یکم مست کنیم.
با تردید نگاهش کردم، تا حالا پارتی نرفته بودم. حس ترس از دردسر ساز شدن این پارتی داشتم. اگر همسایه ها خبر بدن و پلیس ها بیان چی؟ اما خیلی وقت ها هم پلیس متوجه نشده.
- بدون هیچ مشکلی برت میگردونم نگران چیزی نباش.
با شنیدن صدای پرهام نگاهم رو از طاها گرفتم.
- خانم نیک زاد یک لحظه بیاید.
- الان برمیگردم.
رفتم پیش پرهام و گفتم.
- بله استاد؟
پرهام نگاه جدی بهم انداخت و یک نگاه به طاها و گفت.
- من نمیدونم برگه کلاس شما رو کجا گذاشتم، میخواستم بپرسم هفته دیگه که باهام کلاس دارید میان ترمه یا دو هفته دیگه.
- هفته دیگه.
سرش رو تکون داد و یک چیزی توی برگه هاش یادداشت کرد.
- مشکلی که پیش نیومده؟
داشت درباره چی صحبت میکرد؟ صحبتم با طاها؟ نکنه از قیافه ام مشخص بود پر از تردید و نگرانی ام؟ خودم رو به ندونستن زدم و گفتم.
- متوجه منظورتون نشدم استاد.
سرش رو از برگه ها بلند کرد و مستقیم به چشم هام خیره شد.
پرهام- اگر مشکلی نیست که هیچی، ماشین نیاوردید درسته.
- بله استاد اما مزاحم شما نمیشم.
- خودمم داشتم میرفتم خونتون پس مسیرمون یکیه.
دلم میخواست بازم مخالفت کنم اما نمیخواستم ببینه دارم با طاها میرم بیرون و با دونستن این موضوع تهدیدم کنه، هیچی از پرهام بعید نبود.
- پس چند لحظه صبر کنید تا صحبتم رو با اقا ی صدر تموم کنم.
پرهام سرش رو تکون داد و به طرف ماشینش راه افتاد.
برگشتم پیش طاها و کلافه نفسم رو بیرون دادن.
طاها- چیکار داشت؟
- طاها من باید برم بعدا میریم بیرون، الان استاد رادفر کارم داره.
اخم های طاها توی هم رفت و گفت.
- چه یکدفعه ای! اون که داشت میرفت.
- استاد رادفر دیگه یکدفعه گیر میده، من دیگه میرم خداحافظ.
طاها- پارتی چی؟ میای یا نه؟
یکم فکر کردم و گفتم.
- بهت خبر میدم.
نگاهش رو ازم گرفت و گفت.
- باشه، خداحافظ.
- خداحافظ.
رفتم طرف ماشین پرهام و به پشت سرم نگاه کردم که ببینم طاها رفته یا نه. کاش بهش میگفتم استاد رادفر دوست خانوادگیمونه و مجبورم همراهش برم که از دستم ناراحت نمیشد، این اتفاق که تقصیر من نبود.
نگاهی به ال ۹۰ پرهام انداختم، در عقب ماشینش رو باز کردم و سوار شدم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
پرهام- ماجرا چیه؟ دیدمش که با چند تا از دانشجو های دیگه هم داشت صحبت میکرد، قراره مهمونی بگیرید؟
جدی نگاهش کردم، دلم میخواست بهش بگم اینکه دانشجو ها بخوان پارتی بگیرن یا اینکه کی با کی صحبت میکنه به تو ربطی نداره اما با اتفاق ترم پیش نمیشد. باید معدبانه جوابش رو بدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم.
- نه اقای صدر میخواستن جزوه کلاس هایی که نیومدن رو ازم بگیرن.
- اره، بهم گفته بود کلاس های دیگه رو نمیره.
با حرص لبخندی بهش زدم، اگر تو هم اجازه میدادی چی میشد؟ اما اینکه انقدر اصرار داشت ما مطالب بیشتری رو خارج از کتاب یاد بگیریم باعث میشد بتونم با کلاسش کنار بیام، استاد سختگیر اما خوبی بود.
- راجب چی قراره با پدرم صحبت کنید؟
پرهام- چیز مهمی نیست.
پشت چشمی براش نازک کردم و اداش رو در اوردم، بگو نمیخوام بگم.
از پنجره ماشین به بیرون نگاه کردم و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
ماشینش رو جلوی خونه پارک کرد.
- ممنونم.
از ماشین پیاده شدم و زنگ در رو زدم.
متین- مگه کلید نبردی؟
- کلید دارم اما تنها نیستم.
پرهام کنارم ایستاد تا متین ببینتش، در باز شد و با هم رفتیم داخل. کفش هام رو در اوردم و زودتر از پرهام وارد خونه شدم. بابا اومد طرفم. بغلش کردم و گونه اش رو بوسیدم.
- سلام بابایی.
- سلام دخترم خسته نباشی.
با لبخند گفتم.
- ممنونم.
از توی بغلش بیرون اومدم و به طرف اتاقم راه افتادم، صدای بابا رو میشنیدم که داشت به پرهام خوش امد میگفت.
لباسم رو عوض با لباس راحتی عوض کردم و شالم رو سرم کردم و رفتم دستشویی. دست و صورتم رو شستم و بیرون اومدم.
با چشم دنبال بابا و پرهام بودم اما ندیدمشون.
بیخودی شال سرم کردم! رفتم توی اشپزخونه و گفتم.
- سلام، بابا و پرهام کجا رفتن؟
مامان سینی چایی رو داد به متین تا ببره و رو به من گفت.
- سلام، توی حیاط دارن صحبت میکنن.
آهانی زیر لب گفتم و پشت میز ناهارخوری نشستم. دستم رو روی شکمم گذاشتم و با لحن مظلومی گفتم.
- مامان خیلی گرسنمه، از ناهار چیزی نمونده؟
مامان- الان برات گرم میکنم.
با ذوق گفتم.
- ممنونم، عاشقتم.
مامان لبخند زد و غذا رو از داخل یخچال برداشت و گذاشت گرم بشه. کنارم نشست و پرسید.
- دانشگاه امروز چطور بود؟
- خوب بود ولی کلاس هام همه پشت سر هم بود خیلی احساس خستگی میکنم.
به طرفش خم شدم و پیشونیم رو روی شونه اش گذاشتم. موهام رو نوازش کرد و گفت.
- کمرت درد میگیره دلارام، برو توی اتاقت دراز بکش غذا که گرم شد برات میارم.
- باشه.
یکم دیگه توی بغلش موندم. باید با مامان راجب طاها صحبت میکردم، هر چند شاید تا الان خودش متوجه شده بود من معمولا خودم رو با رفتارم زود لو میدم.
از توی بغلش بیرون اومدم و گفتم.
- مامان میشه با هم صحبت کنیم؟
- اره عزیزم، چرا نشه.
- پس بریم توی اتاقم.
- باشه.
از پشت میز بلند شدم، مامان پیچ زیر غذا رو کم تر کرد و رفتیم توی اتاقم. روی تخت نشستم و گفتم.
- مامان یکی توی کلاسمون هست که ازش خوشم اومده.
مامان- خوب.
- چند وقتیه باهاش دوست شدم.
مامان- حدس زده بودم.
- میدونستم متوجه شدی، میخواستم زودتر بهت بگم اما راجب ادامه دوستیم باهاش مطمئن نبودم.
- چطور پسریه؟!
- اسم و فامیلش طاها صدرِ. پسر بدی نیست، یک سال ازم بزرگتره. اخلاق خوبی داره و میره سر کار. توی این مدت کلی راجبش تردید داشتم اما با شناختنش تردید هام هم از بین رفت.
مامان- که اینطور، عکسش رو نداری؟
- الان نشونت میدم.
موبایلم رو برداشتم و عکس طاها رو نشونش دادم. نگاهی بهش انداخت.
- بهم گفت اخر هفته باهاش برم پارتی .
- یعنی میخوای بری؟
- اره.
- چه ساعتی قراره بری؟ کی برمیگردی؟
- ساعتش رو هنوز برام نفرستاده.
مامان یکم فکر کرد و گفت.
- خیلی راضی نیستم بری دلارام.
- مامان، لطفا برم دیگه. مشکلی پیش نمیاد قول میدم.
- اتفاق که خبر نمیکنه دلارام، خودت میدونی که چقدر نگرانتم و به خاطر چی مخالفم.
- منم میدونم اما خودمم اولش بهش اعتماد نداشتم به نظرم انقدر قابل اعتماد هست که باهاش برم پارتی.
مامان خیلی جدی بهم نگاه کرد و گفت.
- دلارام من نمیخوام به خاطر یه پارتی رفتن کلی مشکل برات پیش بیاد، اگر پدرت بفهمه میدونی چی میشه؟
با استرس گفتم.
- میدونم مراقبم، لوکیشن رو هم برات میفرستم. من میدونم نگرانی اما مطمئن باش پلیس ها نمیگیرنم و با کمکت بابا هم نمیفهمه. حالا میشه برم؟
کلافه نفسش رو بیرون داد و گفت.
- باشه برو.
- مرسی مامان.
گونه اش رو بوسیدم و بغلش کردم.
- چی میخوای بپوشی؟
از توی بغلش بیرون اومدم.
- یه لباس کوتاه سفید دارم اون رو میخوام بپوشم.
- خیلی خوب، انقدر بزرگ شدی که بهت سفارش نکنم درسته؟
متوجه منظورش شدم، ازم میخواست مست نکنم.
- اره، میدونم مامان.
مامان- میرم برات غذات رو بیارن.
- ممنونم.
از روی تخت بلند شد و رفت بیرون. به طاها پیام دادم که به پارتی میام و ساعتی که باید بریم رو برام بفرسته.
***
جلوی آینه ایستادم و لباسم رو توی تنم مرتب کردم.یه لباس کوتاه تا روی زانو هام به رنگ سفید پوشیده بودم. یقه اش ایستاده و پشت گردنم با دکمه بسته میشد، پارچه سفید رنگی از جنس لباس به زیر یقه اش وصل بود و از روی بازو هام رد میشد و به پشت لباس وصل میشد و تا ارنج ام رو میپوشوند. شلوار لی ام رو پوشیدم و مانتو سبز ام رو هم روی لباس پوشیدم. موهای بازم رو یکطرف جمع کردم و شالم رو سرم کردم.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم سریع جواب دادم.
- جانم؟
طاها- سلام عزیزم من سر کوچتون هستم.
- الان میام.
تماس رو قطع کردم، آرایشم رو دوباره چک کردم و عطرم رو به مچ دستم زدم. کفش های پاشنه بلند سفید و مشکی ام رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
- مامان من دارم میرم.
مامان- باشه دخترم، مراقب خودت باش خداحافظ.
گونه اش رو بوسیدم و رفتم.
تا سر کوچه رفتم، سوار ماشین طاها شدم و در رو بستم. نگاهی همراه با لبخند بهم انداخت و گفت.
- خیلی خوشگل شدی.
- همیشه خوشگل بودم.
خندید و گفت.
- میدونم اما امشب خوشگل تر شدی.
با لبخند به تیپش نگاه کردم، پیراهن جذب مشکی و شلوار لی طوسی پاش بود. موهاش رو مرتب با ژل درست کرده بود و عطر خیلی خوش بویی به خودش زده بود.
نگاه خیره اش رو که روی خودم دیدم گفتم.
- راه نمی افتی؟
- چرا الان راه می افتم.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. توی سکوت به اهنگ گوش میدادم تا اینکه ماشین ایستاد.
پیاده شدیم و وارد یک خونه نسبتا بزرگ شدیم، صدای بلند اهنگ به گوشم میرسید و هر لحظه هم بلند تر میشد، چند تا دختر و پسر هم توی حیاط بودن و با دیدن بوسیدن یه دختر و پسر نگاهم رو ازشون گرفتم.
چقدر راحت میتونستن مشغول بوسیدن بشن، من فقط یکبار با دوست پسر قبلیم تجربه اش کردم.
هر چی میگذشت بیشتر استرس میگرفتم.
ناخوداگاه به طاها نزدیک تر شدم و به اطراف نگاه کردم، داخل خونه تقریبا تاریک بود و با نور های رنگی روشن بود و یک عده مشغول رقص و بقیه روی مبل ها نشسته بودن و در حال نوشیدن بودن. انگار زودتر از اومدن همه پارتی رو شروع کرده بودن.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو بالا گرفتم، حالا که اومدم نباید عین دختر های بدون اعتماد بنفس رفتار کنم، نباید استرس داشته باشم و به چیز های منفی فکر کنم.
وارد یکی از اتاق ها شدم و مانتو و شالم رو در اوردم و برگشتم پیش طاها.
برای مامان لوکیشن فرستادم و به اطراف نگاه کردم. چند تا بچه های دانشگاه رو دیدم که همراه دوست دختر و دوست پسرشون ایستاده بودن و میخندیدن.
طاها داشت نوشیدنی الکلی میخورد و بوش داشت اذیتم میکرد، طرفیت الکلش بالا بود یا عین من سریع مست میکرد؟ امیدوارم که مست نکنه وگرنه حوصله نداشتم کمکش کنم و تا ماشین ببرمش. ول کردن و رفتنش دردسر کمتری داشت اما من که با ماشین اون اومدم! میتونستم با اژانس برگردم شاید هم به مامان زنگ میزدم بیاد دنبالم.
طاها- تو نمیخوای؟
به لیوان توی دستش نگاه کردم، بدون حرف لیوان رو ازش گرفتم و یکم ازش خوردم.
طعم تلخش گلوم رو اذیت کرد، صورتم جمع شد و لیوان رو کنار گذاشتم.
طاها- نیومدیم اینجا که یک جا بشینیم و فقط حرف بزنیم مگه نه دلی؟
دستم رو گرفت و برد بین جمعیت.
یکم که رقصیدیم یخ منم باز شد و با ریتم اهنگ میرقصیدم و به دیوونه بازی های بقیه میخندیدم.
احساس خستگی که کردم دستم رو روی شونه اش تکیه گاه کردم.
- بریم بشینیم.
تقریبا نیمه هوشیار بود.
- باشه بریم.
دستم رو گرفت و با هم به گوشه خونه رفتیم. ایستاد و یکدفعه من رو توی بغلش کشید، با استرس نگاهش کردم، اینکه توی بغلش باشم معذبم میکرد.
- طاها من پاهام درد میکنه بریم بشینیم، به کفش پاشنه بلند خیلی عادت ندارم.
لبم رو کوتاه بوسید و عقب رفت.
- باشه بریم.
اخم هام توی هم رفت و هر لحظه عصبانیتم ازش بیشتر میشد. به چه حقی به خودش اجازه داد بدون اجازه ام من رو بوسید؟! حتی فکر نکرد باید قبل از لمس کردنم نظر من رو هم بپرسه.
داشت ازم دور میشد، با عصبانیت رفتم و جلوش ایستادم.
- به چه حقی من رو بوسیدی، فکر نکردی منم باید از این بوسه راضی باشم؟ درست عین متجاوزگر ها رفتار کردی.
طاها با تعجب نگاهم کرد و گفت.
- مگه چیکار کردم؟ یه بوسه ساده بود!
عصبانیتم ازش بیشتر از قبل شد.
- بوسه ساده؟! همه چیز انقدر برات بی اهمیته؟! من هنوز امادگیش رو نداشتم مگه چند وقته با هم دوست شدیم!
- انقدری بود که بهم اعتماد کنی و همراهم بیای پارتی.
از حرفش شوکه شدم،واقعا اینطوری فکر میکرد؟ چون همراهش به پارتی اومدم حق داشت بهم دست درازی هم بکنه؟! اصلا متوجه حس بد ام نسبت بهش شده بود؟ براش مهم نیست الان برام شده یه متجاوز که اعتمادم رو شکسته؟
با تمسخر پوزخندی زدم و گفتم.
- باشه پس من میرم، خداحافظ.
از کنارش رد شدم و داشتم میرفتم طرف همون اتاق تا لباس هام رو بپوشم و برم. بازوم رو گرفت و گفت.
- کجا داری میری ؟ فکر نمیکردم عصبی بشی.
پوزخندی زدم و بازوم رو توی دستش بیرون کشیدم. فکر نمیکردی؟
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید