رمان سرآغاز چشمانت6
سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم.
- عجله ندارم!
- پس چرا اصرار داری همین الان بری؟
من رو توی بغلش کشید و دستش رو پشت کمرم گذاشت. انگار نمیخواست بزاره بدون بوسیدنش از اینجا برم!
صورتش رو نزدیکم اورد، چشم هام رو ناخوداگاه بستم و خیسی لب هاش رو روی لب هام حس کردم. به آرومی مشغول بوسیدنم شد و منم سعی کردم همراهیش کنم.
سرش رو عقب برد و مشتاقانه به چشم هام خیره شد، اون هم عین من نفس نفس میزد. هنوزم دلم میخواست توی بغلش بمونم.
سرم رو با خجالت روی شونه اش گذاشتم تا صورتم رو نبینه. با خنده آرومی گونه راستش رو به سرم چسبوند.
انگار حالش خوب شده بود! از توی بغلش بیرون اومدم. نگاهم روی لب هاش که رژ لبی شده بود ثابت موند.
از داخل کیفم دستمال کاغذی برداشتم و با صدای ارومی گفتم.
- لبت رژ لبی شده.
پرهام با لبخند شیطونی دستمال رو ازم گرفت. رژ لب خودم رو هم درست کردم.
سرفه مصلحتی کردم و گفتم.
- من دیگه برم، دوست هام هم منتظرم هستن. هفته دیگه میبینمت.
یک تای ابرو اش رو بالا انداخت و گفت.
- یعنی قبل خواستگاری نمیبینمت! مگه دست خودته دلارام.
- نگفتم زورگو میشی! این هفته که دیگه نمیشه، تلفنی حرف میزنیم قبلش میریم بیرون.
به طرفم اومد و دستش رو روی گونه ام گذاشت و صورتم رو نوازش کرد.
- نظرت چیه زود تر عقد کنیم.
عقد کنیم! احساس خیلی مبهمی داشتم، هم دلم میخواست زودتر ازدواج کنیم تا خانواده هامون پشیمون نشدن هم استرس داشتم.
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم.
- کی؟
- توی خواستگاری با بزرگتر ها یه تصمیمی میگیریم.
به ساعتش نگاه کرد و گفت.
- من باید برم سر کلاس بعدا میبینمت خوشگلم.
- باشه خداحافظ.
پرهام رفت بیرون و منم پشت سرش رفتم بیرون. خودمم گیج شده بودم، کاش میزاشت شب خواستگاری راجبش صحبت میکرد.
نه اونطوری استرسم بیشتر میشد، اصلا چرا انقدر استرس داشتم!
از پله ها پایین رفتم و از دانشگاه بیرون رفتم. با شنیدن صدای نهال از فکر پرهام بیرون اومدم و برگشتم طرف صدا.
نهال- کجا میری دلی!
- حواسم نبود، بریم؟
مانیشا- آره، چرا ناراحتی؟!
- ناراحت نیستم، استرس خواستگاری رو دارم.
مانیشا- ریلکس دلی، شما که با هم صحبت هم کردید و غریبه نیست، استرست برای چیه؟
- اون فرق میکنه مانیشا، بیاید بریم، به مامانم نگفتم دیر تر میام.
سوار ماشین شدم و راه افتادیم.
نهال- دلی میخوای بریم بیرون دور بزنیم استرست کمتر بشه؟
مانیشا- منم موافقم، نظر تو چیه دلی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم.
- باشه بریم بیرون الان استرسم کمتر شده.
نهال- پس قبل خواستگاری بریم؟
- اره بریم.
به بیرون ماشین نگاه کردم و به حرف هاشون گوش دادم. مانیشا جلوی خونمون ایستاد.
- ممنونم عزیزم، خداحافظ.
نهال- خداحافظ عزیزم.
با مانیشا هم خداحافظی کردم و پیاده شدم، با کلید در خونه رو باز کردم. ماشین بابا کنار حیاط پارک بود و نشون میداد اومده خونه.
کفش های کتونیم رو در اوردم و با صدای بلند گفتم.
- سلام، من اومدم.
از سکوت خونه تعجب کردم و ترسیدم که نکنه اتفاقی افتاده باشه.
با عجله رفتم داخل و با دیدن مامان که سرش روی پاهای بابا بود و خوابیده بود نفس راحتی کشیدم.
با لحن نگرانی پرسیدم.
- سلام بابا، حالتون خوبه؟
بابا دست از نوازش موهای مامان برداشت و گفت.
- آره دخترم، مادرت یکم خسته بود خوابیده.
اما بغض توی صداش که یه چیز دیگه ای میگفت. قلبم از حال بابا و مامان فشرده شد، حتما به خاطر نزدیک بودن تولد آرامش حالش بد شده، این چند روز به خاطر منم نگران بود.
گونه بابا رو بوسیدم، با محبت نگاهم کرد و گفت.
- اول برو لباست رو عوض کن و استراحت کن، تو هم تازه اومدی خسته ای عزیزم.
- چشم.
رفتم توی اتاق، لباس هام رو با بلوز و شلوار راحتی عوض کردم و برگشتم پیش بابا.
- بابا چیزی میخوای برات بیارم؟
سرش رو به دیوار پشت مبل تکیه داد و گفت.
- نه دخترم.
کنارش نشستم، سرم رو روی شونه اش گذاشتم و سعی کردم بغضم رو قورت بدم. دستش رو دور شونه ام گذاشت و روی سرم رو بوسید.
توی دلم کلی حرف بود که دلم میخواست به بابا بگم اما نمیتونستم چیزی بگم، میدونستم با اولین کلمه ای که بگم گریه ام میگیره و حال بابا بدتر میشه. چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
روز های باقی مونده زودتر از چیزی که فکر میکردم گذشت و شب خواستگاری هم فرا رسید.
جلوی آینه ایستادم و لباسم رو مرتب کردم. تا یک ساعت دیگه پرهام و خانواده اش میرسیدن و استرس منم هر لحظه بیشتر میشد.
برای امشب یه شومیز بلند آبی روشن که یقه اش چین دار بود و سر استینش دکمه داشت به همراه شلوار کتان مشکی پوشیده بودم.
آرایش ملایمی کردم و شال صورتی کمرنگم رو سرم کردم.
لبخندی به تصویر خودم توی آینه زدم و چند تا عکس گرفتم و توی گروه چهار نفریمون فرستادم.
نهال" خیلی خوشگل شدی دلی. فکر نکنم استاد رادفر بتونه چشم ازت برداره"
چند تا ایموجی خنده براش فرستادم.
با شنیدن صدای مامان که داشت صدام میزد نوشتم.
" بعد از خواستگاری حرف میزنیم."
نهال " باشه عزیزم."
موبایلم رو کنار گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
تا رسیدنشون به مامان کمک کردم.
با شنیدن صدای زنگ در خونه ضربان قلبم بیشتر شد.
بابا در رو باز کرد، مامان و بابا و متین برای استقبال ازشون کنار در منتظر بودن. نفس عمیقی کشیدم و با شنیدن صدای احوال پرسیشون رفتم پیششون. بانو خانم با دیدن من لبخند زد و باهام روبوسی کرد.
- سلام عزیزم، خوبی؟
جواب سلامش رو با لبخند دادم.
- سلام، خوش اومدید.
پدر پرهام سلام سردی کرد و اومد داخل.
نگاهش انقدر جدی و سرد بود که تمام وجودم یخ بست. مشخص بود فقط به خاطر حرف های پرهام اومده و اصلا راضی نیست.
مامان بدون اینکه به روی خودش بیاره با لبخند باهاشون احوال پرسی میکرد. کاش منم میتونستم عین مامان احساساتم رو کنترل کنم. مامان حتی در شرایط خیلی بحرانی هم با اعتماد بنفس و قوی عمل میکرد اما من با اینکه میدونستم پدر پرهام قرار نیست واکنش خوبی داشته باشه بازم با لحن سردش دست و پام رو گم کرده بودم. استرسم از قبل هم بیشتر شده بود.
فرشته و شوهرش هم اومده بودن و پشت سرشون پرهام وارد خونه شد.
با دیدنش لبخند زدم و گلی که دستش بود رو بهم داد.
- ممنونم.
لبخندی بهم زد و برای اینکه بقیه متوجه نگاه هامون نشن رفت پیش پدرش و یه چیزی بهش گفت.
پرهام یه کت تک طوسی رنگ با شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود و موهاش رو مرتب رو به بالا شونه زده بود. مثل همیشه خوشتیپ و جذاب شده بود.
با صدای مامان نگاهم رو ازش گرفتم و با حواس پرتی به مامان نگاه کردم.
بهم اشاره کرد برم پیشش، احتمالا متوجه نگاه های خیره ام به پرهام شده بود. رفتیم توی اشپزخونه و براشون چایی ریختم و بردم. اول از بابا و پدر پرهام شروع کردم و وقتی رسیدم به پرهام ازم تشکر کرد و زمزمه کرد.
- خیلی زیبا شدی دلارام من.
ناخوداگاه لبخند زدم اما سریع لبخندم رو جمع کردم تا کسی متوجه نشه و کنار مامان نشستم. بابا و پدر پرهام داشتن با هم راجب مسائل و بحث های روز صحبت میکرد.
از وقتی که از مامان شنیده بودم که چطور پدر پرهام رو راضی به بستن پرونده اش کرده ترس زیادی از فهمیدن پرهام و مادرش توی دلم داشتم. اصلا چرا پدر پرهام حرفی تا حالا نزده؟
اگر مادرش بفهمه عمرا دیگه راضی به ازدواج من و پرهام بشه. حتی شاید سختگیرانه تر تز مامان جلوی پرهام می ایستاد. شاید خود پرهام هم از من و مامان متنفر بشه.
با شنیدن صدای بابا که داشت صدام میزد از فکر خارج شدم.
بابا- دخترم برید با هم صحبت کنید.
- چشم.
از روی مبل بلند شدم و جلو تر از پرهام راه افتادم. وارد اتاقم شدم و پرهام هم پشت سرم اومد و لبه ی تختم نشستیم.
نگاهم رو ازش دزدیدم، دلم میخواست ازش بپرسم اما خیلی برای پرسیدنش تردید داشتم.
اگر بپرسم و ندونه چی؟ دفعه پیش که بهش گفتم راجبش میدونه یا نه، گفت کدوم قضیه! شاید باید واضح تر میپرسیدم! مگه میشه ندونه!؟ یعنی پدرش برای منصرف کردنش بهش حقیقت رو نگفته؟ نمیشد تا اخر عمرمون ازش مخفی کنم اما پس مامان چی؟ اگر نمیدونه و فقط با گفتنش مامان رو جلوش خراب کنم!
پرهام- چیشده دلارام؟ ناراحت و مضطرب به نظر میای!
با ناراحتی و پر از تردید نگاهش کردم.
پرهام- اتفاقی افتاده؟ داری نگرانم میکنی.
- آخه نمیدونم چطوری بابد بهت بگم، میترسم.
- چی نگرانت کرده خوشگلم؟ از من میترسی!
با بغض گفتم.
- نه از واکنشت میترسم.
تو که نمیدونی من از، از دست دادنت ترسیدم.
برای در آغوش کشیدنم دست هاش رو باز کرد. از خدا خواسته بغلش کردم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم. چقدر زود این احساس توی قلبم شکل گرفت، من که دختر احساسی نبود!
هیچ وقت تا به این اندازه از محبت و رفتار مردی دست و دلم نلرزیده بود، چطوری من رو به خودت وابسته کردی؟ به خاطر متفاوت بودنت با بقیه پسر هایی که دیده بودم این اتفاق افتاد؟ تا حالا متوجه نشده بودم که مرد های پخته و جدی تا این حد میتونن من رو تحت تاثیر قرار بدن.
- تو که از واکنش من بعد از اون توهین ها نمیترسیدی، توی چشم هات میدیدم که اصلا از گفتنشون پشیمون نبودی، از چشم های وحشیت این حس رو میگرفتم که اگر میتونستی توی روم دوباره اون حرف ها رو میزدی اون وقت از واکنش من از دلیل ناراحتیت میترسی؟ بگو چیشده؟ نمیخوای درباره اش باهام حرف بزنی؟
از توی بغلش بیرون اومدم و گفتم.
- پدرت راجب اتفاقی که قبلا افتاده چیزی بهت نگفته؟
با لحن متعجبی پرسید.
- چی باید میگفته؟
- منظورم راجب مادرمه که چطوری راضیش کرده کمکش کنه. اینکه تهدیدش کرده که اگر کمکش نکنه در مقابل چیکار میکنه.
کلافه نفسش رو بیرون داد و گفت.
- اره بهم گفته بود که تهدیدش کرده، تو از کجا فهمیدی؟ مادرت بهت گفت؟ چیشده که الان انقدر نگران و ناراحتت کرده؟ از واکنش الان و آینده پدرم نگرانی؟
با تعجب گفتم.
- واقعا میدونستی؟ نه اتفاقی شنیدم.
- اره میدونستم.
از بیتوجه ایش به این موضوع عصبی شدم.
- این موضوع برات مهم نیست؟ ازم متنفر نیستی؟ مادرت هم میدونه؟ پس چرا با وجود دونستنش اومدی خواستگاریم؟
قلبم فشرده شد و قطرات اشک روی گونه ام جاری شد.
دستش رو روی گونه ام گذاشت و قطره اشکم رو با انگشت شصتش پاک کرد.
- معلومه که برام مهم بود، تصمیم گرفتن برام سخت بود اما به این نتیجه رسیدم که هر اتفاقی توی گذشته افتاده تقصیر یک نفر نبوده، در ضمن منم نمیتونم دوست داشتنت رو کنار بزارم.
پرهام- شاید اگر ما هم جای مادرت بودیم سعی میکردیم با راه های بدتر خودمون رو نجات بدیم. نگران پدرم هم نباش بالاخره کنار میاد، تا اینجا که اومدیم بقیه مشکلات رو هم حل میکنیم.
با گریه نگاهش کردم و با صدای خش داری گفتم.
- اخه چرا تو اینطوری؟ چطور میتونی انقدر راحت راجبش منطقی تصمیم بگیری و صحبت کنی؟ چرا حق رو به پدرت نمیدی؟
دلم میخواست سرش فریاد بزنم یکم بد باش، عین ادم های با درک رفتار نکن و قبل از اینکه پدرت چیزی بگه کاری کن از هم دور بشیم. مگه میشه نگران نباشم؟ به خاطر من با پدرت نجنگ چون بازم من رو به چشم عروسش نمیبینه. شاید الان اینجا باشه، مطمئنم از مامان به خاطر گذشته متنفر نیست وگرنه کمکش نمیکرد اما بازم نارضایتی و تردید رو توی چشم هاش میشد دید.
چرا کاری میکرد که هر لحظه از کار هام عذاب وجدان بگیرم، مگه فرشته است که اینطوری با محبت باهام رفتار میکرد؟ چرا من رو عین روز های دانشگاه حرصم نمیداد؟
کاش میتونستم بهش بگم این رفتارش من رو میترسونه و از بیشتر وابسته شدن بهش چقدر میترسم.
حس میکنم اگر یکم دیگه کنارش باشم، شاید بتونه تمام اراده ام رو ازم بگیره و نتونم بدون اون حتی نفس بکشم.
- تقصیر تو نیست دلارام، ازم میخوای به خاطر گذشته تو رو مجازات کنم یا خودم رو؟ دیدم که چقدر توی این مدت به خاطرش سختی کشیدیم. بهم اعتماد نداری؟ هنوز به نظرت ادم بدی هستم؟ قرار نیست بهت صدمه بزنم دلارام، دارم سعی میکنم شرایط رو درست کنم اما ترس تو باعث میشه نتونم کاری کنم. میخوام عین چند هفته پیش کمکم کنی اگر شرایط اونقدر که تو فکر میکنی بد بود هیچ وقت خانواده هامون با هم رفت و آمد نداشتن. پس طوری رفتار نکن که حس کنم سعی داری ازت دور بشم، هنوز یادمه چطور حرف من رو نادیده گرفتی و حاضر نشدی قبل خواستگاری بریم بیرون.
با گریه نگاهش کردم، وقتی سکوت من رو دید اخم هاش توی هم رفت.
- تصمیمت چیه دلارام؟ نمیخواستی الان اینجا باشم؟ اگر پدرم رو نمیشد راضی کرد، اگر قرار بود خانواده هامون توی گذشته باقی بمونن و حرف هامون روشون تاثیر نداشت الان با خانواده ام اینجا نبودم.
از عصبانیتش ترسیدم و گریه ام قطع شد.
با لحن آروم گفتم.
- باشه پرهام، اروم باش الان متوجه حرف هامون میشن.
اخم هاش غلیظ تر شد و گفت.
- لطفا انقدر بچگانه رفتار نکن.
با حرص گفتم.
- بچگانه؟! شاید بهتر باشه به جای اینکه با زورگویی بگی حرف های تو درسته به نگرانی منم توجه کنی! خودت پرسیدی چرا؟ انقدر دلیل نگرانی من برات مسخره است؟
اگر نظرش اینکه من دارم بچگانه رفتار میکنم اصلا چرا پرسید؟
چشم هام رو به هم فشردم، نباید بهش میگفتم.
با لحن جدی پرسیدم.
- دلارام ازت پرسیدم تصمیم نهاییت چیه؟ چرا از اول بهم نگفتی انقدر بهم بی اعتمادی؟ چرا نگفتی قراره بعدا ازم دوری کنی؟
چشم هام رو باز کردم و با ناراحتی نگاهش کردم.
- فکر کردی نمیدونم چقدر بهمون سخت گذشته؟ دوری؟ من ازت دوری میکنم؟ من بهت بی اعتمادم؟ اگر بهت بی اعتماد بودم اجازه نمیدادم بهم نزدیک بشی چه برسه به صمیمی شدن باهات. فکر کنم دیگه صحبت هامون تموم شده باشه، بریم پیش بقیه.
نیم نگاه سردی بهش انداختم و بلند شدم، این مکالممون بهم ثابت کرد به زمان بیشتری برای فکر کردن و مطمئن شدن دارم. اگر قرار باشه انقدر نظراتم براش مسخره باشه همون بهتر که به حرف مامان گوش بدم.
مچ دستم رو گرفت و با جدیت صدام زد.
- صبر کن دلارام.
با اخم دستم رو عقب کشیدم و گفتم.
- فقط میریم بیرون، تا الان هم تایم زیادیه اینجا داریم صحبت میکنیم.
دوباره دستم رو گرفت و من رو کشید طرف خودش. با اخم و بغض نگاهش کردم و سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم.
- انقدر لجبازی نکن دلارام نمیزارم با این حالت بری بیرون.
برای اینکه دستم رو ول کنه با حرص به قفسه سینه اش ضربه زدم که اخم هاش بیشتر توی هم رفت و صورتش جمع شد.
- ولم کن پرهام، چی میخوای از جونم؟ حرف زدن الانمون فقط وضع رو بدتر میکنه چون جفتمون عصبی هستیم.
- میخوام بدونم بهم اعتماد داری یا نه؟ بدون جواب دادن به سوالم نمیزارم بری.
با صدایی که سعی میکردم بلند نشه، گفتم.
- من نیاز به اجازه تو ندارم.
- جواب سوالم رو ندادی.
قلبم از لحنش فشرده شد، نگاهم رو از چشم هاش گرفتم. وقتی سکوتم رو دید نفسش رو کلافه بیرون داد.
یکم که عصبانیتم ازش کمتر شد با لحن ناراحتی گفتم.
- چقدر امشب رو پر از حرف های عاشقانه تصور میکردم اما...
پوزخندی زدم، به چشم هاش خیره شدم و ادامه دادم.
- اما تو نزاشتی دو دقیقه از حرف هامون بگذره.
- به رفتار های خودت دقت کن متوجه میشی چرا بحثمون شد.
با حرص گفتم.
- الان شد تقصیر من؟!
روم رو برگردوندم و ازش فاصله گرفتم.
بعد از چند دقیقه سکوت دستم رو گرفتم و لبه ی تخت نشستیم.
- لطفا باهام قهر نکن دلارام. متاسفم که صدام یکم بالا رفت اما از رفتارت مشخصه چقدر دو دلی، برای راضی کردنشون کلی تلاش کردیم چرا الان میخوای بگی نه؟
با عصبانیت و حرص گفتم.
- من نمیخوام بگم نه، پرهام اگر جوابم نه بود مجبورت نمیکردم تا اینجا بیای و فقط بهت زنگ میزدم و میگفتم.
پرهام توی سکوت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت.
- پس بگو چرا همراهم نیومدی؟ اگر فرار نیست پس چیه؟
میخواستم جوابش رو بدم که تقه ای به در خورد و در باز شد. مامان با سینی شربت اومد داخل و با تعجب پرسید.
- چقدر صحبتتون طولانی شد؟
به پرهام نیم نگاهی انداختم و برای اینکه مامان متوجه دعوامون نشه لبخند مصنوعی زدم و سینی رو با تشکر از مامان گرفتم.
پرهام- چند دقیقه دیگه حرف هامون تموم میشه و میایم.
مامان لبخندی زد و گفت.
- بسیار خوب.
مامان که رفت گفتم.
- چند دقیقه؟ به نظرم یک قرن دیگه هم قرار نیست به نتیجه برسیم.
اخم هام از هم باز شد و با لحن اروم تری حرفم رو ادامه دادم.
- نمیدونستم نیومدنم انقدر ناراحتت کرده. من که توی دانشگاه بهت گفتم شاید نشه بریم، تلفنی هم که حرف زدیم.
- انقدر سرگرم دوری کردن از من هستی که باید هم ندونی ندیدنت ناراحتم میکنه.
با بغض گفتم.
- چرا متوجه نمیشی پرهام؟ اصلا اینجا جای این حرف ها نیست، نمیخوام باهات دیگه راجبش بحث کنم میخوام برم بیرون، چند دقیقه هم تموم شد بیا بریم.
کلافه دستی به پشت گردنش کشید و گفت.
- حق با تو بود، شب جفتمون خراب شد.
ابمیوه ام رو از سینی برداشتم و خوردم. سرم رو به طرفش برگردوندم. پرهام خیلی نگران و ناراحت بود. واقعا فکر میکرد من بهش اعتماد ندارم؟ یا بهش علاقه ندارم؟ نکنه فکر کرده من باهاش رودبایستی دارم که احساسم رو ازش مخفی کنم؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم.
- من بهت اعتماد دارم پرهام، خیلی هم دوستت دارم اما یکدفعه از افکارم و به واقعیت تبدیل شدنشون ترسیدم. دست خودم نبود.
- نترس عزیزم، قبلا هم بهت گفتم قرار نیست اتفاق بدی بیوفته که مجبور بشیم از هم دور بشیم، مگه نگفتی بهم اعتماد داری؟
قلبم توی سینه آروم و قرار نداشت اما عصبانیتم با حرفش از بین رفته بود.
- به خاطر اینکه حرف هام احساس بدی بهت داد معذرت میخوام.
موهام رو پشت گوشم فرستاد و با لبخند گفت.
- لازم نیست معذرت بخوای خوشگلم.
- اخه خیلی استرس داشتم.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد. با کنجکاوی پرسیدم.
- پرهام؟ کی حس کردی عاشقمی؟
با لبخند گفت.
- توی دانشگاه، اون روز که زیر بارون شدید بودیم حس کردم خیلی وقته یه حسی بهت دارم که خودمم تازه متوجه اش شدم.
سرم رو روی شونه اش گذاشتم و با خنده گفتم.
- اون روز خیلی حرص خوردم که ولم کردی و رفتی، تا چند دقیقه توی شوک بودم.
اروم خندید و گفت.
- قیافه ات دیدنی بود. لجباز کوچولو ی من.
با حرص گفتم.
- حرص خوردم من بامزه است؟ در ضمن بهم نگو کوچولو پرهام، حیف که الان شرایطش نیست وگرنه یه کاری میکردم که دیگه بهم نگی کوچولو.
پرهام با خنده گفت.
- میخوای چیکار کنی؟ فقط تهدید تو خالی نکن.
دیگه جوابی بهش ندادم، بالاخره موقعیتی پیش میاد که بهم نگه فقط دارم تهدید میکنم.
آروم نوازشم کرد و گفت.
- بریم؟
سرم رو بلند کردم و لب هام رو برچیدم.
- اما هنوز کلی حرف مونده که بهت نگفتم، کلی سوال هست که نپرسیدم.
گونه ام رو کشید و گفت.
- باشه برای یه وقت دیگه، بعدا کلی وقت داریم محدودیت زمانی هم نداریم.
بلند شدیم، دستش رو گرفتم و به طرف در راه افتادیم. یکدفعه ایستاد و نگاهم کرد.
منم ایستادم و سوالی نگاهش کردم.
- یه سوال خیلی مهم رو ازت نپرسیدم.
- خوب بپرس عزیزم.
سعی کرد لبخندش رو کنترل کنه.
- دلارام باهام ازدواج میکنی؟
از شنیدن حرفش ذوق زده شدم، بار اولی بود که داشت اینطوری رسمی ازم درخواست ازدواج میکرد.
با ذوق بغلش کردم و گفتم.
- آره عشقم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و بیشتر توی بغلش کشید. با خنده گفت.
- ممنونم دلارام. نمیزارم آب توی دلت تکون بخوره، دیگه نگران هیچی نباش باشه عزیزم؟
با خنده گفتم.
- نگران نیستم عزیزم.
میخواستم از توی بغلش بیرون بیام که نزاشت.
- دوستت دارم زیبای من.
لبخندی همراه با خجالت زدم، هر بار که این جمله رو از زبونش میشنیدم ذوق میکردم.
گونه اش رو بوسید و با خنده گفتم.
- میدونم، منم دوستت دارم چند بار میخوای توی یک روز این جمله رو بگی؟
به لب هام خیره شد و گفت.
- هر موقع که دلم برای لبخندت تنگ شد بهت میگم.
با خنده نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم.
- قبل از اینکه دوباره مامانم بیاد و اعتراض کنه که چقدر حرف هامون طولانی شده بریم. مگه چند دقیقه است داریم صحبت میکنیم؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت.
- طبیعیه که اعتراض میکنن یک ساعتی شده.
با تعجب نگاهش کردم.
یک ساعت؟ مگه چی گفتیم که یک ساعت شد. تازه به خاطر دعوامون نشد نصف حرف هامون هم با هم بزنیم.
- راجب تاریخ عقدمون تصمیمی گرفتی؟
- نه، توی عید چطوره؟
- خوبه.
روی سرم رو بوسید و با هم رفتیم بیرون.
کنار مامان نشستم و با استرس دست های مامان رو گرفتم.
بانو خانم- به توافق رسیدید دخترم؟ جوابت چیه عزیزم؟
سرم رو پایین انداختم و با یکم خجالت گفتم.
- جواب من مثبته.
صدای دست زدن و تبریک ها که بلند شد سرم رو با لبخند بلند کردم و به پرهام نگاه کردم.
چشمکی بهم زد، خندیدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
بانو خانم باهام روبوسی کرد و کلی قربون صدقه ام رفت.
بعد از خوردن شیرینی بحث جدی راجب مهریه و تاریخ عقد، ادامه تحصیل من و خونه ای که قرار بود توش زندگی کنیم و بقیه مسائل مهم شروع شد.
من که تمام حواسم به پرهام بود و متوجه نصف حرف هاشون هم نشدم.
تاریخ عقدمون توی عید انتخاب شد و قرار شد تا اون زمان صیغه محرمیت بینمون خونده بشه.
موقع رفتنشون به پرهام پیام داد.
" چون حرف هامون رو کامل نتونستیم بزنیم یه روز بریم بیرون؟ هنوز نرفتی دلم برات تنگ شده."
موبایلم رو با لبخند کنار گذاشتم و با بانو خانم و فرشته خداحافظی کردم.
پدر پرهام که پشت سرشون بود شدیدا توی فکر بود، وقتی نگاه خیره ام رو روی خودش دید لبخند کمرنگی زد و باهام خداحافظی کرد.
لبخندم پررنگ تر شد و ترس هام از بین رفت، انگار واقعا جای امیدواری بود.
با خوشحالی مامان رو بغل کردم، مامان پیشونیم رو بوسید و گفت.
- ایشالا همیشه همینطوری خوشحال باشی دختر خوشگلم.
- آمین، ممنونم مامان.
با صدای پیام گوشیم از بغل مامان بیرون اومدم و پیام پرهام رو خوندم.
" منم همینطور، باشه خوشگلم."
به مامان و بابا شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم، روی تختم دراز کشیدم و برای نهال و مانیشا و نسرین همه چیز رو تعریف کردم.
****
عطر رو به مچ دست و گردنم زدم و از اتاق رفتم بیرون.
- مامان من دارم میرم پیش پرهام.
- باشه عزیزم، سلام برسون.
لبخند زدم و گونه اش رو بوسیدم.
- چشم.
- بی بلا دخترم.
کفش های پاشنه بلندم رو پوشیدم و پیاده تا سر کوچه رفتم، تاکسی گرفتم و ادرس خونه پرهام رو دادم.
به پرهام نگفته بودم که میخوام زودتر از قرارمون برم پیشش، خیلی برای دیدنش ذوق داشتم.
با اینکه بازم بعد از خواستگاری دیدمش اما وقت نشد با هم تنهایی صحبت کنیم. اخر هفته هم که بله برونمون بود، کلی خرید و کار داشتیم.
باید برای ارایشگاه هم نوبت میگرفتم. ماشین که جلوی اپارتمان ایستاد کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. زنگ در رو زدم و منتظر شدم جواب بده.
صدای متعجبش رو از پشت آیفون شنیدم.
- سلام دلارام خوبی؟ مگه ساعت چنده؟!
با لبخند گفتم.
- نمیخوای در رو باز کنی؟ زودتر اومدم که بیشتر پیش هم باشیم.
در باز شد، رفتم داخل و سوار اسانسور شدم. توی آینه شالم رو مرتب کردم و برای خودم بوس فرستادم.
آسانسور که ایستاد بیرون رفتم، در خونه باز بود اما خبری از پرهام نبود. کفش هام رو در اوردم و رفتم داخل.
- برای استقبال همسر اینده ات نمیای استاد؟
صداش رو از اتاق شنیدم.
- الان میام.
با تعجب به طرف اتاقش رفتم.
- توی اتاق چیکار میکنی؟
در اتاقش رو باز کردم، با بالا تنه لخت جلوی کمدش ایستاده بود و داشت دنبال لباس مد نظرش میگشت، سریع روم رو برگردوندم. موهای خیسش نشون میداد تازه از حموم اومده.
از پشت بغلم کرد و گونه ام رو بوسید.
پرهام- خوبی عزیزم؟
از توی بغلش بیرون اومدم و گفتم.
- خیسم کردی پرهام. موهات رو خشک کن، میخوایم بریم بیرون سرما میخوری.
خندید و دوباره بغلم کرد.
- عشق خجالتی من، خیلی خوشحالم کردی زودتر اومدی.
بدون مقاومت توی بغلش موندم، دستم رو گرفت و گفت.
- بیا داخل تا منم موهام رو خشک کنم.
لبه ی تختش نشستم و شالم رو در اوردم، بار اولی بود که اتاقش رو میدیدم.
رو به روی تختش قفسه کتاب و میز کارش پر از برگه، چند تا کتاب و لپ تاپش بود، کی وقت میکنه این همه کتاب بخونه!
دکوراسیون اتاقش آبی و طوسی.
طرف چپ اتاق پنجره ای با پرده طوسی و طرف راست اتاقش هم کمد لباس هاش.
تا چند وقت دیگه اینجا اتاق مشترکمون میشد. با یاداوری شروع زندگی مشترکمون دوباره استرس گرفتم. یعنی چند وقت دیگه قرار بود اولین رابطه ام رو باهاش تجربه کنم؟ حتی فکرش هم باعث میشد استرس و ترس مبهمی بهم دست بده. اگر الان که محرم هستیم سعی کنه بهم نزدیک بشه؟ شاید بهتر بود نمیومدم خونه اش و فقط بهش زنگ میزدم که بریم بیرون.
دستم رو گرفت و من رو توی بغلش کشید.
- پیش من به چیز دیگه ای فکر نکن.
بهش تکیه دادم و سعی کردم قبل از اینکه صورتم از خجالت سرخ بشه فعلا بهش فکر نکنم.
- هیچی نبود، فکرم درگیره بله برونمون بود. هنوز لباس هم نخریدم، ارایشگاه نوبت نزدم حس میکنم هنوز به هیچ کاری نرسیدم.
به ناخن هام نگاه کردم و گفتم.
- به نظرت ناخن بکارم؟
دستم رو گرفت و نوازشم کرد.
- دست هات همین جوری هم زیبا هستن اما اگر دوست داری برو.
- نمیدونم، شاید برای نامزدی یا عروسیمون رفتم.
نفس های گرمش که به گوشم میخورد حس عجیبی بهم میداد و ضربان قلبم بالا رفته بود. یکم توی بغلش جا به جا شدم و نگاهش کردم.
فاصلمون خیلی کم بود، نگاهش رو از چشم هام گرفت و به لب هام خیره شد.
نگاهم رو با خجالت ازش گرفتم و از توی بغلش بیرون اومدم و گفتم.
- راستی من هنوز غذای مورد علاقه ات رو نمیدونم.
یک تای ابرو اش رو بالا انداخت، انگار داشت توی دلش میگفت سوال دیگه ای پیدا نکردی؟
عجب دختر استرسی بودم و خودم خبر نداشتم.
- تو از علایق من خبر داری؟
یکم فکر کرد و گفت.
- رنگ های روشن دوست داری و عاشق شکلاتی.
خندیدم و گفتم.
- آره درسته غذا های مورد علاقه ام لازانیا و هر چیزی که با گوشت درست شده باشه است.
خندید و به پشتی تخت تکیه داد.
- قورمه سبزی، عدس پلو و ابگوشت.
تنها غذایی که دوست نداشتم ابگوشته، چرا بیشتر مرد های ایرانی ابگوشت دوست دارن آخه؟!
- و رنگ مورد علاقه ات؟
- آبی.
- استقلالی هستی؟
- نه فوتبالی نیستم.
- من هنوز تاریخ تولدت رو هم نمیدونم.
لبخند مهربونی بهم زد و گفت.
- تولدم ۲۲ خرداد.
- تولد منم ۸ آبان، منم اهل فوتبال نیستم و یه سوال دیگه...
وسط حرفم پرید و گفت.
- یه نفسی هم تازه کن، پشت سر هم داری سوال میپرسی.
دستم رو گرفت و من رو توی بغلش کشید. سرم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم و روی موهام رو نوازش کرد.
وقتی سکوتم طولانی شد با لحن آرومی گفت.
- سوالات دیگه تموم شد؟
از استرسم کمتر شده بود و توی آغوشش حس آرامش داشتم. چشم هام رو بستم و گفتم.
- فعلا تموم شد.
- به جای اینکه بریم بیرون خونه بمونیم و فیلم ببینیم؟
از توی بغلش بیرون اومدم و گفتم.
- اره ببینیم، توی خونه تنقلات داری؟
از روی تخت بلند شد و موبایلش رو برداشت.
پرهام- زنگ میزنم بیارن، میشه لپ تاپم رو از روی میز بیاری.
- باشه.
زنگ زد و تنقلات رو سفارش داد. روی مبل کنارش نشستم و لپ تاپش رو روی میز گذاشتم.
- ژانر جنایی میبینی؟
- طنز نداری؟ ترسناک هم خوبه.
خندید و گفت.
- ترسناک؟ نمیترسی؟
- نه، من زیاد ترسناک میبینم.
- خیلی خوب.
یه فیلم ترسناک گذاشت و مشغول دیدن شدیم، نزدیک صحنه ترسناکش بودیم که صدای زنگ در اومد. ناخوداگاه لرزیدم و سریع به در خونه نگاه کردم. با یاداوری سفارش هامون نفس راحتی کشیدم.
پرهام با خنده گفت.
- تو که گفتی نمیترسی؟
با حرص نگاهش کردم.
- نترسیدم.
با نگاهش داشت بهم میگفت خودت رو گول بزن مشخصه ترسیده بودی. بهم نزدیک شد و با شیطنت گفت.
- وقتی برگشتم بیا توی بغلم که دیگه نترسی عزیزم.
با حرص به عقب هولش دادم و گفتم.
- لازم نیست، گفتم که نترسیدم. در ضمن زنگ در بود.
با لبخند لپم رو کشید و بلند شد. قلبم هنوز تند میزد، خداروشکر جیغ نزدم وگرنه ولم نمیکرد.
دوباره کنارم نشست و فیلم رو پلی کرد. چیپس رو ازش گرفتم و باز کردم.
فیلم که تموم شد سرم رو روی شونه اش گذاشتم و به ساعت نگاه کردم.
پرهام- به این زودی میخوای بری خونه؟
- نه نمیخوام برم خونه، بریم بیرون؟
- باشه پس بزار برم حاضر بشم.
سرم رو بلند کردم، همراهش رفتم توی اتاق و شالم رو برداشتم.
رفتم بیرون، شالم رو سر کردم و توی اینه کوچیکی که همیشه همراهم بود شالم رو مرتب کردم.
با دیدن پرهام که یه پیراهن سفید و شلوار و کاپشن مشکی پوشیده بود ناخوداگاه لبخند زدم.
به نظرم هر چی بپوشه بهش میاد. رفتم طرفش و دستش رو با لبخند گرفتم.
با هم رفتیم بیرون و بعد از دور زدن و صحبت درباره آیندمون من رو رسوند خونه.
باهاش خداحافظی کردم و رفتم داخل خونه.
کفش هام رو در اوردم و گفتم.
- سلام، مامان من اومدم.
خونه چرا انقدر ساکته؟
با دیدن متین که روی مبل نشسته و داره با اشتیاق فوتبال میبینه با تعجب گفتم.
- سلام، مامان کجاست؟ بابا هنوز خونه نیومده؟
متین- پاس بده، ایول گلللللل.
با چنان شوقی پرید هوا که بیخیال پرسیدن دوباره سوالم ازش شدم.
به مامان زنگ زدم اما رد تماس زد. رفتم توی اتاقم و لباس هام رو با لباس های راحتیم عوض کردم. برگشتم پیش متین و کنارش نشستم.
متین- سلام خوبی؟ قبل از رفتن به اتاقت چیزی پرسیدی؟
- اره، پرسیدم مامان کجا رفته؟
- رفته بیرون، خرید داشت. بابا هم همراهشه.
زیر لب آهانی گفتم و بلند شدم.
- میری اشپزخونه تخمه هم بیار.
- خودت چرا نمیری؟
- حساسه، برو دیگه. یه بار ازت یه چیزی خواستم.
- خیلی خوب.
تخمه ها رو برداشتم و برای متین بردم، با شنیدن صدای در خونه به طرف ورودی خونه رفتم و گفتم.
- سلام.
مامان جوابم رو داد و زیر لب با حرص گفت.
- قطعا صحبت با قاچاقچی ها و قاتل ها برای معامله راحت تر از صحبت با فربده.
با تعجب و استرس پرسیدم.
- چیزی شده مامان؟
خرید ها رو ازش گرفتم، با حرص نفسش رو بیرون داد و رفت داخل. به بابا نگاه کردم و گفتم.
- چیشده بابا؟ چرا مامان انقدر عصبی بود؟
پیشونیم رو بوسید و گفت.
- چیزی نیست دخترم، فربد رو دیدیم و با هم راجب مراسم ها صحبت کردیم همین.
ترسم بیشتر شد، همه چیز که رو به راه بود یعنی دوباره بحثشون شده؟
- همه چیز رو به راهه دیگه بابا؟
بابا- اره نگران نباش، بیا داخل. چرا جلوی در ایستادی.
خرید ها رو کنار مبل گذاشتم.
مامان- بیا بشین کنارم دخترم.
با استرس کنارش نشستم و منتظر بهش نگاه کردم. با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت.
- نگران نباش عزیزم چیزی نشده که. فقط یه سری مسائل بود که باید حل میشد و حالا هم حل شده.
- آخه چی گفتید؟ از ازدواج من و پرهام ناراضیه؟
مامان- بیا با هم تنهایی صحبت کنیم، میخوام یه چیزی رو بهت بگم.
با هم رفتیم توی اتاقم، با استرس لبه ی تختم نشستم.
مامان- نه ناراضی نبود اما حرف های امشبش یکم اذیتم کرد مرور کردن خاطرات گذشته برام دردناکه.
نفس عمیقی کشید و لبه ی تختم نشست.
- به هر حال، صحبت کردیم و یکسری سوتفاهم ها بود که برطرف شد. تو نگرانش نباش خودمون حلش کردیم.
با بغض به مامان نگاه کردم، واقعا همه چیز بینشون حل شده بود؟ پس کی میخواستن تمومش کنن؟ من و پرهام چی؟ چند شب دیگه بله برونمونه.
دستش رو روی گونه ام گذاشت و اشکم رو پاک کرد. با لحن ناراحتی گفت.
- دلارام فقط یکم نگران بود، باور کن دیگه همه چیز حل شده.
لب هاش رو به هم فشرد و با بغض نگاهش رو ازم گرفت.
- باور میکنم مامان.
مامان- نگاهت بعد از مخالفتمون با ازدواجتون خیلی ازم دلگیر بود، خیلی وقته پیش میخواستم باهات صحبت کنم. دلارام ماجرا اینکه من با پرهام هیچ مشکلی ندارم، خیلی پسر خوبیه منم هیچ وقت حتی وقتی پدرش رو تهدید کردم نمیخواستم بهش آسیبی بزنم. تا حالا به کسی که صدمه ای بهم نزده کاری نداشتم و نخواهم داشت. جدا از اون خودمم مادر هستم، میدونم چه دردیه که بچه ات رو از دست بدی اما مجبور بودم میتونی درک کنی توی چه شرایطی بودم؟
دلم از خودم گرفت، مامان چقدر داشت اذیت میشد. با گریه بغلش کردم و گفتم.
- میدونم، من از دستت ناراحت نبودم و نیستم. هیچ کسی تو رو مقصر نمیدونه مامان خوشگلم.
گریه ام شدید تر شد و مامان رو محکم تر بغل کردم.
- مامان خیلی دوستت دارم، لطفا دیگه ازم ناراحت نباش تحمل ناراحتی و غمت رو ندارم.
موهام رو نوازش کرد و گفت.
- از تو ناراحت نیستم دخترم، از این دنیا دلگیرم.
اروم نوازشم میکرد و قوربون صدقه ام میرفت. حالم که بهتر شد از توی بغلش بیرون اومدم و گونه اش رو بوسیدم. مامان اشک هام رو پاک کرد و گفت.
- چه دختر لوسی بزرگ کردم، از بیرون اومدی لباس هات رو چرا نزاشتی توی کمد؟ انگار نه انگار داره عروس میشه. بلند شو خوشگلم من و پدرت کنارتیم نگران هیچی نباش.
خندیدم و دوباره مامان رو بغل کردم.
- میدونم، باشه جمع میکنم.
روی سرم رو بوسید و گفت.
- من برم شام درست کنم، لباس هات یادت نره.
از توی بغلش بیرون اومدم و لباس هام رو مرتب کردم و رفتم توی اشپزخونه تا به مامان کمک کنم.
بقیه روز ها هم خیلی سریع گذشت و بالاخره شب بله برونمون هم رسید.
تازه از ارایشگاه اومده بودم و خونه خیلی شلوغ بود و مشغول مرتب کردن وسایل بودن.
مامان با دیدنم اومد پیشم و لبخندی بهم زد.
- چه خوشگل شدی عزیزم.
لبخندی همراه با ذوق بهش زدم و گفتم.
- ممنونم، من برم حاضر بشم.
- باشه عزیزم.
تقریبا دو ساعت تا اومدنشون مونده بود. نگاهی به تزئینات انداختم، پشت جایگاه عروس و داماد یه دایره بزرگ بود که کناره چپش با گل های سفید و صورتی بود و طرف راست اول اسم من و پرهام به انگلیسی و رنگ طلایی روی دایره زده شده بود.
میز دایره ای شکلی جلوی مبلی که قرار بود من و پرهام روش بشینیم قرار داشت و چند تا میز دایره کوچیک هم اطرافش که روشون رومیزی های سفید و صورتی کمرنک پهن کرده بودن و با شمع و گل هایی به رنگ صورتی تزیین شده بود. میز های کوچیک برای گذاشتن هدیه هایی که خانواده پرهام میاوردن اماده شده بود و روی میز بزرگ وسط شیرینی گذاشته شده بود و جایی برای کیک خالی گذاشته شده بود.
به طرف اتاقم راه افتادم و شالم رو از سرم برداشتم، خودم موهام رو مدل ساده ای درست کردم و آرایشم عین همیشه ملتیم و دخترونه بود.
لباسم رو که روی تخت گذاشته بودم از داخل کاور در اوردم و پوشیدم.
جلوی آینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم.
لباسی که انتخاب کرده بودم، کت بلند نباتی که پشتش کمی بلند تر از جلوش بود و یقه اش هفت بود و سه تا دکمه داشت، زیر کت تاپ سفید و شلوارم هم به رنگ سفید بود. آستین های کت از آرنج به پایین تور دانتل با طرح های پروانه بود.
روسری سفیدم رو سرم کردم و عطرم رو به مچ دستم زدم.
کفش های پاشنه بلند سفیدم رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم، همه چیز برای اومدنشون مرتب بود روی مبل نشستم و تا بیان متین اومد کنارم حرف زدیم و کلیپ های خندهداری که نشونم داد کلی خندیدم.
با شنیدن صدای زنگ از روی مبل بلند شدم و روسریم رو مرتب کردم.
متین آهنگ رو روشن کرد. خانواده پرهام اومدن داخل، با دیدن پرهام توی اون کت و شلوار مشکی ضربان قلبم بالا رفت، اگر تنها بودیم حتما بغلش میکردم. به نظرم امروز از همیشه جذاب تر شده.
بعد از احوال پرسی همه نشستن، من و پرهام هم توی جایگاه خودمون نشستیم کیک رو روی میز گذاشتن. کیکی که انتخاب کرده بود سه طبقه و گل های خامه ایش به رنگ صورتی و سفید بود.
هدیه ها رو هم که با گل های یاسی تزئین شده بود رو روی میز گذاشتن. نگاهی به لباس مجلسی آبی روشن که با سلیقه پرهام خریده بودم انداختم، همراهش کیف و کفش هم گرفته بودیم. یک جلد قرآن و چادر هم بود و حلقه نشان.
پرهام دستم رو گرفت، توی چشم هاش برق خوشحالی رو میدیدم. منم کم تر ازش خوشحال نبودم، همه چیز داشت به خوبی برگذار میشد.
کنار گوشم اروم گفت.
پرهام- توی این لباس از همیشه زیبا تر شدی عزیزم، توی لباس عروس قراره چقدر زیبا بشی.
لبخندی بهش زدم و گفتم.
- ممنونم، انقدر که نتونیم چشم از همدیگه برداریم. دلم برات تنگ شده بود.
چشمکی بهش زدم و با همون لحن اروم ادامه دادم.
- تو هم جذاب شدی عشقم.
دستم رو نوازش کرد و لبخندش پر رنگ تر شد.
- از دل من خبر نداری دلارام من.
با حرفاش ذوق کردم اما سعی کردم لبخندم رو کنترل کنم تا بقیه متوجه حال درونیم نشن.
بعد از پذیرایی پدر پرهام سر صحبت رو باز کرد و همراه بابا موضوع هایی که توی خواستگاری نهایی شده بود رو به مهمون ها اعلام کردن.
تبا دست و تبریک جمعیت از فکر روز عروسی بیرون اومدم و لبخندم پر رنگ تر شد.
پرهام تک تک مهمون هایی که اومده بودن رو بهم معرفی کرد.
من فقط مادربزرگش رو یکبار دیده بودم. پیر زن دوست داشتنی و خوش صحبتی بود، انگار مادر پرهام هم کلی پیشش ازم تعریف کرده بود.
بعد از معرفی حلقه نشون که جعبه اش رو بین گل های یاسی و صورتی گذاشته بودن اوردن.
دل تو دلم نبود که حلقه ام رو ببینم، پرهام خودش حلقه نشون رو انتخاب کرده و نزاشته بود تا الان ببینمش.
پرهام حلقه نشون رو از جعبه اش برداشت و بعد از اجازه از بابا حلقه رو توی انگشتم کرد.
با لبخند به حلقه نگاه کردم، خیلی خوشگل بود.
پنج تا نگین بزرگ داشت که دورش نگین های کوچیک تر بود، ظریف و زیبا.
مادر پرهام چادری که رو برام هدیه اورده بودن رو روی سرم انداخت و با محبت بهم نگاه کرد.
- خوشبخت بشید.
لبخندی زدم و گفتم.
- ممنونم مادر جون.
از اینکه مادر جون صداش زدم لبخند زد. همراه پرهام نشستیم.
بعد از نوشتن قول و قرار هامون توی آلبوم بله برون و امزاء کردن صدای آهنگ بلند تر شد.
پرهام دستم رو به ارومی فشرد. نگاهم رو از مامان که داشت با بانو خانم صحبت میکرد گرفتم و به پرهام خیره شدم.
داشت جلوی با شیطنت حرف زدنش رو میگرفت، از دیدنش خنده ام گرفته بود. پرهام داماد خجالتی نبود اما مردی هم نبود که توی جمع خیلی ابراز علاقه کنه.
آهنگ شادی پخش شد، خیلی دلم میخواست با پرهام برقصم اما نمیشد.
هم خودم معذب میشدم که جلوی این همه ادم باهاش برقصم هم اینکه با وجود نامحرم ها خود پرهام هم راضی نمیشد باهاش برقصم.
پرهام- توی فکری!
با لحن مظلومی گفتم.
- میخوام باهات برقصم.
- میرقصیم عزیزم اما الان نه.
آروم گفتم.
- پس کی؟
- بعدا راجبش حرف میزنیم خوشگلم.
- باشه.
لبخندی زد و نگاهش رو ازم گرفت. فرشته اومد پیشمون دوربین عکاسیش هم پیشش بود.
- چه خبرا عروس و داماد آینده؟ من رفتم خونه و اومدم، یادم رفته بود دوربینم رو بیارم اما انگار اصل مراسم رو از دست دادم.
با لبخند گفتم.
- ممنونم، اتفاقا قبل از اومدنتون میخواستم بهت زنگ بزنم و بگم اگر میتونی دوربینت رو بیاری اما یادم رفت.
فرشته- خودمم میخواستم بیارم منتهی انقدر با عجله از خونه بیرون اومدیم که یادم رفت، بگذریم. بیاید چند تا عکس خوشگل ازتون بگیرم.
فرشته عکاسی رو از دوران راهنماییش خیلی دوست داشت و کنار رشته دانشگاهیش عکاسی رو هم به صورت حرفه ای یادگرفته بود.
ازمون چند تا عکس دونفره گرفت و چند تا عکس دسته جمعی با مامان و بابا هامون گرفتیم.
بعد از رفتن مهمون ها خیلی احساس خستگی میکردم. یکم به مامان توی جمع کردن ظرف ها کمک کردم و رفتم توی اتاقم.
لباس هام رو با لباس های راحتیم عوض کردم و خوابیدم.
با صدای زنگ موبایلم چشم هام رو باز کردم، خواب الود از روی میز کنار تخت برداشتمش و جواب دادم.
- بله؟
پرهام- سلام، هنوز خوابی؟
به ساعت نگاه کردم، ساعت ۱۲ ظهر بود. عین برق گرفته ها روی تخت نشستم و با استرس گفتم.
- کلاس هام، امروز کلاس داشتم.
- اشکال نداره خوابالوی من، جزوه ها رو بعدا میگیری. حالا که گذشته، امروز بریم بیرون؟ از بعد بله برون همدیگه رو ندیدیم.
یکم به مغزم فشار اوردم و دیدم راست میگه، چهار روزی میشه همدیگه رو ندیدیم.
- بعد از کلاسم بریم، حاضر بشم برم دانشگاه حداقل به کلاس ساعت ۲ برسم.
- باشه عزیزم، ساعت ۵ توی کافه میبینمت، ادرس کافه رو برات میفرستم.
- باشه خداحافظ عشقم.
- خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و موبایل رو کنار گذاشتم، دیشب یادم رفته بود به مامان بگم کلاس دارم و ساعت کوک کرده بودم اما به خیال اینکه فقط پنج دقیقه بیشتر میخوابم زنگ ساعت رو قطع کرده بودم و کلا خواب مونده بودم.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و رفتم بیرون. اشکال نداره جزوه رو بعدا از نهال میگیرم.
مامان روی مبل نشسته بود و داشت فیلم میدید با دیدنم گفت.
- سلام، ظهر بخیر.
کش و قوسی به بدنم دادم، خمیازه ای کشیدم و گفتم.
- سلام، چرا بیدارم نکردی خوب؟
- دیشب دیر خوابیده بودی اگر بیدارت هم میکردم بیدار نمیشدی.
دیدم راست میگه به خاطر همین دیگه چیزی نگفتم، رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم.
توی روز های عادی اره اما امروز که کلاس داشتم حداقل یه کلاس رو فقط خواب میموندم.
اما نباید به مامان بگم صبح کلاس داشتم وگرنه تا حسابی بهم غر میزنه.
رفتم توی اشپزخونه و همینطور که داشتم برای خودم چایی میریختم گفتم.
- مامان من ساعت ۲ کلاس دارم بعدش هم با پرهام میرم بیرون.
- باشه دخترم، بهتون خوش بگذره. میخوای بهش بگو یک روز ناهار بیاد اینجا.
سرم رو به معنی باشه تکون دادم و تند تند چند تا لقمه خوردم، حاضر شدم و با تاکسی رفتم دانشگاه.
هنوز چند دقیقه ای تا شروع کلاس مونده بود که وارد کلاس شدم. نهال با دیدنم گفت.
- سلام کجایی دلی؟ کلی بهت زنگ زدیم!
تازه تماس های بی پاسخم رو دیدم، کنارشون نشستم و گفتم.
- خواب موندم، بعد هم انقدر عجله داشتم که متوجه تماس های بی پاسخم نشدم.
مانیشا- اشکال نداره حالا، جزوه ام رو بهت میدم.
با لبخند گفتم.
- ممنونم.
با اومدن استاد دیگه حرفی نزدیم و به درس توجه کردیم.
بعد از تموم شدن کلاس، رفتیم بیرون.
نهال- راستی دلی تاریخ عروسیتون کیه؟
- توی آبانه، احتمالا بیست و دوم بعدا تاریخ دقیقش رو بهتون میگم.
مانیشا- پس عروسی من و علی زودتر از شماست، ۱۰ مرداده.
نهال با خنده گفت.
- دو تا عروسی ایول، فقط من بینتون سینگل موندم.
- راستی نسرین کجاست؟ امروز نیومده!
نهال- سرماخورده، نتونست بیاد.
- عه، پس بهش زنگ بزنم.
مانیشا- میری خونه دیگه؟ بیا میرسونمت.
- خونه نمیرم، میرم پیش پرهام. میتونی من رو تا یه جایی برسونی.
مانیشا- اره گلم.
نهال با لبخند شیطونی گفت.
- بهتون خوش بگذره.
- از دست تو نهال، انقدر منحرف نباش. معلوم نیست چی تو سرشه!
نهال خندید و گفت.
- تو ذهنت منحرفه که فکر میکنی من منظور داشتم.
- اون هم تو منظوری نداشته باشی!
نهال- خوب حالا، برو استاد رادفر منتظرته.
خندیدم و گفتم.
- خداخافظ.
نهال- خداحافظ عزیزم.
همراه مانیشا راه افتادم و سوار ماشینش شدم، ادرس کافه رو براش خوندم و قرار شد تا نزدیک کافه من رو ببره.
وقتی مانیشا ایستاد گفتم.
- ممنونم عزیزم.
مانیشا- خواهش میکنم گلم، ببخشید تا اونجا نمیتونم برسونمت من یکم عجله دارم از این طرف هم راهم دور تر میشه.
با لبخند گفتم.
- این چه حرفیه عزیزم، ما که این حرف ها رو نداریم راهی هم تا کافه نیست پیاده میرم بازم ممنونم، خداحافظ.
- خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم و با قدم های بلند و سریع راه افتادم، تا به کافه برسم یکم دیر شد.
وارد کافه شدم و با دیدن پرهام رفتم طرفش، نفس هام تند شده بود پشت میز نشستم و چند تا نفس عمیق کشیدم.
پرهام- سلام، کلاست دیر تر تموم شد؟
- نه با مانیشا اومدم، عجله داشت به خاطر همین مجبور شدم یکم پیاده روی کنم.
- اوکی، سفارش بده عزیزم.
بدون اینکه به منو نگاه کنم گفتم.
- اسپرسو.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و دو تا اسپرسو سفارش داد.
تا سفارش هامون رو بیارن پرهام راجب روزش صحبت کرد، چند تا خاطرات خندهدار که سر کار براش اتفاق افتاده بود برام تعریف کرد و حسابی با هم خندیدیم.
بعد از خوردن اسپرسو پرهام گفت.
- بعد از اینجا بریم خونمون.
از اینکه یکدفعه گفت بریم خونه تعجب کردم.
- خونه چه خبره؟
لبخندی زد و گفت.
- متوجه میشی.
- بگو دیگه، اذیت نکن
- خبری خاصی نیست خوشگلم.
- پس چرا بریم خونه؟
اسپرسوش که تموم شد روی میز گذاشت و گفت.
- چقدر سوال میپرسی دلارام! گفتم که دلیل خاصی نداره.
کلافه نفسم رو بیرون دادم. ما که همش توی خونه هستیم، چه خبره توی خونه که انقدر اصرار داره؟
اسپرسوم که تموم شد با هم بلند شدیم و تا ماشین پرهام پیاده رفتیم، سوار ماشین شدیم و به طرف خونمون راه افتادیم.
مشکوک نگاهش کردم، یعنی دلیل خاصی داره و بهم نمیگه؟ نکنه میخواد سورپرایزم کنه؟ اما برای چی؟
متوجه نگاهم که شد دستم رو گرفت و گفت.
- یادته شب بله برون دوست داشتی با هم برقصیم؟ الان هم به خاطر همین داریم میریم خونه. رقصیدن رو تا چه حد بلدی؟
خیلی خوب بلد نبودم دو نفره برقصم اما نمیشد گفت هیچی هم بلد نیستم، اگر پاش رو لگد کنم یا بلد نباشم مسخره ام میکنه؟ نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم.
- اونموقع جوگیر شده بودم الان دیگه نمیخوام برقصیم.
- چرا عزیزم؟ نترس اگر بلد هم نباشی اشکال نداره، کاری نداره که.
با حرص نگاهش کردم و گفتم.
- بلدم اما نمیخوام.
- فعلا که داریم میریم اگر نخواستی فیلم میبینیم یا حرف میزنیم.
هنوزم دوست داشتم باهاش برقصم، حداقل مجبورم نکرد که حتما باهاش برقصم.
دیگه جوابی بهش ندادم و تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
وقتی ماشین ایستاد با هم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل.
وقتی وارد خونه شدیم روی مبل نشستم و شال و مانتوم رو در اوردم. زیر مانتوم یه بلوز استین سه ربع سبز رنگ که طرح های سفید داشت تنم بودم، اگر بهم میگفت قراره بیایم خونه یه لباس خوشگل تر میپوشیدم.
کنارم نشست و گفت.
- جدی نمیخوای برقصیم؟
سرم رو به طرفش برگردوندم و گفتم.
- میخوام اما رقصیدنم خوب نیست.
- اشکال نداره تمرینی برای عروسیمون هم میشه.
از روی مبل بلند شد، آهنگ رو پلی کرد و دستش رو به طرفم گرفت، با لبخند دستش رو گرفتم و بلند شدم.
دست چپم رو روی شونه اش گذاشت و دست راستش رو پشت کمرم، با خنده گفتم.
- نخندی ها، راستی خودت بلدی؟
با لحنی که توش خنده موج میزد گفت.
- یکم.
نگاه ناگهان تو به چشم من همین که خورد
تمام من خلاصه شد درون چشم های تو
گمان نمی کنم شود دوباره با خود آشنا
دچار گشته هر که بر جنون چشم های تو
ببر مرا به عالمت به عالم جنون خود
بیا بیا ببر مرا دلم از اینجا زده است
به موج ها بگو کمی یواش تر بهم زنند
حوالی تو یک نفر دلی به دریا زده است.
غرق نگاه کردن به چشم هاش شده بودم، چشم هایی که من رو همیشه یاد جنگل و طبیعت میانداخت.
دستم که روی شونه اش بود روی گونه اش گذاشتم و با عشق صورتش رو نوازش کردم.
دستم رو گرفت و بوسید. چشم هامون پر از عشق به همدیگه بود، واقعا ازش ممنون بودم که همچین رقصی رو بهم هدیه داد.
عطر تو را نفس زدم درون سینه آنقدر
که آه هم می کشم بوی تو پخش می شود
بریز هرچه رنگ را به پرده ی جهان من
که روی بوم من فقط نقش تو نقش می شود.
حوالی تو / هوتن هنرمند
آهنگ که تموم شد نگاه خیره ام رو با خجالت ازش گرفتم.
صدای خنده اش بلند شد از خنده اش منم خنده ام گرفت و نگاهش کردم و گفتم.
- چرا میخندی؟
من رو توی بغلش کشید و گفت.
- وقتی میخوای از دستم فرار کنی بامزه میشی، ما داریم ازدواج کنیم چرا انقدر ازم فراری هستی؟
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم.
- اگر ازت فراری بودم انقدر راحت نمیزاشتم بغلم کنی.
پشت کمرم رو نوازش کرد و صورتش رو نزدیک تر اورد. به لب هاش خیره شدم و ضربان قلبم بالا رفت.
لب های گرمش رو روی لب هام گذاشت و لب پایینیم رو مکید. من رو بیشتر توی بغلش کشید و به طرف دیوار برد.
دستش رو نوازش وار پشت کمرم کشید و تا پایین لباسم برد، به کمرم رو فشرد و سرش رو عقب برد. هر دومون نفس نفس میزدیم، ته دلم از بعد این همه نزدیک بودنمون ترسیدم.
با استرس به چشم هاش خیره شدم. انگار متوجه احساسم شد، موهام رو پشت گوشم فرستاد و ازم فاصله گرفت.
قفسه سینه ام به شدت پایین و بالا میرفت، فکر به اینکه اگر خودش رو کنترل نمیکرد بوسمون به رابطه ختم میشد استرسم بیشتر میشد.
کلافه دستی پشت گردنش کشید و گفت.
- دلارام...
حرفش رو خورد و بهم نگاه کرد. بعد از چند ثانیه سکوت با تردید گفت.
پرهام- تا تو نخوای اتفاقی بینمون نمیوفته.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم.
- میدونم.
برای فرار از این موقعیت به طرف آشپزخونه راه افتادم.
- برای شام چی دوست داری درست کنم؟
- سفارش میدیم بیارن.
دلم میخواست برگردم خونه اما نگران بودم که فکر کنه دارم ازش فرار میکنم یا به خاطر افکارم ازش ترسیدم یا ازش ناراحتم اما اگر نرم اذیت نمیشد؟ خودمم نمیدونستم باید چه واکنشی نشون میدادم، جدا از اون یک لحظه حس کردم از واکنشم نگرانه.
شاید باید براش توضیح بدم که هنوز آمادگی رابطه باهاش رو ندارم اما نمیدونستم چطور باید مطرحش کنم.
- پس میشه تا اون موقع فیلم ببینم؟
- اره، میرم لپ تاپم رو بیارم.
وقتی رفت نفس راحتی کشیدم و به طرف مبل راه افتادم. کنارم نشست و گفت.
- پیتزا چی دوست داری سفارش بدم؟
- گوشت و قارچ.
- باشه.
به رستوران زنگ زد و پیتزا ها رو سفارش داد.
با تردید صداش زدم.
- پرهام؟
- جانم؟
- من... یعنی میدونم که تو هم...
نفسم رو کلافه بیرون دادم، اینطوری نمیتونم.
- من هنوز امادگی رابطه رو ندارم، بهتره تا عقد صبر کنیم.
چند ثانیه ای بدون هیچ واکنشی بهم نگاه کرد. انقدر سکوتش طولانی شده بود که دوباره استرس گرفتم.
- متوجه استرست شدم. ازم ناراحت شدی؟
- نه.
به صفحه لپ تاپ خیره شدم و مشغول دیدن فیلم شدیم اما من اصلا حواسم به فیلم نبود.
با شنیدن صدای زنگ در پرهام بلند شد و با پیتزا ها برگشت. ازش تشکر کردم و پیتزا هامون رو خوردیم و بعد از فیلم من رو رسوند خونه.
کل سه هفته رو درگیر ازمایش و خرید لباس و بقیه چیز ها شدیم.
عقدمون توی محضر بود و جشن هم شب بود که بعد از ناهار باید میرفتم آرایشگاه.
جلوی آینه قدی اتاقم ایستادم و شال سفیدم رو سرم کردم.
مانتویی که انتخاب کرده بودم جلو باز و به رنگ سفید تا بالا ی زانو هام بود، پایین آستینش طبقه ای و دور طبقه وسطش گل های پارچه ای یکی در میون کِرم و سفید داشت. زیر سارافونی و شلوارم هم به رنگ سفید بود. با صدای در گفتم.
- بیا داخل.
در باز شد و پرهام اومد داخل. با دیدنش لبخند زدم و رفتم طرفش، چشم هاش برق خاصی داشت. دسته گلی که دستش رو به طرفم گرفت، با لبخند ازش گرفتم و تشکر کردم.
پرهام- آماده ای تمام زندگی من؟
دستش رو گرفتم، با لبخند و ذوق گفتم.
- آره.
پیشونیم رو بوسید و با هم از اتاقم بیرون رفتم.
همه آماده رفتن به محضر بودیم، مامان همه مدارک لازم و کله قند ها رو برداشت و راه افتادیم.
سوار ماشین پرهام شدم و به طرف محضر راه افتادیم.
محضر تقریبا نزدیک خونمون بود به خاطر همین خیلی طول نکشید که برسیم. جلوی محضر که ایستاد با عشق نگاهش کردم، تا چند دقیقه دیگه رسما و قانونا مال همدیگه میشدیم.
گونه ام رو کشید و با خنده گفت.
- پیاده شو خوشگلم.
از عجله اش خندیدم و گفتم.
- باشه پیاده میشیم، یکم صبور باش.
- منم عاشق این نگاه هات هستم اما بزار عقد کنیم بعد.
با خنده پیاده شدم و همراه بقیه وارد دفترخونه شدیم.
از قبل اینه و شمدان رو به دفترخونه برده بودن و سفره عقدمون چیده شده بود.
دکوراسیون جایگاهمون خیلی شیک بود و به دلم نشست.
صندلی ها به رنگ سرمه ای بود و پشت سر صندلی یه پرده سفید بود و طرف راست پرده بادکنک های نقره ای و سفید زده بودن، جلوی صندلی هم میز تزیین شده با گل های سفید بود.
روی صندلی ها نشستیم و شروع کردن روی سرمون قند سابیدن. با لبخند قران رو باز کردم و اول برای خوشبختی و زندگی آیندمون دعا کردم.
عاقد با نام خدا و خوندن سوره قدر صحبتش رو شروع کرد و مهریه ام رو پرسید.
رو به بابا گفت.
- آیا به من وکالت میدهید عقد دختر شما، دوشیزه خانم دلارام نیک زاد را با اقای پرهام رادفر را بخوانم؟
بابا که اجازه داد لبخند زدم، از پدر پرهام هم وکالت گرفت و رو به پرهام گفت.
- اقای پرهام رادفر آیا از طرف شما وکالت دارم خانم دلارام نیک زاد با مهریه ۱۱۰ سکه تمام بهار ازادی رایج و ۳۰ شاخه گل رز و شرایط ذکر شده توافق طرفین را اجرا نمایم؟
پرهام که بله رو گفت عاقد با گفتن با اجازه بزرگ تر های مجلس مخصوصا مادر من و پرهام خطبه آغازین رو خوند.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید