رمان گلزار 1 - اینفو
طالع بینی

رمان گلزار 1


درست و حسابی که بخوام‌ تعریف کنم...من یه خانزاده هستم..‌.
اون زمان که ما بودیم دختر ارزش کمی داشت و همه چشمشون دنبال پسر بود....
مخصوصا برای پدر من که خان بود...
قرار بود جایگزین پدرش بشه و خان آینده باشه...کسی باشه که اون همه املاک و اون همه ثروت رو اداره کنه...و اون همه مردم رو سرپرستی...
مادربزرگم‌ اولین فرزندش پدر من بوده صادق خان...با اومدنش مادربزرگمو تبدیل به خانم جون میکنه.‌‌که اولین شکمشو پسر زاییده..‌.
دم دمای صبح بوده که پدرم بدنیا میاد همه جا پر میشه از خوشحالی تابستون به اون قشنگی رو کسی تاحالا ندیده بوده...
ولی دردهای خانم جون تازه انگار شروع میشه و خونریزیش بدتر میشه...
میگفتن مادرجون از اون دنیا برگشته این دنیا نگو یه کوچولو دیگه ته دلش هست‌...یه پسر دیگه عمو اکبر...
کی باور میکرد عروس خانزادها یشبه دوتا وارث رشید و رعنا به دنیا بیاره...
دوتا پسر که از بس ریز و ظریف بودن...
تا چهل روزگی کسی تو گوششون اسم صدا نزده چون میگفتن اینا زنده نمیمونن...
مادرجون میگه با اشک چشم شیر بهشون میدادم و التماس خدا میکردم که ازمن نگیردشون.‌‌..تا به اون روز توطایفه سابقه دوقلو زایی نبوده و خانم جون اولین زنی بوده که دوقلو اورده اونم دوتا پسر...
از همون روز میشن نور چشم همه...
چله شون رو که میریزن شروع میکنن به جون گرفتن و روز به روز بزرگ میشن و تپل...
دوتا برادر که همیشه باهم بودن...
یکی زیرک و یکی عاقلتر پدرم حدودا نیم ساعت بزرگتر بوده و برای همین انگار یجوری بزرگی بهش میومد...
تو یه شب برای هردو جوون هجده سالشون زن میگیرن برای هرکدوم از یه طایفه....
عمارت قشنگی که با اومدن دوتا عروس قشنگتر هم شده بود...
مادرم وحدت و زنعموم زهرا...هر دو به زیبایی ماه بودن و انتخاب خاص مادرجون‌‌...انقدر مادرجون وسواس داشتن و با سلیقه بودن که تو انتخاب عروس هم سنگ تموم گذاشتن...دخترهای تحصیل کرده و با فرهنگ و ادب...‌
مادرجون بعد از بدنیا اومدن دوقلوهاش بارها و بارها حامله میشده و هربار بی دلیل بچه هاش سقط میشدن و انگار تو طالعش همین دوتا پسر کفایت میکرده...‌.



دیگه همه چشم به راه بودن که عروس ها بچه دار بشن و خبر باردای هر دو بیش از بیش خوشبختی میاره...
مادرم و زنعمو زهرا هردو با شکم های برجسته روزشماری بچه ای رو داشتن که تو شکمشون بود.‌...
پدر بزرگم حاجی صفر که ترجیح میداد حاج صفر صداش بزنن تا صفرخان چشم انتطارنوه هاش بوده و میگفته که مادرم چون زبر و زرنگتره پسر حامله است...
مادرم میگفت:هربار حاج صفر بهم نگاه میکرد میخندید و میگفت:این پدر سوخته قراره فردا راه منو ادامه بده...اون که بیاد باباش میشه خان آینده و اونم میشه پسر خان...اسمشو میخوام بزارم امیر سالار...
مامان دستی به شکمش میکشیده و با چه شوقی به بابا نگاه میکرده...
بارداری مامان زودتر از زنعمو بود و دو هفته جلوتر از زنعمو دردهاش شروع میشه...
راحترین زایمانی که میشد داشته باشه...
فقط سه ساعت طول میکشه و بعدش انتظارها به پایان میرسه...
صدای گریه نوزاد که بلند میشه...حاج صفر به همه اهالی اسکناس شیرینی میده و با صدای ساز و دهل شروع به رقصیدن میکنه...
رقص چوب انجام میدن و صدای کل کشیدن میومده...
مامانم تمام تنش خیس عرق بوده و انگار که دردهاش تموم شده بوده...قابله بچه رو لای ملحفه پیچیده و روی سینه مامان انداخت و گفت:هزار ماشاا...چه زایمان راحتی بود...مادرجون پرده رو کنار زد و اومد داخل و گفت:خدا خیرت بده زن خیری...من گفتم عروسم راحت بزاد یه جفت گوشواره بدم بهت...
بیا ببین بیرون چخبره...
زن خیره دستهاشو تو لگن شست و گفت:پس اونیکی عروستم زایید یه دونه النگو بده بهم...کجاست پیداش نیست؟
مادرجون گوشوارهاشو از تو گوشش بیرون اورد و همونطور که مینداخت تو گوش زن خیری گفت:چون نترسه فرستادمش خونه اقاش...گفتم یوقت درد کشیدنای وحدت رو ببینه میترسه زبونم لال بسته میشه نمیتونه بزاد...
_کار خوبی کردی...حاج صفر انگار دامادی خودشه چه بزن و بکوبی هم راه انداخته‌....یکی ندونه میگه قراره بره تو حجله...
مادرجون بهش چشم غره رفت و گفت:خوبه خوبه زبونتو گاز بگیر...


زن خیری دستهاشو خشک کرد و گفت:جفتشو بدید چال کنن تو باغچه ای جایی دست اجنه نیوفته...واسه حموم ده خودم میام خبرم کنید...
مادرجون خندید و گفت:صبر کن صورتشو خودت به حاج صفر نشون بده شیرینی چرب و چیلیتو بگیر ببر...
زن خیری چشم هاشو گرد کرد و گفت: بزار پس لباس تن بچه کنم خبرش کن...
مامان به صورت نوزادش خیره بود و اروم با حالی که اصلا روبراه نبود و نمیتونست تکون بخوره سرشو بوسید...
مادرجوت به طرف نوزاد رفت و گفت:لباس نمیخواد لختشو ببینه کیف میکنه...نمیدونی چقدر منتظر امیر سالارش بوده...بخاطرش میخواد به همه مژده گونی بده...
زن خیری با تعجب به مادرجون نگاه کرد و بعدش به مامان و گفت:امیر سالار؟
مادرجون خم شد بچه رو بغل بگیره و گفت:اره دیگه چه اسم با مسمایی براش انتخاب کرده اون خانزاده بعدی ماست...
امیرسالارم متولد هزار و سیصد و بیست ودو...بهار به این قشنگی...اردیبهشتی که همه جا مثل بهشته...
زن خیری دستشو رو دست مادرجون گذاشت و گفت:ولی این بچه پسر نیست...
اونجا بود که اول مادرجون و بعد مادرم به دهن زن خیری خیره موندن...
مادرم دستهاش میلرزید و حال بدش بدتر شد و با دستهای لرزون ملحفه رو باز کرد...بند ناف رو با نخ کلفت گره زده بود و بند ناف سفید و ابی اویز بود...با ترس نگاه کرد و دو دستی کوبید تو سرش...
اون بچه دختر بود و اون بیرون داشتن برای پسر دار شدن جشن میگرفتن...‌
حمیده بود که متولد اون سال بود اولین بچه پدر و مادرم...
مادرجون روی متکاهای کنار دیوار وا رفت و گفت:چه خاکی تو سرم شد..‌حالا کی میخواد به حاج صفر بگه این دختره...
محکم‌روی پاهاش کوبید و گفت:خیر نبینی زن خیری چرا از اول نگفتی...وای خدایا حالا چی جواب بدم...
مادرم به زحمت تو رختخواب نشست...زیر فشار حرف بقیه دلش میسوخت وگرنه کدوم مادری که صورت نوزادشو ببینه و اشک نریزه...
خدمه مخصوص مادرجون رعنا باجی با سینی گوشت کباب شده و جگر اومد داخل و گفت: امر حاجی صفر که بدید عروسم بخوره شیرش قوت بگیره امیر سالارم جون بگیره و برقص برقص داخل میومد...‌
چهره درهم بقیه رو که دید سینی رو زمین گذاشت و گفت:زبونم لال بچه چیزیش شده؟ چرا ماتم گرفتید خانم‌؟
مادرجون نفس عمیقی کشید و گفت:برو به حاجی صفر بگو ساز و دهلشو قطع کنه...‌بگو یکم آرومتر خوشحالی کنه...
 


رعنا باجی جلوتر اومد و گفت : مگه چی شده خانم ؟
مادرجون بلند شد و گفت : بچه دختره برو به حاجی بگو ...
رعنا باجی پشت دستش زد و گفت : وای خانم خاک تو سرم من چرا برم بگم ...
مادرجون عصبی بازوشو نیشگون‌گرفت و گفت : نه پس میخوای من برم بگم ؟
دوتا لگد میزندت حرصش میخوابه دیگه زود باش حال و حوصله خودمم ندارم چه برسه به تو ...
مادرجون رو به زن خیری گفت: کمک کن وحدت لباساشو عوض کنه بچه رو قنداق کن برو ...حداقل دلم نسوزه گوشواره هامو انداختم گوشت ...
مادرجون رفت بیرون و بعدش رعنا باجی طولی نکشید که صدای ساز و دهل قطع شد وصدای حاجی صفر بود که میگفت : گمشید بیرون توله سگا ..‌اصلا اعصاب نداشت و خیلی بداخلاق بود ‌...
خندهاشو کسی ندیده نبود و کسی جرئت نمیکرد برخلاف میلش حرف بزنه یه دیکتاتور به تمام معنا بود ...
پدرم صادق در رو باز کرد و اومد کنارم مادرم ...
حمیده کوچولو تو اغوش مامان بود و با پرده ای از اشک به نوزادش نگاه میکرد ...
پدرم آهی کشید و با دیدن صورت حمیده گفت : کاش که پسر بودی ...حتی به صورت مادرمم نگاه نکرد و طبق رسوم به زن خیری انعام داد و بیرون رفت ‌‌‌....
زن خیری دستی به سر مادرم کشید و با زور تودهنش جگری که مال گوسفند همون چند دقیقه پیش بریده شده بود رو گذاشت و گفت: تو رو مادرت زاییدنی برات شانس نزاییده ‌.‌..به خودت برس ...سر سال نشده دوباره حامله شو ...غصه نخور بچه شیرین ...یکم بگذره همه مهرشون به دلشون میوفته ...مخصوصا که این خونه دختر نداشته ...
هرچی باشه دختر تو از دختر زهرا بزرگتر و شیرین تره ...نگاه کن چقدر خوشگل ...خداییش نوزاد به این خوشگلی ندیده بودم ...
مادرم آهی کشید و گفت : دخترم برای من که خیلی عزیزه ولی همه چشم انتظار پسر بودن ...
حاج صفر اسمشم انتخاب کرده بود ...حالا دیگه اصلا به من توجه نمیکنن ...گناه این طفل معصومم چیه ...دستی به صورت حمیده کشید و گفت : خوش اومدی مادر ...من نه ماه چشم انتظارت بودم ...برای مادر دختر و پسر که فرقی نداره ...همین که تنت سالمه برام کافیه .‌‌همین که خدا خواست مادر بشم برام کافیه ‌‌‌...
زن خیری موهای مادرمو که خیس عرق بود و زیر روسری بست و گفت : زن زاهو تا چهل روز نباید سرما بهش بخوره ...سنی نداری مادر بازم میزایی اینبار تمام پسر میاری ...خودمم برات بدنیا میارمشون ...


زن خیری صورت مادرمو نوازش کرد و گفت :خدا کنه بختش بلند باشه ...
لوازمشو جمع کرد و چادرشو دور کمرش پیچید و اصافشو داخل زد و راهی شد ...
مادرم موند تک و تنها و با اون همه درد و یه نوزاد کوچولو ...
خدمتکارای خونه بهش رسیدگی میکردن و اخر شب بود که مادرجون اومد داخل ...مامان خواست به احترامش بلند بشه که دستشو رو شونه مامان گذاشت و مانع شد ...النگوهاش تا ارنجش میرسید و دستشو که تکون میداد صدا میداد ...
نشست پایین تشک و گفت : چقدر ارومه ...از صبح شیر خورده ؟
مامان نگاهی به صورت حمیده کرد و گفت : بله جاشم خیس کرده ...
_شکر خدا ...خبر فرستادم مادرت اگه دلش میخواد بیاد پیشت بمونه ...باز هرچی خواستی میگم رعنا باجی شبو کنارت بخوابه ...
مامانم با سر گفت :باشه و مادرجون دست رو زانواش گزاشت و داشت بلند میشد که مامانم گفت : مادرجون ؟
مادرجون یکم مکث کرد و گفت : بله ؟
_شما هم این بچه رو نمیخوای ؟
مادرجون لبخند کوچیکی زد و گفت : مگه میشه ادم بچه خودشو نخواد ...بزرگتر بشه شیرین میشه ....
دوباره خواست بره که مامان با حرفش مانع شد و گفت : پس چرا بغلش نمیگیرید ؟
مادرجون اینبار جوابی نداد و رفت بیرون ...
گاهی میومد و سر میزد و میرفت ولی حاجی صفر اصلا نیومد نوه شو ببینه ...
کسی جرئت نمیکرد باهاش حرف بزنه از بس که بداخلاق شده بود ...
حموم ده بی سر و صدایی گرفتن و حتی مهمونی دعوت نشد و فقط مادرم و بچه رو حموم بردن و اوردن عمارت ...
مادرم میگفت اون روز وقتی برگشتم عمارت ...انگار اونجا خاک مرده پاچیده بودن ...دلم بدجور گرفت ...چرا باید اونطور میشد ...تو اتاق به بچه نگاه میکردم که زهرا اومد ...ده روز بود خونه مادرش مونده بود ...
انقدر خوشحال بود و ذوق زده که مستقیم اومد تو اتاق کنار من ...
با لبخند اومد جلو و گفت : بزار ببینم این وروجکو ...
صورت حمیده رو نگاه کرد و گفت : هزارماشا...مثل برف سفیده ...چقدر به خودت شباهت داره ...
تا زهرا نگفته بود دقت نکرده بودم ...اون تنها کسی بود که با لبخند به حمیده نگاه میکرد ...موهای پرپشت حمیده رو دستی کشید و گفت: عاقبت به خیر بشی ...دستی به شکم خودش کشید و گفت : این کی بدنیا میاد ...چشم انتظارم ...


زهرا خم شد تا صورت حمیده رو ببوسه و گفت: چرا ناراحتی وحدت ؟
مامان اهی کشید و گفت : این چه حموم دهی که هیچ کسی نیست ..‌.چرا چون بچه ام دختر بوده ...
_ناشکری نکن ...اونا هم اشتباه میکنن ...
_تو اینو میگی چون بچه تو هم دختره ...ولی اونا نمیفهمن ...وقتی زاییدی میفهمی چی میگم ...وقتی اخم کردنا رو دیدی ...اون وقته که میفهمی چقدر سخته که کسی بهت اهمیت نمیده ...
زنعمو خندید و گفت : برام مهم نیست همین که خدا بهم بچه داده کفایتم میکنه ‌...
چند بار حمیده رو بوسید و رفت ...هر روز میومد و حسابی با حمیده سرگرم بود ...لباسهاشو عوض میکرد ...قنداش میکرد میخواست حسابی اماده بشه ...
حمیده داشت یک ماه میشد و هنوز حاجی سفر نیومده بود نوه اشو ببینه ...پدرم هرشب دیر میومد و زود میخوابید و انگار با مامان کمتر حرف میزد ...
عصر شده بود ولی اون روز برعکس روزای دیگه زهرا نیومده بود به حمیده سر بزنه ...
رفت و امد زیاد شده بود و صدای زن خیری که اومد فهمیدم موقع زایمان زهرا رسیده ...
حمیده رو سپردم به رعنا باجی و خواستم برم کنار زهرا ...همین که در رو باز کردم برم بیرون ...مادرجون روبروم سبز شد و گفت : تو چله داری نیا اونجا چله رو هم میوفته ...
و بدون اینکه حال حمیده رو بپرسه به طرف اتاق زهرا رفت ...
صدای جیغ های زهرا همه جا پیچیده بود ...حمیده چون خیلی کوچیک بود راحت زایمان کردم ولی انگار دختر اون درشت بود که نمیتونست زایمان کنه ...هوا تاریک شد ...شام خورده شد ...ولی خبری از بچه نبود ...نزدیک های صبح شد و فرستادن دنبال قران خون و اذان گو تا شاید خدا کمک کنه و بچه بدنیا بیاد ....
دلم شور افتاد و انگار قرار بود اتفاقی بیوفته ....نمیدونم چم شده بود ...مدام راه میرفتم و به حمیده که خواب بود نگاه میکردم ...بالاخره صدای جیغ بچه تو عمارت پیچید ...
دلم میخواست برم و بچه رو ببینم ولی اجازه نداشتم ...دستهامو بهم میمالیدم و چشمم از پنجره بیرون بود که یکی رد بشه و بپرسم حال زهرا چطوره ..دلشوره داشت خفه ام میکرد ...
رعنا باجی رو دیدم که پابرهنه به طرف پله ها رفت به طبقه بالا ...پله ها از وسط حیاط بود و بالا یه ایوان بزرگ و پشتش اتاق های مادرجون و حاجی صفر و اتاق های پذیرایی بود ...


صدای خنده های حاجی صفر میومد و برای اولین بار تو عمرم خندهاشو دیدم ...
با عجله رفت سمت اتاق زهرا ...
همینطور که نگاه میکردم ....صدای کل کشیدن و دست زدن میومد ...
یهو یکی از خدمتکارا که خیلی باهام خوب بود و همیشه کارامو انجام میداد ...رباب اومد داخل اتاقم ...از حرف زدن تردید داشت و با ترس گفت : خانم بچه بدنیا اومد ...
چشمم به دهنش بود و گفت : امیرسالار ...غلط نکنم پنج کیلو میشه انگار رستم زاییده زهرا خانم ...
دو دستی کوبیدم تو سرم و روی زمین ولو شدم ...چه خاکی بر سرم شده بود ...
زهرا امیرسالار رو بدنیا اورده بود ...همه میگفتن بچه اون دختره ...یه درصدم فکرشو نمیکردم بچه اش پسر باشه ...
صدای خنده ها و از صبح ساز و دهل و شیرینی و شربت به راه بود ...
حاجی صفر جلوی در عمارت میز گذاشت و به خدمتکارا گفت شیرینی شربت از رو میز قطع نشه ...
اکبر یه پاش شهر بود و یه پاش عمارت و کیلو کیلو شیرینی میاورد ...
مردم میومدن و میخوردن و کیف میکردن ...
برای امیر سالار گوساله زمین زدن و حتی تکه ای از گوشتشو بر نداشتن و همشو به دستور حاجی صفر بیرون دادن ...
‌تا دهم امیر سالار و زهرا هر روز ناهار صدتا غذا میپختن تو حیاط سفره مینداختن و مردم میومدن میخوردن ...
من تو اتاق مونده بودم ...اشک چشم هام میریخت و با حسرت نگاه میکردم ...
زهرا خوش اقبال بود و یشبه شد بهترین عروس حاجی صفر ...
براش کیلو کیلو طلا خریدن و چندتا زمین به نام امیرسالار زدن ...
صادق اومد داخل اتاق ...نفس عمیقی کشید و نشست ...جورابهاشو در میاورد و گفت :به تو هم میگن زن دیدی زهرا چطور اکبر رو سر افراز کرد ...همه جا حرفشون شده ...پدرم داره براشون سنگ تموم میزاره ...
امیر سالاری که من چشم به راهش بودم حالا شده بچه برادرم‌...
اون بیرون همه خوشحال مخصوصا اکبر که قراره بشه خان بعدی و من باید بخاطر این دختر حسرت بخورم ...
اون روزای مادرم پر از درد بود و ناراحتی .. بچش هنوز کوچیک بود که مادرم دوباره باردار شد و سر یکسالگیش موقع زایمان رسید ...
امیر سالار یه پسر بانمک بود که جدای از وارث بودنش قیافه شیرینی داشت ...مامان میگفت همون نوزادیشم نمیخندید درست مثل حاجی صفر انگار خون خانی تو رگهاش بود ...
مامان کم کم عادت کرده بود و چشم به راه تو راهی جدید بود که با اومدنش همه چیز رو درست کنه ...
 


حمیده یک ساله راه میرفت و همبازی خوبی با امیر سالار بودن ...
از روزی که امیر بدنیا اومده بود باید تمام‌ وعده ها سر سفره حاجی صفر بود و حاجی بیشتر وقتها با خودش میبردش بیرون ...
همه میدونستن چه عشق عمیقی به سالارش داره ...
بارداری دوباره زهرا همه جا پیچیده بود و میگفتن اون پسر زاست و قراره بازم پسر بیاره ...
مادرم‌ دوباره دردهاش شروع شد و اینبار هم زایمان راحتی داشت ...
زن خیری محکم به رون پای مادرم زد و گفت: زور بزن دختر بچه تلف شد ...
حمیده بی قرار مادرش بود و زنعمو زهرا به پشتش بسته بودش و نمیزاشت کسی نگهش داره ...محبت زنعمو بی نهایت بود ...زن ساده ای بود ...
مادرم زور میزد و بالاخره بچه بدنیا اومد ...
صدای گریه اش که پیچید ...مادرجون جلو اومد و گفت :بچه چیه ؟
زن خبری بند ناف رو گره زد قیچی زد و گفت : مبارک باشه دختره ...
مادرجون حتی نیومد جلو و رفت بیرون ...
مادرم درد جسمیش تموم شد و حالا درد روحیش شروع شده بود ...چه بلایی بود بازم دختر ...
قرار بود چندتا دختر بیاره تا بتونه یه پسر بزاد ...
همه ناراحت بودن دوباره عمارت رو غم گرفت ...پدرم ناراحت با حمیده اومد داخل و نشست و گفت : بازم دختره ؟
زن خیری که کارش تموم شده بود و میخواست بره ...دختر قنداق پیچیده شده رو جلو برد و گفت : بجاش ارباب زاده مثل قرص ماه از حمیده هم خوشگلتره ...انگار دخترای وحدت یکی از یکی خوشگلترن ..‌
بابا ناراحت گفت : مگه قراره بازم دختر بیاره ...؟
زن خیری سکوت کرد و مامان اروم حمیده رو که رفته بود کنارش به اغوش گرفت و گریه کرد و گفت : من بخت برگشته چه گناهی دارم ...
بابا دندوناشو بهم فشرد و گفت :اگه بچه زهرا بازم پسر باشه اونوقت طلاقت میدم ...
عصبی بلند شد و با لگد با لگن اب زد و روی زمین ریخت و گفت : بخت برگشته ای یا نه نمیدونم‌...من پسر میخوام ...
اینم نشد اون بار ...من جلو اقام نمیتونم سر بلند کنم .‌‌من قرار نیست هرسال یه دختر داشته باشم ...من پسر میخوام ...


روزهای بدی بود برای مادرم و بچه زنعمو اینبار دختر بود و باز هر دوسال با مادرم حامله میشدن...به خواهرام کسی محل نمیداد و همه چشمشون به امیر سالار بود...
حمیده...سعیده...نعیمه...حوری...رقیه...جمیله...و من گلزار همه با تفاوت دوسال به دوسال بدنیا اومده بودیم و من سال سی و دو بود که بدنیا اومدم...
اسم مادرمو گذاشته بودن دختر زا و زنعمو بعد از امیر سالار و انسیه هشتال نتونسته بود بچه دار بشه و بالاخره بعد از هشت سالگی انسیه سلیمان رو بدنیا اورده بود...سلیمان دوسال از من بزرگتر بود و درست همزمان با بدنیا اومدن من...دوقلوهای زنعمو سارا و سلمان بدنیا اومدن...
دیگه همه میدونستن که پدرم هیج حقی اونجا نداره...با هفت تا دختر...
عموم سه تا پسر داشت و از همون بچگی...امیر سالار رو برای هرچیزی اموزش میدادن...حاجی صفر به کلاسهای مختلف میفرستادش و نمیزاشت وقتش بیهوده به هدر بره...
وقتی همه چیز رسما و رو کاغذ به عموم سپرده میشه...
پدرم رو با یه ثروت چشم گیر حاجی صفر میفرسته به شهر تا اونجا زندگی کنن...‌
مادرم میکفت حتی نمیدونست کدوممون اسممون چیه و نشد یکبار بغلمون کنه...
با اینکه فقط یکسالم بود که از عمارت جدا شدیم و خونه بزرگی با چندتا خدمتکار تو شهر داشتیم ولی همیشه دلم میخواست اون عمارتو ببینم...
دو سالم شده بود که مادرم اخرین بچشو بدنیا اورد..‌.
و اخرین امیدشون نا امید شد...
ماهیه شد اخرین خواهر ما و هشت تا خواهر شدیم‌که به زیبایی یکی از اونیکی بیشتر معروف بودیم و کلی ثروت...
مادرم دو روز بعد از بدنیا اوردن ماهیه بر اثر خونریزی فراوون مرد...
حمیده فقط دوازده سالش بود و یه شبه شد مادر ما هفت تا...
خدا میدونه چقدر برامون زحمت کشید...چقدر سخت بود...تو بچگی یکباره بزرگ بشی...
قشنگ یادمه خواستگار پشت خواستگار داشت...از چهادره سالگی یکی پشت اونیکی ولی مدام یه ایرادی میگرفت و بابا انگار از خداش بود یکی مراقب ما باشه...
به گوشمون میخورد که قراره نامادری بیاد خونمون...قراره پدرم ازدواج کنه...هیچ جیزی از مادرم به خاطرم نیست حتی قیافه اش...
سرگذشت تلخشو بارها وبارها از زبون‌ حمیده و خدمتکارش شنیده بودیم...


رباب همراه ما اومده بود و کمک‌دست خواهرم بود...
یکی بعد از اونیکی بزرگ میشدیم‌ و شیطون بودیم‌...همه میگفتن من مثل پسرا میمونم و شیطنت تو خونمه...ترسی نه از پدرم داشتم نه از موشهای تو پستو...
تا یکی موش میدید میومد سراغ من میگرفتمش و از دمش اویزش میکردم...حمیده با لنگه دمپایی انقدر منو میزد و صدبار تنمو غسل میداد...
خودش بچه بود ولی برای ما انگار یه مادر بزرگ پر از محبت بود...
سعیده و به ترتیب نعیمه و حوری و رقیه با اختلاف چندسال ازدواج کردن و رفتن...
حتی برای ازدواج اونا هم کسی از عمارت نیومد و فقط هدیه بود که میفرستادن...
دلم میخواست یبار برم تو عمارت و ببینم‌اونجا چخبره...همیشه رباب از شان و شکوهش میگفت و دلمو اب میکرد...
خسته و کلافه از درس تو ایوان زیر افتاب لم داده بودم و تنم خیس عرق شده بود...
رفتم و پریدم تو حوض وسط حیاط...
حمیده از تو اتاق گفت:بخدا با لباس خیس بیای بالا دستتو داغ میکنم...ده دوازده سالم بود...منم از رو شیطنت رفتم تو اتاق و گفتم:اومدم اگه میتونی منو بگیر...
حمیده میل بافتنی هاشو پرتاب کرد کنار و گفت:پدرسگم اگه نگیرمت و داغ نزارم کف پاهات...
اون بدو و من بدو...رو پله هایی که بخاطر بالا رفتن من خیس بود یهو حمیده لیز خورد و افتاد پایین...
از صدای فریادش همه دویدن بیرون و من از ترس کنار پله ها خودمو جمع کردم‌...
حمیده ناله میکرد و از درد پا مینالید و گریه میکرد...
بابا که نبود و رانندمون برداشتش و برد دکتر...
من و ماهیه گریه میکردیم و ترسیده بودیم...اون مادرمون بود...و اگه براش اتفاقی میوفتاد اسمون رو سرمون خراب میشد...
ماهیه اومد سمتم و گفت:تو مقصری تو کاری کردی افتاد...
خودمم گریه میکردم...
پدرم و همسرش تو خونه جدایی میموندن و ما فقط چندبار دیده بودیمش یه زن جوون بود و خیلی خوشگل...دلم میخواست بعضی وقتها بود و مادرمون میشد ولی حیف که نمیشد...
عصر شد که حمیده رو اوردن...
خواهرم‌پاشو تا زانو گچ گرفته بودن و با عصا اومد به خونه...
میخواستم بدوام سمتش ولی میدونستم که ازم دلخوره و من مقصر بودم...


حمیده رو اوردن خونه...
پاش تا زانو تو گچ بود...
خدمه خونه و رباب کمک کردن و براش رختخواب پهن کردن‌...
یه تشک پشم زیرش انداختن و من از پشت پرده یواشکی نگاه میکردم‌...دلم براش میسوخت اون باید الان خودش بچه داشت و بخاطر ما به بهترین خواستگارهاش جواب رد داده بود...
هنوزم میتونست ازدواج کنه...چند روز قبل بابا اومد و گفت:یه دکتری بود که همیشه میرفتیم پیشش...زنش مریضی نامعلوم گرفته بوده و مرده و از بابا حمیده رو خواستگاری کرده بود...
صورت حمیده رو قشنگ یادمه...خندید و به بابا گفت:هنوز زوده بابا...گلزار و ماهیه هنوز مجردن...قرار نیست این دوتا بمونن و من برم...
بابا از دستش خیلی عصبی شد ولی فایده ای نداشت...حمیده خودشو فدای خوشبختی ماها کرده بود....
خواهرام بچه داشتن و شوهرای اسم و رسم داری قسمتشون شده بود...
محل زندگیشون از ما دور بود و دیر به دیر همو میدیدیم‌ولی حمیده ماهی یبار راننده رو با کلی خوراکی میفرستاد خونشون و دورا دور همچنان هواشون رو داشت...
حمیده ملحفه رو رو پاش انداخت...ماهیه کنار پاش نشست و گفت:این چیه ابجی بستی به پات؟
حمیده لبخندی زد و گفت:این دسته گل گلی خانم...بزار سرپا بشم عوض یه پاش دوتا پاشو داغ میکنم و با صدای بلند گفت:از پشت پرده بیا بیرون میدونم اونجایی...
خجالت میکشیدم برم بیرون...
حمیده رو به رباب گفت:به همه سفارش کن از پله ها لیز خوردم‌...نمیخوام اقام اومد گلی رو دعوا کنه...
اشک چشمم بخاطر محبتش میریخت و با شونه های آویز رفتم طرفش...
وقتی دید دارم گریه میکنم...دستهاشو برام باز کرد و گفت:بیا بغلم داغت نزاشته گریه میکنی...
دلم خیلی پر بود و خودمو انداختم تو بغلش...موهامو مرتب کرد و گفت:معلمت میگفت همه نمره هات افتضاح بوده...تو نه به درس علاقه داری نه به بافتنی نه به دوختن اصلا تو چی رو دوست داری؟
سرم به سینه اش محکمتر فشردم و گفتم:فقط و فقط به تو علاقه دارم‌...
من اگه روزی هم شوهر کنم‌تو رو هم با خودم میبرم‌...نمیزارم اینجا تنها بمونی...
لپمو کشید و گفت:بدبخت اون شوهرت که قراره تو زنش بشی‌...


حمیده دستی به موهام کشید و گفت: برو درساتو بنویس امروز معلمت بیاد بگه هنوز ضعیفی اونوقت ازت عصبانی میشم...
ازش جدا شدم و صورتشو بوسیدم و گفتم: تو برای من مادر بودی ابجی ...تو منو بزرگ کردی ...
ماهیه منو کنار زد و گفت : برای تو تنها نیست ...مادر منم هست ...
حمیده با خنده هر دومون رو در اغوش فشرد ...صدای سرفه های اقام‌میومد ...یه جور خاصی ازش حساب میبردیم و عقب کشیدیم و به احترامش دست به سینه سرپا شدیم ...
اومد داخل و با نگرانی گفت : حمیده چی شده بهت؟
حمیده خواست بلند بشه که بابا نزاشت و کنارش نشست و گفت : حواست کجا بود باباجان ...دستی به سر حمیده کشید و گفت : خوب میشی ...تا بهم خبر دادن زودی اومدم دلم طاقت نیاورد ...
هنوز بابا جواب سلام مارو نداده بود که پرده جلو در اتاق کنار رفت و زن بابا اومد داخل ...
خیلی زیاد ندیده بودیمش ...
موهاش از جلو فوکول بود و رنگ قشنگی داشت ...
از شوهر قبلیش جدا شده بود چون بچه دار نمیشد و اومده بود زن بابای ما شده بود ...خیلی از بابا کوچکتر بود و با یه لبخند و یه نگاه پر از معنا قدم گزاشت داخل ...
صدای تق تق کفش هاش میومد و انقدر خوش عطر و لباس بود که نشه ازش چشم برداشت ...
اول اومد طرف من و ماهیه ...
ما خجالت میکشیدیم و دست همو محکم گرفتیم ...
لبخندی زد و لپ منو کشید و گفت : چه دختر شیطونی هستی تو ...قشنگ از چشم هات شیطنت میباره ...
اون لپ گرفتن نبود و بیشتر انگار میخواست لپمو از جا بکنه ...جرئت نمیکردم جلوی بابا اخ بگم‌و محکم لپمو فشرد و اخرش طوری که بابا نبینه چشم هاشو ریز کرد و گفت : منم میخوام بیام پیش شما زندگی کنم ...
نمیتونم انقدر بی محبت باشم ...شماها بچه های صادق هستید ...منم جای مادرتون میشم ...
ترسیده بودیم ولی گفتم : ما مادر داریم حمیده هست ...
اخم کرد و گفت : سنگدل نباش قراره خواهرت رو عروس کنیم‌...
من میمونم و مراقبتون میشم ...
قرار بود چی بشه ...
ماهیه میترسید چیزی بگه ...
ولی من رفتم سمت بابا و با هزارتا سوال نگاهش کردم و گفتم : بابا قراره ابجیم شوهر کنه ؟
حمیده خودش بیشتر از من شوکه بود و به بابا چشم دوخت ...
بابا بلند شد سرپا و گفت :رباب یه چایی بیار برای من ...
و رو به زنش مریم گفت :قراره یه ادم خوب بیاد اگه بشه دخترم قراره زن یه نظامی ارتشی اسم و رسم دار بشه ...
مریم میاد و اینجا میمونیم ...
منم دیگه ازتون جدا نیستم ...
هر سه خشکمون زد و حمیده نزاشت اتفاقی بیوفته و گفت: بابا من نمیخوام شوهر کنم ...جواب رد بده بهشون ...
مریم اخمی کرد و همونطور که میرفت کنار حمیده گفت : نمیشه دخترم تو دیگه داره سنت میره بالا ...امروز شوهر نکنی دیکه کسی نمیاد سراغت این یه پسره که ازدواج نکرده خدا به روت نگاه کرده ...
سی و پنج سالشه همسن و سال خود منه ...
مثل پدرت ثروتمند و اسم و رسم داره ...تو نگران این دوتایی اونا با من ...
نمیزارم اب تو دلشون تکون بخوره ...
حمیده نگاهمون کرد ...با نگاهمون التماسش میکردیم تنهامون نزاره ...اون حکم مادر رو داشت برای ما ...
هنوز هیچی نشده بغض کرده بودیم و نگاهش میکردیم ...
بابا پکی به سیگارش زد و گفت : رباب کر شده امروز برو ماهیه صداش کن بگو بیاد پذیرایی کنه ...باید یاد بگیره خانم خونه دیگه مریم ...
انگار مریم جادوش کرده بود و بابا فقط میگفت مریم‌...
اب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم : بابا چرا میخواین بیاین اینجا ؟
سوالم انگار خیلی بد بود و به مریم برخورد و گفت : گلی جان دوست نداری نمیام من تو خونه ام خیلی ام راحتم ولی پدرتون که مدام نگران شما هاست ‌.‌‌...پیش منه ولی فکر و ذکرش شما هاید ...منم نخواستم ازشما دور بمونه ...خدایی نکرده گناه پدر و دختری میوفته گردن من ...
ابروشو طوری بالا میداد که انگار طلب هفت پشتشو از ما داره ...
بخاطر نگاه پر از خشم بابا سکوت کردم و حمیده هم اشاره کرد حرفی نزنم ...
رباب دستپاچه اومد و مریم رو برد تا اتاق بزرگ رو براش اماده کنه ‌....بابا که رفت بیرون ...با عجله پایین پای حمیده زانو زدم و گفتم : ابجی قراره چی بشه ؟
حمیده الکی سعی میکرد خودشو اروم نشون بده و با نفس عمیفی گفت : قرار نیست چیزی بشه ...‌


فکر رفتن حمیده همه رو ترسونده بود ...خود حمیده اصلا نمیخواست در موردش حرفی بزنه و مدام طفره میرفت ...
مریم با یه ساک لباس اومدو بهترین اتاق مارو گرفت برای خودش ...
دلشوره های ما شروع شد و انگار قرار بود هر روز خون جیگر بخوریم ...
مریم انقدر به خودش میرسید و همیشه خوشگل بود که یواشگی میرفتم و نگاهش میکردم ..‌.راه رفتنشو تقلید میکردم و دلم میخواست مثل اون با کلاس باشم ...
حمیده دختر ساده و مرتبی بود و اون تا قبل اومدن مریم الگوی من و ماهیه بود ‌..
از اون روز همه چیز عوض شد ...تو اتاق داشتم تکالیفمو انجام میدادم ...یهو در اتاق با ضربه ای باز شد ...دمر روی زمین خوابیده بودم و موهام پریشون دورم ریخته بود ...
مریم به چهارجوب در تکیه کرد و گفت : انگار نه انگار دختری این چه سر و وضعی که داری ؟ بلند شو بیا خیاط اوردم اندازه هاتو بگیره ...
چرخید و رفت و منم دنبالش راه افتادم ...پشتش به من بود ولی انگار چشم داشت و گفت : با دمپایی باید بیای چرا پا برهنه ای ...؟ زیر پاهات زبر میشه ...دختر باید ظریف و تمیز باشه ...وارد اتاقش شدیم ...خیاط با متر داشت حمیده رو اندازه میگرفت ...یه پیرمرد قد کوتاه بود....از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت : این خونه چندتا دختر خوشگل داره ...
مریم بهش اخمی کرد و گفت:کارتو انجام بده حرف اضافی نزن ...حمیده با پای گچ گرفته به رباب تکیه کرده بود و خیاط اندازه هاشو نوشت و گفت : بیا جلو دختر جون نوبت توست ...
رفتم جلو و همونطور که متر رو میگزاشت روم و اندازه میگرفت به عمد دستشو به بدنم میزد...
اول فکر کردم دستش میخوره ولی بعدا دیدم نه اون هیز تر از اون حرفاست و با چشم میخواد حمیده رو قورت بده ...
مترشو که برد دور باسنمو بگیره دستشو به باسنم زد و دیگه مطمئن شدم چه ادمیه ...یهو خودکارو از رو دفترش برداشتم و محکم فرو کردم تو پاش و گفتم مردک هیز منو دست*م*ا*ل*ی میکنی...
دادش رفت اسمون و افتاد رو زمین ...مریم محکم به صورتش زد و گفت : خاک تو سرم چیکار میکنی دختر دیوونه ...
با لگد یکی به باسنش زدم و گفتم پیرمرد ببینم خوشت میاد .....
 


محکم زدم در باسن اون خیاط هیز و گفتم:ببینم خودت خوشت میاد مرتیکه هیز...
ناله کرد از درد و مریم گفت:دختر دیوونه شدی داری ابرومو میبری؟
چپ چپ تگاهش کردم و گفتم:مردک هیز دستشو میزنه به باسن من...
مریم لبشو گزید و گفت:تهمت نزن...
حمیده اروم گفت:مریم خانم درست میگه...سرشو پایین انداخت و گفت:به منم دست زد...اینبار عصبی شدم و دستشو تو دست گرفتم و انگشت هاشو برگردوندمو پیرمرد از درد نالید...
از سر و صدای ما...بابا اومد داخل و گفت:چی شده؟
به اینور و اونور نگاه کرد...ترسیده بود...
پیرمرد سرپا شد و گفت:ارباب زاده کجایی دخترت انگشتمو شکست...اخه این دختر یا عزرائیل؟
بابا با خشم نگاهم گرد و گفت:باز جنگجو شدی؟ چیکارش داری؟
نفس نفس میزدم و گفت:بابا مردک خیر ندیده دستشو میزنه به...
حمیده جلوی دهنمو گرفت و گفت:ساکت باش خجالت بکش....
بابا فهمید و گفت:برو گمشو بیرون از خونه من...تا ندادم دستهاتو قطع کنن...
مریم حرص میخورد و بابا با یه حالت خوبی نگاهم کرد انگار از اینکه اونطور مراقب ناموسم بودم کیف میکرد...
مریم بعد از رفتن خیاط و بابا گفت:الحق که عجایبی گلزار...
حمیده محکم بغلم گرفت و کمکش کردم رفت تا اتاقش همونطور که دراز میکشید گفت:تو دیگه کی بودی...
ماهیه از پشت سرم بغلم گرفت و گفت:این نگهبان ماست...
چپ‌ چپ نگاهش کردم و گفتم:وا مگه من سگم؟
حمیده بلند بلند خندید و گفت:به اونجا هم میرسید اگه بابا نبود...گازش میگرفتی...
خودمم خندیدم و گفتم:اره دیگه باسنشو گاز میگرفتم...
از خنده روی زمین افتادیم و ریسه رفتیم...
موقع شام که رفتیم سر سفره مریم باهام سرسنگین بود...
بابا لیوان دوغشو سر کشید و سیبیل هاش دوغی زد...زیر زیرکی خندیدم و مریم‌گفت:به بابات میخندی؟
امروز که حسابی ابروی منو بردی...
بابا خندید و گفت:لامصب همچین زده بودش پیرمرده تا جلوی در دستش رو باسنش بود...
مریم با اخم به بابا گفت:هیچم خوب نبود فقط ابروی من رفت...میخواستم براشون لباس بدوزم...


مریم گفت:میخواستم براشون لباس بدوزم...
بابا نگاهمون کرد و گفت:لباس که دارن...
مریم لباسمو جلو کشید و گفت:نه رنگش نه طرحش نه مدلش مناسب این دخترا نیست...شکر خدا کم ثروت نداری چرا نباید دخترات شیک باشن...
حمیده پسندید حرفشو و گفت: ما برای خرید نمیریم رباب میره با راننده و برامون میگیره...
مریم چشم هاشو گرد کرد و گفت: وا مگه خودتون دست و پا ندارید؟
اماده بشید فردا میبرمتون بازار...
ما سه تا به بابا چشم دوختیم چون اصلا از اون خونه بیرون نمیرفتیم حتی معلم ما میومد خونه...و اگه جایی میرفتیم سالی یبار اونم با راننده میرفتیم ...
حمیده خوشش اومد و اونشب وقتی رفتیم بخوابیم تو رختخواب رو بهمون کرد و گفت : دخترا به نظر من مریم بد نیست خیلی هم خوبه ...میبرتمون بازار ...
ماهیه تو رختخوابش نشست و گفت : چه خوبی؟ وقتی قراره تو رو شوهر بدن ...
حمیده اهی کشید و گفت : تا قسمت چی باشه ماهی جان ...من که دلم‌نمیاد برم‌ولی میشه شما دوتا رو به مریم بسپارم و با خیال راحت شوهر کنم ...
نگاهش کردم و کفتم : از ما خسته شدی که میخوای شوهر کنی؟
خندید و گفت : نه فقط میخوام تنها نمونم ...دستی به سرمون کشید و با شب بخیر خوابید...
من و ماهیه بهم نگاه میکردیم و خوابمون برد ...مریم طبق قولش ما رو اماده کرد و همش از لباسهامون ایراد میگرفت و رفتیم بازار ...
برای اولین بار بود باورم نمیشد اون همه لباس و کفش و لوازم اونجا ...
گیج شده بودیم و نمیدونستیم کدوم رو میتونیم برداریم ...اون روز مریم فقط برامون خرید کرد و برای هر سه تامون کلی لباس و لوازم خرید ...حمیده برای خودش لباسهایی که دوست داشت گرفت و انقدر خسته شده بودیم که برگشتیم خونه نمیتونستیم درست راه بریم ...
از خوشحالی رباب که اومد داخل تند تند لباسهامون رو نشونش میدادیم و میخندیدیم ...
بلوز و دامن کوتاه چین دارمو تنم کردم و باهاش میچرخیدم و کیف میکردم ...
مریم خندید و گفت : ندیده خانم ...از اول باید اینطور بودید نه الان دخترای شلخته ...


یک ماه گذشت و پای حمیده رو از تو گچ در اوردن و خواهرم تونست راه بره ...
مریم برامون سنگ تموم گذاشت و لباسهایی تنمون میکردیم که حسابی قشنگ بود ...اخلاقمون تغییر میکرد و از اون تقلید میکردیم ...
راه رفتنم مثل اون شده بود و با حوصله مینشستم و کوچکترین کارا رو هم به خدمه واگذار میکردم ...تو یه چشم به هم زدن حمیده رفت خونه شوهر و قرار بود اخر هفته براش عروسی بگیرن ...
من و ماهیه کم کم به داشتیم به همه چیز و نبودن حمیده عادت میکردیم ...
حمیده اصلاح کرده بود و باورمون نمیشد اون همه زیبایی یجا جمع شده باشه ...شوهرش یه نظامی بود و پسر مهربونی بود ولی نظامی ها همیشه سر سخت و محکمن ...
لباس عروس تو تن حمیده بود و مثل ماه میدرخشید ‌...
من و ماهیه هم پیراهن شبیه هم تنمون کردیم و مریم با وسواس تمام موهامون رو جمع کرده بود ...تو این یکسال حتی یبارم‌نشده بود که ناراحتی بینمون پیش بیاد و کنار هم خوب بودیم ..‌
بهم عادت کرده بودیم ...
حمیده طلاهایی که براش اورده بودن رو انداخت و تو آینه به خودش نگاه میکرد ...
از پشت سر نگاهش کردم و گفتم : خیلی خوشگل شدی ابجی ...
دستمو که روی شونه هاش بود فشرد و گفت : تو از منم خوشگلتری ...
ماهیه اون سمت شونه اش وایستاد و گفت : من چی؟ _تو که ته تغاری مایی و از همه شیدین تر ...
هر سه تامون بغض کرده بودیم و بهم نگاه میکردیم ...تا اون روز نمیدونستم دوری از حمیده چقدر سخت میتونه باشه ...
حمیده اخر شب بعد از عروسی راه خونه شوهرش شد ..‌خونه اونا باغ بود و یه خونه مجللل داشت ..‌تعریفشو از مریم شنیده بودیم اون برای ناهار که دعوت شده بودن رفته بود ...
حمیده ابجیم رفت و حتی تو عروسی اونم نتونستم خوشحال باشم ...من و ماهیه بهم تکیه کرده بودیم و رفتنشو از دور نگاه میکردیم که سوار بر ماشین شوهرش ازمون دور میشد ...
حمیده تنهامون گذاشت و دیگه برای جلوی اشکهامون رو گرفتن قدرتی نداشتیم ...
مریم پشتمون ایستاد و گفت : گریه نکنید یه روزم نوبت شماست که برید خونه شوهر ...
اونشب اولین شبی بود که حمیده نبود و تا صبح گریه کردیم ...
افتاب تازه بیرون زده بود که مریم اومد داخل اتاق و گفت : اونموقع که تا لنگ ظهر خواب بودید خواهرتون بود ...
الان دیگه وقت خواب نیست ...
اماده بشید نیم ساعت دیگه معلمتون میاد درس دارید ...
نمراتتون کم باشه تو همین حیاط فلک میشید 


مریم صدامون زد و گفت: اگه نمراتتون کم‌باشه فلک میشید من بچه های بی نظم و بی سواد رو از این دنیا حذف میکنم ...
هنوز گیج بودیم و تو رختخواب نشستیم ..‌اجازه صبحانه مفصل خوردن رو هم نداشتیم و دوتا تکه نون و پنیر ...
رو به رباب گفت: تو رو خدا یه تخم مرغ عسلی برام بیار ...
مریم ابروشو بالا برد و گفت : تخم مرغ عسلی؟ کم چاقید ...دور کمرت باید سی و شیش باشه نگاه کن شکمت تا خورده ...دختر باید ظریف باشه ظرافت داشته باشه ...
بلند شید برید معلمتون اومده ...امتحاناتتون نزدیک ...
بابا نگاهمون کرد و چیزی نگفت و رفت بیرون ..‌میدونست مریم خوب داره جلو میره و همونم شد ...
مریم ما رو تبدیل کرده بود به دوتا دختر با شخصیت و منظم ...روزها میگذشت و درس و تحصیلات درست و از طرفی رفتار مناسب ما زبون زد همه بود ...
حمیده دوتا پسر شیر به شیر اورده بود و همه خواهرام هر کدوم دوتا چهارتا تا پسر داشتن و خبری از دختر نبود ...
دل من و ماهیه فقط و فقط برای حمیده تنگ میشد ...تو اون همه سال فقط سالی چندبار میومد و بهمون سر میزد ....حسن و حسین پسرهاش خیلی شیرین بودن و بعضی از خواهرام حتی زنگ نمیزدن حال مارو بپرسن ...
هجده سالم شد و مثل برق و باد گذشت و تحصیلاتم تموم شده بود ...تابستون بود و کلافه و بی حوصله بودیم‌...
خواستگار زیاد داشتم ولی مریم میگفت زوده و خودمو حیف نکنم ...درسته سختگیر بود و گاهی حتی مارو به کتک بابا میداد ولی خیلی مهربون بود و از من و ماهیه دوتا دختر بینظیر ساخت‌...
لباسهامون همه مرتب و طبق مد روز بود ...حمیده دعوتمون کرده بود بریم اونجا ...اولین بار بود که بابا اجازه داد بریم و اونم مدیون مریم بودیم که اجازه داد و بابا رو راضی کرد ...راننده من و ماهیه رو میبرد و بابا و مریمم میخواستن برن شمال ...اول بابا قبول نمیکرد و میخواست ماهم باهاشون بریم‌...
وقتی مریم دید ما دوست نداریم بابا رو راضی کرد ...اون روز اخرین باری بود که مریم رو دیدم ...
چمدونمون رو بسته بودیم و از شوق رفتن به خونه حمیده مدام میخندیدم ...
مریم چشمکی زد و همونطور که میومد داخل گفت : انقدر خوشحالید که یادتون رفت خداحافظی کنید ...
نفس عمیقی کشیدم و جای تشکر رفتم جلو و محکم بغلش گرفتم ...خنده اش گرفت و گفت : چی شده احساساتی شدی تو که همیشه جنگجویی!؟


محکمتر فشردمش و گفتم : ممنونم ازت بابت همه چیز ...اگه تو نبودی بابا هیچ وقت اجازه نمیداد ما بریم خونه حمیده ...
دستی به پشتم کشید و گفت : پدرتون فقط دوستتون داره و حق داره وگرنه اون سخت گیر نیست ...اقا ناصر و حمیده منتظرتونن ...رسیدین حتما زنگ بزنید خونه خبر بدید ما فردا صبح میریم میخوام مطمئن بشم که رسیدید ...ماهیه از پشت سر بغلش گرفت و کفت :بوی خدارو میدی ...
مریم جدامون کرد و گفت: برید عقب خفه ام کردید دوتا دیووونه افتاده گیر من ...
همونطور که میرفت بیرون چرخید و با لبخندی گفت : دلم تنگ میشه تا بیاید ...بهتون عادت کردم دیوونه ها ...
خندیدم و گفتم : ماهم دلمون تنگ میشه ...تو فرشته زندگی ما بودی ...
چشمکی به ماهیه زد و گفت :این دیوونه رو به تو میسپارم ...دختر شیطونی ...
رفت و اون شد اخرین دیدار ما ...من و ماهیه راه افتادیم بابا خونه نبود تا خداحافظی کنیم و مریم خودش یه کاسه اب پاشید پشت سرمون و برامون دست تکون داد ...
کلی به راننده سفارش کرد که مراقب باشه ...ما رفتارمون هم عوض شده بود ...راننده قبلا عموی ما بود و حالا به نام صداش میزدیم ...
تا خونه حمیده یکساعت و نیم فاصله بود ...منطقه سردسیر بود و خنک ...همه اطراف ویلا بود و باغ ...
جلوی در ویلاشون نگهبان داشتن و چه عظمتی بود ...
ناصرخان خیلی ادم کم حرفی بود و خیلی مقرراتی ولی در عین حال خیلی حمیده رو دوست داشت و خواهرم لیاقت این خوشبختی رو داشت که خدا نصیبش کرد ...
ماشین وارد محوطه شد ...
ورودی تمام چراغ داشت و همونطور که میرفتیم داخل ...فواره های اب و تاب بازی و اون همه گل و درخت واقعا قشنگ بود ..‌
ساختمون سفید دو طبقه وسط باغ و یه ایوان بزرگ با صندلی های قشنگ ...
ماشین که ایستاد خود حمیده به استقبالمون اومد ...
انقدر هیجان داشت که دمپایی هاشو لنگه به لنگه پوشیده بود ...خدمتکارش بدو بدو دنبالش میومد و به احترام با لباس ست ایستادن ...
از ماشین پیاده شدم و با ارامش لبخند زدم و جلو رفتم ...حمیده تحمل نداشت و اون از اون رفتار منظم و حساب شده ما کلافه میشد ..‌با گریه بغلم گرفت و گفت : گلی دلم‌ برات یذره شده بود ...
محکم فشردمش و گفتم : منم دلم برای تو تنگ شده بود ..
حمیده با پشت دست اشکهاشو پاک کرد و کفت : بابا نیومد ؟
ماهیه به اطراف نگاه کرد و گفت : نه بابا و مریم فردا میرن شمال ....


نمیتونستم از اون همه قشنگی چشم بردارم حسن و حسین بدو بدو اومدن سمتمون و رفتیم داخل ..‌چمدونهامون رو بردن طبقه بالا و پایین فقط سالن بود ...
بساط پزیرایی اماده بود ...دست حمیده رو از دستم ول تکردم و کنارم نشوندنش و گفتم:چه خونه قشنگی ...
ماهیه تو جوابم کفت :در مقابل قلب بزرگ حمیده اینجا چیزی نیست ...
حسن رو پام نشست وگفتم : ناصر خان نیست ؟
حمیده موهامو پشت گوشم زد و گفت:مادر و برادر ناصر دارن میان اینجا رفته فرودگاه دنبالشون‌....
ماهیه سیبی از تو طرف طلایی برداشت و گفت : مگه خارج بودن ؟
_اره مادرش و خواهرش خارج کشور زندگی میکنن...ناصر و برادرش و پدرش ایرانن ...پدر و مادرش از هم جدا شدن ...
اینا رو ول کن ...شما دوتا چقدر خوشگل و خانم شدید ...مریم سنگ تموم گزاشته ...
دامنم رو مرتب کردم و پامو روی هم انداختم و گفتم : بله مریم بینطیره ...ولی ای کاش میگفتی مهمون داری ما نمیومدیم اولین بار میایم خیلی خجالت میکشم ...
ابروشو تو هم گره زد و گفت : تو خجالت میدونی چیه ‌‌‌...هنوز یادم نرفته چطور زدی تو باسن خیاط ...هر سه با صدای بلند خندیدم ...
راننده برگشت خونمون و ما برای جا بجا شدن رفتیم بالا ...بهمون اتاق جدا جدا دادن وواقعا اونجا قصر بود ...خواهرم تو ثروت ناصرخان غرق بود ..هرچند ما هم خانزاده بودیم ...
یه دامن پلیسه تا روی زانوهام پام کردم و لباسم حریر بود و استین دار ...موهامو از بالا بستم و یه کوچلو رژ لب زدم ...برگشتم پایین پیش حمیده و هنوز رو پله ها بودم که صدای احوالپرسی به گوشم خورد ...حمیده به زن مسنی خوش امد میگفت و ناصر خان بچه هاشو بعل گرفته بود و به پسری که کنارش بود میگفت : پدر سوخته ها هر روز دارن خوشگلتر میشن ...
پسر جون گفت : خوشگلی اونا به مادرشون رفته ‌.‌.زن داداشش تو زیبایی نظیر نداره ‌..
حمیده به روش لبخندی زد ‌...خواهرم قبلا لاغر بود و حالا حسابی باد کرده بود ولی زیباتر هم شده بود ...
پایین پله هارسیدم و سلام کردم‌...نگاها به سمت من چرخید و اون پسر چشم رنگی روم خیره موند ‌..
سنگینی نگاهشو حس کردم انگار متعجب شده بود از دیدن من ...و به ناصر خان چشم دوخت ...ناصر خان ابروهاشو بالا برد و گفت : گلزار خواهر حمیده است ...
لبخندی زدم و گفتم : سلام خانم ...جلو رفتم و دستمو به طرف مادرش بردم ..‌با محبت دستمو فشرد ..‌موهاش یکدست سفید بود و پف دار ...
دستمو به طرف پسر جون دراز کردم و گفتم : گلی هستم ...
اون رفتار و اون اداب معاشرتمو همیشه مدیون مریم هستم ...
دستشو جلو اورد تو انگشتش یه انگشتر داشت با نگین فیروزه و گفت : خوشبختم گلی خانم ...من عابد هستم...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golzar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه uztd چیست?