رمان گلزار 3 - اینفو
طالع بینی

رمان گلزار 3


امیر سالار یاالله گفت و اومد داخل...اینبار من بهش توجه نکردم و گفت: خوش اومدید ...جلسه خانوادگی و منم خواستم حمیده شما باشی تا هر چی تصمیم داری بگی ...
اونی که مرده کم کسی نبوده ..‌پسر حاجی صفر بوده و میخوایم براش فردا یه مراسم عالی برگزار کنم ...
تعداد مهمونامون زیاده اگه شما کسی رو دارید اختیار دارید دعوت کنید ...
حمیده به من نگاه کرد و گفتم : امیر خان مادرم که سالهاست فوت شده و تنها فامیل ما پدرم بود که اونم فوت شد فردا که تموم بشه ما برمیگردیم خونمون تا الانم خیلی زحمت دادیم بهتون ...
خواستم بلند بشم که گفت : بعد چله عمو برای شما هم یه فکری میکنیم‌...
تو صداش یه اجبار خاصی بود که نتونستم حرفی بزنم ...
زنعمو با محبت به طرف حمیده اومد کنارش نشست و گفت : از همون بچگی هم خیلی دوستت داشتم تو اولین بچه ای بودی که اومدی به این عمارت ...
حمیده با لبخند ازش تشکر کرد و گفت :مامانم همیشه از شما به خوبی یاد میکرد ...
یکبارم‌نشد ازتون دلخور بشه ...
زنعمو براش فاتحه خوند و گفت : عمر ما گذشت و پیر شدیم و شماها جوون شدید ...
یکم در مورد مراسم حرف زدن و خیلی زود بلند شدیم حمیده خجالت میکشید و برگشتیم سمت اتاق خودمون ...
چشم به راه ماهیه بودم و به حمیده گفتم تو برو منم میام ...
عمارت بزرگی بود تو اتاقها سرک میکشیدم و نگاه میکردم ...پله های ته سالن که به پشت بوم میرفت نظرمو جلب کرد اروم‌پیراهنمو بالا گرفتم و پاورچین رفتم بالا ...
در باز شد به پشت بام و همه جا پر بود از گلدون های پر از گل و تو تور کشی کنار پشت بودم‌ چندتا پرنده رنگارنگ بود .‌‌یه اتاق درست رو به حیاط ...درش باز بود و توش تخت و کمد بود و بقدری بزرگ و دلباز بود که دلم میخواست ساعتها اونجا مینشستم ...
گلهای سرسبز و اونجا رو تبدیل به بهشت کرده بود ...
عطر گل رز رو بو میکشیدم که صدای امیر سالار گفت :
اینجا در اصل خونه منه ...خوش اومدی ...
اول ترسیدم ولی بعد از اینکه اونطور باید روح لطیفی داشته باشه و اونجا رو درست کرده باشه تعجب کردم ...
روی صندلی نشست و گفت : اینجا هرکسی که میاد یادش میره کینه هاشو ...بدی هاشو ‌.‌..حتی غم هاشو ...
به طرف دورچین سمت باغ اشاره کرد و گفت :از اینجا همه ابادی رو میتونی ببینی ...
کنجکاو جلو رفتم و حق داشت حتی جاده زیر پاهام بود ...
یهو سنگینی نگاهش رو حس کردم که کنارم ایستاد و گفت : زیبایی ابادی ما خیلی بیشتر از شهر شماست...


نیم نگاهی بهش کردم و گفتم : نمیخواستم بدون اجازه بیام اینجا ...معذرت میخوام ...
به طرفم چرخید دستهاشو تو سینه قلاب کرد و گفت : معذرت خواهی قشنگیه ...نه به اون همه خشونت نه به این عطوفت .‌.
خجالت کشیدم اون منو به چشم یه دختر پرخاشگر دیده بود ...
اروم لبخند زد و گفت : همونطور که به خواهرت گفتم اینجا مال شماها هم است ‌‌‌...
به دورچین تکیه کردم و گفتم : منطق چی میگه ...اینجا چطور برای ماست که تا به امروز ندیده بودیمش ...
دستشو به طرفم دراز کرد و دستمو گرفت و همراه خودش برد سمت میز و صندلی کنار گلها...
خم شد صندلی رو برام عقب کشید و گفت: بفرما ..با تردید نشستم و گفت : مادرجون خیلی مهربون ولی اون کسی بود که شماهارو راهی شهر کرد ...
دوتا دلیل داشت ...اول ترسید که شیطون تو جلد بچه هاش بره و یکی بخاطر مال و قدرت بشه قاتل اونیکی ...
از قدیم همین بوده یوسف و برادرهاش ...هابیل و قابیل ...
اون بهترین کارو کرد ...
عمو رو دور کرد ولی تامینش کرد ...
حاجی صفر نخواست بیاد دیدن عمو چون میترسید که عمو ازش گله کنه ‌..
دلیل دوم مادرجون این بود که عمو اینجا نمونه و غرورش رو از دست نده ...
همه چیز باید دست اون بود ولی نمیشد ...پسر دار که میشد اونوقت مشکلی نبود ...باور کسی غلط نبود فقط مادرجون خواسته بود در حق بچه هاش مادری کنه ...تا خونشون رو نبینه ...
سکوت کردم و گفت : خودهرات ازدواج کردن و خونه و زندگی خودشون رو دارن ...ولی از تو میخوام با ماهی اینجا بمونید و تنهایی تون رو با مادرجون و بقیه شریک بشید ‌....
خدمتکارش اومد بالا و با دیدن ما کمی متعجب شد خیره بهمون بود که امیرسالار گفت : چیزی نمیخوام برو ...
اما من با عجله گفتم : من خیلی گرسنه ام یچیز برام بیار بخورم ...
شکمم دیگه غار و غور میکرد و چشم هام میخواست سیاهی بره ...
امیر سالار حرفش نصفه موند و گفت: تا چیزی برات بیارن میرم مادرجون رو بیارم اینجا ...
پله هارو نمیتونه تنها بالا بیاد ...یکم باهاش مهربون باش ...
اون خیلی خیلی با محبته....
 


امیر سالار پایین رفت و من دقیق به همه جا نگاه میکردم ...از دورچین به باغ نگاه کردم ...
چشم هام چی میدید ...ماهی و سلیمان داشتن دوتایی توی باغ قدم میزن شاخ و برگ نمیزاشت درست ببینمشون و فکر کردم اشتباه دیدم ...
همونطور نگاه میکردم که سالار گفت : بیا بالا مادرجون ...
به طرفشون چرخیدم ...لبخندی به روم زد و گفت : خدا خیرت بده دختر ...سالار خان گفت میخوای باهام حرف بزنی بال در اوردم‌....
به طرفش رفتم دستمو جلو بردم و گرفتمش و گفتم : اینجا برای من غریبه نیست بارها و بارها از زبون پدرم تعریف اینجا رو شنبده بودم ...آرزوش بود بعد مرگ برگرده اینجا ...
روی صندلی نشست و گفت : روزگار بد روزگاری ...
دلم‌نمیومد نگاهش کنم من ته دلم از اونا متنفر بودم‌...
سالار خان انقدر مغرور بود که ترجیح داد تنهامون بزاره و حتی نموند ...
همین که رفت منم گفتم : اتاق پدر و مادرمو که دیدم خیلی دلم گرفت ...
آهی کشید و گفت : فکر میکنی جای خالیشون سر سفره...اتاق خالی اونا منو عذاب نمیداد ...
من چه شبهایی که با اشک چشم خوابیدم ...
سکوت کردم و ادامه داد ...
اینجا بمونید ...حداقل بخاطر من پیرزن ...عمرم اخراشه ...بزار یکم‌این اخر عمرمم که مونده با خیال راحت سر رو بالشت بزارم‌...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نمیتونم ...فکر نکنم بتونم بمونم ...من ادم اینجا نیستم ...
_وقتی ادم دلش یجا گیر کنه دیگه پاهاش نمیتونه قدم برداره ...منظورشو از حرفش نفهمیدم و گفت : سالار خان به اون بدی ها هم نیست ...
اون صورتش خشن وگرنه دلش یه دریاست ...
انقدر ادم های اطرافشو دوست داشته که خدا اینطور بهش عزت و احترام داده ..
اروم دستشو جلو اورد و به موهام کشید و گفت : خیلی خوشگلید مثل مامانتون هستید ...یکی از یکی قشنگتر ...
حمیده اولین و ماهیه اخرین نوه منه ...
دلم طاقت نیاورد و گفتم : برای همونه که دوستشون نداشتید ؟
خجالت کشید و سرشو پایین انداخت ...
از اینکه اونطور گفتم خودم شرمنده شدم ...
ازش سن و سالی گذشته بود ...


دلم به سنگینی اون عمارت شده بود ...مادرجون اروم نوازشم کرد و گفت : پدرتون از من چیزی نمیگفت ؟
تو صداش بغض بود و منم بضض کردم و گفتم : چرا نمیگفت ؟ همیشه ازتون یاد میکرد...خیلی سالها تنها بود و وقتی با مریم ازدواج کرد تازه یکم خوشبخت شد ...
با دقت به لباسهام نگاه کرد و گفت : خیلی خانم شدید ‌..مثل دخترای شهر خوش لباسید ...
_شما چطور بدون پسرتون زندگی کردید ؟
_مجبور بودم ...اگه پدرت نمیرفت ...یکی از بچه هام رو از دست میدادم و قاتل خون هم میشدن ‌.‌..
این ثروت ارزشی نداره ..‌همه چیز تو همین دنیا میمونه ولی بازم اخرش همه حرص پول رو میزنن ...
تو تمام انگشت هاش انگشتر بود و گفت : هر کدوم رو میخوام یادگاری بدم به شماها ...
خواهرات باید برگردن خونه شوهرن ..‌معلوم نمیکنه چی تو دل شوهراشونه ‌...
حاجی صفر پیر شده اما زبونش هنوزم اتیشه ...اگه حرفی زد اگه چیزی گفت : تو خانمی کن ...
انگار همه از زبون تند و تیز من ترسیده بودن خنده ام گرفت و همونطور که بلند میشدم گفتم : نترسید ...حاضر جواب هستم اما بی ادب نیستم ...
دستمو گرفت و مانع رفتم شد و گفت : میری ؟
لبخند به روش زدم و گفتم : ماهیه دیر کرده میرم ببینم کجاست ...
_حمیده مثل مادرتون مهربون ...ولی تو به حاجی صفر رفتی ...جوونی هاش دمار از روزگارم در میاورد ...الان نبین پیر شده زبونش کوتاه شده ...مشت و لگدها خوردم ازش ...
موهامو میگرفت دور اتاق میچرخوند ...
خنده ام گرفت از اون لحن گفتنش و خودشم خندید و گفت : خنده ام داره‌.‌..الان یوقتها شیطونه میگه هلش بده از پله بیوفته پاش بشکنه تا دلم خنک بشه ‌..
ابرومو بالا دادم و گفتم : پس بگو به شما رفتم با این افکار شیطونی...
_نترس دختر جان اونموقع هم بدبختیش مال منه ...
سر درد بگیره کل عمارت رو عزا میگیره از بس ناله میکنه ...
_بهش نمیاد همچین هم باشه ...
با محبت نگاهم کرد و گفت : بخت هاتون بلند و بالا باشه ...
خدا به من همون دوقلو رو داد زحمتشون رو کشیدم ...
کاش ما هم یه ادم عادی بودیم ...ثروت برای ما جز بدبختی چیزی نداشت ...


حق با مادرجون بود اون ثروت فقط تفرقه انداخت و بس ...
دستشو پشتم گذاشت و گفت : تو برو من رو باید امیر سالار کمک کنه بیام ...
لبخندی زدم و به طرف پله ها رفتم‌...پله ها پیچ در پیچ بود و همونطور که میرفتم پایین ...با اون هیکل بزرگش ورزیده اش روبروم سبز شد ...
راه پله تاریک بود چون نورگیری نداشت ...
چشم هاش برق میزد ...انگار چشم های یه گربه تو تاریکی بود ...
بهم خیره شد و زودی نگاهشو برگردوند و گفت : مادرجون کجاست ؟
ترسیده بود که من ناراحتش کرده باشم و گفتم : منتظر شماست تا بری کمکش ...
خواست بره بالا که گفتم : ماهی اومد ؟
دوباره برگشت رو پله پایین من و گفت : اره اومده ...مهموناتون رو دعوت کردن ...فردا میخوام برای عمو سنگ تموم بزارم‌...
ادم میترسید تو چشم هاش نگاه کنه چقدر بداخلاق به نظر میرسه ..
دستشو جلو اورد و گفت : پسر عمو دختر عمو باشیم ؟
لبخند زد و گفت : کمتر کسی هست تو اینجا که لبخند منو دیده باشه یا دستمو گرفته باشه ...
ابرومو بالا بردم و گفتم : خوبه خودتم میدونی چقدر بداخلاق و نچسبی ...خان ...انقدر غرور یجا برای چیه ؟
اخم کرد و خواست دستشو عقب بکشه که دستشو گرفتم و گفتم : پسر عمویی ولی برام خان نیستی ...
_دستمو فشرد انگشت هام درد گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و گفت : دختر عمو تویی ...خوشم میاد از جسارتت این همه شجاعت...مردا نمیتونن با من شوخی کنن ولی تو از همه مردا هم مردتری ....
لبخند رو لبهام‌ نشست خوشم اومد از اینکه اون ازم تعریف میکرد ...ابرومو بالا دادم و رو پله که بودم هم قدش شده بودم و بیشتر حس غرور میکردم‌...
اومد رو پله کنارم انگار خواست بلندیشو به رخم بکشه و اروم‌گفت : به اینجا خوش اومدی ...
به طرف بالا رفت و گفت : مثل یه خانزاده واقعی هستی ...
من لبخند زنان به طرف پایین میرفتم و وارد راهرو که شدم انگار پشت دیوار گوشه دامن ماهیه رو دیدم ...
اروم قدم برداشتم و صدای ماهیه بود و سلیمان ...
همونجا موندم و گوش دادم ....


رفتم اروم‌سمت دیوار و گوش وایستادم ...
صدای ماهیه بود اروم میخندید و سلیمان گفت : نمیدونم مادرم بفهمه خوشحال میشه یا نه ولی اینو میدونم که از وقتی تو رو دیدم دیگه متعلق به خودم نیستم ...
_منم همین حسو دارم ...منم به اندازه تمام روزهایی که نمیدونستم کی هستی دوستت دارم ...
_باید به امیرسالار بگم‌...اگه اون موافقت کنه همه چیز حل میشه ...
_اون تنها نیست برای من حمیده خیلی مهمه ولی مهمتر گلزار ...میبینی که فقط سر ناسازگاری زده با شماها ...
اگه بفهمه میترسم همین شبونه منو برداره و ببره ...
_مگه من میزارم ....همه میگفتن ما برادرا هیچ وقت زن نمیگیریم چون سنهامون داره میره بالا ولی خبر نداشتن که دلم با دیدن صورت مثل ماه تو چه درگیری رو شروع میکنه ...برام بخند وقتی میخندی چشم هات خوشگلتر میشن ...
ناخن هامو تو کف دستمو فرو میکردم و دستمو مشت کرده بودم ...
دلم میخواست میرفتم و تو صورت ماهیه تف میکردم که چرا هنوز کفن بابا خشک نشده انقدر زود یادت رفت ...
عصبی برگشتم سمت پله میخواستم به اون امیرسالار بگم که میخوام همین امروز برم و مراسم رو خودشون برگزار کنن ...
رو پله ها بالا میرفتم که یهو سرم شروع کرد به گیج رفتن ...
انگار پله ها حرکت میکردن ‌..
دیوار رو چسبیدم و سعی کروم برم ...ولی چشم هام درست نمیدید و فقط حس میکردم روی دریا شنا ور هستم ...
دیوار رو بچسب بچسب خودمو به بالا رسوندم ...
اب دهنم خشک شده بود و به زور و زحمت نفس میکشیدم ...
فقط مادرجون رو دیدم که داشت گلهارو بو میکرد و صدای زمین خوردن خودمو شنیدم که نقش زمین شدم ...
درد رو حس میکردم تو مچ پام و از طرفی درد عجیبی تو معده ام بود ...
مادرجون رو جلو چشم هام میدیدم که به صورتش میزد و گرمای خونی رو که از گوشه لبم بیرون ریخت ...
چی به سرم اومده بود ...
دستمو جلو بردم و دیگه هیچی رو ندیدم ...چشم هام انگار کور شده بودن ...


ضربات تو صورتم که میخورد رو خوب حس کردم ...گرمای دستهای قدرت مندی بود و چیزی رو که به زور به خوردم دادن ...طعم تلخ و وحشتناک چیزی بود و یهو تمام‌محتویات توی معده ام بیرون ریخت ...
چشم هام تار میدید و دستمو رو به زور تکون دادم‌...
یادم رفته بود کجام و چخبر شده ..‌حتی نمیدونستم چی به سرم اومده ...
نمیدونم دقیق چقدر اونجا افتاده بودم ولی اروم که بیدار شدم ...
حمیده رو تسبیح به دست بالا سرم دیدم ...
نگاهش میکردم منو دید که چشم باز کردم و اروم گفتم : چی شده ؟
حمیده گریه کنان دستمو بوسید و گفت : به هوش اومدی ؟
_مگه بیهوش بودم ؟
_اره قربونت بشم‌...مسموم شده بودی سم خورده بودی ؟
خواستم بلند بشم که رباب رو صدا زد و گفت : به خواهرام بگو گلی حالش خوبه ...
سه روزه اینجا افتادی تب داشتی ...معجزه کی گفته وجود نداره تو با معجزه خوب شدی ...
_نمیفهمم چی شده مسموم چیه ؟
_تو اون بالا افتاده بودی ...دکتر اومد گفت سم خوردی بهت سم دادن ...زغال رو تو اب هل کردن دادن خوردی بالا اوردی ولی تو بدنت پخش شده بوده الان بهتری ...ولی چی شد ؟
سرمو تکون دادم‌هنوز سنگین بود و گفتم : نمیدونم من چرا باید سم بخورم ...
در باز شد و امیر سالار اومد داخل و گفت : بهوش اومد ؟
خواهرام خواستن بیان داخل در رو بست و گفت : فعلا نه ...
اومد نزدیک و گفت : خداروشکر ...
با تعجب نگاهش کردم و کفتم : سم چی بوده ؟
تو اتاق من چیزی خوردی ؟
یکم‌فکر کردم و یادم اومد از اون کشمش های روی میز چندتا خورده ام و گفتم : من فقط از اون کشمش ها خوردم ...
تو کاسه کشمش من سم بوده ...
میخواستن منو مسموم کنن ولی تو خوردی ...
وقتی دکتر دیدت اولین احتمالش همین بود ...اون کشمش ها سمی بود ...یه نفر تو همین عمارت که داره از پشت بهم خنجر میزنه ...


کنارم زانو زد و اروم‌گفت : هرکسی پرسید میگی اشتباه از داروهای مادرجون خوردی من باید پیداش کنم ...
یه لحظه ترسیدم و گفتم : مگه اینجا قا تل زنجیره ای هست ؟ برای چی خواستن مسمومت کنن...
_حتما دشمنی دارم‌که نمیخواد زنده بمونم ...
حمیده از من بیشتر ترسیده بود و گفت : خدای من چرا باید بخوان یه نفر رو بکشن ...
امیر ابرو هاشو بالا داد و گفت : اگه گلزار مسموم نمیشد میگفتم خودش خواسته منو مسموم کنه ...
لبخندی زد و گفت : خداروشکر که خوب شدی ...
حمیده اب دهنشو به زور قورت داد و گفت : چه مردنی ؟ چه ادم کشی ...
ترسیده بود...
امیر سالار دستشو رو پیشونیم گزاشت و گفت : تو یکی از مضنون هایی ...
خودش لبخند زد و گفت: من عادت کردم حمیده ...تا حالا بیشتر از اینا دیده ام ...
اسبمو کشتن ...یبار خواستن اتیشم بزنن ...
ولی جرئت نداشتن رو در رو باهام باشن ...من بخاطر اباد شدن اینجا با خیلی ها در افتادم ...همونه چشم دیدن موفقیت مارو نداشتن ...
اینجا ده نیست میبینی که بچه هامون مدرسه دارن اینجا همه با سواد شدن ...
چه مادرها چه پدرها ...
تو نگاهش یه محبتی بود که حس کردم‌...دستشو روی پیشونیم انگار وجودمو به اتیش میکشید ...
یه لحظه بهش خیره موندم ...انگار اون جذبه اش داشت کار دستم میداد ...
انگار داشتم ناخواسته دل میدادم بهش...
 


امیر سالار نگاهم کرد ...و گفت : درستش میکنم ...خواست بلند بشه که حمیده کفت : امیر خان ما میخوایم برگردیم ...گلی که سرپا شد میریم سرخاک اقام و بعدش میریم ...
امیر سکوت کرد و رفت بیرون ...
حالم هنوز خوب نبود و سر معده ام سوزش حس میکردم ...ماهیه و بقیه اومدن داخل و ماهیه گفت : ابجی خوب شدی ؟
تازه یادم افتار چرا افتادم و با چشم غره بهش نگاه کردم ...با ترس گفت : چی شده ‌نکنه من مسمومت کرده بودم ؟
چیزی نگفتم و برامون کلی خوراکی اوردن و خواهرام میخوردن و من اصلا میل نداشتم ...حالم بهتر که شد سرپا شدم و راحت میتونستم بشینم ...
همه داشتن جمع وجور میکردن که برگردیم‌....منم داشتم لباسهامو جمع میکردم تو اتاق تنها بودم که در زده شد اول فکر کردم غریبه است ولی ماهیه بود و اومد داخل ...
همونطور که لباسهامو تا میزدم گفتم : انگار مرگ رو با چشم هام دیده ام ...
ماهیه در رو بست و بهش تکیه کرد و گفت : گلی ؟
نگاهش نکرده ام و گفتم: چیه اماده ای ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : حرف دارم باهات خیلی زیاد ...نخواستم به روش بیارم و گفتم: چیه بگو دیگه میخوایم بریم ...
_یچیزی هست که باید بدونی در مورد من و سلیمان ...
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم : چی شده ؟ چی میخوای بگی ؟
_میشه اخم هاتو باز کنی اینطور نگاه میکنی چطور حرف بزنم ؟
بهش نگاه کردم و گفتم : چیه ؟
جلو اومد روبروم زانو زد و دامنش رو دورش مرتب چید و گفت : لباسهام قشنگه ؟
دقیق نگاه کردم و گفتم : اره مال کیه خیلی لباس قشنگی بود دامن ترمه دوز و یه لباس یقه قایقی پلیسه ...
خندید و گفت : زنعمو برام خریده ...
_مبارک باشه اینو میخواستی بگی ؟ این همه داری حرف میزنی ؟
_نه یچیز دیگه ام هست ...‌در مورد اینکه من میخوام بمونم اینجا و تو هم میخوام بمونی پیشم‌...
لباسها از رو دستم افتاد زمین ...و گفتم: اینجا بمونی ؟
_اره بریم تهران چیکار اونجا چخبره بریم ...کسی دیگه نیست ...بمونیم اینجا ...من اینجا رو خیلی دوست دارم‌...همه دوستمون دارن همه مهربونن ...اگه بمونیم خیلی خوب میشه ...تو هم بمون ...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم : همچین چیزی نمیشه ...


ماهیه اخم کرد و گفت : چرا نمیشه چرا داری مخالفت میکنی ؟ اونجا کی هست بریم تنها بمونیم ...
جدی گفتم : اونجا نرسم اینجا چرا بمونیم اینجا کی هست که بخوایم بمونیم‌....؟
_من و سلیمان میخوایم ...
چنان نگاهش کردم که نتونست ادامه بده و گفتم : حرفهاتون رو شنیدم ...نمیخوام برام توضیحی بدی ...بلند شو برو اماده شو ...
دستمو گرفت و گفتد: نکن گلی چرا میخوای همیشه بهم زور بگی اخه چرا انقدر سنگدلی ؟
_ کجای من سنگدل چون از قوم و قبیل سنگدلم خوشم نمیاد شدم بده ...
چشم هاتو باز کن بین تو و اون زمین تا اسمون فاصله هست اون کجا و تو کجا ؟
_مهم دلمون که با همه ...
_دو روزه چطور شیدای هم شدین یکی ندونه میگه از قدیم دلباخته بودین ...
این یه حس زودگذر چون بابا رو از دست دادیم ناراحتی و با هرمحبتی جذب میشی ...
_عشق همینه گلزار به خودت میای میبینی تازه یساعت گذشته اما تو یه دل نه صد دل دلباختی ...دست خودت نیست انگار سالها قبل هم دیده بودیش ...
_ تو فقط شونزده سالته یجور برای من ادای ادمهای پنجاه ساله رو در نیار ..‌حمیده این حرفهاتو بشنوه پس میوفته ...
_ حمیده برام مهم نیست ...تو مهمی ...‌و میخوام بمونی ...
_ بلند شو برو اماده شو میخوام‌شام تو خونمون باشیم‌...
من هنوزم حالم خوب نشده ...نگاه کن دستهام میلرزه اینجا امنیت جانی نداریم همون بهتر که اینجا بزرگ‌نشدیم ...
سلیمان اروم در رو باز کرد و با سرفه ای گفت : دختر عمو اجازه هست ....به طرف در رفتم‌...دستهامو به چهارچوب تکیه کردم و مانع ورودش شدم و گفتم : میشنوم ...
سرشو خم کرد و به ماهیه نگاه کرد ...سرمو جلوی دیدش بردم و گفتم : با من مگه حرف نداری ؟
خجالت زده گفت : انگار بدموقع اومدم ...
_ نه به موقع اومدی داریم میریم حرفی داری بگو میشنوم‌...
ترسید و با یه حالت خاصی گفت : دارید میرید ؟
_اره مهمون همیشه مهمون و ما هم بالاخره باید برگردیم خودمون خونه داریم
سرشو بالا گرفت تو چشم هام نگاه کرد و گفت : خواهش میکنم گلزار ...تو خودت میدونی ماهی چقدر بهت وابسته است ...
_بایدم باشه من براش از این به بعد همه کس هستم ...
پدرش و مادرش و همه وجودشم ...وقتی بریم خونمون براش همیشه میمونم ...


سلیمان خواست بیاد داخل که گفتم : حرفی ندارم‌برو میخوایم بریم‌...
با التماس نگاهم کرد و گفت :من و ماهیه تصمیمون رو گرفتیم میخوایم با هم ازدواج کنیم ...
چشم هامو گرد کردم و گفتم : حرمت بزرگتراتو نداری حرمت کفن پدر منو داشته باش که زیر خاک خوابیده ...هنوز هفتمش نشده چه ازدواجی ...اون دخترش دماغشو به زور بالا میکشه ...
_ اینجادخترای همسن ماهی ازدواج کردن ...
_ ولی قرار نیست ماهی ازدواج کنه و منم‌نمیزارم‌...به طرف ماهیه چرخیدم و گفتم : بلند شو اماده شو ...این حرفهارو باید تو جواب بدی ...
از بابا خجالت نمیکشی ...بادمجون دفن‌نکردیم مرده حرمت داره
سلیمان اومد اخل و پایین استینمو گرفت و گفت: بهمون فرصت بده ...ماهیه میگه بدون تو نمیتونه بمونه ...
حمیده و بقیه میدونن ...
سرم از حرفهاَش سوت میکشید و به طرف ساکم رفتم برش داشتم و گفتم : بمون ماهیه ولی من میرم ...
ماهیه دستمو گرفت و گفت : ابجی نکن بزار حرف بزنیم ...من بدون تو چطور بمونم ...
_ قرارم نیست تا ابد با هم باشیم ...مگه خواهرام نبودن توام یکی از اونا ‌..بمون عروسی بگیر لباس عروس بپوش بزن برقص انگار نه انگار که پدرت مرده ...چه زود رخت سیاهتو در اوردی ‌‌‌‌‌..
ماهیه سرشو پایین انداختو گفت : من دوستش دارم دست خودم نیست ...چرا نمیخوای بزاری خوشبخت باشم ..‌من از سیاه بدم میاد ...من میخوام فراموش کنم بابا مرده ‌‌‌‌‌...
_مردن بابا رو میتونم فراموش کنم ولی این خونه و بی محبتیش رو نمیتونم درک کنم ‌‌...مگه پارچه سیاه پسرشون رو نزدن پس چرا دارن عروس میگیرن ...احمق چشم هاتو باز کن ...بزرگشون سالار خان هنوز مجرده چرا ؟ چون کسی حاضر نیست زن اون بشه از بس که بداخلاق و گند دماغه ...
سلیمان هی سرفه میکرد و دیگه رفت رو اعصابم و به طرفش چرخیدم و با فریاد گفتم : سرم درد گرفت داری خفه میشی مگه ؟
امیر سالار کنارش ایستاده بود با عمو و سلیمان میخواست بهم بفهمونه اونه ...از چشم هاش خون میبارید و بهم نگاه میکرد .‌‌خیلی عصبی بودم ساکمو که اصلا نمیدونم توش چی ریختم که اونقدر سنگین بود رو روی زمین کشیدم و کنار زدمشون و به طرف حیاط رفتم ...
راننده بدو بدو اومد ساک رو گرفت ...نفسم بند اومده بود شیر رو باز کردم و یه کاسه از مشتم اب میخوردم که امیر شیر رو بست و گفت : ازدواج نکردن من به خودم‌مربوطه..
ما قرار نیست لباس سیاهمون رو در بیاریم و یادمون بره عموم فوت شده ‌‌‌اون پسر این خونه بوده ...
فقط سلیمان و ماهیه خواستن با عشقی که دارن ازدواج کنن ...قرار نیست همین فردا جشن عروسی بگیرم براشون ...
با جدیت گفتم: یادم‌نیست بهتون بله داده باشیم‌....


تو چشم های امیر سالار نگاه کردم و گفتم : یادم نمیاد بهتون بله داده باشیم ...
امیر سالار با اون اخم همیشگی تو نگاهش گفت : ما برای بله گرفتن جایی خواستگاری نمیریم برای دختر گرفتن میریم‌...
وقتی خودشون همو بخوان ما و ...
حرفشو بریدم و گفتم : ما و شما نداریم‌...ما نمیخوایم و نمیشه ...
حمیده اومد کنارم و ماهیه رفته بود دنبالش و خبرش کرده بود...
ماهیه خودش جرئت نداشت جلو بیاد و از دور نگاهمون میکرد ...حمیده دستمو گرفت و گفت : بیا با هم حرف بزنیم‌...
دستشو از دستم جدا کردم و گفتم : حرفهای مهمتری با جناب خان دارم صبر کن ...
امیرسالار به راننده اشاره کرد ساک منو نزاره تو ماشین و گفت : لج باز یه دنده .‌‌..
با چشم غره به ماهیه فهموندم که کارش غلط ...
حمیده منو کنار کشید و گفت : ناصرخان میدونست ...اون میگه جلوشون رو گرفتن غلطه اونا همو میخوان ...یکاری نکن دختره فرار کنه بیاد اینجا ...
ناصر خان سیگارشو خاموش کرد و اخرین دود تو دهنشو بیرون فوت کرد و اومد سمت من ...بهم که رسید گفت : گره ای که با دست باز میشه رو چرا به دندون گرفتی ...
میریم خونتون و میان خواستگاری اگه جواب رد بدید دختره فرار میکنه و اونوقت یه عمر پشت سرش حرف میزنن ...
اون تصمیم خودش رو گرفته ...
چپ چپ به ناصرخان نگاه کردم و گفتم : هرچی هم باشه نمیزارم ...من اینجا بمون نیستم ...
ماهیه دستمو گرفت و با چشم های درشتش که توش پر از اشک بود نگاهم کرد و گفت : ابجی خودت میدونی با اختلاف دوسال همه میگن ما دوقلویم ...ولی من چطور بدون تو بمونم ...نکن ابجی من از زندگی فقط این چند روز رو که با سلیمان عاشقی کردم رو دوست داشتم‌.....
دستمو از بین دستش بیرون کشیدم و گفتم : من نمیمونم تو ام که بدون من نمیمونی راه میوفتیم ماشین رو روشن کنید ...
خواهرام همه اماده تو حیاط بودن و اماده رفتن ...
به طرف ماشین میرفتم که سلیمان مانعم شد و گفت : من بدون ماهیه دووم نمیارم ...
نگاهشم نکردم و گفتم‌: خداحافظ ...
به ماشین که رسیدیم به پشت چرخیدم ...ماهیه کنار سلیمان ایستاده بود...


یعنی ماهیه نمیخواست باهامون بیاد ...
حمیده بهم اشاره کرد سوار بشم ...مگه میشد همونجا و همونطور بمونه ..‌نگاهی به ایوان کردم حاجی صفر و مادرجون ایستاده بودن و با ناراحتی به رفتن ما نگاه میکردن ...
خواهرام که اصلا اهمیت نمیدادن و با یه خداحافظی ساده رفتن ...
حتی نخواستن با من بیان خونمون و یکم‌پیش من باشن ...
ناصرخان به حمیده اشاره کرد با من بیاد و گفتم : چرا جلوشو نمیگیرید ؟ این چطور خواستگاری و ازدواج کردنی ؟
حمیده چقدر بعد مرگ بابا پیر شده بود تازه میدیدم‌که بین موهاش تار سفید پیدا بود و گفت: گلی ما نمیتونیم جلوشو بگیریم‌...پیش غریبه هم نیست ‌‌...
مادرجون هرچی هم باشه گوشتشو نمیخوره استخونشو بندازه دور ...
از رو حرص پشتمو بهشون کردم تا سوار بشم‌که ماهیه از پشت بهم چسبید ...سرشو به پشتم چسبوند و گفت : نرو من چطور بدون تو بمونم ...
بی انصاف نباش فکر کن اگه تو جای من عاشق شده بودی من میموندم و تنهات نمیزاشتم ...من اینجا غریبم‌...اونجا تنها میخوای چیکار کنی ؟
اشکهام میریخت و دستشو با زور از دورم باز کردم و گفتم : من هیچ وقت عاشق ادمی از این عمارت نمیشم‌...
نتونستم بچرخم و نگاهش کنم و سوار ماشین شدم و شیشه شو بالا دادم و به رانندمون گفتم برو فقط تند ...
صدای ماهیه که صدام میزد رو میشنیدم ولی نمیتونستم بمونم و راهی شدیم ...
حمیده چرخیده بود و به عقب خیره بود... گفتم : به چی نگاه میکنی ؟
_به بدبختی خودمون ...هرکدوم یجور و از هم دوریم‌...
_خودش خواست...
_خودش تو رو هم میخواست ...فکر میکرد تو کمکش میکنی حمایتش میکنی ‌‌‌...با این فکر که تو هستی برای خودش رویا بافت ‌.‌
_ حمیده کاش نمیزاشتی بمونه ...
_ناصرخان درست گفت، نمیشد جلوشو گرفت ...گلی هیچ ادمی چشم خودشو کور نمیکنه ...مطمئن باش حاجی صفر به ماهیه عزت و احترام میده ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : کاش همه چیز یه مدل دیگه بود ...
حمیده لبخندی زد و گفت : ازش خداحافظی هم نکردی ...میدونم الان نشسته داره گریه میکنه ...اون اونجا ناراحته و تو اینجا ...‌.کاش شوهر نکرده بودم و بچه نداشتم تا امروز کنارتون میموندم‌...بچه کوچیک دارم مادر ناصرخانم هست باید برم خونه ...بیا پیش من بمون چند روز بعد برو ...
دلم طاقت نمیاورد و گفتم: راننده نگه دار ...


دلم طاقت نمیاورد و گفتم‌: راننده نگه دار ...
حمیده بهم‌ زل زد و گفتم‌: نمیتونم ولش کنم به امون خدا ‌..اونجا غریب اگه بخوان اونو مسمومم کنن چی ...باید راضیش کنم با ما بیاد ...ناصرخان‌هم کنار زد و به طرفمون اومد ‌..
دست حمیده رو فشردم و گفتم : تو برو من برمیگردم‌...
تا چهلم بابا میمونم و بعدش ماهیه رو هم با خودم میارم ...
حمیده هم خوشحال بود هم ناراحت ..‌ناصر خان سرشو داخل اورد و گفت : خواهرا چرا وایستادین ...
حمیده در حالی که پیاده میشد گفت : میام بهتون سر میزنم ...ماهیه رو میسپارم بهت ...تو رو هم به خدا میسپارم‌...
تا عمارت راهی نبود و برگشتم ‌.‌دلم سنگینی میکرد که از حمیده دور شده بودم‌....
وارد حیاط عمارت که شدم ...خدمتکار مادرجون تا منو تو ماشین دید دوید داخل تا خبر بده که نرفته برگشتم ...
ماهیه رو دیدم‌که با دامن چیندارش بدو بدو به طرفم اومد ..از ماشین پیاده که شدم‌محکم‌خودشو کوبید به سینه ام و گفت : انگار سالار خان تو رو بهتر از من شناخته ...
با تعجب به صورتش که پر از شادی بود نگاه کردم و گفت : بهم گفت برمیگردی ...گفت که دلت طاقت نمیاره .‌‌‌..
همونطور که ماهیه تو بغلم بود چشمم خیره به امیر سالاری بود که بالای ایوان با غرور نگاهم میکرد ...
به طرف اتاقم نرفتم و رفتم سمت اتاقی که برای پدر و مادرم بوده ‌...زنعمو دنبالم اومد و گفت : چه خبر خوبی که گلی برگشتی ..‌اشک چشم این دختر تو همین نیم ساعت خشک شد ....تو اینجا مهمون نیستی دیگه دختر مایی ...
به طرفش چرخیدم و توقع نداشتم بجز اون کسی باشه ولی همه میزبانن بودن حتی حاجی صفر و سالار ..‌.نگاهی به تک تکشون کردم و گفتم : ارزوی کسی نیست که دختر شما باشه ‌.‌‌‌‌..شماها همون پسر دوست باشید کافیه ‌...
حاجی صفر لبخند زد و اولین بار انگار بقیه لبخندشو میدیدن و گفت : اگه میدونستم دختر مثل تو بار میاد که به صدتا پسر هم میارزه از خدا فقط دختر میخواستم ..‌.
حس غرور تو من جوونه میزد و دلم میخواست بیشتر ازم تعریف کنه ...
در رو باز کردم و گفنم : تا چهلم پدرم به حرمت روحش میمونم و نمیخوام فکر کنه خیلی زود فراموشش کردیم ...میخوام تنها باشم با خواهرم ...
ماهیه سرشو پایین انداخت و اومد داخل و اونا تک تک رفتن ‌...
خواستم در رو ببندم که پای سالار لای در مانع شد و در رو باز کرد ....


سالار پاشو لای در گذاشت و مانع بستنم شد و اومد داخل ...چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم: من قوانین خودمو دارم ...حالا که قراره بمونم ..‌قرار نیست هر وقت خواستی مزاحم من بشی ...
نگاهمم نکرد و گفت : ماهی هرچیزی که نیاز داری رو لیست کن ...میفرستم برات بیارن ...
به ماهی نگاه کردم و گفتم‌: چیزی نیاز نداره ..‌.
سالار بهم خیره شد ...تو نگاهش عصبانیت نبود یه نگاه متفاوت بود ...خم شد و نزدیک گوشم گفت : باختی و خودت خبر نداری ...
با یه لبخند یه طرفه به من به طرف بیرون رفت ...
دستشو گرفتم و نزاشتم بره و گفتم : چرا باختم ؟ کجا فرار میکنی ...
با ماهی بهم نگاه کردن و دوتایی زدن زیر خنده ...عصبیم داشتن میکردن ...حواسم نبود و داشتم دستشو فشار میدادم‌‌...
موهامو از کنار صورتم زد پشت گوشم و گفت : خصوصی بود بین من و زن برادر اینده ام ...
با اخم گفتم : دارید منو کلافه میکنید ...اخرین بارته به موهای من دست میزنی ...
ابروشو بالا برد و گفت : دستمو داری دیگه چنگ میزنی ...تو حواست باشه به من دست نزنی ...به هر بهونه ای دستمو میگیری ...
وای یهو دستمو عقب کشیدم و گفتم‌: نخیر اینطورم نیست من خواستم بگم چی رو باختم ...از چی حرف میزنی ...
یهو دوباره درد تو معده ام پیچید به خودم پیچیدم و اروم دستمو روش گذاشتم ...
سالار به طرف بیرون رفت ...ماهیه از پشت سر بغلم گرفت و گفت : داره سربه سرت میزاره ...ابجی اون خیلی مهربون ..‌تو نمیدونی مثل باباست ولی رو نمیکنه ...
خیلی دلش بزرگه ...
دستهاشو از دورم باز کردم و گفتم: درستت میکنم صبر کن ‌‌‌منو مسخره میکنید ...
ماهیه اخم کرد و گفت : مسخره نکردیم ...صدای خوردن چیزی به شیشه پنجره نظرمو جلب کرد ...پرده رو کنار زدم‌...سالار اروم از پشت شیشه گفت : قیافه ات وقتی نمیتونی چیزی رو که دلت میخواد رو انجام بدی خیلی خیلی دیدنی میشه ....چشم هات حسابی برق میزنه ...مثل یه گرگ تو برف ...
پنجره رو باز کردم دندونامو از حرص بهم فشردم و گفتم : با دم شیر بازی نکن سالار خان ....
من به اندازه کافی عصبی هستم‌تو دیگه بیشترش نکن ...اگه برگشتم‌بخاطر خواهرم‌...نتونستم ازش دور بمونم و بسپرمش دست شماها ...
دستشو رو دستم کشید و گفت : تنت چرا انقدر داغه؟....


با اخم به سالار نگاه کردم و گفتم : به وقتش میگم برات ...
دستمو داخل کشیدم و محکم پرده هارو بهم کوبیدم تا نتونه داخل رو ببینه ...
ماهیه وقتی خشم رو تو نگاهم دید گفت : بخدا نمیخوام ناراحتت کنم ...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم : چی رو باختم ؟ماهیه اومد جلو و گفت : تو که رفتی سالار گفت برمیگردی ...گفت دلت طاقت نمیاره منو تنها بزاری ...
_علم غیب داشت؟ برگشتم چون از دلم نیومد ‌...برو بیرون میخوام بخوابم‌...سرم درد میکنه ...رفتم زیر لحاف و سرمم کشیدم ...خیلی عصبیم کرده بودن و از حرص نمیدونستم چیکار کنم ...
یکی دوساعت همونجا بودم و بعدش که بلند شدم ماهیه پایین پاهام نشسته بود ...زانوهاشو بغل گرفته بود با نگاهش بهم لبخند زد و گفت : از دلم نیومد برم بیرون ...همینجا موندم تا بیدار بشی ‌...
موهامو با کش بستم و گفتم : ماهیه قراره چیکار کنی؟ تو مگه چند وقته اون سلیمان رو میشناسی که اینطور عاشقش شدی ؟ عجله نکن ..ما متعلق به اینجا نیستیم ...زادگاهمونه ولی با فرهنگ اینجا غریبه ایم ...نگاه کن دامن کوتاه اینجا تا زیر زانوست حتی بعضی ها چپ‌چپ‌نگاهمون میکنن که روسری نداریم ...میترسم زود پشیمون بشی ...
ماهیه چهاردست و پا اومد سمتم و گفت : ولش کن ...بزار برات بگم میخوایم چیکار کنیم ...با سلیمان تصمیم گرفتیم بعد چهلم بابا همینجا عقد کنیم و دوتایی بریم مشهد زیارت و برگشتیم همین اتاق بابا و مامان رو برای خودمون کنیم ...
نگاهی به اتاق کردم خیلی بزرگ بود و ادامه داد ...تو پیشم بمون من که مادر ندارم ...پدر ندارم ...خواهرامو ببین چطور سنگدلن که حتی تا چهلم بابا صبر نکردن و رفتن ...
_اونا بچه دارن شوهر دارن نباید ازشون توقع داشت ...
با ضربه ای به در رباب اومد داخل و گفت : خانما ناهار رو پهن کردن ...
ماهیه با چشمکی بهم گفت : ناهار رو یا سفره ناهار رو ؟
رباب اخم کرد و گفت : ماهیه خانم همیشه سر به سر من پیرزن میزاری ...
همونطور که دستشو میگرفتم و بلند میشدم‌گفتم : کجات پیره ؟ کجا انداختن این سفره رو؟
_اتاق غذا خوری دیگه ...اگه من همینجا میموندم به لطف امیرخان حداقل سواد یاد میگرفتم ...
ماهیه تو آینه به خودش نگاه کرد و گفت : از این به بعد اینجایی دیگه ...من میشم خانم سلیمان خان و تو میمونی کنارم ...
ماهیه جلوتر از ما رفت بیرون ...دست رباب رو کشیدم و وقتی مطمئن شدم ماهیه رفته گفتم : چشم و گوشم باش ...باید یجوری ماهیه رو منصرف کنم ...
رباب تعجب کرد و گفت : وقتی برگشتین فکر کردم راضی شدین ...
_اون خواهر منه ...اونیکی ها که کلاهشونم بیوفته سمت ما نمیان ...به چی راضی بشم به اینجا موندن ...از مهالاته...


_چکار میخواید بکنید خانم؟
+خودمم هنوز نمیدونم....

وارد اتاق ناهار خوریشون که شدم...زنعمو با محبت به احترامم بلند شد و گفت : خوش اومدی ...
رفتم‌کنار مادرجون جای خالی بود نشستم ناهار تو سکوت خورده شد و کسی حرفی نمیزد ...
ناهار که تموم شد ماهیه اروم بهم اشاره میکرد متوجه منظورش نمیشدم و با یه تشکر ساده به طرف اتاق مامان و بابا راه افتادم‌...
هنوز در رو باز نکرده بودم‌ که سالار گفت : وقت داری یکم‌صحبت کنیم ...
نگاهش نکردم و گفتم‌: نه ...
وارد اتاق شدم و دنبالم اومد داخل ...چرخیدم چپ‌چپ‌نگاهش کردم لبه پنجره نشست و پنجره رو باز کرد و گفت : هوای اتاق رو بزار عوض بشه ..‌رو بروش ایستادم و گفتم : شماها چی میخواید از جون ما ؟
دستشو به طرفم دراز کرد ...
با تعجب نگاهش کردم و گفت: یه لیوان اب بهم میدی ؟
من فکر کردم دستشو دراز کرده تا دستشو بگیرم ...خوبه حرفی نزده بودم ...از رو طاقچه از تو پارچ مسی براش اب ریختم و بردم کنارش ...پرده رو با نوک انگشت زد کنار و گفت : ببین چقدر با هم خوشن ...
نگاهشو دنبال کردم سلیمان و ماهیه رو صندلی ها تو حیاط نشسته بودن ...پچ پچ میکردن و میخندیدن ...
خواستم برم که سالار گفت : مزاحمشون نشو به حال خودشون بزارشون ...
اگه دوست داری میخوام برم جایی باهام بیای ...
_نه من با شما جایی نمیام ...
بلند شد سرپا سایه شو حس میکردم و پشتمو بهش کردم و همونطور که خودمو با ساک باز نشده ام مشغول میکردم گفتم : من موندم تو کاری جز مزاحمت برای من نداری ؟
چیه همش دنبال مایی ...اون برادرت که چشمش دنبال خواهرم و این هم از تو که معلوم نیست حرف حسابت چیست ...
لباسهارو تو صندوق گذاشتم و گفتم : زندگی ما انقدر پیچ و تاب داشته که الان نمیتونیم دندونم بازش کنیم ...
سلیمان و ماهیه اصلا بهم نمیان ...برو یه دختر برای خودت پیدا کن یکی برای اون ...
شما برادرا اینجا مگه بهتون زن نمیدن که اینطور چسب ما شدید ...
به طرفش چرخیدم و چشم هام از حدقه کم مونده بود بیرون بزنه ...
سالار رفته بود و من برای خودم داشتم حرف میزدم ...
از عصبانیت دندونامو بهم فشردم و گفتم : پسره مغرور صبر نکرده حرفامو بزنم‌اونوقت توقع داره باهاش برم معلوم نیست کجا ‌...
اصلا معلوم نیست از کی رفته بیرون .‌‌...


لباسهامو عوض کردم ...رنگ سیاه دل ادمم سیاه میکرد و دلم‌نمیخواست تنم کنم ولی اجبار بود ...نمیخواستم پشت سرم حرف در بیارن که سیاه پدرشو در اورده ...
به طرف اتاق های ارباب های خونه رفتم ...
حس کنجکاوی من همیشه باهام بود و پشت در اول فال گوش وایستادم‌...در مورد سلیمان حرف میزدن ...
مادرجون میگفت : دختر به اون خوبی مال خودمونه ...غریبه نیست ...رخت عزای پسرمو اول باید در بیارم‌...
من بیشتر دوست داشتم اول سالار داماد بشه...اون خیلی زحمت کشه خیلی تنهاست ...این همه مسئولیت رو دوشش و کسی نیست که هم زبونش باشه ‌.‌.کسی رو نداره تا باهاش درد و دل کنه ...
صدای حاجی صفر بود که گفت : سالار من واقعا سالار مردهاست ...خیالم راحته که درست انتخاب کردم و میدونم که درد بقیه درد اونه ...
گرمای دستی رو شونه ام منو از جا پروند به پشت چرخیدم ...سالار دست به سینه با بازوش به دیوار تکیه کرد و گفت :زشت نیست ؟
خجالت کشیدم و اروم گفتم : میخواستم برم داخل ..‌
_پس چرا فال گوش وایستادی ؟
زبونم بند اومده بود بدتر از اون چی بود که سالار خان مچ منو بگیره ...داشتم اب میشدم از خجالت و گفت : چی میگفتن حالا ؟
جوابی ندادم و عرق سرد رو پیشونیم نشست ...
با نوک انگشتش به بینی ام زد و گفت : همش درحال جنگی با خودت، با ما ...الانم که ...
بین حرفش پریدم و گفتم : فال گوش واینستادم ...اخم کردم و خواستم دست پیش بگیرم که پس نیوفتم و گفت : من دارم میرم ...راحت گوش بده ...
خواست بره که گفتم : منم میام ...
ابروشو بالا داد به طرفم چرخید و گفت : کجا ؟
جلوتر ازش راه افتادم و گفتم : همونجا که گفتی ...میخوام ببینم ابادیم چه شکلی ...این عمارت که لنگه قفس میمونه ...انگار ادم هاش توش زندانی هستن ...
شونه به شونه ام قدم برداشت و گفت : نمیترسی با من بیای بیرون شاید خواستن منو بکشن و اشتباه تیرشون به تو خورد...
درب ماشینشو باز کردم و گفتم : مرگ حقه و به وقتش قسمت همه میشه ...


به اسب اشاره کرد و گفت : من میخوام با اسبم برم ...
ابرومو بالا بردم و گفتم‌توقع داری من سوار اون بشم ؟
نگاهی بهم کرد و گفت : حق داری شما رو چه به سوارکاری ...پشت فرمون نشست و گفت : فال گوش وایستادی چی میگفتن ؟
خجالت کشیدم و به بیرون نگاه کردم ...
ماشین رو راه انداخت و گفت : میخوام چیزی رو نشونت بدم که جواب سوالت بود ...
گفتی کسی تو این ابادی ها به ما دختر نمیداده ؟ درسته ؟
به طرفش چرخیدم و بی پروا گفتم : اگه بهت زن میدادن الان همسن اقای خدابیامرز من نبودی ...
خندید و ازته دل خندید ...چقدر خنده هاش قشنگ بود ...بهش خیره موندم ...چقدر وقتی میخندید جذاب دیده میشد ...یهو به خودم تلنگر زدم و گفتم : به چی خیره شدی به یه ابر اژدها که همه ازش میترسن ...اون حتما مردی که تا با زنش دعواش میشه زیر مشت و لگد میگیردش و تا جایی که میخوره میزندش ...
اخم کردم و نخواستم بهش رو بدم ...بهم خیره شد و همونطور نگاهم میکرد ...
به قول ماهیه رسم عشق دیوونگی ...وای از عشق و حس دیوونگیش ...
چی تو نگاهمون میگذشت که بهم خیره بودیم ...لبخند رو لبهای اون و منی که جذب اون جذبه تو نگاهش بودم ...
با برخورد به چیزی محکم به جلو پرت شدیم ...
ماشین رو به درخت زده بود ‌...
از ترس هر دو به روبرو خیره بودیم ...
فاصله ما تا دره پایین جاده فقط یه درخت بود و اون ما رو از مرگ نجات داده بود ...
نفسم بالا نمیومد دوباره بهم شوک وارد شده بود ...تشک صندلی رو محکم گرفته بودم و به درخت خیره بودم و دودی که از ماشین بلند میشد و منی که حتی نمیتونستم نفس بکشم ...
سالار در رو نمیتونست باز کنه و انگار قفل شده بود ...با لگد در رو باز کرد و اومد پایین و منم پیاده کرد ...
هرچی صدام میزد نمیتونستم‌جواب بدم و فقط بهش خیره بودم ...
داشتم باز خفه میشدم ...با مشت به قفسه سینه ام میزدم تا نفسم بالا بیاد و بتونم نفس بکشم ...
سالار ترسیده بود انگار صدام میزد و به یکباره نفسم برگشت و تونستم نفس بکشم ...
سرمو رو شونه اش گذاشتم و انرژی نداشتم بتونم حرکت کنم ...
یکم که بهتر شدم ازش فاصله گرفتم و گفتم‌: خوبم ...به ماشین اشاره کرد و گفت : چه دسته گلی به اب دادم ...


خندیدم و گفتم : حواست کجا بود سالار خان ؟ نگاه کن ماشین رو نابود کردی ...اونوقت میخوان تو خان هم بشی ...میخندیدم و امیر سالار هم خودش میخندید و گفت : یدفعه شد ندیدمش ...
_کوری مگه ...درخت به این بزرگی ...به بازوش زدم و گفتم‌: درخت تو رو ندیده ...
لگدی به لاستیک زد و گفت : بیا باید پیاده بریم ...
دوتایی راه افتادیم و گفتم : ماشین چی میشه ؟
_میگم بیان دنبالش ...
_میخوای بگیم‌من پشت فرمون بودم‌....یوقت برات بدنشه خان بزرگ و زدن تو درخت ؟
نگاهم کرد و گفت : من هیچ وقت دروغ نمیگم و مشکلاتمو رو دوش کسی نمیندازم ...
_خلاصه خواستم بگم دختر عمو و پسر عمو هستیم و این حرفا رو با هم نداریم ...
_ خیالت راحت همچین ازم حساب میبرن که جرئت نکنن پشتم حرف بزنن چه برسه ازم دلیل بخوان بپرسن ...
وارد ابادی شدیم و گفت : لبخند نزن ...سر سنگین با هرکسی که روبروشدی رفتار کن ...
هرکسی امیر سالار رو میداد تو جا خشکش میزد و بهش لبخند میزد ...چقدر دخترها می ایستادن و با لبخند غرق تماشاش میشدن...
حق داشت همه محو تماشاش بودن و اون حتی نگاهی به کسی نمیکرد ...
جلو در عمارت که رسیدیم انقدر راه رفته بودم‌که از درد پا نمیتونستم قدم بردارم ...کفش هام یکم پاشنه داشت و راه رفتن باهاش سخت بود ....
دربون در رو باز کرد و وارد حیاط که شدیم به خدمتکار اشاره کرد برام دمپایی اوردن پام کردم و انگار دنیا رو بهم داده بودن ...
به طرفم چرخید و گفت: متاسفانه نشد خوش بگذره میخواستم ببرمت جاهای قشنگ رو ببینی ...
بین حرفش پریدم و گفتم : ولی بجاش انگار چرخ و فلک سوار شده بودم پر از هیجان بود ...مخصوصا اینکه خندهای سالار خان رو دیدن ‌..‌از ته دلت داشتی میخندی ...
انگار تازه متوجه شد و با اخم گفت : بعدا میبینمت و به طرف ساختمون راه افتاد که گفتم : مگه خندیدن اشتباه که اینطور پشیمون شدی ؟
نچرخید و به رفتنش ادامه داد ...
چرا اونقدر حساس بود از دور رفتنشو نگاه میکردم چقدر یهو سرد میشد و فرار میکرد ...تو زندگی اون پر از اسرار بود ...
دنبالش راه افتادم ...رو پله ها بالا درست همونجا که حالم بد شده بود از پشت سر بازوشو گرفتم و گفتم‌: فرار نکن ...چی پشت اون صورت پر از خشمته ...چرا همیشه از خوشحالی و شادی فرار میکنی؟!

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golzar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه fpya چیست?