رمان سرآغاز چشمانت4
با خانواده پرهام خداحافظی کردیم و رفتیم. در ماشین رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم. خیلی احساس خستگی میکردم، چشم هام رو بستم و گفتم.
- اگر خوابم برد، رسیدیم بیدارم کنید.
مامان- باشه عزیزم.
داشت خوابم عمیق میشد که با احساس تکون خوردن شونه ام چشم هام رو باز کردم.
متین- بلند شو دلارام، رسیدیم.
به اطراف نگاه کردم و از ماشین پیاده شدم. رفتیم داخل، بعد از رفتن به حموم مستقیم رفتم توی تخت خواب و خیلی زود خوابم برد.
****
موهام رو با کلیپس جمع کردم و پشت میز مطالعه گوشه اتاقم نشستم.
هفته دیگه امتحاناتم شروع میشد و چند تا از امتحاناتم پشت سر هم بود، از الان بخونم بهتره تا بعدا استرس بگیرم.
جزوه رو باز کردم و مشغول درس خوندن شدم. با شنیدن صدای رعد و برق سرم رو به طرف پنجره اتاقم برگردوندم و به قطرات بارون روی شیشه نگاه کردم.
ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاداوری اون روز که پرهام توی دانشگاه زیر بارون ولم کرد لبخندم محو شد.
هنوز چترش رو هم بهش پس ندادم، هفته پیش یادم رفت براش ببرم. دیگه معلوم نیست کی میبینمش و نمیتونه به خاطر قرض دادن یه چتر بهم بره یه چتر جدید برای خودش بخره که!
به ساعت روی میز نگاهی انداختم. ساعت ۱۰ صبح بود، حتما سر کاره.
الان که توی فرجه ها هستیم و کلاس نداریم بعد از ظهر ها وقتش آزاده، بهتره اون موقع بهش زنگ بزنم.
نگاهم رو از پنجره اتاقم گزفتم و مشغول خوندن درس شدم، بعد از خوردن ناهار رفتم توی اتاقم و به پرهام زنگ زدم.
فقط امیدوارم مشغول خوردن ناهار نباشه.
بعد از چند بوق بالاخره جواب داد.
پرهام- سلام بفرمایید؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم.
- سلام استاد خوب هستید، نیک زاد هستم.
- سلام خانم نیک زاد خوب هستید؟ جانم بفرمایید؟
- خوبم استاد، راستش مزاحمتون شدم به خاطر اینکه بگم هنوز چتری که اون دفعه بهم قرض دادید بهتون برنگردوندم.
چند ثانیه ای سکوت کرد و گفت.
- پس به ناهار دعوتتون میکنم که همدیگه رو ببینیم، برای جمعه این هفته وقت دارید؟
ناهار؟ میخواست برای یه پس گرفتن چتر این همه خرج کنه؟! یا نکنه....
این پیشنهادش عین قرار گذاشتن بود تا پس گرفتن ساده چترش.
سردرگم به اطراف اتاق نگاه کردم، ته دلم منم دوست داشتم ببینمش.
- باشه استاد، فقط کدوم رستوران بیام؟
- بهتون اطلاع میدم.
- چشم، منتظر پیامتون هستم.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و روی تخت خوابیدم، برای رفتن پیشش استرس گرفته بودم میخواست باهام حرف بزنه اما درباره چی؟
بهتره راجبش خیال بافی نکنم و برم درسم رو بخونم بلکه از فکر پرهام بیرون بیام.
پشت میز نشستم و دوباره مشغول درس خوندن شدم. تا جمعه دو روز مونده و من از الان استرس گرفتم و راجب دلیل اصلی دعوتم کنجکاو بودم.
بیخیال بعدا متوجه میشم، نفسم رو کلافه بیرون دادم و سرم رو تکون دادم. موبایلم رو برداشتم و چند تا آهنگ گوش دادم تا تمرکزم برای درس خوندن برگرده.
این دو روز زودتر از چیزی که فکر میکردم گذشت و حالا باید آماده رفتن به رستوران میشدم.
مانتو یاسی ام رو از داخل کمد برداشتم و همراه شلوار لی طوسی پوشیدم. شال طوسی ام رو سرم کردم و آرایشم رو دوباره چک کردم. عطرم رو به مچ دستم زدم، موبایلم رو داخل کیفم گذاشتم و چتر رو هم برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
- مامان من دارم میرم.
- باشه دخترم، مراقب خودت باش.
لبخندی بهش زدم و گفتم.
- مگه کجا دارم میرم مامان خوشگلم؟ دارم میرم رستوران بعد هم که کاری ندارم برمیگردم خونه.
مامان نگاهی بهم انداخت و گفت.
- کلی گفتم، حالا چه اصراری بود ناهار هم دعوتت کنه.
شونه ای بالا انداختم و گفتم.
- نمیدونم، به نظر منم لازم نبود. راستش خودم حس کردم میخواد حرفی بزنه، شاید درباره دانشگاه! اما بازم مطمئن نیستم.
مامان رفت توی فکر، مشخص بود راضی نیست برم. همیشه میدیدم که توی رفت و آمد و صحبت با خانواده پرهام با احتیاط رفتار میکنه. در حد اعتدال که نه سیخ بسوزه نه کباب. سیاست رفتاری خاصی در مقابل بقیه داشت. تقریبا میتونست همه رو قانع کنه به نفعش کار کنن.
حس میکنم من شبیه مامان نیستم!
هنوز وقتی یادم میوفته که چطور بهش خیره مونده بودم از دست خودم عصبی میشدم و دلم میخواست از ته دل جیغ بزنم.
اگر به مامان بود میگفت نرم و قبل از اینکه به خود پرهام زنگ بزنم میگفت بزارم برای بعدا که رفتیم خونشون.
یکدفعه یاد نگاهش به پرهام توی عروسی فرشته افتادم، حتما متوجه نگاه های من به پرهام شده به خاطر همین داره میگه نرم! خودمم نمیدونم این حس عجیب به خاطر چیه نکنه مامان فکر کنه من به پرهام علاقه مند شدم!
نفس عمیقی کشیدم و به طرف در رفتم. وقتی خودم نمیدونم این حس مسخره چیه که کلافه ام کرده چطور میتونم به مامان بگم نگاهم به خاطر یه دلیل دیگه ای بوده! نمیپرسید چه دلیلی؟ اون وقت باید یه دلیل قانع کننده براش پیدا میکردم. خودش بعدا متوجه میشه که نگرانیش بی مورد بوده و من درگیر عشق یک طرفه ای نمیشم.
کفش های کتونی مشکی ام رو پوشیدم.
- خداحافظ.
مامان- خداحافظ.
گونه اش رو بوسیدم و گفتم.
- خیلی دوستت دارم مامان.
لبخند مهربون و نگرانی بهم زد.
- منم دوستت دارم دخترم.
تا سر کوچه رو پیاده رفتم، تاکسی گرفتم و آدرس رستوران رو گفتم.
وقتی رسیدم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. وارد رستوران شدم و به اطراف نگاه کردم.
وقتی دیدمش به طرفش رفتم و گفتم.
- سلام استاد خوب هستید؟
از روی صندلی بلند شد و گفت.
- سلام خوبم ممنون، شما خوب هستید؟
چترش رو بهش دادم و گفتم.
- منم خوبم، معذرت میخوام یکم دیر بهتون برگردوندم.
با لبخند چترش رو ازم گرفت و گفت.
- مشکلی نیست.
پشت میز نشستم و با لبخند به آهنگ ملایمی که داشت توی فضا پخش میشد گوش دادم.
-لازم نیست بیرون دانشگاه استاد صدام کنید، راحت تر هم میشه صحبت کرد.
نگاهش کردم، میخواست بیرون از دانشگاه باهاش راحت صحبت کنم؟ حیف که بازم قراره استادم باشی وگرنه همین الان تمام کار هات رو تلافی میکردم.لبخند مصنوعی بهش زدم و گفتم.
- باشه.
لبخندش عمیق تر شد و منو رو به طرفم گرفت.
-هر چی دوست داشتید سفارش بدید.
منو رو با تردید ازش گرفتم، با اینکه خودمم دوست داشتم ببینمش اما یکم احساس معذب بودن داشتم که ناهار دعوتم کرده.
من جوجه کباب سفارش دادیم و پرهام کباب برگ.
منتظر به اطراف نگاه کردم، رستوران شلوغ بود.
پرهام- فرجه هاتون کی تموم میشه؟
بهش نگاه کردم و گفتم.
- ۴ روز دیگه.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد، من رو اورده بود اینجا که از وضعیت امتحان و فرجه هام مطلع بشه!
حالا که بحث درس شد، با تردید پرسیدم.
- سوالات امتحان رو خیلی سخت طرح کردید؟
پرهام خندید و گفت.
- اگر بخونید سخت نیست.
وا رفتم، خودم نمیدونستم که اگر بخونم میتونم نمره خوبی بگیرم خوب شد گفتی.
- میدونم.
یکم راجب کارش و مسائل روزمره صحبت کردیم.
حرفش که تموم شد با دقت به چشم هام نگاه کرد و گفت.
- راستش دعوتتون کردم که با هم راجب یک چیز دیگه ای صحبت کنیم.
کنجکاو نگاهش کردم، حدس زده بودم.
- راجب چی؟
غذامون رو اوردن، نگاهی به غذام انداختم. خیلی گرسنه ام بود اما میخواستم زودتر حرفش رو بشنوم.
- اول غذامون رو بخوریم بعد صحبت میکنیم.
خیلی برای شنیدن حرف هاش استرس و هیجان داشتم، نمیتونستم تا بعد خوردن ناهار صبر کنم.
-میشه همراه غذاخوردن هم صحبت کرد.
- میخوام راجب چیزی که مدتیه فکرم رو مشعول کرده باهاتون صحبت کنم.
با تعجب نگاهش کردم، چرا میخواست با من راجبش صحبت کنه؟
- راستش تا حالا نشده تفکر بقیه راجب خودم برام اهمیتی داشته باشه اما اینکه برداشت شما از رفتار هام یک برداشت بد بوده ناراحتم میکنه.
منظورش اینکه من ناراحتش کردم! اخم هام توی هم رفت و گفتم.
- نمیتونید بقیه رو مجبور کنید همونطوری فکر کنن که شما میخواید.
پرهام- منم همچین حرفی نزدم.
- بسیار خوب پس من میرم که شما رو بیشتر از این ناراحت نکنم.
با عصبانیت از پشت میز بلند شدم که گفت.
- خانم نیک زاد، منظورم این نبود لطفا بشینید و تا انتهای حرفم رو گوش کنید.
به اطراف نگاه کردم، نمیخواستم اینجا داد و بیداد راه بندازم و آبروریزی راه بندازم.
با اخم نشستم.
پرهام- شما حرف من رو بد برداشت کردید.
من بد برداشت کردم؟ خوب شاید بهتره باهام صحبت نکنه تا من انقدر بد برداشت نکنم!
- من رو به ناهار دعوت کردید که بهم توهین کنید باید چطوری برداشت کنم؟!
پرهام کلافه نفسش رو بیرون داد.
- میشه لطفا اول ناهارمون رو بخوریم، الان عصبی هستید اینجا هم نمیشه راحت صحبت کرد، وقتی رفتیم بیرون صحبت میکنیم.
با اخم سرم رو تکون دادم.
برگشت عقب و درخواست یه لیوان آب کرد، آب رو که اوردن یک نفس سر کشیدم و با حرص مشغول غذام خوردن شدم.
اگر انقدر ناراحتش میکنم دیگه جایی که اون هست نمیرم، سر کلاس هاش هم دیگه نمیرم.
غذام رو با بغض قورت دادم. تازه داشت نظرم راجبش عوض میشد و ازش خوشم میومد، اون وقت...
قلبم از یاداوری دوباره و دوباره حرفش فشرده شد. چرا این مدت هر وقت فکر کردم درباره کسی اشتباه میکنم و میخوام طرز فکرم رو راجبش عوض کنم همه چیز خراب میشه؟
با یاداوری طاها و رفتارش بعد از کات کردنمون حالم بد تر شد.
به پرهام نگاهی انداختم، اون هم ناهارش رو نمیخورد و بهم خیره مونده بود.
دلم میخواست با عصبانیت سرش فریاد بزنم که انقدر نگاهم نکنه. از دست خودم برای اینکه نگاهم روش خیره میموند، عصبانی و ناراحت بودم. با فکر به اینکه شاید داشتم حتی با این نگاه ها و با احساسی که داشت عوض میشد اذیتش میکردم، دلم بیشتر از قبل گرفت.
- ممنونم بابت دعوتتون، اما من دیگه باید برم خداحافظ.
پرهام با لحن ناراحت و متعجبی گفت.
- خانم نیک زاد!
کیفم رو برداشت و بدون اینکه اجازه حرف دیگه ای رو بهش بدم با قدم های بلند از رستوران بیرون رفتم. عینک افتابی که همیشه توی کیفم میزاشتم رو به چشم هام زدم و راه افتادم.
نباید میومدم، اصلا نباید بهش زنگ میزدم! باید چترش رو براش پست میکردم.
صداش رو که از پشت سرم شنیدم قدم هام رو تند تر کردم.
پرهام- خانم نیک زاد یکم صبر کنید بزارید حرفم تموم بشه بعد اینطوری واکنش نشون بدید.
با عصبانیت ایستادم و برگشتم طرفش. نگاهی همراه با حرص بهش انداختم و گفتم.
- مگه حرف دیگه ای مونده؟
پرهام- لطفا بزارید حرفم تموم بشه، کجا میخواید برید من میرسونمتون توی راه هم حرف میزنیم. براتون سوتفاهم شده.
سو تفاهم؟! با تردید نگاهش کردم.
پرهام هنوز منتظر نگاهم میکرد، نفس عمیق کشیدم.
- باشه بریم.
همراهش راه افتادم و سوار ماشین شدیم. سرش رو به طرفم برگردوند و گفت.
- فکر نمیکردم سوتفاهم به این بزرگی پیش بیاد، وقتی گفتم برداشت شما از رفتار ها و حرف هام تا الان بد بوده و من از این موضوع ناراحتم به خاطر این بود که نظر شما برام مهمه و من میخوام تلاش کنم تا این دیدگاه رو تغییر بدم. من قصدم کاملا جدیه خانم نیک زاد البته با اجازه شما.
ضربان قلبم از استرس و هیجان بالا رفت. میخواست ازم خواستگاری کنه؟ یعنی واقعا اشتباه متوجه منظورش شده بود؟ نگاهم رو با خجالت ازش گرفتم. ته دلم از این موضوع هم خوشحالی مبهمی رو حس میکردم، هم مضطرب و نا مطمئن بودم.
پرهام که راه افتاد زیر چشمی نگاهش کردم و با لحن ارومی گفتم.
- برای رفتار تند چند دقیقه پیشم معذرت میخوام.
لبخندی زد و گفت.
- مشکلی نیست، من باید با دقت بیشتری باهاتون صحبت میکردم که حرف هام دو پهلو نباشه.
با خجالت بیشتری گفتم.
- لطفا بیشتر از این شرمنده ام نکنید.
نگاهی بهم انداخت و گفت.
- شرمندگی؟
یک تای ابرو ام رو بالا انداختم و پرسیدم.
- انقدر عجیبه من ازتون شرمنده باشم؟!
- نه، منتهی تا حالا اینطوری ندیده بودمتون. راجب اشنایی بیشتر هر موقع خودتون امادگی داشتید باهام تماس بگیرید و جوابتون رو بهم بگید.
با تعجب نگاهش کردم. منظورش چی بود!!
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و از پنجره ماشین به بیرون نگاه کردم. باورم نمیشه که بهم گفت من براش مهمم، حتی گفت قصدش جدیه.
اگر جدی جدی بیاد خواستگاریم، اصلا پدرش راضی میشه! واکنش مامان چی!
باید چه جوابی بهش بدم؟! وقتی میدیدمش حس عجیبی بهم دست میداد، یعنی این حس عجیب به خاطر اینکه دوستش دارم!؟ نمیدونم!
پرهام- حتما گرسنتونه،میخواید بریم یه رستوران دیگه؟
خیلی گرسنه ام بود، کاش حداقل غذا میخوردم بعد میرفتم. دلم راضی نمیشه دوباره پول ناهارمون رو بده، فکر نکنم قبول کنه من پول غذام رو خودم حساب کنم از طرفی جلوه خوبی هم نداشت.
- نه، گرسنه ام نیست. لطفا من رو برسونید خونه.
سرش رو تکون داد و گفت.
- بسیار خوب.
جلوی خونمون که ایستاد سرم رو به طرفش برگردوندم و گفتم.
- ممنونم.
به چشم هام خیره شد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت.
- خواهش میکنم، خداحافظ.
- خداحافظ.
از ماشینش پیاده شدم و به طرف خونه راه افتادم. در خونه رو با کلید باز کردم و برگشتم طرفش، دستش رو به نشونه خداحافظی بالا اورد. لبخندی زدم و رفتم داخل.
سرم رو تکون دادم و راه افتادم، کفش های کتونیم رو در اوردم و به طرف اتاقم راه افتادم.
مامان- سلام.
برگشتم طرفش و لبخند مصنوعی زدم.
- سلام مامان خوبی؟
مامان- خوبم، با پرهام برگشتی خونه؟
- اره، من برم لباس هام رو عوض کنم.
مامان- باشه عزیزم، برو.
رفتم توی اتاقم، در رو بستم و بهش تکیه دادم. به رو به رو نگاه کردم و لب هام رو به هم فشردم.
نفسم رو کلافه بیرون دادم، شالم رو از سرم در اوردم. روی تخت دراز کشیدم و به سقف اتاق نگاه کردم، خیلی احساس سردرگمی میکردم.
منم میخواستم بیشتر ببینمش و بشناسمش اما نمیدونستم در آینده چه اتفاقاتی ممکنه بیوفته.
کلافه بلند شدم و لباس هام رو با لباس های راحتی عوض کردم.
دلم برای مانیشا، نهال و نسرین خیلی تنگ شده بود. شاید با بیرون رفتن کلافگیم بهتر بشه. گوشیم رو برداشتم و به مانیشا پیام دادم.
" سلام فردا بریم بیرون؟"
همینطور که منتظر جواب پیامم بودم رفتم توی اینستا و از بین فالور های فرشته، پرهام رو پیدا کردم و به عکس هایی که پست کرده بود نگاه کردم، چند تا عکس از خودش گذاشته بود و بقیه راجب کار هاش بود. نگاهی به عکسی که توی یه دانشگاه گرفته بود، انداختم.
همون لبخند جذاب روی لب هاش بود، از لباس های گرم کِرم و قهوه ای رنگی که تنش بود مشخص بود این عکس توی زمستون یا آخر های پاییز گرفته شده.
مانیشا" سلام عزیزم، آره بریم. به نسرین و نهال هم زنگ میزنم. کجا بریم؟"
" نمیدونم، بریم شهر بازی؟"
مانیشا" اره خیلی خوبه؟ فردا شب بریم. میام دنبالت."
" باشه عزیزم."
تا شب توی اتاق موندم و فیلم دیدم تا به حرف های پرهام کمتر فکر کنم،فردا راجبش یک فکری میکنم.
با شنیدن صدای مامان فیلم رو استپ کردم.
مامان- دلارام بیا شام.
با صدای بلند جوابش رو دادم.
- الان میام.
لپ تاپ رو خاموش کردم، دیگه حوصله فیلم دیدن نداشتم. رفتم بیرون و با دیدن بابا، با ذوق از پشت بغلش کردم.
- سلام بابایی، خوبی؟ خسته نباشید.
- سلام عزیزم، بیا کنار بابا بشین ببینمت. از وقتی اومدم توی اتاق بودی.
با لبخند گفتم.
- چشم.
کنارش نشستم و گفتم.
- متوجه اومدنت نشدم وگرنه مگه میشه بابام بیاد خونه و من نیام پیشش.
بابا گونه ام رو کشید، از پشت میز بلند شدم و به مامان توی اوردن شام کمک کردم. توی این مدت هم بابا داشت با متین راجب درس و کلاس هاش صحبت میکرد.
پشت میز نشستم، شام رو توی سکوت خوردیم.
شامم که تموم شد رو به مامان گفتم.
- من ظرف ها رو میشورم.
- باشه، ممنونم دخترم.
لبخندی بهش زدم و بعد از جمع کردن ظرف ها مشغول شستن شدم.
کارم که تموم شد رفتم پیششون، بابا داشت اخبار میدید و مامان هم کنار بابا نشسته بود و داشت موبایلش رو چک میکرد.
وسطشون نشستم و سرم رو روی شونه های بابا گذاشتم. اصلا من آمادگی ازدواج رو داشتم؟ انقدر پرهام رو دوست دارم که به خاطرش جلوی دعوایی که قرار بود راه بیوفته ایستادگی کنم؟ اصلا عاشق بودن چه حسیه؟ نمیتونستم با چهار بار تپش قلب گرفتن و هیجان موقع دیدنش برای یک عمر زندگیم تصمیم بگیرم. بر فرض که بیاد خواستگاری و منم جواب مثبتی بهش بدم، بابا شاید راضی بشه اما مامان... با اینکه همیشه گذاشته خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم و پشتم بوده اما بازم از واکنشش استرس داشتم.
نفسم رو کلافه بیرون دادم، تا حالا انقدر راجب موضوعی سردرگم نبودم. اما مگه چه اشکالی داره باهاش بیشتر آشنا بشم؟ حداقل متوجه میشم واقعا اون آدمی که من فکر میکنم هست یا نه، حداقل این سردرگمی تموم میشد. اون موقع میتونستم تصمیم نهاییم رو بگیرم.
بابا- توی فکری؟ چیزی شده؟
سرم رو بلند کردم و گفتم.
- نه چیزی نشده، راستی میشه فردا شب با دوست هام برم شهربازی؟
بابا- اره دخترم، برو.
گونه اش رو بوسیدم و گفتم.
- مرسی بابا.
لبخندی بهم زد و من رو توی بغلش کشید، پیشونیم رو بوسید و دوباره به صفحه تلویزیون نگاه کرد.
از توی بغلش بیرون اومدم و رفتم توی اتاقم، روی تخت نشستم و چند قسمت سریال دیدم و خوابیدم.
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم، همینطور که چشم هام بسته بود دستم رو روی میز کنار تختم کشیدم تا موبایلم رو پیدا کنم. وقتی پیداش نکردم با اخم یک چشمم رو باز کردم.
کجا گذاشتمش؟! روی تخت نشستم و بلند شدم. موبایلم روی میز مطالعه ام بود و دیشب یادم رفته بود بزارمش کنار تختم.
زنگ ساعتش رو قطع کردم و کِش و قوسی به بدنم دادم.
رفتم دستشویی و بعد از شستن دست و صورتم رفتم توی اشپزخونه. برای خودم چایی ریختم و از پنجره اشپزخونه به بیرون نگاه کردم، مامان توی حیاط نشسته بود و داشت با تلفن صحبت میکرد.
چرا رفته توی حیاط با تلفن صحبت کنه؟ با بابا صحبت میکنه یا موضوع درباره آرامشِ؟
بیخیال کنجکاوی شدم و رفتم طرف یخچال، پنیر و کره رو از داخل یخچال برداشت.
پشت میز نشست و مشغول خوردن صبحانه ام شدم. باید با مامان هم صحبت کنم و ازش مشورت بگیرم.
صبحانه ام که تموم شد روی میز رو جمع کردم و لیوان چاییم رو شستم.
رفتم بیرون، مامان اومده بود داخل و روی مبل نشسته بود. کنارش نشستم و گفتم.
- صبح بخیر.
مامان با لبخند محبت آمیزی نگاهم کرد و دستش رو روی گونه ام گذاشت، صورتم رو نوازش کرد و گفت.
- صبح بخیر دخترم، چه زود بیدار شدی؟
- دیروز که میخواستم درس بخونم ساعت کوک کردم دیشب هم یادم رفت زنگ ساعت رو قطع کن.
- مامان میخوام ازت یه چیزی بپرسم.
تارا- بپرس عزیزم.
سرم رو روی پاهاش گذاشتم و نگاهش کردم، موهام رو نوازش کرد و منتظر بهم نگاه کرد. حتی برای گفتن اینکه پرهام چی بهم گفته هم تردید داشتم اما واقعا نیاز داشتم با مامان صحبت کنم. دلم یکدفعه گرفت، اینطور وقت ها جای خالی آرامش رو بیشتر از هر وقت دیگه ای حس میکردم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم.
- مامان اگر توی گرفتن تصمیمی تردید داشته باشی چیکار میکنی؟ تو چطوری تونستی از پس تصمیم هایی سختی که گرفتی بر بیای!
مامان صورتش غمگین شد و رفت توی فکر.
تارا- خودت هم میدونی دلارام که من توی زندگیم مجبور شدم تصمیمات خیلی سخت زیادی بگیرم اما هر بار که میخواستم یه تصمیمی بگیرم از خودم میپرسیدم که چیکار کنم که بعدا ازش پشیمون نشم یا اون تصمیم به نفع منه یا نه؟ بعضی وقت ها فکر به پدرت هم کمکم میکرد که تردید هام کمتر بشه به جز یه دوره خیلی خیلی سخت که حتی فکر پدرت هم ارومم نمیکرد. اگر از من بپرسی میگم توی همه جای زندگیت هر تصمیمی که قلبت میگه بگیر، تصمیمی که چند وقت دیگه از گرفتنش پشیمون نشی یا حسرتش رو نخوری.
- حتی اگر اون تصمیم سخت باشه؟ حتی اگر عقلم قبول نکنه؟ اگر از اون تصمیمی که میگیرم پشیمون بشم چی؟
- اگر اون تصمیم مشکل باشه فقط باید سعی کنی قوی تر بشی.
یکم مکث کرد، انگار داشت خاطراتش رو توی ذهنش مرور میکرد.
تارا- موقع ازدواج با پدرت، اگر به خاطر استرس و ترسی که داشتم باهاش ازدواج نمیکردم مطمئنم همیشه اون حسی که توی قلبم بود اذیتم میکرد، من پدرت رو خیلی دوست داشتم حتی الان هم خیلی دوستش دارم، حتی وقتی مدتی ازش دور بودم هم عذاب میکشیدم اگر پیشش برنمیگشتم حتما حسرتش رو میخوردم.
یا درباره پدر بزرگت، به خاطر من یک روز غیبش زد و ازم خواست از این شهر برم اما من به حرفش گوش ندادم. اگر میرفتم هیچ وقت نمیتونستم با خودم کنار بیام که چرا رفتم چون بعدش از دستش دادم.
چشم هاش پشت اشک شد. با ناراحتی نگاهش کردم و اشک هاش رو پاک کردم.
یکم که توی سکوت گریه کرد آروم شد، از روی میز دستمال کاغذی برداشتم و بهش دادم.
ازم تشکر کرد و دماغش رو با دستمال پاک کرد.
مامان- من نمیدونم گرفتن چه تصمیمی تو رو انقدر آشفته کرده اما نظرم اینکه به حرف قلبت گوش کن دخترم، نزار بعدا پشیمون بشی از اینکه اون کار رو انجام ندادی. حالا این تصمیم هر چی که میخواد باشه.
دوباره چند ثانیه ای مکث کرد و بعد حرفش رو ادامه داد.
-میخوای راجب چیزی که تو رو دچار تردید کرده صحبت کنیم؟ چیزی شده دلارام؟
- نه چیزی نشده مامان نگرانم نباش.
یک تای ابرو اش رو بالا داد و گفت.
- مگه میزاری من نگرانت نباشم! رمزی صحبت نکن دلارام، چیشده؟
روی مبل نشستم و با تردید نگاهش کردم، نمیخواستم بهش دروغ بگم اما آمادگی گفتن اتفاقی که افتاده رو هم نداشتم. مامان که تردیدم رو دید کلافه نفسش رو بیرون داد و گفت.
- بسیار خوب اگر نمیخوای بگی مجبورت نمیکنم اما اگر مشکلی پیش اومده میتونی بهم بگی، من کمکت میکنم حلش کنی دخترم.
بغلش کردم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
- میدونم مامان، بعدا بهت میگم.
- کار خطرناکی که نمیکنی دلارام؟ مطمئن باشم مشکل جدی نیست؟
لبخندی زدم و گفتم.
- نترس مامان، قرار نیست کار عجیب و غریبی بکنم.
- چی بگم بهت دیگه! اخر هم مثل بابات کار خودت رو میکنی.
خندیدم و از توی بغلش بیرون اومدم.
- مامان خوشگلم بهت میگم دیگه، فقط هنوز اوکی نشده.
از حالت صورتش مشخص بود از نگرانی نمیتونه صبر کنه.
مامان- میخوای وقتی کارت تموم شد بهم بگی؟
- نه.
- پس چی دلارام؟ نگرانت شدم.
ناراحت نگاهش کردم و گفتم.
- یادته گفتم با طاها کات کردم؟
- خوب؟
- الان یه پسری بهم پیشنهاد دوستی داده منم نمیدونم باید چه جوابی بهش بدم.
اخم های مامان باز شد و پرسید.
- کیه؟ کجا باهاش آشنا شدی!
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم.
- توی دانشگاه آشنا شدیم، حالا بعدا درباره اش باهات صحبت میکنم.
قیافه مامان دوباره نگران شد، از نگرانیش دلم گرفت و گونه اش رو بوسیدم.
- باشه عزیزم، بعدا بگو.
- من میرم توی اتاقم.
- باشه اما مراقب خودت باش بعد از کات کردن با طاها خیلی آشفته بودی.
لبخند کمرنگی روی لب هام نشست و گفتم.
- مراقبم مامان.
از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم.
در اتاق رو بستم و روی تخت نشستم.
موبایل رو جلوم گذاشتم و تمام اتفاقات توی دانشگاه و حتی قبلش رو توی ذهنم مرور کردم، دلم رو زدم به دریا و بهش زنگ زدم.
بعد از چند تا بوق وقتی دیدم جواب نمیده، میخواستم تماس رو قطع کنم که جواب داد.
پرهام- سلام.
با لحن آرومی گفتم.
- سلام خوب هستید؟
-ممنونم، من الان سرم شلوغه خودم باهاتون تماس میگیرم.
- باشه استاد، خداحافظ.
- خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و روی تخت خوابیدم. حالا معلوم نیست کی قراره زنگ میزنه!
از روی تخت بلند شدم و پشت میز مطالعه ام نشستم، میخواستم درس بخونم اما اصلا تمرکز نداشتم و فقط جزوه ام رو بی هدف ورق میزدم.
مشغول نقاشی کشیدن کنار جزوه ام بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد، نگاهی به صفحه روشن موبایلم نگاه کردم، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم.
- سلام استاد.
پرهام- سلام، مگه قرار نبود بیرون دانشگاه استاد صدام نزنید.
ناخوداگاه لبخند زدم.
- طبق عادته و البته احترامی که باید به شما بزارم.
پرهام- لطفا بزارید برای همون دانشگاه. به پیشنهادم فکر کردید؟
سرم رو پایین انداختم و با انگشت اشاره خط های فرضی روی میز کشیدم. قرار نیست حتما ماجرا جدی بشه، فقط چون دارم از دست سوالات بی جواب توی ذهنم کلافه میشم قبول میکنم نه اینکه عاشقش شدم.
مطمئنم فقط برای جلب اطمینانم گفت قصدش جدیه نه چیز دیگه ای!
- اره بهش فکر کردم، کی وقتتون آزاده که همدیگه رو ببینیم؟
اصلا نمیتونستم صمیمی تر از این باهاش صحبت کنم! برام عین یه غریبه ای بود که تازه داشتم باهاش بیشتر اشنا میشدم نه آشنایی که خیلی وقته با خانواده اش رفت و آمد میکردیم. خیلی نسبت بهش بیتفاوت تر از اون چیزی بودم که خودش فکر میکرد. اگر اون روز توی دانشگاه اخراجم نمیکرد! اگر تحملش توی کلاسش برام سخت نبود! حتی اگر استادم نبود شاید بازم عین یه رهگذر که باعث میشد احساس بدی بهم دست بده نبود. خودمم میدونستم این بی اعتمادی به اطرافیانم باعث میشد از نظر بقیه دختر سرد و مغروری به نظر بیام. خیلی دوست داشتم بدونم پرهام راجبم چی فکر میکرده! مطمئنم براش بیشتر از دختر مغرور و بی ادبی بودم که توی کلاس درباره اش بدگویی میکرد، بودم.
پرهام- از اون دفعه یه ناهارخوردن با هم بهم بدهکارید، فردا وقت دارید؟
دوباره ناهار؟! دفعه پیش خیلی شانس اوردم که مامان سوال پیجم نکرد! وگرنه نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم، الان دیگه هیچ بهانه ای نمیتونستم براش بیارم که چرا دارم با پرهام برای ناهار میرم بیرون. چه گیری داده به ناهار! من خودمم معذب میشدم که داره ناهار دعوتم میکنه. جدا از اون من رو یاد دعوای دفعه قبل میندازه.
پرهام- خانم نیک زاد؟! هنوز پشت خط هستید؟
از فکر خارج شدم و گفتم.
- بله هستم. برای ناهار نمیتونم اما بعد از ظهر میتونیم بریم بیرون.
پرهام- باشه پس میام دنبالتون.
- باشه.
- میبینمتون، خداحافظ.
- خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و به دیوار رو به روم خیره شدم. گوشیم رو کنار گذاشتم و رفتم روی تخت دراز کشیدم. دستم رو روی قلبم گذاشتم. ضربان قلبم از استرس و هیجان بیشتر شده بود
با حرص سرم رو تکون دادم و به پهلو خوابیدم. زیر لب با حرص گفتم.
- حالا فکرش نمیزاره درس بخونم، مگه قطعی زمان اومده بود که قبل از امتحاناتم گفت!
اینطوری نمیشه! از روی تخت بلند شدم و سیلی ارومی به دو طرف صورتم زدم. دو روز دیگه امتحان دارم و فردا رو هم که قرار بود باهاش برم بیرون، امشب هم که شهربازی میریم. توی طول ترم این درس رو نخونده بودم و بیشتر مطالبش برام آشنا نبود.
کلافه نفسم رو بیرون دادم و رفتم دستشویی، دست و صورتم رو شستم و برگشتم توی اتاقم، پشت میز نشستم و تا شب مشغول درس خوندن شدم.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم خودکار رو روی جزوه گذاشتم و جواب دادم.
- جانم؟
نهال- سلام دلی خوبی؟
- خوبم عزیزم، دارید میاید؟
نهال- اره حاضر شو.
- اوکی فعلا.
از روی صندلی بلند شدم و به بدن خشک شده ام کش و قوسی دادم تا خستگیم در بره.
به طرف در راه افتادم و با صدای بلند برای اینکه به مامان یاداوری کنم که میخوام برم بیرون گفتم.
- مامان مانیشا داره میاد دنبالم که بریم شهر بازی.
مامان- باشه عزیزم.
برگشتم توی اتاق و در رو بستم، از داخل کمد لباس هام یه مانتو بلند صورتی برداشتم و همراه شلوار لی ابی تیره پوشیدم. جلوی آینه ایستادم و ارایش ملایمی کردم. عطر رو به مچ دست و گردنم زدم. شال سرمه ایم رو از داخل کمد برداشتم، از دیدن چروک بودنش حرصم گرفت که چرا زودتر بلند نشدم حاضر بشم.
بعد از اتو کردنش میخواستم سرم کنم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. سریع جواب دادم و گفتم.
- من هنوز حاضر نشدم نهال، بیاید داخل.
نهال- نه عزیزم ما جلوی در منتظرت میمونیم، زود بیا.
- باشه اومدم.
شالم رو روی سرم مرتب کردم و جورابم رو پوشیدم. موبایل و کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون.
- مامان، بابا من دارم میرم.
مامان- برو عزیزم، بهتون خوش بگذره. خیلی دیر برنگرد.
- چشم.
بابا- توی کارتت پول داری؟
- اره دارم، تازه پول ریختی به حسابم.
گونه بابا رو بوسیدم و گفتم.
- خداحافظ.
- خداحافظ دخترم.
با مامان هم خداحافظی کردم و به طرف در رفتم، کفش های کتونیم که به رنگ سرمه ای بود رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم، سوار ماشین شدم و راه افتادیم. با دیدنشون لبخند زدم و گفتم.
- سلام دلم براتون تنگ شده بود. ممنونم منتظر موندید.
مانیشا- سلام، منم دلم برات یک ذره شده بود دلی، خوبی چه خبر؟
- خوبم ممنونم، خبر خاصی نیست. توی فرجه حسابی درس خوندید ها، خبری ازتون نبود.
نسرین- نه بابا درس کجا بود! کیوان گیر داد حالا که کلاس هام تموم شده بریم روستا پیش پدربزرگش، دیشب برگشتیم هنوز هیچی نخوندم.
نهال- ما هم که خونه بودیم چیزی نخوندیم حرص نخور به قول دلی تقلب میکنیم.
خندیدم و گفتم.
- اگر بشه.
مانیشا- یک شب اومدیم بیرون ها، بحث امتحان رو بیخیال(با لحنی پر از ذوق ادامه داد) راستی علی رضا (دوست پسرش) دیشب اومد خواستگاری، منم که جوابم مثبته یه عروسی افتادین.
نهال با ذوق گفت.
- وای مبارک باشه عزیزم.
منم ذوق زده شدم و گفتم.
- مبارکت باشه عزیزم، زودتر میگفتی بهمون.
نسرین- دلارام راست میگه، خیلی عجیبه تا حالا توی دلت نگه داشتی و بهمون نگفتی.
مانیشا خندید و گفت.
- اره اما خوب گفته بودم پدرم چقدر روی ازدواجم حساسه. تا چند وقته پیش میگفت فعلا زوده ازدواج کنم و استرس داشتم قبول نکنه علیرضا بیاد خواستگاریم، به خاطر همین گذاشتم قطعی بشه که یکدفعه سورپرایزتون کنم، اگر قطعی نمیشد که با گریه و زاری میومدم پیشتون.
نسرین- خوشبخت بشی عزیزم، حالا چیشد راضی شد؟
مانیشا- مامانم باهاش حرف زد بعد که علی رضا و خانواده اش رو دید و باهاشون صحبت کرد ازشون خوششون اومد گفت هر چی من تصمیم بگیرم، منم گفتم که جوابم مثبته و بابا هم گفت میره تحقیق و بعد جوابم رو بهشون میدن.
نهال- خداروشکر که اوکی شد عروس خانم آینده. راجب تاریخ عروسی هم با علیرضا صحبت کردید.
مانیشا با خوشحالی جواب داد.
- نه هنوز، اما فردا شب که جواب رو بهشون میدیم میان خونمون و تصمیم درباره بله برون و نامزدی و بقیه مراسم ها رو میگیریم.
نسرین- خیلی خوشحال شدم عزیزم، ایشالا که همیشه با هم شاد باشید.
مانیشا لبخند زد و تشکر کرد. تا رسیدن به شهر بازی مشغول صحبت راجب علی رضا و شوخی با مانیشا شدیم.
وقتی رسیدیم پیاده شدیم و وارد شهر بازی شدیم.
- اول ترن هوایی سوار بشیم؟
نسرین- اره بعد هم چرخ و فلک و بقیه وسایل.
مانیشا- من گرسنمه، اول بریم خوراکی بخریم.
نهال با خنده گفت.
- تو که همیشه گرسنته، نمیدونم چطوری چاق نمیشی.
مانیشا- ژنم خوبه.
چند تا تنقلات گرفتیم و به طرف ترن هوایی راه افتادیم.
نهال رو به مانیشا گفت.
- میخوای زنگ بزن به علی رضا که بیاد.
مانیشا چیپس رو باز کرد و دو تا دونه برداشت.
مانیشا- نه میخوام با شما ها کلی خوش بگذرونم.
نهال لبخند زد و چند تا دونه چیپس برداشت.
بعد از خوردن چیپس سوار ترن هوایی شدیم و بعد از کلی شوخی و خنده، سوار شدن چند تا وسایل دیگه برگرشتیم خونه.
****
آرایش ملایمی کردم و مانتو چیندار کرم رنگم رو با شلوار کتان مشکی پوشیدم، شال قهوه ای رنگم رو سرم کردم. نگاهی به پیام پرهام انداختم.
" سلام من جلوی در خونتونم."
" الان میام."
موبایلم رو داخل کیف قهوه ایم گذاشتم و رفتم بیرون. مامان روی مبل نشسته بود و داشت کتاب میخوند.
رفتم پیشش و گفتم.
- مامان من دارم میرم بیرون، صبح بهت گفتم که میخوام برم بیرون خرید کنم.
مامان نگاهی بهم انداخت و گفت.
- باشه فقط دیر برنگرد که نگرانت بشم.
لبخندی زدم و گفتم.
- چشم، تو چیزی نمیخوای برات بخرم؟
- نه عزیزم خداحافظ.
- خداحافظ.
کفش های قهوه ای رنگ پاشنه تختم رو پوشیدم و رفتم بیرون.
سوار ماشینش شدم و گفتم.
- سلام خوب هستید؟
لبخندی زد و راه افتاد.
پرهام- سلام ممنونم شما خوبید؟
- ممنونم.
- بریم به یه کافه؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم.
- اره خوبه.
ضبط ماشین رو روشن کرد و صدای آهنگ توی گوشم پیچید. تا رسیدن به کافه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
وقتی رسیدیم از ماشینش پیاده شدم و تا کافه مسیری رو پیاده رفتیم. با هم رفتیم داخل، دکوراسیون مدرن و زیبایی داشت. پشت یک میز رو به روی هم نشستیم. منو رو بهم داد، نگاهی بهش انداختم و گفتم.
- من اسپرسو میخورم.
پرهام هم برای خودش امریکانو سفارش داد و منتظر اوردن سفارش هامون شدیم.
پرهام- به مادرتون هم راجب صحبت هامون گفتید؟
- نه آخه هنوز جدی نشده، فعلا فقط داریم بهتر با هم آشنا میشیم.
پرهام به نشونه تایید سرش رو تکون داد و گفت.
- بله درست میفرمایید.
- شاید یکم عجیب باشه اما من واقعا هیچ شناختی ازتون ندارم.
پرهام لبخند زد و گفت.
- طبیعیه خانم نیک زاد، ما که زیاد با هم صحبت نکردیم. حتی اگر با هم صحبت های زیادی داشتیم بازم حرف های زیادی برای گفتن وجود داره، شناخت ادم ها به همین راحتی ها نیست.
- بله اما بازم شناخت کمی میشه به دست آورد. راستش بعد از ماجرا های توی دانشگاه نظرم راجتون یکم عوض شده.
با لحنی که کمی خنده توش موج میشد گفت.
- منم همینطور.
با خجالت نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم.
- من اونطوری که شما فکر میکنید نیستم.
- شما از کجا میدونید من درباره شما چه فکری میکنم؟
- خودتون همیشه بهم راجب بی احترامی بهتون تذکر میدادید.
چند ثانیه ای به چشم هام خیره شد و گفت.
- اشتباه فکر میکنید، شما برای من خیلی خاص تر از بقیه هستید. تذکرم به خاطر دیدگاه منفی شما نسبت به من بود نمیخواستم این دعوا ها و اتفاقات ادامه داشته باشه.
گفت من براش خاص هستم؟ ته دلم از شنیدنش ذوق کردم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم تا متوجه نشه.
- نگاه خاصی به مسائل دارید، رفتارتون متفاوت از بقیه است، اینکه انگار فقط من بودم که شما ازش متنفر هستید.
- من ازتون متنفر نبودم فقط...
نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم.
- مسئله شخصی نیست فقط یکم دیر اعتماد میکنم.
با لحن جدی گفت.
- همونطور که دفعه قبل گفتم میخوام که دیدگاهتون رو راجبم عوض کنم، همینطور اعتمادتون رو هم جلب میکنم.
پرهام تو واقعا حسی بهم داری؟ چون من... انگار که یک چیزی راجبت توی قلبم عوض شده!
- من همین الان هم بهتون اعتماد دارم وگرنه همراهتون نمیومدم.
- فقط میخواستم بدونید.
لبخند کمرنگی روی لب هام نشست و زیر لب گفتم.
- میدونم.
پرهام- برای ارشد هم کنکور میدید، درسته؟
- اره، تصمیم دارم بعدش برای دکترا هم کنکور بدم.
پرهام لبخندی زد و گفت.
- چقدر عالی، راجب گرایش ارشد هم تصمیم گرفتید؟
از حرفش مشخص بود که اگر قرار باشه ازدواجی صورت بگیره با ادامه تحصیلم مشکلی نداره، شاید هم فقط داشت خودش رو خوب نشون میداد! اما بهش نمیاد تظاهر کنه! خودش باید خوب بدونه من هم حق دارم به تحصیلاتم اهمیت بدم. اما با توجه به قضاوت های اشتباه قبلم بهتره یکم با دقت تر راجبش فکر کنم و تصمیم بگیرم که دچار سوتفاهم نشیم.
- نه هنوز.
- من همیشه به دانشجو هام گفتم که از روی علاقشون تصمیم بگیرن، با اینکه کار من توی پزشک قانونی به نظر خیلی ها سخته حتی بعضی موقع حتی از نظر خودم، اما علاقه زیادی بهش دارم و این کارم رو برام راحت تر کرده.
یکم از اسپرسو ام رو خوردم و گفتم.
- شغل شما که بله، متوجه هستم که علاقه توی شغل خیلی مهمه. به نظرم شغلتون هیجانی و جالبه اما خوب مطمئنا مثل شما بهش علاقه ندارم. من از نوجوانی خیلی به روانشناسی علاقه داشتم.
- بله میدونستم که چقدر به رشتتون علاقه دارید، پس به روانشناسی جنایی علاقه دارید.
- جالبه اما نه خیلی، انتخابم برای شغل اینده ام نیست. برعکس من، متین علاقه خیلی زیادی به شغل پلیسی داره.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت.
- مشخصه که داره برای آینده و رشته مورد علاقه اش تلاش زیادی میکنه.
لبخند زدم و گفتم.
- تا حالا انقدر درس خوان ندیدمش.
- موفق باشه.
- ممنونم.
اسپرسو ام که تموم شد کنار گذاشتمش.
پرهام- اگر موافق باشید بریم پارک و قدم بزنیم.
- بریم.
پول سفارش هامون رو حساب کرد و راه افتادیم.
- ممنونم.
- خواهش میکنم.
جلوی در ایستاد تا من اول برم بیرون، با لبخند تشکر کردم و جلو تر حرکت کردم.
پیاده به طرف ماشین راه افتادیم. مرد آرومی بود ولی به وقتش عصبی و جدی هم میشد. خصوصیتی که تا حالا بهش دقت نکرده بودم و فکر میکردم مرموزه!
جنتلمن بود البته به جز مواقعی که واقعا حرصم میداد. هنوز یادمه چطور زیر بارون شدید ولم کرد.
اما از بین همه این خصوصیات، منطقی بودن و جدی بودنش بیشتر از هر خصوصیت دیگه اش من رو به طرف پرهام جذب میکرد.
قفل در ماشین رو باز کرد، در جلو رو باز کردم سوار شدم.
پرهام- از اونجایی که تا پایان امتحانات نمیتونیم همدیگه رو ببینیم، میتونید امروز تایم بیشتری رو کنار هم بمونیم؟
- اره مشکلی نیست.
با لبخند تشکر کرد و راه افتاد.
توی این سه هفته که امتحان داشتم قرار نبود ببینمش؟ ته دلم یه حس بدی بهم دست داد، یه حسی بهم میگفت دلم براش تنگ میشه.
باید خرید هم میرفتم، نمیتونستم دست خالی برگردم خونه اون وقت مامان حتما شک میکرد که نرفتم خرید و سوال پیچم میکرد.
وقتی ماشین ایستاد پیاده شدیم و با هم راه افتادیم. انقدر ماشین این اطراف پارک بود که مجبور شده بود دور تر از پارک ماشین رو پارک کنه.
نگاهی به صورت جدیش انداختم ولی سریع نگاهم رو ازش گرفتم.
- میشه زیاد توی پارک نمونیم؟ من به مادرم گفتم که میخوام برم خرید و باید پاساژ هم برم.
- میخواید تنها برید یا منم همراهتون بیام؟
اگر بیاد که خوب بود، اینطوری بیشتر با هم وقت میگذروندیم.
- اگر وقت دارید همراهم بیاید.
- برای صحبت و کنار شما بودن وقت دارم.
با شنیدن صدای زنگ موبایلش ایستاد و نگاهی به صفحه موبایلش انداخت. رو به من گفت.
- یک لحظه من رو ببخشید.
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم و کنجکاو بهش نگاه کردم. کی داشت بهش زنگ میزد؟
تماس رو جواب داد و با لحن جدی گفت.
- سلام.
-....
- الان جایی هستم که نمیتونم صحبت کنم، بهم توی واتساپ پیام بدید من رسیدم خونه جوابتون رو میدم.
-.....
- خواهش میکنم، خداحافظ.
تماس رو قطع و راه افتاد. کی بود؟ صدای پشت خط یه صدای زنونه بود! یعنی یکی از دانشجو ها بهش زنگ زده بود؟ دنبالش راه افتادم، کنارش که رسیدم زیر چشمی نگاهش کردم.
پرهام- یکی از همکلاسی هاتون بود.
نگاهم رو ازش گرفتم و در حالی که سعی داشتم خودم رو بیخیال نشون بدم، گفتم.
- لازم نبود توضیح بدید اما با این حال ممنونم.
ایستاد و چند ثانیه ای بهم خیره موند. سرش رو پایین انداخت و سعی داشت خنده اش رو کنترل کنه.
با حرص گفتم.
- جدی گفتم، واقعا مهم نبود برام.
با اخم دست هام رو مشت کردم، درسته برای دونستنش کنجکاو بودم اما حق نداشت اینطوری بهم بخنده.
سرش رو بلند کرد و گفت.
- معذرت میخوام، قصد جسارت نداشتم.
نگاهم رو ازش گرفتم و بدون حرف راه افتادم.
پرهام- خانم نیک زاد واقعا به خاطر حرفتون نبود.
سرم رو به طرفش برگردوندم و گفتم.
- بباید راجبش دیگه بحث نکنیم.
- بسیار خوب، اما از دستم ناراحت شدید!
به اطراف نگاه کردم و گفتم.
- نه ناراحت نشدم.
یکم توی پارک قدم زدیم و پرهام با خاطرات خندهداری که تعریف میکرد باعث شد کلا ناراحتیم به خاطر خندیدنش بهم از بین بره.
به ساعت نگاه کردم و گفتم.
- بریم پاساژ؟
- اره بریم.
راه افتادیم، سوار ماشین شدیم و به نزدیک ترین پاساژ به پارک رفتیم.
جلوی یه مغازه لباس فروشی ایستادم و به لباس های داخل ویترین نگاه کردم.
رفتم داخل، پرهام هم پشت سرم وارد مغازه شد.
به شومیز ها نگاهی انداختم، کنارم ایستاد و به بقیه لباس ها نگاه کرد.
نمیدونستم کدوم یکی رو بردارم. پرهام آروم گفت.
- میخواید من کمکتون کنم که یکی رو انتخاب کنید؟
سرم رو به طرفش برگردوندم. یعنی به سلیقه پرهام یه لباس بخرم؟! نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم.
- نه لازم نیست، راستش به بهانه خرید اومدم بیرون به خاطر همین میخوام یه چیزی بخرم، سریع یکی رو انتخاب میکنم و میریم.
نگاهی به لباس ها انداخت، یه شومیز از روی رکال برداشت و نگاهی بهش انداخت، یقه اش کرواتی و جنس پارچه اش کرپ حریر به رنگ صورتی با آستین های بلندی، ساده اما شیک.
سرش رو به طرفم برگردوند و با لحن آرومی گفت.
- پس اگر برات مهم نیست این شومیز رو بردار، بالاخره یک روزی میاد که برای بیرون اومدن با من نیازی به بهانه اوردن و اجازه گرفتن نداشته باشی.
شومیز رو بهم داد و رفت طرف مانکن هایی که شلوار ها پاهاشون بود. با تعجب بهش نگاه کردم، من هنوز جواب مثبت بهش نداده بودم که انقدر مطمئن صحبت میکرد!
با حرص رفتم پیشش و گفتم.
- همین رو میخرم، بیاید بریم.
- برای نشون دادن اینکه چرا دیر کردید یه شومیز کمه.
یه شلوار کتان مشکی بهم نشون داد و گفت.
- بهش میاد، نظر شما چیه!
از این رفتار هاش دهنم باز مونده بود. من که گفتم دیگه چیزی نمیخوام!
با اخم گفتم.
- گفتم که خودم یه لباس انتخاب میکنم.
- یعنی از این لباس خوشت نیومده؟
نگاهی به شومیز انداختم، وقت بحث کردن با پرهام رو نداشتم باید زودتر برگردم خونه.
از فروشنده خواستم که شلوار سایز من رو بیاره و منتظر شدم.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم شومیز رو بهش دادم و گفتم.
- یک لحظه این شومیز رو نگه دارید لطفا.
موبایلم رو از داخل کیفم برداشتم، از مغازه بیرون رفتم و جواب دادم.
- جانم مامان؟
- سلام عزیزم، کجایی؟
- توی پاساژ.
- مگه هنوز خریدت تموم نشده؟
- نه مامان، تا یک ساعت دیگه میام خونه.
- چقدر طولانی! چی میخواستی بخری مگه؟
- چیزی که میخواستم رو هنوز نخریدم، خریدم میام خونه.
- نگرانت شده بودم، باشه عزیزم هر موقع خریدت تموم شد بیا.
لبخند زدم و گفتم.
- قوربونت برم مامان، میام نگرانم نباش.
- خدانکنه عزیزم، خداحافظ.
- خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و برگشتم عقب، پرهام پشت سرم ایستاده بود. به لباس های توی دستش نگاه کردم و نفسم رو کلافه بیرون دادم. قشنگ بود اما... یه حس عجیبی از پوشیدن لباس با سلیقه پرهام داشتم.
فکر کنم با شنیدن حرفم بهش برخورد به خاطر همین هم یکدفعه رفتارش عوض شد، نکنه اون روز توی بارون ولم کرد چون بهش برخورد گفتم باهاش نمیام!
پرهام- اگر دوست ندارید میتونید این لباس ها رو نخرید.
لباس رو ازش گرفتم و زیر لب گفتم.
- سلیقه خوبی دارید.
لبخند روی لب هاش نشست.
- ممنونم.
از کنارش رد شدم و بعد از پوشیدنش توی اتاق پُرو، لباس ها رو به فروشنده دادم و گفتم.
- این شومیز و شلوار رو میبرم.
فروشنده- مبارکتون باشه.
- ممنونم.
پرهام- من حساب میکنم.
قبل از اینکه کارتش رو به فروشنده بده با لحن جدی گفتم.
- نه ممنونم، خودم حساب میکنم.
کارت خودم رو به فروشنده دادم و رمزم رو گفتم.
پرهام- خانم...
وسط حرفش پریدم و گفتم.
- ممنونم اما تعارفی باهاتون ندارم، از کارت خودم حساب کنم راحت ترم.
- خیلی خوب.
فروشنده رفت تا کارت رو بکشه. حس کردم که ازم ناراحت شده، با لحن آرومی گفتم.
- ازم ناراحت نشید، مجبور بودم با لحن جدی صحبت کنم وگرنه راضی نمیشید من حساب کنم.
- از کجا مطمئن بودید که ملایم تر نمیشد؟
جلوی خنده ام رو گرفتم، پاکت خرید هام رو از فروشنده گرفتم و رفتیم بیرون.
- یعنی فقط تعارف کردید که گفتید حساب میکنید؟ واقعا نمیخواستید حساب کنید؟
- کاملا جدی بودم اما انتظار همچین رفتار جدی رو هم نداشتم. به هر حال منم نمیخواستم معذب بشید.
- اگر ناراحتتون کردم معذرت میخوام.
- خرید دیگه ای هم دارید؟
بحث رو داره عوض میکنه! یعنی واقعا ناراحت شده! انقدر بهش برخورد؟! لحن خودش وقتی داره توی دانشگاه باهام صحبت میکنه رو یادش رفته! نفس عمیقی کشیدم و ایستادم.
- نمیخواستم شما پولش رو حساب کنید چون هنوز چیزی بینمون جدی نشده و دلیل دومش هم این بود که نمیخوام به مادر و پدرم راجب خرید لباس ها و بقیه چیز ها دروغی گفته باشم.
- متوجه ام، متاسفم اگر تند رفتم.
- فقط دلایلم رو توضیح دادم که سوتفاهمی نشه.
لبخندی زد و گفت.
- بسیار خوب، بهتره زودتر به مغازه دیگه ای هم بریم باید زودتر حرکت کنیم.
راه افتاد و منم دنبالش رفتم، وارد مغازه لوازم آرایشی شدم و وسایل آرایشی که میخواستم خریدم و با هم از پاساژ بیرون رفتیم. بدون اینکه حرفی بینمون زده بشه تا ماشین پیاده رفتیم و سوار ماشین شدیم.
سرم رو به طرفش برگردوندم، حس میکنم ساکت تر شده!
پرهام- خرید هاتون رو بدید بزارم صندلی عقب.
- باشه.
خرید ها رو بهش دادم، به طرف صندلی عقب خم شد. ناخوداگاه عقب رفتم.
نکنه هنوز ازم ناراحته؟ دلم از فکر ناراحتیش گرفت. دلم نمیخواست توی اولین قرارمون به خاطر چیزی ازم ناراحت باشه.
اما من که ازش معذرت خواستم!
چشم هام رو ریز کردم، اصلا ناراحت هست یا نه؟ اگر قرار باشه هر دفعه اینطوری قهر کنه که نمیشه! همون بهتر که قهره، من که هی نباید نگران ناراحتیش باشم!
برگشت طرفم و باهام چشم تو چشم شد.
از نگاهش ضربان قلبم بالا رفت و دلم لرزید.
زود به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
پرهام روی صندلیش جا به جا شد و سرفه مصلحتی کرد.
زیر چشمی که بهش نگاه کردم متوجه لبخند کمرنگ روی لب هاش شدم، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
از پنجره به بیرون نگاه کردم و تا رسیدن به خونه به آهنگی که داشت توی ماشینش پخش میشد گوش دادم.
وقتی ایستاد گفتم.
- ممنونم، خداحافظ.
- خداحافظ.
پیاده شدم و خرید هام رو برداشتم. به طرف خونه راه افتادم و رفتم داخل.
کفش هام رو جلوی در در اوردم و با صدای بلند گفتم.
- مامان، بابا من اومدم.
با لبخند رفتم داخل بعد از نشون دادن شومیز و شلوار بهشون رفتم توی اتاقم که درسی که امتحان داشتم رو بخونم.
*****
امتحان آخرم رو هم دادم و از جلسه آزمون بیرون اومدم.
موبایلم رو برداشتم و به پرهام زنگ زدم، توی این سه هفته فقط با هم تلفنی صحبت کرده بودیم.
پرهام- سلام عزیزم خوبی؟ امتحاناتت تموم شد؟
لبخند زدم و گفتم.
- اره، چقدر امتحانت رو سخت گرفته بودی!
- سخت بود! بگو خوب نخونده بودم.
- اتفاقا خیلی خوب خونده بودم.
- مثل اینکه موقع امتحانات یکی باید بالا سرت بایسته که درس بخونی!
با حرص گفتم.
- به مراقب لازم ندارم.
- بگذریم، امروز وقت داری بیام دنبالت و بریم بیرون؟
- اره ساعت چند میای؟
- ۶ خوبه؟
- اره منتظرتم.
- پس فعلا من باید برم.
- باشه خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و به آژانس زنگ زدم که بیاد دانشگاه. تا اومدن آژانس به مانیشا پیام دادم و باهاش راجب امتحانات چت کردم و بعد هم راجب بله برونش.
وقتی رسیدم خونه بعد از سلام با مامان از خستگی زیاد رفتم توی اتاقم و بدون عوض کردم لباس روی تخت خوابیدم و زود خوابم برد.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم خواب آلود چشم هام رو باز کردم و موبایلم رو از داخل کیفم برداشتم. پرهام بود! تازه یادم اومد که ساعت ۶ باهاش قرار داشتم و الان پنج دقیقه به شش.
عین برق گرفته ها نشستم و جواب دادم.
با لحن مظلومی گفتم.
- پرهام خواب موندم.
بعد از چند ثانیه ای سکوت گفت.
- سلام، خواب موندی!
با بغض گفتم.
- اره معذرت میخوام. همین الان با صدای زنگ تو بلند شدم.
- عزیزم نیازی به معذرت خواهی نیست، میتونی الان حاضر بشی و بیای؟
- دو دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم. هنوز به مامانم هم نگفتم.
- خیلی خوب منتظر تماست هستم.
- ممنونم که منتظر میمونی.
- خواهش میکنم، دلارام اگر نشد خودت رو ناراحت نکن.
چقدر پرهام با درک بود. اگر طاها بود الان بدون خداحافظی قطع میکرد، تا مدت ها هم باهام حرف نمیزد. دلم میخواست از ذوق بهش بگم دوستش دارم.
موبایلم رو کنار گذاشتم و رفتم بیرون. مامان روی مبل ها نشسته بود و داشت اخبار میدید.
- مامان من میخوام برم بیرون.
مامان- حداقل لباس هات رو عوض میکردی از اون موقع تا حالا، کجا میخوای بری؟
کنارش نشستم و توی ذهنم دنبال یه دلیل خوب بودم.
- تازه امتحاناتم تموم شده میخوام برم قدم بزنم.
- یکدفعه ای تصمیم گرفتی بری قدم بزنی! دلارام تا حالا شده من بهت بگم چرا یا دعوات کنم؟
سرم رو پایین انداختم و با لحن ارومی گفتم.
- نه.
- جلوی من سرت رو پایین نگیر دخترم، همیشه سرت رو بالا بگیر. من نمیخوام مچت رو بگیرم، لازم نیست من رو بپیچونی.
سرم رو بلند کردم و گفتم.
- نمیخواستم بپیچونمت مامان، فقط فکر کردم هنوز که ماجرا جدی نیست بهت نگم. یادته گفتم یه پسری بهم درخواست دوستی داده، دارم با اون میرم بیرون.
مامان متفکر نگاهم کرد و گفت.
- خیلی خوب برو، اما این پسره کیه که انقدر برای معرفیش تردید داری!
با فکر به پرهام لبخندی روی لب هام نشست. دلم میخواست جدا از ترس واکنش مامان و بابا و حتی پدر پرهام از احساسی که توی دلم حس میکردم، از با درک بودنش، از اینکه بهم با رفتارش ثابت میکنه براش مهم هستم و فقط توی حرف هاش نیست، صحبت کنم.
- مرد خیلی خوبیه، با درک و منطقیه. خوش تیپ هم هست.
- چند سالشه! مگه نگفتی همکلاسیته!
- همکلاسیم نیست توی دانشگاهمونه، چند سالی ازم بزرگتره.
- خوب؟ اسمش چیه؟ اون هم روانشناسی میخونه؟
- الان باید برم مامان منتظرمه. بعدا راجبش صحبت میکنیم.
- خیلی خوب، زود برگرد. دوست ندارم زیاد پیشش بمونی.
لب هام رو برچیدم و گفتم.
- مامان!
- همین که گفتم دلارام برو زود برگرد.
با لحن ناراحتی گفتم.
- باشه.
نمیتونستم بگم سه هفته است ندیدمش و دلم براش تنگ شده چون مطمئنم دوباره سوالاتش شروع میشد همین الان هم بهم مشکوکه.
برگشتم توی اتاقم و به پرهام زنگ زدم.
- سلام.
- سلام چیشد؟ نمیتونی بیای؟
لبه ی تخت نشستم و گفتم.
- میتونم بیام اما یکم طول میکشه تا حاضر بشم.
- پس چرا ناراحتی؟!
- دیدمت برات تعریف میکنم.
- باشه عزیزم، من میرم و چهل و پنج دقیقه دیگه میام دنبالت.
- خداحافظ.
- خداحافظ عزیزم.
تماس رو قطع کردم. فکر کنم مامان بفهمه من دارم با پرهام میرم بیرون داد و بیداد راه بندازه و بعد هم نمیزاره دیگه پرهام رو ببینم. چطوری باید بهش بگم؟!
مضطرب به طرف در اتاق راه افتادم. رفتم دستشویی و بعد از شستن دست و صورتم برگشتم داخل اتاقم.
سریع مانتو ام رو با یه مانتو بلند بنفش عوض کردم و مقنعه ام رو اوردم. موهام رو شونه کردم و شال صورتیم رو سرم کردم.
ارایش ملایمی کردم و میخواستم عطر بزنم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
سریع جواب دادم.
- دو دقیقه دیگه میام.
پرهام- باشه، منتظرتم.
تماس رو قطع کردم و عطر ام رو به گردن و مچ دستم زدم، یکبار دیگه ارایشم رو چک کردم و کیف و موبایلم رو برداشتم. از اتاق بیرون رفتم و گفتم.
- مامان من رفتم خداحافظ.
- خداحافظ، یادت نره دیر نیا.
- چشم.
- بی بلا عزیزم.
گونه اش رو بوسیدم و با عجله کتونی هام رو پوشیدم و رفتم بیرون. با دیدنش لبخند زدم و قدم هام رو تند تر کردم که زودتر بهش برسم. سوار ماشینش شدم و با ذوق گفتم.
- سلام عزیزم خوبی؟
لبخندی بهم زد و گفت.
- سلام ممنونم، تو چطوری؟
چند ثانیه ای بهم خیره موند، نگاهش نشون میداد اون هم دلتنگم بوده. زیر لب گفتم.
- خوبم، دلم برات تنگ شده بود.
نگاهش رو ازم گرفت و با لحن ارومی گفت.
- منم همینطور، کجا بریم؟
- نمیدونم، بریم بام؟
- اوکی بریم.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
- امتحانات چطور بود؟
- خوب بود.
پرهام نگاهی بهم انداخت و گفت.
- جدی؟ اون طور که شکایت کردی گفتم نمراتت خوب نشده.
- سخت گرفته بودی اما نمره ام کم نمیشه.
احساس گرسنگی میکردم، همین که اومدم خونه خوابم برد. از طرفی خجالت میکشم به پرهام بگم گرسنمه.
- تازه خوابیده بودی؟
- نه رسیدم خونه از خستگی خوابم برد.
- اشتباه من بود که برای دیدنت عجله داشتم، معذرت میخوام عزیزم.
دستم رو روی دستش گذاشتم و با لبخند گفتم.
- منم میخواستم زودتر ببینمت، یکم خوابیدم و الان خسته نیستم.
دستم رو بین دستش گرفت و به ارومی فشرد.
- میخوای اول بریم کافه؟
از خدا خواسته گفتم.
- اره بریم.
ماشین رو پارک کرد و پیاده راه افتادیم. تا کافه رو پیاده رفتیم و پشت یه میز نشستیم.
جفتمون لاته و کیک شکلاتی سفارش دادیم.
- امروز نمیتونیم زیاد پیش هم بمونم، باید زود برگردم خونه.
- زود مثلا چند ساعت وقت داریم؟
- تا قبل از ساعت ۹.
- بسیار خوب تا اون موقع برت میگردونم خونه.
با استرس گفتم.
- مجبور شدم به مادرم نگم با تو اومدم بیرون، نمیدونم اگر بازم اصرار کنه باید چه جوابی بهش بدم.
- لازم نیست بهانه بیاری دلارام.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم.
- نمیشه پرهام، همش از فهمیدن مادرم از ماجرا استرس دارم.
دستش رو روی میز گذاشت و با لحن مهربون تری گفت.
- منظورم اینکه اگر موافق باشی میخوام با پدرت صحبت کنم.
استرس و نگرانیم بیشتر شد.
- پرهام من هنوز راجبش مطمئن نیستم. الان وقتش نیست.
- پس میخوای چیکار کنی؟
- یک کاریش میکنم. اصلا تا حالا به واکنش پدرت فکر کردی؟
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید