رمان گلزار 2 - اینفو
طالع بینی

رمان گلزار 2


عابد دستمو فشرد و گفت:زنداداش نگفته بود که خواهر داره...
حمیده به طرف پذیرایی دعوتش کرد...
عابد روی مبل نشست و گفت:مامان میبینی هیج جایی ایران نمیشه...
ماهیه اومد سلام کرد و خوش امد گفت...
عابد نگاهش به پسرای حمیده بود و گفت:فسقلی های عمو بیاید ببینید چی براتون خریدم...
مادربزرگشون حسابی بغلشون گرفت و خندید و گفت:یکی از یکی خوشگلتر شدن...پاهای سفیدش بیرون بود و برق میزد...
دقیق به نوع نشستن من و ماهیه نگاه کرد و گفت:حمیده جان مشخص خواهرات حسابی خانم شدن...چرا ازدواج نمیکنن؟
با این حرفش عابد چرخید یکبار دیگه نگاهم کرد...حمیده با لبخندی همونطور که اشاره میکرد برای پذیرایی بیان گفت:به موقعش ازدواج هم میکنن...
ناصرخان‌ کنار مادرش نشست و گفت:چای بخور برو یکم استراحت کن...
مادرش تاج الملوک بود و بهش مامان تاج میگفتن و گفت:مادر میرم...خستگی کنار وقتی تو رو میبینم‌ اینطور خوشبختی کیف میکنم...
حسن و حسین منو یاد بچگی های خودت میندازه...خدا اقاتو لعنت کنه که نیومد باهام و ازت دور موندم...
آهی بلند کشید و ناصر خان دستشو گرفت و گفت:اول بریم یه دوش اب گرم بگیر بعد برات میگم چای بیارن تو اتاقت...
اخلاق مادرشو میدونست که اگه شروع کنه به ناله کردن تمومی نداره...حمیده ام اونسمتشو گرفت و گفت:خیلی خوشحالم کردین...به طرف بالا بردنش و خیلی بهش توجه میکردن...
عابد از تو سینی چای برداشت و گفت:گفتید گلزار بودید؟
با لبخندی گفتم:بله گلی صدام میزنن...
_زن دادشم خیلی زن ساده ای ولی شما تجملات از حرف زدنتون میباره چه برسه به رفتارتون...
قبل از اینکه چیزی بتونم ماهیه گفت:ارباب زاده ایم اخه...
ریز ریز هر دو خندیدیم...
عابد خیلی جدی بود و بلند شد و گفت:برای شام میبینمتون...جلو اومد دستمو گرفت و همونطور که بالا میاورد پشتشو اروم بوسید و گفت:مثل ماه میدرخشید بانو...
حرفو زد و به طرف بالا رفت...من خیره به رفتنش بودم...و ماهیه هم خشکش زده بود و به بازوی من لنگری داده بود...
ماهیه همونطور گفت:چه پسر باشخصیتی...
کنار زدمش و گفتم:چشمت گرفتتش به ابجی بگم برات استین بالا بزنه....


ماهیه اخم کرد و گفت:چرا من تو باید اول عروس بشی...
_کی گفته...تو رو که من میبینم مطمئنم قبل از من میری خونه شوهر و قبل منم دهتا بچه میاری...
به طرفم اومد و گفت:ولی انگار اون پسره چشمش تو رو گرفته...
خندیدم و گفتم:اسمش عابد...
عابد و گلی بهمدیگه میاینا...
هردو ریز ریز میخندیدیم که حمیده اومد و گفت:ببخشید تنهاتون گذاشتم بیاید ببرمتون همه جارو نشونتون بدم...
خونه حمیده خیلی بزرگ بود و چندتا فقط سالن داشت...
همه جا رو دیدیم و حسابی مورد پسندمون بود...
تو ایوان نشستیم و دور هم حرف میزدیم و گاه گاهی هم غیبت اون خواهرامو میکردیم...
حمیده پسراشو برد تا بخوابونه و من و ماهیه پسته میخوردیم...
رو به ماهیه گفتم:نمیدونم چرا دلم شور میزنه...
_بهش بگو شور نزنه...‌الان اگه خونه بودیم تک و تنها نشسته بودیم...مریم خواب بود و بعدش میخواست دوش بگیره...نباید صدامون در میومد...‌
صدای اشنایی از پشت سرم گفت:مریم کیه؟
عابد بود...به احترامش بلند شدم و گفتم:ببخشید متوجه اومدنتون نشدم...بفرمایید...‌به صندلی خالی حمیده اشاره کردم...
جلو اومد و گفت:ناخواسته شنیدم...مریم هم خواهرتونه؟
ماهیه از زیر میز به پام زد و گفت:نه مریم مادر نامزد خواهرمه...نامزد گلزار...
عابد یکم مکث کرد و گفت:فکر نمیکردم نامزد داشته باشین...حیف نیست تو این سن ازدواج کردن مگه چند سالتونه؟
ماهیه مهلت نمیداد و گفت:نزدیک سی میشه ‌‌‌...
من که دهنم باز مونده بود از دروغ هاش و عابد ابروهاشو بالا برد و گفت:نزدیک سی؟
_اره ابجیم خیلی خوب مونده چون به خودش میرسه شبا به صورتش گلاب میزنه و اونه که اینجور جون مونده وگرنه دیگه ترشیده به حساب میاد...
عابد متعجب نگاه کرد و گفت:خواهراتون درست میگه سی سالتونه؟
خواستم بگم داره شوخی میکنه که ماهیه باز جلو حرفم‌پرید و گفت:سن همش یه عدد وگرنه خواهرم همچین جوون هم نیست...
عابد به صندلیش تکیه کرد و گفت:شوخی شما عجیب شوخی بود...این دختر زیاد سن داشته باشه هجده تا بیست ساله است...
هنوز تو چشم هاش شیطنت کودکی موج میزنه چه برسه به بزرگ بودن...
جلوی حرف زدن ماهیه رو گرفتم و گفتم:بسه برو ابجی رو بگو بیاد تنها نمونه...بهش چشم غره رفتم و اونم‌از رو اجبار بلند شد...


ماهیه رفت و هنوز از رفتنش نگذشته بود که عابد گفت:دختر بانمکیه...در مورد نامزدتون هم شوخی کرد!؟
لیوان چاییمو بین دستهام گرفتم و گفتم: مریم زن بابای ماست...از اون صحبت میکرد...خیلی زن مرتب و منظمی از نظم و انظباتش میگفت...
عابد بهم خیره شد و من از خجالت سعی میکردم خودمو با لیوان تو دستم مشغول نشون بدم...
عابد سرمه ای کرد و دستهاشو روی میز گذاشت و گفت:میخوام چندتا فاخته بزنم باهام میای؟
با تعجب پرسیدم:فاخته چیه؟
به تفنگ شکاری روی دیوار کوتاه ایوان اشاره کرد و گفت:یه نوع پرنده...
بلند شد و گفت:تا حالا شلیک کردی؟
اون حس فضولی و شیطنت هیچ وقت درون من خاموش نمیشد...
با چشم های گرد شده به طرف تنفگش رفتم و گفتم:اقامم داره ولی اجازه نداریم دست بزنیم...همیشه ارزوم بوده باهاش یبار شلیک کنم...
عابد اماده اش کرد و به دستم داد و گفت:نشونه بگیر...اگه تونستی اون لامپ رو بزنی پیش من جایزه داری ...
از تو چشمیش نگاه کردم و خودمم باورم نمیشد که با شلیک من لامپ بزرگ هزار تکه شده...
از خوشحالی خندیدم و همونطور که تفنگشو به دستش میدادم جلو رفتم و گفتم:منو دسته کم نگیر عابد خان...
من گلزارم‌....قدیم ها معروف بودم به گوله اتیش...
خواستم از کنارش رد بشم که عابد دستشو دور بازوم حلقه کرد و نگهم داشت و گفت:از چشم هات جسارت میباره...
حتی لبخند هم نزدم و همونطور جدی نگاهش کردم...
اخمی تو ابروهاش اورد و گفت:جدی بودن به اون چشم های درشتت نمیاد...
اون چشم ها باید همیشه بخنده...
به طرفش چرخیدم...تو چشم هاش زل زدم، یه سر و گردن بلندتر بود...‌
هنوز نمیدونست من چه اعجوبه به تمام معنایی هستم و همونطور که نگاهش میکردم گفتم:اون چشم ها نیست که میخندن اون لبهاست که میخندن...چشم ها فقط میبینن...
روی شونه شو تکون دادم و گفتم:شما منو به تیر اندازی دعوت کردی منم به صرف چای و شیرینی دعوتت میکنم...
ابروشو بالا برد و گفت:فقط شبها چای میخورم اونموقع که ستاره ها تو اسمونن...
لبخندی زدم و گفتم:پس امشب که ستاره ها در اومد همینجا چای و شیرینی مهمون من...


رفتم داخل و از خنده نمیتونستم خودمو کنترل کنم...
ماهیه اومد کنارم و گفت:به چی میخندی؟
سکوت کردم...میز شام عالی بود...شمعدونهای بزرگ نقره وسط میز...
مامان تاج با یه پیراهن گل دار و کفش های پاشنه دار امد سر میز اصالت اونا از ما بیشتر بود...
عابد لباس اسپرت پوشیده بود و اول خم شد صورت مادرشو بوسید و گفت:چه صفایی داره وقتی شما سر سفره هستی...
مامان تاج لبخندی زد و موقع خندیدن چروک های پایین لبش از بین میرفت و گفت:خوش باشی پسرم...
خواهرم نگران میزشام بود که کم و کسری نداشته باشه...حواسم به عابد بود که چطور کارد و چنگال دست میگیره و مادرش حسابی با ارامش شام میخورد...
سرمیز سکوت برقرار بود و بعد از شام برای خواب ابجیم همه رو راهنمایی میکرد...عابد از فرصت استفاده کرد کنارم ایستاد و گفت:صرف چای چی شد؟
به ساعت نگاه کردم و گفتم:یه چای و کیک بهتون بدهکارم چون قول دادم ولی امشب خیلی خسته ام...
چشم هاشو باز و بسته کرد و گفت:باشه شب بخیر بانو...
رفتم تو اتاقم لباس خواب تنم میکردم که حمیده با ضربه ای اومد داخل و گفت:بیداری؟
به طرفش چرخیدم و گفتم:اره تو که میدونی ما به بیداری و دیر خوابیدن عادت داریم...
به طرفم اومد و گفت:خیلی خوبه که اینجایید...تو این همه سال یبارم نشد من میزبان خانواده خودم باشم...
خواهرای دیگه ام یبارم نشد به فکر من باشن...روز عروسی دیدمشون همونه...
دستی به موهاش کشیدم و گفتم:غصه نخور مهم اینکه ناصر خان اینطور مراقبته....خوشبختی...
سرمو بوسید و گفت:واقعا هم خداروشکر که دارمشون...
اونشب خوابم نمیبرد نمیدونم چرا دلشوره داشتم...
هوا روشن شده بود و منتظر بودم بقیه بیدار بشن.‌‌..از پنجره رو به باغ به بیرون خیره بودم و صدای گنجشک ها و نسیم خنک اول صبحی چقدر دلچسب بود...باغبون گلهارو اب میداد و عطر گلها تو هوا پیچیده بود....
صدای ماشین میومد و پشت سرش یکی از خدمتکارای خونمون رو دیدم که اومد به طرف پایین....
نکنه دلیل اون دلشوره ها چیزی بود...فقط یه روز بود که اومده بودیم از اونجا...
نفهمیدم چطور پله هارو پایین رفتم...وسط سالن که رسیدم...‌
خدمتکار ابجی میخواست بره سراغش...
جانعلی از کارگرای خیلی قدیمی ما بود اون مسئول خرید خونه بود..‌با دیدن من جلو اومد...همش دستهاش رو بهم میمالید و انگار ترسیده بود...بهش چشم دوختم و منتظر بودم تا حرفی بزنه...


جانعلی جلو اومد و با زبونی که به درستی نمیجرخید گفت:خانم چه خوب که دیدمتون...
با عجله چلو رفتم و گفتم:چی شده جانعلی اول صبحی اینجا چرا اومدی؟
اقام ومریم رفتن شمال؟
جانعلی سرشو پایین انداخت و کلاه گرد روی سرشو برداشت و گفت:بله رفتن همون دیروز رفتن...
لبخند زدم و گفتم:خوش بگذره بهشون چرا اومدی؟ نکنه اقام گفته بیای دنبال ما...
جانعلی با دست چشمشو مالید و انگار داشت گریه میکرد و گفت: کاش لال میشدم و به زبون نمیاوردم‌...
خانم شرمنده اتم....اقا صادق و مریم خانم تصادف کردن‌...ما تا دم صبح بیمارستان بودیم‌...
خدا بیامرزدشون...
جلوتر رفتم و گفتم:خدا کی رو بیامرزه؟
جانعلی ازم ترسید و گفت:خاک تو سرمون شد خانم...اقام مردن...ارباب زاده مردن...خبر فرستادیم عمارت اخه وصیت اقا بود که اونجا دفن بشه...
چی میکفت پدرم و مریم مرده بودن...اون روز اخرین دیدار ما بود...
نفس نمیتونستم بکشم....میگفتن بخاطر شوک اون حرفه که اونطور بهم حمله دست میداد...انگار راه گلومد بسته بودن...رنگم کبود شده بود و روی دستهای جانعلی و خدمتکار ابجی بودم‌...
گوشهام صدای جیع هاشوم رو میشنیدم ولی نمیتونستم نفس بکشم ...دستهام میلرزید و به قفسه سینه ام میزد تا نفسم بالا بیاد ...
انگار منم داشتم میمردم ...ماهیه از بالای پله ها منو که دید تو سرش میزد و جیغ هاش گوش رو کر میکرد ...
فقط یه لحظه یادم عابد چنان منو بالا گرفت دستهاشو دور قفسه سینه ام حلقه کرد و با فشار کم مونده بود دنده هامو بشکنه ولی یهو نفسم برگشت و بین دستهاش ...عرق سرد روی پیشونیم نشست ...
عابد کف دستهامو میمالید و ناصر خان حمیده و ماهیه رو که خودشون رو میزدن عقب کشید و سعی میکرد ارومشون کنه ...
مامان تاج هم ترسیده بود ...از همه بیشتر خودم که مرگو با چشم دیدم ...عابد بهم نگاه کرد هنوز بهش تکیه کرده بودم و گفت : صدای منو میشنوی ؟
اون لحظه بود که اشک هام ریخت برای بی کس شدنمون ...
ماهیه به جانعلی نگاه کرد و حمیده جرئت کرد و پرسید ....جانعلی تو اینجا چیکار میکنی ...
اون بنده خدا ترسید که اونا هم مثل من بشن و به طرف بیرون رفت ...اشکهامو پاک کردم و گفتم : لباس سیاه تنتنون کنید ....سیاه پوش پدرمون باید بشیم ...
سیاه پوش مریم باید بشیم ...


هر سه تامون مثل ابر بهار اشک میریختیم و باورش سخت بود..‌ما طعم مادر رو نچشیده بودیم و حالا نداشتن پدر هم سخت بود ‌‌‌‌..
حمیده از همه داغونتر بود و اونو که نگاه میکردم بیشتر اشکم میریخت...
عابد کنار ایستاده بود و نگاهمون میکرد ...ناصرخان و مادرش صحبت کردن و خدمتکاراشون کمک کردن لباس پوشیدیم و صبحانه نخورده به طرف خونه ما راهی شدیم ...
جانعلی تو ماشین مدام گریه میکرد و اونا هم اواره میشدن ...
چقدر تلخ بود اونا که قرار بود امروز تازه برن ...
راه تمومی نداشت و وقتی رسیدیم داشتن جلوی خونه سیاهی میزدن ...
جیع های ما به گوش همه میرسید ...خواهرامم خبر فرستاده بودن ...پامو که داخل حیاط گذاشتم نفس هام بالا نمیومد و انگار دوباره داشتم میمردم ...عابد از دور دوید و از تو حوض وسط حیاط مشتی اب به صورتم کوبید ...ناصر خان رو به حمیده گفت : اروم باش دختره ترسیده ....جیغ و داد نکن اون از بین میره ...انقدر شوک اون خبر بد بود که هنوز و هنوزه با خبر بده اونطور میشم و بهم حمله عصبی دست میده ...
تو ایوان نشستیم ...روی پام میکوبیدم و فقط به جانعلی میگفتم بگو دروغ گفتی ...
تو یه چشم به هم زدن اشناها اومدن دیگ غذا به راه شد و زیرش هیزم ریختن ....
ساعت رو نمیدونستم ...ولی خیلی گذشته بود ..‌صداهامون گرفته بود و حتی نمیتونستیم دیگه گریه کنیم ...
به هم تکیه کرده بودیم و تک تک خواهرام میومدن ...
خونه رو مصیبت گرفته بود ...انگار اونجا خاک مرده ریخته بودن‌...
خانواده مریم هم از راه رسیدن و هیچ کسی حال خوبی نداشت...هوا رو به تاریکی بود که خبر اومد مادرجونم و عموم اومدن...
اولین بار بود قرار بود ببینمشون ..‌هیچ وقت نمیومدن به پدرم سر بزنن ...خان اومده بود ...یه مرد ثروتمند ...
انگار همه چیز رو دلم سنگینی میکرد ...عصبی از جا بلند شدم حمیده هرچی تلاش کرد بتونه منو بگیره نتونستم روی پله ها که رسیدم وسط حیاط بودن و با صدای بلند گفتم : مرده اش انقدر عزیزه که اومدید؟
شماها تو زندگی ما هیچ وقت نبودید الانم نباشید .......
 


رو پله ها ایستادم ...تمام وجودم میلرزید ...
مادرجونی که تا به اون روز ندیده بودمش و حتی نمیدونستم کدومشون مادرجون کدومشون زنعمو حتی کدوم خدمتکارشونه ...
اونا با تمام دنیا برامون بیگانه بودن ...تو روزهایی که باید نبودن و تو روزهایی که نباید بودن ..‌
صدام تو گلوم بود و گلومو میسوزوند ..‌از بس داد زده بودم صدام گرفته بود و گفتم : برای چی اومدید ؟ مرده پرستی این روزها عجیب باب شده ...
برای چی اومدید ؟ مرده تون رو میخواید براتون میفرستیم ...
پیر زنی که اومده بود و انگار مادرجونی بود که هیچ وقت برامون نبود گفت : مرده چیه ؟ پسرم مرده ...اشک میریخت ..‌نتونست جلوتر بیاد و لبه حوضمون نشست و گفت : یه مادر همیشه مادره ...چطور قبول کنم ...
کاش من بجاش مرده بودم ...
پله هارو با غرور پایین میرفتم و گفتم‌: کاش ...
نگاهای همه خشک شد روی من ...حمیده به صورتش زد و ترسید از اون بلبل زبونی من ...
اخم کردم و گفتم : فردا خودمون میومدیم برای دست بوسی ...خانم بزرگ عمارت ...سر افرازمون کردید برای دیدن جنازه پسرت اومدی ؟ زنده بود چرا یادش نمیکردی ؟
زنعمو کنار مادرجون نشست و سعی داشت ارومش کنه و گفتم : اخی بمیرم ...عروس یکی یدونتونم که هست کنارتون ...عروس پسر زاتون ...
واسه همون به پدرم و مادرم محل نمیزاشتی ...بخاطر پسر ؟
حالا کو اون پسر که بخاطرش خودتون رو خفه میکردید اون امیر سالارتون کو ؟
حمیده بدو بدو اومد پایین دستشو رو دهنم گذاشت و تو گوشم گفت : هیچی نگو ...مجلس بابا رو بهم نزن ...
دستشو پس زدم و گفتم : من بهم نزنم یا اینا ...طایفه ای که حتی تو هم نمیشناسیشون ..‌
به در اشاره کردم و گفتم : میتونید تو مسافر خونه بمونید ...
اینجا برای مهمونای غریبه جایی نداریم ...
خواهرام کیف کردن انگار جون گرفتن همشون پشتم ایستادن ...
صدایی که توش ارامش بود و خبری از خشم نبود گفت : برای موندن تو املاک خودمون از کسی اجازه نمیخوایم ...
به خدمتکارشون اشاره کرد و گفت : بهترین اتاق رو برای مادرجون اماده کن ...چشمم دنبال صداش چرخید .‌‌
اون دیگه کی بود ...چشم های ترسناکی داشت و موهای پرپشت و قد و بالای بزرگی ...ما هیچ کدوم کوتاه قد نبودیم و هممون بلند بودیم ....


اون چهار شونه بود یه پسری بود که تو اولین نگاه دل هر دختری رو میبرد ...
ابرومو بالا بردم و گفت: جنابعالی کی هستی که تو خونه ما صاحب خونه شدی ؟
به صورتم‌نگاه هم نمیکرد و خواست چیزی بگه که مادرجون بهش اشاره کرد و گفت : دخترای من شما هستید ...‌من هم مقصر نیستم ...من هم گرفتار اداب و رسومات هستم وگرنه کدوم مادری که از بچه اش دور باشه و خوشحال باشه ...
زیر لب گفت :خدا لعنت کنه مرد که اینطور مارو غریبه کردی ...
اون امیر سالار بود ...
همونی که بخاطرش اونطور خوشحالی به عمارت اومده بود ...‌اون باید عزیز دردونه و بچه ننه بود ...ولی اینی که جلوی من بود یه شیر بود که هر لحظه منتظر فرصت بود تا با دندوناش تکه تکه ام کنه ....
ناصرخان تازه رسیده بود ...
برخلاف ما با خوش رویی خوش امد گفت و دعوتشون کرد سالن پذیرایی ...
با چشم غره نگاهشون میکردم و وقتی داشت از کنارم رد میشد گفت : اب گرم بگو بیارن پاهای مادرجون رو ماساژ بدن ...
خودمو جلو روش کشیدم ...تا چونه اش بودم و گفتم : ما اینجا حدمتکار نداریم برای خدمت به شما ‌‌‌...
اینبار نگاهم کرد ...تو چشم هام زل زد ...
یه لبخند کوچیک زد و گفت : پس خودت زحمتشو بکش ...
خونمو به جوش اورد ...
داشتم میترکیدم از عصبانیت ...
رفتم بالا و چرخیدم رفتنشون رو نگاه کردم ...
حمیده کنارم ایستاد و گفت: چیکار داری میکنی ؟
به طرفشون چرخیدم همشون بودم و گفتم : شماها چرا زبون ندارید ..این همه سال کدومشون بهمون سر زدن که حالا اومدن ...
حمیده خواست دستمو بگیره عقب رفتم و گفتم : من نمیتونم ساکت بمونم ...
امشب اینجا بمونن خون به پا میکنم ...
عابد کنارم ایستاد و گفت : بانو شما چقدر خطرناک بودید و نشون نمیدادید ...اونا فامیل شمان...‌مهمون شمان ...
_نه فامیل ما هستن نه مهمون ما ...اونا غریبه ان ...
پدرم این همه سال تک و تنها بود ...کاش زنده بود ...کاش مریم بود ..‌اشک هام میریخت و دلم براشون تنگ شده بود ...
اشک هامو پاک کردم‌...
حمیده با صورتی که خیس اشک بود بغلم گرفت و محکم فشارم داد ...صدای قلبش بهم ارامش میداد ...تو بغل حمیده نگاهم به ساختمون افتاد ...بالای پله ها ایستاده بود ....با غرور نگاهم میکرد ...
به خونش تشنه بودم ...اون تفاوت بین ما بود ‌‌‌‌‌...امیر سالار ...خان زاده ای که با ارزش تر از پدرم بود ...
حمیده رو کنار زدم و با صدایی که به گوش همه بشنوه گفتم : پدرم سالها تنها بود ...الان برای تنها شدنش گریه نکنید ...
برای بی کسی هاش گریه نکنید ...برای یتیمش گریه نکنید ...
اون از اولم یتیم بود ...
بی کس بود ....
پدرم یار و یاوری نداشت ...امروزم نداره ....فقط بهم نگاه میکرد حرفی نمیزد ...انگشتری که تو انگشتش بود مال اون حاجی صفر بود ...انگشتر خان ها که به اون داده بودن ...برگشتیم تو ایوان و نشستیم ...مهمونا میومدن و برای تسلیت مینشستن ...
سینی های خرما و حلوا به راه بود و سینی سینی چای و قند ‌‌‌‌‌‌...
پسر جوونی که تازه اومده بود رو نمیشناختم ...اومد نزدیک ما ...تک تکمون رو نگاه کرد و گفت : وای خدای من چه اشنایی ای!
خم شد دست تک تک خواهرامو بوسید ...خواست دست منو بگیره که نزاشتم از من بزرگتر دیده میشد ...
لبخندی زد و گفت : تسلیت میگم دختر عمو ...من پسر عموتون هستم ...
روبروی ماهیه ایستاد ...بهش خیره موند و همونطور که نگاهش میکرد پلک هم نمیزد ...
ماهیه هم مات نگاهش شده بود ..‌انگار سالها بود همو میشناختن ...
به پهلوی ماهیه زدم و گفتم : مگه میشناسین همو ؟
ماهیه هم صداش گرفته بود و گفت : نه بخدا ....از بس عصبی بودم همه ازم حساب میبردن ...
اون سلیمان بود پسر عموم ...با لبخندی گفت : چه اشنایی بدی ...من سلیمانم ...
روبروش ایستادم و گفتم : هستی که هستی ...خنده ات برای چیه؟ برو مادر و برادرت تو اون سمتن ..‌برو کنارشون ...
اون برعکس برادرش اخم تو صورتش نبود و محکم‌ منو تو بغل گرفت و گفت : تسلیت میگم ...میام باز پیشتون ...خودشم از حرکت خودش شوکه شد و رفت سمت اونسمت ساختمون ...
حمیده اروم‌گفت : چخبره اینجا ...؟ اصلا ما کجا و اینا کجا ؟...


پدرم رفته بود و برای همیشه ما یتیم شده بودیم ...
سفره شام رو پهن کردن و مهمونا دور سفره نشسته بودن ...برای اهالی عمارت سفره بردن داخل اتاقشون ...
انقدر جگرمون خون بود که هیچ کدوم لب به غدا نمیزدیم ...
همون جا نشسته بودیم و زانوی غم بغل گرفته بودیم ...
ناصرخان اومد و روبرومون نشست و گفت : گلی باید باهات حرف بزنم ...
صدام اصلا در نمیومد و گفتم : چی شده ناصرخان ؟
ناصرخان اهی کشید و گفت : امروز شما رو کسی درک میکنه که خودشم حس کرده باشه ...
نمیتونم ازتون توقع زیادی داشته باشم ...ولی میخوام یکم مثل ادم بزرگ باهم حرف بزنیم‌...
فردا صبح جنازه پدرتون رو تحویل میگیریم و راهی محل پدرتون میشیم ...
وصیت خودش بوده و نمیشه توش مخالفتی اورد ...
اونجا که میریم یا همینجا ...خواهشی که ازت دارم اینکه ابرو داری کنی ...
تو خیلی دختر فهمیده ای هستی ...انقدر دل بزرگی داری که از صورتت مشخص چقدر مهربونی ...
بین حرفش پریدم و گفتم : ناصرخان اونا ادم هایی که میبینی نیستن ...
ناصرخان اخم کرد و گفت : اتفاقا تو نمیدونی اونا کی هستن ...
اونا بزرگ شمان ...چقدر ادم با شخصیتی هستن ...بالاخره رسم و رسومات اونطوره ...
از قدیم ایام بوده اگه برادری وارث باشه خان باشه ادنیکی رو میفرستن جای دیگه ...
نخواستن به پدرت بد بگذره ...اینجا چی کم داشتین تو رفاه بودید ...
_اسم این رفاه یا تبعید پدرم ...
_گلزار داری از قرن چی میای مگه زمان ناصرالدین شاه که تبعید بشید ...
خودت و ماهیه رو نگاه کن نمونه یه دختر شهری پر از فهم و کمالاتید ...
_ازشون خوشم‌نمیاد ..‌
_شاید اونا هم همینو بگن اونوقت تو خوشت میاد ...
کوتاه بیا بخاطر پدرت ...خانواده مریم جنازه شو فردا همینجا دفن میکنن ...
من سعی میکنم نزارم اتفاق بدی بیوفته ولی دروغ چرا از تو میترسم ...
_از من نترس از اون قومی بترس که به اولاد خودشون رحم نکردن .‌.ما که دیگه نوه هاشونیم ...
ناصرخان نگران بود ...
مهمونایی که میخواستن برن تسلیت میگفتن و میرفتن ...
خواهرام رفتن تو اتاق ها و انقدر بی حال بودن که بخواب رفتن ‌..
خونه به اون بزرگی و اون همه اتاق تو تاریکی و سکوت فرو رفت ...
من و ماهیه اخرین کسایی بودیم که اونجا بودیم ...
دستی به سرش کشیدم تو خواب هم هق هق میکرد ...


رخت سیاه تو تن هممون بود ...رو پله های حیاط نشستم ...بچگی هامون از نظرم میگذشت ...با اینکه پدر کم حرفی بود ولی گاهی چنان با محبت نگاهمون میکرد که برای یک عمر کافی بود ...
به اسمون خیره شدم پر بود از ستاره ...اشک از گوشه چشمم میچکید ...
عابد کنارم نشست و گفت : امشب همه جا ستاره بارون نمیخوای چای و کیک دعوتم کنی ...؟
نگاهش کردم و کفتم : شما نرفتی ؟
_داداش خان گفت بمونم یوقت مشکلی پیش نیاد ...نمیدونم چرا فکر میکنم فردا که بشه دیگه نمیتونم ببینمت ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : خواب میبینی ...چرا نبینی ؟
_نمیدونم به دلم افتاده ..‌اگه ندیدمت بدون تو دختر خاصی هستی ...
لبخندی بهش زدم ...رباب داشت اخرین ظرفای شسته شده رو میبرد داخل اشپزخونه ...صداش زدم و گفتم چای و کیک بیاره ...
عابد لبخندی زد و کفت : اگه ازت میخواستم در مورد من جدی فکر کنی چی میگفتی ؟
با تعجب به طرفش چرخیدم و گفتم : چی ؟
دوباره لبخند زد و گفت : گفتم که خیلی خاصی ..‌
_متوجه منظورت نشدم ...
_شاید موقع خوبی نباشه ولی میخوام ازت خواستگاری کنم ....به دهنش خیره شدم و همونطور مات و مبهوت نگاهش میکردم ...
ابروشو بالا داد و گفت : میدونم نباید بگم میدونم الان پدرتو از دست دادی ولی خوب چیکار کنم ترسیدم که مبادا بری و دیگه نبینمت ...
اب دهنم به گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن ...
رباب برام چایی اورد و یه قلوپ داغ داغ خوردم ...
رباب نگران به پشتم زد و گفت : چی شد خانم ؟
با دست اشاره کردم چیزی نیست و رباب که رفت رو به عابد گفتم : جای و کیکتو بخور برو بخواب شب بخیر ..‌
خواستم بلند بشم که کفت : جوابمو کی میدی ؟
نگاهش نکردم و گفتم : جوابی ندارم ...این رخت عزا تو تنم جواب همه حرفهاست ...


با عجله به طرف اشپزخونه رفتم تا هم از عابد دور بشم هم ببینم چیزی کم و کسر نیست ..‌خانم اون خونه من بودم و ماهیه،، نباید چیزی کم و کسر بود ...
حرفهای عابد از ذهنم بیرون نمیرفت و مدام جلو چشمم میومد که چی گفت، اون از من خواستگاری کرده بود ...
پامو که داخل گذاشتم‌ صدای امیر سالار بود ‌که به گوشم خورد ...
با تعجب پله های زیرزمین رو تند تند رفتم پایین پشتش به من و رو به خدمه بود و میگفت : صبحونه همه چیز اماده باشه ..‌کم و کسری هست بگید افتاب نزده فراهم میشه ...
رباب دستهاشو با پایین چادرش پاک کرد و گفت : چشم اقا چیزی کم نیست ...همه چیز هست ...از پشت سرش گفتم : اینجا چیکار میکنی خان بزرگ ؟
به طرفم چرخید توقع نداشت من باشم و گفت : وظایفمو انجام میدم ...
ابرومو بالا بردم جلو رفتم و گفتم : عجب وظایف ؟
با جسارت یه قدم جلو اومد و گفت : بچه ها باید سر شب بخوابن تا الان چرا بیداری ؟
با خشم نگاهش کردم و گفتم : ما بچه شهریم نه اون دهات کوره های شما ...
ریز خندید و گفت : امان از تو ...
فردا بعد صبحانه راه میوفتیم ...لباس مناسب با خودت بردار اونجا دهات جک و جونور یوقت تنتو نگزن ...
از کنارم رد میشد که گفتم : جک و جونوراش نه ولی ادم هاش خیلی دندون و نیش دارن ...
حواسم نباشه بدجور نیشم میزنن ...
چیزی نگفت و رفت بیرون ...
رباب جلو اومد و گفت : خانم خدا کمک حالته که چیزی نمیگه اون امیر خان ...
اون همه ابادی ازش حساب میبرن ...
_برای من اون هیچی نیست ...من از کسی ترسی ندارم ...
_ولی قراره بقیه عمرتون رو تو ابادی باشید باید مراقب زبونتون باشید شماها امانت مادرید پیش من ...
دستهاشو برام باز کرد و گفت : بیا بغلم ...بزار اروم بشی ...با خودت اینطور نکن ...داری از درون خودتو نابود میکنی ...دخترم با خودت نجنگ ...اونا خیلی قوی تر از تو هستن...
از این به بعد پدر بزرگت قیم رسمی توست ...هر ساری بزنه باید برقصی ‌..‌.
_من اهل رقص نیستم ...من میرقصونمشون ...


از پله های زیرزمین بالا میومدم که دیدم هنوز رو پله هاست ...با اون چشم های ترسناکش نگاهم میکرد ...یکم از نگاهاش ترسیدم و گفتم : فال گوش وایستادی خان بزرگ ...؟
اینبار اون بازومو گرفت مانع رفتنم شد و گفت : به پر و پای مادرجون نپیچ اون مریض هر روز با یه مشت قرص میخوابه ...
خندیدم و گفتم : بمیره هم برام مهم نیست ...
بازومو محکم فشرد و گفت : مراقب حرفهات باش، از خودمون نبودی زبونتو از حلقومت بیرون میکشیدم ...از همون زبون اویزت میکردم ...
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم : تو ابادی خودت نیستی که اینطور زبون در اوردی ...اینجا خونه منه ...
نگهبانش زیر دست منه ...
شب که خوابیدی مراقب باش تو خواب خونتو نریزم ...
سری تکون داد و کفت : مرگ پدرت بدجور رو اعصابت رفته ...مشخصه که حالت خوب نیست ...بیا تا اتاقت کمکت میکنم بری ...دستمو گرفت و باهام بالا اومد ....
با تعجب نگاهش میکردم ...
عابد رو پله هابود ...از دور با دیدن ما سرپا شد و با چشم های متعجبش بهمون خیره بود ...
امیرسالار همونطور که کنارم قدم برمیداشت بازومو چنان محکم گرفته بود که نمیتونستم حرفی بزنم و ادامه داد ...برو بخواب تا ارامش داشته باشی ...
جلوی پله مقابل چشم های عابد دستمو ول کرد و گفت : دختر عمو شب خوش ...حتی نگاهمم نکرد و به طرف بالا رفت ...
من که خشکم زده بود و نمیتونستم تکون بخورم ...
عابد هم از من بدتر بهم خیره بود ...
امیر سالار وارد اتاقش شد ...حرفی نزدم و با عجله رفتم تو اتاقم ..‌عابد چنان تعجب کرده بود که هنوز تو حیاط وایستاده بود ...
در اتاق روبستم و پشتش ایستادم ...حمیده بیدار بود و با دیدنم گفت : چرا نخوابیدی ؟ کجا رفته بودی ؟
چیزی نگفتم و رفتم تو رختخوابم و گفتم : بخواب ابجی ...
ولی خواب به چشم های خودم نیومد و تا صبح پلک نزدم .....
 


هوا روشن شد بود ...ساک هامون رو بستیم حتی برای صبحانه بیرون نرفتم همونجا یه لیوان نشاسته و اب خوردم و گلوم یکم نرم شد ...
پیراهن گیپور سیاه رو تنم کردم و روسری حریر مشکی رو رو سرم بستم ...
حتی لباسهای مشکی ما هم بخصوص بود و سلیقه قشنگ مریم بود ‌..
چقدر جاش خالی بود ...کاش مریم بود و بغلش میگرفتم اون خیلی خوب میتونست حال ادم رو خوب کنه ...
همه اماده رفتن بودن ...
اومدیم بیرون و جنازه بابا رو قرار بود بفرستن ...
مادرجون و بقیه تو حیاط بودن ‌..‌‌رنگ به روش نبود ..‌سلام هم نکردم و رو به جانعلی گفتم : بعد مراسم بابا برمیگردیم اینجا ...
راننده ما رو میبره ...مراقب همه چی باش ...
چرخیدم یکبار دیگه خونه رو نگاه کردم و سوار ماشین شدیم ...ماهیه مدام‌گریه میکرد و رباب که جلو نشسته بود بدتر از ما داغ دیده بود ...
اولین بار بود که میخواستیم به زادگاهمون بریم ...
جایی که سالها فقط تعریفشو شنیده بودیم ...
سر راه به راننده گفتم بریم اول برای مزار مریم تا اون موقع دفن شده بود ..‌
چه خاک سردی بود ...خروارها خاک رو صورت قشنگش خوابیده بود و مریم دیگه برای همیشه رفته بود ...
خیلی زود راه افتادیم‌...
چندساعتی فاصله بود و حتی برای استراحتم جایی نایستادیم ...
اونجا میگفتن ناهار گذاشتن که بعد از تشییع و دفن میخوان ناهار بدن به همه مهمونا ...
ماشین سالار از ما سبقت گرفت و گفتم : بزار برن ...از همشون متنفرم‌...نگاه کن چه بادی هم تو غبغب انداختن ...یکی ندونه میگه سالها کنار هم بودن و حالا داغ عزیز دیدن ...
رباب به عقب چرخید و گفت :خانم طرف حق رو بگیر برای هر مراسم اقا رو دعوت کردن نرفت ...یبار نشد جواب تلفن مادرشو بده ..‌اونم مادره چیکار میکرد ...شما حاجی صفر رو نمیشناسی اون شوخی سرش نمیشه ...امیرخان پرورده دست اونه که اینطور خشن و بداخلاقه ‌...
_پس یه هیولای بدتر از امیر سالار خان هم هست ...
من نمیترسم از کسی چون خودشونم میدونن که چقدر مقصرن ...
وارد ابادی شدیم ...تصورم خونه های کاهگلی بود و کوچه های تنگ و باریک ولی اونجا خیلی هم دهات نبود ..‌حتی کوچه هاش چراغ کشی بود ...وسط ابادی یه در بزرگ اهنی بود ...دور تا دورش حصار اهنی داشت و نرده کشی بود ...


وسط ابادی یه در بزرگ اهنی بود ...دور تا دورش حصار آهنی داشت و نرده کشی بود ...
وسط اون همه درخت یه ساختمون سفید از سنگ مرمر دیده میشد ...
ماشین وارد ورودی شد که با گل های رز و سفید پر شده بود...چقدر گل بود اونجا انگار بهشت بود ...چه عطر قشنگ و دلنوازی داشت ...
شیشه ماشین رو پایین دادم و انگار نفس کشیدن اونجا بهتر بود ...حس خوب اصالت داشت اونجا ...
ماشین ها پشت هم وارد شدن و تو کنار پارک میکردن ...خواهرامم به اندازه ما شگفت زده بودن ...ناصرخان رو به امیر سالار گفت : اگه مزاحمتی داریم یه مسافر خونه نزدیکی ها پیدا میکنیم تا به زحمت نیوفتین ...
امیرسالار به عمارت اشاره کرد و گفت : ما تو ادبمون مهمون نوازی خیلی باارزشه شده باشه اهالی عمارت رو زمین باشن شما رو روی تخم چشمهام میزارم ...
مسافر خونه برای بچه هایی که زبون دعوا کردن دارن و دل بچه گربه ....
داشت به من تیکه مینداخت ...
به عمارت نگاه کرد و گفت :مال شماست اینجا ...بفرمایید ...رو به خدمتکارهایی که به ترتیب براش صف کشیده بودن و چه لباسهای مرتب و هماهنگی تنشون بود کرد و گفت : بهترین اتاقها و بهترین اسباب برای مهمانان ماست ...
از سر خاک برگشتیم برای تک تک لگن اب گرم و حوله اماده کنید خسته راهن .‌‌‌‌...
نیم نگاهی به من کرد ‌...بهش اخم کردم و به طرف عمارتشون راه افتادیم ...
عجب نظم و قانونی داشت ...گریه هامون قطع شده بود ...ساکهامون رو بردن داخل و جنازه بابا اوردن داخل عمارت ...جایی که بدنیا اومده بود ...روی زمین گذاشت ...اهالی ابادی تا قوم و خویشی که تازه میدیدمشون جلو در عمارت بودن و از اینکه جرئت نداشتن داخل بیان خنده ام گرفته بود ...مگه اون هیولا بود که اونطور ازش میترسیدن .‌.
پیرمردی رو دیدم که با عصا کمکش کردن و پله هارو پایین میومد ...
چه مرد پر غروری بود ‌‌‌امیر سالار به برادرش اشاره کرد و کمکش کردن جلو بیاد ...روی صورت پدرمو باز کردن ..‌اخرین دیدار ما بود ..‌
صدای گریه همه پیچید و ناله ها به اسمون میرفت ...
اشکی برای ما نمونده بود ...اشکمون خشک شده بود ...جنازه پدرمو به دوش کشیدن و راهی قبرستونی بودیم‌که اجدادمون توش دفن بودن ...
وقتی جنازه پدرمو تو قبر میزاشتن دوباره اون حالت عصبی بهم دست داد ...نفس نمیتونستم بکشم ...دستهام میلرزید و تو دستهای حمیده افتاده بودم ...دورم جمع شده بودن و از ترس جیغ میکشیدن ...


یه لحظه فقط دیدم زنهارو عقب زدن و به صورتم اب پاشیدن...عابد بود ...اون نجاتم داد دوباره ...کف دستهامو میمالید و منو از اونجا دور کردن ...انگار انرژی بدنم به صفر رسیده بود که حرکت هم نمیتونستم بکنم ...
پدرم رفت زیر خاک و زندگی جدید برای من و ماهیه رقم خورد ...
خواهرم که راهشون سوا بود و هرکدوم چندتا بچه داشتن و زندگی خودشون رو میکردن ...من و ماهیه بودیم که بی کس شده بودیم ...
برمون گردوندن عمارت ...چه پذیرایی ابرومندانه ای از مهمونای پدرم شد ...
حاجی صفر پیرتر از اونی بود که فکرشو میکردم...تو حیاط عمارت که رسیدیم به طرف ما اومد ...با عصا راه میرفت و بهمون که رسید گفت : حمیده کدومتون هستید ؟
حمیده انگار ترسیده بود و اروم گفت منم ...
جلوتر رفت سر حمیده رو گرفت و بوسید ...اون اولین نوه اش بود و گفت : خدا حفظت کنه ...شنیدم مادر بودی پدر بودی خواهر بودی ...برادر بودی برای خواهرات ....خدا حفطت کنه ...خدا چه شوهر خوبی نصیبت کرده ..‌.
ناصر خان کنار حمیده بود و ازش تشکر کرد و گفت : لطف دارید حاجی .‌.افتخاره زیارت شما ...چشم هامو برای ناصر ریز کردم و اروم گفتم : چه افتخاری ؟
ناصر بهم چشم غره رفت و گفت : امان از تو گلزار ...
حاجی صفر تک تک خواهرامو میبوسید و عجیب بود که اسم همه رو میدونست ...
به من که رسید گفت : تو باید گلزار باشی تو اخرین نوه ای هستی که اینجا بدنیا اومدی ...دستشو جلو اورد ...سرمو عقب کشیدم و گفتم : کاش اینجا بدنیا نیومده بودم ...
با تعجب نگاهم میکرد ...امیرسالار و مادرش دور تر از ما ایستاده بودن و نگاهمون میکردن...
تو اون شلوغی کسی رو دیدم جلو میاد که انگار پدر خودم بود ...
سیبی که از وسط به دونیم تقسیم شده بود ...
همونطور خیره بهش بودم و نگاهش میکردم ...
لبخند میزد و چشم هاش خیس اشک بود ...بهم مهلت نداد و بغلم گرفت و گفت : عمو جان خوش اومدید ...
شماها بوی برادرم رو میدید ...
مرد گنده هق هق میکرد و من حتی اشکهاشون رو باور نداشتم ...
خدمتکارشون ما رو به طرف داخل راهنمایی میکرد ...بهمون تسلیت میگفتن و صاحب عزا شده بودیم ...
 


عمارت حاجی صفر پر از زرق و برق و روزی بود ....
دام هاشون اونسمت حیاطشون بودن و پنیر و شیر و کره ملی به راه بود ...
برامون سفره انداختن و برای ما عسل و کره محلی اوردن و سر شیری که به چربی روغن بود...
ناصر خان لقمه ای خورد و گفت : مزه اینا رو هیج جایی نمیشه پیدا کرد ...
خاص و پر از سلامتی ...
کسی جز خودمون تو اون اتاق نبود ...
رباب به یاد قدیم ها رفته بود پیش اشناهاش ...حمیده که میلی نداشت و به زور شوهرش یکم چای وعسل خورد ...
دلم چقدر اون عمارت رو میخواست ...
هوا تاریک بود و صدای سفره پهن کردن و برو و بیا میومد ...
ناصرخان چند بار ازم ن خواست بریم پیش بقیه ولی دل هیچ کدوممون راضی نمیشد و نرفتیم ...
انقدر خسته و درمونده بودیم که هر کدوم یه طرف خوابمون برد ...
بازم مثل همیشه اون حمیده بود که نخوابیده بود و بالا سر ماها نشسته بود و مراقبمون بود ...
صدای گنجشک های اونجا هم متفاوت بود ...
به لطف مریم من و ماهیه سحرخیزی رو دوست داشتیم و همیشه سحر خیز بودیم ...
از پنجره به حیاط عمارت نگاه کردم ...اتاق بزرگی رو به ما خواهرا دادن تا راحت باشیم ...
چقدر حیاط و باغ اونجا سرسبز بود و رنگارنگ ...
روی درختاش پر بود از میوه و در تعجب بودم چرا کسی بهشون دست نمیزنه ...
حتما از اون امیر سالار حساب میبردن و میترسیدن ..
ماهیه برام دست تکون داد و اروم گفتم : میرم توالت میای ؟
با سر اشاره کرد اره و با هم رفتیم بیرون ...
خدمتکارشون تا مارو دید بدو بدو اومد جلو و گفت: چی نیاز دارید خانم ؟
نگاهش کردم زن جوونی بود و با چه استرسی نگاهم میکرد ...لبخندی زدم و گفتم : خانم نه منو گلی صدا بزن ...میرم توالت اجازه هست ؟
خنده اش گرفت و گفت : اب گرم بیارم ؟
_نه فقط یه حوله تمیز بده دست و صورتمون رو بشوریم ...
دست و صورتمو اب خنک اول صبحی زدم و تو حیاط چندبار نفس عمیق کشیدم ...
چه کیفی میداد انگار همه رگ و ریه های ادم باز میشد ...
با صدایی از جا پریدم ...پسر عموم بود و گفت : ترسوندمت ؟ شرمنده ...
یکم اروم شدم و ضربان قلبم که اروم گرفت گفتم : صبح بخیر ...بی هوا اومدی ترسیدم ...


سلیمان بهم نزدیک شد و گفت : من پی کارم شما چرا انقدر زود بیدار شدید ؟
_ما عادت داریم ...
به اطراف نگاه کرد و گفت : دختر عمو کوچیکه کجاست ؟
با تعجب نگاهش کردم و گفت : ماهی رو میگم ...
اصلا خوشم نیومد از حرفش با ابروی بالا برده گفتم : ماهیه خانم ...بگو بزار عادت کنی ...
اخمی کرد و گفت : یه اعترافی بهت بکنم ...این همه مردم به امیر سالار لقب شیر دادن یا بهش گرگ میگن ...خیلی بی اعصاب وجدی ...همه میگن خون حاجی صفر فقط تو رگ های اونه ...ولی اولین باره که میبینم گرگ اصلی تویی ...نترس رفتی تو سینه خان داداش...
اون خان اینجاست ...
_چطور خانی که هنوز خان بزرگ و پسرش هستن ...اون شده خان ...
_امیرسالار تونست برای اینجا برق بیاره ....اب لوله کشی بیاره ...میدونی چقدر زحمت کشیده که اینجا خیابونهاش کوچه هاش همه اباده ...بی انصافی نکن ...دوتا مدرسه داریم‌...کتابخونه کوچیک داریم اینا همش از زحمات اون بوده ...
_همونه پس وقت نکرده زن بگیره ...وگرنه بدبخت زنش چطور میخواست تحملش کنه ...
سلیمان اخمی کرد و گفت : همه عاشق اون اخم تو ابروهاشن ...جذبه داره چطور ...خوشگلی هم داره قد و بالای رشید ...
بین حرفش پریدم و گفتم : هرچی هم باشه واسه شما عزیزه واسه ما ارزشی نداره .
ماهیه از توالت که بیرون اومد با دیدن سلیمان خجالت کشید نه میتونست جلو بیاد نه برگرده داخل ...
سلیمان بهش لبخندی زد و گفت : این باغ پر از گل ولی هیچ کدوم به زیبایی شما نمیرسه ...
نیش ماهیه تا بناگوش باز شد بهش چشم غره رفتم و به سلیمان گفتم : ما زیاد اینجا نیستیم مراسم پدرم تموم بشه رفیتم ...
سلیمان نگاهش به ماهیه بودو جواب منو داد کاش نرین ...
به ماهیه اشاره کردم به طرف بالا میرفتیم که رباب اومد و گفت : خانم دنبالت میگردم ...
نگاهش کردم و گفتم : چی شده ؟
دستمو فشرد و گفت : باهام بیاید تا خلوته ...دنبالش راه افتادیم ...رفت طبقه پایین وارد یه اتاق شد که درش رو به حیاط بود و پنجره داشت ...
اتاق فرش شده بود و پرده هاش یه طرف گره خورده بودد...
روی طاقچه آینه و شمعدون بود و قران ...
رباب اشک چشمشو پاک کرد و گفت : از حمیده تا تو رو مادرت اینجا بدنیا اورد ...
نصفه اتاق با یه پرده جدا میشد و اونسمت حالت اتاق خواب رو داشت ...
ماهیه رفت داخل و گفت : واقعا اینجا اتاق مادرم بوده ..‌
رباب لبه پنجره نشست و گفت : اینجا خونه مادرت بود ....از لبه این پنجره همه جارو نگاه میکرد ....


کنار رباب نشستم و گفتم: از اینجا میدید که چطور به امیر سالار محبت میکنن و خواهرام رو بی اهمیت بهشون هستن ؟
رباب دستی به شیشه ای پنجره کشید و گفت : اره از همینجا نگاه میکرد ...همتون پشت اون پرده بدنیا اومدین ...زن خیری هربار که میومد به امید پسر بود و اخر با ناراحتی میرفت ....
اهی بلند کشید و گفت : مادرتون حیف شد ...
ماهیه اشکش اروم ریخت چون همیشه میگفت اون مقصره برای مرگ مامان ...
لبهاش میلرزید اون خیلی خوشگل بود...یکم زمینه اش بور بود و شباهت به دختر عموم هم داشت ...
اشکشو با پشت دست پاک کرد و گفت : من مقصر بودم که مادرم مرد ‌....اگه من بدنیا نمیومدم اون نمیمرد اون دق کرد ...
خواستم بگم تو مقصر نیستی و دست قسمت بوده که امیر سالار از مقابل چشم هام گذشت و روبروی ماهیه ایستاد ...
اول صبحی اون از کجا اومده بود....از کی اونجا بوده و بهمون گوش میداده ‌..‌‌.
دستهای ماهیه رو گرفت و گفت : تو کوچکترین فرد خانواده ای ..اخرین خانزاده کوچولو ...
مرگ و زندگی تو دست های خداست و تو چطور میتونستی مقصر باشی ‌....
ماهیه با محبت نگاهش میکرد ...لبخند امیرسالار خیلی شیرین بود ...نیم رخ قشنگی داشت ...حق با برادرش بود اون خیلی هم جذاب بود‌...
همون اخم تو صورتش و جذبه اش تبدیلش کرده بود به یه دلربا ...
موهای ماهیه رو نوازش کرد و گفت : خدا بیامرزدش من سنی نداشتم ولی یادم میاد چقدر زن با محبتی بود ‌..‌.
بعد از رفتنشون مادر منم خیلی مریض شد خیلی دلتنگی میکرد ...
امروز مادرت بهت افتخار میکنه که همچین دختر با کمالاتی شدی ...
ماهیه خواست چیزی بگو که مانع شد و اشک هاشو پاک کرد ...و گفت : حیف این مروارید ها که از چشم تو بریزه ...اینجا برای تو هم هست ‌..لذت ببر ‌‌‌‌...تا جایی که بتونم نمیزارم غصه بخوری ...
کاش عمو زنده بود ...فکرشم نمیکردم دنیا انقدر نامرد باشه ...
میخواستم بیام دنبالش ولی عمر کفاف نداد ‌‌‌...
میخواستم برتون گردونم اینجا ...
همه چی عوض شده من خودم میخواستم این خانواده رو بهم وصل کنم ولی نشد ...

امیر سالار با حرفهاش تونست ماهیه رو اروم‌کنه و گفت : سلیمان داره برای دعوت کردن مهونای شب سوم عمو خودش شخصا میره ....
توام باهاش برو هم این اطراف رو میبینی هم یکم‌دلت باز میشه ...
ماهی خوشحال استقبال کرد و دنبال امیر سالار راه افتاد ...
سالار تو چهارچوب در بود که به طرف من چرخید و به نگاه متعجبم جواب داد و گفت: شما هم اگه دلت میخواد میتونی بری ...
اینجا جاهای خیلی قشنگی داره ...ادم هاشم خیلی خوبن ...
ماهیه نه ولی شما همینجا متولد شدی ...
جوابی بهش ندادم و حتی فرصت نکردم جلوی ماهیه رو بگیرم ...
سالار رفت و عصبی به رباب گفتم: این پسره مدام رو اعصاب منه ...
رباب خندید و گفت : خانم بالاخره یکی هم پیدا شد شما رو اذیت کنه ...خودمم از حرفش خنده ام گرفت ..
تو اتاق کنار خواهرام نشسته بودیم و بچه هاشون بهونه میگرفتن یا دلشون هوای خونه رو کرده بود ...
چایی میخوردیم که خدمتکار اونجا اومد داخل ...اول سلام کرد و بعد رو به حمیده گفت : ارباب خواستن برید تو اتاقشون میخوان باهاتون صحبت کنن ...گفتن حمیده خانم بیاد کفایت میکنه ...
حمیده به ما نگاه کرد و بعد به من گفت : توام باهام بیا ...
ناصر خانی آهی گفت و ادامه داد ...حمیده تنها برو ...دنبال دردسری که داری گلی رو میبری؟
حمیده به من دوباره نگاه کرد و گفت : وقتی کنارمه قدرت میگیرم برای حرف زدن ...اون خواهرمه ولی حکم برادر رو داره برام ...سن و سالش از ما کمتره ولی دل و جرئتش بیشتره ...
بهم اشاره کرد و دنبالش راه افتادم ...از سرتاسر ایوان گذشتیم‌و وارد راهرو شدیم پشتش یه سالن بزرگ بود ...و روبرومون روی مبل های زرشکی مخمل نشسته بودن ....
زنعمو و عمو و مادرجون و حاجی صفر ...خداروشکر از امیر سالار خبری نبود ...
حاجی صفر تکیه بر عصاش بلند شد ....اونقدرها هم که میگفتن بداخلاق نبود ...لبهاش نمیخندید ولی تو نگاهش خنده رو احساس میکردم‌...
حمیده جلو رفت و خم شد پشت دستشو بوسید ...حاجی دستی به موهای حمیده کشید و گفت :عمرت طولانی باشه ...
انگار منتظر بود منم برم ببوسم ولی من با یه سلام ساده روی مبل جای گرفتم و بهشون چشم دوختم ...
عمو هم انگار سرما خورده بود ...مدام سرفه میکرد و گفت :
جاتون خوبه چیزی که کم و کسر ندارید ؟
صدامو صاف کردم‌و گفتم : ادم لای پر قو هم بخوابه هیج جا خونه و لحاف و تشک خودش نمیشه ...ولی بازم‌ممنونیم از زحماتتون .‌.حداقل الان روح پدرم در ارامش ...
مادرجون از پنجره به بیرون خیره شد و اروم اشکش ریخت ...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golzar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ayen چیست?