رمان سرآغاز چشمانت 11 - اینفو
طالع بینی

رمان سرآغاز چشمانت 11


ناخوداگاه خنده ام گرفت اما سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم، خداروشکر همراهش بود اصلا دوست نداشتم به این زودی ها حامله بشم.
برگشت پیشم و موهام رو نوازش کرد.
- نمیخوای فعلا بچه دار بشیم درسته؟
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و به طرف خودم کشیدم. به لب هاش خیره شدم و گفتم.
- اره، باشه وقتی که جفتمون سرش به تفاهم برسیم.
لب هام رو کوتاه بوسید و التش رو واردم کرد.‌
جفتمون رو اروم شدیم کنارم دراز کشید و من رو توی بغلش کشید.
- ممنونم دلارام من.
- منم ممنونم عشقم.
بلند شدم و بلوزش رو از کنار تخت برداشتم و پوشیدم. رفتم دستشویی و برگشتم پیشش. کنارش دراز کشیدم و خودم رو به طرفش کشیدم، من رو توی بغلش گرفت.
با صدای ارومی گفتم.
- شب بخیر.
- شب بخیر عسلم.‌
چشم هام رو بستم و خوابم برد.
***
اخرین چمدون هم توی ماشین گذاشتیم و سوار ماشین شدیم.
- هنوز نمیخوای بگی قراره کجا بریم؟
- قراره روز اخر توی یه هتل دیگه بمونیم، از اینجا یکم دوره اما مطمئنم ازش خوشت میاد.
سوالی نگاهش کردم، یه هتل دیگه؟ کلی ازش سوال داشتم اما بهتره صبر کنم تا برسیم.
بعد از چند ساعت توی راه بودن وقتی ماشین ایستاد با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم، عجب جنگل قشنگی بود.
از ماشین پیاده شدیم، قراره بود اینجا بمونیم!
پرهام- یکم اون طرف تر یه هتل جنگلی خیلی قشنگه، امشب رو اینجا میمونیم و فردا برمیگردیم کرج.
هتل توی جنگل؟! با ذوق به اطراف نگاه کردم. انقدر فضای اطرافم قشنگ بود که دلم نمیخواست هیچ وقت از اینجا برم.
پرهام که ذوق من رو دید لبخندی بهم زد و چمدون ها رو برداشت.
- نمیدونم اینجا پارکینگ هم داره یا نه!
در صندق عقب رو بست و گفت.
- اول بریم کلبه رو تحویل بگیریم، بعدا چمدون ها رو میارم و اگر پارکینگی هم داشته باشه ماشین رو هم یکدفعه میارم.‌
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و راه افتادیم.
- این اطراف یه رودخونه هم هست.
لبخندی زدم و گفتم.
- اینجا عین بهشت میمونه.
دستم رو به گرمی فشرد، ورودی هتل یه پل چوبی داشت و مسیر بعد از اون پر از سنگ ریزه بود.
کلبه های چوبی زیادی اطرافمون بود، اصلا نمیدوستم همچین کلبه هایی هم این اطراف هست!
بعد از صحبت با مسئول اونجا کلید کلبه رو گرفتیم و دنبال پرهام رفتم.
شنیدن صدای پرنده ها خیلی لذت بخش و ارامش بخش بود. چند نفر رو هم اون اطراف دیدم، چیز جالبی که سر راهمون دیدم مجسمه کچی دستی بود که انگار از دل خاک بیرون زده و درختی که وسط اون دست بود جالب ترش کرده بود.
با کلید در کلبه رو باز کرد و وارد شدیم.


نگاهی به اطراف انداختم. نمای فضای داخل هم چوبی بود، یک میز مربعی شکل وسط کلبه بود و در طرف دیگر تلویزیون. طرف چپ کلبه هم حموم و دستشویی، تخت دونفره درست کنار پنجره بود. حتی از تصور اینکه صبح که از خواب بلند میشم اولین چیزی که میبینم طبیعت محشره اطرافمونه هم ذوق زده میشدم.
پرهام- چطوره؟
با خوشحالی پریدم بغلش و گفتم.
- اینجا خیلی قشنگه، ممنونم پرهامم. واقعا سورپرایز شدم.
بغلم کرد و از روی زمین بلندم کرد. با خنده و عشق نگاهش کردن.
- عاشقتم.
پرهام- منم همینطور عسلم.
من رو روی زمین گذاشت و گفت
- میرم بپرسم پارکینگ اینجا کجاست.
- اگر برای اوردن چمدون ها کمک خواستی بهم زنگ بزن.
- نمیخواد عزیزم.
دیگه چیزی بهش نگفتم و رفت. لبه ی تخت نشستم و از پنجره به بیرون نگاه کردم، واقعا منظره عالی بود. خیلی دوست داشتم زودتر رودخونه ای که پرهام ازش حرف میزد رو هم ببینم. چند دقیقه ای گذشت و رفتم بیرون. با دیدن پرهام رفتم طرفش و کمکش کردم.
خسته روی تخت نشست و دستی به گردنش کشید، کنارش نشستم و گفتم.
- میخوای شونه هات رو ماساژ بدم؟
لبخندی بهم زد و گفت.
- چرا نخوام عسلم!
گونه اش رو طولانی بوسیدم، پشتش نشستم و مشغول ماساژ دادن شونه هاش شدم. مامان همیشه شونه های بابا رو ماساژ میداد منم ازش یاد گرفته بودم و بعضی وقت ها من شونه های بابا رو ماساژ میدادم.‌
- بریم بیرون پیاده روی یا خسته ای عزیزم؟
- میخوای بریم‌ رودخونه؟
با ذوق گفتم.
- اره.
- باشه بریم اما قبلش یکم استراحت کنیم.
- باشه.
دستم رو گرفت و بوسه ای روی دستم نشوند.
- دستت درد نکنه عسلم.
لبخندی بهش زدم و گفتم.
- خواهش میکنم عشقم.
من رو به طرف خودش کشید و افتادم توی بغلش.
- میدونستی جای تو اینجاست دلارام.
خندیدم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
- میدونم.
گردنش رو کوتاه بوسیدم که گفت.
- میخوای شیطونی کنی دلارام من!
با خنده گفتم.
- نه.
با لحن شیطونی گفت.
- مطمئنی؟
قبل از اینکه بگم اره شروع به قلقک دادنم کرد. جیغ نسبتا بلندی کشیدم و زدم زیر خنده، دست از قلقلک دادنم برداشت شالم رو کنار زد و سرش رو توی گودی گردنم فرو برد.
بوسه های ریزی به گردنم زد و لب هاش رو روی لب هام گذاشت. دستم رو بین موهاش بردم و همراهیش کردم.
سرش رو عقب برد و گفت.
- همین که کنارمی خستگیم در میره، یکم میخوابیم بعد میریم.
- چشم.
پیشونیم رو بوسید، مانتو و شالم رو در اوردم و کنارش روی تخت دراز کشیدم. یک ساعتی خوابیدیم و برای پیاده روی رفتیم بیرون.
کنار رودخونه که رسیدیم چند تا عکس گرفتیم و برای ناهار به رستوران هتل رفتیم.‌


تا شب اونجا موندیم و فردا ساعت ۸ صبح برگشتیم کرج.
****
بعد از رفتن استاد کتاب رو بستم و خسته به نهال و مانیشا نگاه کردم.
- خیلی خسته شدم، بریم نمازخونه؟
مانیشا با صدای آروم و لحن شیطونی گفت.
- در عوضش ساعت بعدی حسابی خستگیت در میره، با استاد رادفر داریم.
ناخوداگاه لبخندی زدم ولی سریع لبخندم رو جمع کردم و گفتم.
- بیاید بریم نمازخونه، جدی خوابم میاد.
نهال با لحنی که خنده توش موج میزد گفت.
- باشه بریم.
از کلاس رفتیم بیرون و داشتیم از راه پله پایین میرفتیم که پرهام رو دیدیم.
نسرین- سلام استاد.
- سلام خسته نباشید.
لبخندی زد و بعد از تشکر رفت. عین همیشه توی دانشگاه جدی بود. صبح ها که میرفت سر کار واقعا دلم براش تنگ میشد، مخصوصا روز هایی که ظهر ها کلاس داشت و تا بعد از ظهر نمیدیدمش.
رفتیم توی نمازخونه و انقدر خسته بودم که همونجا دراز کشیدم. به خاطر درست کردن ناهار، صبح زودتر بیدار شده بودم و الان به شدت خوابم میومد.‌
مانیشا- امروز با پرهام برمیگردی خونه؟ میخواستم بگم اگر میتونی بریم بیرون.
- باشه بریم‌. پرهام امروز یه کلاس دیگه هم داره، بهش میگم بعد کلاس بریم.
تا کلاس بعدی اونجا موندیم و رفتیم سر کلاس. بیشتر کلاس درباره حلقه ازدواجی که دست پرهام بود صحبت میکردن، انگار بعضی از دانشجو ها تازه متوجه اش شده بودن.
بیتوجه نگاهی به جزوه هایی که تازه دیروز فتوکپی کردم انداختم، خیلی از کلاس عقب تر بودم.
با اومدن پرهام صحبت ها قطع شد و به احترامش بلند شدیم.
پرهام- سلام، بفرمایید.
نیم نگاهی بهم انداخت و شروع کرد به درس دادن. دلم میخواست سر کلاسش شیطینت کنم اما جلوی خودم رو گرفتم.
بعد از تموم شدن کلاس گفت.
- خسته نباشید میتونید برید.
دانشجو ها با تشکر و خسته نباشید از کلاس بیرون رفتن‌.
رو به مانیشا گفتم.
- چند دقیقه دیگه میام.
دنبال پرهام رفتم و گفتم.
- استاد میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
نگاهی به اطرافمون انداخت و گفت.
- البته همراهم بیاید.
بعد از پرهام وارد اتاق اساتید شدم و در رو بستم.
پشت میز نشست و با لبخند گفت.
- جانم دلارام من.
از این تغییر رفتارش لبخند زدم و دلم براش ضعف رفت، دستم رو لبه ی میزش گذاشتم و گفتم.‌
- اول از همه خسته نباشید عشقم.
- ممنونم، همچنین. تو هم از صبح سر کلاس بودی.
لبخندی همراه با عشق بهش زدم و به طرفش خم شدم.
- میخوام با دوست هام قبل از رفتن به خونه یکم دور بزنم، خواستم بهت اطلاع بدم‌.
- باشه برو عسلم، پس ناهارت هم با دوست هات بخور من ممکنه دیر بیام.‌
لبخندی بهش زدم و میزش رو دور زدم.


- صبح ناهار پختم و خونه میخورم، تو دیر میای گرسنه ات میشه یه ساندویچ سفارش بده برات بیارن.
گونه ام رو اروم کشید و گفت.
- بدون تو که چیزی از گلوم پایین نمیره عسلم.
گونه اش رو بوسیدم و گفتم.
- حالا یه چیزی بخور، برات غذا سفارش بدم؟
- نمیخواد، میرم سلف.
- باشه عزیزم، پس من دیگه برم.
با هم به طرف در راه افتادیم، ایستادم و با شیطنت نگاهش کردم.
ایستاد و سوالی نگاهم کرد.
- چیزی رو فراموش نکردی؟ من خیلی دلم برات تنگ شده بود ها.
اروم خندید و میخواست گونه ام رو ببوسه که دستم رو دور گردنش حلقه کردم و لب هام رو روی لب هاش گذاشت.
من رو به دیوار پشت سرم چسبوند و با عطش همراهیم کرد. لبخندی زدم، از عشقی که بینمون بود خیلی احساس غرور و لذت داشتم. وقتی کنارم بود انگار هیچ غمی توی دنیا نبود.
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت.
- شیطون دوست داشتنی من.
دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم و لبخند زدم.
- توی خونه میبینمت نفسم.
- باشه عسلم فعلا.
با دستمال رژ لبی که روی لب هاش مونده بود رو پاک کرد و رفت. منم رژ ام رو پاک کردم و با لبخند به طرف دستشویی راه افتادم.
رژ لبم رو دوباره زدم و به مانیشا زنگ‌ زدم اما جواب نداد. موبایلم رو داخل کیفم گذاشتم، به طرف خروجی که برگشتم آوا رو دیدم که داشت چپ چپ نگاهم میکرد. میخواستم بیتوجه از کنارش رد بشم که گفت.
- تو یک زن شوهر داری اما با استادتم رابطه داری. از اول هم مشخص بود ادم خائنی هستی، موندم چطور یک زمانی طاها ازت خوشش میومد.
ایستادم و نگاه تیزی بهش انداختم.
پوزخندی زدم و گفتم.
- اصلا نمیدونم راجب چی داری صحبت میکنی!
نگاهی همراه با نفرت بهش انداختم و ادامه دادم.
- تنها کسی که از اول مشخص بود اویزون رابطه بقیه است تویی. برعکس تو من میدونم‌ احترام و وفاداری توی رابطه یعنی چی. نمیدونم این افکار پوچ رو از کجا آوردی اما بهتره به خودت بیای قبل از اینکه من سر جات بشیندونمت، الان هم هیچ وظیفه ای ندارم که بهت چیزی رو توضیح بدم. تو هنوز هم داری از گذشته ها میسوزی!؟
انگشتر ازدواجم رو بهش نشون دادم و با لحن سردی گفتم.
- محض اطلاعِت من عاشقانه شوهرم رو دوست داری پس حتی به اشتباه هم اسم اون مردک نحس رو جلوی من نیار چون توی هیچ کدوم از موارد انگشت کوچیکه اش هم به حساب نمیاد. من حتی به فکرمم نمیرسه به شوهرم خیانت کنم.‌
پوزخنده عصبی زدم و رفتم بیرون. حتی ارزش نداشت که به خاطرش عصبی بشم. از دانشگاه بیرون رفتم و سوار ماشین مانیشا شدم.
اما نمیدونم چرا استرس داشتم.


امیدوارم دیگه روی اعصابم راه نره و پرهام هم متوجه چیزی نشه که حرف طاها وسط کشیده بشه. کاش زودتر کارشناسیم تموم بشه بلکه از شر آوا و طاها راحت بشم، چرا آوا بعد از این همه مدت بیخیال نمیشد؟! حتی نفرتش ازم هم از قبل بیشتر شده بود. باز خوبه طاها رو توی دانشگاه نمیبینیم وگرنه بیشتر باید حرص میخوردم.
دستم رو از عصبانیت مشت کردم و شروع کردم پوست لبم رو چویدن. دختره ی پرروِ روی مخ، چی پیش خودش فکر کرده!!! فضول، یعنی به خاطر چهار تا فضول نمیتونستم کنار پرهام باشم! دلم میخواست آوا رو خفه کنم.
نهال- چیشده دلی؟ چرا انقدر عصبی؟!
- آوا رو موقع اومدن دیدم.
مانیشا گوش هاش رو تیز کرد و همینطور که حواسش به رانندگیش بود گفت.
- خوب؟
- هیچی، چرت و پرت میگفت. فهمید من و پرهام با هم صمیمی تر از یه استاد و دانشجو معمولی هستیم. دختره ی نکبت انگار بیکاره فقط جاسوسی من رو میکنه! همش باید با حرف هاش عصبیم کنه. حرف هاش برای من مهم نیست اما نگرانم که توی دانشگاه شایعه درست کنه، نمیخوام حرف طاها وسط بیاد و پرهام ناراحت بشه.
نسرین- پس چرا زودتر نگفتی، همونجا باید حسابش رو میرسیدیم. مانیشا برگرد دانشگاه دانشگاه، مشکل این دختره همین امروز باید حل بشه. همین مونده پشتت حرف بزنن، با استاد رادفر راجبش صحبت کن بهتر از اینکه یکدفعه بفهمه آوا چه حرف هایی بهت زده.
با عصبانیت گفتم.
- چی بهش بگم اخه؟ که آوا توی چشم هام نگاه کرد و گفت با استادم رابطه دارم!؟ استادی که شوهر قانونی و شرعی منه. مجبور نیستم به همه ی دانشگاه توضیح بدم با پرهام ازدواج کردم، به کسی چه ربطی داره. این حرف ها رو زده چون هنوز بعد از یک سال داره میسوزه، نمیتونه متوجه بشه من دیگه ازدواج کردم. فکر کرده همه عین خودش لوستر زندگی بقیه هستن. من هم جوابش رو دادم به خاطر یه حرف مسخره آرامش زندگیم رو به هم نمیزنم که پس فردا پرهام برام اخم کنه، این ماجرا ها مال گذشته هاست دلم نمیخواد حتی اسمش هم دیگه توی زندگیم برده بشه.
نهال- فکر نکنم استاد رادفر برخورد غیر منطقی داشته باشه! اما بازم هر طور خودت بخوای عزیزم، حق داری نخوای درباره گذشته صحبت کنی.
مانیشا- اوکی دلی، بزار این دختره رو دوباره ببینیم حسابش رو میرسیم. بریم یه چیزی بخوریم از فکرش در بیایم؟
- بریم.
به نسرین نگاه کردم و با پشیمونی گفتم.
- ببخشید صدام رو بالا بردم، آخه آوا خیلی عصبیم کرده بود. شما سه تا عین خواهر های من هستید.
دستم رو به گرمی فشرد و لبخند مهربونی زد.
- اشکالی نداره دلی. حق داری، درکت میکنم. اما بیا فعلا راجبش حرفی نزنیم و خوش بگذرونیم.


سرم رو به نشونه تایید تکون دادم، نسرین راست میگفت هر چی بیشتر بهش فکر کنم بیشتر عصبی تر میشدم. رفتیم پارک و یکم توی پارک دور زدیم و بعد رفتم خونه.
***
همینطور که نگاهم به صفحه موبایلم بود و به مانیشا پیام دادم که رسیده دانشگاه یا نه، از پله ها بالا اومدم. وارد کلاس شدم و بیتوجه به آوا که با دیدنم پوزخند زد با لبخند کنار نهال نشستم و گفتم.
- سلام.
سرش رو نزدیک تر اوردو گفت.
- سلام دلم میخواد اون دختره ی جلبک رو خفه کنم، حرکاتش روی مخمه.
- بهش بیتوجه ای کن، نمیخوام دیگه باهاش دهن به دهن بشم.
- باشه فقط امیدوارم دهنش رو باز نکنه.
لبخند پر از حرصی زدم و گفتم.
- واقعا، خودمم دلم میخواد سر به تنش نباشه.
با اومدن مانیشا و نسرین و پشت سرشون ورود استاد دیگه حرفی نزدیم و استاد درس رو شروع کرد.
بعد از کلاس وسایلم رو جمع کرد و همین که برگشتم طرف در با دیدن طاها جلوی در کلاس تمام احساس هاس بد دنیا به طرف سرازیر شد‌.
اینجا چیکار میکنه؟ اومده دیدن آوا!
حتما دیگه، وگرنه دلیل دیگه ای نداره. بدون اینکه به روی خودم بیارم راه افتادم.
آوا خودش رو به طاها رسوند و نمیدونم اروم چی بهش گفت که پوزخند زد. دستم رو مشت کردم و بدون اینکه نگاهش کنم از کنارش رد بشم، دنبالم اومد و صداش رو از پشت سرم شنیدم که گفت.
طاها- اصلا فکر نمیکردم روزی همچین چیزی ازت بشنوم.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و به راهم ادامه دادم. نزدیک پله ها بودیم، سالن خیلی خلوت بود البته همیشه این ساعت دانشگاه خلوت تر بود.
نهال- برو پی کارت طاها وگرنه بد میبینی.
انگار هر چی من نمیخواستم باهاشون درگیر بشم اون ها بدتر دنبال دعوا باهام بودن‌.
بازوم رو گرفت و من رو به عقب کشید.
- کجا میری؟ آوا راست میگه؟ پس مشکلت فقط با من بود، شاید هم برای نمره است. از کی باهاشی؟ از همون وقتی که با من بودی؟
دستم رو با شدت عقب کشید و انگشت اشاره ام رو با نفرت نگاهش کردم.
- بفهمم چی داری میگی، هر چی دوست دختر عزیزت میگه که واقعیت نداره. معلوم هست مشکلتون چیه؟! معلوم نیست دانشگاه رو با کجا اشتباه گرفتید. اگر دفعه دیگه دستت بهم بخوره بدون ملاحظه میشکنمش.
با پوزخند نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت.
- خیلی برای این تهدید ها ریزه میزه ای خوشگله.
از نگاهش تنم مور مور شد و ناخوداگاه لرزیدم. مانیشا به عقب هولش داد و گفت.
- حرف حسابت چیه اشغاله عوضی؟ ببین، با بد کسی در افتادی. سرت تو لاک خودت باشه، اخه به تو چه ربطی داره. دفعه دیگه اینطوری هیز بازی در بیاری چشم هات رو از کاسه در میارم که آینه عبرت بقیه بشی.


دست مانیشا رو گرفتم و عقب کشیدم. با حرص گفتم.
- چیکار میکنی مانیشا، مگه نگفتم نمیخوام دعوا بشه. میخوای مسئول اموزش بیاد بالا شر درست بشه. بیا بریم.‌
مانیشا- اخه...
نهال هم با استرس گفت.
- دلارام راست میگه بیاید بریم تا بیشتر از این دعوا نشده. همین دانشجو های کلاس خودمون برای پخش کردن ماجرا کافی هستن الان توجه بقیه رو هم به خودمون جلب میکنیم.
حالم خیلی بد بود، احساس پوچی میکردم. سعی کردم دعوایی نشه اما...
سرم رو به اطراف برگردوندم و چشم هام روی پرهام ثابت موند که داشت با اخم غلیظی نگاهم میکرد. حتی از این فاصله هم از نگاه غضبناکش ترسیدم.‌
خیلی احساس ضعف میکردم و قلبم از ترس لرزید.
وقتی به طرف پله ها راه افتاد ناخوداگاه قطرات اشکم روی گونه ام جاری شد. ازم دور بود و نمیتونستم خیلی سریع خودم رو بهش برسونم، حس میکردم دنیا داره روی سرم خراب میشه.
چی توی ذهنش اومد که حتی برای دفاع ازم به طرفم نیومد. چی پیش خودش فکر کرده بود که حتی نخواست بفهمه ماجرا چیه و رفت!
زیر لب اسمش رو با ترس به زبون اوردم و دنبالش دویدم، توی راه پله بودم که دستم از عقب کشیده شد و با صورت عصبی طاها رو به رو شدم.
- کجا با این عجله؟ هنوز خیلی سوال ازت دارم که باید جواب بدی. برای شوهرت هم همینقدر که برای من ادای پاک ها رو در میاوردی، در میاری؟ نمیدونه گیر چه بازیگری افتاده.
با عصبانیت نگاهش کردم. ازش متنفر بودم، از کسی که باعث شده بود پرهام به همین راحتی من رو قضاوت کنه و بی اهمیت بره متنفر بودم.
با عصبانیت سیلی محکمی بهش زدم.
- خفه شو عوضی.
لگد محکمی به ساق پاش زدم و با عجله از پله ها پایین رفتم تا خودم رو به پرهام برسونم. وقتی پیداش نکردم رفتم اموزش و گفتم.
- سلام خسته نباشید، با استاد رادفر کار داشتم اما پیداشون نمیکنم.
مسئول اموزش نگاهی به حال اشفته ام انداخت و گفت.
- توی سایت هستن.
- ممنونم.
با عجله از آموزش رفتم بیرون و نفهمیدم چطور خودم رو به سایت رسوندم. در رو بستم و همینطور از ترس و استرس نفس نفس میزدم بهش نگاه کردم.
- پرهام باید حرف بزنیم.
با عصبانیت برگشت طرفم و چشم هاش رو ریز کرد.
- چه حرفی دلارام، چه حرفی داری که بهم بزنی؟! برو بیرون، الان موقع صحبت نیست.
بیشتر به در پشت سرم چسبیدم و اب دهانم رو قورت دادم. نکنه که... نکنه که برداشت بدی از دیدنمون داشته؟
یکدفعه ته قلبم خالی شد، مطمئن بودم که همینطور بوده که الان انقدر عصبانیه.
- بزار بهت بگم چیشده.
با صدای نسبتا بلند گفت.
- چی رو باید بدونم؟ ایستادن و صحبت با اون مردک یا نگاه کثیفش بهت؟


اشک هام ناخوداگاه با شدت بیشتری روی گونه ام جاری شد.
- من نمیخواستم باهاش حرف بزنم، اومده بود دوست دخترش رو ببینه.
به طرفم اومد و با عصبانیت گفت.
- که اینطور؟
بازوم رو توی دستش گرفت و محکم فشرد، از دردش صورتم جمع شد و اخ بلندی گفتم.‌
- اروم تر پرهام.
بیتوجه من رو به طرف خودش کشید و دندون هاش رو به هم سابید، تا حالا انقدر عصبانی ندیده بودمش.
- کم مونده بود بغلت کنه، چطور تونستی اجازه بدی به همین راحتی بهت دست بزنه. جز من کسی حق نداره بهت نزدیک بشه اما تو ایستادی که با نگاه کثیفش نگاهش کنه، باهاش هم کلام شدی. چرا دلارام؟
با صدای بلند تری گفت.
- چرا ایستادی و جوابش رو دادی که به خودش جرعت بده جلوت بایسته و هر کاری دوست داره بکنه. تو که همیشه با نفرت نگاهش میکردی و میدیدم که میخواستی ازت دور باشه اما چرا امروز ایستادی و بدون هیچ واکنشی فقط نگاهش کردی؟
ضربان قلبم هر لحظه بالاتر میرفت، چی کار میکردم؟ چیکار میکردم که یک لحظه از عصبانیتش کمتر بشه.
انقدر عصبانی بود که صورتش قرمز شده بود و رگ گردنش باد کرده بود. وقتی سکوتم رو دید عصبانیتش بیشتر شد و حرفش رو ادامه داد.
- نمیخواستم گذشته ها رو به یاد بیارم اما انگار هیچ وقت نمیشه فراموش کرد که زمانی تو رو توی پارتی از بغل همین مردک کشیدم بیرون که مبادا پدرت متوجه بشه و توی دردسر بیوفتی.
از شنیدن حرفش قلبم فشرده شد، سوزش و درد حرفی که بهم زده بود رو از اعماق قلب و روحم حس میکردم. فکر نمیکردم هیچ وقت کمکی که بهم کرده بود رو به سرم بزنه و اشتباهی که کرده بودم رو به روم بیاره.
با بغض و گریه گفتم.
- چی میگی پرهام؟ آوا، دوست دخترش، فهمیده بود من و تو با هم صمیمی تر از قبل هستیم. بهم تهمت زد باهات رابطه نامشروع دارم، کلی با نگاهش و حرف هاش تحقیرم کرد اما چون نمیخواستم بقیه دانشگاه از این موضوع باخبر بشه نگفتم با هم ازدواج کردیم. حالا هم...
وسط حرفم پرید و گفت.
- خوب چرا نگفتی؟ ترسیدی اون مردک بفهمه زن من هستی، نفهمه دیگه فقط مال منی؟ چرا...
منم عین خودش وسط حرفش پریدم و با صدای بلند گفتم.
- بسه دیگه، هر چی سکوت میکنم بدتر میگی.
دستش رو پس زدم و با عصبانیت نگاهش کردم.
- پس موضوع از این قراره؟ تو فکر میکنی نگفتم چون میخواستم بهت خیانت کنم؟ یا اینکه توی دانشگاه ازاد باشم؟!
اخم هام توی هم رفت و میان اون همه تلخی و حس های بد پوزخند زدم. پس اوج عصبانیت پرهام این بود! این بود که بدتر از غریبه ها من رو به رگبار تهمت و تحقیر بگیره.


با عصبانیت بیشتری گفتم.
- مگه بقیه کور هستن که متوجه نشن من یه زن متاهلم. اگر راجب من اینطوری فکر میکردی چرا باهام ازدواج کردی؟ اگر اینطوری فکر میکنی پس...
دستش رو که بالا برد ناخوداگاه ساکت شدم و دستم رو محافظ صورتم کردم.
برای اولین بار بود که دست روم بلند میکرد. چشم هام رو بستم و اشک هام با سرعت بیشتری صورتم رو خیس کرد. تمام تنم میلرزید، حتی بابا و مامان هم تا حالا دست روم بلند نکرده بودن اون وقت پرهام به خودش حق میداد باهام اینطوری رفتار کنه!
دستم رو با تردید پایین اوردم، دردی که داشت میکشید رو حس میکردم، چشم هاش پشیمونیش رو فریاد میزد اما دیگه برای من چه فرقی داشت. دستی که نباید بلند میشد دیگه شده بود، اعتمادی که نباید میشکست دیگه شکسته بود.
وقتی حالم رو دید برای در آغوش گرفتم جلو اومد.
با عصبانیت به عقب هولش دادم و گفتم.
- به چه حقی دستت روی من بلند شد؟ فکر نمیکردم کل مردونگیت رو با نشون دادن زور بازوت نشون بدی. فکر کردم طرف من هستی، توی هر شرایطی کنار من هستی و ازم دفاع میکنی نه اینکه فقط غیرتت به رگ گردن باد کرده ات و دادت سر من باشه.
با پشیمونی نزدیک تر اومد و گفت.
- معذرت میخوام دلارام، نمیخواستم...
یکدفعه حرف های طاها توی سرم تکرار شد، نکنه اون هم عین طاها راجبم فکر میکرد.
وسط حرفش پریدم و گفتم.
- چی رو نمیخواستی؟ من رو؟ اره؟ ممنونم که حس واقعیت رو گفتی، تازه حس واقعیت رو نسبت به خودم فهمیدم.
بازوم رو گرفت و با عصبانیت گفت.
- معلوم هست چی داری میگی؟ نمیخواستم دست روت بلند کنم، نمیتونی متوجه حرف هام بشی؟
نفسش رو کلافه بیرون داد و با لحن ملایم تری گفت.
- غلط کردم دلارام.‌ عصبانی بودم و کنترلم رو از دست دادم. بهت که گفتم الان وقت صحبت کردن نیست.
دستم رو از دستش عقب کشیدم و سرم رو تکون دادم.
- باشه، دیگه حرف هامون هم تموم شد اقای رادفر.
از سایت بیرون رفتم و در رو پشت سرم بستم. اشک هام رو با پشت دست پاک کردم، هیچ وقت نمیتونی دوباره دلی که شکستی رو به دست بیاری پرهام.
صدای پرهام رو میشنیدم که صدام میزد اما برای مدتی دلم نمیخواست حتی ببینمش.
حس میکردم کل تصورم از زندگی عاشقانه ام با پرهام یه توهم بوده که حالا روی آواره هاش نشسته بودم.
شرط میبندم حتی شدت دردی که به خاطرش حس میکردم رو هم درک نمیکرد، نمیدونست چطور تهمت هاش همه چیز هایی که تا الان توی زندگیمون ساخته بودیم رو شکست و از بین برد.
اصلا میتونست تصور کنه الان چه حالی دارم که به راحت بعد از تمام حرف هاش، ازم معذرت خواست؟


چطور میتونستم دیگه به همچین ادمی که به راحتی پشتم رو خالی کرد، تکیه کنم؟
حالا حتی فکر بهش هم من رو یاد دستی که برای سیلی زدن بهم بالا برد می انداخت.
نزدیک پارکینگ دانشگاه بودیم که دستم از عقب کشیده شد و توی آغوشی که دیگه برام امن نبود، دیگه داشتنش برام مایه غرور و حس خوبم نبود، فرو رفتم.
پرهام- ببخشید دلارام، میدونم چه اشتباهی کردم. میدونم الان حالت خوب نیست، توی عصبانیت حرف هایی زدم که دست خودم نبودم، لطفا من رو ببخش خوشگلم.
گریه ام شدید تر شد، الان فهمیده بود چه حرف هایی بهم زده؟ از توی بغلش بیرون اومدم و گفتم.
- توی دانشگاهیم.
پرهام اخم ظریفی روی پیشونیش نشست و گفت.
- خوب باشیم، دیگه میخوام کل دنیا بفهمن من و تو ازدواج کردیم.
میخواستم جوابش رو بدم که نگاه پرهام روی نقطه ای ثابت موند و یکدفعه با عصبانیت به راه افتاد وقتی برگشتم‌ دیدم که پرهام یقه طاها رو گرفته.
با عصبانیت فریاد زد.
- تمام مدت توی دانشگاه چیزی بهت نگفتم چون گفتم توی دانشگاه خوب نیست باهات درگیر بشم، اهل درگیری هم نبودم اما وقتی به زن من با چشم بد نگاه کنی دیگه ساکت نمیمونم اشغال.
با مشتی که توی صورتش زد ناخوداگاه دستم رو جلوی دهنم بردم و اسمش رو صدا زدم.
- پرهام.
دانشجو هایی که اون اطراف بودن دویدن طرفشون که جداشون کنن.
دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه، چه دعوایی شد.
با شنیدن صدای مانیشا که صدام زد برگشتم طرفش و گفتم.
- فقط بیا بریم قبل از اینکه مجبور بشم نگاه های خیره بقیه رو تحمل کنم.
نهال دستم رو گرفت و با هم شروع به دویدن کردیم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. بغضی که تمام مدت داشتم شکست و با صدای بلند زدم زیر گریه.
نهال من رو توی بغلش گرفت و مانیشا همینطور که رانندگی میکرد به طاها و آوا فحش میداد.
اما نمیدونستن درد من از طاها‌ و آوا نبود، درد من حرف ها و رفتار های پرهام بود.
مانیشا- با پرهام هم دعوات شد؟
چی باید بهشون میگفتم؟ که پرهام بدتر و بی رحم تر از همه کاری که برام کرده بود رو توی سرم زده بود. میگفتم حتی دلم نمیخواد ببینمش اما نمیتونستم برم پیش مامان و بابا چون میترسیدم اگر متوجه بشن پرهام چطور باهام رفتار میکرده بلایی سرش بیارن.
نهال- بیا پیش من، یکم حرف میزنیم اروم میشی.
از توی بغلش بیرون اومدم، الان وقت گریه و زاری نیست. وقت اینکه محکم جلوی پرهام بایستم و تصمیمی برای آینده زندگیم بگیرم.
نمیتونم با ادمی که من رو به همین راحتی قضاوتم کرد و با من جوری رفتار کرد که انگار هیچ ارزشی براش ندارم، زندگی کنم.


لبخند مصنوعی زدم و گفتم.
- میرم خونه.
نهال با نگرانی نگاهم کرد. دستش رو فشردم و به زور جلوی بغضم رو گرفتم.
- من خوبم.
مانیشا- دلی به زور نگو که خوبی، میریم دور میزنیم حال و هوات یکم عوض بشه. از ما نخواه توی این شرایط بد تنهات بزاریم.
- من خوبم، الان واقعا به تنهایی نیاز دارم. بعدا صحبت میکنیم.
نهال من رو توی بغلش گرفت. مانیشا همینطور که زیر لب غر غر میکرد به طرف خونمون راه افتاد.
وقتی به خونه رسیدم ازشون تشکر کردم و رفتم داخل. سوار اسانسور شدم، از دیدن صورت بی روح و آرایش به هم ریخته ام وحشت کردم.
دستم رو مشت کردم و نگاهم رو از تصویر خودم‌ توی آینه گرفتم و با ایستادن اسانسور پیاده شدم.
با کلید در خونه رو باز کردم و رفتم داخل. بغض توی گلوم هر لحظه داشت سنگین تر میشد، انگار قصد داشت خفه ام کنه.
چرا؟ چرا الان باید یادم بیاد که همین امروز صبح چه لحظه های عاشقانه ای با پرهام توی خونه داشتم؟
به دیوار کنار در تکیه دادم و به زور تونستم دستم رو برای بستن در به حرکت در بیارم.
حس میکردم خیلی چیز ها دیگه نمیتونه بین ما درست بشه.
حالا باید چیکار میکردم؟ باید به خاطر رفتار پرهام ازش طلاق میگرفتم؟ یا با این قلب شکسته که هیچ وقت ترمیم نمیشه باید باهاش زندگیم رو ادامه بدم؟
با اولین دعوامون باید راهی دادگاه بشم؟ قلبم حتی با فکر به جدا شدن از پرهام به درد اومد.
نمیتونستم به طلاق ازش فکر کنم، پرهام همه ی زندگی من شده.
نمیتونستم ازش دور باشم اما بعد از حرف هایی که بهم زده بود هم نمیخواستم ببینمش و نه باهاش حرف بزنم.
با شنیدن صدای در به خودم اومدم و اشک هام رو پاک کردم.
با دیدن قیافه پریشون و آشفته اش نگرانش شدم، گونه اش زخمی شده بود.
ناخن های بلندم رو کف دستم فرو بردم و نگاهم رو ازش گرفتم.
پرهام- دلارام من، لطفا...
وسط حرفش پریدم و گفتم.
- هیچی نگو.
نگاه عصبانی و تیزی بهش انداختم و گفتم.
- من شی نیستم که مال تو باشم.
شوکه شدنش از حرفم رو به طور واضح دیدم.
- میدونی چه حرف هایی بهم زدی؟ بعد از رفتاری که باهام داشتی چه حرفی داری بزنی! فکر کنم بیشتر از همیشه خسته هستی چون به غیر از خستگی کار، نشون دادن زور بازوت بهم هم بود. من میرم توی اتاق که مزاحمت نباشم.
دستم رو گرفت، با لحن اروم و پشیمونی گفت.
- معذرت میخوام خوشگلم. میدونم چه اشتباهی کردم، ازم دور نشو قول میدم از دلت در میارم، توی عصبانیت بود باور کن منظورم چیزی که برداشت کردی نبود.


دستم رو با حرص عقب کشیدم و گفتم.
- اگر قرار باشه هر بار که عصبی میشی باهام اینطوری رفتار کنی پس اره، من ازت دور میمونم. در ضمن، دیگه بدون اجازه ام به من دست نزن.
روم رو از قیافه پر از شوکش گرفتم و با قدم های بلند خودم رو به اتاقمون رسوندم و در رو محکم پشت سرم بستم.
کنار در نشستم و با گریه زانو هام رو توی بغلم گرفتم، انقدر گریه کردم که متوجه نشدم کی از خستگی همونجا خوابم برد.
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. خواب الود روی تخت نشستم و اولین چیزی که دیدم جعبه گل رز قرمز و شکلاتی هایی بود که روی تخت بود. پوزخندی زدم و موبایلم رو جواب دادم، فکر کرده اینطوری میتونه دوباره دلم رو به دست بیاره؟! با چهار تا دونه شکلات و گل نمیتونه تهمت هایی که بهم زده رو درست کنه.
- جانم مانیشا؟
مانیشا با داد گفت.
- جانم و درد دلارام، چرا دانشگاه نیومدی؟
دستی به صورتم کشیدم و به پشتی تخت تکیه دادم‌.
- اره راستی حواسم نبود بهتون بگم، تصمیم گرفتم از دانشگاه انصراف بدم.
دوباره با جیغ گفت.
-چی؟
موبایل رو از گوش هام دور کردم و گفتم.
- میخوام انصراف بدم و بعدا دوباره کنکور بدم، دلم نمیخواد دیگه طاها و آوا رو جایی ببینم.
مانیشا با حرص گفت.
- حتی با استاد رادفر هم نمیخوای کلاس داشته باشی، اره؟ امروز عین برج زهر مار بود، وقتی دید تو نیومدی آتیشی تر شد. خیلی جلوی خودش رو گرفته بود که نشون نده اما بازم مشخص بود. این لجبازی ها چیه دلارام؟ چرا با شوهرت قهر کردی! مشکل مگه طاها و آوا نیستن؟ چیشده؟
با انگشتم خط های فرضی روی تخت کشیدم، در واقع تنها دلیلی که میخواستم از دانشگاه انصراف بدم این بود که دیگه سر کلاس پرهام نرم، دوست نداشتم دیگه باهاش کلاس داشته باشم. همین یک ترم هم که نبود بگم اخرین درسیه که باهاش دارم، هنوز یه درس دیگه هم باهاش داشتیم.
- فقط دیگه به رشته روانشناسی علاقه ندارم، اشتباه کردم اومدم این رشته.
- چطور تازه به این مثلا اشتباهت پی بردی؟ دارم میام پیشت که حرف بزنیم.
- نه، حالم خوب نیست یکم سر درد دارم میخوام بخوابم بعدا صحبت میکنیم.
- اخه...
وسط حرفش پریدم و گفتنم.
- خودم بعدا بهت زنگ میزنم، خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و موهام رو با کش کنار تخت بستم، نیم نگاهی به گل ها انداختم.‌
هنوز از دستش عصبانی بودم.‌
- ببخشید شکلات ها اما نمیتونه من رو عین یه بچه با شکلات گول بزنه، حتی اگر بخواد نشون بده چون شکلات دوست دارم برام خریده.
نگاهی به کاغذی که کنار جعبه گل ها بود انداختم و نخونده پاره اش کردم. از روی تخت بلند شدم و انداختمش توی سطل اشغال.


دلم میخواست گل و جعبه رو هم پرت کنم بیرون اما دلم نمیومد.‌
رفتم حموم و بعد از خشک کردن موهام رفتم توی اشپزخونه تا ناهار درست کنم.‌
امروز، روز دومی بود که نرفتم دانشگاه، فردا با اموزش تماس میگیرم و کار رو تموم میکنم. باید دنبال کار هم بگردم و همزمان دوباره برای کنکور بخونم، شاید اینبار وکالت خوندم‌. حالا وقت برای تصمیم گیری زیاد داشتم.
اب برنج رو گذاشتم و زنگ زدم به مامان. بعد از چند بوق جواب داد.
- سلام مامان خوبی؟
- سلام دخترم، خوبم ممنون تو چطوری؟ پرهام چطوره؟
- خوبیم، دلم برات تنگ شده مامان.
- مادر قربونت بره، خوب ناهار بیاید خونه ما.
- خدانکنه مامان، نه بعد از ناهار میام، پرهام امروز کلاس داره نمیتونه همراهم بیاد.
- باشه عزیزم، پس منتظرتم.
- باشه مامان من برم ناهار درست کنم، فقط زنگ زدم که صدات رو بشنوم و بگم که بعد از ظهر میام پیشت. کاری نداری؟
- نه دختر خوشگلم فعلا.
- راستی مامان یه چیز دیگه، زایمان آرامش کیه؟ منم همراهتون میام ترکیه ها.
- خواهرت گفت اوایل بهمن بچه به دنیا میاد، حتما عزیزم بهت خبر میدم.
- ممنونم مامان، خداحافظ.
- خداحافظ عزیزم.
لبخندی زدم، تنها خبری که میتونست توی این شرایط لبخند رو به لب هام بیاره نزدیک شدن به تولد خواهرزادمه. ارامش هنوز بهمون نگفته بود اسم پسرشون رو انتخاب کردن یا نه، یادم باشه بهش زنگ بزنم و بپرسم.
پختن ناهار که تموم شد، برای خودم چایی ریختم و یه لقمه نون و پنیر هم برای خودم گرفتم.
پشت میز نشستم و مشغول خوردن شدم، همه ی وعده های غذایی روزانه ام به خاطر حرص خوردن های زیاد به هم ریخته بود، اصلا اشتها نداشتم.
وسایل سالاد رو شستم، خیلی هوس سالاد کرده بودم.‌ داشتم کاهو ها رو خورد میکردم که صدای باز شدن در اومد.
کلافه نفسم رو بیرون دادن، دیگه حوصله بحث با پرهام رو نداشتم.
با عصبانیت اومد توی اشپزخونه و کیفش رو روی میز گذاشت.
بیتوجه بهش کارم رو ادامه دادم.
پرهام- چرا امروز کلاس نیومدی؟ الان باید با خبر بشم که نمیای دانشگاه!
- کیفت رو از روی میز بردار.
با عصبانیت بیشتری گفت.
- وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن.
سرم رو بلند کردم و نگاه سردی بهش انداختم.‌
- تو خودت نخواستی دقت کنی من دو روزه از خونه بیرون نرفتم.‌
اخم هاش غلیظ تر شد و گفت.
- این لجبازی ها و بچه بازی هات برای چیه؟ میخوای مثلا من رو تنبیه کنی؟ با من قهری چرا دانشگاه نمیای؟ با هم دعوا کردیم درست اما چه ربطی به نیومدنت به دانشگاه داره؟
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره مشغول خورد کردن کاهو ها شدم.
- میخوام انصراف بدم.


- از انتخاب رشته ام پشیمون شدم، میخوام از دانشگاه انصراف بدم.
صدای پر از حرص پرهام رو شنیدم که گفت.
- باشه، هر کاری دلت میخواد بکن.
وقتی رفت توی اتاق، نفسم رو کلافه بیرون دادم.
هنوز چند دقیقه نشد که با جعبه گل و شکلات روی تخت برگشت.
روی میز گذاشتش و گفت.
- اصلا این خواهش های من برات اهمیتی هم داره؟
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم.
- اره اما به همون اندازه که برای تو اهمیت دارم، به همون اندازه که برات ارزش دارم به وقتش به عنوان کسی که دوستش داری ازم دفاع کنی.
سرم رو بلند کردم و به صورت کلافه اش نگاه کردم.
- زندگیمون دو طرفه بود، همون اندازه ای برام ارزش داشت که من برای تو ارزش داشتم. تو خیلی چیز ها رو بهم ثابت کردی، لطفا دیگه ادامه اش نده. این گل و شکلات رو هم‌ نمیخوام.
سرش رو تکون داد و پشت میز نشست.
- چیزی که نوشته بودم رو خوندی؟
با لحن سردی گفتم.
- نه.
میخواست دستم رو بگیره که سریع دستم رو عقب کشیدم. با عصبانیت گفت.
- چیکار کنم دلارام؟ هر چی میگم بیتوجه ای میکنی، نمیزاری بهت نزدیک بشم. نمیخوای بزاری اشتی کنیم! میخوام سعی کنم جبران کنم، که نگاهت بهم انقدر سرد نباشه اما تو نمیزاری.
با ناراحتی نگاهش کردم اما سریع نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم.
- غذا آماده شد صدات میزنم.
نفسش رو کلافه بیرون داد و از اشپزخونه بیرون رفت. نگاهم روی گل های رز ثابت موند، هنوز دوستم داشت؟ من که هنوز دوستش داشتم. وقتی ازم معذرت خواست کاملا کلافه و پشیمون بود اما...
اما نمیتونستم پشت کردنش بهم رو فراموش کنم.
سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیرون بیام، نمیشه که چون عاشقشم به راحتی ببخشمش.
سالاد رو که درست کردم غذا رو کشیدم و صداش زدم. پشت میز نشستم و نگاهی بهش انداختم‌ که جلوی در آشپزخونه ایستاده بود.
پرهام- اشتها ندارم.
سرم رو پایین انداختم و برخلاف آشوبی که توی درونم بود با لحن خشکی گفتم.
- باشه.
مشغول غذاخوردن شدم و چند دقیقه بعد دیدمش که رفت بیرون.
قاشقم رو کنار ظرف گذاشتم و صورتم رو بین دست هام گرفتم، کاش حداقل میگفت کجا میره. امروز که کلاس نداشت، حداقل به مامان هم دروغ نگفتم. واقعا پرهام خونه نیست.
غذا ها رو برگردوندم توی قابلمه و رفتم توی اتاقمون، روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم‌.
نمیدونم چند ساعتی توی اون حالت دراز کشیده بودم و توی سرم با پرهام دعوا میکردم که صدای باز و بسته شدن در اومد.
سریع اشک هام رو پاک کردم و چشم هام رو بستم. تخت پایین و بالا رفت و بعد صدای خسته پرهام رو شنیدم.
- بیداری؟
جوابی بهش ندادم و چشم هام رو باز کردم.


پرهام- میدونم بیداری، دیگه میخوای چیکار کنی؟ تا کی میخوای ازم فاصله بگیری.
لب هام رو به هم فشردم و چشم هام پر از اشک شد‌. پتو رو از روی سرم پایین کشید و گفت.
- میشنوی یا نه!
بدون هیچ حرفی نگاهش کردم، اخم هاش از هم باز شد و با ناراحتی دستش رو روی گونه ام گذاشت و با لحن اروم تری گفت.
- چرا گریه کردی؟
چشم هام رو بستم، دلم یه آغوش برای اروم شدن میخواست. کلی حرف داشتم که میخواستم بهش بزنم، کلی کار بود که دلم میخواست به خاطر دور شدن ازش انجام بدم اما زبونم یاریم نمیکرد.
خسته بودم، چشم هام از گریه زیاد درد میکرد. من رو توی بغلش کشید و روی موهام رو نوازش کرد. با صدای آرومی گفتم.
- مگه نگفتم حق نداری بهم دست بزنی.
روی سرم رو بوسید و گفت.
- انقدر با خودت و من لجبازی نکن، فعلا بخواب حالت بهتر بشه.
- نمیخوام‌.
اروم خندید و گفت.
- باشه عزیزم، آشتی کنیم؟
پیراهنش رو توی مشتم گرفتم و با بغض گفتم.
- بهم تهمت زدی، من اون لحظه نیازی به دفاع نداشتم اما نباید اونطوری ولم میکردی و میرفتی.
- میدونم عزیزم، متاسفم. تهمت نزدم که خوشگلم! من بیشتر از چشم هام بهت اعتماد دارم، میدونم که تند رفتم اما باید همون موقع میزدی توی گوش اون عوضی.
اشک هام راه خودشون رو پیدا کردن و پیراهن پرهام رو خیس کردن، نفس عمیقی کشیدم و گفتم.
- کجا رفته بودی؟
- رفته بودم قدم بزنم، وقتی ناراحت و عصبی هستی خیلی لجباز و بداخلاق میشی.
لب هام رو برچیدم و گفتم.
- نه خیرم، تو بودی که توی دانشگاه دعوا راه انداختی وگرنه من که چیزی نگفتم.
- من هم گفتم بزار برسیم خونه بعد صحبت میکنیم.
چشم هام رو بستم و صادقانه گفتم.
- ترسیده بودم.
همینطور که نوازشم میکرد، زیر لب قربون صدقه ام هم میرفت. دلم برای این محبت هاش تنگ شده بود اما هنوز ازش ناراحت بودم.
- چرا میخوای انصراف بدی؟ با من لج کردی؟ نمیخواستی دیگه من رو ببینی؟ به فکر جدا شدن از من بودی درسته؟
با بغض گفتم.
- نمیخوام ازت هیچ وقت جدا بشم فقط نمیخوام دیگه بیام دانشگاه.‌
- چرا خوشگلم؟
- نمیخوام دیگه اون دو تا رو ببینم، نمیخوام تا بقیه من رو میبینن شروع کنن به پچ پچ کردن. نمیخوام یادم بیاد که چطور کمکت رو توی سرم زدی، اگر اون روز کمکم نمیکردی هیچ وقت عاشقت نمیشدم.‌ حرفی که زدی باعث شد از خودم و از اون روز بدم بیاد.
- یادته چقدر عصبی بودم؟ از همون موقع هم بینهایت عاشقت بودم و بودنت کنار یکی دیگه دیوونه ام میکرد. تو مال منی دلارام، نمیزارم کسی نگاه بدی بهت داشته باشه. وقتی دیدم چطور نگاهت کرد عصبی شدم.


- وقتی دیدم در جواب سکوت کردی و منم نمیتونم همون لحظه حسابش رو کف دستش بزارم تا مرز جنون رفتم.‌ باید همون لحظه میکشوندمش یک گوشه و درسی بهش میدادم که تا عمر داره عبرتی بشه براش اما سعی کردم اول خودم رو اروم کنم که نزاشتی.
نفسش رو کلافه بیرون داد و من رو بیشتر توی بغلش کشید. سرم رو به قفسه سینه اش چسبوندم و دستم رو دور کمرش گذاشتم.
- دیگه باهام نجنگ عسلم.
با خنده ادامه داد.
- داشتی میترسونیم، حتی شکلات هم جواب نداد.
اروم خندیدم و گفتم.
- قبلا هم بهت گفته بودم، اگر قهر باشم نمیتونی دلم رو با شکلات به دست بیاری من که بچه نیستم!
- پس کی بود که نمیزاشت آشتی کنیم کوچولو ی من!
با حرص میخواستم‌ ازش فاصله بگیرم و جوابش رو بدم که مچ دستم رو گرفت و روم خیمه زد.
با حرص گفتم.
- برو کنار پرهام.
با شیطنت نگاهم کرد و گفت.
- دیگه نمیزارم ازم فاصله بگیری، انگار خیلی بهت راحت گرفتم که به راحتی به فکر جدایی ازم افتادی.
به چشم هاش خیره شدم، نمیدونی که برام چقدر سخت بود. نمیدونی که قلبم داشت تیکه تیکه میشد که به فکر طلاق ازت افتادم، من نمیتونم ازت دور باشم پرهام. خیلی بهت وابسته ام و میترسم از روزی که ازت دور باشم یا حس کنم دیگه علاقه ای بهم نداری.
روی چشم هام رو به آرومی بوسید و گفت.
- نبینم دیگه گریه کنی کوچولو ی من، دیگه ازم ناراحت نیستی؟
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم.
- یکم ناراحتم.
زیر چشمی نگاهش کردم که لبخند شیطونی روی لب هاش نشست و سرش رو توی گودی گردنم برد.
- دلم برای عطر موهام، برای بغل کردنت خیلی تنگ شده.
بوسه های ارومش حالم رو عوض کرد. قطره اشکی اروم از گوشه چشمم جاری شد و گفتم.
- منم دلم برای اغوشت، مهربونی هات تنگ شده بود. فکر کردم دیگه قرار نیست هیچ چیز درست بشه.
- دیگه ازم دور نشو، از این به بعد لجبازی با من ممنوعه.
دستم رو بین موهاش بردم و گفتم.
- اگر دفعه دیگه دست روم بلند کنی من میدونم با تو.
- دلم هم‌ نمیاد روی عشق زندگیم دست بلند کنم، همین یکبار که ناخوداگاه بود برای همه ی زندگیم بس بود. عاشقتم دلارام من.
لبخندی زدم و به لب هاش خیره شدم.
- منم دوستت دارم.
لب های گرمش رو روی لب هام گذاشت و با عطش همدیگه رو بوسیدیم.‌
سرش رو عقب برد و در حالی که نفس نفس میزدیم به هم خیره شدیم.
جاهامون رو عوض کرد و به نوازشم ادامه داد، دستم رو روی گونه اش گذاشتم و اروم گونه اش رو نوازش کردم.
دستش رو زیر لباسم برد و با چشم های پر از نیازش به لب هام خیره شد.
- پرهام.
- جانم؟


* این بخش دارای صحنه هایی است که مناسب هر سنی نیست.‌

- دلم برای مامانم تنگ شده بود به خاطر همین زنگ زدم بهش که بعد از ظهر برم پیشش معذرت میخوام که قبلش بهت نگفتم.
موهام رو نوازش کرد و گفت.
- اشکالی نداره، با هم میریم.
لب پایینم رو گاز گرفتم، میتونم بعدا به مامان بگم کلاس امروزش رو کنسل کرده یا جا به جا کرده.
روی تخت نشستیم، من رو توی بغلش گرفت و با عطش بیشتری لب هام رو بوسید و منم همراهیش کردم.
لباسم رو از تنم در اورد و قفل لباس زیرم رو باز کرد. سرم رو توی گودی گردنم بردم و بوسه های ریزی بهش زدم. سینه ام رو توی دستش گرفته بود و میمالید.
لاله گوشش رو بین لب هام گرفتم و روی سرش رو بوسیدم.
دستش رو داخل شلوارم برد و گفت.
- دیوونه وار دوستت دارم دلارام من.
ناله ای کردم و با چشم های خمار نگاهش کردم.
- من تا اخر عمرم دلارام تو میمونم، عاشقتم پرهامم.
انگشتش رو واردم و کنار گوشم قربون صدقه ام میرفت.
دکمه های پیراهنش رو باز کردم و کمکش کردم بقیه لباسش رو هم از تنش در بیاره.
شلوار و لباس ریزم رو از پام در اورد و بوسه های ریزی به شکمم زد.‌
آلتش رو واردم کرد و ناله هام بلند تر شد.
آروم که شدیم کنارم دراز کشید، نفس هاش که اروم تر شد من رو توی بغلش گرفت و پیشونیم رو بوسید.
- از فردا برو دانشگاه.
سرم رو توی قفسه سینه اش مخفی کردم و گفتم.
- نمیخوام دیگه آوا رو توی کلاس ببینم.‌
همینطور که موهام رو نوازش میکرد گفت.
- مگه به رشته ات علاقه نداری؟ یعنی به خاطر یکی دیگه میخوای انصراف بدی! این چیزا نباید برات مهم باشه دلارام من. فردا دانشگاه شما کلاس جبرانی دارم اگر بعد از کلاسم توی دفتر اساتید نبینمت تنبیه میشی.
سرم رو بلند کردم و مظلوم نگاهش کردم. بی قرار لب هام رو بوسید و گفت.
- همین که گفتم، بلند شو بریم حموم.
سرم رو تکون دادم و از روی تخت بلند شدم، نگاهش روی بدن برهنمه ام ثابت موند و لبخند شیطونی روی لب هاش نشست. با دست خودم رو پوشوندم و با حرص زیر لب گفتم.
- هیز.
اومد طرفم و با خنده من رو روی دست هاش بلند کرد‌.
- اشکالی داره؟ زنمی!
سرم رو به قفسه سینه اش چسبوندم و گفتم.
- خودم میومدم.
- غر نزن عمرم.
ناخوداگاه لبخند زدم. وقتی به حموم رسیدیم من رو گذاشت زمین، شیر دوش رو باز کرد و دستش رو دور کمرم قفل کرد.
- لباس هامون رو یادمون رفت بیاریم.
- اشکال نداره میریم توی اتاق میپوشیم.
سرم رو روی شونه اش گذاشتم و دستم رو پشت کمرش گذاشتم. بعد از حموم غسل کردیم و حوله هامون که توی حموم بود رو دورمون پیچیدیم و اومدیم بیرون.


با صدای موبایلم قدم هام رو تند کردم و با دیدن شماره مامان سریع جواب دادم.
- سلام، جانم مامان؟
- سلام عزیزم خوبی؟ قرار بود بیای پیشمون دیدم نیومدی نگرانت شدم.‌
- داریم حاضر میشیم بیایم، پرهام اومده خونه با هم میایم پیشتون. یک یا دو ساعت دیگه میایم پیشتون.
- باشه عزیزم منتظرتونیم.
- پس فعلا.
- خداحافظ.
تماس رو قطع کردم. از پشت بغلم کرد، سرم رو به طرفش برگردوندم و بهش لبخند زدم.
- حاضر بشیم بریم.
- من هنوز ناهار نخوردم ها.
- منم گرسنمه، ناهار نخوردم.
- تو چرا ناهار نخوردی؟
برگشتم طرفش و گفتم.
- بدون تو چیزی از گلوم پایین نرفت.
چشم هاش شیطون شد و من رو بلند کرد، با خنده بالای حوله ام رو گرفتم که از دورم باز نشه.
با لحنی که رگه هایی از خنده داشت گفتم.
- بزارم زمین، بزار لباس بپوشم بعد بریم.
کنار لبم رو بوسید و من رو گذاشت زمین.
- باشه خوشگلم.
لباس هامون رو پوشیدیم و رفتیم توی اشپزخونه، ناهار رو گرم کردم و مشغول خوردن شدیم.
- دستت درد نکنه عسلم.
با لبخند گفتم.
- نوش جونت عزیزم، دست تو هم درد نکنه.
ظرف ها رو توی سینک ظرفشویی گذاشتم و مشغول شستن بودم که کنارم ایستاد و شاخه گل رزی که ساقه اش رو کوتاه کرده بود کنار سرم، بین موهام گذاشت. با خنده گفتم.
- ممنونم.
- رز قرمز دوست نداشتی؟
گونه اش رو طولانی بوسیدم و گفتم.
- چرا اما عصبانی بودم از دستت دیگه، حالا که آشتی کردیم میزارمش کنار تختمون.
- شکلات ها چی؟
دوباره خنده ام گرفت و گفتم.
- فکر نکنم تا فردا چیزی ازش بمونه.
از پشت بغلم کرد و قربون صدقه ام رفت. وقتی مهربون میشد دلم براش ضعف میرفت، جوری که خودمم باورم نمیشه چه عصبانیت شدیدی داره.
با همون قربون صدقه هاش کاری میکرد که ناراحتیم از دستش از بین بره.
بعد از شستن ظرف ها حاضر شدیم و رفتیم پیش مامان و بابا و شب هم رفتیم پیش آقاجون و مامان بانو.
فرداش همونطور که پرهام گفت رفتم دانشگاه و انصرافم کلا کنسل شد.
روز ها خیلی سریع میگذشت و بالاخره روزی که منتظرش بودیم رسید و برای زایمان آرامش رفتیم استانبول پیششون.
با استرس دست پرهام رو گرفتم و به مامان که خیلی استرس داشت نگاه کردم، بابا هم همش طول سالن رو راه میرفت و منتظر بودیم بچه به دنیا بیاد.
متین هم سرش توی گوشی بود و با بازی مدت انتظارش رو کمتر حس میکرد.
پرهام دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت.
- ایشالا مامان و بابا شدن من و تو عشقم.
وسط اون همه نگرانی خنده ام گرفت و سرم رو تکون دادم.
- حالا بعدا راجبش تصمیم میگیریم.
سرش رو نزدیک گوشم اورد و گفت.
-فکر نمیکنی کم کم داریم پیر میشم!


- نه اصلا، من هر روز خوشگل تر و جوون تر میشم. در ضمن من تازه ۲۳ سالمه، تو هم پیر نیستی عشقم اوله جوونیمونه. دنبال بهانه نباش که زودتر بچه دار بشیم، اگر الان حامله بشم موقع امتحانات تمرکز ندارم.
- تویی که داری بهانه میاری دلارام، پس اینطوری تا اخر تحصیلت نباید بچه دار بشیم!
با لبخند گفتم‌.
- دقیقا.
- چطور دلت میاد از داشتن یه کوچولو ی بامزه محروممون کنی.
بهش نگاهی انداختم و گفتم.
- پرهام، بزارش برای بعدا.
با شنیدن صدای مامان و بعد اومدن ارامش و بچه اش به بیرون از اتاق زایمان بحثمون نصفه و نیمه موند.
بعد از تبریک به جاوید نگران به ارامش که حال خوبی نداشت، نگاه کردم.‌
برای استراحت بردنش توی اتاق و بعد از شیر دادن به بچه اش میتونستم ببینیمشون.‌
رفتیم توی اتاق و با دیدن دست و صورت پسر کوچولوشون ذوق زده نگاهش کردم و اشک توی چشم هام جمع شد.
- سلام خوشگل خاله، خوش اومدی.‌
مامان با خوشحالی نگاهی به پسر ارامش انداخت و گفت.
- اسمش رو قراره چی بزارید؟
جاوید همینطور که با محبت به پسرش نگاه میکرد گفت.
- آروید.
لبخندم عمیق تر شد و اروم گفتم.
- آروید کوچولو.
چقدر هم ناز و کوچولو بود.‌ بابا هم برای دیدن اروید اومد، تا حالا بابا و مامان رو انقدر خوشحال ندیده بودم.‌
متین با دیدن آروید بغض کرد و اروم قربون صدقه اش میرفت.‌
جاوید رفت کنار ارامش و پیشونیش رو با عشق بوسید. لبخندی بهشون زدم و نگاهم رو ازشون گرفتم.‌
- خاله قربون آروید کوچولوش بره.
با احساس دست پرهام پشت کمرم نگاهم رو ازش گرفتم و با ذوق گفتم.
- خیلی نازه.
اروم کنار گوشم گفت.
- تو که انقدر بچه دوست داری چرا مخالفت میکنی اخه دلارام من؟
به چشم هاش خیره شدم و گفتم.
- خیلی خوب، از ماه دیگه برای بچه دار شدن تلاش میکنیم.
توی چشم هاش برق خوشحالی رو دیدم، دستش رو گرفتم و با لبخند نگاهم رو ازش گرفتم.‌
چند روزی پیششون موندیم و من و پرهام و متین برگشتیم و مامان و بابا پیششون موندن. مامان قرار بود بیشتر پیش ارامش بمونه که کمکش کنه.
****
خسته از کار خونه روی مبل نشستم. از صبح یکم احساس سر گیجه داشتم، احتمالا به خاطر دیر خوابیدن دیشبمون بود.
پس پرهام چطوری رفته سر کار! موبایلم رو برداشتم و با ارامش تماس تصویری گرفتم.
با دیدن اروید توی بغلش با ذوق گفتم.
- سلام عشق خاله، خوبی عزیز دلم.
توجه اش به من جلب و همینطور که اسباب بازیش رو برد توی دهنش بهم نگاه میکرد، دیگه شش ماه و نیمش بود.
- خاله فداتش شه، چه بزرگ شده.
ارامش- سلام، منم خوبم.
با خنده گفتم.
- سلام، خوبی؟ ببخشید انقدر که اروید شیرینه.


- کی میشه بیاید ایران یه دل سیر بغلش کنم و بوسش کنم، خداا لپ هاش رو.
ارامش با خنده گفت.
- قراره بیایم، تو و پرهام هم نیومدید. الان که تعطیلی درسته؟
با ذوق گفتم.
- واقعا؟ کی میاید؟ اره دو ماه دیگه ترم جدیدم شروع میشه، نشد بیایم.
ارامش اروید رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت.
- هفته دیگه میایم ایران، خیلی دلم برات تنگ شده.
- منم همینطور. هیچی عین یه بغل دلتنگیم رو کم نمیکنه.
خندید و گفت.
- موافقم.
با گریه اروید نگاهی بهش انداخت و گفت.
- جانم مامان؟ چیشده پسرم؟
- حالا بعدا بهت زنگ میزنم.
- باشه فعلا.
براشون بوس فرستادم و گفتم.
- فعلا.
تماس رو قطع کردم و بلند شدم که برم برای خودم چایی بریزم.‌ همین که نشستم در باز شد و پرهام وارد خونه شد.
- سلام خسته نباشید.
- سلام ممنونم، خوبی؟
- اره، بیا بشین برات چایی بیارم.
- ممنونم.
دوباره رفتم اشپزخونه و با سینی چایی برگشتم و جلوش گذاشتم.
گونه اش رو طولانی بوسیدم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم. دستم رو دور شونه ام انداخت.‌
- پرهام خیلی احساس سرگیجه دارم، چطوری صبح زود رفتی سر کار. خوابت نمیاد؟
با خنده گفت.
- عشق خوابالوی منی دیگه، صبر کن برسم بعد غر بزن! چرا بیشتر نخوابیدی؟
- کار های خونه مونده بود.
- بعد ناهار میریم میخوابیم.
سرم رو بلند کردم، همینطور که چاییش رو میخورد گفت.
- صبر کن منم بیام کمکت ناهار بکشیم.
- باشه، لباس هات رو هم عوض کن.‌
بعد از خوردن چایی هامون، پیشونیم رو بوسید و رفت توی اتاقمون.
با کمک هم ناهار رو کشیدیم و سر میز نشستیم.
پرهام- دلارام این ماه از بیبی چک استفاده نکردی؟
- نه هنوز چطور؟ یکم دارم نگران میشم که توی این ۵ ماه هنوز باردار نشدم.‌
توی فکر رفتم.‌ حتی پریودی این ماه ام هم عقب افتاده، نکنه نمیتونیم بچه دار بشیم.
- انقدر استرس نداشته باش عسلم.
- انقدر که بیبی چک منفی شد دیگه نمیخوام ازش استفاده کنم، اگر باردار باشم مشخص میشه دیگه.
- خیلی خوب.
ناهار که تموم شد رفتم توی اتاق و دراز کشیدم.‌ پرهام من رو توی بغلش گرفت و طولی نکشید که خوابم برد.
با احساس حالت تهوع از خواب بلند شدم، خودم رو به دستشویی رسوندم و بالا اوردم.
دستم رو روی شکمم گذاشتم و صورتم رو شستم. صدای نگران پرهام رو شنیدم و گفت.
- خوبی؟
سرم رو به نشونه اره تکون دادم و رفتم بیرون. روی مبل نشستم، برام لقمه گرفت و بهم داد.
با بی میلی نگاهی به لقمه و چایی نبات توی دستش انداختم و گفتم.
- میل ندارم چیزی بخورم، بریم دکتر.
با ذوق نگاهم کرد و گفت.
- دلارام بارداری.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : cheshmanat
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.83/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.8   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه qtdl چیست?