رمان روزگار پرغبار 11 - اینفو
طالع بینی

رمان روزگار پرغبار 11


آب دهنم رو قورت میدم سعی می‌کردم آرامش خودمو حفظ کنم تا به ترسم پی نبرن ولی فایده نداشت . گمون میکنم توی حال طبیعی نبودن یکیشون که یقه لباس نصفه نیمه باز بود نزدیکم شد از بوی سیگار و مشروبش معده ام پیچی خورد و تمام محتوای معدم رو بالا اوردم .
کمی عقب کشید ترسید اینکه پول خونم گردن شون بیوفته پا به فرار گذاشتن .
روی آسفالت های خیابون نشسته بودم که نور ماشینی از دور چشمام رو زد .
فرهاد بود ، جونی برام نمونده بود فرهاد سریع خودشو بهم رسوند . با عجز نالید :
_ شقایق .
با چشمایی مظلوم سرم رو کج کردم .
_ فرهاد تو رو خدا هیچی نگو امروز پرم .
فرهاد زیر بازو هام رو گرفت و بلندم گرفت .
لبخندی زد و گفت :
به آدم دیونه ای مثل تو چی میشه گفت ؟
چقدر به بودن فرهاد نیاز داشتم ، دلم برای مهربونیاش پر کشید برای آغوش پر امنش ....
وارد خونه شدم شیوا و مجید هم اونجا بودن سلامی دادم و به طرف اتاق رفتم ، با کمک فرهاد لباسام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم . نمیدونم کی خوابم برد که با صدای تلویزیون بیدار شدم پتو رو کنار زدم و به سمت هال رفتم .
ساعت از نیمه شب گذشته بود فرهاد روی کاناپه ولو شده بود و فیلم تماشا میکرد .
با دیدن قامت من دو دستش رو باز کرد ، تندی توی آغوشش خودمو گم کردم .
دلم برای نفسای گرمش تنگ شده بود .
بعد از مدتا گرمای وجودش رو حس کردم ، همون حس ناب کنارش بودن .
حس هم بالینی با مردی که سالیانه عشقش رو جار میزنم .
لحظات با او بودن که از زمین کنده میشم و به اوج آسمونا میرسم .
با تمام اینکه غبار خستگی به تک تک سلول هام جار زده امشب چشمام خبری از خواب نمیشناسن . دم دمای صبح بود که خورشید میخواست طلوع کنه ، زنگ تلفن خونه به گوش رسید .
برای دقایقی ذهنم به هزار و یک جا سر زد .
عسل ، بابا ، مامان فرهاد ....
خدا به خیر کنه این زنگ بی موقعه رو ،
با کرختی از جا پا میشم .
فرهاد چشماش رو نیمه باز کرد و با تعجب گفت :
_ کیه ؟!
شونه هامو بالا انداختم و به طرف تلفن رفتم . نمیدونم چرا نمیشد انگار پاهام راه نمیداد .
بالاخره بالای سر تلفن رسیدم ، لب هامو روی فشردم و جواب دادم . چشم بسته سلامی دادم .
صدای اقا مجید به گوش رسید ، وقتی که فهمید من پشت گوشیم دستپاچه شد و سراغ فرهاد گرفت .
_ شقایق خانم اقا فرهاد خونس ؟؟ میشه بیدارش کنید کار فوری باهاش دارم .
با لب های کش اومده نجوا کردم :
_ م‌.....مجید چه اتفاقی افتاده بگو ؟
_ گوشی رو تو رو خدا بهش بدید .
گوشی رو از دستم آویزون کردم ،
 فرهاد رو میخواستم صدا کنم ولی نمیشد کلمات کنار هم چیده نمیشد . فرهاد خودش ناخوادگاه برگشت و با دیدن من تندی خودشو رسوند .
گوشی رو از بین دستام کشید .
نمیدونم پشت خط چی میگفت که فرهاد خیلی داشت مراعات حال منو میکرد اروم پلک هاشو روی هم میبست ولی من با هر لحظه که می‌گذشت .
آشوب تر میشدم ، دگرگونیم بیشتر می‌شد .
فرهاد تلفن رو قطع کرد . به طرفش رفتم و چنگی به تیشرتش زدم .
زار زدم :
_ فرهاد چی شده ؟!
فرهاد دوتا دستش رو بالا آورد و منو توی اغوش کشید .
_ اروم باش میگم ، هیش 🤫 بهراد بیدار میشه .
نمیدونستم دارم چیکار میکنم دستمو مشت کردم و ضربه های پی در پیم رو روی قفسه سینه فرهاد فرو آوردم ، تا بعد از دقایقی خسته شدم سرمو روی شونه های فرهاد گذاشتم .
اروم گرفتم فرهاد منو در آغوش کشید و روی مبل نشوند ، رفت و با لیوان آبی برگشت .
جرعه ای از اب خوردم و پسش زدم .
با چشم هایی منتظر خیره بهش بودم که نگاهی به پنجره اتاق انداخت ، سو سوی سرما از پنجره روی تنم میشست .
خودمو مچاله کردم و لرزیدم سرما به جونم رسیده بود ‌. فرهاد بلند شد و پنجره رو بست .
همونجا ایستاد و لب باز کرد :
_ شقایق اروم باش ، میگم چی شده ولی توی این شرایط تو باید قوی باشی ، محکم بایستی تا بتونی کمک کنی نه خودت عامل بدبختی بشی .
پلک هامو روی هم گذاشتم و حرفش رو تاکید کردم ، همچنان منتظر بودم .
_ عسل حالش بد شده اینقدر تب داشته و بدنش گر گرفته که از حال رفته ، بیمارستان بردنش . حالا ام گفتن شیمی درمانی دیگه فایده نداره سرطان خیلی پیشروی کرده باید مغز استخوان براش بزنن تا انشالله که جواب بده و سلامتیش رو به دست بیاره .
کاش مرگم را فرا میخوانی ای خدای آسمان ها
کاش تک به تک درد هایش را به جان من می اویختی ....
میبینی حکایت همان است که گرگ بیابون باشی و مادر نباشی !
هر چقدر تلخی ببینی ، بیشتر دوست می‌داری ! بیشتر قلبم در سینه می‌کوبد !
دسته ای از موهامو پشت گوشم میدم و لب میزنم :
_ باید دم خونه اکرم خانم بریم تا ببینم عموهاش و عمه هاش مغز استخوانشون بهش نمیخوره .
فرهاد سرشو تکون داد و گفت :
_ پاشو بپوش تا بریم .
پاهام جون نداشت ، نای حرکت کردن نداشتم . خرامان خرامان به سمت اتاق خواب رفتم .
مشغول لباس پوشیدن شدم وقتی وارد هال شدم فرهاد در حال نوشتن نامه ای برای بهراد بود که بعد از چسبوندش به در یخچال کتش رو از روی مبل برداشت و زیر بازوهام رو گرفت .
به طرف خونه اکرم خانم راهی شدیم ،

هنوزم از یاد آوری زندگی کردن با مهدی چیزی جز تنفر نصیبم نمیشه !
افکاراتم در هم گره میخوره ، تک به تک سکانس های تلخ و تهوع آور روز های کذایی به تنم چنگ میزنه . یاد ضربه های سنگین و طاقت فرسا های مهدی که روی بدنم فرود می اومد ، تمام تحقیر شدنا ...... انگار ذهنم روی چرخونه ای با دور تند قرار گرفته بود ، سرم تیری میکشه کف دستام رو روی دو طرف شقیقه هام می فشارم .
فرهاد که متوجه آشفتگی حالم میشه سرعتش رو کم میکنه بعد از ایست کامل پیاده میشه .
بطری آب معدنی رو از صندوق عقب میاره و به دستم میده . مشتم رو پر از آب میکنم و به صورتم می پاشم .
مرسی زیر لب میگم و بیحال سرمو به صندلی تکیه میدم .
《 خدایا به فریادم برس . 》
تا اونجا سکوت میکنم ، وقتی دم خونشون می‌رسیم قلبم تیر میکشه این خونه اساس تمام بدبختیام بوده . از ماشین پیاده میشم و کمرم رو صاف میکنم ، باید جلوش محکم باشم تا فکر نکنن که حالم بده .
فرهاد شونه به شونه من قدم بر میداره ، نگاهی به ساعتش میندازه و زنگ رو می فشاره .
خبری نمیشه چند دقیقه بعد دوباره زنگ میزنه .
این بار صدای پسری خواب آلود به گوش میرسه :
_ فرمایش ؟
فرهاد منو عقب میفرسته و روبه روی آیفون وامیسته .
_ سلام میشه چند لحظه تشریف بیارید ؟!
_ آقا به ساعت نگاه کردی ؟
_ بله من واقعا معذرت میخوام اما باور کنید خیلی کارم واجبه .
_ اصلا آدرس رو ببین درست اومدی ؟!
_ بله آقای علمداری خواهش میکنم چند لحظه بیایید .
دیگه صدایی نمیاد منتظر میمونیم ، پوست لبمو میکندم .
_ به خدا لب تو کندی ! اروم باش .
دستی به پیشونیم میکشم و اروم می ایستم .
صدای تقه در هر دو تامون رو به سمت جلو واردار میکنه . با دیدن پسری حدود ۱۸ سال با قدی نسبتا بلند و لاغر اندامه فکرم بین تمام خانواده مهدی میچرخه بلکه بتونه قیافه اش رو به یاد بیارم ولی ذهنم یاری نمیکنه .
_ سلام بفرمایید !؟
_ سلام اقا پسر شرمنده مزاحم شدیم .
_ خواهش فرمایش .
لب باز میکنم :
_ داود جان تویی ؟؟
چشماش رو ریز میکنه و نظاره ام میکنه .
انگار اون منو میشناسه چون سریع درو باز میزاره و کنار وایمیسته .
_ سلام زن داداش خوبید ؟
لبخندی میزنم انگار از استقبالش کمی آروم میگیرم اما برعکس من فرهاد با شنیدن لفظ زن داداش مزاجش به هم میریزه چون چینی به ابروهاش میده و دست به سینه می ایسته .
آقا پسر جون که ما رو میبینه هنوز تکونی نخوردیم دوباره میگه :
_ بفرمایید .
پیش قدم میشم و وارد حیاط میشم .

فرهاد که با حرکت من ناچار میشه پیگیری روی کنه و پشت سرم راه میوفته .
از پله های خونشون بالا میرم قبلا خونه شون یه طبقه داشت ولی حالا انگار طبقه بالا هم ساخته بودن و طبقه پایین رو به مستجر دادن ‌.
خونه شون رو که میبینم از شدت تعجب چشمام گرد میشه باور نمیشه اون خونه قدیمی و خالی از وسایل حالا تبدیل به یه خونه ی لوکس شده باشه . اکرم خانم و بابای مهدی توی اتاق خواب خوابیده بودن روی اولین مبل راحتی نزدیک به در نشستم .
طولی نکشید که اکرم خانم رو هم بیدار کرد .
با چادر رنگی اومد و وسط هال نشست .
_ سلام صبح الطلوع ملکه عذاب ما شدید که چی ؟!
پسر جون چشم غره ای به مامانش رفت که با خطاب کردن اسمش توسط اکرم خانم تازه فهمیدم محمد داداش کوچیکه مهدیه ، چقدر بزرگ شده بود قبلا خیلی بچه بود .
_ محمد تو کار نداشته بود ! خبر نداری مادر این عفریته که چه بلاهایی به سر داداش مهدیت آورده ، هنوزم که هنوزم سر به نیسته همش تقصیر توعه بیشعور بود . اگه مثل ادم زندگیتو میکردی هوس خیانت و عشق و عاشقی به سرت نمیزد الان بچم آواره نبود .
سکوت کردم باز هم محتاج بودم و باید زبونم رو نگه می‌داشتم .
فرهاد که دیگه تحملش تموم شده بود .
گفت :
_ خانم محترم ما حتما کار واجبی داشتیم که این ساعت مزاحم شما شدیم ، بعدم توی دعوا های زن و شوهر کسی حق دخالت نداره چون هر دو قطعا مقصر بودن و سوم با بی احترامی به شقایق چیزی دست گیر تون نمیشه . الان نوه تون عسل به کمک همه ما نیاز داره .
اکرم خانم بی تفاوت چادر شو سفت تر گرفت و گفت :
_ درس اخلاق برو جای دیگه تدریس کن .
نوه چی ؟؟ چی میگی ؟! مهدی خودش نیست نوه میخوام چیکار ؟ اونم بچه ای که از این باشه !
فرهاد پوزخندی زد و گفت :
_ شقایق پاشو بریم اینا بویی از انسانیت نبردن . مردم غریبه برای عسل بیچاره شاید بهتر دلسوز باشن .
اومدم پاشم که محمد گفت :
_ چی شده ؟ عسل چه بلایی سرش اومده ؟!
اروم دوباره نشستم روسری صاف کردم و با دستام شروع به توضیح دادم .
_ محمد جان منم تا همین چند روز پیش عسل رو ندیده بودم با مهدی کانادا بودن . حالا عسل سرطان داره مهدی کانداعه تا بیاد طول میکشه ، نیاز به مغز استخوان داره شما فامیل درجه یک محسوب میشید یکی تون بالاخره میتونید کمکش کنید . بچم داره زجر میکشه تو رو خدا به دادش برسید .🙏
حالا دیگه برام مهم نبود اینا دوستن یا دشمن ؛
پای دخترم وسط بود ، پای جونش ....
کسی که حاضر بودم قلبم رو کادو پیچ کنم و دو دوستی تقدیمش کنم .
حالا با هق زدن های من داود هم
هم بیدار میشه و از اتاق کنار سالن بیرون میاد .
با کمک فرهاد ماجرا رو تعریف میکنم ، جدا از یاوه گویی های همیشگی اکرم خانم قرار شد داود و محمد آماده بشن تا برای نمونه برداری همراه ما بیان .
تا اونجا همش دعا دعا میکردم مغز استخوان یکیش به عسل بخوره .
وارد بیمارستان شدیم شیوا تندی پیشم اومد از دیدن برادر هایی مهدی حسابی جا خورد .
تندی مجید و شهاب اونا رو بردن تا نمونه برداری کنن بخاطر مشکل قلبی من نمیتونستم و گرنه اول همه فدای عسلم میشدم .
خانواده شوهرش هم هیچ کدوم جواب نداده بود .
با قیافه گرفته شهاب ماجرا رو از بر شدم و روی صندلی سر خوردم .
دیگه جون و تنی نمونده بود ، نمیزاشتن عسل رو ببینیم برای اینکه میکروب و باکتری وارد بدنش نشه خیلی پروتکل ها رو رعایت میکردن .
میگفتن :
《 سیستم دفاعی بدنش ضعیف شده ‌. 》
شهاب که کلافه شده بود دستی به ته ريشش زد و یهو به سمت اتاق دکتر هجوم برد . خواب از چشمام میپره و با صدا زدن اسمش همه رو خبردار میکنم . فرهاد و مجید به سمتش میرن ولی با دستای تنومندش هر دو رو پس میزنه و پشت سرش جا میزاره .
صدای پرستار به گوش میرسه که سعی در بیرون کردن شهاب داره ولی انگار عشق چشماش رو کور کرده بیشتر لج میکنه و مشغول داد و فریاد میشه . _ به شما ام میگن دکتر ؟! مگه نمیبینید داره درد میکشه !؟ بعد همینجوری بس نشستید به همین سادگی منتظر مرگ آدمایید !!!
_ آقا محترم اروم باشید ما کاری که لازم باشه انجام میدیدم ، نگران نباشید .
شهاب مجال حرف زدن نمیده و یه تنه فریاد میزنه . کار به حراست بیمارستان میکشه از جا پا میشم ، شهاب وقتی منو میبینه لب میبینه و یه پاشو به دیوار تکیه میزنه چنگی به موهاش میزنه . نزدیکش میشم و گوشه پیراهنش رو میکشم به سمت حیاط میبرمش ، همه از رفتارم تعجب میکنن اما حرفی نمیزنن .
فرهاد میخواد پشت سر ما راه بیوفته که کف دستمو به معنی نیا بالا میارم .
شهاب تا وارد حیاط میشیم روی سکوی بیمارستان میشینه از توی جیب شلوارش سیگاری رو در میاره و با فندک فلزی گرون قیمتش روشن میکنه .
جلوی صورتش که میون انبوهی از دود سیگار پنهون شده می ایستم .
_ آقا شهاب با این کولی بازیا چیزی درست نمیشه . حال عسلم خوب نمیشه ! من خوب حالتو درک میکنم ما هر دو عاشق عسلیم.....
تلخندی میزنه و پکی محکم به سیگارش میزنه .
_ عشق مادر یا عشق همسر آنچنان فرقی بین شون نیست ، مهم واژه عشقه !

_ با این کارا فقط اوضاع رو متشنج میکنی الان باید دنبال مغز استخوانی باشیم که به عسل بخوره .
صدای موبایل شهاب باعث شد حرفم نصفه نیمه باقی بمونه .
شهاب با دیدن اسم شخصی که زنگ زده بود از روی سکو پایین پرید و تندی جواب داد :
_ الو سلام اقا مهدی ، خوب هستید ؟؟
با شنیدن اسم مهدی دندونام رو به هم سابیدم ، اندازه زمین و زمان از این بشر نفرت داشتم عامل بدبختیام ولی الان توی موقعیت شاید با نجات دادن عسل کمی تحملش برام آسون میشد .
بقیه مکالمشون رو نشنیدم چون شهاب به سمت در بیمارستان رفت و کم کم دور شد و با هر قدم دور شدنش صداشون کمتر به گوش می‌رسید .
هاج و واج به داخل بیمارستان حرکت کردم .
مجید که دم در وایستاده بود ، گفت :
_ داداشم کجا رفت ؟
شونه هامو به سمت بالا پرتاب کردم .
_ نمیدونم مهدی زنگ زد اونم رفت .
با شنیدن اسم مهدی مجید کمی فکر کرد که انگار مغزش جواب نمیداد سرشو به چپ و راست تکون داد .
بی حوصله لب زدم :
_ بابای عسل .
آهانی گفت و بیرون رفت .
چند ساعتی معطل بودیم که بالاخره آقا شهاب تشریف فرما شد . لبخند ژکوندی روی لبش بود . ابروهامو در هم گره زدم و گفتم :
_ مهدی اومده ؟
دست به سینه ایستاد .
_ اره اومده میخواستم همینو بگم تا بگم تشریف بیارن .
لب هامو جمع کردم و عقب وایستادم .
شهاب آدم فرصت طلبی بود حالا که دید مهدی اومده و کاری از دست من بر نمیاد دوباره تبدیل به همون مرد تخس و یه دنده شده بود .
چشمام رو بستم و خدا خدا میکردم که با دیدن مهدی ، ملکه عذابم حالم بد نشه و مجبور نشم
بی احترامی کنم .
از دیدن مردی که وارد شد شاخ در اوردم .
یه مرد تقریبا تو پر با موهای مشکی و تیشرت و شلوار لی که معلوم بود مارک داره ، چند باری پلک زدم و به شیوا که با دهن باز محو مهدی شده بود نگاهی انداختم . آرنج مو توی پهلوش فرو بردم تا به خودش بیاد .
مهدی از کنار فرهاد بی تفاوت رد شدی دستی به مجید داد و به من نزدیک شد .
_ بَههههه شقایق خانم حال و احوال بانو ؟!
فرهاد که خون خونشو می‌خورد سریع بین ما پرید .
مهدی روی صندلی نشست و یکی از پاهاش و از روی اون یکی رد کرد .
به جمع نگاه کردم شاید جواب ندادن به سلامش بد بودن منو نشون میداد با اینکه اصلا تحمل ریخت نحسشو نداشتم .
_ سلام آقای علمداری .
شهاب اجازه ادامه دادن به بحث رو نداد ، منم از خدا خواسته نفس عمیقی کشیدم .
دست مهدی رو کشید و با هم برای نمونه برداری رفتن . با دیدن شهاب که کپکش خروس میخوند ، لبخندی زدم و گفتم :
_ چی شد ؟
شهاب که معلوم بود میخواد حرص منو در بیاره دستی دور گردن مهدی انداختم .
_ آقا مهدی همیشه کار انداز بوده و هست . تاج سر ماعه من و عسل کل زندگیمون رو مدیونشونیم .
مهدی بادی زیر گلوش انداخت و گفت :
_ نگو اخه شما بچه های منید کاری نکردم .
فرهاد که دیگه تحمل رفتارشون رو نداشت ، نگاهی به من انداخت .
_ شقایق خانم ما بریم فردا برا عمل بیا .
با عجز نالیدم :
_ نه فرهاد من نمیام تو برو استراحت کن .
فرهاد روشو ازم گرفت و سوییچ توی دستش رو تکون داد .
با حرص کلمات رو از لای دندوناش بیرون کشید : _ اخه موندن شما کاری رو پیش نمیبره .
شیوا و مجید به طرفداری از فرهاد حرفش رو تاکید کردن . دلم اینجا بود میخواستم بمونم کنار دخترم اما بخاطر خراب نشدن فرهاد جلوی مهدی ناچار شدم . کیفم رو از روی صندلی برداشتم و پشت سر فرهاد راه افتادم تا اونجا در حال جر و بحث بودیم به هر مکافاتی بود اون روز گذشت .
برای نمونه برداری و انجام عمل دل تو دلم نبود . دائم زیر لب صلوات می‌فرستادم و خدا رو صدا میزدم تا بلاخره از اتاق عمل بیرون اومدن .
همه چی فعلا دکتر میگفت : 《 نرماله . 》
تا بعدا ببینم به درستی جواب داده یا نه ....
چند روزی عسل تحت درمان بود تا بالاخره مرخص شد ولی باید خیلی مراقبت میکردیم .
رفتنشون به هتل سخت بود باید عسل استراحت میکرد دوست نداشتم خونه اکرم خانم بره . خداروشکر رضوانم شهرستان شوهرش رفته بود . تعارف کردم که خونه ما بیان اما قبول نکردن هر چی اصرار و تمنا کردم گفتن نه که نه ....
میخواستن راهی خونه اقا مجید بشن که بابام رسید . من بهشون خبر ندادم اخه بابا به اندازه کافی قلبش ضعیف بود ولی حالا با دیدنش توی بیمارستان حسابی جا خوردم .
با ذوق و شوق به طرف ما اومد .
شهاب شک دارم ذره ای احساس تو وجودش باشه اصلا تحمل اخلاقش رو نداشتم .
دستای بزرگش رو جلوی عسل گرفت و حصار کرد .
_ آقا اقا نباید نزدیک بشید شاید بیماری یا ویروسی داشته باشید .
خیلی بهم بر خورد از رفتارش بدم اومد ، صاف وایستادم و با صدایی تقریبا بلند گفتم :
_ آقا شهاب چند روزه هر چی گفتی مراعات حال عسل و کردم ولی دیگه انسانیت و شعور خوب چیزیه !
شهاب با گستاخی چشماشو از حدقه در اورد ، عضلاتش منقلب شد میخواست جواب کوبنده ای بده که عسل خودشو از بغل شهاب و مهدی بیرون کشید .

لب هاش به رنگ سفیدی میزد ، صورتش زرد رنگ دلم برای حال آشفته و نزارش کباب بود .
به حالت خمیده دستی به کمرش گرفت :
_ شهاب با اقا جونم درست حرف بزن ! اول حرف مزه مزه کن بعد رو در روی بزرگترت اراجیف بار کن !
برام تعجب داشت که این چند روزه در برابر تمام بی احترامی های شهاب عسل دم نزده بود تازه تاکید کرد ولی حالا با دیدن بابام صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود .
یهو بی مقدمه خودشو توی بغل بابا جا داد و دستی به سر و روش کشید . اشک هاش پی در پی روی گونه هاش سر میخوردن ، بابا انگار تک به تک سلول های وجودش به آرامش رسیده بود . ندای قلبش حالا روی ریتم اروم میزد ....♡
حس شو لمس میکردم . شهاب که معلوم بود به شدت بدش اومده تک سرفه ای کرد :
_ خب عسل بریم دیگه بابات منتظره !
بدون اینکه عسل لحظه ای از بابام چشم بگیره لب زد :
_ نه خونه اقا جونم میریم .
شهاب یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :
_ جاااانننن ؟؟؟
عسل کلافه دست از نگاه بابا کشید و با خشم گفت :
_ مگه کری ؟!
شهاب دست عسل رو کشید و به سمت راست برد . عسل لنگان لنگان با سرتقی پشت سرش راه افتاد چند دقیقه اونجا بودن که نشون میداد مشغول جر و بحثن .
بابا آشفته نگاهی به مهدی انداخت از بچگی تا الان طاقت ناراحتی و غصه عسل رو نداشت .
سرش رو خم کرد و با مهربونی همیشگیش گفت : _ آقا مهدی پسرم میشه بری شما اقا شهاب رو راضی کنی ؟ عسل چند سوایی پیش ما بیاد خدا خیرت بده جون .
مهدی که خودش از برخورد بابا جا خورده بود ، هاج و واج سرش رو به چپ و راست تکون داد و به سمتشون رفت .
امان از پیری امان ، از گذر عمر و چرخ روزگار که بابا رو با اون اباهد که مهدی جرئت نداشت نفس بکشه حالا باید در برابرش خم کرده بود تا بتونه راضیش کنه . دلم میگیره از دنیا که به هیچ کسی وفا نمیکنه .
زیاد نگذشته بود که عسل با لبخندی پر از مهر که کنج لبش نشسته بود اومد . بوسه ای روی پیشونی بابا جا گذاشت .
کاش میدونست که چقدر منم محتاج محبت های شیرینشم ..... کاش میدونست که من عامل بدبختی هاش نبودم و نیستم ، من خودمم قربانیم ولی خوب بودن عسل با بابا شاید روزنه ای برای منم بود پس باید هر جور شده حمایت میکردم .
شهاب که کفری بود کنار ایستاد و تماشا کرد ولی مهدی ام انگار دلش میسوخت و رام شده بود . عسل عاشقانه بابا رو نوازش میکرد و نگاه هاش دل همه رو می‌گریوند ....
عسل با حرفی که زد همه جمع میخکوب شدن 


_ شهاب چند روزی میخوام خونه اقا جونم از همه دور باشم بعد از این همه تلاطم فقط میخوام من باشم و اقا جونم تا به آرامش برسم ، تمام معضلات زندگیم و کنار بزارم .
بابا همیشه حتی با دشمناش مهربون بود به خصوص طی چند سال اخیر که یه آقای تمام معنا شده بود ، قبلا یکم عصبانی حال بود که اونم با بالا رفتن سنش به کل از بین رفته بود .
دست های کوچولو و سفید عسل رو بین دستاش گرفت و رو به شهاب گفت :
_ عسل بابا اقا شهاب مهمون ما هستن قدمشون روی تخم چشممون .
عسل روی حرف بابا چیزی نگفت ولی شهاب با پرو بازی بدون حرفی از بیمارستان بیرون زد .
مجید کلی معذرت خواهی رفت و بعد از خدافظی دنبالش رفت .
عسل خوشحال و خندون با بابا جلو تر از همه راه افتادن . فرهاد نگاه چپ چپی به مهدی انداخت که حساب کار دستش اومد و زودی گفت :
_ منم میخوام برم خونه مامانم ؛ عسل بابا کاری نداری ؟
عسل برگشت و در گوش مهدی چند کلامی پچ زد ، دستشو به معنی خدافظ بالا آورد و چند باری تکون داد .
عسل با قیافه دمق مجبوری سوار ماشین فرهاد شد ولی از اول تا آخر مسیر حرفی نزد و فقط نگاهشو به پنجره دوخت . وقتی رسیدیم سریع از تر همه پیاده شد و بدون هیچ کلامی کنار دیوار دست به سینه وایستاد ، شیوا که دید تنهاس کنارش رفت و بغلش کرد . سوز سردی میومد عسل میلرزید ، مجال ندادم پیاده شدم و پالتوم رو از تن در اوردم روی شونه هاش انداختم .
زیر بازو هاشو گرفتیم به سمت خونه رفتیم .
زنگ درو دو بار پشت سر هم فشردم .
صدای دمپایی ابریشمی مامان روی موزائیک کشیده میشد ، با چادر گلدار آبی رنگش بین چارچوب در فلزی رنگ خونمون ظاهر شد .
با قطره های اشکی که توی چشماش حلقه زد عسل رو به داخل برد و کلی استقبال کرد .
شیوا تندی تشکی رو پهن کرد و پالتوی منو از تن عسل در اورد و کمک کرد دراز بکشه .
اونم از خدا خواسته سرما به جونش رسیده بود ، خودشو زیر پتو غرق کرد و اروم چشماش رو بست . پایین تشکش نشسته بودم و به حیاط خونمون خیره بود.
من و تو به هم رسیدیم هر چند که تو مرا نمیخواهی !
هر چند که دلم را لایق نمیبینی !!!
ولی ....... برای هزارمین بار جار میزنم میخواهمت !
عشقت در پوست و گوشت خونم لانه ساخته . لحظه ای را نمی‌خواهم تا زمانی که چون تویی را نداشته باشم .
کنارت می‌مانم تا جان و تنی باقی است .
می‌مانم در میکده عشاق این شهر مخوف ....♡
نمیدونم چقدر گذشته بود که فرهاد چند باری صدام زد :
_ شقایق ، شقایق خانم ؟!
تازه به خودم اومدم نگاهی به عسل انداختم غلتی زد

و دوباره خوابید . سریع از جا پاشدم و در اتاقش رو بستم .
_ جانم فرهاد .
_ بیا ناهار بخوریم .
_ عسل و بیدار کنم .
_ نه خانمی بزار بخوابه بعد مامانت سوپ درست کرده میخوره .
پلکام رو روی هم فشردم . از شدت خستگی چشمام پر از رگه های سرخ بود .
چندین روز بود که خواب و خوراک درست حسابی نداشتم ، علاوه بر اون بهراد رو ندیده بودم اصلا نمیدونستم کجا میره ؟ چی کار میکنه ؟.....
سعی کردم کمی خستگی چهره مو پنهون کنم با لبخند وارد پذیرایی شدم .
با دیدن بهراد کنار بابا ذوقی کردم و به سمتش قدم برداشتم .
منو توی اغوش کشید موهاشو به هم ریختم ، که با اعتراض نالید :
_ مامااااانننن !!!!
_ جانم چشم قشنگ مامان کجایی تو مرد کوچیک خونه من ؟؟
_ من اینجام ، شما خوبی ؟
دستی به پیشونیم کشیدم .
_ اره خوبم مامان .
زمزمه کرد :
_ عسل خانم خوبه ؟!
_ بهتره .
بابا که حال نزار منو دید مامان رو صدا زد .
_ زهرا خانم پس این ناهار چی شد ؟
_ اومدم چشم .
ناهار رو خوردیم بابا تندی توی الانک همیشگیش رفت تا خستگی در کنه ، منم توی هال دراز کشیدم . نمیدونم چقدر خوابیده بودم که وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود . تندی به سمت اتاق عسل رفتم ، نبودش هراس به جونم چنگ زد
نکنه رفته باشه ؟!
عرق سردی روی پیشونیم جا خوش کرد .

***************
《 از زبون دانای کل ( سوم شخص ) این قسمت رو مینویسم 》
چشماش رو باز کرد انگار بعد از مدت ها احساس راحتی داشت .
خونه قدیمی .‌... خارج هیچ وقت همچین لذت هایی نصیبش نمیشد .
یاد کودکی به ذهنش هجوم میاره ، شیطونی های ریز و درشتش کاش میشد بچه موند تا همیشه وارد دنیای خطرناک و بی رحم آدم بزرگا نشد .
ای کاش و صد افسوس !
از جا پا میشه ، صدایی نمیاد پاورچین پاورچین قدم بر میداره . میخواد روسری سر کنه ولی وقتی از نیمه در فرهاد رو رو میبنه که کنار شقایق خوابه آهسته و سریع از اون اتاق رد میشه .
بوی غذای گرم و مامان زهرا دلش رو میلرزونه ، اخ اخ ! خیلی وقت بود همچین دستپختی رو نخورده بود .
مامان زهرا تا میبینش لبخندی شیرین میزنه و دستاش رو باز میکنه .
عسلم از خدا خواسته تندی از فرصت استفاده میکنه و به اندازه تمام سالهای دلتنگی خودشو توی آغوشش گم میکنه .
داشتن نزدیکان ، داشتن فامیل چقدر حس شیرینی بود . اینو عسلی که چند سال بود بین آدمای غریبه روزگار سپری میکرد خوب درک میکرد .
بعد از کمی اختلاط با مامان بزرگ و
و خوردن سوپ لذیذ مامان زهرا پز به طرف کلبه اقا جون راه میوفته .
با دیدن در چوبی قهوه ای رنگ کوتاه زیر زمین دلش تنگ میشه و بی وقته با دو دستش در رو هول میده .
اقا جون با عینکی که از گردنش آویزونه رو به روی کتابخونه اتاق نشسته . دفتر قدیمی رو با مداد مشکی به دست گرفته .
عسل بی وقف اشک از چشماش سر می‌خوره ،
به یاد تک تک خاطرات گذشته .....
زیر لب نجوا میکنه :
کودکم کودک بمان دنیا بزرگت می‌کند .
بره باشی یا نباشی گرگ گرگت می‌کند .
کودکیم را می‌خواهم روز های بر باد رفته را
الا ای ایهاساقی ! برگردان کودکیم را نمی‌خواهم این سرشت بی پایان را .....
روی پاهای اقا جون دراز کشید تا اروم موهاشو نوازش کنه . بعد از ساعت ها آرامش با هم راهی پارک شدن .
عسل خوشحال و خندون مانتو زرد رنگ بلندش رو از توی چمدون در میاره با روسری سر میکنه .
از دیدن خودش لبخندی میزنه و دست توی دست اقا جون به پارک میرن .
کل شهر رو میچرخن ، بستنی فروشی همیشگی دم پارک و بعد با تنی خسته خونه میان .
شقایق که روی حوض وسط حیاط نشسته و به در زل زده با صدای چرخیدن کلید تندی میدوعه .
درو باز میکنم و شونه های عسل و بین دستام میگیرم ، عسل با همون تیله های قهوه ای رنگ نگاهی یخ زده بهم میندازه .
حسابی جا میخورم و نا امید از سر راهش کنار میرم . عسل بی تفاوت از کنارم رد میشه و سمت به خونه میره .
به بابا سلامی میدم و میخوام به طرف خونه برم که صدام میزنه .
_ شقایق بابا یه چند وقت به حال خودش رهاش کن بزار خوش باشه .
آهی میکشم و با حسرت ادامه میدم .
_ کاری بهش ندارم .
_ شقایق میخوام یه چیزی بهت بگم ولی تو رو خدا ناراحت نشو ، برو خونتون توام یکم به زندگیت برس تا من عسل رو رام کنم بعد بیا .
تلخ خندی زدم .
_ الان بیرونم کردید ؟!
بغض به گلوم چنگ میزنه به صدا زدن های بابا گوش نمیدم و به سمت خونه میرم .
وسایلم رو تندی جمع میکنم و شماره فرهاد رو میگیرم .
_ الو فرهاد .
_ سلام خانمی خوبی الان بهراد رو از باشگاه بیارم میایم ، اگه گرسنه ان بزار شام بخورن منتظر نمونن .
_ نه فرهاد بیا خونمون بریم .

گوشی قطع کردم و بعد از خدافظ متخصری که زیر لب میگم مامان جلو میاد و با نگرانی میپرسه :
_ چی شده شقایق ؟؟ شام گذاشتم ، کجا این وقت شب ؟!
حالا با سر و صدای مامان بابا ام از سر سجاده اش بلند میشه و به سمتون میاد .
کیفم رو از دستم میگیره و با تحکم بلند میگه :
_ تمومش کنید شقایق شام رو بخورید بعد برید .
عسل زیر چشمی نگاهی بهم میندازه به سمت آشپزخونه میره .
شام رو در حضور اخم های عسل خوردیم .
بعد از شام دیگه ثانیه تحمل نکردم و با اشاره به فرهاد راهی خونه شدیم ، توی راه چیزی نگفتم . وقتی رسیدم خونه فهمیدم که واقعا بابام راست میگه چقدر دلم برای آرامش زندگیم تنگ شده بود . برای روتین مون سه نفره مون برای کنار هم نشستنامون و و و .....
شاید واقعا به نفع هممون بود ، برای مدتی هممون توی لاک خودمون عمر بگذرونیم .
بهراد بوسه ای روی گونم زد و خوابید پتو رو سرش کشیدم .
بعد از مسواک زدن کنار فرهاد دراز کشیدم ، دستشو زیر سرم گذاشت منم خودمو بیشتر بهش چسبوندم .
ماجرا رو برای فرهاد اروم پچ زدم ، فرهاد با جون و دل این جور موقعه ها به درد و دلای من گوش میداد تا سبک بشم .
انگاری از تمام احساسات منفی خالی شدم .
قول دادم که دیگه یه مدت بیخیال عسل بشم و به زندگیم بچسبم چون ظاهرا فعلا نیازی به من نداشت و خیالم راحت بود که بابا هواشو اساسی داره .
از روز به بعد صبحا مشغول سرکار میشدم و بعد از ظهر با تنی خسته خونه میومدم و ادامه زندگی .... خیلی وقت بود یادی از مارال خانم نکرده بودم ، چقدر بی معرفت شدم پیر زن بیچاره رو به امان خدا رها کردیم . عزم رفتن به خونشون رو در پیش میگیرم ، جبعه شیرینی به دست دم خونشون
می ایستم تا در رو باز کرد خودم از خجالت اب شدم الان چندین ماه بود حتی زنگ نزده بودم . پوست لبم رو به دندون گرفتم وبا سرافکندگی نگاهی به مارال خانم انداختم .
ناخوادگاه گریم گرفت ، خانم خیلی خوبی بود در حقم زیادی لطف کرده بود .
تو بغل میگیرم و به گرمی استقبال میکنه .
وارد خونه شدیم همیشه با اومدن پیشش آرامش خاصی به وجودم تزریق میشد .
شام رو به اصرار مارال خانم همونجا موندیم . ساعت نزدیکای یازده شب بود که گوشی فرهاد زنگ خورد .
اون شب فرهاد به نظر کمی کلافه میومد ولی هر چی ازش پرسیدم چیزی نگفت .
من زیاد گیر ندادم احتمال اینکه شاید خسته باشه رو دادم ولی با این تلفن که فرهاد تندی توی حیاط پرید و مکالمه اش رو پنهون کرد مشکوک شدم .


پشت سرش راه افتادم تا ازش بپرسم ولی تا منو دید گوشی رو قطع کرد .
فرهاد نگاهی آشفته بهم انداخت و غرولند گفت :
_ کتمو و سوییچ رو بیار .
هاج و واج بهش زل زدم .
_ شقایق مگه کریییی ؟؟؟ میگم کت و سوییچم رو بیار !
از لحن حرف زدن فرهاد چشمام گرد شد .
سابقه نداشت با من اونم جلوی همه اینجوری حرف بزنه .
_ چته تو معلوم هست از سر شب چه مرگت شده ؟
بدون اینکه کلامی جواب بده به سمت خونه رفت .
کت شو پوشید و گفت :
_ من اگه نیومدم نگران نشو شما همینجا بخوابید .
واقعا دیگه از کارای فرهاد کم مونده بود شاخ در بیارم تا دم در التماس کردم که کجا میری حداقل بهم بگو ولی لام تا کام حرف نزد .....
مارال خانم که انگار فال گوش ایستاده بود دستی به شونه هام کشید .
_ عزیزجان ناراحت نباش حتما کاری داشته میاد . هوا سرده بیا .
همراه مارال خانم وارد خونه شدم .
مریم و شوهرش رفتن البته که خیلی پرسیدن فرهاد کجا رفت ولی مارال خانم گفت :
《 یکی از دوستاش تصادف کرده بیمارستان رفته . 》
دل تو دلم نبود به هزار و یک جا فکر کردم .
پیامی به شیوا دادم ولی خداروشکر انگار همه صحیح و سالم بودن .
مارال خانم تشکا رو پهن کرد ، بهراد سریع خوابش برد .
به سمت حیاط رفتم و آهنگ زنده یاد جهان رو :
" ای دل دیگه بال و پر نداری
داری پیر میشی و خبر نداری "
پلی کردم .
با گرم شدن تنم به خودم اومدم ،
میخواستم جا به جا بشم اما تمام عضلاتم یخ زده بود یه حس بی حسی داشتم .
نیمی از چشمام رو باز کردم ، هوا گرگ و میش بود‌ .
مارال خانم رو دیدم که پتو به دست بالای سرم بود . سریع نیم خیز شدم ، پچ زدم .
_ فرهاد اومده ؟؟
مارال خانم سرشو به طرف بالا به معنی نه انداخت .
دلشوره به جونم چنگ زد . پتو رو پس زدم و از جا پاشدم نمیدونستم باید چیکار کنم ...
گیج بودم مردد این که جریان چیه ؟؟
فرهاد سابقه نداشت اینجوری بی خبر ول کنه و بره !
مارال خانم پتو مسافری سبکی رو روی شونه هام انداخت .
_ مادر بد به دلت راه نده میاد .
به احترام مارال خانم چیزی نگفتم .
خدارو هزار مرتبه شکر کردم که پنج شنبه بود و از سرکار و روتین روزانه فارغ بودم .
دوست نداشتم خونه برم حداقل اینجا وجود مارال خانم آرومم میکرد .
صبحانه چند لقمه ای به زور مارال خانم خوردم .
بهراد راهی کلاس های تست شد ، منم کمک مارال خانم حیاط رو آب و جارو کردم .
میخواستم خودم رو سرگرم کنم ولی این موضوع دائم روی ذهنم راه می‌رفت ، لحظه ای از افکاراتم فاصله نمی‌گرفت .


ساعت ۲ ظهر بود که خود مارال خانم به طرفم اومد . مانتوم رو به دستم داد چادرش رو سرش کرد و گفت :
_ شقایق پاشو تا بریم ببینم این بچه کجاست !
من فکری کردم که بهراد اگه بیاد خونه و نباشیم چیکار کنه بخاطر همین به مریم زنگ زدم و ماجرا رو گفتم اونم سریع خودشو رسوند .
مارال خانم رو با التماس خونه گذاشتیم و دوتایی راهی کلانتریا و بیمارستان های شهر شدیم .
تا ساعت ۴ به همه جا سر زدیم و اطلاع رسانی کردیم .
گفتن : 《 خبری بشه اطلاع میدن . 》
از کلانتری بیرون میومدیم که احساس کردم جلوی چشمام سیاه شد .
مریم تندی زیر بازوم گرفت و توی ماشین نشوند . چند ثانیه بعد با یه رانی و کیک برگشت ، جرعه ای از ابمیوه خوردم و پاهام و ماساژ دادم . گوشی مریم زنگ خورد با چشمام منتظر بودم که فهمیدم از کلانتری تماس گرفتن .
گوشی رو قطع کرد چند باری پرسیدم چی شده هیچی نگفت در ماشین و بست و پشت فرمون نشت .
اینقدر پی جو شدم که دیگه مریم کلافه فریاد زد :
_ جسد یکی رو شبیه فرهاد رو بیرون شهر پیدا کردن . حال منم بده شقایق منم خواهرشم یکم طاقت بیار دیگه صبر کن سنی ازت گذشته بچه دوساله که نیستی !!
انگار لال شده بودم ، میخکوب شدم .
خدایا ازت خواهش میکنم .
نه !!!! این کارو نکن ،
فرهاد آرزو ها برای عروسی بهراد داشت .
همچین بلایی رو به سرم نیار ،
گنجایش این حجم از غصه رو ندارم .
التماس میکنم 🙏 تا اونجا هق زدم .
مبادا وصال من و تو به پایان رسیده باشه !!!!....
مبادا حسرت گرفتن دستای مردونه ات تا همیشه روی دلم سنگینی کنه ....
من تمام دلخوشیم به تو بود ، به تویی که ناجی لحظات سختم شدی .
به تویی که سالها به پام موندی ، عاشق تر شدی عاشق ترم کردی ....
نکنه دیگه شبی نیاد که توی آغوشت نفس بکشم ! این راه لعنتی هر چی میرفتم انگار باز کش میومد و ادامه دار میشد .
بعد از کلی ترافیک رسیدیم .
مارال خانم پی در پی زنگ میزد مریم عصبی گوشی ها رو خاموش کرد .
شونه به شونه هم وارد وارد کلانتری شدیم ، مسئولش ما رو به بخش سرد خونه هدایت کرد. تمام بدنم سست شد ، مریم منو به عقب فرستاد و گفت خودش تنها میره اما دلم اروم نگرفت . میخواستم هر چی زودتر بفهمم که همه چی دروغ بوده .
کاش کابوس میدیم و همین حالا همین چی تموم میشد .
فرهادم تو بی لیلی ات در این غربت شهر پا به کجا گذاشتی ؟!!
آه ای دل ؛ سوز ناله کن به حال عاشق تنها مانده ! آه ای پروانه ی پینه بسته ام ! سودا بزن بر جیگر پاره پاره .....

وا حسرتا !!! به غریبی ام سوز نما .
به دلتنگی ام رحم نما .
اگر نداشته باشمت میمیرم به خدا قسم که لحظه ای دیگر نفس نخواهم کشید .
جان و تن شاید در این کوچه های سرد و بی روح بماند ولیکن قلب و احساس را ندارم چون صاحبش تو هستی ، تو بودی ، تو خواهی ماند .
با پاهای لرزون پا به سرد خونه میزارم .
بویی که توی فضای اتاق پخش شده تمام محتوای معدم رو زیر و رو میکنه ، جلوی دهنم رو میگیرم .
یکی از کشو های طبقه رو بیرون میکشه .
صدای کشوی فلزی ترس به جونم میاره .
خودمو مچاله میکنم ، تا زیپ کاور دورش رو میکشه چشمام رو میبندم .
با صدای آقایی که اونجا وایستاده سعی میکنم اروم اروم چشمام رو باز کنم .
وقتی چشمام رو باز کردم سرم رو بین دو دستم گرفتم و مثل دوره گرد توی اتاق به خودم میپیچیدم .
اینقدر فریاد زدم که تمام مسئولای کلانتری دور ما جمع شده بودن ، چند نفری به طرفم اومدن ولی فایده نداشت همشون رو پس میزدم حریفم نمیشدن .
اصلا مگه میشد همچین اتفاقی ؟!
یعنی به همین ساده !!! همه زندگیم از هم پاشید ...
من همش ۳۸ سالم بود توی این سن باید تنها دلیل زندگیم رو می باختم !
چه بلایی به سر عزیز دوردونه قلبم اومده بود ؟! مریم روی زمین پخش شده بود روی پاهاش ضربه میزد و اسم فرهاد رو ناله میکرد .
داغ فرهاد زیادی سنگین بود .
فرهادم دلبرم کجایییی که نفس بی تو تنگ شد !
" لالا لالا عروسک من بخواب نبینی مردن منو
لالا لالا بخواب اروم خیلی اذیتت کردم ولی بدون که همه دار و ندارم بودی .
دلم تنگه ، چشمام اشکه ،
نگاهم حسرتِ پر درده !
نمیدونم چقدر گریه کرده بود ، اصلا توی حال خود نبودم .
زمان بی چون و چرا رد میشد و من بی اهمیت فقط زار میزدم .
مگه جز زار زدن کاری برای عزیزکم از دستم میومد ؟
همیشه فرهاد به من خوبی کرد .
همیشه اون حمایت کرد و دائم پی مشکلات پیچ و پا افتاده من بود ولی نتونستم جبران کنم . نتونستم مرهم دلش باشم ، شونه هام از شدت درد زیاد خمیده شده بود .
لحظه ای اروم نمیگرفتم .💔
حالا به مامان بیچارش که چشم انتظاره چی بگیم ؟!
پسرم بهرادم تک یادگاری لحظه های عاشقانه من و فرهاد ..... داغون میشه ، فرهاد برای بهراد همیشه هم مادر بود هم پدر هم دوست ...
افسر پلیس میخواست حرفی بزنه ولی با دیدن اوضاع آشفته بازار من و مریم لب بست .
اینقدر حالم وخیم بود که اصلا نخواستم بپرسم .
سلانه سلانه به طرف ماشین راه افتادم .

چند قدمی بیشتر نرفته بودم که توی خیابون مثل دیونه ها به جنون رسیدم .
با عجز فریاد زدم :
_ خداااااااااا چرا با دلم همچین کاری کردی ؟؟؟
مگه غریبی و بی کسی شقایق رو ندیدی ؟!
مگه خبر نداشتی فرهاد تمام زندگیم بود !!
مگه نمیدونستی آتیش به جونم میوفته ؟!
اخه نامرد چقدر بی انصافی ؟
چرا نمیزاری یه اب خوش از گلوم پایین بره ....
هر چند دیگه دنیا تو نمیخوام ،
دیگه ادماتم نمیخوام ....
با بغض چونه هام لرزید و لب لب وار گفتم :
_ دیگه خودتم نمیخوام .
میبینی خدا دو کبوتر عشق رو از هم جدا کردی ! دو نفر که جونش یکی بود فقط تنی سوا داشتن .
عابر های پیاده گمون میکردن دیونه ام یا روانی ، متعجب و هاج و واج سوال می پرسیدن :
_ خانم کمک تون کنیم ؟ چیزی شده ؟
منم فریاد میزدم :
_ نههههه دیگه هیچ کس نمیتونه به من کمک کنه ،
دیگه کسی نمیتونه درد منو سبک کنه !
من خودشو میخوام که توی آغوشش گم بشم با دستای مردونش دورمو حصار کنه به موهام بوسه بزنه و با حرفاش امیدوارم کنه ..
مریم تنها کاری کرد که گوشیش رو آورد و به عادل ( داداش فرهاد ) زنگ زد ، بنده خدا سریع و سه خودشو رسوند .
وقتی رسید پریشون و حیرون گفت :
_ فرهاد کجاست ؟؟؟
من روی پله های جلوی ساختمون کلانتری نشسته بودم و جیغ میزدم .
_ فرهاد کجاییی درد و بلات به جونم برگرد .
کلافه تر شد جلو رفت با فهمیدن موضوع عادل هم حالا مثل ما شده بود .
اصلا هیچ کدوممون احتمال مرگ رو به فرهاد کسی که همیشه ستون خانواده و فامیل بود رو نمی‌دادیم .
عادل تنها کاری که کرد از افسر پلیس علت مرگ رو پرسید که گفتن :
《 پزشک قانونی هنوز دقیق بررسی نکرده ولی اون وقت شب بیرون شهر به شدت مشکوکه قضیه !! 》
برام مهم نبود دیگه هیچی مهم نبود فقط دلم گریه میخواست ، فقط بارون اشکام رو میخواستم .
کم کم دم غروب میشد ابر ها گرفته بودن ، رعد و برق با صدایی مخوف تن هممون رو لرزوند .
عادل خودش حال بدی داشت ولی باز مراعات منو میکرد با دیدن محبتاش اشکام شدت می‌گرفت که حالا نازم دیگه خریدار نداشت .
به سمت خونه رفتیم .
هر سه از شدت گریه بیحال شده بودیم دیگه نا نداشتیم .
مریم زود تر از من پیاده شد .
قفسه سینم میسوخت و ضعف میکرد نمی‌خواستم منم به درداشون اضافه بشم .
دستم رو به دستگیره در میگیرم که با صدای عادل صبر میکنم .
_ زن داداش فرهاد اونجا چیکار میکرده ؟؟!
تلخندی زدم و لبام رو تر کردم . صدام اینقدر گرفته بود که به زور شنیده میشد .
_ نمیدونم ما دیشب .....
سرفه های پی در پی امانم رو برید .

_ زن داداش برو خونه استراحت کن فردا روز سختی در پیش داریم بعدا برام تعریف کن .
سرم رو به چپ و راست به معنی معذرت تکون دادم و پیاده شدم .
پا به حیاط گذاشتم ،
خدایا حالا به بهراد چی بگم ؟
توی بد سنی بود الان بیشتر از همیشه به بودن فرهاد احتیاج داشت .
با شنیدن جیغ دل خراش مارال خانم فهمیدم مریم ماجرا رو گفته . مارال خانم با پاهای برهنه توی حیاط پرید و به سمتم دوید .
شونه هامو بین دستاش گرفته و تکون میداد .
_ بگو دروغه !!! بگو بچم سالمه !!!
این مریم داره چرت و پرت میگه مگه نه؟
فرهادم میاد عروس خوشگلم مگه نه ؟!
پلک هامو روی هم گذاشتم و اشکام یکی پس از دیگری روی گونه هام سر خوردن .
کم کم خودمو از بین دستاش بیرون کشیدم و روی زمین نشستم .
بهراد از پشت پنجره اتاق به ما زل زده بود ،
پلک نمیزد مات مونده بود .
گمون میکنم در روزگار بی رحم کیش شده بود . مهره اصلی رو باخته بود .....
میخواستم به سمتش برم که خودش پیش قدم شدم و با دو وارد حیاط شد . در و پشت سرش جوری بست که تمام شیشه های پنجره لرزید .
ترس به زیر پوستم لغزید از جا پا شدم و اشکام رو پس زدم .
یهو بهراد شروع به خود زنی کرد ، عادل دستاش رو محکم گرفته بود ولی فایده نداشت .
دلم طاقت نیورد توآغوش گرفتمش ولی اصلا حالش دست خودش نبود به معنای واقعی به جنون رسیده بود . مشت هایی که توی هوا پرتاب میکرد گاهی روی بدن من و گاهی روی عادل و خودش فرود می اومد .
حدود یک ساعتی درگیر بودیم که آخر مجبور شدم سیلی محکمی توی صورتش بکوبم .
دستش رو رد انگشتام گذاشت و اروم نشست و به در حیاط زل زد . تا آخر دیگه لام تا کام حرفی نزد .
توی خونه غوغایی به پا شده بود ، تمام فامیل و همسایه ها دسته دسته میومدن و ما زاری و اشک و فریاد زنان همه شوکه بودن .
بالاخره مامان و عسل با لباس های مشکی وارد خونه شدن . بغل مامانم اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم وقتی به خودم اومدم روی پاهام عسل دراز کشیده بودم .
همه دلشون به حالمون میسوخت ، عسلم کمی نرم شده بود . همیشه از ترحم نفرت داشتم ولی الان حالم جوری رقم خورده بود که عالم و آدم بهم ترحم میکردن .
تا صبح خواب به چشمام نیومد ،
بهراد حرف نمیزد همه میگفتن :
《 باید گریه کنه ! 》انگار شوک زده شده بود . التماس میکردم تا باهام حرف بزنه ولی هیچی نمی‌گفت .....
فردا فرهاد رو برای آخرین بار توی سرد خونه دیدم توی دلم بل وایی به پا شد .
سر مزارش اینقدر گریه کردیم که دیگه جون و تنی باقی نموند .
تو پر پر شدی عشق مهربونم .....
تو رفتی و منو با تمام دردا تنها گذاشتی ....
تو رفتی و آتیش به جونم زدی !
حالا با بهرادم چه کنم !؟
با تنها یادگارت چیکار کنم ؟!
راستی جات آرومه ؟؟
اروم خوابیدی ؟ سردت نیست !؟
گشنه ات نیست ؟! نونت گرمه ؟؟ آبت سرده ؟؟
بخواب رفیق نیمه راه ......
امیدوارم بهشت جایگاه ابدیت باشه . ♡
یک هفته گذشته بود و بهراد همچنان حرف نمیزد . گاهی زیر لب اسم فرهاد رو لب میزد . رفتاراش غیر طبیعی بود ، مثل دیونه ها خودش با خودش شبا زیر پتو حرف میزد .
کم کم رفتاراش وخیم تر شد .
بهراد انگار با فرهاد هنوز زندگی میکرد ، نبودنش رو درک نمیکرد .
دائم میگفت :
《 بابا بیا شام بخور . 》
بشقاب میزاشت و براش غذا میکشید .
ما تمام این هفته رو در کنار هم بودیم بلکه حال بهراد اروم بگیره ولی روز به روز بدتر میشد . بهبودی در کار نبود ، مارال خانم با دیدن بهراد جیگرش بیشتر آتیش می‌گرفت .
بهراد درس که نمیخوند هیچ تازه وجود ما ها رو اطرافش نادیده می‌گرفت .
توی ذهنش با فرهاد تنهایی زندگی میکردن قبلا مریضی به این اسم رو شنیده بود ولی اطلاعات دقیقی نداشتم .
دیگه معطل نکردیم و قرار شد پیش یه روانپزشک خوب ببرمش .
اینقدر منجلاب ذهنیم زیاد بود که حد و حساب نداشت . استرس رفتارای های غیر عادی بهراد بیشتر از همه چی به جونم رخنه کرده بود .
فردا صبح زود با عادل و بهراد راهی روانپزشک که بهراد همش بی قراری میکرد و کلنجار میرفت . منو پس میزد و آماده نمیشد تا با هر زوری بود مریم راضیش کرد ، حرف عمه شو بیشتر از همه میخرید .
توی مطب اول من و بهراد رفتیم .
ماجرا رو تعریف کردم ، کمی که با من صحبت کرد گفت : 《 بیرون بمونم . 》
دو ساعتی طول کشید که بهراد بیرون اومد و بدون هیچ حرفی روی صندلی کنار عادل نشست . به سمت اتاق روانپزشک رفتم .
با نگرانی پرسیدم :
_ خانم دکتر چی شده ؟
_ ایشون ظاهرا دچار بیماری اسکیزوفرنی شدن .
منگ و گیج چشم دوختم .
عینکش رو روی بینیش فشار داد و دستاش رو به هم قلاب کرد .
_ یعنی توی گذشته سیر میکنه ، فکر میکنه پدرش زنده اس !
به پیشونیم ضربه ای زدم و گفتم :
_ وای حالا باید چیکار کنیم ؟؟
_ اروم باشید خونسری خودتون رو حفظ کنید شما باید اروم باشید یک لیوان آب بخورید .
لیوان آب جلوی دستم رو سر کشیدم و سریع ادامه دادم .
_ خب خب باشه الان باید دقیق چیکار کنیم ؟!
_ اول که باید اطلاعات دقیقی از این بیماری داشته باشید ، من پیشنهادم اینه که بیاریتش مرکز درمانی تا ما یه مدت از

_ اول که باید اطلاعات دقیقی از این بیماری داشته باشید ، من پیشنهادم اینه که بیاریتش مرکز درمانی تا ما یه مدت از ایشون نگهداری کنیم .
_ خانم دکتر خواهش میکنم من توی خونه هر دستور العملی بگید انجام میدم .
_ این بیماری به معنای مسخ ذهنی واقعیت است که علایم آن توهم، تصورات واهی و دگرگونی‌های رفتاری است.
توهمات ممکن است شامل همه‌ی حواس باشد. معمولی ترین آنها از جمله توهم صوتی یعنی : شنیدن صداهایی است که حاوی اظهار نظرند یا به شخص بیمار فرمان می­­دهند که کارهایی را انجام دهد. هنگامی که شخص مبتلا به اسکیزوفرنی شروع به اطاعت از این فرمان ها می‌کند ممکن است وضع خطرناکی پیش آید .
بعد از صحبت های طولانی قرار شد که هفته ای سه بار مشاوره بیاد و کلی دستور العمل توصیه کرد که همه رو اجرا کنیم .
میگفت : 《 باید طوری رفتار کنیم انگار فرهاد زندس ! سختم بود یه جورایی باید توهم میزدم تا بتونم حال بهراد رو درک کنم . تا بلکه اینجوری باهام هم صحبت میشد . 》

**************
یک هفته گذشته بود و اوضاع به همون روال بود . مدتی از سرکارم مرخصی گرفتم تا بهتر بتونم به مشکلاتم رسیدگی کنم .
البته که شرکت تجارتی فرهاد هم روی دست مونده بود ولی عادل همه جوره بنده خدا کمک می‌کرد . هر وقت زنگ میزدم کار و زندگیشو به امان خدا رها میکرد و سریع خودشو میرسوند ولی خب خجالت میکشیدم هر روز هر روز مزاحمش بشم .
از اون روز تا به حال خونه خودمون نرفته بودیم . مارال خانم نزاشت میگفت :
《 شما یادگاری های فرهادمید نباید هیچی براتون کم بزارم بعدم اینجوری هممون تنها تر از اینی که هستیم میشیم . 》
مامانم چند بار اصرار کرد که پیششون برم ولی بخاطر حال بهراد ترجیح دادم پیش مارال خانم باشیم . مامان معلوم بود میخواست به من بفهمونه که تنها زندگی نکنم ، باز هم برگشته بود به پله اول ماجرای ابروش بین همسایه و فامیل که مبادا خدشه دار بشه یا که حرفی پشت سرش رد و بدل بشه برام مهم نبود الان درد خودم و نبود فرهادم بس بود .
به این فکر میکنم که چقدر دنیا بی معرفته ! حدود سه هفته اس فرهاد از بین ما رفته و من همچنان توی هوایی که فرهاد نامی وجود نداره دارم نفس میکشم .
خدای بالای سر شاهد و ناظره که فقط و فقط بخاطر بهراد دارم این زندگی لجن وار رو تحمل میکنم تا بلکه بچم از این حال و اوضاع بیرون بیاد . مطمئنم فرهادم با دیدن بهراد الان غصه داره .

مارال خانم بعد از چندین روز چادرش رو سرش کرد تا نونوایی بره لبخندی اروم زدم و بدرقه اش کردم . بهراد روی تخت کنار حیاط نشسته بود و به کتاب و دفتراش زل زده بود .
پرده رو کنار زدم ، صدای زنگ گوشیم به صدا در اومد .
از دیدن شماره غریبه اول تعجب کردم ولی سریع تماس رو وصل کردم .
با شنیدن صدای آقایی که از پشت گوشی میومد ترس به جونم افتاد مبادا مزاحم باشه و اینم به مصیبت ها اضافه بشه ؟!
_ سلام خانم احمدی خوب هستید ؟!
با لب های کش اومده جواب دادم :
_ سلام خیلی ممنونم ؛ ببخشید من به جا نمیارم . شما ؟؟
_ خواهش میکنم ، من جناب سرهنگ صادقی هستم .
چشمام رو ریز کردم و منتظر موندم .
نفسی گرفت .
_ شما اون روز توی کلانتری حالتون خیلی دگرگون بود من نخواستم داغ تون رو تازه کنم . خدا رحمت شون کنه ولی مرگ این بنده خدا طبیعی نبوده بیرون شهر ما جنازه رو پیدا کردیم اونم در اثر ضربه ی شدیدی که به سرشون خورده بود .
نمیدونستم چی بگم اصلا به این موضوع تا همین حالا فکر نکرده بودم ، حتی از گوشه ذهنم رد نشده بود .
منگ و گیج گفتم :
_ میخواید چی بگید ؟ من منظورتون رو نفهمیدم !
_ ببین خانم محترم پزشک قانونی تایید کردن که ایشون در اثر ضربه ای که به سرشون خورده فوت کردن ، خب این ضربه که از آسمون نبوده حتما کسی زده و در رفته .... متوجه شدید ؟!
دنیا دور سرم چرخید ، وای یعنی فرهاد به قتل رسیده بود و من خیلی ساده داشتم از کنارش رد میشدم ؟؟ میخواستم خون عزیز دوردونه قلبم رو بزارم پایمال بشه ؟!
_ خانم احمدی میشنوید چی میگم ؟
شقیقه هامو با دستم فشار دادم .
_ ببخشید متوجه نشدم ، چی میگفتید ؟
_ عرض میکردم برای بررسی اطلاعات هر چی زودتر سری به ما بزنید باید پرونده رو به جریان بندازید .
_ بله حتما امروز عصر میام .
گوشی رو قطع کردم ، هنوزم توی شوک بودم .
چه کسی تونسته بود همچین بلایی رو سر فرهاد بیاره ؟ اگر بفهمم قول میدم تا قصاص نکنم اروم نگیرم !
چون این حال آشفته این درد بی درمونی که به جون تک به تک ما افتاده و جونی به باد رفته فرهاد که زیر فرسنگ ها خاک اروم گرفته بخاطر اون ادم پست بوده .
خدایا خودت کمکم کن .🙏
فعلا چیزی به مارال خانم نگفتم ، ناهار چند لقمه ای به زور خوردم وقتی خوابیدن راهی کلانتری شدم .
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roozegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه mvbi چیست?