رمان روزگار پرغبار 5
یه روز با شراره دختر شهلا خانم قرار گذاشتیم ،بریم خرید ، بعد از کلی قربون و صدقه و التماس ،
مهدی قبول کرد و رضایت داد .
منم حسابی ذوق مرگ شدم ،
اخه میدونی چند وقت بود توی شهر قدم نزاشته بودم ؟
میدونی چند وقت بود حتی رنگ مغازه های شهر رو ندیده بودم !
قرارمون ساعت چهار عصر بود .
من ساعت سه ناهارمو خوردم ، پاشدم رفتم جلوی آینه نگاهی به صورتم انداختم .
اوج جونی رو میگذرونیم ، هیچ وقت حتی تصور نمیکردم توی این سن ازدواج کنم و درس و باشگاه رو به امان خدا بزارم .
باشگاه هم خیلی وقت بود نمیرفتم ؛
خوب یادمه اون روزی رو که مهدی اومد خونه گفت : 《 اکرم خانم گفته ، این عروسه یا نانچیکو اوردی ؟ خجالت بکش چه وضعشه جلوشو بگیر .
دو روز دیگه بُل میگیره ! 》
لعنت به تمام عقیده های پوچ و بیهوده که تک به تک آرزو های آدمو به تباهی میرسونه !
لعنت به تمام مغز های زنگ زده جامعه .....
بیخیال .....
هر چی افسوس گذشته رو بخوری به جایی نخواهی رسید !
به حال می پردازم به آینده ....
گذشته دردی رو از من دوا نمیکنه ، بزار حداقل آینده رو بسازم .
خودمو به یه لبخند شیرین و مهربون دعوت کردم و شروع به آرایش کردم .
کرم ضد آفتاب مو زدم ، خط چشم و مداد ابرو ،
رژ کالباسی رنگم و تکمیل آرایش ؛
موهامو کج ریختم و بقیه شو جمع کردم .
پاشدم مانتو طوسی بلند مو پوشیدم و روسری کالباسی رنگم رو سر کردم .
توی ایینه نگاهی به خودم کردم ،
بوسی برای خودم فرستادم .
دم خونه شهلا خانمینا منتظر شراره بودم تا بالاخره اومد تا منو دید سوتی زد و گفت :
_ ای جونمی شقایق خانم که اینقدر خوشگلی اخه! چرا اینقدر نازی ؟؟
تک خنده ای تحویلش دادم و با عشوه گفتم :
_ دیگه دیگه ما اینیم !
_ ععععع اینجوریه ؟؟؟
پشت چشمکی نازک کردم و گونه شو بوسیدم .
اینقدر توی خیابون چرخیدم دیگه نا نداشتم تکون بخورم .
شراره خیلی خرید کرد و منم یه مانتو زرشکی و کیف مشکی رنگ خیلی شیک خریدم .
منتظر تاکسی بودیم ، دیگه نا نداشتم حتی بخندم اینقدر که شراره مسخره بازی در میورد .
توی تاکسی اصلا حواسم به اطراف نبود .
شراره داشت از وسواسی زن عموش تعریف میکرد و منم غرق تعریفاش که یهو ؛
صدای عجیب ترمز ماشین منو به خودم آورد ،
قلبم میکوبد انگار که قفسه سینم از درد جمع شده بود .
از ماشین با شتاب پیدا شدم ،
اولش با اینکه خیلی ترسیدم خیال میکردم یه آدم غریبه اس اما حالا از دیدن اون آدم ....
قلبم روی دور تند میزد ، انگار اکسیژن برای بلعیدن کم آورده بودم .
میخکوب آن لحظه پر از درد شدم اما عجله با دو خودم را به تن بیحال و آغشته به خونش رساندم . چقدر هیکل تنومندش ضعیف و رنجور شده بود . مگر میشد در عرض چند ماه اینقدر پوست و استخوان شود ؟
پس عضلاتش چه شده !؟
هیکل ورزیده و ورزشکارش کجا رفته ؟!
اصلا نمیشناختمش ،
اینقدر صورتش لاغر و استخونی شده بود که زیر چشمانش به کبودی میزد و لباش به رنگ بنفش و تیره بود .
بدن بیحالش و بدون نگاه کردن به اطراف ،... بدون اینکه لحظه به آبروم یا ترس از مهدی فکر کنم !.....
در آغوش گرفتم .
چقدر دلم برای او تنگ شده بود !
چقدر هر شب هرشب خواب این لحظه دیده بودم...
اما حالا توی این لحظه حاضر بودم ،
سالیان سال دلتنگ چشمای مشکی رنگش بمونم اما اینجوری رنجور و نزار نبینمش .
کاشی درد و بلا هاش به جون میخورد ولی اینطوری کف آسفالت خیابون دراز نمیکشید .
چشماش بسته بود .
اصلا نمیدونم نفس میکشید ؟ نمیکشید ؟
خدایا خودت به فریادم برس !
دست از گلایه شکایت و درد و دل برمیدارم . هوشیار میشم ، نگاهی به اطرافم میندازم .
مردمی که دور من و فرهاد افتاده شده روی زمین حلقه بستن و نگاهاشون رو به ما دوختن .
حتی لحظه ای چشم برنمیداشتن .
انگار که اونام فهمیدن لیلی پس از روزا تن بی جون مجنون رو در آغوش کشیده !
اشک امانم رو بریده اشک های سیاه ریخته شده روی صورتم ریملم رو کاملا پخش کرده ،
به مردم اطرافم چشم میدوزم و با فریاد میگم :
_ یکی زنگ بزنه به اورژانس 🖤
شراره بهت زده به سمتون میاد و با چشمای گرد شده میگه :
_ شقایق خانم ایشون از اشناهاتونن ؟
چه بگویم !
چه دارم که بگویم او غریبه آشنایم است ....
اشنا ترین فرد روزنه های قلبم ....
و غریبه ترین مردم این شهر !
چه سخت است نسبت بین من و فرهاد !
آب دهنم رو قورت میدم .
طره ای از موهای ریخته شده روی صورتم رو به پشت گوشم آویزان میکنم .
لبم رو با دندونم میگزنم و جواب میدم :
_ شراره اِمممم.... بعدا برات تعریف میکنم .
الان تو رو خدا اورژانس خبر کن بجنب از دستم نره ....
بالای سرش نشسته بودم و فقط اشک میریختم . به درگاه خدا دعا میکردم ،
خدایا قول میدم نخوامش ،
هیچ وقت ، هیچ وقت...
فقط زنده بمونه !
حتی از فکر اینکه بمیره .....
نفس توی سینه هام حبس میشد ، دنیا تیره و تار میشد .
خدایا من حتی دیگه نگاهش نمیکنم ،
اصلا تمام خاطراتشم میسوزنم .
فقط بزار نفس بکشه ، بزار زنده بمونه ....
تعدادشو دقیق نمیدونم چند تا فرستادم ؛
فقط میدونم که شاید از بیش از هزار تا صلوات رو فوت کردم به صورتش تا بلکه معجزه رخ بده !
میگفتن اگه معشوقه بیاد بالای سر عاشق
سرپا میشه !.....
پس نکنه همش افسانه و رویا بود ......؟
نگاهش که میکردم انگار جون از تن و بدنم میرفت .
مدت زیادی شاید نگذشته بود اما برای من هزار سال سخت گذشته بود .
هر ثانیه ساعتا طول میکشید ،
پس چرا آمبولانس نمیومد ؟
چرا تموم نمیشدن این دقیقه های پر از درد؟!
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود اما صدای راننده تاکسی می شنیدم که میزد توی سرش و میگفت : 《 اوناهاش تو رو خدا به دادش برسید .
من قتل نیستم ، خودش یهو پرید جلوی ماشین ... ای خدای بزرگ به بچه هام رحم کنه این چه مصیبتی بود ؟؟؟ 》
چقدر صداش اون لحظه توی مغزم انعکاس میداد و میچید .
میخواستم داد بزنم و بگم :
《 میشه ساکت شی ؟؟ میشه تمومش کنی این اه و ناله تو ؟؟؟ اصلا لعنتی مگه تو چشم نداری ؟!
این همه سختی و مصیبت بسش نبود !
بیچاره فرهاد دلم به حالش کباب بود . 💔 》
از بس گریه کرده بودم دنیا انگار دور تا دور سرم میچرخید .
نگاهم با اینکه تار و محو بود اما بار دیگه چشم دوختم به پیشونی خونی فرهاد ،
چشماش بسته بود و نفساش اینقدر اروم بود که من اصلا متوجه شون نمیشدم .
انگار یهو دیگه هیچی ندیدم ، فقط سیاهی ....
وقتی به خودم اومدم ، نوری سفید چشمم رو میزد .
رمقی نداشتم ولی به زور چشمامو باز کردم .
خانمی با روپوش سفید سِرُم توی دستم رو چک کرد .
آب دهنمو قورت دادم ، لبام خشک خشک بود با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم :
_ آب میخوام .
+ سلام عزیزم ، بهتری ؟ آب میخوای ؟؟
جون نداشتم جوابشو بدم . سرم رو فقط تکون دادم .
لیوان آبی رو از پارچ پر کرد و کمک کرد نیم خیز بشم ، جرعه از آب رو خوردم .
یهو یادم افتاد انگار که تازه متوجه شده بودم
چه بلایی به سرم اومده ،....
با هُل و ولا دستشو پس زدم .
پاشدم مثل دیونه ها دور خودم می چرخیدم ،
دلم آشوب بود . یهو شراره اومد گرفتم بغل انگار که به یه آغوش نیاز داشتم برای تخلیه خودم ،
های ..... های گریستم .
" ناجیِ روزهای سخت .......
نیستی ببینی جایت در دنیایم چقدر خالیست !
من اینجا چشمهایم را به آمدنت دوختهام !
چه میشود خبر آمدنت را به قلبم نوید دهی؟!
نیستی اما..... همه جایِ زندگیم یاد توست .
در خیالم جاری....
در نوشته هایم پنهان.....
اما من تو را کنارم میخواهم !
دقیقا جایی که باید باشی ولی ندارمت.... "
کاشکی برگردی ! کاش باز به همان روزای دنج برمیگشتیم ؛ عجب حال غریبی دارم .....
شراره منو از اغوش خودش جدا میکنه ، نگاهی پر از ترس به ساعت کنار دیوار میندازه و میگه :
_ شقایق جون ساعت یازده شبه چیکار کنیم ؟ میخوای به اقا مهدی خبر بدی فامیل تون تصادف کرده ؟
تازه یاد مهدی میوفتم 🤦🏼♀️ وای به حال و روزگارم !
توی این اوضاع پر از بَل بشو فقط مهدی رو کم داشتم که به آشفتگی هام اضافه شد ....
_ شراره تو که بهشون چیزی نگفتی ؟؟؟
_ شقایق جون چرا من به مامانم خبر دادم آدرس هم دادم که بیاد پیشمون ، اخه شما از حال رفتی ، منم وسط خیابون نمیدونستم باید چیکار کنم تا رسیدم بیمارستان مامانمو خبر دار کردم .
_ یعنی مهدی الان آدرس بیمارستان رو داره ؟
_ نمیدونم والا ، ولی اون موقع گفت بابام و اقا مهدی یکی از دوستاشون دعوت شون کرده اونجا رفتن .
نفسی راحت میکشم ، مردی میان سال با عینک ته استکانی و روپوش سفید که نشان میده پزشکه به سمتون میاد .
_ خانم شما با بیمار چه نسبتی دارید ؟؟؟ باید یه خبر مهمی رو بهتون بگم که......
_ اقای دکتر تو به خدا قسم بگید که حالش خوبه.... بگید که سالمه .....
بی وقفه اشک میریختم ،
خدای به ضریح امام رضا قسمت میدم نزار از دست بره .
من بهش خیلی بد کردم ، خیلی آزارش دادم .... دعاهام رو مستجاب کنه تا بلکه بار عذاب وجدانم کم بشه ، اروم بگیرم .
دکتر دستی به عینکش زد و گفت :
_ خانم اروم باشید ؛ شما به نظر میاد فشارتون افتاده . شما همسرش هستین ؟
کاشک بودم ، آرزوم بود که زنش میشدم ،
که هم بالین و همدم لحظه هاش میشدم اما صد افسوس !......
_ نه من همسرشون نیستم ، خواهش میکنم فقط حالش رو بهم بگید خواهش میکنم
_ متاسفم ؛ در اثر ضربه ای که سرشون خورده الان کما هستن . من به طور دقیق نمیتونم بگم اما فقط دعا کنید که مرگ مغزی نباشه ! باید صبر کنید تا دکتر متخصص بیاد و معاینه شون کنه .
حرف های دکتر رو نمیشنیدم ،
انگار کور و کر شده بودم .
افتادم روی زانو و زار زار اشک ریختم .
خدایا من که اینقدر به درگاه زجه زدم !
چرا ؟؟؟ اخه چرا ؟! ......
دکتر و شراره میگرفتنم که خود زنی نکنم .
صدای گریه هام نمیدونم چقدر بلند بود که چند تا پرستار دیگه ام اومدن تا منو از روی زمین بلند کردن .
از گریه زیاد سرفه میکردم سرم از درد داشت متلاشی میشد .
که یهو دیدم .....
مامان فرهاد و مریم (خواهرش ) جیغ زنان توی بیمارستان اومدن ، دلم به حالشون می سوخت . حالا با چه رویی باهاشون روبه رو بشم ؟؟
چی بهشون بگم ؟؟؟
خدایا خودت کمک کن !
بیچاره مامانش رنگ به رخسار نداشت ، عین گچ دیوار شده بود .
مریم با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و با سرعت بیشتری پا تند کرد تا به من رسید .
حال و روز من بهتر از اونا نبود ، دوتا از پرستارا زیر بازومو گرفته بودن اروم اروم سعی کردم بتونم بایستم .
پیش قدم شدم نمیدونستم چی بگم ؟
یهو با لکنت شروع به احوالپرسی کردم .
_ سلام عزیزم ، خوبید ؟
_ سلام شقایق جان ، چی شده ؟؟ چه بلایی سر فرهاد اومده ؟! اصلا شما اینجا چی میخواید !
جریان چیه ؟؟؟
پی در پی سوال میکرد .
چی میگفتم ؟ چی داشتم بگم !
خدایا خودت بهم توان بده ،
چطوری این خبر رو بهشون بدم ؟
_ شقایق جان تو رو خدا بگو دیگه ، نصف عمر شدم .
انگار زبونم لال شده بود .
حتی کلمه ای نمیتونستم حرف بزنم .
دوباره زل زدم به چشماش چقدر شبیه فرهاد بود . دلم برای نگاه های فرهاد تنگ شده بود ،
مدت ها بود که محو چشمای قشنگش نشده بودم .
مامانش نفس نفس زنان خودشو به ما رسوند ،
بازو هامو گرفت توی دستاش و گفت :
_ وای دخترم شقایق چی شده ؟ چه بلایی سر عزیز دوردونه ام اومده ؟؟؟
دلم به حال صدای لرزونش کباب شد .
شراره لیوان آبی رو دستم داد به زور جرعه از آب رو خورد و روی صندلی نشست و شروع به گریه کرد .
دستاش یخ کرده بود کنارش نشستم و بازو هاشو ماساژ دادم .
نگاهم به ساعت گره خورد ، ساعت یک نصف شب رو نشون میداد .
ترس تمام بدنم رو گرفته بود ، نکنه مهدی سر برسه .
لب هامو روی هم فشردم ، دلم آشوب بود .
یاعلی گویان پاشدم به سمت تلفن بیمارستان رفتم تا از شهلا خانم آمار بگیرم .
مبادا بیاد اینجا و اوضاع بدتر بشه .
حتی از فکرش زهره ترک میشدم ، لبامو گزیدم . چقدر هوای بیمارستان خفه بود ، نفسم بالا نمیومد .
انگار از وقتی که فرهاد تصادف کرده بود ، جونم توی شیشه بود .
چقدر دوسش داشتم یا شاید دوست داشتن برای علاقه من بهش خیلی کم بود . من عاشقانه میپرستیدمش .
تحمل اینکه درد بکشه یا نفساش با دستگاه و مقطع باشه ، برام مثل مرگ بود .
تلفن عمومی بیمارستان رو برداشتم ، سکه ای از توی کیفم در اوردم انداختم توی تلفن دکمه ها رو فشار دادم .
صدای شهلا خانم توی گوشم پیچید .....
_ الو بفرمایید .
_ الو سلام شهلا خانم شرمنده به خدا ، من شراره ام نگه داشتم . مهدی و احمد آقا خونه ان ؟؟؟؟دست به دامنت 🙏
_ دشمنت شرمنده عزیزم ، عیبی نداره مشکل پیش میاد . خودم گفتم کنارت بمونه ، میخوای منم بیام ؟؟؟
_ نه نه نیومدن نگران نباش ، فامیل تون بهتره ؟؟؟
_ فامیل مون نیست . شهلا خانم تو رو خدا به مهدی هیچی نگید تا براتون بگم بعدا ، فقط به مهدی از این بابت چیزی نگید خواهشا ، اگه اومد خونه بگید شراره حالش بد شده من باهاش اومدم بیمارستان تو رو خدا 🙏
_ اخه دختر جون مگه جریان چیه که اینقدر میترسی ؟؟؟ ولی باشه من حواسم برو خیالت راحت . مواظب خودتون باشید .
نفس راحتی کشیدم .
بارون گرفت بوی خاک رو به مشامم کشیدم ،
قطره های بارون ریخته شد روی گونه هام ،
با پشت دست پاک کردم .
وارد بیمارستان شدم ، همیشه از بیمارستان و حال و هواش متنفر بودم .
تا وارد شدم دیدم که مامان فرهاد سرشو گذاشته روی شونه های مریم ، شراره ام سرشو تکیه داده بود . همشون خواب بودن .
راهمو کج کردم رفتم سمت《 icu 》بلکه فرهاد رو تا کسی نیست ببینم . دلم براش تنگ شده بود . حداقل حالا که بیدار نبود یه دل سیر تماشاش میکردم .
نگهبان جلوی در مراقبت های ویژه خواب بود . خداروشکری گفتم و سریع جیم شدم توی سالن ، اتاق دوم رو که از پشت شیشه نگاه کردم قلبم برای چند ثانیه انگار نمیزد .
یواش یواش رفتم جلو تر دستامو گذاشتم روی شیشه پشت اتاق ،
قد و بالای رعناش چطوری اینقدر خمیده شده بود !؟
چطور بود که جونی براش نمونده بود !؟
دلم میگرفت از نگاه کردن به عشقم دیگه برای من نبود....... ای روزگار بسوزی!
چشماش بسته بود انگار روی دنیا روی سرم اوار میشد .
قطره اشکی از گوشه چشمام فرو ریخت ، به یاد قدیما .....
سرمو روی شیشه میزارم و زیر لب زمزمه میکنم .....
" اگر عشق، عشق باشد !
تمام نمی شود ......
كم نمی شود.......
اگر فاصله ها عشق را بسازد !
اگر نرسیدن ها عشق را معنا كند .
عشق یك سرابی بیش نیست .
عشق را باید در رسیدن، ماندن و بودن یافت ....
عشق را باید در سختی ها دید !
عشق را باید در آخرین ضربان قلب شنید !
و در آخرین نفس حس كرد....
وگرنه هر كه خواب دید ، عاشق می شود .
و دنیا پر می شود از مجنون بی جنون
و لیلای مست ......
داستان عشق فرهاد تمام می شود !
مامان فرهاد تا منو دید ، رنگ رخساره خبر میداد . حالت تهوع داشتم ، دگرگون بودم کنارم ایستاد و گفت .....
_ خوبی دخترم ؟؟ رنگت چقدر پریده اس ؛
مریم بدو مادر برو یه آبمیوه برا شقایق جون بگیر . ببخشید گلم شراره خانم ماجرا رو تعریف کرد ، اسباب زحمت شما ام شد .
خدایا بعضی آدمای روی کره زمین چقدر شبیه فرشته ها بودن ، فقط بال نداشتن .
تا چه اندازه میتونست اینقدر خوب باشه !
وقتی با اکرم خانم مقایسه اش میکنم ،
جیگرم آتیش میگیره .
اون کجا و این خانم متشخص کجا ؟؟؟!
فرسنگ ها فاصله بین شون بود .
عجیب به دل نشین بود مهربونیاش به خصوص لبخند نورانیش ، بوی عطر گل های بهاری میداد . دوست داشتم مدت ها توی آغوشش بمونم و عطر تن شو به مشامم بکشم .
روی پاهاش دراز بکشم تا برام تعریف کنه ،موهامو ناز کنه .
منم دستاشو غرق بوسه کنم .
آرزوهام چه زود به خیالات تبدیل شد .
حالا انگار فقط باید حسرت شو بخورم و توی اتاقک کوچیک ذهنم تجسمش کنم .
نمیدونم چقدر زمان گذشته بود .
اصلا کنار ادم نورانی مثل مامان فرهاد زمان ذره ای معنا نداشت .
اما خیره به چشمای قشنگش بودم .
گونه هامو اروم با دستای نسبتا زبر چروکش نوازش کرد .
اشک توی چشماش حلقه زده بود ، بغضم گرفت . توی گلوم گیر کرده بود اما قورتش دادم .
یهو انگار دلم پیچی خورد و اسید معدم بالا اومد .
مامان فرهاد رو پس زدم و به طرف حیاط بیمارستان دویدم تا به حیاط رسیدم .
تمام محتوای معدم خالی شد ، کنار باغچه حیاط نشستم .
لرز به جونم نشست .
دندونام به هم میخورند چه حال وخیمی داشتم !
مامان فرهاد و شراره با شتاب و هول و والا سمتم اومدن .
ضربه ای به گونه اش زد و گفت .....
_ الهی من بمیرم ، مادر چت شد پس ! چقدر زرد شدی ؟؟؟
_ شراره جان برو به پرستار بگو بیان . ببینم این دختر چشه اخه ؟....
کنارم نشست سرمو روی شونه های نحیفش گذاشتم و دستامو اروم نوازش میکرد .
چشماش یهو برقی زد و برگشت سمتم ....
_ شقایق مادر نکنه بارداری ؟؟؟
نفسم توی سینم حبس شد .
خدایا خواهش میکنم ، در این یک مورد با من شوخی نکن .
بچه ای که پدرش مهدی باشه رو نمیخوام ! ناشکری نمیکنم ، کفر هم نمیگم اما به خودت قسم سخته با یه شوهر معتاد چطوری بچه داری کنم ؟؟ با شوهری که صبح میره دو روز بعد خونه میاد .
حتی با فکر بهش تمام بدنم گُر میگیرفت ، دلم آشوب میشد .
دیگه از این همه تلاطم و فشار استرس این دو روز سرم داشت منفجر میشد .
من و فاطمه خانوم ( مامان فرهاد ) با عجله دنبال مریم جون رفتیم که دیدیم فرهاد الحمدالله به هوش اومده و ضربه مغزی نبوده ، توی دلم عروسی برپا شد .
نفس راحتی کشیدم و از ته دل خدا رو شکر کردم ، بابت اینکه دعا هام رو اجابت کرد .
ولی نمیخواستم فرهاد ببینم تا باز داغ دلش تازه تر بشه .
یهو وسط راه موندم دیگه جلوتر نرفتم .
دلم برای نگاه های قشنگش پر میکشید اما نه باید پای دلم میزاشتم ، بخاطر فرهاد ؛
عشق یعنی بخاطر دیگری از خودت بگذری !
شراره رو صدا کردم ....
_ شقایق جون بهتری ؟؟؟ خداروشکر که به هوش اومد .
_ اره عزیزم جمع کن بریم تا مهدی و بابات نیومدن .
_ اخه شما..
_ اخه نداره ، برو کیف و خریدا رو از تو نماز خونه بیار تا بریم . نمیخوام باهاش چشم تو چشم بشم .
شراره دیگه پی جو نشد و رفت تا وسایل رو بیاره .
کاغذی از باجه پرستارا گرفتم و با خودکار شروع به نوشتن کردم .
" مریم جون عزیزم خداروشکر که اقا فرهاد سلامتیش رو به دست آورد و حالش خوبه ،
ما اون شب سوار تاکسی بودیم که اقا فرهاد جلوی ماشین پرید . وقتی پیاده شدم و متوجه شدم که فرهاد دلم هوری ریخت .
بخاطر سلامتیش قید زندگیمو زدم و بی خبری همسرم بیمارستان اوردیمش . حالا نمیخوام باز منو ببینه و داغ دلش تازه تر بشه ...
امیدوارم حال دلتون همیشه خوب باشه . خدافظ "
نگاهی به دختر جون روبه روم انداختم و گفتم :
_ عزیزم میشه اینو لطفا به اتاق دو بدید ، ممنونم . بدون معطلی از بیمارستان بیرون زدم ،
روسری مو کمی جلو کشیدم .
شراره با دو خودشو به من رسوند .
کیفم رو از دست شراره گرفتم و روی شونه ام انداختم .
پلاستیک خریدا رو توی دستم گرفتم و راه خونه رو در پیش گرفتیم .
نزدیک ظهر بود و هوا به شدت گرم بود به نفس نفس افتاده بودیم ، به کوچه که رسیدیم دستای شراره رو توی دستام گرفتم و نگاه چشماش کردم گفتم :
_ شراره جان ، لطفا اگه فهمیدن دیشب خونه نبودیم بگیم که حال تو بد بوده و من همراهت اومدم . تا بعدا براتون تعریف میکنم ، فقط خواهشا مهدی از جریان باخبر نشه .
_ چشم شقایق خانم خیالت راحت اصلا نگران نباش . برو استراحت کن دورت بگردم ، از حال افتادی .
_ من برات سوپ میارم ، ناهار غذا درست نکن .
_ نه عزیزم من میل ندارم . به خدا خیلی لطف کردی . شرمنده توام شدم ، زحمت افتادی .
_ دشمنت شرمنده خانم خوشگله ، برو مواظب خودت باش . خدافظ .
_ سلام به مامان برسون ، خدافظ عزیزم .
کلید رو با ترس و لرز توی در چرخوندم .
توی دلم غوغایی بود که مبادا مهدی خونه باشه .
پاشدم بدو بدو لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم . نفهمیدم کی خوابم کرد .
با صدای خش خش پلاستیک از خواب بیدار شدم ، با موهای شلخته توی هال رفتم هوا تاریک شده بود .
مهدی نون و لقمه ای برای خودش گرفت و نگاهی به من انداخت .
دلم ضعف رفت برای نون و لقمه خیلی گرسنه بودم . از دیشب تا حالا لب به هیچی نزدم .
نگاه من و مهدی به هم گره خورد ، سرشو تکون داد و منم خمیازه ای کشیدم و گفتم :
_ سلام مهدی جان ، خوبی ؟ خسته نباشی .
_ بَه سلاممممم خانم ، ساعت خواب ؟!
_ ببخشید عزیزم ، من دیشب با شراره و شهلا خانم زیاد نشستیم خیلی خوابم میومد .
_ عیب نداره به سلامتی شامم نداریم ؟؟ بریم بیرون پایه ایی !؟
_ اخ جوووون ، اره مهدی بریم .
_ بدو بپوش .
رفتم دستشویی آبی به صورتم پاشیدم .
حال نداشتم ، تیپ ساده ای زدم و با هم رفتیم . کباب رو زدیم و آب هویج بستی ام روش ، چرخی تو شهر زدیم و راهی خونه شدیم .
تا خونه رسیدیم لباسامو جمع کردم و جلوی آیینه موهامو داشتم شونه میزدم که ، مهدی از پشت اومد بغلم کرد .
چشمامو بستم نفس عمیقی کشیدم .
دل به دلش دادم ، گونه هامو بوسید تا صبح قربون صدقه ام رفت .
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامدهست و روزی که گذشت
- خیام نیشابوری
میگَن بیخیال بابا دنیا رو هر جور بگیری همونجور میگذره..،
ولی مشکل اینجاس که خودشونو جای ما نمیزارن.
گاهی اوقات سرنوشت و تقدیم و فلک و افلاک دست به دست میدن تا تو رو توی باتلاق گرفتاری و مشکلات پرتاب کنن .
نمیدونم باید چیکار کنی !؟
نمیدونی باید کجا بری ؟!
یه وقتایی یه جاهایی خسته میشی ،
کلافه میشی ، از نفس میوفتی !
بیخیال عالم و آدماش میشی .....
فقط دل به روزگار میدی تا اون بسازه چون کاری رو نمیتونی از پیش ببری !.....
فقط فقط یه گوشه میشینی و نگاه میکنی .
فرمون رو میدی دست دور و اطراف تا اونو برونن .
ناخدای کشتی زندگی ما مهدی بود و فعلا داشت میتازوند .
هر چی ام درست و غلط ماجرا رو براش میگفتیم ، توفیقی به حال زندگی ما نداشت و راه خودشو میرفت .
نور خورشید از پنجره اتاق چشمام رو زد .
یکی از چشمام رو باز کردم ، پیچ و قوسی به بدنم دادم و پاشدم ابی به دست و صورتم زدم .
موهامو بالای سرم جمع کردم . نگاهی به ساعت انداختم " ساعت ۸ صبح ' رو نشون میداد .
نون رو از فریز گذاشتم توی توستر تا گرم بشه .
پنیر رو از یخچال در اوردم ، چایی دم کرده رو توی استکان کمر باریکی ریختم .
عطر چایی به مشامم کشیدم ، سفره رو تکمیل کردم و مهدی رو صدا زدم ....
_ مهدی جان عزیزم ، بیدار شو .
دیدم صدا زدن فایده نداره رفتم بالای سرش تکونی بهش دادم .
_ مهدی پاشو دیگه .
مهدی یکی از چشماشو باز کرد و گفت :
_ مگه ساعت چنده ؟؟
_ ۸ صبحه باید مغازه بری دیگه ....
مهدی از جاش بلند شد و بعد از چند لقمه صبحانه لباس پوشید و رفت .
منم سریع جمع و جور کردم ، چادر رنگی مو سر کردم و راهی خونه شهلا خانوم شدم .
در حیاط شون باز بود ، صدا کنان داخل رفتم .
شهلا خانم مثل همیشه با مهربونی به استقبالم اومد .
منو توی آغوشش گرفت و گونه هامو بوسید .
از خودش جدام کرد و نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت :
^ سلام عزیز جونم ، احمد خونه نیست چادر تو در بیار .
چادر مو آزاد کردم از سرم افتاد .
شهلا خانم که بساط سبزی پاک کردن راه انداخته بود ، کنار شراره و شقایق نشستم و شاخه ای از ریحون ها رو توی دستام گرفتم و شروع به پاک کردن کردم .
شهلا خانم که کم طاقت بود ضربه ای روی پام زد و گفت :
_ خب تعریف کن ببینم ؛ این بیمارستان رفتن و اومدن جریانش چی بود ؟؟؟ که دیگه دل تو دلم نیست . خداروشکر که اقا مهدی نفهمید .
تک خنده ای کردم و گفتم :
_ نه والا نفهمید اگه خدا بخواد ، دستتون درد نکنه به خدا خیلی زحمت افتادید . ماجراش مفصله بزار براتون بگم .
شروع کردم از همون روز اولی که فرهاد و دیدم و یک دل نه صد دل عاشقش شدم ♡ تعریف کردم ، تا دو روز پیش توی بیمارستان که نخواستم ببینمش .
هر چی باشه متاهل بودم ، تعهد داده بودم که کنار مهدی بمونم .
من آدم نامردی نبودم تا وقتی که مهدی پیشم باشه و بخوام مردونه کنارشم .
چند روزی زندگی به روال عادی سپری میشد و دغدغه جدید من این شده بود که مهدی برای ساختن خونمون پول کم آورد ، چون طبق معمول زیاده خواه بود . بلند پروازیاش کار دستمون داد و مجبور شد از محمد دوستش پول قرض بگیره . برای تکمیل ساختمون به مهدی خیلی گفتم که یک طبقه برای ما کافیه اما پاشو توی یه کفش کرد و گفت که :
《 حتما باید سه طبقه بسازیم حالا که دارم از جونم مایه میزارم 》
خونه تقریبا ساخته شده بود که محمد دوستش با نامردی تمام طبقه سوم که لوکس ترین واحد رو برای خودش برداشت و با خانومش اسباب کشی کردن .
کرایه طبقه دوم هم پیشکش قرض های آهن و ستون خونه شد .
خونه ما طبقه همکف که شبیه زاغه بود ، تحویل ما داده شد .
با همه اینا کاری نمیشد کرد ، بدهی مردم رو باید میدادیم .
چند ماهی از تکمیل شدن خونه نگذشته بود که محمد روزا مهدی وقتی سرکار میرفت و خانومش خونه نبود میومد دم در و شروع به یاوه گویی میکرد . شوت میزد و نخ میداد ،
من خیلی میترسیدم .
دعا دعا میکردم مبادا یه وقت مهدی سر برسه ... بدتر از همه که مهدی اندازه برادر دوستش میداشت و قبولش داشت .
امان از اینکه ....
به زنش چشم داشت .
آدم هایی که از پشت خنجر میزنن و به هیچ دین و ایمانی پایبند نیستن ، فقط دنبال هوس و شهوت خودشونن ....
عجب روزگاری شده کسی که نون و نمک رو میخوره و نمکدون میشکنه .
صبح از خواب بیدار شدم ، صبحانه مهدی آماده کردم .
بوسه ای روی گونه های من جا گذاشت ، مقداری پول روی میز ناهار خوری گذاشت .
لبخندی شیرین تحویلش دادم بند کفشاشو بست و رفت .
تا مهدی رفت صدای محدثه ( زن محمد )
میومد که داره بیرون میره .
توی دلم غوغایی به پا شد ، آشوب شدم .
لب مو به دندونم گزیدم .
مبادا محمد خونه باشه . 🤦🏼♀️
سریع پریدم کلید رو برداشتم در خونه رو قفل کردم .
تمام بدنم یخ زد ، صدای کفشی مردونه کم کم نزدیک میشد .
قلبم مثل طبل میکوبید .
حال عجیبی داشتم ، پشت در لیز خوردم و نشستم .
زانو هامو بغل گرفتم . کم کم صدای نفسای
مردونه اش به گوش میرسید .
طرز نفس کشیدنش عصبیم میکرد !
بلند و کشدار شروع به یاوه گویی کرد و گفت :
_ آهای شقایق خانم گل میدونم که خونه ای !
دلبر در و باز کن ،دختر خوبی باش پذیرایی کن .
نفسم و حبس کردم و بیشتر مچاله شدم .
ریتم ضربان قلبم بالای هزار بود .
دوباره شروع کرد :
_ با توام جیگر طلا باز کن در و هیچ کس جز من و تو که اینجا نیست . من منتظرم ها !
حالم از همچین مردای خیانت کاری به هم میخورد .
چه فکری پیش خودشون میکردن ؟!
درسته مهدی رو نمیخواستم عاشقش نبودم اما یه تار موهاشو به صد تا کثافتایی چون محمد نمیدادم .
عجب احمقیه که فکر میکنه زندگی مو تباه میکنم و از هم میپاشونم بخاطر نفهمی به نام محمد !...... کسی که قاتل لحظه های خوش و شیرینم شده بود .
نفس کشیدن در حضور آدم ناپاکی چون محمد سخت بود . خیلی سخت تر از اونی که فکرش کنی !
تکون نمیخوردم که صدایی پخش نشه تا از حضورم مطمئن نشه ، ول نکنه .
یهو صدای در اومد ، همسایه طبقه دوم که خانم خیاطی بود و زن خیلی خوبی بود که....
مریم خانم خیاط محله که جدیدا طبقه بالا ما بود . تا وارد شد محمد از ترس پا به فرار گذاشت و از پله ها بالا رفت .
مریم خانم که معلوم بود شک کرده در زد .
اول کمی میترسیدم ، ولی کم کم نفس عمیقی کشیدم .
بلوز مو صاف کردم ، در رو باز کردم .
سعی کردم اضطرابم و نشون ندم ؛
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم :
_ سلام مریم خانم ، جانم گلم .
مریم خانم با چشمایی مشکوک نگاهی قدی به من انداخت . صداشو صاف کرد و گفت :
_ سلام عزیزم ، خوبی توووو ؟؟؟
آب دهانم و قورت دادم با اینکه خیلی تلاش کردم اما با تته پته گفتم :
_ ب...له بله.. ، خوبم بفرمایید داخل ...
_ نه عزیزجان کار دارم ، اگه مشکلی بود بهم بگو . تعارف نکن منم جای خواهر بزرگت .
_ خیلی ممنونم چشم خدا از بزرگی کم تون نکنه .
_ خدافظ عزیزم مواظب خودت باش .
_ چشم ولی اینجوری بده کاشکی بفرمایید داخل .
_ نه عزیزم کار دارم . اهان یه چیزی اگه خواستی روزا بیا پیشم تا بهت خیاطی یاد بدم .
_ واییی چقدر خوب ، واقعااا ؟؟
_ اره باور کن بیا ، شراره ام میاد از فردا بیایید .
_ چشم خیلی ممنونم . قربونت بشم خدانگهدار .
مریم خانم رفت . منم سر و سامونی به خونه دادم و ناهار مو درست کردم .
بعد از ظهر چایی دارچین و هل مشتی درست کردم ، دوتا طالبی ام برداشتم ،
موهامو دم اسبی بستم و چادر رنگی مو سر کردم خونه شهلا خانم رفتم .
مریم خانم و محدثه ( زن محمد ) با
معصومه ( زن عباس دوستای محمد ) اومدن دور هم جمع شدیم .
معصومه زبون باز بود و من زیاد باهاش جور نبودم .
محدثه زن ساکت و صبوری بود ، زیاد کاری به کسی نداشت و توی لاک خودش بود اما
مریم خانم خیلی خوش طبع و پر انرژی بود .
شهلا خانمم که یک تیکه ماه بود .
محدثه سمت من چرخیدم و گفت :
_ شقایق تو مامان و بابا نداری ؟؟
دلم گرفت از اینکه ۴ ماه بود مهدی اجازه نداده بود حتی تا دم خونه بابام برم .
بعد از موقع دعواشون سر مغازه و شراکت قهر بودن تا همین حالا ؛ بابا که بزرگتر بود و مهدی ام که از محالات بود که شروع کنن صلح باشه !
من بیچاره این وسط گیر افتاده بودم ...
تلخ خندی زدم و گفتم :
_ نه محدثه جان ، من مامان و بابا دارم یه مدت کوتاهه با مهدی قهرن بخاطر همین خونشون نمیریم .
شهلا خانم که تازه نشست با دامن بلندش دستاشو خشک کرد و گفت :
_ ماشالله اینقدر خانواده شقایق خوبن منتها یکم با آقا مهدی بگو مگو کردن ، انشالله همین روزا درست میشه هیج خودتو ناراحت نکن .
شراره اومد کنارم قطره های آب روی دست شو پاشید به صورتمو و اروم زمزمه کرد :
_ بیخیال بابا حرف مردم باد هواس......
پاشدم با بچه ها وسطی بازی کردم ،
هوا کم کم داشت تاریک میشد .
وسایل مو جمع کردم و بعد از خدافظی ،گونه های شراره رو بوسیدم و گفتم :
_ فردا بیا ساعت ۴ خونه مریم خانم بریم ، خیاطی یاد بگیریم .
دستمو فشرد و گفت :
_ اره حتما میام برو به سلامت خوش اومدی .
چادر مو سر کردم ، خونه رفتم تا شب خودمو مشغول شام بودم .
ماکارانی و ماست خیار درست کردم ،
مهدی شب با سعید اومدن شام رو خوردیم . پاشدم چایی مشتی بار گذاشتم ، تخمه و میوه ام اوردم مهدی استکان چایی رو توی دستاش گرفت و گفت :
_ شقایق فردا بریم باغ احمد آقا ، جوجه ام میگیرم .
_ باشه بریم ، وسیله آماده کنم .
_ اره برای همه ظرف و ظروف بزار .
_ خب مگه هر کسی خودش نمیاره ؟؟
_ نه میگم تو بزار زشته خوب نیست !
سعید پرید وسط حرف و گفت :
_ برادر من ظرف و ظروف تازه عروس و میخوای ببری باغ بشکنه ؟!
مهدی با صدایی تقریبا بلند و محکم گفت :
_ شقایق تمومش کن ، میگم بزار بگو چشم حتما آدم باید چهار تا بارت کنه !؟
دیکه صلاح ندیدم ادامه بدم چشمی گفتم و مشغول گذاشتن وسایل شدم .
صبح با دو سبد پر ظرف راهی باغ احمد آقا شدیم . معصومه (زن عباس ) یهو در ساختمون رو باز گذاشت منم که همیشه کلید خونه رو برای احتیاط توی جاکفشی میزاشتم ، یهو معصومه دید تا فهمید کلید رو گذاشتم دیگه باغ نیومد .
هر چی بهش اصرار کردن نیومد که نیومد .
منم دلم نبود نرم چون از رفتار معصومه ترسیده بودم اما خب مهدی که زبون حالیش نبود و مجبور بودم برم .
تا غروب با اینکه جای باصفایی بود ولی همش یه ترس بدی داشتم و فکر و خیال .....
اخر هم بلایی که نباید سرم اومد ، وقتی اومدیم در خونه ما چهار طاق باز بود .
با دو سبد رو رها کردم ، سر جعبه طلا هام رفتم . تمام طلاهای من رو دزدیده بودن .
شروع به خود زنی کردم ، حالم خیلی بد بود .... مطمئن بودم که کار معصومه ( زن عباسه )
زندگی مو جارو کردن بردن حتی به حلقه های ازدواجمون هم رحم نکردن .....🤦🏼♀️🥺
اشک امانم رو بریده بود .
سعید زودتر از همه طرفم اومد ، توی آغوشش کشیدم با دستای بزرگ و مردونه اش اشکامو پاک کرد . بوسه ای ریز روی گونه هام جا گذاشت و از روی زمین بلند کرد .
مهدی که تا اون لحظه هیچ حرکتی نکرده بود فقط شروع به داد و هوار کرد و گفت :
حرف نزن زشته ابرو مون میره . چه خبرته ؟؟
داد و قال راه انداختی !؟
متعجب بودم که چرا مهدی حالش بد نیست !
این همه طلا نیست شده بود و فکر ابروش بود . مگه میشد تمام دنیا ام که بگردم همچین آدمی رو پیدا نمیکنم !....
همیشه من براش اولویت دوم بودم ، چه بخت سوخته ای داشتم .
همیشه دیگران رو به من ترجیح میداد با اینکه من همسرش بودم ، هم بالینش بودم .
داد از مهدی که هیچ وقت توی لحظه های غم و سختی پشت و پناه من نبود !
به جای اینکه شوهرم کنارم باشه و دلداریم بده سعید جایگزین شده بود ....
حتی به پلیس هم زنگ نزد تا
به قول خودش ابرو دوستش نره !
خنده دار بود که خودش رو فدایی مردم میکرد😏 دائم هیس 🤫 شقایق دم نزن ،
صدا نکن تا مردم ناراحت نشن اما خودمون به درک مهم نبودیم ......
توی زندگیم باید دائم نقش یه لال مادر زاد رو بازی میکردم تا مبادا به اقا مهدی و دوستای عزیزش بربخوره و اوقات شون تلخ بشه !....
چشمای مهدی کم کم سرخ و حالش دگرگون شده بود . این حال شو بعد از عمری زندگی خوب درک میکردم .
باز هم مثل همیشه لب بستم و سکوت اختیار کردم اخه دیگه چاره ای نداشتم .
اون شب دلم خیلی گرفته بود ، سخت بود و پشت و پناه نبودن مهدی مشکلات رو برام سخت تر میکرد .
از روز به بعد کمتر پیش خانوماشون میرفتم . چشم دیدن هیچ کدوم رو نداشتم .
حاضر بودم بمیرم و دیگه توی اون محله که به همسایه و آشنا ام هم نمیشد اعتماد کرد نمونم .
تا به حال شده جوری توی مشقت و سختی باشی که انگار خونت رو توی شیشه گذاشته باشن و نتونی حتی دم بزنی ؟!
توصیف حال من توی اون روزا بود ....
گاهی عجیب دلم میخواد شبیه ماهی روی حوض چند ساعتی اروم بخوابم .
بعد از این مصیبتی که معصومه ( زن عباس ) به بار آورده بود بار شون و بستن و رفتن .
چند کوچه پایین تر خونه ساختن ، حسابی به نظر میرسید بهشون پول مفت طلاهای منه بیچاره ساخته .
سعی کردم هر چند خاطره ای تلخ اما بخاطر روح و روان خودم فراموشش کنم تا بیشتر از این آزار نبینم .
مریم خانم برای عوض کردن روحیه من روزا بهم خیاطی یاد میداد ، منم سخت مشغول بودم .
مهدی ام با سرکار و رفیقاش سرگرم بود .
همچنان گاهی اذیتاش ادامه داشت تا
یه روز مریم خانم لباس یکی از مشتریا رو رفت تحویل بده ، زن محمدم که هیچ خونه نبود و دنبال خوشی خودش بود البته که با شوهر
هوس بازی مثل محمد حق داشت !
که دوباره سر و کله محمد پیدا شد ، نفس عمیقی کشیدم با حرص فوت کردم .
از پله های راهرو تند تند پایین اومدم میخواستم در و محکم ببندم که پاشو لای در گذاشت و مانع شد .
از سرعت عمل و نیت شوم محمد قلبم هوری ریخت ، دستام شروع به لرزیدن کرد .
با لبخندی چندش اور نگاهی هیز به اندامم انداخت .
حالم به هم خورد از طرز نگاهش ؛ مقاوت کردم و با تمام توانم در رو هل دادم اما فایده نداشت عین غول بیابونی جلوی در سبز شده بود و تکون نمیخورد .
هر چقدر بیشتر تلاش میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم ، یهو سکوت جو رو شکوند و گفت :
_ ببین من ازت عکس دارم اگه نزاری بیام داخل به مهدی عکس تو نشون میدم .
برای یه لحظه حتی خودمم به خودم شک کردم
که عکس من دست این مردک چه میکنه ؟؟؟
من که جایی باهاش نرفتم ، متعجب مونده بودم
که یهو به ذهنم رسید شاید داره تهدید میکنه و میخواد منو گول بزنه .
با چشمایی گرد دستمو محکم تر به در فشردم و نگاهش کردم .
نیشخندی زد و گفت :
_ فکر کردی شوخی باهات دارم ؟؟ میگم عکس تو دارم میفهمی !؟
با نفرت لب هامو کج کردم ، صدایی که از بین دندونام غُریده میشد گفتم :
_ خفه شو عوضی چی فکر کردی من کی دست آدم کثیفی مثل تو عکس دادم ؟؟؟ هاااان !؟
خنده هاش به شدت روی اعصابم راه میرفت و کلافم میکرد .
اون لحظه دوست داشتم پاهامو بالا میوردم و فک شو خورد میکردم تا دیگه نتونه اراجیف بار کنه .
از توی جیبش عکس منو در اورد و نشون داد تا میخواستم حرفی بزنم با دو پا به فرار گذاشت .
ذهنم حسابی مشغول بود ، مبادا به مهدی نشون بده اونم زبون نفهم هر چی قسم و آیه بخورم که درک نمیکنه .
گوشه ای نشستم و غمبرک زدم تا بلکه چاره ای پیدا کنم .
مریم خانم تقه ای به در زد از جا پاشدم ، لباسمو صاف کردم دستی به گونه هام کشیدم .
در رو باز کردم با لبخند کاملا مصنوعی گفتم :
_ سلام عزیزم جانم .
_ سلام خانم ، پس چرا خونه تون اومدی ؟؟؟
_ مریم خانم جون فردا میام امروز یکم حالم خوش نیست .
عینک روی بینی شو جابه جا کرد و گفت :
_ وا تو که خوب بودی ، چرا چته ؟؟؟ رنگت هم پریده ....
_ هیچی ، چیزی نیست فکر کنم فشارم افتاده .
_ خب دختر خوب صبحانه نمیخوری همین میشه دیگه .
_ نه برای اون نیست خوب میشم میام پیشتون شما برو .
مریم خانم که شک کرده بود و منو خوب میشناخت ، میدونست بیخودی حال و روزم همچین نمیشه .
چشماشو ریز رد و اومد بلند بشه دستشو کشیدم و گفتم :
_ میشه لطفا چند لحظه بشینی 🙏
_ اره حتما بگو ، چی شده ؟؟ من که از اول گفتم برام بگو .
من فکر کنم شما تقریبا از مزاحمت های محمد اقا باخبر باشی .
_ اره چند باری دیدمش .
_ امروز دوباره دَم در اومد ، گفت که از من عکس داره میخواد به مهدی نشون بده .
مریم خانم ضربه به صورتش زد و گفت :
_ وای خدا مرگم بده ، جدی ؟؟؟ عکست ازت داره ؟!
_ نه نه گوش بدید ، به خدا من حتی کنارشم نبودم چه برسه عکس ؛ نمیدونم از کجا پیدا کرده و حالا داره بلف میزنه .
_ خب شما رفت و امد دارید حتما از توی خونه برداشته .
_ وایییی راست میگی امان از دست مهدی که هر کس و نا کسی رو به خونه ما راه میده .
_ عیب نداره ، حالا مشکل اینه که زانوی غم بغل کردی ؟؟؟
دستاشو محکم بین دستام فشردم . چند بار پی در پی چشماشو دید زدم و زمزمه وار گفتم :
_ حالا چیکار کنم اگه بره به مهدی بگه بدبخت میشم .
پلک هاشو روی هم گذاشت لبخندی شیرین و آرامش بخش تحویلم داد :
_ نگران نباش بزار این دفعه بیاد حالشو جا میارم ، نمیزارم قسر در بره خیالت راحت . حالا ام پاشو یه چایی دم کن ، فکرای منفی ام دور بریز .
یاعلی گویان پاشدم رفتم .
با کبریت گاز رو روشن کردم و چایی رو بر پا کردم کیک یزدی ها رو توی ظرف شیرینی چیدم ، قندون و استکان ها رو توی سینی گذاشتم و از آشپزخونه بیرون زدم .
صدای پاشنه های مردونه محمد توی راهرو پیچید .
مریم خانم دستاشو به نشونه ساکت روی بینیش گذاشت اروم بلند شد و پشت در ایستاد .
محمد تقه ای به در زد و شروع به حرف های صد من یه غاز کرد :
_ آهای شقایق بیا ببینم ، نکنه دلت میخواد به مهدی بگم ؟؟
مریم خانم یهو با شتاب در و باز کرد ، شروع به داد و بیداد کرد .
محمد جا خورده بود ، نمیدونست میخواد از کدوم طرف پا به فرار بزاره .
مریم خانم بدون هیچ ترسی مثل شیر خیلی محکم و قاطع شروع به صحبت کرد :
_ محمد اقا ببین فکر نکن من این شقایق بیچاره ی کم سن و سالم که بتونی بترسونیم یا اذیتم کنی . اینقدر جیغ میزنم تا تمام این محله بریزن سرت ،
میگم بهمون خیال داشتی اون وقت تو میمونی و شوهرای ما ..... حالا خودت میدونی چه بلایی سرت میارن ! زنده نمیمونی پس این عکس رو مثل ادم همینجا پاره میکنی ؛
انگشت اشارشو توی هوای چرخوند و ادامه داد : _ دُمتو میزاری روی کولت و میری دیگه ام نبینمت این طرفا که بد ببینی !!!!.....
محمد چشم چشم تندی گفت و عکس پاره کرد ،
پا به فرار گذاشت .
از حرکت مریم خانم خندم گرفته بود و خیالم حسابی آسوده شده بود .
نگاهی به هم کردیم و پُقی زدیم زیر خنده با مریم خانم داخل رفتیم .
سفره ناهار رو پهن کردم تا شروع به غذا خوردن کنیم .
اون روز خیلی براش درد و دل کردم که چقدر دلم برای خانواده ام پر میکشه و الان ۶ ماهی هست هیچ کدوم رو ندیدم .
بیچاره مریم خانم هم اون روز ناجی من شده بود ، تا غروب مثل یک سنگ صبور و خواهر بزرگ تر به حرفام با جون و دل گوش داد و کلی راهنمایی و نصیحتم کرد . خندم گرفته بود و خیالم حسابی آسوده شده بود .
نگاهی به هم کردیم و پُقی زدیم زیر خنده با مریم خانم داخل رفتیم .
سفره ناهار رو پهن کردم تا شروع به غذا خوردن کنیم .
اون روز خیلی براش درد و دل کردم که چقدر دلم برای خانواده ام پر میکشه و الان ۶ ماهی هست هیچ کدوم رو ندیدم .
بیچاره مریم خانم هم اون روز ناجی من شده بود ، تا غروب مثل یک سنگ صبور و خواهر بزرگ تر به حرفام با جون و دل گوش داد و کلی راهنمایی و نصیحتم کرد .
چند روزی زندگی به روال عادی سپری میشد ،
مثل هر روز خونه رو جارو میزدم .
نزدیک غروب بود ، قرمه سبزیم آماده روی گاز بود .
عجب بویی توی خونه پیچیده بود .
صدای زنگ در خونه به گوش میرسید که جارو رو خاموش کردم و چادر رنگی مو سر کردم درو باز کردم .
یهو چشمم به علی آقا یار شفیق بابام افتاد ،
البته که با مهدی ام دوست بود و از حاجی های معتمد بازار بود .
لبخند مهربونی به رنگ لبخند های بابا تحویل داد ؛ دلم برای بابا یه ذره شد .
من عاشقانه بابا رو میپرستیدم و حالا مهدی باعث شده بود ۶ ماه تموم از بابا دور باشم .
ناخودآگاه بغض گوشه گلوم شکست و اشکام دونه دونه روی گونه هام سُر خورد .
علی آقا با صدایی مردونه اما گرم و صمیمی گفت :
_ سلام دخترم گریه نکن ، اومدم پیش بابات ببرمت . گریه نکن .
انگار که تمام دنیا رو اون لحظه بهم دادن با چشمایی که به شدت برق میزد گفتم :
_ عمو واقعا راست میگید ؟؟؟!!!
_ اره شقایق جونم دخترم بدو حاضر شو تا آقا مهدی ام ببریم . بده قهرید بابا جان اشتی کنید .
از ذوقم روی پا بند نبودم ، مثل بچه ها دور خودم میچرخیدم .
دست پاچه شده بودم ، نمیدونستم باید چیکار کنم تند تند دم دست ترین مانتوم رو پوشیدم و بدون آرایش با دو به سمت ....
دو به سمت بابا جونم ؛ وجودش برام کافی بود . دلم برای اغوش گرم و بی منت بابام پر میکشید
ولی برای لحظه ای ترسیدم که مبادا مهدی لج کنه و نیاد ، اون وقته که تمام ذوقم به یکباره فرو میریزه .....
توی دلم آشوبی به پا شد ، پاهامو مرتب تکون میدادم .
لبم و گزیدم ، مزه خون توی دهنم پخش شد . علی آقا نگاهی به من انداخت رنگ پریده منو که دید اخم غلیظی کرد و گفت :
_ دوردونه اقا رضا چرا همچینی ؟؟ مگه نگفتم درست میشه !
لب هامو روی هم فشردم چشمی گفتم و سرمو به سمت پنجره ماشین چرخوندم ، دیگه تا دم مغازه مهدی حرفی نزدم .
دم مغازه علی آقا پیاده شد کمی سرشو به طرفم خم کرد و گفت :
دخترم شما بشین من با آقا مهدی صحبت کنم بعد میایم ، همه با هم با یه جعبه شیرینی انشالله میریم .
لبخندی زدم با گام های محکم ازم دور شد .
بیست دقیقه ای گذشت بود که مهدی و علی آقا شونه به شونه هم به طرفم اومدن .
نمیدونستم تونسته راضیش کنه یا نه ولی مهدی سرخوش بود و حالش که خوب نشون میداد .
در ماشین رو باز کردن مهدی جلو و علی آقام پشت فرمون نشست .
سلام کوتاهی دادم ؛ علی آقا گفت :
_ بیا دخترم دیدی اینم آقا مهدی حالا پیش به سوی بابات ....
از توی آیینه نگاهی به قیافه مهدی انداختم معلوم از ته دل راضی نیست ولی بخاطر ریش سفیدی علی آقا راهی شده بود .
دیگه نگاهش نکردم رومو برگردونم ، چشمامو بستم سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم .
با همه اینا بازم خدا رو شکر که تا چند لحظه دیگه خونه بابام بودم و محکم توی اغوش گرم بابام غرق میشدم .
هیچ وقت از بچگی تا همین حالا اینقدر از بابام دور نبودم . بغض لعنتی ول کن گلوی من نبود ، انگاری که جا خوش کرده بود .
خدایا گاهی چقدر گرفته میشم !...
چقدر دلم از عالم و آدم گله مند میشه ....
به فریاد دل های زخم خورده برس .
وقتی چشمامو باز کردم جلو در خونه بابام بودیم . پریدم پایین اصلا کنترل احساساتم دست خودم نبود از هیجان و ذوق زیاد روی پا بند نبودم .
علی آقا زنگ و زد بدون تعارف و احترام سرمو انداختم و با سرعت نور توی حیاط جهیدم .
بابا کنار حوض آبی خونه نشسته بود مثل همیشه لبخندی به شیرینی عسل به دوردونه اش زد .
خدایا نگاه های این پدر برای من جای تمام نداشته های زندگی مو پر میکرد .
تا او باشد و نفس بکشد دنیا از برای شقایق است ...
ولی بابا کمی سرد شده نسبت به من اونم بخاطر مهدی بخاطر یه دندگی هاش و بی آبرویی
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید