رمان سرآغاز چشمانت8
متین- قراره بابا بره دیدنش و بعد اگر همه چیز درست بود بیان خونه.
با اخم و ناراحتی گفتم.
- ارامش پیدا شده و تازه داری بهم میگی؟
متین- بخدا منم امروز فهمیدم. اصلا مشخص نیست، بابا هم هنوز راجبش مطمئن نیست.
اخم هام باز شد و گفتم.
- حالا این مردی که میگی زنگ زده به بابا کیه؟ عکسی از ارامش فرستاده؟
- نمیدونم والا، هنوز از بابا نپرسیدم یعنی نشد که بپرسم.
- خیلی خوب من برم دست و صورتم رو بشورم برگردم.
- باشه برو.
رفتم بیرون و بعد از شستن دست و صورتم به پرهام زنگ زدم.
- سلام، سر کلاسم.
- باشه، بعدا زنگ میزنم.
- ممنونم خداحافظ.
برگشتم پیش بابا و با نگرانی پرسیدم.
- بابا چیزی میخوای برات بخرم؟ قربونت برم انقدر نگران مامان نباش.
بابا- خوبم، بشین کارت دارم.
کنارش نشستم و سوالی نگاهش کردم.
- فکر کنم ارامش رو بالاخره پیدا کردیم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم.
- متین بهم گفت، کی میخوای بری ارامش رو ببینی؟ میشه منم همراهت بیام؟
- نه تنها میرم باهاش صحبت میکنم، امیدوارم واقعا آرامش باشه.
بابا رو بغل کردم و با بغض گفتم.
- امیدوارم. راستی اون مردی که گفتید زنگ زده کیه؟ یعنی آرامش رو از کجا میشناسه؟
بابا نفس کلافه ای کشید و گفت.
- گفت شوهرشه.
با شوک از توی بغلش بیرون اومدم و با تعجب به بابا نگاه کردم.
- شوهرش؟ این همه مدت کجا بودن؟
- استانبول.
استانبول؟! اگر واقعا ارامش باشه، باورم نمیشه تمام مدت توی ترکیه بوده و مامان و بابا توی فرانسه، المان، انگلیس و حتی کانادا دنبالش بودن.
با نگرانی نگاهم رو ازش گرفتم، دلشوره عجیبی داشتم و از طرفی آرزو میکردم واقعا خواهرم بعد از این همه سال پیدا شده باشه. کاش خودش باشه و برگرده پیشمون.
دلم میخواد هر چه زودتر خواهرم رو ببینم و بغلش کنم.
با شنیدن زنگ موبایلم سریع جواب دادم.
- سلام.
پرهام- سلام عزیزم، خوبی؟
بلند شدم و از بخش بیرون رفتم. با بغض گفتم.
- نه، مامانم رو اوردیم بیمارستان.
با لحن نگران پرسید.
- کدوم بیمارستان؟ الان حالشون خوبه؟
با گریه گفتم.
- نه... یعنی نمیدونم، میتونی بیای پیشم؟ بابا یک چیزایی میگفت، انگار خواهرم پیدا شده.
- دارم میام پیشت عزیزم.
اسم بیمارستان رو گفتم و بعد از تشکر ازش تماس رو قطع کردم.
با گریه به دیوار پشت سرم تکیه دادم خدایا لطفا کمکمون کن، یکم که گریه کردم آروم تر شدم و برگشتم پیش بابا.
**
نگاهی به اطراف خونه انداختم تا از مرتب بودنش مطمئن بشم، وقتی بابا بهم زنگ زد و گفت قراره ارامش بیاد دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم.
رفتم توی آشپزخونه تا میوه ها رو بشورم.
لبخندم غمگین شد، کاش مامان هم حالش خوب بود و کنارمون بود.
پرهام- خسته نباشی.
شیر اب رو بستم، برگشتم طرفش و با لبخند گفتم.
- سلام ممنونم، صدای زنگ در رو نشنیدم اصلا.
- خوبی؟
با بغض سرم رو به معنی اره تکون دادم.
- خیلی خوشحالم، بالاخره خواهرم رو میبینم.
اروم خندیدم و ادامه دادم.
- قراره باجناق دار بشی، خیلی دوست دارم ببینم خواهرم چطوریه و شوهرش کیه.
- ذوقت طبیعیه خوشگلم، کمکت کنم؟
- اره، لطفا شیرینی ها رو توی ظرف بچین.
میوه ها رو خشک کردم و توی ظرف چیدمشون.
بردمش توی پذیرایی و روی میز گذاشتم.
با صدای زنگ در به طرف ایفون رفتم و جواب داد.
- کیه؟
صدای مردی رو شنیدم که گفت.
- سرهنگ خونه است؟
با تعجب نگاهی به تصویر توی آیفون انداختم. چرا به بابا گفت سرهنگ؟ داشت مسخره میکرد؟ اخم هام توی هم رفت، به چه جرعتی به بابام توهین میکرد؟ میخواستم جواب تندی بهش بدم که با دیدن زنی که کنارش بود حرفم یادم رفت. نکنه آرامشه؟ با خوشحالی سرم رو به طرف بابا برگردوندم.
- بابا آرامش اومد.
در رو باز کردم، شالم رو سرم کردم و با ذوق به طرف در رفتم.
کفش هاشون رو در اوردن و اومدن داخل.
زنی که رو به روم بود، قیافه اش به عکسی که از ارامش داریم شباهت خیلی زیادی داشت، حالا متوجه شدم که بابا چقدر راحت قبول کرد که خواهرم ارامشه.
با بغض و عجله رفتم طرفش، مقابلش ایستادم و با خوشحالی نگاهش کردم.
تقریبا ۲۶ سالش بود، چشم های قهوه ای تیره و موهای خرمایی داشت، پوست گندمی، صورت نسبتا کشیده و لب و بینی کوچیکی داشت. خیلی مضطرب و نگران به نظر میرسید، معلوم نیست توی این همه مدت چه اتفاقاتی براش افتاده.
محکم بغلش کردم و با لحن بغض الودی گفتم.
- خیلی خوشحالم که پیدات کردیم ابجی آرامش.
برای بغل کردنم تردید داشت، چشم هام رو به هم فشردم و قطره اشکی روی گونه ام جاری شد. توی همه ی این سال ها فقط دوست داشتم یکبار خواهرم رو ببینم و بغلش کنم. خیلی حرف ها بود که دلم میخواست بهش بگم و مهم ترینش دلتنگی و بغض همه ی این سال هایی بود که کنارمون نبود، شنیدن صدای خواهرم توی خونه و حضورش کنارم. خیلی بیشتر از چیزی که بشه توی کلمات توصیفش کرد حسرت داشتم.
با احساس دستی که روی شونه ام نشست از توی بغلش بیرون اومدم.
بابا- دلارام بابا بزار من هم خواهرت رو ببینم.
آرامش با کنجکاوی و استرس به بابا نگاه کرد. با لحن بغض الودی گفت.
- سلام.
پرهام کنارم ایستاد و دستش رو دور کمرم انداخت.
توی نگاه بابا ناراحتی و دلتنگی رو حس میکردم، وقتی ارامش بغلش کرد اشکی که از گوشه چشمش چکید قلبم رو به درد اورد.
تمام این مدت که ارامش پیشمون نبود بابا و مامان خیلی عداب کشیدن، مخصوصا بابا که هجده سال پیش تازه داشت رنگ خوشبختی و ارامش رو توی زندگی میچشید. بار ها ازش شنیده بودم که از زمان تولد ارامش تا سه سالگیش اون رو ندیده بوده. حتما اون زمان هم خیلی اذیت شده، حتی تصورش هم باعث میشد به خاطر تمام سختی هایی که کشیده قلبم به درد بیاد. نمیتونستم دردی که توی نگاهش هست رو ببینم اما خداروشکر که ارامش بالاخره برگشت و حالا خیال بابا و مامان راحت میشه.
لبخندی همراه با بغض و خوشحالی زدم.
بابا- تو واقعا پرنسس کوچولوی منی؟ به خونه خوش اومدی دخترم.
ارامش با بغض و گریه گفت.
- بابا.
بابا- جانِ بابا دخترم.
با پشت دست اشک هام رو پاک کردم.
بابا- بیاید داخل.
راه افتادیم و روی مبل نشستیم. با دیدن ارامش که به محض نشستن دست شوهرش رو با استرس گرفت تازه توجه ام به مردی که تمام مدت کنارش بود جلب شد.
بهش میخورد از پرهام یک یا دو سال کوچیک تر باشه. چشم های عسلی مغرور و سردش که با دقت به اطراف نگاه میکرد اولین چیزی بود که توجه ام رو به خودش جلب کرد. موهای خرمایش رو مرتب شونه کرده بود. حتی طرز نشستنش هم پر از غرور و جدیت بود.
بیشتر وقت ها حدسم راجب شغل بقیه درست از اب در نمیومد اما از ظاهر اتو کشیده و پر ابهته شوهرش مشخص بود رئیس جایی باشه!
نگاه سرد و نافذش که بهم افتاد باعث شد از استرس احساس سرما بهم دست بده.
نگاهم رو ازش گرفتم، از روی مبل بلند شدم و کنار خواهرم نشستم. با لبخند نگاهش کردم و دستش رو گرفتم. نگاهش همراه با کمی تعجب و حس غریبگی بود.
- من دلارامم، خوبی؟ ببخشید یکدفعه بغلت کردم اخه خیلی از دیدنت خوشحال شده بودم.
نیم نگاهی به شوهرش انداختم، واقعا شوهرش بود؟ اصلا حس خوبی بهش نداشتم، البته شاید نباید توی دیدار اول راجبش قضاوت کنم.
- شوهرته؟
برق خاصی رو توی چشم هاش دیدم و لبخند قشنگی بهم زد.
- آره.
با شنیدن صدای در حیاط اخم های بابا توی هم رفت و بلند شد.
بابا- متین مگه قرار نبود توی بیمارستان بمونه و مراقب مادرت باشه؟
با لحن متعجبی گفتم.
- اره، چرا برگشته خونه؟
بلند شدم و همراه بابا رفتم توی حیاط. با دیدن مامان که از تاکسی پیاده شد و وارد خونه شد متعجب و نگران چند قدمی به طرفش رفتم. قرار نبود امروز مرخص بشه، چرا متین جلوی اومدنش رو نگرفت!
با نگرانی مامان رو بغل کردن و گفتن.
- مامان خوبی؟ باید بیمارستان میموندی اگر خدایی نکرده دوباره حالت بد بشه من دق میکنم، یکم بیشتر مراقب خودت باش.
بابا با عصبانیت و صدای نسبتا بلند گفت.
- نمیتونستی جلوش رو بگیری؟ مگه ندیدی چه حال بدی داره؟
مامان از توی بغلم بیرون اومد و با اخم رو به بابا گفت.
- بچم رو دعوا نکن ارسلان من ازش خواستم من رو بیاره. دخترم بعد از سال ها پیدا شده، امروز هیچ بیماری و مانعی نمیتونست جلوی من رو بگیره که نیام دخترم رو ببینم. خودت بهتر میدونی اگر متین من رو نمیاورد خودم میومدم.
با عجله به طرف در راه افتاد و ادامه داد.
- دخترم کجاست؟
بابا دنبالش رفت، دستش رو گرفت و با لحن نگران و کلافه ای گفت.
- تارا اروم تر الان میوفتی.
بابا تا داخل خونه کمکش کرد، من و متین هم پشت سرشون وارد خونه شدیم.
مامان- دخترم.
ارامش رو دیدم که به طرف مامان دوید و با گریه بغلش کرد. گونه آرامش رو طولانی بوسید و به تک تک اجزای صورتش نگاه کرد.
مامان- دختر خوشگلم، دختر نازم بالاخره برگشتی پیش مامان؟ قربونت برم عزیز دلم.
دستش رو روی گونه اش گذاشت و با گریه و بغض صورتش رو نوازش کرد.
مامان- بالاخره پیدات کردیم آرامش قلب مامان.
گریه آرامش شدید تر شد، بابا رفت طرفشون و جفتشون رو توی بغلش گرفت. بین گریه از خوشحالی لبخند زدم، رفتم طرفشون و گفتم.
- منم بغل میخوام ها.
مامان دستش رو گرفت و من رو هم توی بغلش کشید. با صدای بغض آلودی گفت.
- تو بیا پسرم.
چشم هام رو بستم و لبخندم عمیق تر شد، احساس میکردم همه ی سختی ها تموم شده و خانوادمون قراره از این به بعد خیلی خوشحال باشه.
از توی بغل مامان و بابا بیرون اومدیم، مامان نگاهی به شوهر ارامش انداخت و رو به بابا گفت.
- کسی که دخترمون رو بهمون برگردونده اون مرد جوونه؟
بابا- اره. تارا لطفا انقدر سر پا واینستا حالت خوب نیست.
مامان نگاهی همراه با عشق به بابا انداخت و با لحن مهربون و پر از عشقی به بابا گفت.
- نگرانم نباش، حالم خوبه.
بابا کمکش کرد بره پیش شوهر ارامش و مشغول صحبت و تشکر ازش شدن. برگشتم پیش پرهام و با ذوق نگاهش کردم.
- نمیدونی چقدر احساس خوبی دارم، یه غم بزرگ از روی قلبم برداشته شده. دلم میخواد امروز رو جشن بگیرم.
پرهام با مهربونی نگاهم کرد و گفت.
- از خوشحالی تو منم خوشحالم عزیزم. خداروشکر که پیداش کردید.
دستش رو گرفتم و با لبخند گفتم.
- اره،خداروشکر. خیال هممون راحت شد، حالا مامان و بابا هم از ته دلشون خوشحالن.
با صدای بابا، نگران برگشتم طرفشون و با نگرانی به مامان نگاه کردم.
بابا- بلند شو بریم توی اتاق استراحت کن، حالت خوب نیست.
مامان رنگ پریده تر از قبل به نظر میرسه، با ترس و استرس رفتم پیششون.
دست بابا که روی شونه اش بود گرفت و با صدای تحلیل رفته ای گفت.
- کمکم کن برم توی اتاق.
نکنه دوباره حالش بد بشه. با ترس دنبال بابا رفتم. مامان رو روی تخت خوابوند و پیشونیش رو بوسید.
با لحن ترسیده ای گفتم.
- مامان رو ببریم بیمارستان، حالش اصلا خوب نیست.
مامان چشم هاش رو باز کرد و دستش رو به طرفم دراز کرد.
مامان- بیا کنارم بشین دخترم.
با گریه رفتم پیشش و کنار تخت روی زمین نشستم.
- جانم مامان؟
صورتم رو نوازش کرد و با لبخند بی جونی گفت.
- حالم خوبه عزیزم، نیازی به برگشتن به بیمارستان ندارم. همین که کنار شما ها باشم حالم خوب میشه، نگرانم نباش عزیز دلم بخوابم خوب میشم اما قبلش میشه به ارامش بگی بیاد اینجا.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم.
- چشم الان بهش میگم بیاد.
بلند شدم و از جلوی در گفتم.
- آرامش میشه بیای؟
بلند شد و اومد داخل اتاق، نگاه سوالیش رو که دیدم گفتم.
- مامان میخواد کنارش باشی.
لبخند غمگینی بهم زد، بابا ارامش رو توی بغلش گرفت و با محبت نوازشش کرد.
- هنوزم باورم نمیشه که برگشتی پیشمون.
ارامش بابا رو محکم تر بغل کرد و گفت.
- عین یه رویای خوبه.
بابا- زندگی خوبی در کنار شوهرت داری؟ منظورم اینکه چطور مردیه؟
از لحن بابا مشخص بود که چقدر نگران این موضوعه.
آرامش- بابا اصلا نگران چیزی نباش. من کنارش خیلی خوشحالم، جاوید خیلی خوبه. خیلی عاشق همدیگه هستی. اون من رو پیش شما برگردوند و این بهترین سورپرایز برای منه.
پس اسم شوهرش جاوید بود!
بابا- خوبه دخترم، خیالم رو تا حدودی راحت کردی. من میرم پیشش تنهاست.
ارامش از توی بغل بابا بیرون اومد و لبخندی زد.
- ممنونم.
لبه ی تخت، کنار مامان نشست.
مامان- بیا تو بغلم دخترم، من و پدرت خیلی دلتنگت بودیم.
کنارش دراز کشید و اشک هاش رو دیدم که اروم روی گونه اش جاری شد.
کنارشون دراز کشیدم و گفتم.
- منم دلم برات خیلی تنگ شده بود.
مامان لبخند زد و با صدای آرومی شروع به تعریف خاطرات بچگیمون کرد، از شیطنت هامون که چقدر شکمو بودیم و یکبار توی یه عملیات حرفه ای شکلات ها رو از توی کابینت برداشته بودیم.
با شنیدن خاطرات شیطنت های دونفریمون
خندیدم. مامان گفت که ارامش خیلی بچه ارومی بوده البته تا قبل از اینکه شیطونی مثل من به دنیا بیاد.
انقدر از خاطرتمون تعریف کرد که وسط صحبت ها و گریه هاش خوابش برد.
اروم از کنارش بلند شدیم، ارامش با ترس چک کرد که مامان نفس میکشه یا نه.
با صدای ارومی گفتم.
- نگران نباش، به خاطر داروهاشه.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گونه مامان رو اروم بوسید.
از اتاق بیرون رفتیم و کنار پرهام نشستم.
بابا با نگرانی پرسید.
- خوابش برد؟
ارامش- اره.
بلند شدم و رفتم پیشش.
- نشد زودتر معرفی کنم شوهرم، پرهام. ماه پیش عقد کردیم و آبان هم عروسیمونه.
پرهام- خوشحالم که میبینمتون.
ارامش- ممنونم، منم همینطور.
بابا- دلارام بابا شام رو بیار، غذای مادرت هم بزار بعدا که بیدار شد.
- چشم بابا.
رفتم توی اشپزخونه و پرهام هم اومد کمکم. نمیدونستم ارامش چی دوست داره به خاطر همین به پیشنهاد بابا قیمه درست کرده بودم.
با شنیدن صدای بابا گوش هام رو تیز کردم.
بابا- امشب اینجا بمونید.
دیس برنج ها رو به پرهام دادم و به طرف در اشپزخونه رفتم.
جاوید- همه ی وسایلمون توی هتله، فعلا نمیشه.
بابا- متین میاد کمکت که وسایل رو بیاری.
ارامش- بمونیم دیگه جاوید. بالاخره که صبح باید برگردیم حالا که بابا اصرار میکنه بمونیم.
جاوید- نمیشه آرامش.
رو به پرهام اروم گفتم.
- پرهام من امشب میمونم، نگران مامانم و حالا که بابا داره راضیشون میکنه بمونن نمیخوام خواهرم رو تنها بزارم. پیشم میمونی؟
سالاد ها رو از یخچال برداشتم و سر میز گذاشتم.
پرهام- کل وسایل کارم خونه است، صبح زود هم باید برم سر کار امشب نمیشه، چند روز میخوای بمونی؟
- نمیدونم، شاید تا وقتی که ارامش اینجاست. مامان تا الان بار ها گفته شب ها بمونیم پیششون اما بازم هر تصمیمی که تو بگیری عزیزم.
- فردا شب میام اینجا، راستی فردا صبح دانشگاهتون کلاس جبرانی گذاشتم صبح ساعت ۸ کلاس داری؟
- اره.
- پس میام دنبالت.
- باشه عزیزم.
ظرف خورشت ها رو هم روی میز گذاشتم و با صدای بلند گفتم.
- شام حاضره.
بعد از تموم شدن شام بلند شدم که ظرف ها رو جمع کنم.
بابا با لحن جدی گفت.
- آقای فتاح میخوام باهاتون خصوصی صحبت کنم.
از لحنش تعجب کردم، تا حالا بابا رو انقدر جدی ندیده بودم. حتی وقتی با ازدواج من و پرهام هم مخالفت کرد انقدر جدی نبود! چی انقدر عصبیش کرده؟! مخالفت جاوید برای موندنشون؟
جاوید با لحن جدی گفت.
- بسیار خوب.
از پشت میز بلند شد و همراه بابا رفت، نگاهم افتاد به ارامش. ترسیده بود و استرسی که داشت کاملا از قیافش مشخص بود.
- نگران نباش عزیزم، بابا فقط میخواد بیشتر با شوهرت آشنا بشه.
آرامش- میرم ببینم چی دارن به همدیگه میگن.
رفت بیرون، متین هم تشکر کرد و رفت. کلافه به پرهام نگاه کردم، معلومه که با این دلداری دادن مسخره ام آروم نمیشه.
- کاش بابا یه وقت دیگه ای رو برای صحبت با شوهرش انتخاب میکرد، از وقتی ارامش اومده خیلی نگرانه.
پرهام- حساسیت پدرت توی این شرایط طبیعیه اما استرس خواهرت به خاطر صحبت های پدر و شوهرش یکم غیر طبیعی نیست؟
- چرا باید غیر طبیعی باشه؟ شاید اگر منم جاش بودم همینقدر استرس میگرفتم.
توی فکر رفتم و گفتم.
- برم حرف هاشون رو گوش بدم.
پرهام- فکر نمیکنی درست نیست به حرف هاشون گوش بدی! اگر مسئله مهمی باشه پدرت بهتون میگه و اگر هم میخواست شما حرف هاشون رو گوش کنید نمیرفت بیرون باهاش صحبت کنه.
ظرف ها رو توی سینک ظرفشویی گذاشتم و گفتم.
- یکدفعه دلشوره گرفتم.
با دیدن آرامش که برگشت پرسیدم.
- چیشد؟
با لحنی پر از استرس گفت.
- دعواشون شده.
با ناراحتی نگاهش کردم و برای دلداری بهش گفتم.
- بابا، مرد منطقیه دعواشون شدید نمیشه. خودت هم مخالف موندن اینجا هستی؟ مامان هم اگر بفهمه شب نموندید ناراحت میشه، اما بازم هر طور خودت و شوهرت صلاح میدونید.
با دیدن بابا رفت بیرون و صداش رو شنیدم که پرسید.
- پس جاوید کجاست؟
از اشپزخونه بیرون رفتم.
بابا- با متین رفتن هتل، تا وقتی ایران هستید اینجا میمونید.
پس بالاخره بابا راضیش کرده بود.
آرامش- من نگرانی شما رو درک میکنم اما جاوید اصلا اون مردی نیست که شما فکر میکنید، من خودم میخواستم باهاش برگردم هتل. لطفا دیگه باهاش دعوا نکنید.
داشت راجب چی صحبت میکرد؟ چه حرف هایی بین بابا و جاوید رد و بدل شده؟! واقعا راجبش کنجکاو بودم.
بابا- پس صحبت هامون رو شنیدی.
ارامش با خجالت گفت.
- نه همه حرف هاتون رو.
بابا با لحن جدی پرسید.
- اصلا معلوم هست شوهرت چی کاره است؟
از شنیدن حرف بابا تعجب کردم. مگه شغلش رو نمیدونست؟ حرف پرهام توی سرم تکرار شد، یعنی موضوعی این وسط وجود داره که ما ازش بی خبریم؟
ارامش- یه باشگاه بیلیارد توی ترکیه داره.
بابا با شک نگاهی به ارامش انداخت و کلافه گفت.
- میرم پیش مادرت ببینم بیدار شده یا نه.
به اتاق مهمون ها اشاره کرد و حرفش رو با لحن محکمی ادامه داد.
- تا وقتی ایران هستید اینجا میمونید.
ارامش- اخه بابا...
وسط حرفش پرید و با صدایی که کمی بلند تر از قبل بود گفت.
- همین که گفتم، بعد از سال ها برگشتی پیشمون. چه کاریه که برید وقتی میتونید بمونید! اینطوری خیال منم راحت تره.
با احساس اینکه پرهام از کنارم رد شد نگاهم رو از بابا گرفتم.
کتش رو پوشید و رو به بابا گفت.
- من دیگه میرم آقا جون.
بابا- تو هم امشب بمون پسرم.
پرهام- ممنونم اما توی خونه کار دارم، دلارام گفت میمونه فردا میام دنبالش که بریم دانشگاه.
بابا- بسیار خوب، خداحافظ.
پرهام با ارامش و بابا خداحافظی کرد و به طرف در راه افتادیم.
بغلش کردم و گفتم.
- خداحافظ عزیزم.
- خداحافظ.
لب هاش رو کوتاه بوسیدم و تا جلوی در بدرقه اش کردم و برگشتم.
رو به ارامش گفتم.
- تا شوهرت برگرده بیا بریم اتاق من.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و وارد اتاقم شدیم. لبه ی تخت نشست و نگاهی به اطراف اتاقم انداخت.
آرامش- اتاق قشنگی داری.
لبخند مهربونی بهش زدم و گفتم.
- ممنونم.
با لحن ناراحتی پرسید.
- مامان خیلی وقته حالش بده؟
با لحن ناراحتی گفتم.
- از بعد دزدیدنت مدام خودش رو سرزنش میکرد و این چند سال هم حالش همش بد میشد اما خداروشکر سختی دوری برای ما و تو تموم شد.
ناراحتیش رو که دیدم دستش رو گرفتم و حرفم رو ادامه دادم.
- مهم اینکه الان اینجایی و همه ی روز های بد تموم شده.
با بغض بغلش کردم و زدم زیر گریه.
- واقعا خیلی خوشحالم که پیدات کردیم، خوشحالم که پیشمونی بهترین هدیه برام بود که میدونم خواهرم توی بهترین روز زندگیم کنارمه.
محکم بغلم کرد و گفت.
- منم خیلی خوشحالم.
از توی بغلش بیرون اومدم و گفتم.
- میشه امشب توی اتاق من بخوابی؟
آرامش- باشه برای یک شب دیگه، جاوید امشب عصبیه نمیخوام بیشتر از این عصبی بشه.
- چرا عصبی بشه؟! یک شب که اشکالی نداره، شوهرت حتما درک میکنه.
با تردید گفت.
- خیلی خوب بزار بیاد بهش میگم بعد میام پیشت.
با ذوق بغلش کردم.
- ممنونم آرامش.
از توی بغلم بیرون اومد.
- برم ببینم اومدن یا نه.
از روی تخت بلند شدم و از پنجره اتاقم به حیاط نگاه کردم.
- هنوز نیومدن.
روی تخت نشستم و با کنجکاوی پرسیدم.
- چند وقته ازدواج کردید؟ قبلش تنهایی زندگی میکردی؟
- تقریبا سه ماهه ازدواج کردیم، قبل از اشنایی با جاوید یک مدت توی ترکیه تنها زندگی میکردم و قبل از اون هم توی انگلیس.
تنهایی زندگی کردن توی یه کشور دیگه واقعا سخته، حتما مدام توی خطر هم بوده. از تصور روز هایی که پشت سر گذاشته قلبم فشرده شد.
ارامش- همونطور که گفتی اون روز ها تموم شده من حالا کنار جاوید احساس خوشبختی و خوشحالی میکنم.
- خداروشکر که اون روز های بد تموم شده.
لبخندی بهش زدم، مشخصه خیلی عاشق شوهرشه. جلوی بابا کلی ازش تعریف میکرد و وقتی که ازش حرف میزد برق توی چشم هاش رو میدیدم.
- معلومه که خیلی شوهرت رو دوست داری، البته انگار علاقتون دو طرفه است چون شوهرت هم طاقت دوریت رو نداره وقتی پیشش نبودی و داشتی با بابا صحبت میکردی نگاهش روی تو بود. اما به نظرم شخصیت مرموزی داره! من زیاد به صحبت های مامان و بابا باهاش گوش ندادم اما هر بار از زیر سوالات بابا در میرفت و بحث رو به عوض میکرد.
- اگر نخواد چیزی رو توضیح بده حرفی راجبش نمیزنه. چرا نیومدن؟ خیلی نگرانم.
از حرفش حرصم گرفت، از وقتی اومده همش نگران شوهرشه.
- دو دقیقه نمیتونی بهش فکر نکنی؟ چرا نگرانی؟ چون یکم با بابا دعواش شد؟ مگه بچه است که نگرانشی ارامش؟ میان دیگه.
با شنیدن صدایی از بیرون گفتم.
- برگشتن.
از روی تخت بلند شد و گفت.
- الان برمیگردم.
- تا تو بیای منم یه فیلم باحال انتخاب میکنم که با هم ببینیم.
- اوکی.
وقتی رفت لپ تاپم رو برداشتم و دنبال یه فیلم قشنگ میگشتم. آرامش خیلی به شوهرش وابسته است، مامان و بابا هم خیلی عاشق همدیگه هستن اما نه در این حد که با دو دقیقه نبودنشون کنار هم اینطوری استرس بگیرن! اما نکنه نگرانی ارامش از یه چیز دیگه بود؟ یا شاید هم از شوهرش میترسه! انگار شوهرش رو به زور اورده پیشمون! رفتارش یکجوری بود، شاید از اون شوهر های دیکتاتور و زورگو باشه!
سرم رو تکون دادم، بهتره ماجرا رو پیچیده نکنم. ارامش تازه چند ساعته پیشمونه معلومه که نمیتونه کنارمون خیلی راحت باشه.
فیلم رو که انتخاب کردم به در اتاقم نگاه کردم، حرف زدنشون خیلی طولانی نشد؟
موبایلم رو برداشتم و به پرهام پیام دادم.
"هنوز بیداری؟"
چند دقیقه بعد جوابم رو داد.
" تازه میخواستم بخوابم عزیزم. تو هم که بیداری."
" دلم میخواد وقت بیشتری رو کنار خواهرم بگذرونم و صبر کردن تا فردا خیلی سخته، پیشنهاد دادم با هم فیلم ببینیم."
پرهام" بهتون خوش بگذره خوشگلم."
لبخند زدم. " ممنونم عشقم، شب بخیر."
پیامم رو همراه با چند تا ایموجی بوس و قلب براش فرستادم.
پرهام" شب تو هم بخیر عزیزم."
لبخندم عمیق تر شد و موبایل رو روی میز کنار تختم گذاشتم.
در اتاق باز شد و اومد روی تخت نشست.
- یه فیلم انتخاب کردم که ببینیم.
(همینطور که حرفم رو ادامه میدادم سرم رو به طرفش برگردوندم.)
- منتهی نمیدونم تو از....
با دیدن حال بدش حرفم رو ادامه ندادم و نگاهم روی صورتش ثابت موند. گریه کرده بود؟! به خاطر اینکه من ازش خواستم پیشم بمونه با شوهرش دعواش شده؟ با عذاب وجدان گفتم.
- چیشده؟ شوهرت واقعا عصبی شد که میخوای پیش من بمونی؟ چیزی بهت گفت؟ دعوا کردید؟ آرامش مجبور نیستی حتما پیشم بمونی ها میتونیم بعدا با هم صحبت کنیم.
کلافه گفت.
- نه یکم خسته ام، باشه برای بعدا. شب بخیر.
لپ تاپ رو خاموش کردم و گفتم.
- باشه، شب بخیر.
بلند شدم و چراغ رو خاموش کردم. پتو رو روی سرش کشید. کنارش دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.
خیلی نگرانش بودم و عذاب وجداننم بیشتر از قبل شده بود.
همینطور که داشتم خودم رو به خاطر دعوای ارامش و شوهرش سرزنش میکردم و اتفاقات امروز رو توی ذهنم مرور میکردم خوابم برد.
با صدای زنگ ساعت به پهلو خوابیدم و زنگ ساعت رو قطع کردم.
زیر لب فحش دادم که صبح به این زودی برامون کلاس گذاشتن. خداروشکر امتحانات نزدیکه و بعدش تا ترم بعدی کلی استراحت میکنم.
به کنارم نگاهی انداختم و تازه یادم اومد دیشب آرامش برگشت پیش شوهرش.
لبخند زدم، با دیدن اون همه وابستگی نباید ازش میخواستم بیاد پیش من. اما دیشب حالش خیلی بد بود، امیدوارم آشتی کرده باشن.
پتو رو کنار زدم و رفتم دستشویی، دست و صورتم رو شستم و رفتم توی اشپزخونه.
از پشت مامان رو بغل کردم و گونه اش رو بوسیدم.
- صبح بخیر، خوبی مامانی؟
مامان لبخندی زد و گفت.
- آره عزیزم، دیشب بعد از مدت ها با خیال راحت خوابیدم.
لبخندی زدم و بابا رو بغل کردم.
- تو چطوری بابایی؟
بابا- صبح بخیر عزیزم، شکر خدا خوبم.
متین- صبح بخیر، چه انرژی داری اول صبحی.
از بابا فاصله گرفتم و پشت میز نشستم.
- صبح بخیر، چیشده؟ چقدر بد اخلاقی؟
اخم هاش توی هم بود. با صدای آرومی بهش گفتم.
- دیشب که با شوهر آرامش رفته بودی هتل کمکش چی بهت گفت؟ چطور ادمیه؟!
اخم هاش بیشتر توی هم رفت و گفت.
- قطعا بیشعور ترین ادمیه که توی عمرم دیدم، اصلا نمیخوام راجبش حرف بزنم.
با تعجب نگاهش کردم. وا ! دعوا کردن؟! کلافه نفسم رو بیرون دادم، هنوز نیومده با هممون دعوا داره!
بابا- دلارام یک روز وقت بزار و با آرامش و شوهرش برید خرید. برای برگشت آرامش و کادوی ازدواجشون یه چیزی باید بخریم، کارتم رو بهت میدم یک روز که وقتت آزاده برید و به سلیقه خودشون کادویی براشون بخر، من وقت نمیکنم بیام و مادرت هم که باید استراحت کنه.
- چشم بابایی، امروز بعد از کلاسم میریم، فکر کنم پرهام هم بعد از ظهر کلاس نداشته باشه، صبح نمیره پزشک قانونی( پرهام توی پزشک قانونی هم کار میکنه.) و همه ی کلاس هاش صبحه.
بابا سرش رو به نشونه تایید تکون داد و مشغول خوردن چاییش شد.
ارامش و جاوید وارد آشپزخونه شدن. بابا به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت.
- صبح بخیر دخترم.
جاوید نیم نگاهی بهمون انداخت و کنار ارامش نشست. دلم میخواست یک جا بد حالش رو بگیرم، به خاطر چی انقدر مغروره اخه؟! فکر کرده کیه!
سرم رو تکون دادم، معلوم نیست چی به متین گفته که عصبانیه. اون هم متینی که همیشه اروم بوده.
مامان برامون لقمه گرفت و بهمون داد. با صدای زنگ ایفون بابا بلند شد و رفت تا در رو باز کنه. سریع بلند شدم و گفتم.
- حتما پرهام اومده، من برم حاضر بشم.
مامان- باشه دخترم.
گونه مامان رو بوسیدم و بعد از سلام با پرهام رفتم توی اتاقم. مانتوی صورتیم رو همراه با شلوار لی و مقنعه مشکی ام پوشیدم و جزوه هایی که برای کلاس ها لازم داشتم رو داخل کوله ام گذاشتم. عطرم رو به مچ دستم زدم و موبایلم رو داخل کیفم گذاشتم.
برگشتم اشپزخونه و رو به ارامش گفتم.
- امروز تا ساعت ۴ دانشگاهم، اومدم بریم بیرون؟ پرهام هم کلاس نداره ۴ نفره میریم.
لبخندی بهم زد و دست شوهرش رو گرفت.
آرامش- اره فکر خوبیه، بریم. نظر تو چیه عزیزم.
جاوید- آره خوبه.
با ذوق گفتم.
- پس فعلا خداحافظ.
این اولین بار بود که با خواهرم بیرون میرفتم و باورم نمیشد آرزوم براورده شده.
- خداحافظ عزیزم.
رو به پرهام گفتم.
- پرهام بلند شو که دیرمون شد.
پرهام- تا کفش بپوشی منم اومدم.
- اوکی.
با همه خداحافظی کردم و کفش هام رو پوشیدم، پرهام و بابا و متین با هم اومدن. بابا پیشونیم رو بوسید و همراه با متین زودتر از ما از خونه برای رفتن به سر کار و رسوندن متین به مدرسه، بیرون رفتن.
- پرهام عجله کن دیگه، استادم خیلی روی به موقع اومدن حساسه.
بهم نزدیک شد و من رو به دیوار پشت سرم چسبوند. صورتش رو با شیطنت بهم نزدیک تر کرد.
با حرص و صدای ارومی گفتم.
- چیکار میکنی پرهام؟ اگر مامان یا آرامش و شوهرش بیان بیرون و ما رو اینطوری ببینن چی؟ بیا بریم دانشگاه.
پرهام به چشم هام خیره شد و گفت.
- فعلا که دارن صبحانه میخورن، دلم برات تنگ شده بود.
اخم هام از هم باز شد و دستم رو پشت کمرش گذاشتم.
- فقط یک شب کنار همدیگه نبودیم.
یک تای ابرو اش رو بالا انداخت و گفت.
- یعنی تو دلت برای من تنگ نشده بود؟
خندیدم و گفتم.
- یکم.
دستش رو زیر مقنعه ام برد و پشت گردنم گذاشتم.
- اما دیشب برای من خیلی سخت گذشت.
لب هام رو به با عطش بوسید، دستم رو دور گردنش حلقه کردم و همراهیش کردم.
سرم رو کمی عقب بردم و گفتم.
- حالا که فکرش رو میکنم دلم برات تنگ شده بود.
خندید، دستش رو روی گونه ام کشید و میخواست دوباره من رو ببوسه که گفتم.
- دانشگاه یادت رفته!
یکم فکر کرد و رفت عقب.
- راست میگی، باشه برای یک وقت دیگه داره دیرمون میشه.
دستم رو گرفت و راه افتادیم، با خنده سرم رو تکون دادم.
سوار ماشین شدیم و به طرف دانشگاه راه افتادیم، اولین بار بود که با هم میرفتیم دانشگاه و استرس این رو داشتم که بقیه دانشجو ها ما رو با هم ببینن و سیل سوالاتشون شروع بشه البته میتونم بهانه بیارم تا لازم نباشه توضیح دیگه ای بدم.
وقتی به دانشگاه رسیدیم سریع پیاده شدم، خداحافظی کردم و به طرف دانشگاه راه افتادم.
انقدر قدم هام تند بود که وقتی به کلاس رسیدم نفس نفس میزدم.
کنار نهال نشستم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا نفسم جا بیاد.
نهال- چیشده دلی؟ کسی دنبالت کرده! خیلی هم دیر نکردی، عجله ات برای چی بود؟
- خوبم، کسی دنبالم نبود فقط از استرس فرار کردم.
نسرین با لحن متعجب گفت.
- از کی فرار کردی؟
- از دید بقیه، اخه با پرهام اومدم.
مانیشا- خوب اومده باشی مشکلش چیه؟
- اگر بقیه میدینمون چی؟
نسرین- اگر نمیخوای کسی بدونه میتونی هزار و یک دلیل الکی بیاری، لازم نبود تا کلاس بدوی!
- هول شدم.
نهال- استاد رادفر دیگه به خُل بودنت ایمان اورد.
مانیشا زد زیر خنده و گفت.
- وای، قیافه متعجبش خیلی باید باحال باشه.
با شنیدن صدای پیامک موبایلم نگاهی به صفحه اش انداختم.
پرهام" نمیدونستم تا این حد کلاست دیر شده!"
سرم رو با خجالت روی میز گذاشتم و بعد از چند ثانیه براش نوشتم.
" گفتم که استادم روی سر وقت رسیدن حساسه، ترسیدم رفته باشه سر کلاس."
پرهام" موفق باشی، بعد از ظهر میبینمت عزیزم."
" فعلا عزیزم."
با اومدن استاد موبایل رو روی سایلت گذاشتم.
تا ساعت ۴ دانشگاه بودم و سوار واحد شدم. وقتی رسیدم خونه مستقیم وارد اتاقم شدم و از خستگی روی تخت خوابیدم.
با احساس دستی که دور کمرم حلقه شد چشم ها رو باز کردم و برگشتم طرفش.
- سلام، خسته نباشید.
پرهام- ممنونم تو هم همینطور عزیزم.
- زود اومدی، من خیلی خسته ام. کلاس هام همه پشت سر هم بود.
- یکم بخواب عزیزم، بیدارت میکنم.
سرم رو به قفسه سینه اش چسبوندم و با لبخند گفتم.
- ممنونم.
سعی کردم بخوابم اما نمیشد، یکم جا به جا شدم و گفتم.
- خوابم نمیاد اما خسته ام. کاملا جوگیر شدم که گفتم همین امروز بریم خرید.
کمرم رو نوازش کرد و گفت.
- نمیشه کنسلش کرد چون خواهرت میخواست حاضر بشه.
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.
- میدونم، منظور منم کنسل کردن رفتنمون نبود. برم دست و صورتم رو بشورم.
- باشه عزیزم.
بلند شدم و رفتم دستشویی بعد از شستن دست و صورتم برگشتم توی اتاق. جلوی کمد مانتوم رو با مانتو ی سبز و شال سبز و سفیدم عوض کردم.
دوباره آرایش کردم و عطر زدم.
- من آماده ام بریم.
از روی تخت بلند شد و با هم از اتاق بیرون رفتیم، آرامش و جاوید هم از اتاقشون بیرون اومدن. با لبخند رفتم طرفش و گفتم.
- اول بریم خرید؟ مامان و بابا سفارشی گفتن براتون هدیه بخرم.
لبخندی بهم زد و گفت.
- لازم به کادو نبود.
- به مناسبت برگشتنت پیشمونه، مگه میشه همینطوری خشک و خالی باشه. تازه عروسیتون هم نبودیم، باید جشن بگیریم.
لبخندش عمیق تر شد، بعد از خداحافظی با مامان و بابا با هم راه افتادیم و سوار ماشین پرهام شدیم.
پرهام- کجا برم دلی؟
یکم فکر کردم، من سلیقه ارامش رو نمیدونستم اما خرید سرویس طلا بهترین گزینه برای هدیه است.
پس بریم پیش شوهر نسرین، قبلا برای خرید نیم ست ام هم رفته بودیم پیششون.
- برو مغازه شوهر نسرین.
- فکر خوبیه، بریم.
مجبور شدیم ماشین رو به خاطر پیدا نکردن جا پارک یکم دور تر پارک کنیم، از ماشین پیاده شدیم و به طرف پاساژ راه افتادیم.
رفتم پیش آرامش و با لبخند گفتم.
- همیشه دوست داشتم باهات برم خرید، خرید رفتن با خواهر یه لذت دیگه ای داری.
ارامش- منم همیشه دوست داشتم یه خواهر داشته باشم. اون مدتی که تنها بودم، نبودن شما رو بیشتر از هر لحظه دیگه ای حس میکردم حتی دوستی هم نداشتم که باهاش درد و دل کنم. روز های خیلی سختی بود.
با لحن بغض الودی به حرفش ادامه داد.
- از طرفی به خاطر اینکه بخشی از حافظه ام رو فراموش کرده بودم خودم رو توی اتاق حبس کرده بودم تا با کسی رو به رو نشم.
نمیدونستم که فراموشی هم گرفته بوده، حتما دوران وحشتناکی بوده. با لحن ناراحتی گفتم.
- بیشتر از ما، تو سختی کشیدی.
سرش رو تکون داد و اشک هاش رو با پشت دست پاک کرد. به شوهرش که کنارش بود نگاه کرد و دستش رو گرفت، لبخندی همراه با عشق بهش زد و گفت.
- اما وقتی جاوید وارد زندگیم شد همه چیز تغییر کرد. اون با عشقی که بهم داشت به من نشون داد زندگی کردن و خوشحال بودن چطوریه. من کنار اون حالم بهتر شد.
از عشقی که بینشون بود لبخند زدم، حداقل شوهر خوبی برای خواهرمه و مشخص بود حرف هاش از ته دله و جاوید خیلی کمکش کرده. شاید انقدر که نشون میده بد نباشه! حداقل برای آرامش که شوهر بدی به نظر نمیاد، فکر نکنم مجبور باشه بیخودی از شوهرش جلومون تعریف کنه.
- خیلی براتون خوشحالم که کنار همدیگه خوشبختید.
جوابم رو با لبخند داد. وارد پاساژ شدیم و بعد از نگاه کردن به ویترین چند تا مغازه به مغازه شوهر نسرین رفتیم.
با دیدن نسرین لبخند زدم، چه خوب که خودش هم بود.
نسرین- سلام دلی چطوری؟
- سلام عزیزم، خوبم. سلام آقا کیوان.
نسرین رو به پرهام حرفش رو ادامه داد.
- سلام استاد خوب هستید؟
پرهام با لحن جدی گفت.
- سلام ممنونم خانم شمس، شما خوب هستید؟
نسرین- بله، ممنونم استاد.
سرم رو به طرف آرامش برگردوندم و گفتم.
- نسرین دوست و هم دانشگاهیم، آقا کیوان هم شوهرشه. نسرین جون، ارامش خواهرم.
نسرین- خواهرته؟ خیلی خوشحال شدم از دیدنتون.
با صدای ارومی گفت.
- نگفته بودی خواهر داری.
لبخند مصنوعی بهش زدم و مثل خودش اروم گفتم.
- بحثش پیش نیومد که بگم.
نسرین- یک روز برنامه بچینیم بعد دانشگاه بریم بیرون، خیلی وقته جایی نرفتیم.
- اوکی، نسرین دنبال یه سرویس طلا ی خوشگلیم.
نسرین لبخندی بهم زد و گفت.
- الان میارم.
سرویس ها رو که اورد ارامش با کمک شوهرش یکیشون رو انتخاب کرد. نگاهی بهش انداختم، خیلی زیبا بود.
وسط گردنبندش یک گل نسبتا بزرگ بود و روی زنجیرش گل های کوچیک تر، قسمت هایی هم به شکل برگ بود و روی گل ها نگین کار شده بود.
کارت رو به نسرین دادم و رمز رو گفتم.
نسرین- مبارکتون باشه.
تشکر کردیم و بعد از گرفتن کارت خداحافظی کردیم و از مغازه بیرون اومدیم.
ارامش رو بغل کردم و گفتم.
- مبارکت باشه عزیزم.
آرامش- ممنونم.
با صدای اروم تری گفت.
- دوستت راجب من میدونست؟
-نه به کسی چیزی نگفتم به جز یکی از دوست های صمیمیم.
آهانی زیر لب گفت و دوباره راه افتادیم.
برای جاوید یه ساعت شیک خریدیم و برای ارامش یک دست مانتو و شلوار جدید.
- برای مانتوت یه شال یا روسری بخریم؟
ارامش- اره بریم.
- یه مغازه توی پاساژ هست که خودمم همیشه از اونجا شال و روسری میخرم، شال ها و روسری هاش خیلی قشنگه.
وارد مغازه شدیم و مشغول دیدن روسری ها شدیم. پرهام و جاوید بیرون مغازه موندن، از اینجا هم مشخص بود که چقدر جاوید نسبت به شنیدن حرف های پرهام بی میله. کلافه نفسم رو بیرون دادم و با حرص نگاهم رو ازشون گرفتم.
معلوم نیست مشکلش چیه!
- از چیزی خوشت اومد؟
ارامش با حواس پرتی نگاهم کرد و گفت.
- نه هنوز.
انگار تمام مدت غرق افکارش بوده. به شالی که ازش خوشم اومده بود اشاره کردم و گفتم.
- این چطوره؟ مانتوت آبیه، این شال بهش میاد.
نگاهی بهش انداخت و گفت.
- آره، همین رو میخرم.
با لبخند گفتم.
- پس منم صورتیش رو برمیدارم.
شال ها رو خریدیم، از پاساژ بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
- بریم بام؟
پرهام سرش رو به نشونه تکون داد.
- فردا هم کلاس داری؟
- آره یکی دارم، ۱۲ تا ۲، صبح زود هم میرم پزشک قانونی.
رفتیم بام و تا شب اون اطراف قدم زدیم، شاممون رو توی رستوران خوردیم و برگشتیم.
مامان- سلام، خوش اومدید.
گونه مامان رو بوسیدم و گفتم.
- ممنونم مامان.
مامان- شام خوردید؟
- آره، سلام بابا.
بابا از فکر بیرون اومد و لبخند کمرنگی بهم زد و جوابم رو داد.
- سلام.
رفتم توی اتاقم و لباسم رو عوض کردم. لبه ی تخت نشستم و مشغول شونه کردن موهام شدم.
موهام رو دم اسبی بستم و رفتم بیرون.
کنار پرهام نشستم و گفتم.
- مامان و بابا کجا هستن؟
- توی اشپزخونه، برای شام منتظرمون مونده بودن.
- کاش بهشون میگفتیم شام رو بیرون میخوریم، خیلی خسته ام، بریم بخوابیم؟
- اره بریم.
به مامان و بابا شب بخیر گفتیم و رفتیم توی اتاقم. روی تخت خوابیدم و به طرف پرهام به پهلو خوابیدم.
- امروز خیلی روز خوبی بود، ارامش هم خیلی خوشحال بود. یکجورایی دلم نمیخواد برگردن استانبول و ایران بمونن.
- خودت هم میدونی ممکن نیست. شوهر خواهرت اصلا ادم اجتماعی نیست و برعکس حس میکنم بیشتر دنبال برگشتن به خونه خودشونه.
- امروز صبح متین هم از دستش عصبانی بود، وقتی رفتارش رو باهات دیدم خیلی عصبی شدم. اگر شوهر آرامش نبود سکوت نمیکردم، آرامش خیلی به شوهرش وابسته است. اخه عاشق چی جاوید شده؟ شاید همونطور که گفتی ادم اجتماعی نباشه، از ما هم خوشش نمیاد اما بازم خیلی رفتار هاش روی مخه. لازم نیست انقدر تند برخورد کنه.
- اینکه وابسته شوهرشه دور از ذهن نیست، خواهرت سال ها تنها بوده و تنها کسی که واقعا کنارش بوده شوهرشه.
کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم.
- آرامش رو تازه پیدا کردیم واقعا نمیخوام اوقات تلخی کنم یا شوهرش رو قضاوت کنم اما...
نفس عمیقی کشیدم و حرفم رو ادامه دادم.
-فقط امیدوارم مشکلی پیش نیاد، یکم نگرانم.
- راجب چی؟
- راجب اینکه بابا خیلی توی فکره، حتما دنبال اینکه متوجه بشه شوهر آرامش کیه. یادته که چقدر قبل از عقدمون سختگیری کردن، کلی استرس داشتم تو هم که گفتی شوهرش مشکوکه اگر واقعا چیزی رو مخفی کنن و دعوا راه بیوفته چی؟ مطمئنم برای ارامش سختگیری بیشتری دارن چون بعد از این همه مدت برگشته پیشمون.
- حتی اگر ریگی به کفش شوهر خواهرت باشه فکر نکنم دعوای شدیدی بشه، مادرت خیلی زن با سیاستیه و همینطور یک مادر که نمیخواد برای دخترش مشکلی پیش بیاد. خودت هم میدونی اگر مادرت بخواد، مشکل رو بدون دعوا به نفع خودش حل میکنه.
خودم رو به طرفش کشیدم و دستم رو دور کمرش حلقه کردم.
- تو هم از جاوید خوشت نمیاد درسته؟
- نه، حس خنثی ای دارم.
- بهتره بخوابیم، فردا هم صبح زود باید بلند بشی.
پیشونیم رو بوسید و گفت.
- شب بخیر عزیزم.
با لبخند گفتم.
- شب بخیر عشقم.
انقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد.
با احساس تکون های تخت چشم هام رو باز کردم و گفتم.
- بیداری؟
پرهام- آره، تو بخواب عزیزم.
به پهلو خوابیدم، از پشت کاملا بهم چسبید و دستم رو گرفت. نفس هاش رو کنار گوشم میشنیدم.
سعی کردم بخوابم اما نفس های گرمش که به لاله گوشم میخورد نمیزاشت. اون وقت میگه من بخوابم!
انگشتم رو بین انگشت هاش قفل کردم.
- معذرت میخوام که بیدارت کردم.
- اشکالی نداره عزیزم، منم دیگه خوابم نمیاد.
بدنش خیلی گرم بود و از نوازش دستم متوجه شدم که چرا نتونسته بخوابه.
به ساعت روی میزم نگاه کردم، هنوز یک ساعت و نیم تا زنگ ساعت مونده بود.
موهام رو کنار زد و روی لاله گوشم رو بوسید، سینه ام رو از روی لباس توی دستش گرفت و فشرد.
زبونش رو روی لاله زبونم کشید و دستش رو نوازش وار به حرکت در اورد.
برگشتم طرفش و به چشم هاش خیره شدم. دستم رو پشت گردنش گذاشتم و با سر انگشت هام گردن و صورتش رو نوازش کردم.
نگاهش به لب هام بود. سرم رو توی گودی گردنش فرو بردم، بوسه آرومی بهش زدم. و بوی عطرش رو به ریه هام فرستادم.
دستم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم و رابطه های قبلیمون رو به یاداوردم تا بتونم کار هایی که برای تحریکم انجام میداد رو براش تکرار کنم.
پوست گردنش رو بین لب هام گرفتم و بوسیدم.
سرم رو بلند کردم و به چشم هاش خیره شدم. من رو بیشتر توی بغلش کشید و لب هام رو با عطش بوسید.
روم خیمه زد و لب پایینم رو میمکید. دستم رو دور گردنش حلقه کردم و چشم هام رو بستم.
- خیلی دوستت دارم خوشگلم.
- منم همینطور عشقم.
به بوسیدن همدیگه ادامه دادیم. از روم کنار رفت و لباسم رو از تنم در اورد، روی استخوان ترقوه ام رو بوسید و قسمت بالای سینه ام رو مکید. دستش رو پشت کمرم برد و قفل لباس زیرم رو باز کرد و از تنم در اورد. من رو روی تخت خوابوند و دست هام رو بالای سرم برد. با دست دیگه اش سینه ام رو میمالید و با نوک سینه ام بازی میکرد. زبونش رو روی نوک سینه ام کشید و مکید. ناله آرومی کردم، دستش رو داخل شلوارم برد و واژنم رو نوازش کرد.
ناله هام بیشتر شد، میخواستم دستم رو جلوی دهنم بگیرم تا جلوی ناله هام رو بگیرم اما نزاشت دستم رو پایین بیارم و روی صورتم خم شد.
نفس های گرمش که توی صورتم پخش میشد حالم رو بیشتر از قبل دگرگون میکرد.
انگشتش رو واردم کرد و قربون صدقه ام رفت.
دستش رو عقب برد و شلوار و لباس زیرم رو از پام در اورد میخواست لباسش رو در بیاره که از روی تخت نشستم و دستش رو گرفتم.
با تعجب نگاهم کرد، لب هام رو روی هم فشردم تا از دیدن قیافه اش خنده ام نگیره.
برای اینکه راحت تر باشم روی زانو هام نشستم و لباسش رو از تنش در اوردم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو توی بغلش کشید.
خودم رو کاملا بهش چسبوندم، از نگاهش بهم خجالت کشیدم و میخواستم ازش فاصله بگیرم که نزاشت.
- ازم دور نشو دلارام من. چرا خجالت کشیدی؟ این کار هات برام لذت بخشه.
سرم رو روی شونه اش گذاشتم و پشتش رو نوازش کردم.
- خوشگلم من دیگه تحمل ندارم.
کمکش کردم شلوار و لباس زیرش رو در بیاره، دستم رو گرفت و به طرف آلتش برد. توی دستم گرفتمش، لب هام رو روی لب هاش گذاشتم و دستم رو عقب و جلو کردم. با عطش بیشتری لب هام رو بوسید و من رو روی تخت خوابوند.
از داخل جیب شلوارش کاندوم رو برداشت و بازش کرد.
با تعجب نگاهش کردم، پرهام همیشه کاندوم همراه خودش داره! باورم نمیشه حتی امشب هم همراه خودش کاندوم اورده.
آلتش رو چند بار روی واژنم کشید و وارد کرد. از دردش لب پایینم رو گاز گرفتم، خودش رو توم عقب و جلو میکرد و با صدای ارومی قربون صدقه ام میرفت.
جفتمون که آروم شدیم از روم کنار رفت و کنارم دراز کشید. من رو توی بغلش گرفت و گونه ام رو طولانی بوسید.
- ممنونم خوشگلم.
سرم رو به قفسه سینه اش چسبوندم و زیر لب ازش تشکر کردم. حالا باید ملافه ام چیکار میکرد! چه بهانه ای بیارم برای عوض کردنش؟ سرم رو با خجالت توی قفسه سینه اش مخفی کردم. کاش میرفتیم خونمون.
پرهام پتو رو رومون کشید، حالا بعدا براش یه فکری میکنم. با شنیدن صدای اروم پرهام که داشت صدام میزنه چشم هام رو باز کردم.
- دلارام، من قبل از رفتن به سر کار باید برم حموم.
با حواس پرتی گفتم.
- خوب برو.
- عشق حواس پرتم، منظورم اینکه حوله ندارم.
نگاهش کردم و گفتم.
- لباس همراه خودت اوردی؟
- اره از خونه یه دست لباس اوردم که برای امروز صبح لباس هام رو عوض کنم، حوله اضافه نداری؟
دستم رو روی بالای پتو گذاشتم و لباسم رو از پایین تخت برداشتم. نگاه پرهام رو که روی خودم دیدم با حرص گفتم.
- میخوام لباسم رو عوض کنم.
خودش رو به طرفم کشید و روی صورتم خم شد.
- من که بار ها دیدمت.
دستم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم و به عقب هولش دادم.
- چه ربطی داره!
دستم رو گرفت و لب هاش رو روی لب هام گذاشت. ارنجم رو تکیه گاه بدنم قرار دادم و بعد از چند ثانیه همراهیش کردم.
سرش رو عقب برد و با شیطنت نگاهم کرد، دستم رو روی گونه اش گذاشتم و صورتش رو نوازش کردم.
- حالا میزاری برم حوله برات پیدا کنم؟ باید دستشویی هم برم.
عقب رفت و گفت.
- باشه.
لباسم رو پوشیدم و رفتم دستشویی و برگشتم.
حوله مسافرتی سبز آبی جدیدی که گرفته بودم تا با قبلیه عوض کنم رو بهش دادم.
- تنها حوله نویی که دارم همینه.
پیشونیم رو بوسید و گفت.
- ممنونم عزیزم.
به طرف تخت رفتم و خوابیدم.
****
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و پتو رو کنار زدم. کش و قوسی به بدنم دادم و از اتاق رفتم بیرون. بعد از رفتن به دستشویی رفتم توی اشپزخونه و پشت میز نشستم.
با دیدن اخم مامان با تعجب پرسیدم.
- مامان چیزی شده؟
- نه.
خیلی عصبانی بود، میدونستم اگر بیشتر برای فهمیدن ماجرا اصرار کنم از عصبانیت سرم داد میزنه. برای خودم چایی ریختم و پنیر و سفره رو برداشتم. کنارم نشست و گفت.
- دلارام از بعد از خرید، آرامش همش توی خونه است یا با شوهرش میره بیرون.
با تعجی نگاهش کردم، مستقیم تر از این نمیتونست بهم بگه چرا با ارامش نمیرم بیرون.
- چشم مامان، امروز بهش میگم بریم بیرون. خودمم کلاس ندارم.
لبخندی بهم زد و گفت.
- مرسی دخترم.
- قبل اینکه بلند شه دستش رو گرفتم و چشم هام رو ریز کردم.
- مامان اتفاقی افتاده مگه نه؟
با لحن کلافه ای گفت.
- گفتم که نه دلارام، کار دارم. مگه ظهر ناهار نمیخواید؟ بزار برم ناهارم رو درست کنم.
دستش رو ول کردم و بهش نگاه کردم. صبحانه ام رو خوردم و رفتم بیرون، یکجورایی مامان راست میگفت بیشتر از یک هفته بود که ارامش اومده بود اما به جز همون یکبار نشد که با هم بریم بیرون و کل وقتمون رو توی خونه میگذروندیم.
با دیدن آرامش گفتم.
- صبح بخیر.
- صبح بخیر عزیزم.
- امروز بریم بیرون؟
- باشه بریم، بعد از صبحانه یا بعد از ظهر؟
- بعد از ظهر الان که گرمه.
- اوکی، من برم صبحانه بخورم.
ارامش که رفت کانال تلویزیون رو عوض کردم و وقتی دیدم چیزی نمیده موبایلم رو برداشتم و مشغول چت با مانیشا و نهال شدم.
بعد از خوردن ناهار با متین، سه نفری منچ بازی کردیم بعد هم حاضر شدیم و رفتیم بیرون.
از ابمیوه فروشی برای آرامش اب پرتقال و خودمم شربت خاکشیر گرفتم و پیاده راه افتادیم.
با دیدن قیافه نگرانش پرسیدم.
- چرا انقدر نگرانی؟
- نمیدونم یکدفعه دلشوره گرفتم.
دستش رو گرفتم، بازم استرس دوری از شوهرش رو داره؟ حق هم داره، مامان از صبح عجیب بود و نگاه های عصبیش روی جاوید بود. خودم رو به ندونستن زدم و پرسیدم.
- نگران چیزی هستی؟ مگه بار اولیه که بدون شوهرت جایی میری؟ خیلی به هم وابسته هستید ها!
- نه به خاطر نیومدن جاوید همراهمون نیست.
دستش رو که برای درست کردن شالش بالا اورد تازه متوجه متن حکاکی شده روی انگشتر ازدواجش شدم، دست رو گرفتم و دیدم اسم جاوید روی انگشترش نوشته شده.
- چه بامزه، روی حلقه ات اسم شوهرت حکاکی شده، روی حلقه اونم اسم تو نوشته شده؟
لبخندی بهم زد و گفت.
- اره، هر دفعه با دیدنش غم هام رو فراموش میکنم و لبخند میزنم. عشق بین من و جاوید نه تنها روی حلقه بلکه روی قلب هامون هم حک شده.
چه قشنگ، سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و به راهمون ادامه دادیم.
- نزدیک اینجا یه پارک هست بریم توی پلرک قدم بزنیم. بار اولیه که دوتایی بیرون اومدیم دلم نمیاد زود برگردیم.
آرامش- پرهام هم قرار بود بعد از ظهر بیاد پیش ما؟
- نه گفت شب میاد و فکر کنم رفته باشه خونه، نمیدونم شاید هم اومده باشه. انقدر به خونه فکر نکن چند ساعت با هم اومدیم بیرون ها، میخوای برگردیم؟
- نه. دلارام یک چیزی هست که میخوام بهت بگم اما به مامان و بابا نگی ها، میخوام بعدا سورپرایزشون کنم.
کنجکاو نگاهش کردم، چی میخواد بگه؟ به شوخی و همراه با خنده گفتم.
- چیشده؟ نکنه دارم خاله میشم؟
ایستاد و با خنده گفت.
- آره.
منم ایستادم و چند ثانیه ای خیره بهش موندم. واقعا داشتم خاله میشدم؟ با خوشحالی بغلش کردم.
بعد از خبر برگشتنش این بهترین خبری بود که از خواهرم شنیدم.
با خنده گفتم.
- وای حامله ای، دارم خاله میشم. خیلی خیلی خوشحالم. باید زودتر به مامان و بابا هم بگیم، چند وقتته؟
خندید و گفت.
- انقدر محکم بغلم نکن دارم خفه میشم. فکر کنم تازه دو هفته است.
از توی بغلش بیرون اومدم و گفتم.
- معذرت میخوام خیلی ذوق زده شدم.
با محبت نگاهش کردم و اشک توی چشم هام جمع شد.
- عزیزم، داری مامان میشی. مبارک باشه.
آرامش- ممنونم عزیزم.
با صدای زنگ موبایلش با لبخند جواب داد.
- جانم عزیزم؟
لبخندش کمرنگ شد و با لحنی پر از استرس پرسید.
- چیزی شده؟
نمیدونم پشت خط بهش چی گفت که در جواب متعجب گفت.
- باشه اما...
نگاهی به صفحه خاموش گوشیش انداخت.
- چیشده آرامش؟
مضطرب گفت.
- باید برم.
- کجا؟
- نمیدونم، بعدا بهت زنگ میزنم.
تاکسی گرفت و رفت. یعنی چه اتفاقی افتاده؟ منم با تاکسی برگشتم خونه اما با دیدن حال مامان و دیدن وضعیت به هم ریخته خونه متعجب و ترسیده جلوی در ایستادم.
مامام با فریاد گفت.
- اون مرد رو زنده نمیزارم، نمیزارم دیگه به دخترم نزدیک بشه. اگر پیداش کنم میدونم چه بلایی سرش بیارم.
با دیدن من از عصبانیت صورتش قرمز شد. ترسیده نگاهی به بابا انداختم، حال اونم بهتر از مامان نبود. اینجا چه خبره؟
مامان- آرامش کجاست؟
- شوهرش زنگ زد بهش، اونم رفت پیشش اینجا چه خبره؟
روی مبل نشست و زیر لب یه چیزی گفت که درست متوجه اش نشدم، رفتم توی اشپزخونه و با یک لیوان اب برگشتم.
- قربونت برم اخه چی شده؟ تروخدا حرص نخور دوباره حالت بد میشه.
مامان با صورت خیس از اشک رو به بابا گفت.
- اون دخترم رو دوباره ازم دور میکنه ارسلان.
بابا با لحن عصبانی گفت.
- من نمیزارم پاش رو از کرج بیرون بزاره، نمیزارم دخترمون پیشش بمونه.
داشتن درباره ارامش صحبت میکردن؟ مگه چیشده؟ چرا از اینجا رفتن؟ قلبم با دیدن حالشون فشرده شد. چرا حرفی نمیزنن که منم متوجه بشم چه اتفاقی افتاده!
مامان خیلی بی تابی میکرد، نمیدونم داره به چی فکر میکنه اما انگار دعوایی بین جاوید و مامان شروع شده بود.
پس به خاطر این مامان اصرار داشت با ارامش برم بیرون؟ میخواست با شوهر آرامش صحبت کنه.
یعنی قراره برگردن استانبول؟ دیگه خواهرم رو نمیدیدم؟ بغض توی گلوم هر لحظه سنگین تر میشد.
اما آرامش حامله بود، استرس براش خوب نیست.
- بابا مگه شوهر آرامش چیکار کرده؟
مامان- بدتر از اینکه یه قاچاقچیه و دخترم رو هم شریک جرمش کرده چیه؟ اگر پیشش بمونه دخترم رو به کشتن میده. نمیزارم ارسلان، باید همین الان دست به کار بشیم و بریم دنبالشون بگردیم. هر لحظه ای که از دست میدیم انگار که یه تیگه از قلبم رو دارن ازم میگیرن و له میکنن.
بابا رو بغل کرد و با ناراحتی و بغض گفت.
- دخترمون ارسلان، اگر بلایی سرش بیاره چی؟
هنوز توی شوک حرف های مامان بودم، جاوید یه قاچاقچیه؟ آرامش با یه قاچاقچی ازدواج کرده؟ ناباورانه به رو به رو خیره شدم و روی مبل نشستم.
حالا که بیشتر دفت میکنم بهش میومد قاجاقچی باشه، نکنه آرامش رو مجبور کرده باشه باهاش ازدواج کنه؟
وای خدای من. الان آرامش در چه حالیه؟ حالش خوبه! چرا زودتر متوجه اش نشدیم!؟ اگر مامان زودتر بهم میگفت عمرا میزاشتم بره. سرم رو بین دست هام گرفتم و قطرات اشکم از گوشه چشمم اروم روی گونه ام جاری شد.
پس کی این کابوس تموم میشه؟
رفتم توی اتاقم و موبایلم رو برداشتم، به پرهام زنگ زدم و بهش ماجرا جاوید رو گفتم.
**
با استرس به پرهام نگاه کردم که داشت با بابا صحبت میکرد.
پرهام- خودتون به بابا جریان رو گفتید دیگه، نگران نباشید پیداشون میکنید.
پشت مامان رو ماساژ دادم و متین هم نگران به من و مامان نگاه میکرد.
مامان- فقط من این مرد رو پیدا کنم، طلاق ارامش رو ازش میگیرم. نمیزارم زنده از ایران بیرون بره. معلوم نیست با چه نقشه ای وارد زندگی آرامش من شده و اعتمادش رو جلب کرده.
- مامان از کجا میدونی نقشه بوده؟ اخه بازیگر که نیستن دیدی چقدر عاشق همدیگه هستن.
دستم رو پس زد و با عصبانیت گفت.
- تو هیچی نگو دلارام، خواهرت داره زندگیش نابود میشه تو طرف اون عوضی رو میگیری؟ کم سختی کشیده که اسیر یکی عین اون عوضی هم شده. اصلا میدونی چه خطری خواهرت رو تهدید میکنه؟
- اخه مامان یه چیز مهمیه که شما نمیدونید، یک لحظه گوش کن.
از روی مبل بلند شد و با اخم گفت.
- دیگه نمیخوام چیزی بشنوم دلارام.
با ناراحتی به مامان نگاه کردم. اخه مامان تو که نمیدونی، آرامش بارداره و مطمئنم نمیخواد از شوهرش جدا بشه.
با استرس به ارامش پیام دادم اما جوابم رو نمیداد.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید