رمان سرآغاز چشمانت5
- مطمئنم پدرت مخالف تر از مادر منه، چطوری میخوای بهش بگی؟
پرهام اخم هاش رفت توی هم و گفت.
- چون مخالف هستن باید بیخیال بشم؟! چون کلی موانع سر راهمونه باید احساسم نسبت به تو رو کنار بزارم؟
به طرفم خم شد و با لحن جدی گفت.
- دلارام مخالفتت به خاطر آمادگی نداشتنته یا اینکه هیچ احساسی نسبت به من نداری؟ هر تصمیمی تو بگیری برام مهمه نه چیز دیگه ای، خانواده ها مخالفن اما میشه راضیشون کرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و پرسیدم.
- چطوری میخوای راضیشون کنی؟
- تصمیم تو چیه؟ اگر بخوایم و تلاش کنیم راضی میشن، پدرم رو راضی میکنم و بعد هم پدر و مادر تو رو البته اگر تو راضی باشی. منتظر یک موقعیت بهتر بودم تا بهت بگم اما نشد.
کلافه و نگران نگاهم کرد و گفت.
- من خیلی دوستت دارم دلارام.
ته دلم از شنیدن این اعترافش ذوق زده شدم اما مگه این دلشوره میزاشت من خوشحال بشم!
نگاهم ازش فراری بود، دوستش داشتم اما...واقعا تصمیم ازدواج باهاش درسته؟
- میشه بعدا راجبش حرف بزنیم؟
بعد از چند ثانیه سکوت گفت.
- باشه، توی ماشین صحبت میکنیم.
قهوه لاته و کیک رو که اوردن با بی میلی یکم ازش خوردم، انقدر استرس داشتم که اشتها نداشتم چیزی بخورم.
پرهام پول سفارش ها رو حساب کرد و رفتیم بیرون.
- فکر نکنم دیگه برسیم بریم بام، باشه یه وقت دیگه.
- باشه.
توی سکوت تا ماشین رفتیم و من رو رسوند خونه. جلوی در خونمون که ایستاد سرش رو به طرفم برگردوند و گفت.
- هنوز نمیخوای جواب سوالم رو بدی؟
نفس عمیقی کشیدم و با صدای ارومی گفتم.
- منم دوستت دارم، باشه بیا خواستگاری اما من واقعا نگرانم.
لبخندی که روی لب هاش رو حس کردم، از خجالت سرم رو برگردوندم و میخواستم پیاده بشم که دستم رو گرفت و گفت.
- انقدر اروم گفتی که حتی مطمئن نیستم درست شنیده باشم! دلارام نمیخوام از دستت بدم.
به چشم هاش خیره شدم و گفتم.
- کی میخوای با پدرم صحبت کنی؟
- اول باید با پدر و مادرم صحبت کنم، شاید دو یا سه روز دیگه.
دو یا سه روز دیگه؟ اینطوری که من از استرس دیوونه میشم! اما صحبت کردن با پدر و مادرش خودش یه ماجرا ی طولانی و پر از دعوا باید باشه.
با ترس گفتم.
- اگر قبول نکنن باید به خاطر علاقمون به هم جلوی پدر و مادرامون بایستیم؟
دستم رو نوازش کرد و گفت.
- نه، به من اعتماد کن با حرف حلش میکنیم. قرار نیست اتفاق بدی بیوفته.
سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم و گفتم.
- خداحافظ.
لبخند مهربونی بهم زد و گفت.
- خداحافظ عزیزم.
لبخند کمرنگی روی لب هام نشست و پیاده شدم. رفتم داخل و در رو بستم.
وارد خونه شدم و گفتم.
- سلام من اومدم.
بابا نگاهی بهم انداخت و گفت.
- سلام، کلافه ای! اتفاقی افتاده؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم و گفتم.
- نه فقط خسته ام، میرم بخوابم.
مامان- سلام، کجا؟ شام نمیخوری مگه؟
نگاهی بهشون انداختم، ضربان قلبم تند تر شده بود. یاد چند دقیقه پیش افتادم که چطور احساسم پیروز شده بود و به پرهام گفتم دوستش دارم. باید با مامان حرف بزنم قبل از اینکه بابا بهش بگه پرهام باهاش صحبت کرده.
- نه بیرون یه چیزی خوردم، گرسنه ام شد میام میخورم.
مامان اخم هاش توی هم رفت، کنار بابا نشست و متفکر و با شک بهم نگاه کرد.
لبخندی همراه با استرس بهشون زدم و رفتم توی اتاقم. لباس هام رو عوض کردم و روی تختم خوابیدم. به سقف اتاق نگاه کردم و انقدر به پرهام و اتفاقاتی که پیش اومده و قراره پیش بیاد فکر کردم که خوابم برد.
***
صفحه لب تاب ام رو بستم و به پرهام پیام دادم.
"سلام امروز وقت داری همدیگه رو ببینیم؟"
چهار روز بود ندیده بودمش و تلفنی هم با هم صحبت نکرده بودیم. از ترس دلم لرزید.
نکنه با پدر و مادرش بحثش شده؟ کلافه، مضطرب و منتظر به صفحه خاموش موبایلم نگاه کردم.
با روشن شدن صفحه موبایلم سریع پیامش رو باز کردم.
" نه دلارام، خسته ام. بعدا میریم بیرون."
لب هام رو به هم فشردم.
" با پدر و مادرت صحبت کردی؟"
پرهام" اره گفتم اما هیچی خوب نیست، البته فعلا."
چی بهش گفتن؟ کاش الان پیشش بودم.
پرهام" امروز پدرت رو دیدم."
استرسم بیشتر شد و ضربان قلبم از ترس و اضطرابم بیشتر شد.
" چی گفت؟"
پرهام" همون واکنش پدرم رو داشت."
مضطرب نوشتم.
" یعنی چی؟ چی گفت بهت؟"
تا حالا عصبانیت شدید بابا رو ندیده بودم. بیشتر وقت ها منطقی و با جدیت عمل میکرد اما وقتی میگه مثل واکنش پدرش...!
فکر کنم بهش که چه حرف هایی ممکنه ازشون شنیده باشه قلبم رو به درد می اورد.
پرهام" تا وقتی میدونم میشه راضیشون کرد خیلی مهم نیست، دوباره باهاشون صحبت میکنم."
دلم میخواست بهش بگم دیگه حرفی راجبش نزنه. میترسیدم پدرامون توی عصبانیت حرف هایی بهش بزنن که اوضاع بدتر بشه، میترسیدم از اینکه موفق نشه راضیشون کنه و دیگه نتونم ببینمش اما هیچ کدوم از این ترس ها رو نمیتونستم به زبون بیارم و ناراحت و کلافه ترش کنم.
" مطمئنم بالاخره موفق میشیم."
اشک هام اروم روی گونه ام چکید، خودمم به موفق شدنمون شک داشتم اما دلمم نمیخواست پرهام بفهمه دارم به چه چیز های منفی فکر میکنم.
پرهام" من میرم بخوابم، یکم سر درد دارم."
" باشه، مراقب خودت باش."
پرهام" تو هم به چیز های منفی فکر نکن."
لبخند غمگینی زدم.
" باشه، خداحافظ."
پرهام" خداحافظ، بیدار شدم بهت زنگ میزنم."
" باشه."
موبایلم رو روی میز گذاشتم. حالا که پرهام به بابا گفته باید با مامان صحبت کنم که بدونن منم عاشق پرهام هستم.
از روی تخت بلند شدم. رفتم بیرون، صدای صحبت های اروم مامان و بابا رو از اشپزخونه میشنیدم.
مامان با دیدنم سکوت کرد.
- مامان میشه یک لحظه بیای.
- البته عزیزم.
مامان رو به بابا گفت.
- بعدا راجبش حرف میزنیم.
بابا یه دستش رو توی جیب شلوارش برد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
مامان همراهم اومد و وارد اتاقم شدیم.
روی تختم نشستم و با تردید نگاهش کردم.
- چیزی شده مامان؟
امیدوارم خودش بحث رو شروع کنه که بتونم بهش همه چیز رو بگم.
مامان- نه مثلا چه اتفاقی باید افتاده باشه!؟
- داشتی با بابا صحبت میکردی تا من اومدم سکوت کردید.
مامان کلافه نگاهم کرد و گفت.
- برای این گفتی بیام؟ چیز مهمی نیست که لازم باشه تو بدونی.
- مامان یادته بهت گفتم با یکی دوست شدم، میخوام راجب اون موضوع باهات صحبت کنم.
مامان از روی تخت بلند شد و گفت.
- عزیزم باشه برای یه وقت دیگه.
- اما مهمه، به بحث تو و بابا هم مربوطه.
سرم رو انداختم پایین و با گوشه لباسم بازی میکردم.
مامان صداش یکم بلند تر و عصبی تر شد.
- منظورت چیه؟ اون پسره کیه؟ تا حالا معرفیش نکردی و الان میگی به بحث من و پدرت مربوطه!
عصبی تر ادامه داد.
- به من نگاه کن دلارام.
سرم رو بلند کردم و گفتم.
- مامان من میدونم پرهام با بابا حرف زده، اون دفعه که باهاش رفته بودم بیرون ازم خواستگاری کرد.
مامان با صدای بلند گفت.
- غلط کرد ازت خواستگاری کرد، الان باید بهم بگی؟
- میدونستم قراره چه واکنشی نشون بدید.
مامان اخم کرد و گفت.
- نمیدونستم همچین مادر ترسناکی هستم که دخترم به خاطر واکنشم هیچ حرفی نزده! مشخصه بهش چه جوابی دادی که به خودش جرعت داده بیاد با پدرت صحبت کنه.
- مامان من دوستش دارم.
عصبانیت مامان هر لحظه داشت بیشتر میشد، با بغض نگاهش کردم میترسیدم که خدایی نکرده حالش بد بشه.
با فریادی که زد از ترس چشم هام رو بستم.
-میفهمی چی داری میگی؟ مگه نمیدونی اون پسر کیه؟! اون فربد عوضی یه دفعه میخواست با کلک دستگیر و اعدامم کنه حالا پسرش برای من دردسر شده. نه دلارام، جواب من و پدرت اینه. فکر اون پسره رو از سرت بیرون کن.
با التماس گفتم.
- مامان لطفا بزار من...
وسط حرفم پرید و با صدای بلند گفت.
- نه دلارام، حق نداری دیگه راجبش حرف دیگه ای بزنی.
پوزخندی زد و ادامه داد.
- اشتباه من این بود که به خاطر دوستی پدرت با فربد باهاشون رفت و امد داشتم، نمیدونستم پسرش میخواد عاشق دخترم بشه! حتی اگر فربد هم راضی بشه من نمیزارم پاشون رو توی خونه ام بزارن.
با گریه نگاهش کردم.
- اما مامان، من خیلی پرهام رو دوست دارم. تو خودت بهم گفتی با دلم تصمیم بگیرم. تصمیم قلب منم ازدواج با پرهامه.
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
- اره گفتم اما نه درباره پسره فربد، تا حالا متوجه نشدی سنش هم خیلی بیشتر از توعه. دوازده سال با هم اختلاف سنی دارید، که خیلی زیاده. به مسئولیت ازدواج، رفتار های پدر پرهام فکر کردی؟! اصلا این حرف ها به کنار، پرهام و پدرش اصلا نیت خوبی ندارن. سال ها پیش فربد بهم نزدیک شد و اعتمادم رو جلب کرد اما میخواست از پشت بهم خنجر بزنه، پرهام هم پسره همین پدره. همین که گفتم دلارام، نهههه. دیگه حتی اسمش هم به زبون نمیاری تا من تکلیفش رو روشن کنم.
بهم اجازه هیچ حرفی رو نداد، با قدم های بلند رفت بیرون و در رو پشت سرش محکم بست.
صدای دادش رو میشنیدم که داشت با بابا صحبت میکرد. با گریه رفتم طرف در اتاق، دست و پاهام میلرزید.
در اتاق رو یکم باز کردم و به حرف هاشون گوش دادم.
- اینکه قبول کردم باهاشون رفت و آمد کنیم دلیلش این بود که فربد با وجود همه ی اون اتفاقات انقدر مرد بود که وقتی همه بهمون پشت کردن کمکمون کنه آرامش رو پیدا کنیم اما این دلیل نمیشه پسرش به خودش جرعت بده راجب دخترمون حتی حرف بزنه، چه برسه به خواستگاری اومدن! الان به فربد زنگ میزنم و تکلیفشون رو روشن می کنم.
بابا- تارا میشه واضح بگی دلارام چی بهت گفته؟
از لحن بابا مشخص بود سعی داره عصبانیتش رو کنترل کنه.
مامان اینبار عصبانی تر گفت.
- ارسلان الان وقت این حرف ها نیست. اگر یکبار دیگه اون پسره این اطراف پیداش بشه زنده اش نمیزارم. تلفن رو بده به من، باید با فربد حرف بزنم تا بدونه پسرش چه غلطی کرده. فکر میکنی فقط منم که ازش بد ام میاد، نه ارسلان. تمام این مدت به خاطر اینکه حاضر نشد دوستیتون رو به هم بزنه داشتیم همدیگه رو تحمل میکردیم، به خاطر دخترمون ارامش بود که میرفتم پیششون وگرنه خودت هم خوب میدونی فربد چه احساسی داره، چقدر ازم بدش میاد. نمیدونم چطور تا الان هیچی به بانو نگفته! فکر میکردم قراره همه ی اون ماجرا ها رو تموم کنه نمیدونستم قراره با گول زدن دخترمون مجازاتمون کنن. پرهام همون پسر بچه ای که باهاش فربد رو تهدید کردم تا راضی بشه کمکمون کنه، حالا چطوری همون پسر دامادمون بشه! یک تار موی دخترم رو هم به پرهام نمیدم.
مامان- اون با نقشه به دخترمون نزدیک شده شک ندارم.
با شنیدن حرف های مامان به در تکیه دادم و دستم رو روی دهانم گذاشتم تا صدای گریه ام رو نشنون.
یعنی مامان سال ها پیش پدر فربد رو با پرهام تهدید کرده تا کمکش کنه از حکمش فرار کنه؟
پرهام این موضوع رو میدونه؟
روی زمین نشستم و اشک هام با سرعت بیشتری روی گونه هام جاری شد.
دیگه از حرف های بابا و مامان چیزی نمیشنیدم و غرق افکار خودم شدم.
باید برم پیش پرهام. باید باهاش صحبت کنم تا مطمئن بشم نقشه بوده یا نه، راجب گذشته چیزی میدونسته یا نه، عشق من یک طرفه بوده یا نه. قراره قلبم بشکنه و متوجه بشم کسی هستم که به اعتمادش خیانت شده یا نه.
چشم هام رو از دردی که توی قلبم حس میکردم بستم و فشردم.
از روی زمین بلند شدم و اولین مانتو و شلواری که دم دستم اومد رو پوشیدم، شالم رو سر کردم و موبایلم رو برداشتم.
دماغم رو بالا کشیدم و به طرف در خونه راه افتادم.
صدای عصبی مامان رو شنیدم.
- کجا؟
برگشتم طرفشون و گفتم.
- میرم بیرون قدم بزنم، حالم خوب نیست.
مامان- برگرد توی اتاقت دلارام.
به چشم های مصمم مامان نگاه کردم و گفتم.
- فقط میخوام اطراف خونه قدم بزنم. حالم بده مامان، خواهش میکنم بزارید برم.
با التماس به بابا نگاه کردم. کلافه دستی به صورت و گردنش کشید.
جو سنگین خونه خیلی اذیتم میکرد.
- بابا خواهش میکنم.
بابا- باشه برو اما زود برگرد.
زیر لب تشکر کردم و رفتم. عینک آفتابیم رو روی چشم هام زدم تا چشم های خیس از اشکم زیاد جلب توجه نکنه.
اگر پرهام از چیزی خبر نداشته باشه چی؟ اینطوری فقط مامان رو پیشش خراب میکردم اما... باید بدونم اینجا چه خبره. حالم خیلی بد بود، بین رفتن و نرفتن پیشش سردرگم بودم.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم ایستادم و به اسم پرهام نگاه کردم. چقدر زود از خواب بلند شد! اصلا خوابیده بود؟!
با یاداوری حرف های مامان اشک هام دوباره از روی گونه ام جاری شد. تماسش رو جواب دادم و موبایلم رو بدون اینکه حرفی بزنم کنار گوشم گذاشتم.
چند ثانیه ای سکوت بینمون بر قرار بود تا اینکه بالاخره سکوتش رو شکست.
- دلارام پشت خطی؟
بغض داشت خفه ام میکرد.
- اره.
با لحن متعجبی پرسید.
- حالت خوبه عزیزم؟
- نه.
- کجایی؟ چیشده؟
- از خونه اومدم بیرون تو کجایی؟
- من خونه ام، بگو کجایی میام پیشت.
میدونستم که خونه ای جدا از پدر و مادرش داره.
- ادرس رو بفرست میام پیشت، میخوام باهات حرف بزنم.
- باشه، الان ادرس رو برات میفرستم.
- فعلا.
تماس رو قطع کردم و کمی بعد ادرس رو برام فرستاد. راه افتادم، سوار تاکسی شدم و ادرس رو گفتم.
تاکسی که ایستاد کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. جلوی ساختمون ایستادم و به پرهام زنگ زدم.
پرهام- جانم؟
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم از صدام کمتر معلوم باشه.
- رسیدم، کدوم واحدی؟
در باز شد و گفت.
- واحد ۴.
- اوکی.
رفتم داخل و سوار اسانسور شدم. عینک افتابیم رو برداشتم و به چشم های قرمزم نگاه کردم.
هر کی من رو ببینه متوجه حال بد ام میشه. عینکم رو دوباره زدم، نمیخواستم پرهام من رو اینطوری ببینه.
اسانسور که ایستاد سعی کردم لبخند بزنم، هر چند مصنوعی بود اما میشد ناراحتی و ترسم رو پشتش مخفی کنم.
رفتم داخل و گفتم.
- سلام.
در رو بست و با نگرانی گفت.
- چیشده دلارام؟ چرا گریه کردی؟
دستش رو گرفتم و با بغض گفتم.
- من خوبم.
اخم هاش توی هم رفت و گفت.
- اگر خوبی پس چرا پشت تلفن گریه میکردی؟ عینک زدی که چشم هات رو مخفی کنی؟ برش دار.
سرم رو به معنی نه تکون دادم.
دستش رو روی گونه ام گذاشت و نوازشم کرد. با نگرانی پرسید.
- پدر و مادرت باهات حرف زدن درسته؟
دیگه طاقت نیاوردم، عینکم رو برداشتم و با گریه بغلش کردم. سرم رو روی شونه اش گذاشتم و با صدای بلندتری گریه کردم.
روی سرم رو نوازش کرد و سعی میکرد ارومم کنه. ازش فاصله گرفتم و به چشم هاش نگاه کردم.
- پدر و مادرم دیگه نمیزارن ما همدیگه رو ببینیم، تو همه چیز رو درباره گذشته میدونستی مگه نه؟
با اخم و ناراحتی دستم رو گرفت و من رو توی بغلش کشید.
- چی میگی دلارام؟ از کدوم گذشته حرف میزنی؟ نترس عزیزم، درستش میکنیم.
محکم تر بغلش کردم، بار اولی بود که آغوش مردی غیر از پدرم اینطور من رو اروم میکرد.
وسط گریه ام گفتم.
- چرا دوستم داری؟ همیشه باهات دعوا میکردم و ازت خوشم نمیومد. کلی بهت توهین کردم. مگه نمیدونستی این عشق سر انجامی نداره؟
- هیشش، آروم باش عزیزم. حسی که من به تو دارم برای چند ماه و چند روز نیست، حسم بهت خیلی بیشتر از دوست داشتنه. چرا سر انجامی نداشته باشه؟ من نمیزارم از هم دور بمونیم.
روی سرم رو بوسید و ادامه داد.
- گریه نکن عزیزم.
سرم رو بلند کردم و به چشم هاش خیره شدم. با بغض گفتم.
- واقعا؟
خندید و دستش رو روی گونه ام گذاشت، با انگشت شصتش اشک هام رو پاک کرد و گفت.
- اره واقعا.
نگاهم رو از چشم هاش گرفتم و به لب هاش خیره شدم. باورم نمیشه اینطوری عاشق مردی شدم که تا چند وقت پیش تحملش سر کلاسش برام سخت بود. حالا حتی فکر به ندیدنش باعث میشد دلم بگیره.
اروم گفتم.
- منم عاشقتم پرهام.
فاصلمون رو به صفر رسوندم و لب هام رو روی لب هاش گذاشتم.
لب هاش رو کوتاه بوسیدم، زیر پوست گونه ام گرما رو احساس میکردم، با اینکه اولین تجربه بوسه ام نبود اما بوسیدنش رو بلد نبودم. چشم هام رو به هم فشردم و باز کردم. میخواستم ازش فاصله بگیرم که دستش رو پشت کمرم گذاشت و مانعم شد.لبخند شیطونی روی لب هاش نشست، من رو به دیوار چسبوند و لب پایینم مکید، منم سعی میکردم همراهیش کنم.
دستم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم و پیراهنش رو توی مشتم گرفتم.
سرش رو عقب برد، نگاه خیره اش رو که روی خودم دیدم، نگاهم رو با خجالت ازش گرفتم. خداکنه صورتم قرمز نشده باشه.
صدای خنده اش بلند شد، با خجالت سرم رو روی شونه اش گذاشتم تا صورتم رو نبینه.
با حرص گفتم.
- نخند پرهام.
در حالی که سعی داشت خنده اش رو کنترل کنه گفت.
- وقتی خجالت میکشی خیلی بامزه و دوست داشتنی میشی عشق من.
با خجالت از توی بغلش بیرون اومدم و رفتم روی مبل نشستم.
کنارم نشست و گفت.
- چیزی میخوای برات بیارم؟
معمولا وقتی استرس داشتم شکلات میخوردم، الان اگر مامان بود دعوام میکرد که میخوام شکلات بخورم.
- شکلات داری؟
لبخندی زد و نگاه خاصی بهم انداخت، توی نگاهش میتونستم عشقی که بهم داره رو ببینم.
چطوری با وجود این عشقی که توی چشم هاشه میتونستم فکر کنم با نقشه بهم نزدیک شده!
نگاهم رو ازش گرفتم، ضربان قلبم بالا تر رفته بود.
پرهام- شکلات که نه اما بستنی شکلاتی دارم، الان برات میارم.
زیر لب تشکر کردم و به رفتنش نگاه کردم. بلند شدم و به طرف اشپزخونه راه افتادم. داشت بستنی رو توی ظرف میریخت.
- خودت نمیخوری؟
پرهام برگشت طرفم و گفت.
- منم میخورم.
به اطراف خونه اش نگاه کردم. اشپزخونه اش رو به روی پذیرایی بود و کنار اشپزخونه در ورودی.
طرف چپ اشپزخونه یه راهرو کوچیک بود که دو طرفش دو تا در بود که بسته بود و بین این دو در هم دو تا در کنار هم بود.
پشت میز ناهار خوری نشستم و با تشکر ازش بستنی رو گرفتم. با لذت ازش خوردم و گفتم.
- من عاشق شکلاتم.
- نوش جونت.
بستنیش که تموم شد گفت.
- مادر و پدرت نگران نشن اومدی اینجا.
به ساعت نگاه کردم، تقریبا یک ساعتی میشد اومده بودم پیشش. حتما تا الان نگرانم شدن.
- گفته بودم میرم پیاده روی، جو سنگین خونه حس بدی بهم میداد.
موبایلم رو برداشتم و به مامان پیام دادم که دیر تر میرم خونه و نگرانم نباشه.
موبایلم رو کنار گذاشتم و به پرهام که تمام مدت بهم خیره مونده بود نگاه کردم.
با خجالت نگاهم رو ازش گرفتم و با صدای ارومی گفتم.
- میشه اینطوری نگاهم نکنی.
پرهام- باشه عزیزم.
زیر چشمی نگاهش کردم، دلم نمیومد بقیه بستنیم رو تنهایی بخورم و پرهام نگاهم کنه.
- تو دیگه بستنی نمیخوای؟
- یکم از مال خودت بهم بده.
چند ثانیه ای نگاهش کردم، درسته دلم نمیومد تنهایی بخورم اما منظورم این نبود که از مال خودم بهش میدم.
با ایده شیطنتی که به ذهنم رسید لبخند خبیثی زدم. تا حالا خیلی من رو حرص داده بود حالا یکم هم من سر به سرش بزارم.
دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم.
- باشه، قاشقت رو بده. خودم میخوام بزارم توی دهنت.
یک تای ابرو اش رو بالا انداخت و گفت.
- بسیار خوب.
صندلیش رو نزدیکم اورد، قاشقش رو از داخل ظرفش برداشتم.
قاشق بستنی رو به طرف دهانش بردم اما قبل از اینکه بتونه بستنی رو بخوره دستم رو عقب کشیدم و با لحنی پر از خنده گفتم.
- من چیزی که دوست دارم رو با کسی تقسیم نمیکنم. تعارف نزدم! منظورم این بود که اگر بستنی میخوای بری برای خودت بیاری که تنها نباشم.
نگاهش رو از چشم هام گرفت و گفت.
- باشه، حداقل اون یه قاشق رو بهم بده.
میخواستم قاشقش رو بهش بدم که دستم رو گرفت و من رو به طرف خودش کشید از شوک کارش قاشق از دستم ول شد و روی میز افتاد.
لب هاش رو روی لب هام گذاشت و به آرومی لب هام میمکید.
چشم هام رو بستم، قلبم از این بوسه ناگهانیش به لرزه در اومد.
لب هاش رو از روی لب هام جدا کرد اما عقب نرفت.
با لحن ارومی گفت.
- من میخوام کل زندگیم رو با تو تقسیم میکنم.
موهایی که کنار صورتم بود رو پشت گوشم فرستاد. چشم هام رو بستم و لبخند کمرنگی از حرفش روی لب هام نشست. نفس های گرمش که به صورتم میخورد، ضربان قلبم رو از قبل هم بیشتر میکرد.
به خاطر نزدیک بودنش بهم ازش خجالت میکشیدم. به خاطر اینکه بحث رو عوض کنم گفتم.
- فکر نکن عذاب وجدان میگیرم بستنیم رو بهت میدم.
خندید و ازم فاصله گرفت.
- باشه، برای خودت.
دستم رو روی گونه ام گذاشتم و بستنیم رو خوردم.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم نگاهی به موبایلم انداختم و جواب دادم.
صدای عصبی مامان توی گوشم پیچید.
- دلارام کجایی؟
- مامان گفتم بهت که دیر میام.
- میگم کجایی؟
سکوتم که طولانی شد عصبانیتش بیشتر شد.
- نکنه رفتی پیش پرهام؟
نمیتونستم بهش دروغ بگم. سکوت من رو که دید گفت.
- دلارام بهت گفته بودم حق نداری ببینیش.همین الان میای خونه.
- الان میام.
- منتظرتم.
- فعلا.
تماس رو با ترس قطع کردم. باز دعوا؟
صورتم رو بین دست هام گرفتم و بغض کردم. مامان من پرهام رو دوست دارم لطفا درکم کن.
پرهام- باید بری خونه؟
دستم رو پایین اوردم و گفتم.
- اره، میدونه الان پیش تو هستم.
از پشت میز بلند شد و گفت.
- صبر کن حاضر بشم، میرسونمت.
- باشه.
از اشپزخونه بیرون رفت و به طرف اتاقش راه افتاد. از پشت میز بلند شدم و ظرف های بستنیمون رو شستم. از اشپزخونه بیرون رفتم و کلافه روی مبل نشستم.
تا پرهام بیاد به مانیشا پیام دادم.
" سلام فردا میتونی بیای پیشم؟"
پرهام- بریم دلارام.
از روی مبل بلند شدم و من رو به خونه رسوند. با استرس نگاهش کردم.
- چند روز صبر میکنیم عصبانیتشون کم تر بشه، میام خونتون با مادر و پدرت صحبت کنم.
با استرس گفتم.
- خودم با مادرم دوباره صحبت میکنم.
- مادرت نگرانه، پدرت هم مخالفه. تا باهاشون صحبت نکنم قبول نمیکنن بیام خواستگاریت.
نگران نگاهش کردم، یاد حرف مامان افتادم که گفته بود اگر پرهام رو ببینه میکشتش. فکر نکنم حاضر بشه باهاش حرف بزنه.
- پدرت چی؟
کلافه به رو به رو نگاه کرد.
- نمیشه فعلا باهاش صحبت کرد.
توی فشار زیادی بود و عین من کلافه و سردرگم بود.
میدونستم که کار سختیه و جفتمون باید تلاش میکردیم. کاش زودتر راضی بشن.
با ناراحتی و نگرانی گفتم.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم.
وارد خونه شدم و با صدای آرومی گفتم.
- سلام مامان.
مامان با عصبانیت نگاهم کرد و گفت.
- سلام، به چه حقی رفتی دیدنش؟ تو گفتی میری پیاده روی نه دیدن پرهام.
متین از اشپزخونه بیرون اومد و با تعجب پرسید.
- چیزی شده؟
مامان با حرص و عصبانیت گفت.
- تو دخالت نکن متین.
تازه یادم اومد متین از صبح رفته بود کتابخونه و بعد هم قرار بود بره پیش دوستش و احتمالا تازه اومده خونه.
متین رو به من با اشاره پرسید چیشده. زمزمه کردم.
- بعدا حرف میزنیم.
مامان دستم رو گرفت و با عصبانیت به طرف اتاقم برد.
- باید حرف بزنیم.
بابا هم انگار خونه نبود، کجا رفته؟! وارد اتاقم شدیم. روی تخت نشستم و گفتم.
- مامان، من...
وسط حرفم پرید و گفت.
- فکر کنم به اندازه کافی هم حرف زدی، هم خود سر بودی.
قلبم فشرده شد، تا حالا نشده بود مامان تا این حد از دستم عصبانی بشه. با گریه گفتم.
- مامان لطفا به حرف هام گوش کن.
- بگو گوش میکنم، بگو قراره چطوری خودت رو بدبخت کنی. مگه دیوونه ام با ازدواج تو و پرهام موافقت کنم که بیوفتی توی چاه؟
- دور از جونت مامان، بخدا اینطوری نیست. پرهام واقعا دوستم داره.
پوزخند زد و گفت.
- اره منم فکر میکردم فربد واقعا مورد اعتماده، بر فرض که پرهام دوستت داره خانواده اش چی؟ فکر میکنی راضی میشن ازدواج کنید؟ به زور و اجبار نمیشه دلارام. من نگرانتم، میترسم که اذیتت کنن.
با بغض من رو بغل کرد و روی موهام رو نوازش کرد.
گریه ام شدید شد.
مامان- نمیخوام به خاطر اتفاقات گذشته با حرف هاشون اذیتت کنن، دختر خوشگلم آرزو من خوشبختی توعه، خوشبختی تو هم کنار پرهام نیست.
- پس احساسی که بهش دارم چی؟ اگر راضیشون کنه چی؟
از توی بغلش بیرون اومدم و ادامه دادم.
- یه فرصت به پرهام بدید که بیاد و باهاتون صحبت کنه. خوشبختی من بودن در کنار کسیه که دوستش دارم، عین تو و بابا.
با عصبانیت نگاهش رو ازم گرفت و بعد از چند ثانیه سکوت دوباره بهم نگاه کرد و گفت.
- دلارام زندگی که بچه بازی نیست، تفاوت سنیتون رو چی میگی!؟ باید راضی بشم با مردی که ۱۲ سال ازت بزرگتره ازدواج کنی و توی این سن کلی مسئولیت روی دوشت بیوفته!
بغض توی گلوم داشت خفه ام میکرد، چطوری میخواستیم راضیشون کنیم؟ مامان فقط دنبال بهانه ای برای مخالفت بیشتر بود.
هر جوابی هم که بهش میدادم فکر نکنم راضی به کوتاه اومدن بشه. با صدای بابا از بیرون اتاق که مامان رو صدا میزد سرم رو به طرف در برگردوندم.
مامان که رفت بیرون منم به طرف در راه افتادم تا متوجه بشم بابا کجا رفته بوده. نکنه رفته بود پیش پدر پرهام تا باهاش صحبت کنه؟
مامان- چیشد؟ فربد چی گفت؟
نگاه بابا به من بود، سرم رو با خجالت پایین انداختم و رفتم داخل اتاق.
بابا با لحن عصبانی گفت.
- بریم توی اتاق با هم صحبت کنیم.
حتی بابا هم از دستم خیلی عصبانی بود، کنار در نشستم و زانو هام رو توی بغلم گرفتم.
سرم رو روی زانو هام گذاشتم و چشم هام رو از روی درد بستم.
*****
با صدای مامان که داشت با عصبانیت با یکی صحبت میکرد سرم رو از صفحه لب تاب بلند کردم.
این چند روز مامان خیلی عصبانی بود، به حدی که جرعت نمیکردم باهاش حرف بزنم.
انتخاب واحد ام رو تموم کردم و صفحه لب تاب رو بستم. از روی تخت بلند شدم، داشت با یکی تلفنی صحبت میکرد.
کنار در ایستادم و یکم در اتاقم رو باز کردم تا بهتر حرف هاش رو بشنوم.
- چی رو به چی ربط میدی! پای من گیر بود اما اگر گیر می افتادم مطمئن باش ازت نمیگذشتم. تو خودت رو نجات دادی نه من رو.
-.....
خنده عصبی کرد و گفت.
- اره راست میگی، پس ببین بازم چه کار هایی ازم بر میاد. اگر جلوی پسرت رو نگیری خودم دست به کار میشم، کاری میکنم دیگه جرعت نکنه اسم دخترم رو هم به زبون بیاره.
-....
- با ارسلان که صحبت کردی مشکلت چیه؟ یعنی میخوای بگی نمیدونی نظر من چیه؟!
-....
با پوزخند گفت.
- به پسرت یاد ندادی وقتی دو تا بزرگتر صحبت میکنن بهشون احترام بزاره و دخالت نکنه؟
-....
- تو و پسرت هستید که دارید نقش بازی میکنید نه من!
مامان- من به ارسلان قول دادم دیگه کار خلافی نکنم اما دعا کن پسرت عاقل باشه وگرنه ممکنه به خاطر محافظت از دخترم هر کاری بکنم.
-...
- گوشی رو بده به پدرت.
با استرس از لای در به مامان نگاه کردم. داشت با پرهام صحبت میکرد!
- نمیخوام دیگه چیزی بشنوم، خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و کلافه روی مبل نشست. با اومدن متین جلوی در اتاقم کنار رفتم تا بیاد داخل.
در رو بستم و روی تخت نشستم. متین لبه ی تختم نشست و گفت.
- تمام این مدت باهاش دوست بودی؟
با اخم نگاهم میکرد و مشخص بود که غیرتی شده و از دستم ناراحته.
با ناراحتی گفتم.
- متین حداقل تو اینطوری باهام بد اخلاقی نکن. دوست نبودیم، دعوتم کرد ناهار ازم خواستگاری کرد منم بعدا جوابش رو دادم.
اخم هاش بیشتر توی هم رفت و گفت.
- اون وقت فکر نکردی قبلش باید به ما بگی؟ مگه نمیبینی چه اتفاقی داره می افته؟ اصلا چرا از اول باهاش رفتی بیرون؟
با عصبانیت گفتم.
- مگه چیکار کردم که داری اینطوری باهام حرف میزنی. مگه دعوای مامان و پدر پرهام تقصیر منه! متین برو بیرون حوصله بحث باهات رو ندارم.
وقتی دیدم از روی تخت بلند نمیشه با متکام به بازوش زدم و گفتم.
- زندگیه خودمه، گفتم برو بیرون. من به دلداریت نیاز دارم نه به این حرف های الکی.
بلند شد و رفت، حتی متین هم پشتم نبود. دلم میخواست به پرهام پیام بدم اما احتمالا الان داره با پدرش صحبت میکنه.
با دعوایی که پیش اومده دیگه هیچ امیدی به ازدواج با پرهام نداشتم، حتی اگر ازدواج هم کنیم همونطور که مامان گفت قرار نیست خانواده هامون رفتار خوبی باهامون داشته باشن.
با بغض زانو هام رو بغل کردم و به رو به رو نگاه کردم.
با صدای پیام سرم رو به طرف موبایلم برگردوندم.
مانیشا" سلام دارم میام پیشت عزیزم."
جوابش رو دادم.
" باشه منتظرتم."
واقعا به مانیشا نیاز داشتم تا باهاش حرف بزنم، فشار و اضطراب زیادی روم بود.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم تماس رو جواب دادم.
- رسیدی؟
مانیشا- اره، جلوی در خونتونم.
- الان میام.
با صدای زنگ در از اتاق بیرون رفتم، مامان کنار آیفون بود و در رو برای مانیشا باز کرده بود.
باهاش احوال پرسی کردم و با هم رفتیم داخل اتاقم. در رو بستم و بغلش کردم.
- وای مانیشا نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
- منم همینطور، خوبی؟
- نه.
با لحن نگرانی پرسید.
- چیشده؟
از توی بغلش بیرون اومدم، شالش رو در اورد و روی تختم نشست.
موهاش رو مشکی رنگ کرده بود. با لبخند گفتم.
- رنگ موهات بهت میاد، خوشگل شدی. مبارکت باشه.
جوابم رو با لبخند داد.
- ممنونم عزیزم، حالا بیا تعریف کن چیشده.
براش همه چیز رو راجب پرهام و اتفاقاتی که این مدت افتاده تعریف کردم.
تمام مدت داشت با تعجب نگاهم میکرد، حرف هام که تموم شد با تعجب پرسید.
- منظورت همین استاد رادفر خودمونه دیگه؟
خندیدم و گفتم.
- مگه چند تا استاد رادفر داریم؟ آره.
- پس چرا زودتر نگفتی دوست خانوادگیتونه! یه ترم کنارت نبودیم ها! چه اتفاقاتی افتاده! مگه تو ازش بدت نمیومد؟
لبخند کمرنکی زدم و گفتم.
- ازش بد ام میومد اما وقتی پرهام واقعی رو شناختم عاشقش شدم.
مانیشا- نسرین کجاست این حرف ها رو بشنوه! اون دفعه به من گیر داده بود که چرا دیر ماجرای خواستگاری علی رو گفتم.
- بعدا به نسرین و نهال هم میگم.
با ذوق حرفم رو ادامه دادم.
- باورت نمیشه مانیشا انقدر مرد مهربون، با جذبه، منطقی و جنتلمنیه.
- اصلا نمیتونم مهربون تصورش کنم، بعد از حذف تو همه ی کلاس ازش ترسیده بودیم، تا اخر کاس حرف نمیزدیم.
با یاداوریش هم حرصم گرفته بود هم خنده ام.
با لحنی که توش خنده موج میزد گفتم.
- هنوزم معتقدم حقش بود.
با شیطنت گفت.
- تو که گفتی پشیمون شدی! الان هم که عاشقش شدی.
با خنده گفتم.
- گفتم از اینکه توی دانشگاه بهش بد و بیراه گفتم پشیمونم.
روی تخت به پهلو دراز کشید، منم به پهلو خوابیدم و گفتم.
- دلم براش تنگ شده، مامانم حتی نمیزاره از خونه برم بیرون که مبادا دوباره برم پیشش، بابام هم باهام سنگین رفتار میکنه، متین هم باهام قهر کرد.
نفسم رو اه مانند بیرون دادم و گفتم.
- کاش زودتر راضی بشن، خیلی استرس دارم. خیلی احساس تنهایی میکنم. تا حالا هیچ وقت نشده بود مامانم توی تصمیماتم کنارم نباشه. اگر راضی بشه بابام هم راضی میشه.
- مامانت چرا مخالفه!؟ مگه پسر دوست پدرت نیست؟ میشناسیدشون دیگه! اما یکم سخته، توی دانشگاه دختر ها همیشه راجبش حرف میزنن.
اخم هام رفت توی هم و توی دلم احساس بدی بهم دست.
مانیشا با خنده گفت.
- اوه اخم هاشون رو، حسودیت شد؟
- حسودیم نشد.
روی تخت نشستم.
- میرم یه چیزی بیارم بخوریم.
دستم رو گرفت و گفت.
- ناراحت شدی از حرفم؟ معذرت میخوام، فقط به شوخی گفتم.
- از دستت ناراحت نشدم فقط حس بدی بهم دست داد که بقیه ازش تعریف میکنن.
با شیطنت گفت.
- پس واقعا حسودیت شد.
- میرم یه چیزی بیارم بخوریم.
از اتاق بیرون رفتم و نفس عمیقی کشیدم.
رفتم توی اشپزخونه، میوه و چند تا تنقلات برداشتم و برگشتم توی اتاق.
روی تخت گذاشتمشون و پرسیدم.
- نامزدیتون کیه؟
مانیشا- توی عید.
با لبخند گفتم.
- چه خوب، براتون خیلی خوشحالم.
با لبخند مهربونی گفت.
- ایشالا تو هم به زودی خبر های خوبی بهمون بدی.
با لحن نا امیدی گفتم.
- امیدوارم.
یکم دیگه با هم صحبت کردیم و رفت.
***
با صدای زنگ در کتاب رو بستم و از روی مبل بلند شدم.
آیفون رو برداشتم و گفتم.
- بله؟
پرهام- سلام عزیزم.
با ترس و صدای اروم جوری که مامان نشنوه گفتم.
- سلام، اینجا چیکار میکنی؟
پرهام- اینجا چیکار میکنم؟! خوب معلومه اومدم با مادرت صحبت کنم.
صدای مامان رو از اشپزخونه شنیدم که پرسید.
- کیه دلارام؟
در رو باز کردم و ایفون رو گذاشتم. میدونستم اگر بهش بگم پرهامه اجازه نمیده در رو به روش باز کنم.
همینطور که به طرف اتاق میرفتم گفتم.
- پرهام.
مامان با عصبانیت گفت.
- در رو باز نکنی ها.
- باز کردم، میخواد باهات صحبت کنه.
قبل از اینکه سرم غر بزنه رفتم توی اتاق و در رو بستم.
ضربان قلبم تند شده بود، نزدیک یک هفته ای میشد ندیده بودمش و توی این مدت خیلی کم با هم صحبت کرده بودیم. دلم براش تنگ شده بود، دلم میخواست وقتی دیدمش بغلش کنم اما جلوی مامان نمیتونستم.
معلوم نیست قراره چطوری با پرهام رفتار کنه!
نفسم رو اه مانند بیرون دادم، شالم رو سرم کردم و رفتم بیرون.
با دیدنش لبخند زدم و میخواستم برم پیشش که با نگاه غضبناک مامان ایستادم و با نگرانی نگاهشون کردم.
مامان با لحن جدی گفت.
- کی بهت اجازه داد بیای اینجا؟ از همون دری که اومدی برو بیرون. انگار هر چی میگم گوش شنوا نداری!
با اعتراض صداش زدم.
- مامان!
مامان با حرص گفت.
- برو توی اتاقت دلارام، دخالت نکن.
با تردید به پرهام نگاه کردم.
پرهام- اگر حرف هام مهم نبود نمیومدم. من برای حرف هاتون ارزش زیادی قائل هستم اما لطفا چند لحظه به حرف هام گوش کنید بعدش میرم.
مامان- مگه حرفی هم مونده!
رفتم پیش مامان و گفتم.
- مامان خواهش میکنم به حرف هاش گوش کن، به خاطر من.
مامان کلافه نفسش رو بیرون داد و گفت.
- خیلی خوب، صحبت میکنیم.
با خوشحالی به مامان نگاه کردم و محکم بغلش کردم.
مامان- اما تنهایی، دخترم لطفا توی اتاقت بمون تا من با آقا ی رادفر صحبت کنم.
لب هام رو برچیدم و بدون مخالفتی رفتم توی اتاقم. دلم میخواست منم حرف هاشون رو بشنوم اما ترسیدم اصرار کنم و مامان پشیمون بشه با پرهام صحبت کنه.
در اتاق رو باز کردم اما دیدم که دارن میرن توی حیاط.
با استرس توی اتاق راه میرفتم، یعنی تونسته پدرش رو راضی کنه و حالا اومده با مامان صحبت کنه؟ مامان با حرف من راضی نشد حالا چطوری میخواد راضیش کنه!
روی تختم نشستم، کاش همه چیز درست بشه.
برای اینکه وقتم به فکر و خیال منفی نگذره موبایلم رو برداشتم و مشغول دیدن کلیپ توی اینستا شدم.
با شنیدن صدای تقه ای که به در خورد موبایل رو کنار گذاشتم و گفتم.
- بله؟
در اتاق باز شد و مامان اومد داخل. روی تخت نشستم و با استرس نگاهش کردم.
لبه ی تختم نشست و صورتم رو نوازش کرد.
- دلارام میدونی که چقدر دوستت دارم و مخالفتم فقط به خاطر ترس از آینده ات بود.
دستش رو گرفتم و بغلش کردم، با بغض گفتم.
- میدونم مامان.
مامان- پرهام، مرد بدی نیست. اونطوری که فکر میکردم نیست مگر اینکه بازیگر خوبی باشه.
- مامان! بازیگر کجا بود؟ داره راست میگه.
- اگر انقدر همدیگه رو دوست دارید بیاد خواستگاری. منتهی بهش گفتم اگر بدون پدر و مادرش بیاد راهش نمیدیم، منم عین همیشه پشتت هستم و با پدرت صحبت میکنم.
لحنش اروم تر از همیشه بود، با تعجب نگاهش کردم. پرهام چی به مامان گفته! انگار که همه ی عصبانیت این مدتش آروم شده!
- یعنی راضی شدی بیان خواستگاری؟
- اره تا حدودی، هنوزم تصمیمت همونیه که گفتی؟
لبخندم رو کنترل کردم و گفتم.
- اره.
- باشه اما قبلش باید با پدرش صحبت کنم.
توی لحنش هنوز نگرانی زیادی رو حس میکردم. یعنی دیگه مشکلی وجود نداره؟
از توی بغلش بیرون اومدم و گفتم.
- پرهام رفته؟
- اره.
سرم رو پایین انداختم و با خجالت گفتم.
- حالا که راضی شدی میشه امروز بعد از ظهر باهاش برم بیرون؟
سرم رو بلند کردم تا واکنشش رو ببینم. گونه ام رو نوازش کرد و با لبخند گفت.
- باشه برید اما زیاد دیر برنگرد. توی این فاصله منم با پدرت صحبت میکنم.
دوباره بغلش کردم، خیلی خوشحال بودم که بالاخره داشت همه چیز درست میشد اما استرسم به خاطر ازدواج با پرهام بیشتر شده بود. واقعا داشتم باهاش ازدواج میکردم؟!
لبخند زدم و گفتم.
- مامان میشه موهام رو برام ببافی؟
- البته عزیزم.
شونه و کش ام رو اوردم و پشت بهش نشستم. همینطور که موهام رو نوازش میکرد، شونشون هم میزد. حس میکردم که مامان هنوز تردید داره، امیدوارم صحبت هاش با پدر پرهام به خوبی پیش بره و دوباره دعوایی پیش نیاد.
بهش پیام دادم.
" بعد از ظهر وقت داری بریم بیرون؟ دلم برات خیلی تنگ شده."
چند دقیقه ای صبر کردم، مامان هم بافتن موهام رو تموم کرده بود.
با صدای پیام موبایلم نگاهی به پیامش انداختم.
" اره عزیزم، میام دنبالت. منم همینطور."
لبخند زدم و موبایلم رو کنار گذاشتم. مامان که لبخندم رو دید لبخندش پر رنگ تر شد.
از روی تختم بلند شد و گفت.
- من برم ناهار درست کنم.
- منم میام کمکت.
سرش رو به نشونه تایید تکوت داد، با هم وارد اشپزخونه شدیم.
- متین کجاست؟
- توی اتاقش، فکر کنم هنوز خواب باشه. میخواد امروز به خودش استراحت بده.
اهانی زیر لب گفتم، هنوز باهام سنگین رفتار میکرد. نفسم رو اه مانند بیرون دادم و به مامان توی درست کردن ناهار کمک کردم.
کارمون که تموم شد روی مبل نشستم و مشغول چت با مانیشا و نهال شدم.
مامان- دلارام میشه بری برادرت رو بیدار کنی. بابات دیگه کم کم میاد.
- باشه.
بلند شدم و به طرف اتاقش رفتم، تقه ای به در زدم و وقتی جواب نداد در رو باز کردم.
من باهاش قهر نبودم اما به خاطر رفتارش خیلی ازش ناراحت بودم.
- متین بلند شو، الان بابا میاد خونه.
متین با صدای خواب الودی گفت.
- هنوز خوابم میاد، پنج دقیقه دیگه.
شونه اش رو تکون دادم و گفتم.
- اصلا سابقه خوبی نداری متین، وقتی میگی پنج دقیقه دیگه پنج ساعت دیگه هم بلند نمیشی. بلند شو.
متکاش رو از زیر سرش کشیدم و گفتم.
- همینطوریش هم از دستت عصبانیم نزار الان سرت خالی کنم ها.
- چه گیری دادی دلی.
با اخم گفتم.
- اوکی، دیگه گیر نمیدم.
داشتم میرفتم که مچ دستم رو گرفت، دستم رو عقب کشیدم و دست به سینه نگاهش کردم.
روی تخت نشست و با اخم گفت.
متین- حق به جانب نباش دلی، حق نداشتی باهاش بری بیرون.
با عصبانیت گفتم.
- چرا؟ فکر کردی داشتن غیرت فقط به این چیزاست! خوبه خواستگارم بود! به خاطر حساسیت تو باید توی خونه زندانی باشم؟! بابا چیزی بهم نگفت اون وقت تو داری برای من اخم میکنی!
با عصبانیت نفس عمیقی کشید و گفت.
- فعلا که مامان و بابا ناراضی هستن.
- مشکل تو با پرهام چیه؟
- مشکل اینکه میتونست محترمانه بیاد و با بابا صحبت کنه نه اینکه بیاد به تو بگه، مگه تو بزرگتر نداری؟
عصبی خندیدم و گفتم.
- که اینطور، اصلا باهات بحث هم نمیکنم چون متوجه نمیشی دارم چی میگم.
روم رو برگردوندم و به طرف در راه افتادم.
- دلارام.
با عصبانیت ایستادم و برگشتم طرفش.
- بله؟
ناراحت نگاهم کرد و گفت.
- نمیخوام اصلا ازدواج کنی چون تنها میشم، دلم برات تنگ میشه.
چند بار پلک زدم، از حرفش شوکه شده بودم.
واقعا این برادر آروم و معمولا جدی من بود که داشت عین پسر بچه ها از دلتنگیش در آینده صحبت میکرد؟! بغلش کردم و با بغض گفتم.
- داداش کوچولو منم دلم براتون تنگ میشه اما قرار نیست که دیگه نبینمتون، من همش میام پیشتون و بازم کلی با هم وقت میگذرونیم. بعدش هم هنوز که نیومدن، از الان داری غصه میخوری؟! حداقل صبر کن اوکی بشه بعد!
متین- اما خوبی هایی هم داره بالاخره از غر زدن ها و جیغ جیغ کردنت راحت میشم، اتاقت هم مال من میشه.
از توی بغلش بیرون اومدم و با خنده و حرص گفتم.
- نمیزارم اتاقم رو صاحاب بشی پسره ی پررو. من غر میزنم!
- آشتی کنیم؟
با خنده گفتم.
- باهات قهر نبودم داداشی.
گونه اش رو بوسیدم و رفتم بیرون. بعد اومدن بابا و خوردن ناهار رفتم توی اتاقم و به نسرین پیام دادم و تا ظهر صحبت کردیم.
ساعت رو نگاه کردم، پرهام یک ساعت دیگه میومد دنبالم.
آرایش ملایمی کردم و از داخل کمد مانتو جلو باز بلندی به رنگ آبی و شلوار لی آبی تیره رو همراه با زیر سارافونی کِرم رنگ برداشتم و پوشیدم.
شال کِرم رنگم رو روی سرم مرتب کردم و به پرهام زنگ زدم.
پرهام- سلام عزیزم.
ناخوداگاه لبخند زدم.
- سلام کجایی؟
چقدر دلم برای صداش، حرف زدن باهاش تنگ شده بود.
پرهام- تازه رسیدم جلوی در خونتون.
- الان میام عشقم.
- اوکی.
تماس رو قطع کردم و رفتم بیرون.
- مامان من دارم میرم.
- باشه عزیزم، خداحافظ.
گونه اش رو بوسیدم و با لبخند گفتم.
- یدونه ای مامان.
کفش های کتونیم و با قدم های بلند رفتم بیرون و سوار ماشینش شدم، با دیدم ذوق کردم.
پرهام- سلام، دیدی بالاخره موفق شدیم.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و بغلش کردم.
زود از توی بغلش بیرون اومدم و راه افتاد.
به اطراف نگاه کردم. کاش یادش باشه و بریم بام، قرار قبلیمون قرار بود بریم ولی به خاطر اینکه نمیتونستم زیاد پیشش بمونم، نشد.
دستم رو گرفت و گفت.
- چقدر امروز ساکتی خوشگلم؟
بهش لبخند زدم و گفتم.
- توی فکر بودم، خیلی خوشحالم که همه چیز داره رو به راه میشه. راستی پدرت رو چطور راضی کردی؟ حتی مامان منم قبول کرد چی بهشون گفتی؟
خندید و گفت.
- مهم اینکه قراره مال هم بشیم.
- یعنی نمیخوای بگی چی بهشون گفتی؟
- بعد از کلی حرف زدن اخرین سنگر دفاعی پدرم این بود که مادرت اصلا راضی نمیشه و همراهم نمیاد، برخلاف تصورم راضی کردن مادرت راحت تر بود.
روی دستم رو نوازش کرد و یک گوشه ایستاد.
با تعجب پرسیدم.
- چرا حس میکنی راضی کردن مادرم راحت تر بوده؟! من کلی باهاش صحبت کردم اما بازم حرف خودش رو میزد! چی بهش گفتی که حرفت رو قبول کرد؟
لبخندی بهم زد. حالا که فکرش رو میکنم مامان چرا حرف پرهام رو قبول کرده اما حرف من رو نه؟!
با ناراحتی و حرص نگاهش کردم و گفتم.
- چرا واضح نمیگی چی گفتی؟
پرهام خندید و بهم خیره شد.
- باشه میگم، عصبانی نشو کوچولو ی بامزه من.
نگاهی به صورتش انداختم و با حرص گفتم.
- به نظرت من کوچولو ام؟!
- یکم.
با اعتراض صداش زدم.
- پرهام! واقعا که! من کجا کوچولو ام!
دستم رو از دستش بیرون کشیدم، حتما مامان هم همین فکر رو میکرده که حرف های من رو راجب احساسم قبول نمیکرده.
در ماشین رو باز کردم و میخواستم پیاده بشم که به طرفم خم شد و دوباره در رو بست.
با هم چشم تو چشم شدیم، از فاصله نزدیکمون نفس توی سینه ام حبس شد و ضربان قلبم بالا تر رفت.
ازم فاصله گرفت و گفت.
- وقتی سر یه چیز کوچیک قهر میکنی کوچولویی دیگه! فکر میکردم خوشحالی! چه فرقی داره کی راضیشون کرده وقتی با هم تلاش کردیم!
نفس عمیقی کشید و حرفش رو ادامه داد.
- اگر تو هیچ وقت با مادرت صحبت نمیکردی منم موفق نمیشدم راضیش کنم. مادرت پر از تردید بود، حق هم داشت از من مطمئن نباشه.
در گذشته کلی اتفاقات افتاده، خیلی نگرانت بود فقط لازم بود نگرانیش رو برطرف کنم و بگم واقعا عاشقتم، همه چیز منطقی حل شد و لازم به بحث نبود. بهت که گفتم علاقه من بهت سطحی سطحی نیست دلارام پس نمیخوام به راحتی هم از دستت بدم.
با بغض نگاهش کردم و بغلش کردم. روی سرم رو بوسید و گفت.
- دلی کوچولوی من.
با حرص از توی بغلش بیرون اومدم و گفتم.
- بهم نگو کوچولو وگرنه یه اتفاق بد برات میوفته.
لبخند شیطونی روی لب هاش نشست، بهم نزدیک شد و به لب هام خیره شد.
- اگر بگم چیکار میکنی خوشگلم؟
خودم رو عقب تر کشیدم، انگار یادش رفته توی ماشین هستیم! اگر توی خونه یا جای خلوت تری بودیم نشونش میدادم چه بلایی میتونم سرش بیارم.
به عقب هولش دادم و گفتم.
- به وقتش متوجه میشی.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی قلبم که با سرعت نور میتپید گذاشتم.
از الان پررو و شیطونه و من رو حرص میده بعد از ازدواج باهاش فقط خدا به دادم برسه! هنوزم دیر نیست که بهش بگم نه!
- نمیخوای بیای دلارام؟
سرم رو بالا اوردم و تازه به اطرافم نگاه کردم، باورم نمیشه که اومده بودیم بام؟! میتونست ذهنم رو بخونه!!
به طرفش رفتم و گفتم.
- داشتم میومدم.
- قهری؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم.
- نه.
پرهام ایستاد و گفت.
- اما لحنت یه چیز دیگه ای میگه! اگر ناراحتت کردم معذرت میخوام.
- من ناراحتم نه قهر، لازم به معذرت خواهی نبود.
- دوست داری چطوری خوشحالت کنم؟
- نمیدونم.
- دوست داری جای دیگه ای بریم؟
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم.
- اتفاقا خوشحال شدم که یادت بود دفعه اخر قرار بود بیایم بام ولی نتونستیم، ممنونم.
از حضور ذهنش توی اون همه مشغله و اینکه حواسش به من بود خیلی خوشحال بودم، هر کسی جای پرهام بود اصلا یادش هم نمیموند.
لعنتی، مهربونی هاش باعث شد عذاب وجدان بگیرم که از دستش ناراحت شدم.
- خواهش میکنم عزیزم.
با هم راه افتادیم.
یاد آغوش افتادم که چطور اون روز ارومم کرد اما الان که نمیتونستم بغلش کنم!
- تو هم از دستم ناراحت شدی؟
دستم رو گرفت و به ارومی فشرد.
- نه عزیزم.
انگشت هام رو بین انگشت هاش قفل کردم و لبخندی بهش زدم.
پرهام- به نظرت اخر همین هفته برای خواستگاری خوبه؟
لبخندم کمرنگ شد و با لحن غمگینی گفتم.
- اخر این هفته تولد خواهرمه، کاش خودش هم پیدا میشد و کنارمون بود.
خیلی برام دردناک بود که توی هیچ کدوم از تولد هاش کنارش نبودیم و معلوم نیست کجاست. کاش حالش خوب باشه و بابا بالاخره بتونه پیداش کنه. حالا که میخواستم با پرهام ازدواج کنم دلم میخواست خواهرم توی عروسیم کنارم باشه، دوست داشتم دوباره ببینمش و بغلش کنم. خیلی بچه بودم وقتی دزدیدنش، حتی خاطراتم ازش رو واضح یادم نمیاد.
قطره اشکی روی گونه ام جاری شد.
پرهام- چند سالت بود وقتی اون اتفاق افتاد؟ اشک هام رو پاک کردم و با صدای آرومی گفتم.
- ۴ سال، خیلی زود خواهرم رو از دست دادم.
دماغم رو بالا کشیدم و سعی کردم فکرم رو منحرف کنم تا گریه ام نگیره.
پرهام- به امید خدا به زودی پیدا میشه و شما هم از نگرانی در میاید.
با لحنی پر از درد جوابش رو دادم.
- ممنونم، اخرین خبری که ازش شنیدم خیلی وحشتناک بود. امیدوارم حقیقت نداشته باشه.
- انشالا که درست نیست و پیداش میکنید عزیزم.
- کاش توی بهترین روز زندگیم کنارم باشه. ارزوم اینکه حالش خوب باشه.
- انشالا که همینطوره خوشگلم.
دیگه چیزی راجب آرامش نگفتم و درباره ایندمون صحبت کردیم، بعد هم دوباره سوار ماشین شدیم و من رو رسوند خونه.
**
گوله ام رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. بعد از صحبت مامان با بابا درباره پرهام بابا حرفی باهام نزده بود، استرس داشتم که نکنه هنوز مخالف باشه. یعنی باهام قهر بود؟ دلم از این فکر گرفت و بغض کردم. قهر بابا بیشتر از هر چیز دیگه ای برام سخت بود.
- مامان من دارم میرن خداخافظ.
بابا از اشپزخونه بیرون اومد و گفت.
- داری میری دانشگاه؟
ایستادم، استرسم بیشتر شد. هنوز از مامان نپرسیده بودم راجب پرهام و من چی به بابا گفته؟ یعنی میدونه دیروز باهاش بیرون بودم؟
مامان کنار بابا ایستاد و با لبخند مهربونی گفت.
- حداحافظ عزیزم، مراقب خودت باش.
بابا- من میرسونمت دلارام.
با استرس به مامان نگاه کردم که زمزمه کرد نگران نباشم.
دیشب فقط بهم گفته بود که بابا رو تونسته راضی کنه.
کفش های کتونیم رو پوشیدم و سوار ماشین بابا شدم و راه افتادیم.
بابا نفس عمیقی کشید و پرسید.
- تا ساعت چند کلاس داری؟
- تا ساعت ۶.
سکوتش که طولانی شد پرسیدم.
- بابا از دستم ناراحتی؟
بابا نگاهی بهم انداخت و گفت.
- نه دخترم فقط نگرانتم، مادرت دیروز بهم گفت پرهام اومده بوده خونمون.
بابا- اینکه مادرت رو برای اومدن خواستگاری راضی کرده خودش قابل تحسینه! به نظر منم پسر خوبیه. امروز صبح فربد باهام صحبت کرد و قراره جمعه هفته دیگه بیان خواستگاری.
با خجالت سرم رو پایین انداختم.
- باورم نمیشه دختر کوچولوم انقدر زود بزرگ شده باشه. ارزوی من خوشبختی توعه دخترم به خاطر همین منو مادرت سختگیری میکنیم. نظر تو هر چی باشه ما پشت هستیم دخترم، پس با خیال راحت و با منطق راجبش تصمیم بگیر.
لبخندم رو به زور کنترل کردم و به زور داشتم جلوی خودم رو میگرفتم که بغلش نکنم.
پس مامان راجب من و پرهام بهش چیزی نگفته بود. خداروشکر که راضی شده بود، نظر منم که مشخص بود مثبته.
- ممنونم بابایی.
انگار که یه بار سنگین رو از دوشم برداشته بودن، خیلی خوشحال بودم که بابا از دستم ناراحت نبود.
- نظر خودت راجبش چیه؟ بهش فکر کردی؟
دورت بگردم بابایی، ببخشید که راستش رو نمیتونم بهت بگم.
- راستش بهش فکر کردم، نظر شما برام اول از همه مهم بود که میگید پسر خوبیه و منم که چیز بدی ازش ندیدم اما باید بیشتر راجبش فکر کنم.
- بسیار خوب دخترم.
من رو به دانشگاه رسوند و خودش هم رفت سر کار.
به پرهام پیام دادم.
" وای پرهام انقدر دوست داشتم الان اینجا بودی و بغلت میکردم، خیلی خیلی خوشحالم. پدرم هم راضی شد الان بهم گفت قراره جمعه بیاید خواستگاری."
با ذوق رفتم داخل دانشگاه و با دیدنشون لبخند زدم.
مانیشا- سلام، چیشده؟ همچین خوشحالی انگار فردا عروسیته.
نسرین- وا! مگه همه ی اتفاقات خوب فقط مال عروسی و رل زدنه. ازدواج همچین آش دهن سوزی هم نیست.
نهال- بوی دعوا میاد! با شوهرت دعوات شده؟!
نسرین با حرص گفت.
- نه.
مانیشا- این نه یعنی آره.
کنارشون نشستم و گفتم.
- قراره یه عروسی دیگه بیوفتید.
نهال با ذوق گفت.
- اومد خواستگاری؟ مامان و بابات راضی شدن؟!
با لبخند گفتم.
- نه جمعه هفته دیگه میان، همه راضی شدن.
مانیشا- ایول بابا. مبارک باشه.
- هنوز که نیومدن!
نسرین با خنده گفت.
- اما تو که جوابت مثبته، پس مبارکه دیگه. خیلی به هم میاید.
با صدای پیام گوشیم سریع پیامش رو باز کردم.
پرهام" امروز ساعت ۶ کلاس دارم، این ساعت دانشگاه هستی؟"
" ۶ کلاسم تموم میشه، منتظر میمونم ببینمت بعد میرم خونه."
پرهام" باشه عزیزم، الان کلاس دارم بعدا میبینمت."
" باشه عشقم، فعلا."
نهال با شیطنت گفت.
- داشتی باهاش چت میکردی آره؟
لبخندم پر رنگ تر شد و میخواستم بهشون بگم که قراره ساعت ۶ پرهام رو ببینم که با ورود استاد چیزی نگفتم و گذاشتم برای بعدا.
فقط دلم میخواست زودتر زمان بگذره و پرهام رو ببینم.
کلاس هام که تموم شد با ذوق بلند شدم و به ساعت نگاه کردم. هنوز پنج دقیقه مونده بود.
نهال- با ما میای دلی؟
با هم از کلاس بیرون رفتیم.
- نه، نشد بهتون بگم که پرهام رو بعد کلاس میخوام ببینم بعد میرم خونه.
نهال- امروز واحد نمیاد ها! میخوای صبر کنیم تا بیای؟
- شاید یکم طول بکشه.
مانیشا- من و نهال منتظر میمونیم، اشکال نداره عجله نکن.
با قدردانی نگاهشون کردم.
- ممنونم.
نهال- خواهش میکنیم.
نسرین نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و گفت.
- من برم، شوهرم اومده دنبالم، خداحافظ.
- خداحافظ عزیزم.
نهال و مانیشا هم رفتن. برگشتم و روی صندلی های کنار سالن نشستم.
چند تا از دانشجو هایی که توی سالن بودن رو میشناختم، نگاهم که به آوا افتاد سریع نگاهم رو ازش گرفتم. شنیده بودم با طاها دوست شده! چه سریع هم باهاش دوست شد! سرم رو تکون دادم و پوزخند زدم. چرا فکر کردن رابطشون برام مهمه؟!
آوا- سلام دلارام، الان کلاس داری؟
نگاه سردی بهش انداختم و میخواستم جوابش رو بدم که با شنیدن صدای پرهام نگاهم رو از آوا گرفتم.
- خانم نیک زاد چند لحظه بیاید دفتر اساتید.
از روی صندلی بلند شدم و همینطور که سعی داشتم ذوقم رو کنترل کنم گفتم.
- چشم استاد.
صدای آوا رو شنیدم که زیر لب گفت.
- باز چیکار کرده!
بیتوجه بهش وارد دفتر اساتید شدم و در رو بستم. با دیدن اخم هاش لبخندی که زده بودم کمرنگ شد و رفتم طرفش.
با استرس پرسیدم.
- چیشده پرهام؟
- چرا اونجا ایستادی؟ بیا اینجا عزیزم.
- آخه میترسم یکی بیاد.
- اگر بیاد قبلش در میزنه، از چی میترسی؟
سرم رو به معنی باشه تکون دادم و به میزش تکیه دادم. با دست اخم هاش رو باز کردم و گفتم.
- اخم هات رو باز کن استاد بد اخلاق.
مچ دستم رو گرفت و گفت.
- خیلی خسته ام دلارام، از صبح سر کارم. بازم که میگی استاد!
گونه اش رو بوسیدم و گفتم.
- خسته نباشید. به خاطر محیط دانشگاهه.
از روی صندلی بلند شد و بهم نزدیک شد، بدون اینکه حرکتی کنم به چشم هاش خیره شدم.
- محیط دانشگاه هان؟
ضربان قلبم بالا رفت و گفتم.
- اره تو هم همینطوری، توی دانشگاه جدی و بد اخلاق میشی. راستی چقدر وقت داری؟
- انقدر وقت دارم که بغلت کنم.
سوالی نگاهش کردم و چند دقیقه ای طول کشید تا متوجه بشم منظورش پیام چند ساعت پیشمه.
با لبخند بغلش کردم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
- دوستت دارم.
- منم همینطور عزیزم.
سرم رو بلند کردم، نگاهش رو از چشم هام گرفت و به لب هام خیره شد.
نگاهم رو ازش گرفتم و از توی بغلش بیرون اومدم.
- من دیگه برم.
دستم رو گرفت و گفت.
- حالا چه عجله ای داری؟
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید