رمان روزگار پرغبار 12 - اینفو
طالع بینی

رمان روزگار پرغبار 12


جلوی در کلانتری سربازی ایستاده بود که ازش راهنمایی گرفتم و به طرف طبقه دوم اتاق
"جناب سرهنگ صادقی " رفتم .
روسری مو صاف کردم و تقه ای به در اتاق زدم .
با صدای بفرمایید وارد شدم .
روی صندلی رو به روی میزش نشستم .
یه آقای حدود ۴۰ ساله با لباس شخصی پشت میزی که پر از پرونده بود نشسته بود .
دستاشو زیر چونش گذاشته بود .
تک سرفه ای کردم .
_ سلام من شقایق احمدی هستم ، همسر مرحوم فرهاد .
وسط حرفم پرید و با لبخند جواب داد .
_ بله بله ، خوب هستین ؟!
_ تشکر ، با من کار داشتید ؟
_ راستش اول باید بررسی کنیم که همراه چه کسی بیرون شهر بودن چون ما جسد ایشون رو از بیرون شهر پیدا کردیم . شما اطلاع داشتین اون شب کجا میره ؟
دستامو به هم گره زدم .
_ اون شب فرهاد ساعت ۱۱ شب گوشیش زنگ خورد و با هول و والا از خونه بیرون زد هر چی پرسیدم کجا میره ؟ هیچ جوابی نداد .
نایلونی رو از توی کشوی میزش بیرون آورد .
_ باید گوشیشون رو بگردیم تا متوجه بشویم اون شب با چه کسی تماس داشتن .
با دیدن ساعت و انگشتر فرهاد بغض به گلوم چنگ زد .
سرمو پایین انداختم و لب هامو روی هم فشردم تا اشکام سرازیر نشن .
یک ساعتی درگیر بودیم تا گوشی فرهاد شارژ شد . من همچنان اونجا بودم توی راهروی ساختمون قدم میزدم که محو تماشای آدمای اونجا شدم ، هر کدوم یه مشکل داشتن بعضیا برای بدهکاری بعضیا برای طلاق اصلا آشفته بازاری بود تا بلکه منو صدا کردن .
گوشی فرهاد رو به دست گرفتم توی مخاطب هاش دنبال شماره اون شب میگشتم با دیدن اسمی که اون شب با فرهاد تماس گرفته بود
چشماش از حدقه در اومد .
یعنی جریان چی بود ؟؟؟
آیا قتل فرهاد به شهاب مربوط می‌شد ؟
هزار و یک سوال بی جواب توی ذهنم میچرخید !
حالا که فکر میکنم به یاد میارم برای مراسم ختم شهاب نبود .
نه نه محاله شهاب هر چقدر آدم بدی باشه قاتل که نیست !
فکر نا به جاییه ، حتی به زبون آوردن این تهمت ناپسنده !
جناب سرهنگ که منو دید با خودم درگیرم ،
گفت :
_ خانم احمدی ایشون رو می‌شناسید ؟!
_ بله دامادم هستن .
یکی از ابروهاشو بالا داد .
_ البته من تازه باهاشون آشنا شدم با دخترم کاندا بودن . من و همسر سابقم از هم جدا شدیم و دخترم تا همین یک ماه پیش پدرش زندگی میکرد .
_ پس ماجرا جالب شد این آقا به هر حال الان تنها فرد مورد اتهام هستن .
پوست لبمو کندم و کنار وایستادم .
اروم لب زدم :
_ من میتونم برم ؟؟
_ شما به ما آدرس ایشون رو بدید بعد بفرمایید .


_ من نمیدونم کجاس ولی دخترم خونه پدرم زندگی میکنه .
آدرس خونه بابا رو نوشتم و بعد از خدافظی مختصری بیرون زدم .
اینقدر طی همین چند ساعت فکر کرده بودم که خیال میکردم الانه که مغزم منفجر بشه .
هوا تاریک شده بود ، شماره مارال خانم برای چهارمین بار روی صفحه گوشیم به چشم خورد . این بار تماس رو وصل کردم .
_ سلام مامان ، خوبید ؟
_ سلام شقایق جان ، دخترم کجایی ؟؟ دلم هزار راه رفت .
_ شرمنده یک سر کار داشتم .
_ اشکال نداره ما منتظرتیم .
_ اِممم ، نه مامان جون شما شام تون رو بخورید من اگه اجازه بدید یه سر به خونه مامانم بزنم بعد میام . بهراد که اذیتتون نمیکنه ؟!
_ برو به سلامت نگران نباش من مواظبشم خیالت راحت .
_ فداتون بشم برای خواب میام .
_ عجله نکن خدافظ .
_ در پناه خدا .
دلم برای مارال خانم میسوخت حالا تنها امیدش ما بودیم .
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه مامانم راهی شدم . توی کوچه شون نمیدونم چرا دلم لک زد برای دوران کودکی ، همون وقتایی که فارغ از دنیا دوچرخه سواری میکردم .
کاش میشد تا همیشه بچه بمونیم هیچ وارد این سیل پر تلاطم زندگی نشیم .
زنگ در رو فشردم .
با صدای اومدم عسل لبخندی زدم ولی سعی کردم سریع خودمو جمع کنم و مغرور رفتار کنم .
عسل با دیدنم چشماش برقی زد ولی اونم سریع عادی رفتار کرد و کنار ایستاد .
_ سلام مامان خوبی ؟ حال پسرت بهتره ؟
_ سلام عسلم خوبیم مامان جونم ، اونم مثل همیشه .
_ تو چطوری ؟ اقا شهاب خوبه ؟؟
_خوبم ، از شهاب هیچ خبری ندارم اتفاقا نگرانشم هر چی به گوشیش زنگ میزنم در دسترس نیست .
مشکوک تر از قبل شدم ولی چیزی نگفتم .
درو بست و با هم وارد خونه شدیم .
بابا با دیدنم پر کشید و کلی بوسه بارونم کرد .
انگار به آرامش رسیده بودم ، تقریبا رفتار عسلم خوب بود که همین دلم رو خوش کرد .
شام رو در کنارشون خوردم .دوست داشتم بمونم
ولی خب بهراد و مارال خانم تنها بودن .
انگار از خونه مارال خانم خاطره خوشی نداشتم دلم با هر بار رفتن به اونجا بیشتر خون میشد . خونه خودمون که اصلا دلشو نداشتم برم .
عسل قرار شد فردا بیاد تا بهراد رو پیش یکی از دوستاش که دکتره ببریم .
ساعت نزدیک ۱۱ و نیم بود که دیگه خدافظی کردم و بالاخره دل کندم .
تا رسیدم مارال خانم از رخت خواب بلند شد .
با چشم های خواب آلود گفت :
_ شام گرم کنم ؟
_ نه خوردم ، برید بخوابیم .
بوسه ای روی شونه اش زدم و کنار بهراد دراز کشیدم .

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم . هنوزم چشمام نیمه بسته بود که تماس رو وصل کردم .
_ سلام .
_ سلام خانم احمدی .
تازه هوشیار شدم نیم خیز نشستم ‌.
_ بله بفرمایید ؟
_ آقای شهاب بابائی دارن از کشور خارج میشن . سریع خودتون رو برسونید تا بریم و جلوی پروازشون رو بگیریم البته که ما به هواپیما شون اجازه پرواز ندادیم ولی برای اینکه فرار نکنه به مسافرا اطلاع ندادیم .
سریع از جا پاشدم و مانتوی دم دستم رو پوشیدم .
مارال خانم که در حال آب دادن به گل های باغچه بود چشماشو ریز کرد و با کنجکاوی پرسید :
_ کجا میری شقایق جون ؟؟
_ سلام صبح بخیر ، کار دارم میرم میام بعد براتون همه چی رو مفصل تعریف میکنم .
نگران نباشید ها مواظب خودتونم باشید .
_ توام مواظب خودت باش .
با ۱۴۰ تا سرعت به سمت فرودگاه می روندم .
تا رسیدم با آقای صادقی وارد سالن فرودگاه شدیم .
چشم چرخوندم تا شهاب رو پیدا کردم ،
با دیدنش به طرف صندلی های سمت چپ سالم حرکت کردیم.
درست بالای سرش بودم که سرش توی گوشیش بود اما با سلامی دادم سرش رو بالا آورد .
ولی تا چهره منو دید رنگ از رخش پرید ،
آب دهنشو قورت داد و اروم اروم پاشد .
_ سلام شقایق خانم ، شما اینجا چیکار میکنید ؟؟
جناب سرهنگ پیش دستی کرد و مدارکش رو بالا آورد .
_ جناب سرهنگ صادقی هستم، شما برای روشن شدن بعضی از مسائل باید همراه ما بیایید .
قیافه ای حق جناب به خودش گرفت و نگاهی به ساعت روی مچش انداخت .
_ من چند دقیقه دیگه پرواز دارم تمام برنامه هام به هم میریزه برای چی باید با شما بیام ؟
چپ چپ نگام کرد .
_ باز چه قصه ای بافتی ؟! عسل رو ازم گرفتی، بس نبود !!؟
تلخندی زدم و با صدای لرزون گفتم :
_ من ؟؟؟ تو خودت عسل رو به امان خدا گذاشتی ! حالا ام معلوم نیست چه بلایی سر فرهاد بیچاره اوردی بازم طلبکاری ؟؟ هیچ خبر داری کل زندگیمو به تباهی رسوندی ؟؟
شروع به داد و قال کرد ، لحظه ای غافل کردیم که چمدون رو رها کرد و با دو به سمت در دویید .
صادقی بیسم رو از جیب شلوارش بیرون آورد و به سرباز های بیرون خبر داد .
به شهاب دستبند زدن و به زور سوار ماشین پلیس شد .
نگاه پر خشمی بهم انداخت که دلم لرزید .
با رفتار امروزش مطمئن شدم که خبرایی هست و من بی خبرم !
چقدر دلم میگیره که فرهاد رو از دست دادم .... حالا شاید وقتشه بگم کاش هیچ وقت عسل بر نمی‌گشت !
کاش تا همیشه حسرت ندیدنش رو میکشیدم ولی
فرهاد باز نفس میکشید .
باز بالای سرمون بود .....
قطره های بارون اروم اروم روی شیشه های ماشین خود نمایی میکردن .
اروم رانندگی میکردم و غرق در رویا های لحظات شیرین عاشقیم بودم .
من هنوزم عاشقتم با اینکه نیستی !
با اینکه از داشتن گرمای وجود پر مهرت
محرومم ولی جز تو کسی رو توی این شهر نمیبینم .
دلم عجیب هواشو کرده بود .
میخواستم باشی فرهاد تا بشیم مثال عاشق و معشوق که به هم رسیدن .♡
درسته کم بود ولی من به همون روزای کم قشنگ هم قانعم !
وسط راه بی تابی امانم رو برید ، راهمو رو به طرف مزار فرهاد کج کردم .
ههه !!!! خدایا حالا دیدار من و فرهاد به قبرستون و یک تیکه سنگ قبر خلاصه میشد .
روزگار بسوزی که با من نساختی !
چند شاخه گل رز قرمز خریدم و به طرف قطعه ۲۲ رفتم . همون قطعه ای از مردگان که قرار بود جایگاه تنهایی های شقایق بشه .
همون سنگ قبری که تمام دارایی شقایق زیر خاک هاش دفن شده بود .
گل های رز رو پر پر کردم و زار زدم .
فرهاد حالا دیگه هر هفته به جبران تمام دسته گل هایی که برام میوردی برات گل میارم ولی چه فایده که نیستی ....
بارون شدید تر شد ، تمام تنم خیس شده بود . سریع پاشدم و به طرف ماشین دویدم .
توی ماشین نشستم ، صدای چکیدن اب موهام فضای ماشین رو پر کرد .
مثل بید میلرزیدم ، دعا دعا میکردم زودتر برسم .
ماشین و پارک کردم .
از دم در مارال خانم رو صدا زدم ،
ضربه ای به صورتش زد و با هول و والا پرسید :
_ ای وای خدا مرگم بده ، این چه وضعشه ؟؟ تصادف کردی ؟!
چشمام رو روی هم فشردم و همون طور که دندونام از شدت سرما به هم سابیده میشد لب زدم .
_ نه مامان جان بارون میومد سر مزار فرهاد بودم خیس شدم .
تندی رفت و مسیر زیر پای منو روزنامه چید .
از روی روزنامه ها رد شدم تا به حموم رسیدم .
ابی به تن زدم ، آب گرم کمی حالم رو جا آورد ولی حالا عطسه های پی در پی امانم رو بریده بود . به گمونم سرما خورده بودم ،
سوپی که مارال خانم پخته بود رو به زور با اینکه با هر قاشق گلوم می‌سوزد و آتیش می‌گرفت خوردم .
کنار بخاری دراز کشیدم و زیر پتو خزیدم ،
چشمام رو بستم .
احساس خفگی میکردم که از خواب بیدار شدم .
ساعت ۶ عصر بود ؛ بهراد و مارال خانم رو هر چی چشم چرخوندم ندیدم .
پتو رو کنار زدم و دستی به موهای ژولیدم کشیدم .
وارد پذیرایی شدم که عسل و رضوان روی مبل نشسته بود و فنجون های چایی رو به دست داشتن .

با دیدن من هر دو از جا پاشدن ، دستی به بلوزم کشیدم و لبخندی زدم .
به هر دوتاشون دست دادم و به گرمی استقبال کردم ولی به نظر ناراحت میومدن .
با قیافه ای متعجب گفتم :
_ سلام خوبید ؟؟ چه خبر از این طرفا !
عسل زیر لب حرفی زد و اخمی کرد و سریع نگاهشو ازم قاپید .
رضوان دستاشو گرفت و لبشو گزید تا عسل حرفی نزنه .
_ والا شقایق خانم اقا داداشم رو شنیدم دیروز راهی زندان کردید !
تلخندی زدم تازه به خاطر اوردم که سر موضوع شهاب و دستگیریش توپ عسل خانم پُره ....
ولی نه قرار نبود کوتاه بیام تا روشن نشدن ماجرا نمیتونستم کوتاه بیام .
من فرهاد رو از دست داده بودم کسی که تمام وجودم با نبض ضربان قلبش می تپید .
_ رضوان خانم من که دشمنی با اقا داداشتون ندارم . متهم ردیف اول پرونده فرهاده ایشونه ، داشتن فرار میکردن که دستگیر شدن !
شونه هامو به طرف بالا پرتاب کردم و بی تفاوت گفتم :
_ کجای این موضوع به من بیچاره مربوط میشه ؟!
عسل که از خونسردی من حرصش گرفت ؟ آتیشی شد و پاشد .
با فریاد گفت :
_ یعنی چییییی ؟؟ به ما چه که فرهاد مرده ! تاوان مرگ اونو ما باید پس بدیم ؟!
اخمی کردم و با چشمای از حدقه در اومده ادامه دادم :
_ عسل درسته پیش من بزرگ نشدی و مادر بالا سرت نبوده ولی ادب حکم میکنه راجب بزرگترت درست حرف بزنی !
با نیشخند جواب داد :
_ شوهر منو بی خود و بی جهت انداختی زندان حالا ام انتظار داری باهات مودب رفتار کنم ؟!
مارال خانم که هاج و واج بنده خدا بین ما مونده بود ، اروم مثل همیشه وساطتت کرد .
_ اروم باش دخترم من نمیدونم جریان چیه ولی انشالله درست میشه ، شقایق مادرته خدا قهرش میاد اینجوری باهاش حرف میزنی .
عسل گستاخانه انگشت اشارشو بالا آورد .
_ مظلوم نمایی نکن خواهشا ! من کل این خونه رو به آتیش میکشم یک ساعت دیگه شهاب توی زندان بمونه فهمیدید ؟؟!
دیگه طاقتم تموم شد ، وقاحت رو به اوج رسونده بود . دستامو بالا اوردم و محکم روی صورتش فرود اوردم .
صدا برخورد دست من با صورت عسل سکوت رو شکست .
نگاهی به من انداخت و کیفش رو برداشت با دو از خونه بیرون زد ‌.
میخواستم دنبالش برم ولی مارال خانم مانع شد ، گفت : 《 بزار اروم بشه . 》
رضوان کمی موند تا اروم ماجرا رو براش تعریف کردم ولی کلی قسم خورد که کار شهاب نیست و حتما اشتباه شده بعدم رفت .
وسط خونه نشستم و زانو هامو توی شکمم جمع کردم .
مارال خانم کنارم نشست و براش همه چی رو تعریف کردم ، بنده خدا داغ دلش تازه شد .

مارال خانم همون لحظه وارد آشپزخونه شد .
حال آشفته منو که دید ، گفت :
_ شقایق مادر توکلت به خدا باشه هر چی اون بخواد همین میشه ، حالا ام برو یه آبی به دست و صورتت بزن . من بقیه اش رو درست میکنم .
ببخشیدی گفتم و از آشپزخونه بیرون زدم .
آبی به صورتم پاشیدم .توی آیینه نگاهی به خودم انداختم ، دیگه خوشگلی رو وقتی فرهادی نبود چیکار میخواستم ؟!
وقتی دلبری نبود چه فایده......
چه سخته یه تیکه از وجودت برای همیشه پر بکشه .... وتا قیامت حسرت دیدنش رو به جون بکشی .
ای عزیز تر از جانم تو کی به دور دست ها پر کشیدی ؟!
چرا غافل شدی !!
مگو ! مگو که رفتی ..... که جانی باقی نمی‌ماند . نگو نیستی ! که آتیش تمام تنم را می‌سوزاند .....
مثل کبوتر بی یاری بودم که دیگه هیچ وقت
چهچه اش رو نشنیدن ، فقط قدم زدن های آهسته و بی جونش رو دیدن ...
بالاخره صبح شد و با مارال خانم و مریم و عادل دسته جمعی راهی دادگاه شدیم .
بهراد رو ترجیح دادم نیاریم ترسیدم حال و هوای دادگاه روی ذهنش اثر بدی بزاره و باز حالش دگرگون بشه . خونه مامان رسوندمش و راهی دادگاه شدیم .
دم ساختمون عسل مانتوی مشکی رنگ بلندی رو به تن داشت .
نیم بوت پاشنه بلندش چند ثانیه ای نگاهم رو جلب کرد ، چشم گرفتم چون سلامی نشنیدم بی تفاوت از کنارش رد شدم .
با هر بار دیدن رفتار عسل بیشتر از خودم متنفر میشدم . رنگ و بوی احساس توی وجودش کشته شده بود .
رضوان سلام مختصری داد و همگی وارد دادگاه شدیم .
شهاب با چشمایی که آتیش ازش می‌بارید روی صندلی ردیف جلو نشسته بود .
با دیدن عسل چشماش برقی زد ، عسل پریشون با لب خوانی جویای حالش شد که شهاب دستی به موهاش کشید و نشست .
ما سمت راست و عسل و رضوان و اقا مجید سمت چپ روی صندلی های پشت سر شهاب نشستن .
آقا مجید دستی روی سینه اش گذاشت و بخاطر ادای احترام نیم خیز شد . سرم رو تکون دادم و لبخند بی جونی به روش پاشیدم .
همه مون منتظر واقعیت بودیم ،
با خودم کلنجار میرفتم مبادا تهمت نا به جایی زده باشم ؟؟!
هزار یک فکر توی ذهنم میچرخید .
بالاخره قاضی شروع به حرف زدن کرد .
_ به نام خدا جلسه امروز رو آغاز میکنیم .
اینقدر ناگهانی و سریع این دادگاه برگزار شده بود که حتی هیچ کدوم وکیلی رو همراه خودمون نیورده بودیم .
حال آشفته ای داشتم از بین صدتا کلمه ده تاشو می‌شنیدم .
شهاب پاشد و سر جایگاه متهم قرار گرفت .
به چشمام زل زد نگاهش به تمام جونم نفوذ کرد . ترس از بند بند وجودم رد شد تا به بغض توی گلوم تبدیل شد .
شهاب با صدایی گرفته گفت :
_ من اقا فرهاد رو کشتم .
حرفش عجیب آتیشم زد ، عجیب سوختم . ناخوادگاه اشک از چشمام سراریز شد .
زودتر از من عسل دست به کار شد و داد و قال کرد .
_ هیچ میفهمی داری چی میگی ؟؟ چرا چرت و پرت میگی !؟
رضوان به زور دستشو گرفت و نشوندش .
با عجز نگاهش کردم ،
حالا بین دخترم و شوهرم باز موندم .
باز همون دوراهی لعنتی که میخوای بمیری ولی هیچ کدوم از راه ها رو نری ....
فضا که کمی آروم شد دو مرتبه ادامه داد .
_ اون شب خیلی کفری بودم ، به عسل زنگ زدم ولی محل نداد هر چی اصرار و تمنا کردم که بیاد ببینمش گفت نه که ن یک کلام ؛ خون جلوی چشمام رو گرفته بود شقایق خانم و آقا فرهاد رو مقصر تمام این جدایی و تفرقه می‌دونستم .
عسلی که جونش رو فدای من میکرد حالا سرکش شده بود و به امان خدا رهام کرده بود .
حس حسودی و نفرت با هم دیگه آمیخته شده بود و جنسی از انتقام رو شکل داده بودن .
سرم تیری کشید ، شقیقه هام رو محکم بین دستام گرفتم .
_ میخواستم زنگ بزنم شقایق خانم ولی دیدم خوبیت نداره بخاطر همین شماره اقا فرهاد رو از مجید گرفتم .
مجید سرش رو بالا آورد و با سرافکندگی باز به کف زمین چشم دوخت .
_ آقا فرهاد خدا بیامرز ...
به اینجای حرف که رسید لفظ خدا بیامرز که پشت قباله ی اسم فرهاد اومد چشمای مارال خانم گریون شد .
کلمات رو منقطع و تکه تکه از بین دندوناش بیرون کشید .
_ ایشون با احترام اومدن ولی اون شب عصبی بودم از عالم و آدم پر بودم شروع به داد و فریاد کردم . حرفی نزد صبوری کرد کم کم تمام ماجرایی رو که اقا مهدی شب قبل برام گفته بود توی ذهنم هجی زد . همون وقتایی که عسل کوچیک بوده و اقا فرهاد با یه کلک شقایق خانم رو مال خودش میکنه .
عسل سرش رو چرخوند و هاج و واج موند .
دستام رو به قلاب کردم و سعی کردم خودم رو سرگرم نشون بدم .
نفسی گرفت و ادامه داد :
_ دورانی که اقا مهدی توی فقر و تنگدستی به سر میبره و اقا فرهاد با یه پیشنهاد ناجوانمردانه زندگیشون رو از هم می پاشونه .
دروغ چرا این ماجرا برای خودم هم این غریب بود تا به حال نشنیده بودم .
همیشه سرد شدن مهدی برام سوال بود که چطوری اون عشق پر تب و تاب به خاکستر تبدیل شد ....

_ همون موقعی که اقا مهدی برای ترک اعتیاد به کمپ اقا فرهاد میره چون زیادی بدهکاری داشتن
پیشنهاد میده که شقایق خانم رو طلاق بده ولی در ازاش تمام طلباش تسویه بشه .
نگاهش رو به سمت عسل چرخوند .
_ عسل بابات بیچاره تو و مامانت رو مجبور میشه به اقا فرهاد بده چون فکر میکرده عامل بدبختی تونه ، چون فکر میکرده زندگی تون کوک تر میشه .
عسل دندوناش رو از حرص چفت کرد و منتظر بود .
حال خودمم بد بود به عسل حق میدادم .
فرهاد آدم نامردی نبود این عشق بود که اونو به همچین کاری وادار کرده بود .
ازش گلایه نداشتم چون نجات دادم از زندگی که سراسر درد و رنج بود ولی مطمئنم عسل با اخلاقی که ازش خبر داشتم عجیب دلش شکسته بود ، دوست داشت مثل تمام این آدمای شهر
پدر و مادرش دست و تو دست پارک ببرنش و با هم کلی بازی کنن از اونجا رستوران برن و شبی پر خاطره رو بسازن .
این آرامش و هیچ وقت با چشمام ندید ، حتی موقعی که من و مهدی با هم زندگی می‌کردیم کمتر پیش میومد در کنار هم بشینیم و بدون دغدغه لحظاتی رو بگذرونیم .
شاید دنیا به عسل بد کرده بود در حق اونم ظلم شده بود ‌مهره سوخته دیگری از روزگار ....
قاضی که خسته شده بود و تایم دادگاه زیادی ادامه دار شد بلند گفت :
_ خب آقای بابائی ادامه بحث ... لطفا سر اصل مطلب برید.
_ اون روز حالم گرفته بود کلی فکر کردم کجا برم که کمی به آرامش برسم یاد کلبه پدر بزرگم افتادم که بیرون شهره ، راهمو به سمت زمین هایی که ارثیه بابام کج کردم . تا رسیدم آدرس رو برای اقا فرهاد فرستادم ، منتظر شدم چهل دقیقه ی بعد اومد . اولش کمی حرف زدیم کم کم شروع به داد و فریاد کردم که چرا عسل رو ازم گرفتید چرا کلا ذاتا دائم نامردی رو پیشه میکنه .
شهاب لب شو به دندون گزید و سرشو پایین انداخت .
_ به شقایق خانم تهمت زدم که حتما برای اقا فرهاد دندون تیز کرده بوده و عشوه ریخته که همچین پیشنهادی رو داده تا اون موقع هر چی گفتم حتی خم به ابرو نیورد ولی اسم شقایق خانم و تهمت ناروای من که وسط اومد آتیشی شد ، یقه مو محکم بین مشتش گرفت و به دیوار چسبوند و با فریاد گفت :
《 دفعه دیگه راجب ناموس من خواستی حرف بزنی دهنتو آب بکش .》
هیچ وقت از بچگیم تا حالا کسی جرئت نکرده بود به من بگه تو حالا اقا فرهاد یقه منو چسبیده بود .
کفری شدم دستشو پس زدم ولی حرکتش رو تکرار کرد ، نفهمیدم چی شد عصبانیتم به اوج رسید و برای پس زدنش محکم از گوشه پیراهنش گرفتم و به طرف وسط کلبه پرتش کردم .

همون ضربه عامل بدبختی من و اقا فرهاد شد ‌. سمت چپ شقیقه سرش به گوشه تیزی میز عسلی خورد ، اقا فرهاد توی همون ثانیه های اول بیحال شد و پخش زمین شد .
دور و اطرافش غوطه ور از خون شد .
نفس نفس زنان عقب رفتم باورم نمیشد اون داشت جلوی چشمام جون میداد ، من توی اندکی از ثانیه قاتل شدم ، من کشتمش !
بغض به گلوی شهاب چنگ زد و مجال ادامه حرفش رو نداد .
همه ی ما حالمون بد بود ، شوک وار حرفی نمیزدیم ، حتی نمیتونستم به هم بپریم یا دعوا کنیم . سرد و بی روح مکث کردیم .
با صدای دادستان به خودم اومدم .
_ خب کافیه جلسه امروز تمومه ، دادگاه بعدی حکم رو اعلام می‌کنیم .
مارال خانم حرفی نزد چادرش رو سفت بین دستاش گرفت و از جا پاشد و به سمتم اومد .
_ پاشو دخترم تا بریم .
بالاخره چشم از شهاب گرفتم و از جا پاشدم .
همگی یکی یکی از در خارج شدیم .
لحظه آخر عسل با عجز نالید :
_ مامان یعنی شهاب تو زندان بمونه ؟؟
با چشمایی که از اشک حلقه زده بود گفتم :
_ مامان جانم من چی بگم اخه ؟!
مارال خانم حرفی نزد و کنار ایستاد ولی مریم که از در بیرون اومد و جمع ما رو دید با اخم به عسل هجوم برد .
_ چیه هاااان ؟؟؟ حالا دیگه ما ادم خوبه شدیم تا قبلا که خون به دل شقایق بیچاره می‌کردید ! چی از جونمون میخواید ؟؟ برادرم رو کشتید بس نبود ؟!
حالا دیگه زار میزد و روی زمین نشسته بود .
به زور با مارال خانم بلندش کردیم ، چشم از عسل گرفتم و رفتیم .
بین راه کسی حرفی نزد .
مریم تمام طول مسیر رو اشک ریخت .
عذاب وجدان داشتم شاید اگه منو عسل نبود شهاب هم باعث مرگ فرهاد نمیشد .
به خونه که رسیدیم عادل توی حیاط نشست تا ماجرا رو برای بهراد تعریف کنه ، بهراد چشماش پر از خون شد آتیش از وجودش می بارید .
با خشم فریاد زد :
_ هههه شوهر دختر مامانم ؟؟
صداش رو که شنیدم در اتاق رو بستم و دستامو روی گوشم گذاشتم .
خسته بود ، خسته از همه چی .... میخواستم برای مدتی برم سفر کنم به جای دور مثل همون پرنده ای که در حال کوچ مسیرش رو گم میکنه میخوام مسیر آشنا ها رو گم کنم .
مریم و عادل و بهراد بحث بهشون در گرفته بود .
دوست نداشتم سر این ماجرا به جون هم بیوفتن


عزم کردم به این‌ جر و بحث بیخود خاتمه بدم .
با شدت در اتاق رو باز کردم ، از صدای لرزیدن در مارال خانم با هول و والا از آشپزخونه بیرون زد . نگاهی به من انداخت که چینی به ابرو هام دادم . مارال خانم سرشو به معنی تاسف نشون داد و به حیاط اشاره کرد ، با یه دستم کمی شونه های خمیده شو ماساژ دادم و نگاهم رنگ و بوی محبت گرفت .
_ مامان یه چند لحظه بیرون نیا من الان درستش میکنم .
آب دهنشو مضطرب قورت داد و لکنت وار گفت : _ شقایق مادر ناراحت نشو داغ فرهاد بدجوری دلشون رو سوزونده .
ته خنده ای تحویلش دادم .
_ من ناراحت نیستم فقط نمیخوام بیشتر از بار عذاب وجدان به گلوم چنگ بزنه ، نمیخوام به جون هم بیوفتن و این موضوع عامل جداییشون بشه ‌ . الان تنها وقتیه که لازمه هممون در کنار هم مثل همیشه استوار بایستیم .
مارال خانم که کمی خیالش راحت شده بود به طرف آشپزخونه راهی شد .
نفسی گرفتم و وارد حیاط شدم .
چند باری زیر لب فرهاد رو صدا زدم و ازش خواستم کمکم کنه تا برق حرفا و کلماتم به دلشون بشینه و بدتر هیزم این آتیش رو شعله ور تر نکنه .
با ورود من به حیاط عادل مثل تمام این سالها برای ادای احترام از جا پاشد .
منم شرمنده تر از همیشه زیر لب نجوا کردم . بفرمایید .
مریم دلش خون بود ، حقم داشت شاید اگه منم بودم تازه رفتار بدتری داشتم .
از روی بهراد خجالت میکشیدم میترسم حرف بزنم حرمت رو بشکونه ، اون وقته که عرش به لرزه در میاد اخه دل شقایق دیگه سوز نالش تا آسمونا کشیده شده .
بالاخره جرئت کردم کلمات رو کنار هم بچینم .
_ من....من... نمیدونم باید چی بگم اصلا از شدت شرمندگی دوست دارم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه ، از وقتی ماجرا رو فهمیدم هزار و یک بار خودمو لعنت کردم . کاش هیچ وقت سر راه فرهاد قرار نمی‌گرفتم اگه من نبودم اگه عشق لعنتی من توی وجود فرهاد ریشه نزده بود الان شاید هنوز زنده بود . خدا میدونه بیشتر از همتون جیگرم آتیش گرفته ، داغ فرهاد کمرم رو شکونده خیلی وقته دیگه قد راست نکردم و خمیده وار توی شهر فقط اهسته قدم میزنم ، اونم باز بخاطر بهراد که تنها یادگاری فرهاده .... این بغض لعنتی همیشه مجال حرف رو ازم میگرفت .
عادل با لحن مهربونی قبل از اتمام جمله من گفت :
_ زن داداش ما میدونیم شما و فرهاد عاشق و معشوق بودید ، این حرفا چیه اخه ؟!
تنها بُرد زندگی فرهاد فرشته ای چون شما بودید . عمر دست اون بالا سریه خبر نمیکنه .

امروز فرهاد بود فردا ممکنه من باشم پس عذاب وجدان نداشته باش چون بیشتر از همه محرم اسرار فرهاد بودی من دوست ندارم ناراحت باشی مطمئنم اگه بزارم دلگیر بمونی فرهاد ازم دلخور میشه .
با حرفاش اشکام دونه دونه روی صورتم می‌نشست محبتاش از جنس فرهادم بود ولی غریبه تر ....
مریم کمی آروم شده بود میدونستم از اول هم با من نبود سر ماجرای قتل فرهاد دلچرکین بود .
خیال میکردم اگه بفهمم شهاب فرهاد رو به قتل رسونده زمین و زمان رو به هم میدوزم ولی بازم حکایت گرگ بیابون باشی و مادر نباشی عجیب برای توصیف حالم به جا بود .
بازم بخاطر عسل دلم میخواست گذشت کنم چون قصاص شهاب مسلما دردی از بخت سوخته شقایق دوا نمیکرد . فقط یه خانواده دیگه رو داغ دار میکرد ، چندین زندگی دیگه رو مختل میکرد . از بی عاطفگی نبود فرهاد تمام وجودم بود کسی که باهاش ذره ذره از زمین به اوج آسمون پر کشیدم ، کسی که با لحظه هایی عاشقیش جون گرفتم و تا همیشه به سوگ مرگ تلخش می نشستم ولی فایده نداشت .
غرق در افکارات و رویاهای همیشگیم بودم که با صدای مریم از تمام حرفای نا تمومم بیرون رونده شدم .
مریم گفت :
_ قتل عمد حساب میشه قصاص باید بشه یک کلام ؛ محاله بزارم خون برادرم پایمال بشه و قاتلش به راحتی زندگی کنه .
با حرفش شوک عظیمی بهم وارد شد .
برای چند ثانیه فقط با ترسی که از چشمام به وضوح خونده میشد به صورتش زل زدم .
مریم که حال منو دید سریع بهم توپید :
_ نکنه شقایق تو میخوای رضایت بدی ؟ هااان ؟!
لبام انگار به هم دوخته شده بود چی داشتم بگم ؟ چی میتونستم بگم !؟
اروم سرمو پایین انداختم و نظاره گر موزائیک های قدیمی حیاط شدم .
مغزم کار نمیکرد .
عادل گفت :
_ مریم من و تو تصمیم گیرنده نیستیم فقط میتونیم بهشون کمک کنیم تا بهترین و درست ترین راه رو انتخاب کنن .
مریم پوزخندی زد و گفت :
_ اره راست میگی من هیچ کاره ام ولی شقایقم به همون اندازه حق نداره فقط بهراد که میتونه تصمیم بگیره .
عادل لبشو گزید و چشم غره ای به مریم رفت .
چرا منو دشمن میدونست و منو می‌کوبید ؟!
مگه نمیدونست منم از همین ایل و تبارم !!!
مگه خبر نداشت برادرش تمام هستی مو با رفتنش به قهقرا برده بود .
فرهادم در این روز ها عجیب خواهان بودنت میشوم .
بازم حامیم شو !!!
باز سینه سپر کن و سایه پر نورت را به روزگارم بتابان !
روزی روزگارانی برای خودم کسی بودم ...

متاسفانه مریض شدم یکم ناخوش احوالم شرمنده که دیر شد .
هر دو به طرف بهراد برگشتیم ، بهراد کلافه تر از همیشه چنگی به موهاش زد و سرپا ایستاد .
_ من رضایت نمیدم .
حرفش دلم رو لرزوند ‌.
عسل رو چیکار میکردم ؟! بهراد رو درک میکردم سخت بود بفهمی کسی پدری چون فرهاد رو ازت گرفته تا همیشه حسرت دیدن محبت های ریز و درشتش رو به دلت گذاشته ولی این یه حادثه بوده و با نیت قبلی انجام نشده .
میخواستم دفاع کنم و با دلیل و مدرک ثابت کنم که تازه فرهاد شروع کننده دعوا بوده اما بهراد به طرف خونه قدم برداشت .
لب باز کردم و اسمش رو آروم نجوا زدم .
عادل دستش رو بالا آورد و پچ زد :
_ زن داداش بزار اروم بشه بعد باهاش صحبت میکنیم .
خسته و آشفته از خونه بیرون زدم .
چند روزی رو همگی در سکوت مطلق به سر می‌بردیم .
مریم جدیدا عصبی بود تا چیزی میگفتیم به همه می پرید . بهراد رو گاه و بی گاه پُر میکرد و نفرت رو تو وجودش پرورش میداد .
ذهن و عقل بهراد رو کامل توی مشتش گرفته بود و با سنگ دلی میتازوند .
گذشت تا جلسه دوم دادگاه برگزار شد .
شهابی که همیشه مرتب و منظم بود ، حالا کمی ریش داشت و با موهای ژولیده و لباس زندان روی جلو ترین صندلی دادگاه نشسته بود .
سرش رو به معنی سلام مظلوم تکون داد ، سلام مختصری دادم .
ما ها که نشستیم عسل و رضوان و اقا مجید هم اومدن .
عسل با دیدن شهاب دلتنگی به سلول های بدنش پناه برد اینو خوب از چشمام میخوندم .
مروارید های ریزی از گوشه چشم های درشت مشکی رنگش سُر میخوردن .
دلم با دیدنش زار میزد ، میخواستم بپرم بغلش کنم بگم :
《 گریه نکن قول میدم هر جور شده جون شوهرت رو نجات بدم . 》
ولی عاجز بود ، عاجز از محبت های بی کران خانواده فرهاد که باید حالا کنارشون می بودم . درست مثل تک به تک اونا که همیشه و همه جا کنارم ایستادن همه لحظات سخت رو برام آسون کردن .
این دادگاه دیگه خبری از تعریف و صمیمیت خانوادگی نبود .
وکیل ما آقای حسینی و وکیل عسل آقای ابراهیمی تمام جلسه رو به دست گرفته بودن . دادستان هم گاهی آتیش بیار معرکه میشد ،
اخر بعد از تمام دفاعیه های هر دو وکیل قاضی یک ربعی وقت استراحت اعلام کرد .
دل تو دلم نبود خدا خدا میکرد قتل عمد محسوب نشه با اینکه وکیل عسل خیلی دفاع کرد که خود فرهاد شروع کننده دعوا بوده پس شهاب برای حفظ جونش هولش داده ولی به نظر میومد بی تاثیره چون دادستان درجا گفت :
《 شهاب با قصد دعوا زنگ زده یعنی نیت قبلی بوده پس عمد بوده ! 》
از روی صندلی پاشدم .

مریم لبخند خبیثی زد و مطمئن بود که دادگاه به نفع ما رای میده توی این جلسه هر کاری کردم مریم بهراد رو با خودش آورد .
نگاهم رو به طرف خانواده شهاب انداختم .
پدرش طفلک دستش رو روی قلبش می‌فشرد که اقا مجید لیوان آبی رو دستش داد ‌‌.
عسل نزار تر از همه با حسرت از دور به شهاب نگاه میکرد ، نمیدونم چرا با اینکه دل خوشی از شهاب نداشتم راضی به مرگ یه جون دیگه نبودم .
بالاخره قاضی همه رو صدا کرد و دادگاه رو از سر شروع کرد .
زیر لب خدا رو صدا زدم که به عسل و علی آقا رحم کنه ، خودش به جونی شهاب رحم کنه ....
هر ثانیه که می‌گذشت بیشتر قلبم توی سینم می‌کوبید .
_ با توجه به این که آقای شهاب بابائی طبق ماده ۲ مواردی که قاتل با انجام کاری قصد کشتن کسی را دارد خواه آن کار نوعاً کشنده باشد خواه نباشد ولی در عمل سبب قتل شود با توجه به شرایط و اذن اولیای دم فرد قصاص می‌شود .
عبارت قصاص توی سرم اکو میشد ، هزار و یک بار روی ذهنم کوبیده میشد .
شهاب خودش شوک وار احساس کردم لرز به جونش رسید .
عسل طاقت نیورد و از جا پاشد ، میشناختمش ادم مغروری بود محاله التماس کنه اونم توی جمعی از فامیل که غیر ممکن بود ولی حالا روی پاهای مارال خانم افتاد و با زجه نالید :
_ مارال خانم تو رو به خدا نزار شوهرم قصاص بشه خدا شاهده نمی‌خواسته .
روی پاهاش می‌کوبید و با صورتی که از درد جمع شده بود های های اشک می‌ریخت ‌.
طاقت نیوردم ، بلند شدم و توی اغوش کشیدمش با هم گریه میکردیم .
بهراد و مریم بی توجه به عسلی که جلوشون به زانو در اومده بود مارال خانم رو کشون کشون بیرون بردن . عادل مونده بود اونم مثل من وسط این گرداب در حال غرق شدن بود .
قاضی که اوضاع دادگاه رو اشوب و در هم دید سه ماه بعد وقت دادگاه بعدی رو گذاشت .
بهراد دقیقا ۳ ماه دیگه ۱۸ سالش میشد و اولین کسی بود که میتونست راجب قصاص شهاب تصمیم بگیره .
عادل جلو اومد و گفت :
_ عسل خانم من شرمنده ام درک کنید اینا ام عزادارن حالشون بده من مخالف قصاصم هر جور شده کمک تون میکنم فقط قوی باشید .
کمی که حال عسل بهتر شد لب زدم :
_ میخوای باهات بیام ؟
سرشو بیحال روی شونه هام تکیه داد ‌و پلک هاشو به معنی اره روی هم فشرد .
با بغض نالید :
_ مامان مبادا شهاب رو قصاص کنن ؟؟
دروغ چرا خودمم اِبا داشتم از خشم مریم از سنگ دلی بهراد که حرف توی گوشش نمی‌رفت .
هر جور شده خودمو جمع و جور کردم لبخندی به روش زدم .

_ مامان جونم بسپار به خدا بالای سر تا نباشد امر حق برگی نیوفتد از درخت .
پلک هامو روی هم فشردم و لب هامو اروم به پیشونیش چسبوند .
با شیوا کمکش کردیم تا سوار ماشین شد .
ماشین شون کم کم بین ترافیک گم شد .
اومدم به سمت ماشین برگردم که گوشیم زنگ خورد .
اسم بهراد خیلی وقت بود روی صفحه گوشیم نقش نبسته بود ، هاج و واج تماس رو وصل کردم .
_ الو .
_ سلام مامان .
خدای من بهرادم داشت حرف میزد اونم بدون اصرار و التماس ، چشماش پر از اشک شد .
همیشه توی زندگی یه خبر خوب همراهمه و یه درد نا به هنجار بیخ گلوم رو می‌چسبه .
مثل روز عروسی که دنیا با بودن فرهاد بین دستام جا گرفته بود و عسلی که برای همیشه از بند دلم جدا شد و حسرت نوازش موهاش و به جونم گذاشت .
مثل الان که پسرم خود به خود درمان شده بود و حرف میزد بدون لنکت و تته پته و عسل که بین منجلابی از مشکلات طاقت فرسا داست و پا میزد .
_ جانم مامان به قربونت .
_ مامان این ماجرا برای من خیلی مهمه تا این لحظه خیال میکردم مرگ بابا همینجوری که همه ما رو نابود و خونه خراب کرده توام آتیش زده ولی دارم چیزایی دیگه ای میبینم ، داره تصویر ذهنیم خراب میشه . به عشقت شک کردم که اصلا بابا رو دوست داشتی یا فقط برای سایه بالای سر تظاهر به دوست داشتنش میکردی !
قلبم جمع شد ، پسرم که تک به تک نگاه های پر از عشق منو به پدرش دیده بود ، اون که شاهد تمام عاشقانه های من و پدرش بود و کسی که میدونست جونم رو هزار و یک بار فدای فرهاد میکنم حالا تهمت میزد که برای موقعیت و پول زن فرهاد شدم .
وقتی کسی که از پوست و گوشت و خونم بود همچین حرفی رو تحویلم میداد دیگه از بقیه انتظاری نمیشد داشت .
حق میدم درد سنگینی داشت و مریم دائم روی ذهن بهراد می کوبید اما هر چی که بود باید به دل منم که پاره پاره اس فکر می‌کرد .
بچه به آدم وفا نداره ! جونتم به که قربونشون کنی باز سر کوچیک ترین مسئله ای که مقابلشون بایستی و حمایت شون نکنی از صدتا دشمن دشمن تر میشن .
با بغضی که آشکار بود نالیدم :
_ بهراد این بود دستمزد من بعد از این همه دوندگی ، این همه زحمت که برات کشیدم ؟
واقعا راجب من اینجوری فکر میکنی ؟!
بی تفاوت به صدای بغض آلودم ادامه داد :

_ مامان ببین من میخوام قاتل بابام قصاص بشه هر کسی جلوی راهم قرار بگیره و با خانواده قاتل بابام گرم بگیره رو از سر راهم بر میدارم و دیگه ام توی قلبم راهی نداره ، حالا خود دانی بین ما و دخترت همین امشب یکی رو انتخاب کن !
گوشی رو آروم آروم از کنار گوشیم پایین اوردم .
چرا این حال خراب و نزار تمومی نداشت ؟!
چرا مصیبت های پی در پی روزی به آرامش تبدیل نمیشد !
به صدا زدن های بهراد گوش نکردم و قطع کردم .
من فرهاد رو با جون و دل دوست داشتم ولی حالا که فرهاد عمرش توی این دنیا نبوده دلیل نمیشد جون یه آدم دیگه ام به خطر بندازیم
و باعث داغ دل چند خانواده ی دیگه بشیم !
بیخیال بهراد شدم و راهی خونه مامان شدم . خونه رو مات زده بود ، اقا مجید یا قیافه گرفته روی بالکن نشسته بود .
عسل بین چار چوب در اتاقی که به حیاط راه داشت پاهاشو دراز کرده بود و با آهنگ غمگینی که پخش می‌شد اروم اشک می‌ریخت .
چشم چرخوندم کلبه بابا رو دیدم که چراغش روشن بود ، به پنجره ی کوچیکش که باز بود نگاهی انداختم . بابا عباشو روی شونه هاش انداخته بود و با عینکی که به چشماش زده بود در حال قرآن خوندن بود .
چقدر دوست داشتم به آرامش این خونه برگردیم . دوباره هممون دور هم جمع بشیم و فارغ از دنیا غرق خنده بشیم ،کاش روزای خوب برسه !
از پله های بالکن بالا رفتم و عسل رو توی اغوش کشیدم ، بدنش یخ بود ‌. سریع بلند شدم و پتو مسافرتی رو دورش پیچیدم .
_ عسل بیا داخل مامان جان سرده سرما میخوری .
همینجوری که به گل های کنار باغچه زل زده بود لب زد :
_ میام .
تا وارد شدم مامان کلی بغلم کرد .
با شیوا سفره شام رو پهن کردیم ، دوباره به سمت حیاط برگشتم .
دستمو زیر بازو های عسل قفل کردم و به زور بلندش کردم ، به شیوا سپردمش که اونم کشون کشون به طرف دستشویی بردش .
خودم کنار اقا مجید نشستم .
تک سرفه ای کردم از میون افکاراتش بیرون کشیده شد .
کمی خودشو جا به جا کرد و صاف نشست .
_ شقایق خانم به نظر شما امیدی هست که رضایت بدن ؟؟
در حالی که چشمام رو از خستگی می‌مالیدم گفتم :
_ آتیش بهراد الان خیلی تنده حالا نمیشه کاری کرد ، بزارید کمی آروم بشه بعد دسته جمعی میریم ایشالله که رضایت میدن ولی روحیه خودتون رو قرار نیست ببازید به خدای بالا سر پناه ببرید ازش کمک بخواید .
وقتی سرمو بالا آوردم بابام رو دیدم چشمام برقی از تحسین زد .
_ احسنت به این گل دختر ، پاشو اقا مجید که غذا یخ کرد ...

هر سه وارد خونه شدیم .
کمی جو آروم شد ، انگار دور هم بودنمون باعث روحیه سازی شده بود .
چند روزی رو بدون هیچ خبری از خانواده فرهاد در کنارشون بودم ،
آرامش خودمم بهتر بود اینجوری خاطرات بد و تلخ یاد آوری نمیشد .
بالاخره مارال خانم زنگ زد و قرار شد که عصر دسته جمعی بریم تا رضایت بهراد رو بگیریم .
دلم آشوب بود ، مبادا مشکلی پیش بیاد و مریم آتیش بیاره این معرکه بشه .
عسل توی همین چند روز اخیر صورتش لاغر شده بود هیچی نمی‌خورد به زور من و بابا چند لقمه ای فقط برای اینکه زنده بمونه .
من و بابا و عسل و اقا مجید و رضوان راهی شدیم .
بابا رو آوردم تا بلکه بتونه بهراد رو به زبون بگیره و راضیش کنه .
مجید جعبه ی شیرینی بزرگی رو با دست گل گرفته بود .
دم در ایستادیم ؛ عسل مثل بچگی هاش پشت من قایم شده بود .
دلم براش میسوخت خب حق داشت تا چشم باز کرده بود شهاب رو دیده بود ، اصلا عشق و علاقه ام که بین شون نباشه عادت و وابستگیش تکلیفش چی میشد ؟!
دستاشو محکم بین دستام گرفتم و زیر لب گفتم :
_ اروم باش مامانم توکل کن به خدا .
عسل درجا به آسمون چشم دوخت و کلمه ای اروم نجوا کرد .
بعد از چند دقیقه مارال خانم با چادر گل دارش بین در نمایان شد و به گرمی استقبال کرد .
یکی یکی وارد شدن و آخر از همه من وارد حیاط شدم .
مارال خانم توی اغوش کشیدم و با اشک گفت :
_ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ؟! نمیگی این مامان پیرت بدون دختر ته تقاریش چیکار کنه ؟
از محبت بی انتهاش خجالت کشیدم .
حساب این زن خدایا با تمام عالم جدا بود ،
اصلا گویی فرشته ای بی بالی بود که روی زمین زندگی میکرد .
با سری که پایین بود اروم گفتم :
_ مامان تو رو خدا رضایت شون رو بگیرید ماها که بعد از مرگ فرهاد بیچاره شدیم حداقل یه خانواده دیگه ام داغ دار نشن .
_ انشالله درست میشه ، به خدای احد و واحد من راضی به مرگ اون جون نیستم .
دستمو پشت شونه های مارال خانم گذاشتم و با هم وارد خونه شدیم .
بهراد روی مبل نشسته بود به نظر اشفته میومد ، به هر حال من بزرگش کرده بودم میشناختمش . چهره عصبی و پر از تنفر بهراد رو خیلی خوب از بَر بودم .
رو به جمع سلام کوتاهی دادم .
عادل سریع از جا پاشد و بهراد رو وادار به بلند شدن کرد .
_ سلام زن داداش خوبید ؟ کجا بودید دلمون برات تنگ شده بود .
چشم غره ای به بهراد رفت که به زور کلمه سلام رو از بین دندوناش بیرون کشید .
مریم که تازه از آشپزخونه بیرون اومده بود با دیدن ماها چشماش رو از حدقه بیرون آورد و با فریاد به سمتم هجوم آورد .
شونه هامو محکم بین دستاش گرفت و پی در پی تکون داد .
_ شقایققققق به خودت بیا خجالت بکششش !
هیچ میفهمی چه کسی رو از دست دادیم ؟؟
فرهاد مرده !!! شوهرت کسی که جونش رو فدات میکرد عشق دوران نوجوانیت ....
نمیدونم حالا الان وعده پول چشمات و کور کرده یا کلا دوست دارم های دروغین و الکی تحویل داداش بیچارم میدادی !
ناخودآگاه اشکام دونه دونه از هم سبقت گرفتن و صورتم رو خیس کردن .
مارال خانم و عادل میخواستن جلو بیان که اشاره کردم دور بایستن .
کمی که مریم اروم شد روی زمین نشست و شروع به گریه کرد ، کنارش نشستم .
_ مریم عزیزم دورت بگردم ، اخه با کشتن یه جون دیگه برادر تو بر میگرده ؟! هااان ؟؟
پسم زد و پاشد .
_ مریم خواهش میکنم به پات میوفتم نکن این کارو یه خانواده دیگه رو عزادار نکن .
_ نمیشههه ! قصاصش میکنم حالا ببنید .
عسل و رضوان از جا پاشدن ، عسل با گریه به سمت بهراد رفت .
اروم لب زد :
_ بهراد جان عزیزم اینجوری روح پدرتم اروم میگیره تو همیشه سایه پدر و مادر بالای سرت بوده ولی من همیشه درد بی مادری رو به جون خریدم تا چشم باز کردم شهاب رو داشتم اگه اونم نداشته باشم خیلی بیچاره میشم ، تنها ترین تنها این شهر میشم .
بهراد که به فکر فرو رفت ‌.
مریم سریع اوضاع رو قرمز دید و به طرف بهراد اومد با فریاد دوباره شروع کرد :
_ خام حرف های صد من یه غاز اینا نشی ها میخوان خون بابات رو پایمال کنن .
بهراد دوباره جبهه گرفت و گفت :
_ بیرون همگی بیرون ، نمیخوام هیچی بشنوم سر ماه توی دادگاه می بینمتون .
صدای زار زدن های عسل و رضوان توی فضای خونه پخش شده بود .
بابا که حسابی از دست بهراد آشفته شده بود
از جا پاشد و عسلم بلند کرد .
_ پاشو دخترم اینا خاندان یزید و معاویه ان دلشون رحم نمیاد ‌. کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود کیه دیگه ؟!
از خونه بیرون اومدیم با عسل راهی دفتر وکیل شون شدیم .
چند روزی رو همش درگیر بودیم تا بلکه بتونیم ثابت کنیم غیر عمد بوده ولی فایده ای نداشت ... هر ثانیه به روز موعود نزدیک تر میشدیم و ما هیچ کاری رو از پیش نبرده بودیم .
صبح زود از خواب بیدار شدم ، عسل رو هم بیدار کردم تا یواشکی راهی خونه مارال خانم بشیم ‌.
اینجوری که بهراد تنها بود تا وقتی مریم روی مغزش نمی کوبید شاید کمی از ذات من در درونش موج میزد .
عسل توی این روزا غریب تر از همیشه رفتار میکرد یه گوشه می‌نشست و ساعت ها خیره میشد ، خیره به آینده دور ، به اینکه با این با سن کم ازدواج کرده و حالا ام شوهرش قرار بود از دستش بره .
قبلش به مارال خانم خبر دادم و اون بنده خدا ام مثل همیشه به مهربون ترین شکل ممکن گفت : 《 بیایید قدمتون روی چشمام 》
دم در زنگ رو فشردم و منتظر ایستادیم .
همش خدا رو قسم میدادم که این بار بتونم جون یه آدم رو نجات بدم .
شهاب برای من مهره خوبی نبود جز تحقیر و توهین چیزی از گذر کنارش بهم نرسیده بود ولی گناه داشت که بخواد از این سن زیر خروارها خاک بخوابه .
تا در باز شد انگار غصه دنیا به جونم چنگ زد .
دوباره یاد آوری تک به تک خاطرات خوب و بد ، دوباره ماجرای های تلخ و شیرین پیچ پا افتاده روزگار به ذهنم خطور کرد .
بهراد مثل همیشه روی تخت کنار حیاط بساط کتاب و دفترش رو باز کرده بود . از اینکه درس خوندن رو شروع کرده بود حال دلم اروم می‌گرفت .
با دیدن من چشماش برقی زد و با شوق به طرفم دویدم تا توی اغوش بکشمش اما با نمایان شدن قامت عسل پا پس کشید ، خودشو گرفت تا از تخت و تا نیوفته .
بین راه خشک شدم کاش میدونست که بعد از پدرش امیدم به بودنشه کاش میدونست مرد زندگیم کسی جز خودش نیست .
بیشتر از همه به پشتیبانی پسرم احتیاج داشتم
باز خودم راه نرفتش رو ادامه دادم و توی اغوش کشیدمش .
سریع منو از خودش جدا کرد و با غرولند نالید :
_ مگه نگفتم یا منو انتخاب کن یا دختر تو ؟؟
با بغضی که توی گلوم نهفته شده بود ، گفتم :
_ پسرم اخه چرا اینجوری میکنی مادر مگه من جز شما ها دیگه چه کسی رو دارم ؟
دستمو پس زد و به سمت خونه رفت .
در و پشت سرش بست که عاجز و درمونده وا رفتم .
مارال خانم ضربه ای به گونه اش زد و سرافکنده عسل رو به داخل دعوت کرد .
_ مامان یه چند لحظه بزار من خودم تنهایی باهاش صحبت کنم .

مارال خانم زودتر از من جواب داد :
_ اخه الان حال و وضع درست و حسابی نداره
بی احترامی میکنه .
با چونه هایی که می لرزید گفت :
_ بی احترام بشم بهتره تا زندگیم توی این سن به نابودی بره .
چند دقیقه ای منتظر بودیم که صدای جیغ و فریاد بهراد بلند شد .
عسل با اخم های در هم از خونه بیرون زد .
_ مامان بیا تا بریم .
_ چی شد ؟!
_ ههه ، هیچی اینا باز مانده از خاندان شمر و یزیدن . اگه دیگه بالای طناب دار هم ببینمش پامو اینجا نمیزارم .
دادگاه آخر هم برگزار شد ولی به عسل نگفتیم پنهون کردیم خیلی داغون شده بود .
به اندازه کافی بار مصیبت روی دوشش بود و برای آخرین بار حکم اعلام شد که اعدامش کنن . دلم آشوب بود بعد از صادر شدن حکم دنیا دور تا دور سرم میچرخید .
شهاب خودش اینقدر ترسیده بود که می لرزید . جلوی پاهام زانو زده بود ، گوشه مانتوم رو توی مشتش گرفته بود و زار زد .
_ شقایق خانم دستم به دامنت نزار جونیم به تباهی بره ، من خیلی آدم بدی بودم حداقل بخاطر عسل کمکم کنید .
با چشم هایی که از اشک خیس بود فقط دستی به موهاش کشیدم .
_ خدا بزرگه اقا شهاب توکلت به خدا باشه .
از در بیرون زدم .
عادل جلوی کلانتری ایستاده بود .
_ آقا عادل تو رو خدا حکم صادر شد .
_ به خدا قسم من خودم بار عذابم بیشتره ولی چه کنم چه کنم که دست من نیست .
شبی نیومده که با بهراد دعوا نکرده باشم الان یک هفته اس پا خونه مامان نزاشتم تا به خودش بیاد اما چه فایده داره فعلا میتازونه .
با تنی خسته راهی خونه شدم ، خونه ای که از در و دیوارش غم و غصه می‌بارید .
حالا این خبر رو چطوری به گوش عسل برسونم ؟
با هزار و یک مصیبت با رضوان کم کم متوجهش کردیم .
عسل بعد از چند روز به خدا سپرد .
《 میگفت کاری از دست من نمیاد پس فقط میتونم اروم باشم . 》
یک هفته گذشت ؛ ساعت ۶ صبح فردا حکم اجرا می‌شد .
هر چی به عسل اصرار کردم نزاشت خونه مارال خانم بریم .
ساعت ۵ صبح هوا گرگ و میش بود که عسل از خواب پرید و تمام تنش خیس آب شده بود .

با شونه های که میلرزیدن زیر پتو خزید و منو محکم بین دستاش کشید .
همینطور که عسل بغلم بود پرده اتاق رو کنار زدم . نگاهی به آسمون انداختم ، دسته از پرستو ها جمعی به سمت مغرب پرواز میکردن .
ندای اذان توی فضای خونه پیچید .
عسل با هول و ولا موهاشو پشت گوشش آویزون کرد و از جا پاشد . نیم خیز شد کمی خمیده شد و سریع دوباره قد راست کرد .
به سمت حیاط رفت از پنجره نگاش میکردم .
آبی به دست و صورتش زد ، نشون میداد وضو میگیره . توی این چند مدتی که کنار هم بودیم خبری از اعتقادات و خوندن نماز نبود .
برام جای تعجب داشت که توی این دقایق آخر به سمت خدا برگشته بود ، به معبودگاه واقعی پناه برده بود ‌.
لب لب وار میگم :
《 الا بذکر الله تطمئن القلوب ،
تنها با یاد خدا آرام دل ها آرام می‌گیرد . 》
به کلبه ی بابا که چراغ کم سویی ازش می تابه در میزنه ، سابیده شدن دندوناش رو از شدت سرما احساس میکنم .
بابا عبادش رو در میاره و روی شونه های عسل و میپوشونه .
بابا زیر اندازی توی حیاط پهن میکنه و جلو می ایسته تا مازش رو قامت ببنده .
عسل پشت سرش قرار میگیره و عبایی رو که بابا روی شونه هاش انداخت بود مثل چادر روی موهاش میکشه و نماز رو شروع میکنه .
با دیدن صحنه ای که رو به رومه دلم هوایی میشه برای عبادت خدایم ، کسی که توی تمام این سال‌ها با وجود تمام سختی ها باز کنارم بوده . کسی که هر چی دارم و ندارم از عنایت و کرم خودشه ....
نماز رو می‌خونیم و با پاهایی لرزون و دلی نا آرام به سمت زندان میریم .
اخه قرار بود حکم اجرا بشه و تا این لحظه هیچ خبری از رضایت اولیای دم به ما نرسیده بود .
چشمام های عسل از شدت اشک نیمه باز بود . خودم دیگه توی این لحظات آخر اشکام بند نمیومد و طاقتی برای دلداری نداشتم ‌.
علی آقا ( بابای شهاب ) بنده خدا خمیده تر از همیشه با عصاش جلو تر از همه به سمت دیدار پسرش میره .
به جرئت میتونم بگم تا این سن رو داشتم
هیچ لحظاتی به اندازه امشب سخت و وخیم نگذشته ، این که آدمی جلوی چشمام قرار بود جون بده انگار همه دردهای دنیا گلوم رو محکم می‌فشردن .
بهراد و مریم و عادل هم اومدن همه ما دور طناب دار حلقه زده بودیم .
رضوان زجه میزد و به بهراد التماس میکرد ولی عسل سرشو بین روسریم قایم کرده بود و اروم اشک می‌ریخت .
علی آقا حرفی نمیزد اما نگاه پر از درد و شکست آلودش برای رام دل هر احد و الناسی کفایت میکرد .

بالاخره شهاب رو آوردن چشماش بسته بود اما ماموری که همراش بود اروم اروم پارچه رو باز کرد . نوری نمی تابید ، تاریک بود کم کم از نوک کوه بازتاب هایی از خورشید انعکاس میشد ‌.
سر عسل رو از بین شکمم بیرون آوردم تا شهاب رو لکن برای آخرین بار ببینه ولی مقاومت میکرد . شهاب منتظر نگاه آخر عسل بود تا به سمت چهار پایه بره بعد از دقایقی نیم رخش رو بیرون آورد عسل شهاب رو دید زد ولی نگاهش رو ازش قاپید .
شاید نمی‌خواست شهاب زجر بکشه ، رضوان و اقا مجید هر دو دائم به سمت شهاب هجوم میبردن چند دقیقه بعد سکوتی خوف ناک محل اجرای حکم رو پوشوند .
کم کم با پاهای لرزون بالا رفت . طناب رو دور گردنش انداختن ، سربازی که کنار ایستاده بود پاش رو زیر چهار پایه گذاشت تا از زیر پاهاش بیرون بکشش همین که می‌خواست چهار پایه رو بندازه ، عسل جیغی بنفش کشید که چهار ستون بدن هممون لرزید .
موندم که چطور تونست همچین صدای سهمگینی رو از گلوش بیرون بیاره .
بعد از جیغ عسل کمی تعادل جلسه به هم خورد تا دوباره تونستن به خودش بیان و کارا رو انجام بدن چشم غره ای به بهراد رفتم و زیر لب زمزمه کردم :
_ ازت نمیگذرم شیر مو حلالت نمیکنم ، فرهاد به تو ظلم و ستم رو یاد نداده همیشه مهر و عطوفت رو آموزش داد ولی تو تبدیل به یه آدم بی رحم و ظالم شدی که گرفتن جون آدما برات مثل آب خوردنه .....
حالا با هق هق فریاد زدم :
_ من ازت نمیگذرممممم خدای منم ازت نگذره .
بهراد جلو پاهام زانو و گفت :
_ بخشیدم .
صداش بخشیدمش رو اول از همه شنیدم ،
دستام رو مشت گرفتم و با فریاد گفتم :
_ بخشید .
عسل که حالا فهمیده بود جریان چیه سرش رو از لاکش بیرون آورد و میگفت :
_ بیاریتش پایین .
کم کم با همهمه ما همه فهمیدن و شهاب رو پایین آوردن تا پایین اومد از فشار زیاد رگ های صورتش برجسته شده بود و رنگش زرد شده بود ، حالا که شهاب رو با روز اولی که دیدمش مقایسه میکنم چقدر لاغر تر شده بود انگار غباری از خستگی روی تنش جا گذاشته شده بود .
نمیدونستم توی این حال باید اشک بریزم یا بخندم ؟! حتی باور هم نمیکردم که بهراد با چند کلام من رضایت داده باشه ...
هر چند که این تقدیر خداوند بود .
حدود یک ماهی شهاب باز زندان بود با جرایمی که پرداخت کرد قرار شد آزاد بشه .
چقدر آزادی برای کسی که مدتی در بند اسارت بوده شیرینه ...
روسری زرشکی رنگم رو سر میکنم و نگاهی به عسل که خنده از چشمای مشکی رنگش میباره میندازم .
دم در صدا میزنم .
_ عسل به خدا خوشگلی بجنب تا بریم .
خنده ای تحویلم میده .
_ الان میام مامان جونم ، شما برو اومدم .
اقا مجید و شیوا زودتر رفتن تا رضوان هم ببرن .
سوار ماشین میشم و سوئیچ رو میچرخونم .
یاد محبت های فرهاد میوفتم یادت بخیر روزای عاشقی ، حالا با دیدن ذوق و شوق عسل برای دیدن شهاب یاد جونیای خودم میوفتم .
خداروشکر که حداقل این دو به هم رسیدن و زندگیشون از هم پاشیده نشد .
در و باز میکنه که باعث میشه از افکاراتم فاصله بگیرم .
پلک هامو روی هم می‌فشارم .
_ بریم ؟
_ بزن بریم .
تا رسیدیم خانواده شهاب زودتر از ما جلوی در زندان ایستاده بودن و بی صبرانه برای اومدنش لحظه شماری میکردن .
صدای کشیده شدن اهن های در زندان به گوش رسید و در باز شد .
شهاب با ریش های بلند و لباس های کثیف بین در نمایان شد .
عسل با دیدنش سریع از ماشین پیاده شد و به سمتش دوید .
شهاب بی تاب تر از عسل مسافت باقی مونده رو طی کرد و عسل رو توی اغوش کشید ، بین زمین آسمون چرخوندش .
عسل لبخندی مستانه تحویلش داد که منجر به کاشتن بوسه ای روی پیشونیش توسط شهاب شد .
دوست داشتم بعد از این همه مدت تنها باشن تا حرفای نگفته و درد و دل های ناتمام رو برای هم بگن جلو رفتم و لبخندی به روی شهاب پاشیدم . خجالت زده دستی به موهاش کشید .
میخواست حرفی بزنه مجال رو ازش گرفتم
و سوییچ رو توی دستاش رها کردم .
به سمت ماشین اقا مجید رفتم ، عسل چشمکی بهم زد و با شهاب سوار ماشین شدن .
اون روز همه دور هم جمع شدیم .
بابا طبق معمول بساط جوجه کباب رو راه انداخت و بعد از مدت ها دلی از عزا بیرون آوردیم .
عسل خیلی به بابا عادت کرده بود ، ثانیه ای نبودش رو نمیتونستم تحمل کنه بخاطر همین شهاب تصمیم گرفت برای شرکتش انتقالی بگیرن و اینجا شروع به فعالیت کنن .
بعد از چند روز خبر از مهدی رسید که سکته مغزی کرده و نمیتونه از جا بلند بشه ‌.
دروغ چرا دلم ذره ای براش نمیسوخت .
این حقش بود باید بازتاب تمام ظلم و بدی هاش رو روزگار بهش بر میگردونه .

بهراد دائم زنگ میزد تا بتونه دلم رو به دست بیاره ولی جوابش رو نمیدادم ، واقعا دلگیر بودم . من همچین بچه ای رو تربیت نکرده بودم !
یادم نمیره روزایی رو که گستاخانه روبه روم ایستاد و سینه شو سپر کرد .
توی روزگاری که میدونست چقدر بدونش برام غنیمته !...
خونه بابا زندگی میکردم ، اتاق کنار حیاط دست من بود .
عسل و شهاب توی یکی از شیک ترین برج های شهر خونه ای خریدن و شروع به چیدن وسایل کردن ، قرآن و آیینه ای رو برداشتم و با بابا راهی خونه شون شدیم .
تا در باز شد و وارد شدم صدای جیغ و دست میومد .
برف شادی که عسل روی سرم پاشید رو پاک کردم و نگاهم رو بین خونه چرخوندم .
تولدم بود اصلا حتی یادمم نبود .
اگر فرهاد بود مطمئنا مثل همیشه اولین نفر برای تبریک و هدیه پیش قدم میشد .
امان از روزگار .....
امان از دلتنگی های بی وقفه .....
اشک توی چشمام جمع شد ولی سریع به خودم اومدم .
عسل زودتر از همه جلو اومد و بغلم کرد .
عطر تنش رو به مشامم کشیدم ، خداروشکر که اگر فرهاد رو ندارم حالا عسل هست .
باز وجودش غنیمت بود ، اگر نبودن خیلی تنها میشدم و با این تنهایی چطوری کنار می اومدم ؟! باز خدا اگر راهی رو می بنده همیشه راهی رو به باز میزاره .

********
روی صندلی چوبی کنار حیاط نشستم و خیالات منو با خودش به سیر خاطرات برده .
صدای در زدن های پی در پی حواسم رو سرجاش میاره .
پاهام نای بلند شدن ندارن . سو سوی سرما به مغز استخونم چنگ میزنه .
دستای کوچیک و نازش رو روی چشمام میزاره مطمئنم که ترنمه دختر یکی یک دونه عسل که تمام زندگیم شده .
الان سالیان ساله که از ماجرا مرگ فرهاد میگذره و من هیچ وقت دل رفتن به اون خونه کذایی رو نداشتم .
عسل رفت و خونه رو فروخت و با پولش یه خونه ویلایی خریدم .
بهرادم با دختر کوچیکه عادل ( داداش فرهاد ) که از قدیم معلوم بود دوسش داره ازدواج کرد .
با التماس و اصرارش بخشیدمش ولی هنوزم که هنوزه با عسل سنگش حق نشده .
هفته ای یک بار عسل با ترنم نوه شیرین زبونم بهم سر میزنه و هفته ای یک بار بهراد و خانومش ، خداروشکر زندگی خوبی دارن تنها مشکلش شون بچه دار نشونشونه که همیشه سر سجاده نمازم براشون دعا میکنم .
مهدی دو ماهی بیشتر دوام نیورد و فوت شد .

عسل کمی از نبودنش داغون شد ولی من و بابا همه جوره کنارش بودیم تا دوباره سرپا شد .
بابای مهربون تر از جونم که یه شب اروم و بی سرو صدا توی رخت خوابش جون داد مثل همیشه ما مدیونش بودیم ، حتی ذره ای ما رو اذیت نکرد .
مامانم هستش و گاهی دسته جمعی دورش رو میگیریم .
تمام شد این سر آغاز ....
دلم تلخ و شیرین شد در این عمر ...
گاهی خندیدم و گاهی گریستم !
اما چه افسوس !
که سخت گذر کرد ثانیه های بود و نبودم .
پروانه های بختم پیله تنیدن تا حوض تنهاییم را بافتن .

پایان

نویسنده:تبسم

نظراتتون رو با ما در میون بذارین

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roozegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    الهام
    بارها و بارها خواستم داستان رو بخاطر اینهمه جملات درهم و بی معنی و غلط املایی فراوان نیمه رها کنم
    داستان مربوط به دختری متولد۱۳۶۲ هست دقیقا همسن و سال خودم ولی اینقد ضدونقیض بود که احساس میکردی زنی متولد دهه۴۰ راویِ داستانه
    در آخرم که منظورشو از اینکه سالیان ساله که فرهاد مرده رو نفهمیدم
    اینقد سوتی در تاریخ تولد و مرگ توی ی داستان واقعا نوبر بود
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه uaxhei چیست?