رمان گلزار 4 - اینفو
طالع بینی

رمان گلزار 4


دستمو گرفت و با خودش برد بالا ...وارد محوطه که شد نفس عمیقی کشید و گفت : هیج جا مثل اینجا نیست ...
روبروش رفتم و گفتم : چرا یهو بداخلاق میشی و یهو خوبی ؟
نگاهم کرد و گفت : تا حالا عاشق شدی ؟
با چشم های گرد شده بهش خیره شدم و گفنم : تو مگه تا حالا عاشق شدی ؟
_ سوالمو با سوال جواب نده ...تو میدونی عشق چیه ؟
ته دلم لرزید یعنی میخواست بهم ابراز علاقه کنه ...بخاطر همون بهم خیره بود ...
اروم‌گفتم : نه نشدم ...
_ به گلها اشاره کرد و گفت : خیلی سال پیش تازه یه جوون هجده نوزده ساله بودم‌ ...
تو یه عروسی بود که دیدمش ...
چشم های روشنی داشت و بهم زل زده بود ...
همه میدونستن من سالار خانم و قراره یه روزی ارباب اینجا باشم ...
فکر کردم بخاطر آیندمه ولی اون میگفت عاشق خودمه ...
اومده بودن ییلاق و تفریح ...اومدن عمارت ما ...
نمیدونم چطور شد که نگاهاشو با نگاه جواب میدادم ...هربار میخندید قند تو دلم اب میشد و نمیتونستم به خندهاش نگاه نکنم ...اون خوشگل بود یا نبود ولی من خوشگل میدیدمش ...ابروهای بهم وابسته و مشکی داشت ...برعکس همه دخترا عاشق اسب بود و همه نزادشو میشناخت ...
امرروز تو ماشین یاد اون افتادم ...وقتی تو صورتت خنده رو دیدم ناخواسته اونو جلو روم دیدم‌...
بهش خیره شدم و خوردم به درخت ...
اب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم : کی؟ تو عاشقش بودی ؟
بهم‌نگاه کرد لبش میلرزید و پشتشو بهم کرد به طرف اتاق رفت و گفت : میخوام استراحت کنم ...
دنبالش رفتم و گفتم : جواب بده فرار نکن ...اون چی شد ؟ الان کجاست ؟
جواب نمیداد ومدام سوال میپرسیدم‌...یهو عصبی به طرفم چرخید و گفت : دست از سرم بردار ..‌برو بیرون ...
چنان داد زد که چهارستون بدنم لرزید و با ترس عقب عقب رفتم ...
تا به اون روز کسی اونطور سرم نعره نزده بود ...توقع نداشتم و اشک هام میریخت ...بدو بدو پله هارو پایین میومدم و محکم به زنعمو خوردم‌...
برگه های تو دستش روی پله هاریخت و با تعجب نگاهم کرد و گفت : چرا گریه میکنی چی شده ؟
بغض امونم نداد و فقط خودمو به اتاق رسوندم و در رو بستم ...


رو به ماهیه گفتم : هرچند من این دوست داشتن رو درک نمیکنم ولی میخوام بهتون احترام بزارم‌...
تا چهلم بابا در حدی با هم هستید که اخلاقای هم دستتون بیاد ...بعدش طبق گفته ماهی عقد کنید برید مشهد ...
ماهیه بین حرفم پرید و گفت : تو چی میشی ابجی ؟
_ من برمیگردم خونه خودمون اونجا راحت ترم ...
اخم های ماهیه تو هم رفت و گفت : من اینجا وقتی بهت نیاز دارم چرا برگردی ؟
_ چه نیازی تو داری ازدواج میکنی ...منم‌اونجا شاید ازدواج کردم‌...
به صندلی تکیه کردم و سرمو که بالا بردم امیر سالار رو دیدم که از دورجین بالا نگاهم میکرد ...
تا منو دید عقب رفت ولی من دیدمش ...
از اون غرورش خنده ام گرفت و رو به سلیمان گفتم : چرا برادرت ازدواج نکرده ؟
سلیمان خندید و گفت : به قول شما اون خیلی بداخلاقه ...
میخواستم سر در بیارم یچیز مثل خوره وجودمو میخورد و گفتم : ولی بهش میاد که قدیم ها عاشق شده باشه که اینطور حامی شما شده ...
سلیمان حرفشو تو دهنش مزه مزه کرد و از گفتنش پشیمون شد و گفت : نمیدونم من ...
حس میکردم که امیر سالار داره نگاهم میکنه ...نگاهشو حس میکردم‌...ولی نه از روی پشت بام بلکه روبروم بود ..‌
تو ایوان طبقه پایین بود مسیر نگاهش رو به من بود و من خودمو به ندیدن زدم‌و انگار نه انگار که دیده امش ...خیلی اونجا موندم و نمیخواستم برای شام برم تو اتاقی که بقیه هستن ولی رباب اومد و گفت : خانم حاجی صفر شخصا سفارشتون رو کرده نزارم تنها باشید ...
جلو رفتم‌و همونطور که موهامو برعکس همیشه دورم میریختم گفتم : حاجی صفر نگران منه یا خودشون نمیدونم ...
چیا از اینجا فهمیدی رباب ؟ من میخوام بدونم چرا سالار ازدواج نکرده ؟
رباب با تعجب نگاهم کرد توقع اون سوال رو نداشت و گفتم : میخوام دلیلشو بدونم‌...
رباب لبخند زد و گفت : پس الکی نبوده با هم تصادف کردید ...
جدی نگاهش کردم خودشو جمع و جور کرد و گفت : من نمیگم خدمتکارای اونا میگن ...
_چی میگن ؟
_خجالت میکشم بگم ...
_خجالت نکش حرفتو بزن ...پشت سرم چیا دارن میگن ؟ _میگن زبونم لال باشه ولی میگن شما و ماهیه میخواین عروس این عمارت بشین و همه چیز رو به نفع خودتون کنید ‌‌.‌‌.
مکث طولانی کرد و گفت : میگن امیرسالار داره دلشو میبازه ...از حاجی صفر شنیدن که گفته امیر این روزا عوض شده ...
به حرفهاش فکر گردم و گفتم : عوض شده ؟ مگه قبلا مهربون بوده که امروز بد اخلاق ....


با رباب تا بالا رفتیم ...مدام تو راه از حرفهایی که پشت سرم میزدن میگفت ...
خدمتکاراشون میگفتن که من و سالار هم قراره ازدواج کنیم و منتظر چهلم پدرم هستیم ...
وارد که شدم حاجی صفر با اون همه جذبه به پام بلند شد حسابی شرمنده شدم و گفت : از روزی که اومدید یه لقمه نون خالی بدون شما از گلوم پایین نمیره ...
سالار نبود و شام خوردیم نه کسی گفت کجاست نه پرسیدم ولی تو دلم داشتم از کنجکاوی دبوونه میشدم ...کجا میتونست رفته باشه ‌‌‌...
شام خورده شد و بعدش حاجی صفر با مهربونی از اینکه اونجا هستم تشکر کرد ...
خیلی دیر وقت بود و همه برای خواب رفتن ...ماهیه که خیلی وقت بود از بس خسته شده بود خوابش برده بود...
حق با سالار بود نه کسی جرئت کرد بپرسه نه در مورد تصادف و ماشین حرف بزنه ‌‌‌‌....
کنار پنجره نشستم و به ستاره های تو اسمون نگاه میکردم‌....
انگورهای بی دونه از داربست اویز بودن و زیر نور ماه انعکاس جالبی داشت رنگهاشون ...به زردی کمرنگ میخورد و مشخص بود حسابی شیرینن ...
دلم یجوری بود چرا از سالار خبری نبود ...حرفهای پشت سرم مدام میومد جلو چشم هام ...چرا فکر کرده بودن من و سالار میتونیم با هم اینده ای داشته باشیم‌....
همونطور که به انگورها نگاه میکردم‌...از دل درختها پیداش شد ...خودمو کنار کشیدم و اروم از گوشه پنجره نگاه کردم‌...چرا اونقدر خسته به نظر میرسید ...اون عاشق کی شده بود که خندهای من اونو یادش انداخته بود ...
درست میگفت کسی نمیتونه بدون اجازه اش حرفی بزنه ...پس چرا تو وجود من ترسی ازش نبود ...بیشتر ازش خوشم میومد که کله شق و یدنده است ...
ابروهامو بالا دادم و به خودم‌گفتم : همچینم زبل نیست هیچ نفهمید دارم‌نگاهش میکنم‌...
یهو با انگشت به شیشه زد خدا شاهد که یکم‌لباس زیرمو از ترس خیس کردم‌...
از پشت پنجره بهم اشاره کرد برم بیرون ...
ده دقیقه ای همونطور شوکه بودم و حتی نمیتونستم قدم بردارم‌...
ماهیه رو هم خواب برده بود اصلا تکون نمیخورد ...
شال ابریشمو دورم پیچیدم و رفتم بیرون ...
بیرون در منتظرم بود...
با دیدنم خیلی جدی گفت : فکر کردم تا الان خوابیدی ...
_چه وقت خواب ...


نگاهم کرد حتی چشم هاشم‌جدی بودم و گفت : عادت به عذر خواهی ندارم‌ولی بابت امروز متاسفم‌ نمیخداستم‌ اونطور بشه ...سرت داد بکشم‌...
_منم توقع نداشتم سرم داد بزنی مردی با وجود این همه حساسیت ازش بعیده سر خانم ها داد و بیداد کنه و صداشو تو گلوش بندازه ...
ابروشو بالا داد و گفت: به اون شدتم نبود ...
_ خیلی بیشتر بود ...
سری تکون داد و گفت : به هر حال متاسفم‌...دستشو جلو اورد و گفت: اشتی ؟
دستمو جلو نبردم و گفتم : من یه سوال دارم‌...ولی جواب میخوام ...
_منم همیشه جواب میدم ...چرا باید از جواب دادن واهمه داشته باشم‌....
_شما عاشق کی شده بودی ؟
یکم‌بهم‌خیره موند و گفت : چیز مهمی نیست ...
جلوتر رفتم و گفتم : برای من مهمه ...حتما برام‌جوابش مهمه که میپرسم‌...
توقع شنیدن اون کلمه رو نداشت ...بهم خیره موند و دقیق نگاهم کرد و گفت:اسمش نیار بود ...پدرش از اقوام‌ دور ما میشد ...وقتی یهو شنیدم‌ قراره باهاش ازدواج کنم ..‌شوکه شدم‌...من از دل خودم‌مطمئن نبودم و به مادرم‌گفتم‌ بهشون بگه که عجله نکنن ...
نیار اومد سراغم روی اون پشت بوم ...خیلی بانمک بود وقتی عصبی میشد ...
شروع کرد به گفتن که چرا اون حرفو زدم و اون مطمئنه ما همو دوست داریم‌...
دستشو رو قلبم گذاشت و گفت: ببین صداش برام خیلی عزیزه ...این قلب فقط و فقط متعلق به منه ...
حق داشت دلم براش پر میکشید ...
ولی نمیتونستم‌ من فکر میکردم اشتباه میکنم و سنم کم بود ...
دستشو عقب زدم و گفتم : به وقت نیاز دارم‌...
خندید از ته دلش میخندید درست مثل امروز تو ...نتونستم پلک بزنم و بهش خیره بودم ...یهو گفت : مگه دوستش ندارم ...من نتونستم بگم اره ...غرورم اجازه نداد چون با خودم رو راست نبودم‌...
چون شک داشتم و ترسیدم که وسط هاش کم بیارم ...
نا امید شد ...دوباره پرسید دوستش دارم‌...ولی بازم جواب ندادم ...
اشکش ریخت و گفت : مطمئن بوده که من دوستش ندارم‌...میگفت من هیچ وقت نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم‌...
تو سینه من جای قلب سنگ گذاشتن ...جواب منفی ما دلیل بر دوست نداشتن نبود ...من میخواستم بیشتر زمان بگدره و عجله ای نباشه ..‌
شبی که قرار بود فرداش برن بود که .....


خودمم فکر میکردم دیشب خواب بوده ...
تو رختخواب به یه نقطه خیره بودم‌...
رباب برام لباس تمیز بیرون اورد و گفت : حموم رو براتون گرم کردم ...
حرفی نزدم و دنبالش رفتم‌...
زحمت شستن موهام با خودش بود و تنمو کیسه کشید ...حتی برعکس همیشه که قلقلکم میومد اینبار فکرم اصلا پیش اون نبود ...
یه کاسه اب ولرم رو به یخ روم ریخت و یهو به خودم اومدم ...
خندید و گفت : عاشق شدی خانم ؟
خودمم خندیدم و گفتم : اگه عاشق هم شده بودم با اب یخی که ریختی روم از سرم پرید ...
اب گرم ریخت و گفت : اینجا موندن شما خیلی خوبه ...
من اینجا خیلی حالم بهتر از شهر ...
صبح که خواب بودید حمیده زنگ زده بود سراغتون رو میگرفت ‌...
با تعجب گفتم : مگه اینجا تلفنم داره ؟
ابروشو بالا داد و گفت : خانم اینجا اب لوله کشی هست اونوقت تلفن نیست ...
_اره والا بهش زنگ میزنم ...
حولمو روی سرم‌انداختم انقدر حموم بخاطر خزنه اب جوش بخار داشت که صورتم قرمز شده بود ...
دلم یچیز خنک میخواست و تو اتاقم یه لیوان شربت سکنجبین برام اوردن ...
برای ناهار باید میرفتم صورتم که سفید شد راهی بالا شدم ...
ماهیه هم اون روزها مدام‌پیش زنعمو بود و زنعمو براش پارچه میخرید و لباس میدوختن ...
با ضربه ای اروم وارد شدم‌...
انقدر بوی شامپو زیاد بود که همه متوجه دوش گرفتن یکساعته من شدن ...
سلام کردم و نگاهم به سالار افتاد که کنار پنجره بود به بیرون نگاه میکرد ....تا من رفتم داخل سلام ارومی کرد و با یه نوش جان به طرف بیرون رفت ...
حاجی صفر صداش زد و گفت: پسر ناهار نخوردی ...دیشبم شام نخوردی ...
نچرخید و گفت : میل ندارم میرم بالا استراحت کنم ...
سالار که رفت ...حاجی رو به عمو گفت : چش شده ...؟ سالار مرد استراحت نیست ...
زنعمو با ناراحتی گفت : منم‌نمیدونم حاجی ...کاش یکی پیدا میشد درد این پسر رو کم میکرد ...
روبروش نشستم و گفتم : شنیدم چی شده سالها قبل ...اون دختر که خودشو کشت ...
با تعجب نگاهم کردن و قبل از اینکه چیزی بگن گفتم : این عمارت هزارتا موش گوش دراز داره 


زنعمو فوتی کرد و گفت : میدونم...
اون دختر سه روز تو این عمارت جون داد ...
اتاقش هنوزم درش بسته است و امیر اجازه نداده کسی واردش بشه ...
مدام میگفت سالار ...سالار ...اخرم وقتی از این دنیا دل کند که دستهای سالار رو تونست بگیره ...
یکم‌مکث کردم و بعد پرسیدم ...سالار دوستش داشت ؟
اینبار حاجی صفر گفت : پسر من اگه کسی رو دوست داشته باشه از پای سفره عقد هم بیرون میکشدش ...جوون بودن و اون دختر خیلی جدی گرفته بود ‌....
یهو دلم یجوری شد و گفتم: اگه دختر شما عاشق میشد هم میگفتی دختره جدی گرفته؟! چون طرف شما پسر بوده اینطور راحت میگید ؟
_ نه ما خیلی ناراحت شدیم هنوزم ناراحتیم ولی هممون به اونا گفتیم سالار موافق ازدواج نیست ...
خطایی نکرده بود سالار ...
_ اگه خطایی میکرد از کجا میفهمیدید ...
_ اون پسر از بچگی با حجب و حیا بوده ...من میدونم‌که اگه بره رو دستشم بدیم با اینکه گرگ ولی نمیزاره کسی بهش دست بزنه ...
ابرومو بالا دادم و یه قاشق غذا دهنم گذاشتم و گفتم‌: خدا بیامرزدش ...
دلم میخواست چیزای زیادی ازش بدونم و گفتم : خوشگل بود ؟
مادرجون برام‌پلو بیشتری کشید و گفت : ولش کن حرف مرده رو نزن ...
شماها اومدید اینجا خیلی لاغر شدید ..‌
من نمیخوام پدرتون نگرانتون باشه ...
هربار اسم پدرمو میاورد اشک از گوشه چشم هاش میچکید ...چه دردی بود درد دل اون ...
زنعمو با لبخندی گفت: مگه به خوشگلی شماها هم هست ...یکی از یکی زیبا ترین ...دل که ادم رو بخواد خوشگلی ملاک نیست ...سالار من نتونست عاشقی کنه ...به دلش نشسته بود ...من مطمئن بودم اگه ازدواجم میکردن هیچ وقت خوشبخت نمیشدن ...
_خوب چرا براش دختر دیگه ای رو نگرفتین ؟
سلیمان با خنده گفت : به ما تو این ابادی دختر نمیدن چون!! حرف منو زد و همه ریز ریز خندیدن ...
بهش چشم غره رفتم و حساب کار دستش اومد ...
حاجی صفر بهم اشاره کرد و گفت:شیر واقعی این دختره کاش زودتر میومدی اینجا ...



رو به خدمتکار که اب خنک میاورد گفتم : یه سینی غذا بکش میبرم برای خانتون ...
بقیه با تعجب نگاهم کردن و گفتم : بهش یه تشکر بابت زحماتی که برای مراسم پدرم کشیده بود بدهکارم ...
پدرم خیلی رو غذا خوردن سخت گیر بود و دلش نمیخواست هیچ کدوم ما گرسنه بمونیم ...
سینی رو گرفتم و گفتم : مهمون نوازی شما حرف نداره ...کم کم داشت مهر تک تکشون به دلم مینشست و به اصطلاح خون بود که جذبم میکرد ...
سینی رو خودم‌گرفتم و رفتم بالا ...
رو صندلی نشسته بود با دیدنم با تعجب بلند شد و گفت : شما چرا ؟
ابرومو بالا دادم و گفتم : من که برادر نداشتم تا بفهمم چه حسی داره برادر داشتن ...ولی ناصرخان رو خیلی دوست داشتم و حالا فکر کن من خواهرتم ...
تو چشم هام نگاه کرد و همونطور که اونسمت سینی رو میگرفت گفت : خواهر نه ...خواهرم نباش ...
دلم لرزید و دستهام میلرزید سینی رو بهش دادم و حرفو عوض کردم و گفتم : منم ناهار نخوردم خواستم دوتایی بخوریم ...دختر عمو و پسر عمو ...
پشت صندلی ها نشستیم و همونطور که اولین قاشقش رو میخورد گفت : امروز معجزه شده ؟
_ نه چه معجزه ای ؟ همه چیز که معمولی ...
_ گلی بداخلاق انقدر خوش رو شده ...از وقتی دیدمت همش اخمویی همش میخوای حال مارو بگیری امروز نگرانم شدی ...
بهش خیره شدم و گفتم : حق با مادرجون بود من جز شما ها کسی رو ندارم ...ماهیه هم تصمیمشو گرفته پس نمیخوام سنگ بندازم جلو راهش و بعد ها پشیمون بشم ...ادم ها اگه شکستم خوردن اگه سرشون به سنگ خورد بهتره سنگ دوست داشتن باشه نه سنگ اجبار ...
دستشو رو دستم گذاشت ...دستم یخ میکرد وقتی دستمو میگرفت و گفت : از وقتی اومدی حال دلم خیلی خوب شده ‌...
انگار این خونه و عمارت حال و هواش عوض شده ...
_ من که بداخلاقم چه خوبی ؟
_ خاص بودنت به همینه دیگه ...
دخترایی که خودشون رو زود گم میکنن و جلب توجه میکنن زودم از چشم میوفتن ..‌
ولی تو با بی محلیت خودتو جا کردی ...
دلم یچیز خاص میخواست بشنوه دلم‌میخواست یه کلمه از یه حس عمیق رو بشنوه چیزی رو که به زبون بیاره و گفتم: تو دل کی جا باز کردم؟؟؟؟..


سالار نگاهم کرد و گفت : مگه گرسنه نیستی ...
حتی جوابمو نداد ...از اون بعید بود بخواد ازم‌تعریف کنه ...انگار تونسته بودم یکم حالشو عوض کنم و گفتم : وقتی خواهرم ازدواج کنه و اینجا بمونه من برمیگردم ...
بهم‌خیره شد و گفت : فکر کردم این ارامش برای موندنته ؟
_ نه نمیخوام اینجا باشم درسته دیگه ازتون کینه ندارم ولی برام سخته ...
نمیخوام تو گذشت ات دخالت کنم و ناراحتت کنم ولی اون مرگ اون خودکشی شاید اصلا قسمت بوده و اینو میدونم به تو ربطی نداشته ...
دستش هنوز رو دستم بود و گفت : باور کردنش سخته ولی کنارت خیلی ارامش دارم ...انگار سالهاست باهات هم زبون بودم‌...هم درد بودم‌...
لبخندی زدم و گفتم: گلزار رو دست کم‌نگیر من دوای درد خیلی هام ...
جدی شد و گفت : دوای هر کس نباش...فقط برای من دارو باش ...
انگار از گفته اش پشیمون شد و با عجله گفت : مگه اسمت گلزاره ؟
_ اره دیگه نمیدونستی؟
_ نه فکر کردم‌گلی خالیه ...دستشو عقب کشید و گفت : بفرمایید ناهار دونفره ...
با اشتها غداخورد و من بیشتر بازی کردم ...سرش پایین بود و من خیره بهش بودم‌...
دلم رو میلرزوند اون اخم بین ابروهاش ...
یکم با خودم کلنجار رفتم و بالاخره پرسیدم ...چرا اول فکر کردی دوستش داری و بعد پشیمون شدی ؟
غذا تو دهنش موند و از جویدن مکث کرد ...نگاهم نکرد و خودشو به نشنیدن زد ...سرمو جلو بردم خم شدم و از زیر نگاهش کردم و گفتم : جواب نمیدی نده الکی ادای کر هارو در نیار ...
غذاشو قورت داد و گفت : عجب دختری هستی مادرمم با من اینطور حرف نمیزنه ...
تو نمیترسی شبونه زبونتو بیخ تا بیخ ببرم‌...
با شیطنت حرف میزد و گفتم : چی بهتر از اینکه به دستهای خان بزرگ تنبیه بشم ...
از خنده به پشتی صندلی تکیه کرد و گفت : امان از تو گلی ...خان بزرگ چیه به من نسبت میدی ...
_مگه نیستی ...حاجی صفر زنده است ...پسرش زنده است ولی امیرسالار بزرگ شده خان مردم بیچاره ...
_همچین بیچاره هم نیستن ...حاجی صفر خشونت داشت من ندارم ...


باور نمیکردم یه روز بخوام اونطور با سالار مغرور گرم بگیرم و ازش خوشم بیاد ...اون روزها خیلی قشنگ بود و سالها حسرت یه لبخند اون روزهارو کشیدم ...
سالار نگاهم که میکرد لبخند میزد و فقط من و خودش بودیم که میدونستیم چقدر با همدیگه خوب و صمیمی داریم میشیم ...
بهم اعتماد داشت و کنارمن ارامش پیدا میکرد ...
روزهای قشنگی سپری میشدن و تو تدارک چهلم پدرم بودیم ...
میخواستم‌یه سفر برم خونمون و برگردم‌...
داشتم لباسهامو برمیداشتم که رباب اومد داخل و گفت:خانم ارباب شما رو میخوان ببین ...
لباسمو تا زدم و گفتم : هوا سرد شده پاییزه باید برم لباس گرم بیارم‌...
برو بگو الان میام‌...موهامو بستم‌و به طرف اتاق سالار رفتم ...
وارد پشت بام که شدم گفتم : خان بزرگ دلت برام تنگ شده ؟
از اتاق اومد بیرون و گفت : شنیدم میخوای بری خونتون ؟
ابرومو بالا دادم و گفتم : اره دیگه ازتون خسته شدم دیگه دلمو زدید ...
جلو اومد و گفت : خدا نکنه دلتو بزنیم ...کی میخوای بری ؟
_ امروز میرم فردا برمیگردم‌که برای چهلم بابا باشم ...
_باهات میام‌...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : واقعا باهام میای ؟ خان بزرگ افتخار میدن ؟
با اخم‌نگاهم کرد و گفت : از وقتی تو اومدی من پیر شدم از بس منو حرص میدی ...اره باهات میام میخوام دو روز کنارت بهم بد بگذره ...
خندیدم و جدی گفتم : خوشحالم میکنی ...ممنون ...این چند هفته خیلی خوشحال بودم‌..‌نزاشتی اب تو دلم تکون بخوره ...
_ وظیفه بوده ...میخواستم بهت ثابت بشه که ما ادم های بدی نیستیم ...همین که مارو تو دلت جا دادی باید شکر گذارت باشیم‌...اماده شو با ماشین من میریم ...
به طرف پله هامیرفتم چرخیدم و گفتم : مطمئنی میخوای از تاج و تخت جدا بشی و با من بیای ؟
_ برو دختر کم منو اذیت کن ...
_ پیرمردا اعصاب ندارن حق داری ...با خنده به طرف پایین رفتم‌...
خاطرات اون روزها برام خیلی مقدس بود و هست ...سالار داشت تو ذره ذره وجودم ...تو سلول های تنم نفوذ میکرد ...
با چه شوقی اماده رفتن شدم‌...
ماهیه اومد داخل و گفت : منم بیام ؟ از سوالش مشخص بود که نمیخواد بیاد و گفتم : نه نیا ...میسپارمت به مادرجون ...رباب هم هست ...
تنهایی حرف زدن و تنهایی قدم زدن ؟
با اخم گفت : مادرشوهر جان نداریم ...
خداروشکر تو مادرشوهرم نیستی ...


لباس رو به طرفش پرتاب کردم و گفتم : زبون نریز .. خطا نمیکنی تا بیام‌...
اومد جلو دستهاشو دور گردنم انداخت محکم‌نگهم داشت گفت : تو چقدر عشقی ابجی جونم ..
_ چی میخوای باز ؟
لپمو دهبار بوسید و گفت : اجی خوشگلم عشقه دیگه نمیدونم قانون نداره که یبار تو نیستی بوسش کنم ...؟؟؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم : بیخود ...
خندید و گفت : تو خبر نداری تا حالا دهبار بوسش کردم‌...نمیدونی چه کیفی داره ادم لذت میبره ...یه روز که عاشق شدی وقتی اروم خوابیده یواشکی بوسش کن ببین چه مزه ای داره ...انگار عسل میخوری ...
سرمو بالا گرفتم نگاهش کردم و گفتم : تو از من خجالت نمیکشی این حرفارو میزنی ؟
محکم بغلم گرفت و گفت : دوستش دارم گلی اون همه وجود منه ...از خدا میخوام عشق رو تجربه کنی ...انقدر درگیرش بشی که روز و شبت یکی بشه ‌...
خودمم خبر نداشتم که روز و شبم یکی شده ...
نمیدونستم قراره حسرت سالار رو دلم بمونه ...
با سالار راهی شدیم و کنار هم به طرف شهر ...
سالار به جاده اشاره کرد و گفت : خواهرات فردا میان ؟
به طرفش کامل چرخیدم و گفتم : اره باید بیان ...این همه روز گذشته ولی یبارم زنگ نزدن حالمون رو بپرسن ...حمیده همیشه مادرمون بود ...
خداروشکر اونو دارم‌...
بهم نگاه کرد و گفت : من چی خداروشکر نداره داشتنم ؟
چه سوالی پرسید ...جوابش خیلی باید مهم باشه ...خداروباید هزاربار شکر میکردم بابت اون روزها بابت اون ارامش ...
نزدیک رفتم و تو گوشش گفتم : تو با همه فرق داری خان بزرگ ...
محکم لپمو کشید و گفت : یبار دیگه بگی خان بزرگ من میدونم و تو ...
با خنده گفتم : خان بزرگ ...خان منی ...
بهم خیره موند با گفتن خان منی ...لبخند رو لبهام خشک شد و گفتم : خان بزرگ نزنیمون باز تو درخت ...
به روبرو نگاه کرد و سکوت کرد ...من نمیتونستم جلوی لبخندمو بگیرم و گفتم : واقعا خداروشکر که تو رو امروز دارم‌...تو کمکم کردی تا از اون همه سختی روزهای بی پدری نجات پیدا کنم ...
_تو غریبه نبودی تو هم خون منی و من همیشه مراقبتم‌...
بهش خیره موندم ...چقدر حس خوبی بود ...نگاهم کرد و گفت : بهم خیره موندی چرا ؟ شاخ در اوردم ؟
_ نه چیزی نیست ...
به روبرو نگاه کردم‌....
 


دلم میخواست اون مسیر هیچ وقت تمومی نداشت ...
حواسش نبود بهش خیره میشدم ...اخه چه وجه مشترکی بین ما دوتا بود که اونطور بهش وابسته شده بودم‌...
یهو نگاهم کرد و گفت: حواسم هستا...امروز به من خیره شدی ادم باید از تو بترسه که چی تو سرت میگذره ...
خبر نداشت اون داست برام نفس کشیدن میشد ...
به خونمون که رسیدیم فکرشم نمیکردم تو نبودمون اونطور همه از زیر کار در رفته باشن و همه جا پر بود از برگ های پاییز خشک شده و کلی گرد و خاک رو زمین ...
حمیده خبر داشت که دآرم میام و تلفن خونه زنگ میخورد ...
خدمتکارمون خبر نداشتن و با دیدن من چنان شوکه شدن که رنگ از روشون پرید ...
اول رفتم سراغ تلفن و جواب دادم‌...
صدای پر از مهر حمیده بود و گفت : رسیدی ؟
_ سلام ابجی اره همین الان ...
_ چرا صدات اینطور عصبی به نظر میاد خسته ای ؟
_ نه بابا چه خسته ای ...اومدم خونه حیاط رو برگ خشک شده و گرد خاک برداشته انگار اینجا خاک مرده پاشیدن ...معلوم نیست این همه مدت چیکار میکردن اینا ...
_ منم دلم نیومد برم سر بزنم اون خونه بدون بابا و شماها به چه دردم میخوره ...
یکم خستگی در کن شام بیا اینجا ناصرخان و بچه ها دلتنگتن ...
_ ممنونم اخه نمیشه تنها نیومدم ...
حمیده خوشحال شد و گفت : ماهی هم اومده ؟دلم برای اونم‌تنگ شده ...
_ نه با خان بزرگ اومدم‌...زحمت کشید نزاشت تنها بیام‌..
_ با امیر سالار ؟
_ اره ابجی ...بخاطر همین نمیتونم بیام ولی فردا میبینمت دیگه ؟
_ فردا چیه ...سالارم بیار مگه غریبه است خونه دختر عموشه...منتظرتونم بیار بزار یکمم ما ازش پذیرایی کنیم ...اونطور که تو ازش تعریف کردی معلوم حسابی بهتون محبت کرده ...
_ اون بیشتر از چیزی که فکرشو کنم با محبته ...میایم‌ فعلا ...
تلفن رو چنان کوبیدم و رفتم تو ایوان که دیدم چیزی نگفته شلنگ‌کشیدن یکی میشوره یکی دستمال به دست شیشه هارا دستمال میکشه و انگاری که جن دیده باشن کار میکردن ...


انگاری جن دیده بودن که با اونوسرعت اینور و اونور میرفتن ...
یهو چشمم به سالار افتاد دست به کمر بالا رو ایوان بود و معلوم بود نگاهش برای این همه عجله کافی بوده ...خنده ام گرفت وقتی اونطور ازش حساب میبردن ...رفتم کنارش و گفتم : اینجا هم خان بدجنسه شدی ؟
ابروش بالا داده بود و همونطور جدی نگاهم کرد و گفت : باید حساب ببرن ..منو نخندون بزار فکر کنن من عصبانی ام ..
اروم‌دستشو نیشگون گرفنم و گفتم: فکر کنن ...؟؟ تو همیشه عصبی ...حمیده دعوتت کرد برای صرف شام‌...خان بزرگ رو میخوان زیارت کنن ...
بفرما داخل تا یکم استراحت کنی برات میگم چای بیارن ...ببینم ناهار چی دارن ؟ انگار نه انگار خودشونم اینجا زندگی میکنن ...
خدمتکار به این تنبلی و کثیفی نوبره بخدا ....
رفتم تو اشپزخونه رباب واقعا نعمت بوده و قدرشو نمیدونستیم‌...بوی سبزی پلو مستم‌میکرد و ماهی های سرخ شده ...با شوخی گفتم‌: شکمتون مهمه ولی نظافت نه ...
صدای هیچ کدوم‌در نیومد و رو پله هابودم که گفتن ...خدا بیامرزه اقا رو ما هم‌تکلیفمون معلوم نیست وگرنه تا حالا رفته بودیم‌...
تازه یادم‌افتاد که اونا حقوق نگرفتن و مزایاشون مونده ...من‌که پولی نداشتم‌بهشون بدم‌...چیزی نگفتم و برگشتم بالا تو اتاق ها ...سالار دستش زیر سرش خوابش برده بود...چه قشنگ میشد وقتی میخوابید ...اروم و بی گناه ....متکا رو برداشتم و اروم سرشو بالا گرفتم‌...دستهام میلرزید وقتی لمسش میکردم‌...
سرشو رو بالشت گذاشتم و روش پتو انداختم‌...
عمیق خواب بود...خوابش همیشه سنگین بود...حرفهای ماهیه تو سرم اومد که وقتی عاشق بشی دوست داری بوسش کنی و هیچ وقت از بوسیدنش سیراب نمیشی ...
به اصطلاح شیطون گولم زد ولی اون قلبم بود که اون لحظه به تنم‌حکومت میکرد ...اروم پیشونیشو بوسیدم و عطرشو بو کشیدم‌...بوسه ای به شیرینی عسل ...ترسیدم بیدار بشه ...ضربان قلبم رو هزار میزد ...دلم طاقت نداشت دوباره و دوباره بوسیدم ...تارهای موهاشو میبوسیدم‌...و از ذوق و علاقه اون حس و حال اشک هام بود که میریخت ...از صدای فین و فینم ترسیدم بیدار بشه رفتم‌تو اونیکی اتاق ...
چقدر اون لحظات قشنگ بود ...چقدر شیرین بود...اون روزا فقط خندهام از ته دل بود ...دوش اب گرم رو به همه چی ترجیح دادم‌مثل دیوونه ها زیرش میخندیدم و اب رو به بالا پرتاب میکردم‌...عاشقی عجیب دیوانگی داره ...
تا امیر بیدار بشه من اماده هم شده بودم‌....سفره رو پهن کردن و سالار خودشو کش قوس داد...چشم که باز کرد منو کنار سفره دید و گفت : خیلی خوابیدم‌؟!


لبخندی زدم و گفتم‌: نه خیلی نخوابیدی فقط چندساعت ...
تو جا نشست خمیازه ای کشید و گفت : چقدر این خونه هواش برای نفس کشیدن سنگینه ...
_ پس من چی بگم که دنیا خاطرات بچگیمو اینجا گذاشتم‌...هشتا خواهر اینجا چخبر بود ...تک تک رفتن و ما موندیم ...
اون خان بود براش لگن و اب اوردن مشتی به صورتش زد و گفت : چه عطری داره این پلو و ماهی ...
اونم مثل من عاشق ماهی بود ...دوتایی غذا خوردیم و چقدر باهم بودن خوب بود ...
تا خونه حمیده ازهمه جا حرف زدیم از بچگی هامون که کاملا متفاووت بزرگ شده بودیم ...اون حتی بچگی هم نکرده بود ...
نزدیک بودیم که گفتم : خدمه خونمون حقوق نگرفتن ...بعد از این از کجا باید بهشون حقوق بدم‌...باید ردشون کنم برن ...شیش تا چخبره ‌..خودم و رباب باشیم کافیه .‌.
نگاهم کرد و گفت : پلو پختن بلدی ؟
سرمو تکون دادم‌و گفتم: نه درسته اونجا خان نبودیم ولی اینجا خانزاده بودیم ...همه چیز جلومون اماده بوده ...
_ من درستش میکنم‌...زمین هایی که پولش برای عمو بوده هست و پولشو برای رفاه شما خرج میکنم ...
کلا فراموش کرده بودم ...اون خونه هنوز به اسم حاجی صفر ..بازم اگه چیزی هست که بتونم انجامش بدم بگو ...
لبخندی زدم و گفتم : رسیدیم ...بوق بزن ...
سالار بوق زد و نگهبان در رو باز کرد ...وارد شدیم‌...امیر سالار نگاهی به اطراف کرد و گفت : حمیده در اصل خان نه ما ...چه خونه ای چند برابر عمارت ماست ...به ناصرخان و اون برادر دست و پا چلفتیش اسمش چی بود ؟
اخم کردم و گفتم : کجاش دست و پاچلوفتی و به روبرو که برای استقبالمون اماده بود اشاره کردم و گفتم : خودش اونجا عابد خان‌...اون‌تحصیل کرده است و خیلی هم متشخص ....
سالار اصلا خوشش نیومد و دوتایی پیاده شدیم ...عابد صورتشو تراشیده بود ولی ناصر خان هنوز صورتش از ریش پر بود و به حرمت ما رو نگه داشته بود ...
ولی هیچ کدوم به دلبری سالار نشده بودن با ریش و سیبیل مشکی براق دلنشینتر از قبل شده بود ...
عابد جلو اومد ...با امیر دست داد و به من نگاه کرد و گفت : از همیشه زیباتر ...پشت دستمو بوسید و گفت : فکر میکردم زودتر از اینا از اونجا میای ؟
صدای حمیده مانع جواب دادنم شد و محکم‌بغلم گرفت ....


حمیده محکم بغلم گرفت و گفت : اخ که چقدر دلم برات تنگ‌شده بود ...
منم بوسیدمش و گفتم : منم دلم تنگ شده بود ...ناصر خان از داخل گفت : بیرون نگه ندارشون بیارشون داخل ...
از حمیده جدا شدم و رو به امیرسالار گفتم : ببخشید بفرمایید داخل ...
اشک چشممون رو پاک کردیم و رفتیم داخل ...
ناصرخان با چه عزت و احترامی از امیر استقبال کرد ...
رابطه خوبی بین امیر و ناصرخان بود اونا باهم خیلی کنار میومدن ...برای شستن دست و صورتم رفتم سمت سرویس های بهداشتیشون و قبل از اینکه برم داخل‌.‌..عابد روبروم سبز شد به روش لبخند زدم و گفتم : سورپرایز اصلی شما بودی فکر نمیکردم اینجا باشید؟
_ مادرمو بردم فرانسه و میدونستم برای چهلم پدرتون میبینمت برگشتم ایران ...
_کار خوبی کردی ...خوشحال شدم‌..‌خواستم دستگیره رو بگیرم که دستمو گرفت و گفت : خیلی عوض شدید ...
به خودم نگاه کردم و گفتم‌: چاق شدم یا لاغر ؟
_ خوشگل ...خوشگلتر از قبل ...
دستمو میفشرد و حس خوبی نداشتم .‌‌.خواستم دستمو بیرون بکشم که گفت : یجوری همو نگاه میکنید ...
_ کی رو ؟
_ خان رو ...یجوری حواسش هست یجوری انگار یچیزی هست ...
بین حرفش پریدم و گفتم : اگه نرم توالت حتما خودمو خیس میکنم ...ببخشید کنار زدمش و رفتم داخل توالت ....
حرفهایی که میزد برام اهمیتی نداشت ‌مهم این بود که خودم میدونستم چقدر و چطوری دلباخته شدم و اونم دلباخته شده و هیچ کدوم به روی هم نمیاوردیم ...
برگشتم تو سالن و همونطور که با فاصله از امیر مینشستم گفتم : ابجی نمیدونی چقدر اونجا حس خوبی دارم ...
حمیده دستی به موهام کشید و گفت : مشخصه دلت خیلی شاده ...
از ماهیه چخبر ؟ کاش اونم میومد ...قراره ازدواج کنه ؟
سالار بجای من جواب داد ...بعد چهلم عمو میخوان عقد کنن و میفدستمشون مشهد...حاجی صفر اجازه نمیده عقد کرده منتظر بمونن وگرنه تا سال عمو صبر میکردن و اونموقع عروسی میگرفتم‌ براشون ....
حمیده دلش گرفت و گفت : پدرم خیلی حیف شد ...وقتی مادرم رفت انقدر سخت نبود چون میدونستم بابا هست ...

حمیده ازمون پذیرایی میکرد و عابد ازم چشم برنمیداشت ...
حس میکردم که سالار متوجه شده و اون حواسش بود ‌.‌‌‌..ناصرخان با پسرهاش بازی میکرد عابد رو به من گفت : ماه بانو کی برمیگردی خونتون ؟
با تعجب نگاهش کردم ...خندید و گفت : ببخشید از بس شما خواهرا زیبا رویید اسم هاتون رو عوض میکنم ...
به زن داداش که میگم خورشید خانم ...
حمیده خندید و گفت : عابد همیشه میگه خورشیدم کسی زیاد نگاهم کنه چشم هاش میسوزه از بس برق میزنم‌...
عابد نگاهم کرد و گفت : خواهرتونم همونه ماه بانو ...دست نیافتی ...به نظرم برای رسیدن بهش باید فضانورد شد ...
سالار نگاهم کرد و اروم گفت: برای رسیدن بهش بال در میارم و پرواز میکنم ...اگه ماهم باشه بدست میارمش ...
بهش خیره موندم ...
اروم و ریز خندید ...
نمیتونستم نگاهش نکنم‌ ...
حمیده برام میوه گذاشت و اروم به پام زد به خودم اومدم با چشم بهم فهموند به کی خیره شدم ...
خودمو جمع و جور کردم و گفتم : خان بزرگ زحمت کشید منو اورد و کنارم بود ...
انقدر با لطف و مهربونی ازم پذیرایی کردن که تا اخر عمرم مدیونشونم ...
حمیده عذر خواهی کرد و گفت : دلم خیلی برای گلی تنگ شده بود اون بچه هم که بود مدام منو تو دردسر مینداخت یا پامو میشکیت یا ادامس میچسبوند به موهام‌...اون انگار بچه خودمه ...با اجازتون ما تنها باشیم تا شما هم راحت باشید .‌‌بهم‌اشاره کرد و دنبالش رفتیم تو اتاقش ..‌به طرفم چرخید و در رو بست و گفت : چی شده خانم ؟ شونه هامو بالا دادم و گفتم : هیچی چی شده ؟
_ اون نگاها چیه ؟ یه سالار میکی صدتا از کنار دهنت میریزه پایین ..‌
خجالت کشیدم و سرخ شدم ...
جلو اومد و گفت : تو و ماهیه بچه های منید نه خواهرام‌من بزرگتون کردم ...چی شده ؟ چی تو ان دلته که نمیخوای بگی ؟
دستشو فشردم و گفتم : رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون ‌.‌یعنی عاشقی انقدر از صورتم‌پیداست که فهمیدی ؟
لبخند زد و گفت : این عشق چقدر مقدس ...چقدر بهم میاید ...خان و خانزاده ..‌زنی به زبلی تو خان رو به بهترین شکل همراهی میکنه ...
بیا بشین اینجا برام‌تعریف کن ...
سراپا گوشم‌..
کنارش رو لبه تختش نشستم و گفتم‌: ابجی تو این زندگیتو مدیون مریمی اون واقعا حیف شد ...


حمیده اخم کرد و گفت : حرفو عوص نکن میشنوم بگو ببینم چخبراست ؟
نگاهش کردم و گفتم : خبر اینکه خودمم هنوز نمیدونم چی داره به سرم میاد ...
نگاهش که میکنم دلم میلرزه ...
انگار سالار شده رگ و خونم ...انگار شده اکسیژنم ...اون برام با همه فرق داره ....
_ اون کلا با همه فرق داره ...
پس عاشقش شدی؟ تو که سایه اونو با تیر میزدی ...
_ نمیدونم ابجی نمیدونم چی به سرم‌اورد ‌‌‌‌قلب مهربونش منو عاشق کرد ‌..‌
_ اونم‌ عاشق توست از نگاهاش میشه فهمید ...انگار همیشه عاشقت بوده و تو خبر نداشتی ...محکم بغلم گرفت ساعت ها درد و دل کردیم و برای شام بیرون رفتیم صدای خندهای ناصرخان و سالار به گوش میخورد خبری از عابد نبود ..‌.
میز رو میچیدن و من‌نگاه میکردم که عابد کنارم ایستاد و کفت : یعنی خواهرت از من بیشتر دلتنگت بوده ؟
نگاهش کردم و جدی گفتم : اون خواهرمه شما برام یه غریبه ای ...
از دور به سالار که بهمون‌ نگاه میکرد اشاره کرد و گفت : اون چی اونم برات غریبه است ؟
به سالار خیره شدم و ترسی از بیان احساساتم نداشتم و گفتم : اون نیمه خودمه ...اون برام با همه فرق داره ...رنگ صداش شیرینتر از همه است ...
عابد اب دهنشو به زور قورت داد و گفت : تو اونو دوست داری ؟
به طرفش چرخیدم و گفتم: اره دوستش دارم‌...این تنها حقیقت زندگی منه ...
عابد اخم گرد و گفت : چون پدرت مرد تنها شدی و از رو ناچاری وابسته اون شدی درست میشه غصه نخور ‌...
لبخند به روش زدم و گفتم : ممنون که نگرانمی ..‌.
برای شام حمیده بقیه رو دعوت کرد و صندلی کنار سالار رو عقب کشیدم و نشستم ...
مشغول غذا خوردن شدیم و پسر کوچولو ها شیطنت میکردن و حمیده مدام دستهاشون رو پاک میکرد ...
اروم دستمو بردم زیر میز...
دست امیرسالار روی رون پاش بود و دستمو روش گذاشتم ...
بی صدا بهم نگاه کرد و به روش لبخند زدم ...
توقعش رو نداشت ...
دستشو محکم گرفته بودم و انگار دلم نمیخواست ازش دور بمونم ...


سالاد با یه دست اروم غذاشو خورد و نخواست دستشو عقب بکشه...
وقتی دستشو میگرفتم حس خوبی داشتم و ترس تو وجودم نبود ...عابد برای خودشون و سالار نوشیدینی ریخت و گفت : تازه اوردم از فرانسه خیلی خوش طعم و اصله ...
تا به اون روز اون چیزا رو ندیده بودم‌....
به رنگ‌شربت البالوهای رباب بود...شام خورده شد و با تشکر کردن از حمیده تموم شد ....
سالار نصف نوشیدنیشو خورد و گفت: عالی بود عابد ممنون ازت ...
مجبور شدم دستشو ول کنم تا بتونه بلند بشه ...
حمیده رو بهمون گفت : شب همینجا بمونید صبح با هم میریم ...قبل از اینکه مخالفت کنیم ...ناصرخان گفت : خیلی خوب کاری میکنید ...
برید استراحت کنید ...
خودش سرش درد گرفته بود و زود شب بخیر گفت ...
حمیده تا اتاقم همراهیم‌کرد و جلو در لپمو بوسید و رفت ...
اتاقی که اونشب قبل مرگ بابا توش خوابیده بودم‌...
چقدر همه چیز زود میگذشت ...برقهارو خاموش کردم و تو تاریکی به بیرون خیره بودم ‌.‌..
حس و حال اون روزام وصف نشدنی بود. ‌..انگار ادم های عاشق خوشبخترن و من خیلی خوب بودم ‌‌‌...بدی رو احساس نمیکردم ...
با ضرباتی به در در باز شد و سایه مردی بود که افتاد داخل ...
دلم گفت عابد و خواسته حرف بزنه ...جلو رفتم و گفتم : عابد فردا حرف میزنیم میخوام بخوام ...
مچ دستمو گرفت و گفت : منم ...
سالار بود ...عقب عقب رفتم و اومد داخل ...خواستم برق رو روشن کنم درست همو نمیدیدم‌ که مانع شد و در رو بست و گفت : نمیخوام تو روشنایی ببینمت ...میترسم نتونم حرفمو بزنم ...
لبخند زدم و گفتم : م*س*تی سالار ؟
خندید و گفت : تو عمرم هیج وقت مست نشده ام همیشه به اندازه خوردم تا از حال خودم خارج نشم ...
ولی چشم های تو منو تونست م*س*ت کنه ...
دستمو که گرفتی سر میز شام انگار به قلبم چنگ میزدی ...
مدتهاست دارم تنهایی به دوش میکشم و میخوام امروز بهت بگم ...من نفهمیدم کی بود که نتونستم کنار بزارمت ...
همیشه فکر میکردم تا اخر عمرم مجرد میمونم ولی انگار به قول ماهی عشق حساب و کتابی نداره .‌‌....


سالار لبخند زد و گفت : تا کجا قراره باهام باشی نمیدونم ...ولی همینکه امشبو بدونی چقدر دوستت دارم برام کافیه ...
همین که خودشید فردا با عشق من به تو طلوع کنه برام کفایت میکنه ...
تو از یه رنگ و بوی دیگه ای برای من ...هرچقدر جلو میرم بیشتر توی تو غرق میشم ...
من متعجب نگاهش میکردم...
دستشو جلو اورد و موهای کنار صورتمو تو دست گرفت ...جلو برد و بویید و گفت : یچیزی بگو گلی ...
دهنش بوی مشروبی که خورده بود رو میداد ...دستشو فشردم و گفتم : برو اتاقت بخواب سالار تو مستی ...
چشم هاشو به زور باز نگه داشت و گفت : مستی و راستی که میگن همینه ...
_ داری هزیون میگی ...خودشو روم ولو کرد و سنگینیشو روم انداخت ...کشون کشون رسوندمش به تشک و روش افتاد و گفت : من مستم تو که نیستی ...تو بگو منو دوست داری یا نه ؟
دستمو محکم گرفته بود ...مگه میشد دوستش نداشته باشم‌...مگه میتونستم ...لحاف رو روش انداختم و گفتم : اخه جنبه شو نداری چرا میخوری...من موندم شما مردا توش چی دیدید که همیشه میخورید ...
تو چشم هام خیره شد و گفت : تو تنها واقعیت زندگیمی ...تو مستی تو واقعیت میخوامت ...
چقدر قشنگ بود ...
اون داشت اعتراف میکرد و چه لذت قشنگی پشت حرفهاش بود ...
دستمو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : بخواب سالار صبح اگه بدونی شبش چیا به زبون اوردی، زبون خودتو از ته میبری ...
دستمو کشید و گفت : توام پیشم بخواب ...
میخواستم به عقب برم که مانع شد و دستمو به سینه اش فشرد و چشم هاشو بست ...
محکم‌دستمو گرفته بود زیر لب هنوز داشت حرف میزد ...
اونی که میگفت هیچ وقت مست نمیشم حالا از مستی زده بودبه سرش ...
چقدر خیالم راحت بود چقدر خوشبخت بودم وقتی اون رو از زبون سالار شنیده بودم ...
چشم هاش بسته بود و دیگه حرف هم نمیزد ...
سرمو رو بالشت کنارش گذاشتم و گفتم : تو هم برای من همه چیز هستی ...
اونقدر که تو رو دوست دارم خودمو ندارم‌...
چقدر بوسیدنش مزه میداد ...هزاربار تا خوابم ببره موهاشو بوسیدم و خوابیدم ...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golzar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه fsly چیست?