رمان سرآغاز چشمانت 12
- فکر نکنم، هر حالت تهوع ای که نشانه بارداری نیست.
رفت توی اتاق و با بیبی چک برگشت. با تعجب پرسیدم.
- کی خریدی؟
- دو روز پیش.
ازش گرفتم و گفتم.
- خیلی خوب اما خیلی امید ندارم مثبت بشه.
با لبخند مهربونی گونه ام رو نوازش کرد و گفت.
- اما من مطمئنم بارداری خوشگلم.
لبخندی پر از استرس زدم و گفتم.
- اوکی.
با بیبی چک رفتم دستشویی و تست دادم، با استرس نگاهم به بیبی چک بود. یعنی ممکنه حامله باشم؟ یکم صبر کردم تا اینکه بالاخره جوابش مشخص شد.
نگاهم روی جواب مثبت بیبی چک ثابت موند و دستم رو روی دهانم گذاشتم.
من واقعا باردار بودم، اشک شوق گونه هام رو خیس کرد. با شنیدن صدای در نگاهم رو از بیبی چک گرفتم.
- چیشد دلی؟
با ذوق از دستشویی بیرون اومدم و پریدم توی بغلش.
- پرهام داری بابا میشی، دارم مامان میشم.
با خنده من رو محکم بغل کرد.
- وای دارم بابا میشم.
لب هاش رو روی لب هام گذاشت، لبخندی زدم و همراهیش کردم.
سرم رو عقب بردم و گفتم.
- بریم ازمایش هم بدیم که کامل مطمئن بشیم.
- باشه عسلم میریم.
با خوشحالی بغلم کرد و شروع کرد قربون صدقه ام رفتن.
سرم رو به قفسه سینه اش چسبوندم و لبخند زدم. کوچولوی مامان به زندگی من و بابایی خوش اومدی.
ازم فاصله گرفت و گفت.
- بشین برم برات یه چیزی بیارم بخوری.
لبخندی بهش زدم و روی مبل نشستم، خوشحالیش توی تک تک حرکاتش مشخص بود. دستم رو روی شکمم گذاشتم. حس عجیبی داشتم، حسی بین استرس و خوشحالی.
پرهام کنارم نشست، توی بغلش رفتم و صبحانمون رو خوردم.
فردا صبح رفتم آزمایش بارداری دادم و جواب ازمایش هم مثبت بود اما بلافاصله به خانواده هامون نگفتیم تا فندق کوچولومون یکم بزرگ تر بشه.
حالت های تهوع صبحگاهیم و بعضی موقع بعد از ظهر هام بی حالم کرده بود. کوچولومون خیلی داشت اذیت میکرد.
وقت هایی که پرهام خونه بود خیلی روی کار هام حساسیت داشت و از الان وسواس گرفته بود که من زیاد کار نکنم، حالا معلوم نبود کی قرار بود این همه کار رو انجام بده! مگه چند ساعت در روز کنارم بود که کمکم کنه! خودش هم سر کار میرفت و خسته بود.
روز ها گذشت و بالاخره آرامش و جاوید امروز میرسیدن کرج.
حاضر شدیم و رفتیم فرودگاه. مامان و بابا با دیدنمون اومدن پیشمون و بعد از احوال پرسی منتظر شدیم تا هواپیماشون فرود بیاد.
با دیدنشون از دور براشون دست تکون دادم، وقتی بهمون رسیدن دست ارامش رو گرفتم و گفتم.
- سلام عزیزم خوش اومدید.
ارامش- سلام ممنونم، چطوری؟
- خوبم.
گونه آروید رو نوازش کردم و با ذوق گفتم.
- دلم برات یک ذره شده بود فندق خاله.
بغلش کردم و گونه اش رو بوسیدم و شروع به قربون صدقه رفتنش شدم. با کنجکاوی نگاهم کرد و دوباره به مامانش نگاه کرد که مشغول احوال پرسی با مامان و بابا و متین بود.
دستش رو بوسیدم و گفتم.
- پسرمون چه خوش اخلاقه، فندق کوچولو.
دوباره بهم نگاه کرد و زد زیر گریه. ارامش بغلش کرد و با هم سوار ماشین شدیم و به طرف خونه راه افتادیم.
وقتی رسیدیم رفتم توی اشپزخونه که به مامان کمک کنم اما از قیافه پرهام مشخص بود که نگران بود، به نظرم دیگه حساسیتش خیلی زیاد بود.
متین میوه ها رو برد و منم پیشدستی و کارد رو.
بابا هم اومد کمک و چایی ها رو اورد. کنار پرهام نشستم و گفتم.
- امشب دور هم جشن بگیریم؟
نگاهم به اروید افتاد که توی بغل باباش بود و دستش رو توی دهنش برده بود و بهمون نگاه میکردم.
پرهام دستم رو گرفتم و به ارومی فشرد.
بابا- اره فکر خوبیه دلارام بابا، پس شما هم دیگه نرید خونه و بمونید.
به پرهام نگاهی انداختم که گفت.
- چشم اقا جون، بهتر هم هست. چه کاریه بریم و باز برگردیم.
بابا رو به مامان گفت.
- هر چی برای امشب نیاز داریم بنویس که برم بگیرم.
مامان- باشه عزیزم.
ناهار رو کنار هم خوردیم، تا ظهر صحبت کردیم و بعد رفتیم توی اتاق هامون تا استراحت کنیم.
روی تختم دراز کشیدم، دلم برای اتاقم تنگ شده بود. پرهام من رو توی بغلش گرفت و چشم هاش رو بستم.
- پرهام، به نظرت بچمون دختره یا پسر؟
چشم هاش رو باز کرد و با لبخند گفت.
- از الان داری به این موضوع فکر میکنی؟ جفتشون عالیه، همین که داریم بابا و مامان میشیم خوبه فرقی بینشون نیست. من از الان عاشق بچمونم و بیشتر از همیشه عاشق دلارام خودم.
لبخندی زدم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
- دلم میخواد زودتر صدای قلبش رو بشنوم.
ذوق و خوشحالیش رو از لحنش متوجه شدم.
- منم منتظرشم، نوبت دکتر گرفتی؟
- اره، وقتی بریم میگه که کی میتونیم صدای قلب فسقلیمون رو بشنویم.
سرم رو بلند کردم، اشک توی چشم هام جمع شد.
- خیلی خوشحالم پرهام، خیلی برای اومدنش ذوق دارم.
دستش رو روی گونه ام گذاشت و اشک هام رو پاک کرد. بهش نزدیک تر شدم و لب هاش رو کوتاه بوسیدم.
دستش رو پشت گردنم گذاشت و نزاشت عقب برم و با عطش بیشتری من رو بوسید و لب پایینم رو مکید.
سرش رو عقب برد و گفت.
- عاشقتم.
- منم همینطور.
- یکم استراحت کنیم؟
- باشه.
چشم هام رو بستم و چرت کوتاهی زدیم. شب توی حیاط جمع شدیم، اروید رو از ارامش گرفتم و لبه ی پله ها نشستم و مشغول بازی باهاش شدم اما خیلی بی قراری میکرد و مشخص بود نمیخواد توی بغلم بمونه.
با شنیدن صدای گریه اش بلند شدم و رفتم پیش ارامش و جاوید.
اروید رو به ارامش دادم و گفتم.
- آروید چرا انقدر گریه میکنه؟ توی بغلم نمیمونه.
جاوید- حتما از خاله اش خوشش نمیاد.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم.
- خندیدم، مگه عین باباش نچسبه!
ارامش با لحن ناراحتی گفت.
- جاوید کجا نچسبه دلارام! آروید حتما گرسنشه که گریه میکنه.
تا حالا به رفتار شوهرش دقت کرده! چرا از من ناراحت میشه!
- جواب حرفش بود.
پرهام- دلارام میشه یک لحظه بیای.
برگشتم طرفش و گفتم.
- الان میام.
رفتم پیشش، بابا و متین داشتن کباب ها رو اماده میکردن. بوی دود اذیتت کرد و سرفه کردم.
پرهام- بیا بریم داخل که بوی دود اذیتت نکنه.
- نه خوبم، جانم؟ کارم داشتی؟
میخواست جوابم رو بده که مامان صدام زد.
- دلارام، میشه بیای کمکم عزیزم.
- چشم مامان، اومدم.
رو به پرهام گفتم.
- چیزیشده؟
- چیز مهمی نبود خوشگلم، با شوهر خواهرت هم دهن به دهن نشو.
ناراحتیم رو متوجه شده بود؟ از اینکه حواسش بهم بود احساس خوبی بهم دست داد، حداقل پرهام درکم میکرد. لبخندی بهش زدم و گفتم.
- چشم، من میرم پیش مامان.
- باشه.
رفتم پیش مامان و مشغول کمک بهش شدم، با احساس بوی کباب ها چینی به دماغم دادم و حالت تهوع بهم دست داد.
با عجله بلند شدم و دویدم طرف دستشویی حیاط و تا رسیدم محتویات معده ام رو بالا اوردم.
مامان پشتم رو مالش داد و با لحن نگران و ترسیده پرسید.
- خوبی؟ چیشده؟
نگاهی به پرهام که لب زد حالم خوبه یا نه، انداختم و لبخند کم جونی زدم.
- اره خوبم، صورتم رو بشورم میام.
با نگرانی رفت بیرون، دستشویی رو تمیز کردم و صورتم رو شستم. همین که رفتم بیرون دوباره بوی غذا حالم رو بد کرد.
رفتم داخل و روی مبل نشستم، مامان با نگرانی کنارم نشست و گفت.
- چیشده دلارام؟ نکنه مسموم شده باشی، حالت خوبه؟
نگاهی به چهره های نگرانشون انداختم، نمیخواستیم به این زودی بهشون بگیم اما حالم داشت من رو لو میداد.
دست مامان رو گرفتم و گفتم.
- نترس مامان، من خوبم. حالم طبیعیه چون... چون حامله ام.
مامان با ذوق بغلم کرد.
- فداتشم دخترم، مبارک باشه.
با لبخند گفتم.
- خدانکنه مامان، ممنونم.
بابا من رو بغل کرد و بهمون تبریک گفت.
ارامش با خوشحالی بغلم کرد و گفت.
- مبارکتون باشه عزیزم، چند وقتته؟
- خودمون هم تقریبا یک هفته است متوجه شدیم، هنوز سونوگرافی نرفتم.
با لبخند نگاهم کرد و گفت.
- خیلی خوشحالم ابجی.
با لبخند دوباره بغلش کردم.
متین- دوباره دارم دایی میشم.
از توی بغلش بیرون اومدم، رفتم پیش پرهام و دستش رو گرفتم.
با محبت و عشق نگاهم کرد، جوابش رو با لبخند دادم و روی مبل نشستیم.
فردای اون شب به مامان بانو زنگ زدم و موضوع بارداریم رو گفتم. انقدر ذوق زده شد که اومد پیشم و شب هم اقا جون اومد پیشمون و شام رو کنارمون موندن.
****
مانتوم رو پوشیدم و شالم رو سرم کردم. پرهام از پشت بغلم کرد، دستش رو نوازش وار روی شکمم کشید و کنار گوشم اروم گفت.
- حاضری خوشگلم؟
لبخندی زدم و دستم رو روی دستش گذاشتم.
- آره بریم.
برعکس سه ماه اول بارداریم که خیلی ویار شدید و حالت تهوع زیاد داشتم و خیلی سخت برام گذشت، این یک ماه خیلی سریع گذشت. حالا ۱۸ هفته ام بود و برای سونوگرافی امروز خیلی ذوق زده بودیم.
بالاخره جنسیت بچمون مشخص میشد و میتونستیم براش اسم انتخاب کنیم، کم کم براش اسباب بازی و لباس های کوچولوش رو بگیریم.
به شکمم نگاه کردم و با سر انگشت هام دستش رو نوازش کردم.
عزیز دل مامان، من و بابایی عاشقتیم و برای اومدنت لحظه شماره میکنیم. میدونم هنوز خیلی کوچولویی و کلی وقت مونده که ببینمت اما از الان دلم برای بغل کردن و بوسیدنت پر میکشه یکی یدونه مامان.
پرهام- بریم که دیر میشه.
- بریم.
رفتیم بیرون و سوار اسانسور شدیم. هنوز خیلی شکمم جلو نیومده بود و توی دانشگاه هم کسی متوجه حاملگیم نمیشد البته از همون شروع ترم جدید به نهال، مانیشا و نسرین گفته بودم. امیدوارم خیلی تپل نشم.
از اسانسور بیرون اومدیم و سوار ماشین شدم. از داخل کیفم شکلات برداشتم و با لذت خوردم.
از ماه دوم بارداریم هوسم به شیرینیجات بیشتر از قبل شده بود، مامان که همش حرص میخورد که قندم بره بالا و حالم بد بشه اما من گوشم بدهکار نبود.
پرهام دستم رو گرفت، مظلوم نگاهش کردم و گفتم.
- پرهام، میشه بعد از سونوگرافی بریم بستنی فروشی.
- باشه میریم زندگی من، هر چی تو بگی.
لبخند زدم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
- خیلی خوشحالم که تو کنارمی پرهامم.
با خنده گفت.
- خیلی شکمو شدی دلارام.
خندیدم و سرم رو بلند کردم.
- به خاطر بستنی نگفتم.
با خنده گفت.
- میدونم.
ماشین رو پارک کرد و پیاده تا مطب دکتر رفتیم، یکم منتظر موندیم تا بالاخره نوبتم شد.
دکتر با خوشرویی گفت.
- سلام عزیزم، این هفته چطوری؟
روی تخت دراز کشیدم و لباسم رو کمی بالا زدم.
-سلام خوبم، یکم استرس دارم ولی بیشتر ذوق دارم.
ژل مخصوص رو به شکمم زد و دستگاه رو روی شکمم گذاشت.
- ذوقش که طبیعیه، بزار زودتر ببینیم کوچولومون دختره یا پسره.
نگاهش به مانیتور بود، دست پرهام رو گرفتم و فشردم.
- مبارکتون باشه، بچتون دختره.
چشم هام پر از اشک شد و به پرهام نگاه کردم. داشتیم دختر دار میشدیم. بغض کرده بود و توی چشم هاش برق خوشحالی رو میدیدم.
خم شد و پیشونیم رو بوسید و جوری که فقط من بشنوم گفت.
- خیلی خیلی عاشقتونم.
لبخند زدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم.
دکتر- مامان دختر خوشگلمون، میخوای ببینیش؟
نیم خیز شدم و به مانیتور نگاه کردم، با دیدنش دلم براش ضعف رفت. زیر لب قربون صدقه اش رفتم، فرشته کوچولو ی من.
ژل رو پاک کردم و بلند شدم. یکم دیگه با دکتر صحبت کردم و رفتیم.
سوار ماشین که شدیم برگشت طرفم، دستش رو روی گونه ام گذاشت و گفت.
- امروز یکی از بهترین روز های زندگیمه.
لبخند زدم و گفتم.
- برای منم همینطور، حالا اسم دخترمون رو چی بزاریم؟
از دیدن ذوق من خندید و گفت.
- هنوز کلی برای انتخاب اسمش وقت داریم.
- برای فردا شب جشن بگیریم.
- حتما برای دختر قشنگم جشن میگیریم.
دستش رو روی شکمم گذاشت و نوازش کرد.
- دختر ناز بابایی.
ماشین رو روشن کرد و رفتیم خونه، بعد از عوض کردن لباسم لبه ی تخت نشستم و به آرامش زنگ زدم.
ارامش- سلام خوبی؟ سونوگرافی چیشد.
با لبخند گفتم.
- سلام، تازه رسیدم خونه گفتم بهت خبر بدم که جنسیت بچمون دختره.
ارامش- وای جدی؟ عزیزم، مبارکه. شاید تا ماه دیگه ما هم بیایم ایران پیشتون.
- ممنونم، چه عالیه منتظرتونیم. به مامان زنگ زدی؟
- نه هنوز، قطعی شد خبر میدم بهتون.
- باشه عزیزم، آروید خاله چطوره؟
- خیلی شیطون شده، خواب هم که نداره.
خندیدم و گفتم.
- فداشم، بچه باید شیطون باشه.
با خنده گفت.
- بزار دخترت به دنیا بیاد و بزرگ بشه بعد بگو، ( با لبخند گفت) با این حال شیطنت هاش شیرینه.
- عزیز دل خاله خیلی شیرینه، الان خوابه؟
- نه با جاوید توی حیاطه، منم برم ببینم دارن چیکار میکنن کاری نداری؟ بعدا صحبت میکنیم.
- نه کاری ندارم عزیزم برو، خداحافظ.
- به اقا پرهام سلام برسون، خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و توی بغل پرهام رفتم. همینطور که نوازشم میکرد زنگ زد و همه رو برای جشن مشخص شدن جنسیت بچمون دعوت کرد.
قرار شد فرشته و مامان هم بیان کمکم.
ماه های باقی مونده هم گذشت و بالاخره برای زایمان رفتم بیمارستان و بستری شدم.
درد های زایمانم کم کم داشت شروع میشد و انقدر درد داشتم که دلم میخواست از ته دل جیغ بزنم.
پرستار ها من رو به اتاق زایمان بردن.
چیزی نمونده بود تا دخترم رو در آغوش بگیرم.
با شنیدن صدای گریه اش برای لحظه ای همه ی دردم رو فراموش کردم و بهش نگاه کردم، همین که دخترم رو توی بغلم گذاشت اشک هام سرازیر شد.
-سلام عزیز دلم، سلام دلماه مامان.
روی سرش رو بوسیدم و خدا رو برای دادن نعمت بزرگی که بهم داده بود شکر کردم. دلماه رو بردن و منم بردن به اتاق تا استراحت کنم.
روز بعد آرامش هم اومد پیشم، مامان خیلی حواسش بهم بود و قرار بود فردا مرخص بشم و برگردم خونه. پرهام دلماه رو توی بغلش گرفته بود و با چنان محبت و عشقی نگاهش میکرد و قربون صدقه اش میرفت که دلم براشون ضعف رفت.
ارامش دستم رو گرفت و گفت.
- سلام، قدم نو رسیده مبارک،خیلی بانمک و نازه.
لبخند کم جونی زدم و زیر لب ازش تشکر کردم.
رو به پرهام گفتم.
- میشه دلماه رو بیاری بغلش کنم.
پرهام- حتما عزیزم.
وقتی توی بغلم گذاشت حس خیلی قشنگی توی قلبم احساس کردم. موهای کم پشتی داشت، از الان مشخص بود موهاش عین مامان بانو روشنه. صورتش رو اروم نوازش کردم و با شنیدن صدای گریه اش هول شدم و با کمک مامان بهش شیر دادم.
اصلا بلد نبودم که باید چطور بهش شیر بدم یا چطوری ازش مراقبت کنم و این باعث میشد استرس داشته باشم که نکنه دخترم اذیت بشه.
نمیدونستم رنگ چشم های کوچولوش به کی رفته، احتمالا یا قهوه ای یا سبز. شاید هم به من رفته و میشی ای.
چند دقیقه بعد سینه ام رو ول کرد و چشم هاش رو نیمه باز کرد.
مامان با ذوق قربون صدقه اش میرفت. وقتی بهم نگاه کرد متوجه شدم که چشم هاش هم روشنه انگار ابی بود.
مامان- قربونش برم بالاخره چشم هاش رو باز کرد.
ارامش- عزیزم، چه نازه.
مامان بانو هم اومد پیشمون و با شوق به دلماه نگاه کرد و گفت.
- احتمالا به باباش میره، پرهام هم تا چند ماه اول تولدش چشم هاش ابی بود و بعدا رنگ چشم هاش تغییر کرد.
اروم صورتش رو نوازش کرد. خیلی درد داشتم، دلماه رو به مامان دادم تا بخوابوندش. اگر بازم گریه اش میگرفت از کلافگی و درد حتما همراهش گریه میکردم.
** سه سال و نیم بعد
چایی ساز رو روشن کردم و رفتم توی اتاق که پرهام رو برای رفتن به سر کار بیدار کنم.
توی این سه سال که گذشت خانوادمون چهار نفره شده بود. حالا دو تا دختر خوشگل و ناز داشتیم.
خم شدم روی صورتش، گونه اش رو با عشق بوسیدم و تکونش دادم.
دیشب دلماه پیشمون خوابیده بود و به خاطر اینکه بیدار نشه اروم صداش زدم.
- پرهام بلند شو.
یکم تکون خورد و من رو توی بغلش کشید.
- یکم توی بغلم بمون بعد بیدار میشم.
لبخندی بهش زدم و چشم هام رو بستم. منم باید میرفتم دانشگاه، دور بودن از دخترام حتی برای چند ساعت هم برام سخت بود.
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
- راستی خواهرم قراره امروز بعد از ظهر بیاد خونمون.
پرهام یکم توی فکر رفت و گفت.
- میدونم گفتم وقتی میان خونه ام اما شاید نتونم به موقع برسم، بعد از ظهر کلاس دارم.
- باشه عزیزم، اشکالی نداره. بلند شو که دیرت میشه، منم باید دلماه و پرنیا رو ببرم پیش مامان بانو. دو روز پیش بهم زنگ زد و گفت که دلش برای بچه ها تنگ شده هم اینکه خودمم امروز کلاس دارم.
- باشه.
اروم بیدار شدم که دلماه بلند نشه. به شدت بابایی بود، هر موقع پرهام میخواست بره سر کار و همون موقع بلند میشد میزد زیر گریه که چرا پرهام داره میره سر کار.
امروز که منم پیشش نیستم خدا به داد مامان بانو برسه، امیدوارم زیاد بهونه نگیره.
با هم رفتیم بیرون و صبحانه خوردیم، میخواستم از اشپزخونه برم بیرون که دستم رو گرفت و روی پاهاش نشوند. با شیطنت نگاهم کرد، با لبخند صورتم رو نزدیکش بردم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم.
لب هام رو روی لب هاش گذاشتم و بوسیدمش، دستش رو پشت کمرم گذاشت و سرش رو عقب برد.
- شیطونی رو بزار برای یک وقت دیگه.
نگاهم رو از لب هاش گرفتم و با خنده به چشم هاش خیره شدم.
- خودت اول شیطیتنت کردی زندگی من، در ضمن الان دلماه بیدار میشه و دیگه نمیشه یه دل سیر بغلت کنم.
زد زیر خنده و همینطور که توی بغلش بودم بلند شد، من رو روی میز نشوند و با عطش بیشتری همدیگه رو بوسیدیم.
ازم فاصله گرفت و گفت.
- اگر دو دقیقه دیگه توی اشپزخونه بمونیم هم من کارم دیر میشه، هم تو به دانشگاه نمیرسی. خندیدم و از روی میز پایین اومدم.
- باشه پس بریم.
رفتیم توی اتاق و پرهام حاضر شد، منم تایپ و شلوار جینم رو پوشیدم. دلماه و پرنیا رو هم باید حاضر میکردم.
پرهام رو دیدم که خم شد و با محبت پرنیا رو بوسید.
- پرنیا دیشب اصلا نمیخوابید، به زور خوابونده بودمش. بیدار شد؟
توی بغلش گرفتش و با لبخند گفت.
- نفس بابا بیدار بود.
صورتش رو بوسه بارون کرد، پرنیا میخندید و مشخص بود از اینکه پرهام بوسش میکنه ذوق کرده.
- بابایی داره میره سر کار، دلش هم برات خیلی تنگ میشه.
دوباره صورتش رو غرق در بوسه کرد و با لبخند نگاهش کرد.
دلماه که روی تخت نشست رفتم پیششون، چشم هاش رو مالید و وقتی پرهام رو دید همینطور که خواب الود بود بلند شد و به طرف پرهام اومد. پرنیا رو ازش گرفتم تا بتونه دلماه رو بغل کنه.
پرهام- صبح بخیر دختر مثل ماهم.
سرش رو روی شونه پرهام گذاشت و صورت پرهام رو اروم نوازش کرد.
- بابایی، کجا میری؟
- دارم میرم سر کار عشق بابا اما قول میدم برگشتنی برات پاستیل و عروسک بخرم، قبوله؟
از حرفش خنده ام گرفت. دست کوچولوش رو بوسید و گفت.
- اگر قبوله بزن قدش.
دلماه سرش رو بلند کرد و به دست پرهام اروم ضربه زد. میدونستم الان قبول کرده اما موقع رفتن باز ازش میخواست بمونه.
پرنیا رو توی تختش گذاشتم و گفتم.
- دلماهِ مامان، بیا بغلم بریم صبحانه بخوریم.
سرش رو توی بغل پرهام مخفی کرد و گفت.
- نه، بابایی نرو.
موهاش رو نوازش کرد و گفت.
- اگر نرم کی برای دخترم پاستیل بخره؟
سرش رو بلند کرد و گفت.
- بابا جون و بابا بزرگ.
- اخ خدا که تو چقدر پاستیل دوست داری و همه دور از چشم من برات میخرن. خدایی نکرده دندون های خوشگلت خراب میشه ها.
دلماه به بابا ارسلان میگفت بابا جون و به پدر پرهام میگفت بابا بزرگ.
- نمیای بغلم ماه مامان؟
بالاخره بغلم اومد، نشستم و با عشق بهش نگاه کردم. بعضی وقت ها انقدر پرهام به دلماه و پرنیا محبت میکرد که حسودیم میشد. مخصوصا وقت هایی که تا پرهام رو بغل میکردم دلماه میپرید بغل پرهام یا جیغ میزد.
راست میگن که دخترا هوو های مادر هاشونن. منم دو تا هوو دارم که یکیش هنوز بزرگ نشده که ببینم چقدر باباییه.
موهاش رو شونه کردم و با کش بستمش. موهای دلماه قهوه ای روشن بود و همونطور که مامان بانو حدس زده بود رنگ چشم هاش تغییر کرد، چشم های سبزش دقیقا مثل پرهام بود.
برعکس دلماه، پرنیا بیشتر به من رفته بود. موهای قهوه ای تیره و چشم های قهوه ای داشت. شش ماهش بود و نسبت به شش ماهگی دلماه موهای پرپشت تری داشت. شاید رنگ چشم های پرنیا هم وقتی بزرگ تر شد تغییر کنه!
- عزیز دلم، من باید برم بیرون ولی زود برمیگردم. پیش مامان بزرگ بمون تا من برگردم باشه، بازی کن تا من بیام دخترم.
سرش رو تکون داد و پرید بغلم. محکم بغلم کرد، با لبخند نوازشش کردم و گفتم.
- قربون دخترم برم.
پرهام باهامون خداحافظی کرد و رفت، دلماه اول بغض کرد و نزدیک بود گریه اش بگیره اما وقتی گفتم پرهام رفته براش عروسک بخره و زود برمیگرده پیشمون اروم تر شد. به دلماه صبحانه دادم و همزمان به پرنیا شیر میدادم. لباس هاشون رو عوض کردم و نگاه کردم که ببینم همه ی وسایل مورد نیاز پرنیا رو توی کیف گذاشتم یا نه.
سوار پژو پارس شدم، پرهام وقتی کنکور ارشد قبول شدم برام خرید که راحت باشم.
بچه ها رو بردم پیش مامان و از اون طرف رفتم دانشگاه. کلاس هام که تموم شد رفتم دنبالشون.
زنگ در رو زدم و وقتی در باز شد رفتم داخل.
دلماه با دیدنم اسباب بازی هاشرو ول کرد و دوید طرفم، خم شدم و با لبخند و دلتنگی دستم رو برای بغل کردنش باز کردم.
دلماه- سلام مامانی.
محکم پرنسس کوچولوم رو بغل کردم و گفتم.
- سلام عمر مامان.
رو به مامان بانو گفتم.
- سلام مامان خوبی؟
لبخندی بهم زد و گفت.
- سلام عزیزم، خسته نباشید.
- ممنونم، پرنیا خوابه؟
- نه پیش فرشته است.
دلماه- مامان بریم پارک.
گونه اش رو بوسیدم و گفتم.
- چشم دخترم، فردا میریم. امروز خاله ارامش میخواد بیاد.
با خوشحالی دست زد.
فرهاد اومد پیش مامان بانو و رو به من گفت.
- سلام.
با لبخند گفتم.
- سلام فرهاد جون.
فرهاد پسر فرشته بود که سه ماه از دلماه بزرگتر بود و وقتی دلماه رو میسپردم به مامان بانو، ازش میخواست که به فرشته زنگ بزنه و به فرهاد بگه بیاد باهاش بازی کنه.
مامان بانو- بشین برات چایی بیارم.
- ممنونم مامان.
روی مبل نشستم و بهشون نگاه کردم، فرهاد خیلی پسر ارومی و شیرینی.
با اومدن فرشته از اتاق بلند شدم، با دلتنگی پرنیا رو بغل کردم و گونه اش رو طولانی بوسیدم.
- سلام مامانی، دلم برات تنگ شده بود.
با لبخند نگاهم کرد، قربون صدقه اش رفتم و یک ساعتی پیششون موندم و با هم حرف زدیم.
بعد هم برگشتیم خونه و ارامش اومد پیشمون.
دلماه با دیدن ارامش با ذوق دوید طرفش و گفت.
- خاله آرامش.
آرامش با لبخند بغلش کرد و قربون صدقه اش رفت.
با دیدن آروید بغلش کردم و گونه اش رو محکم بوسیدم.
- سلام عزیز دل خاله، خوبی؟
با لبخند محکم بغلم کرد و با اون زبون شیرینش گفت.
- سلام دلارام جون من خوبم، تو خوبی؟
گونه اش رو کشیدم و گفتم.
- پس کی یاد میگیری بهم بگی خاله شیطون بلا؟
تقریبا پنج سال و نیمش بود و هر چی بزرگتر میشد شباهتش به پدرش هم بیشتر مشخص میشد، این شباهت نه تنها در مشخصات ظاهریش بلکه در بعضی از خلاقیاتش هم بود. با دیدن اخمش نگاهش رو دنبال کردم و به دلماه رسیدم.
دستش رو گرفتم و گفتم.
- اروید خاله به دخترم اخم نکن.
ازم فاصله گرفت و پرید بغل مامانش. دست دلماه رو که با تعجب به اروید نگاه میکرد گرفتم.
یعنی حسادت کرد که دلماه ارامش رو بغل کرد! وقتی ارامش گفت اروید خیلی بهش وابسته است منظورش این بود!
روی مبل نشستیم، دلماه دست اروید رو گرفت تا برن با هم بازی کنن.
برای ارامش چایی، میوه و شیرینی اوردم و گفتم.
- آهید( دخترش) رو هم میاوردی، دلم خیلی براش تنگ شده.
- خواب بود و جاوید هم گفت پیشش میمونه. پیش مامان و بابا هستیم دیگه، اگر نیومدی فردا یا پس فردا با هم میریم بیرون.
آهید تقریبا دو ماه از پرنیا بزرگتر بود و برخلاف اروید بیشتر به ارامش رفته بود تا جاوید.
- فردا حتما میام دیدنتون، چه خبر؟
- خبر خاصی نیست، درگیر کار و مراقبت از بچه ها.
خندیدم و میخواستم جوابش رو بدم که یکدفعه دلماه جیغ زد و زد زیر گریه.
با عجله بلند شدیم، اروید هنوز موهای دلماه توی دستش بود، اروم دستش رو از لای موهاش باز کردم و توی بغلم گرفتمش.
قلبم از گریه اش به درد اومد و همینطور که نوازشش میکردم سعی کردم گریه اش رو اروم کنم.
- جانم مامان، هیچی نیست خوشگلم.
گریه اش که اروم تر نگاهی به اروید که قیافه اش رو مظلوم کرده بود و به مامانش نگاه میکرد، نگاه کردم. ارامش کاملا جدی بهش نگاه میکرد و اماده بود دعواش کنه.
- عزیز دل خاله چرا موهای دلماه رو کشیدی؟ چیشد؟ دعوا کردید؟
دلماه سرش رو به معنی نه تکون داد و دستش رو روی سرش گذاشت. روی موهاش رو بوسیدم. ارامش میخواست دلماه رو بغل کنه که اروید پرید بغلش.
اروم لب زدم.
-دعواش نکن، بیشتر لج میکنه.
ارامش هم اروم گفت.
- وقتی انقدر قیافه اش رو مظلوم میکنه چطور میتونم حرفی بهش بزنم.
رو به اروید گفت.
- باهاش مهربون باش عزیز مامان. دیگه دلماه رو اذیت نکن باشه؟
اروید با لجبازی به ارامش نگاه کرد و گفت.
- نمیخوام.
ارامش با تعجب بهش نگاه کرد.
- معمولا اینطوری رفتار نمیکنه! نمیدونم امروز چرا اینطوری شده!
با صدای گریه پرنیا رفتم توی اتاق و بغلش کردم. بهش شیر دادم، پوشکش رو عوض کردم و دوباره خوابوندمش.
دست دلماه که داشت با عروسکش بازی میکرد رو گرفتم.
رفتیم بیرون و اروید پیش ارامش موند و دلماه هم تنهایی مشغول بازی شد.
بعد از رفتنشون دلماه اومد پیشم و با لبخند گفت.
- مامان بیا باهام بازی کن.
با لبخند گفتم.
- حتما میام عزیزم.
کنار اسباب بازی هاش نشستیم و مشغول بازی باهاش شدم.
با باز شدن در خونه دلماه دوید طرف پرهام و با دیدن عروسکی که دستش بود از ذوق جیغ کشید و پرهام رو بغل کرد.
لبخندی زدم و بلند شدم.
پاستیل رو ازش گرفت و دوید طرف مبل. روی مبل نشست و پاستیل رو بهم داد تا براش باز کنم.
- انقدر براش پاستیل نخرید، براش خوب نیست.
براش باز کردم و بهش دادم.
دستش رو دور شونه ام انداخت و من رو توی بغلش کشید.
- میدونم، چشم اما امروز دیگه چیزی بهش نگو.
سرم رو به شونه اش تکیه دادم.
دلماه- بابا بیا اینجا.
خندیدم و با هم کنارش نشستیم.دست پرهام رو گرفت و با ذوق ادامه پاستیل هاش رو میخورد.
با عشق به جفتشون نگاه کردم، عاشق خانواده ام بودم، عاشق این محبتی که توی خونمون در جریان بود و دختر کوچولو های بانمکم که زندگیمون رو شیرین تر کرده بودن.
با صدای گریه های پرنیا رفتم، اوردمش پیشمون و پرهام با لبخند مشغول صحبت کردن باهاش شد.
لبخندم عمیق تر شد، از خدا خواستم خانواده ام رو حفظ کنه و عشقی که توی نگاهمون بود هیچ وقت نسبت به هم کم نشه.
پایان
نویسنده: فاطمه
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید
با تشکر