رمان گلزار 5 - اینفو
طالع بینی

رمان گلزار 5


اونشب بهترین شبی بود که داشتم‌...
چشم هامو که باز کردم چی بهتر و قشنگتر از اینکه صورت سالار رو کنارم ببینم که خوابیده ...
امیر غرق خواب بود ...گاهی یه خر و پف میکرد و من از اونکه سیبیل و ریش در اورده بود خوشم میومد ...اروم بینیمو به بینیش زدم و گفتم : بیشتر از جونم دوستت دارم‌...
لباسهامو برداشتم و رفتم بیرون عوض کردم ...بعد صبحانه قرار بود راه بیوفتیم ...
ناصرخان رو دیدم که کله سحر رفت بیرون ...
پاورچین پاورچین به اتاق حمیده رفتم ‌...روی تخت طلایی قشنگش خواب بود ..‌.پسراش یکی اینورش و یکیش اونسمتش بودن ...
روی تخت نشستم به نرمی پر قو بود ...موهامو رو صورت حمیده ریختم و همونطور که قلقلکش میدادم چشم هاشو باز کرد ...
انقدر خوشحال بودم که همونطور بغلش گرفتم ...منو کنار زد و گفت : خواب دیدی گلزار اول صبحی ؟
چندبار بوسیدمش و اروم تو گوشش گفتم : دیشب سالار اعتراف کرد ...اون مرد مغرور جلوی من اعتراف کرد ...اونم مثل من شیدا و شیفته شده ...
حمیده چشم هاشو مالید و گفت : مبارک شما دوتا اخریا خوب پسر عموهارو تور کردید ...تو جا نشست با محبت نگاهم کرد و گفت : مبارکت باشه این عاشقی مبارکت باشه ..
انگشتمو رو لبش گزاشتم و گفتم‌: بین خودمون بمونه باشه ؟
_ چرا مگه میترسی ؟
_ نه میخوام یهو همه بفهمن ..
بینیمو کشید و به ساعت نگاه کرد و گفت : زود جمع و جور کنیم بریم ...
چشم هامو باز و بسته کردم و گفتم : برم بیدارش کنم ...
حمیده با خنده گفت : کی رو ؟
_ خان بزرگ رو میگم ...
_ مزاحمش نشو ...
_ اون مزاحم من شده تو اتاق من خوابیده ...
حمیده دهنش باز موند و گفتم : مست بود خوابید تو اتاق بیدارش نکردم ...
دنیا رو ببین تا اخر عمر سوژه دارم برای اذیت کردنش ...
_ گناه داره گلی اذیتش نکن...باورم نمیشه بعدا برام تعریف کن چیا بهت گفته ...
_ حتما میگم ...
برگشتم تو اتاق اروم در رو باز کردم و رفتم داخل ...چشم هاش باز بود به در خیره بود ...
لبخندی زدم و گفتم : صبح بخیر خان عاشق ...
چشم هاشو ریز کرد نگاهم کرد و گفت : قبل اومدن در بزن ...شاید لباس تنم نبود...
رفتم داخل و گفتم : اینجا اتاق منه ...
به در و دیوار نگاه کرد و یهو از جا پرید ...


رفتم داخل در رو بستم و گفتم : ترسیدی ؟ بهت نمیاد ترسو باشی ...دیشب که خیلی شجاعت داشتی ...
بهم خیره مونده بود و گفتم : ادم ها وقتی مستن چیزی یادشون نمیمونه ؟
اروم گفت : نه ...نمیدونم من تاحالا مست نبودم ...
_ پس دیشب من بودم که از مستی سرپا نمیتونستم وایستم ...
حرفهای دیشبتم یادت نمیاد ؟
سالار فقط نگاهم کرد و گفتم‌: تا اخر عمرتم التماسم کنی کمه که حرفهاتو به کسی نگم ...
خنده ام گرفته بود و گفتم : بهت نمیاد اونطوری ابراز علاقه کنی ؟
انگار یه نفر دیگه روبروم نشسته بود ...یه مردی که تمام عمرش رو صرف عاشق شدنم کرده بود ...
موهامو به عمد تکون دادم و دورم ریخت ...و گفتم : عطرشون رو بو میکشیدی ...و همینجا خوابت برد ...دستمو چنان به سینه ات فشرده بودی که نفس نمیتونستی بکشی ...
_ من گفتم اینارو ؟
_ دقیقا با خیلی چیز دیگه ...
لباسهاتو برو اتاقت عوض کن ...پایین برای صبحانه منتظرتم ...
به طرف در میرفتم و ریز ریز میخندیدم به قیافه اش که حسابی هنگیده بود و شوکه شده بود ...
یهو گفت : من مست بودم تو چرا بوسم میکردی ...تو چرا بیشتر از جونت دوستم داری؟
پام به زمین چسبید ...یعنی چی؟ اون مگه مست نبود ...
به طرفش چرخیدم دست به سینه ایستاده بود ابروهاشو بالا برد و گفت : چی شده ؟
من تو عمرم مست نشدم شاید ادای مستهارد در اوردم ...
همونطور خیره بهش بودم اینبار اون خندید و گفت : مستقیم رفتی تو دلم ...
دستشو به قلبش زد و گفت : جات اینجاست نمیزارم ازش بیرون بیای ...
دستهاشو برام باز کرد و گفت : قشنگترین صبحی که تجربه کردم و قشنگترین شبی که گذروندم دیشب بود ...
عطر نفس های زنی رو حس میکردم که عاشقشم و اونم عاشقمه ...
اشک از گوشه چشمم چکید و با خجالت سرمو پایین انداختم ...


امیر سالار دستهاشو برام باز کرد چنان با عشق نگاهم میکرد که خجالت میکشیدم نگاهش کنم...
به طرفم قدم برداشت و گفت:دومین باره اونطور از ته دلت بوسم کردی...یه بار ظهر خونتون و یبار دیشب...ترسیدم بهت اعتراف کنم و بهم‌پشت کنی...تکلیف تو رو نمیدونم ولی تکلیف من با دلم مشخصه...جسارتت...غرورت...شخصیتت منو به وجد اورد و بعد صورتت رو حس کردم بعد زیبایی هاتو تک تک دیدم‌...
دیگه بهم رسیده بود و گفت:چیزی رو با اجبار نمیخوام به کسی تحمیل کنم...
بهم خیره موند...
دستهام یخ کرده بودن و دستم براش رو شده بود...
سرمو به سینه اش فشردم و دستهاش که دورم حلقه پیچ شد از ته وجودم نفس کشیدم‌...
نفسی عمیق تر از دریاها و دره ها ‌‌‌....فرق سرمو بوسید و گفت:فکر نمیکردم روزی بخوام از زنی خواستگاری کنم...
از زنی بخوام مابقی زندگیشو باهام سهیم بشه...
اونم دختری که تا دیروز به خونمون تشنه بود...
من فقط اشک هام میریخت...مردن بابا برای من و ماهیه صفحه جدیدی بود که آینده مون رو رقم میزد...
کاش زمان همونجا می ایستاد و برای همیشه تو آغوشش میموندم...
کاش هیچ وقت دستشو ول نمیکردم و محکم‌نگه میداشتم...کاش میشد و هزاران کاشی که عمرمو رقم زد...امیر سالار اولین مردی بود که دوستش داشتم و عاشقش بودم و اخرین مرد هم شد...

************
چندسال بعد...

شیرین دستمو گرفت و گفت:چرا انقدر یخی مامان...
به طرفش چرخیدم و از عالم رویاهام بیرون اومدم...
سرفه کوتاهی کردم و گفتم‌:هیچی تو قدیم مدیما بودم...
بلند شد پنجره رو بست و گفت:سرما میخوری...یجور میگی قدیم انگار پیر زنی سرجمع جمع کنن سی و هفت هشت سال بیشتر نداری...
_ یه دختر هجده ساله که دارم...بهش خیره شدم چقدر شبیه همون سن های خودم بود...دستی به صورتش کشیدم و گفتم:زود اومدی چرا؟
_ مامان برای عقدمون همه چیز خریدیم میخوایم سفره عقد رو بندازیم تو خونه...
لبخندی زدم و گفتم:باورم‌نمیشه دخترم انقدر بزرگ شده که میخواد ازدواج کنه...
به من بود تا بیست و پنج سالگی شوهرت نمیدادم‌...
خندید و گفت:خداروشکر به شما نیست پس...
یه لحظه سکوت کردم و گفتم:برای عقد باید صبر کنی بابات بیاد بدون اجازه عابد نمیتونی عقد کنی..........
 


اون روزها خیلی خیلی خاص بود ...
سالار تو چشم هام‌نگاه کرد و گفت : چشم هات با ادم حرف میزنه ...
دستهام بین دستش بود و گفتم : چی بهت میگه ؟
_ میگه تو قشنگترین دختر روی زمینی ...تو تنها دختری هستی که تونستی وارد زندگی من بشی ...
_ خان بزرگ‌ چقدر پشت اون همه اخم هاش محبت بوده و رو نمیکرده ..‌.زندگی من انگار از روزی که پدرم رو از دست دادم شروع شد ...درست از روزی که یه ادم بداخلاق اومد تو خونمون و پا گذاشت تو خونه ما ‌..‌
لبخندی زد و گفت : قسمت قشنگی هستی برای من ...
باهم رفتیم پایین و یواشکی همو نگاه میکردیم ...
قرارمون این بود که تا بعد عروسی ماهیه به کسی نگیم ...حمیده زیرزیرکی نگاهمون میکرد و میخندید اون تنها کسی بود که از راز دل ما خبر داشت ..‌
صبحانه رو خورده بودیم که برای رفتن اماده شدیم ...تو آینه موهامو میبستم ...انگار قلبم سبک شده بود و نفس کشیدن برام قشنگتر شده بود...
عابد با ضربه ای به در اومد داخل ...
دستهاش پشتش بود ...اون روز بهترین اخلاق رو داشتم ...به روش لبخندی زدم و گفتم : اگه چهلم پدرم نبود حتما بیشتر میموندم ...
از خنده من خندید و گفت : وقتی میخندی تمام غم های دنیا مثل یخ اب میشن ...
دستشو جلو اورد و یه شاخه گل به طرفم گرفت و گفت : خودت گلی ...گلزاری ...ولی خواستم قبل رفتن اینو تقدیمت کنم ...حمیده نمیدونم چرا هنوز بهت نگفته ...حرفشو خورد و با تعجب گفتم چی رو نگفته ؟
گل رو جلو اورد و گفت : اول اینو قبول کن ...
از دستش گرفتم و گفت : شاید نخواسته ناراحتت کنه ...ما داریم از ایران میریم ...پیش مادرم حمیده و بچه ها و برادرمم میان ...قراره چندسالی اونجا بمونیم‌....
با چشم های گرد شده بهش خیره موندم و گفتم : چرا بهم نگفته ؟
_ نخواسته حتما ناراحت بشی ...دوست داشتم توام باهامون بیای ...چرا با من سخت گیری ‌....چرا زمان نمیخوای منو بشناسی ..من ادم‌بدی نیستم ...گذشته ام پر از دختر بوده .رنگارنگ و پر از دخترای خوشگل ...ولی تو یجوری هستی ...با همشون فرق داری ...
خندهات از ته دل و چشم هات یجوری دل میبره ...
خندیدم و گفتم : چشم هام باهات حرف میزنه ؟


بینیشو جمع کرد و گفت : بهم فکر کن ...تصمیمم جدی ...اگه خواستم برم بیای میتونم و از ته دل میخوام ...اصلا یه سفر بیا ...چی میشه ‌‌‌هم تفریح هم بیشتر منو میشناشی و میفهمی که چقدر دوستت دارم ...من برات بلیط گرفتم تا رفتنمون خیلی مونده فکراتو بکن ...
حتی اگه جوابت منفی بود یه سفر باهامون بیا بزار یه خاطره ازت داشته باشم ...من با خاطراتی که حتی ازت ندارمم حاضرم زندگی کنم ...
اخمی کردم و گفتم : من کجا عابد خان کجا ...
ادم ها همه چیزشون برعکس ...یکی نمیفهمه و یکی میفهمه و عقب میره ..
کاش میشد بیام ولی نمیتونم ...پاهام بسته نیست ولی قلبم بسته شده ...
لبخند رو لبهاش ماسید و گفت : عاشق امیر سالار شدی ؟
بهش خیره موندم ...اشک رو تو چشم هاش دیدم و گفت : اون کجا و تو کجا ؟
_ مگه دل قانون سرش میشه ...
_ پس حدسم درست بود ...ادم کورم نگاهاتو بهش میفهمه ...اون اخلاق نداره ...اون پیرت میکنه ...اون به ماه نکشیده پژمرده ات میکنه ...تو مگه میتونی با اون کنار بیای ...؟زندگی به همین راحتی ها نیست ..باید در و تخته با هم جور باشن ..‌تو دلت زنده است اون حتی دلشم مرده است ...از زمین و اسمون سلام میخواد چه برسه به احترام ....
سرمو تکون دادم و گفتم : اگه یه روزی دیدمت بهت میگم‌که چقدر دلم کنارش خوشه ...دستمو جلو بردم و عابد پشتشو مثل همیشه بوسید و گفت : به خدا میسپارمت ...خواست دستشو طرف صورتم بیاره که عقب کشیدم و گفتم : منم به خدا سپردمت ...
با عجله از کنارش گذشتم و گل رو هم بین دستم بردم ...
تو حیاط بودن و اماده رفتن ...حمیده پسرای شیطونشو سوار ماشینشون کرد و گفت : کاش یه ماشین بودیم ...کنار هم ...
ناصرخان خودش چمدون رو داخل صندوق گذاشت و گفت : نمیشه که برمیگردیم ماشین میخوایم ...
سالار بهم نگاه کرد و چشمش به گل که افتاد با چشم هاش اشاره کرد برای اون اوردم ؟
چیزی نگفتم و خواستم سوار ماشین بشم که چرخیدم و عابد رو پشت پنجره اتاقم دیدم .‌..
بهم خیره بود ...به روش لبخند زدم به امید اخرین دیدارمون ...


سوار ماشین شدم راهی شدیم ...
سالار نگاهم‌کرد و گفت : برام‌گل اوردی ؟ اصولا مردها خواستگاری میکنن و گل میارن ...نمیدونستم انقدر عاشقمی ؟
خنده ام گرفت و گفتم : باید دهبار خواستگاری کنی تا بهت جواب مثبت بدم ...
بهم نگاه کرد و گفت : پس الان اولین بارش رو میکنم‌...گلی خانم حاضری مابقی عمرت رو با من زندگی کنی ...
یه سقف مشترک داشته باشیم ؟
ابروهامو بالا بردم و گفتم : فعلا برای جواب دادن زوده ...تا شیش بار باقی مونده ‌.‌.
تا عمارت انقدر خندیدیم‌که تو عمرم اونطور نخندیده بودم‌...از رفتن حمیده دلم میگرفت و ناراحت بودم ...کاش نمیرفت اون خیلی برام عزیز بود ...
فکر اینکه قرار بود ازم دور باشه ناراحتم میکرد ...
به محض رسیدن من دیگه سالار رو ندیدم‌...
تدارکات رو خودش شخصا انجام میداد...همش استرس داشتم تا کسی بهش اسیب نزنه ...انگار مادرش شده بودم و میخواستم از بچه ام حفاظت کنم ...
خواهرامم تک تک میومدن و همه دیگه به نبود بابا عادت کرده بودن‌...این رسم خاک به قدری سرده که همه فراموش میکنن ...
مادر بچه اش و بچه مادرش رو ...
مراسم چهلم بابا بینظیر بود و همشو مدیون سالار بودیم‌...
سر خاکش که حالا سنگ سفیدی روشو گرفته بوددبه قدری گریه کرده بودیم که صداهامون در نمیومد ...
میگفتن دختر فقط موقع مرگ پدر و مادر بدرد میخوره که براش گریه کنن ...چه افکار بدی بود و هنوزم هست ...هنوزم بی لیاقتی بیداد میکنه ...
عصر چهلم بابا بارون سنگینی شروع به باریدن کرد ...انگار اسمون خدا پاره شده بود ...
از پشت پنجره ها بیرون رو نگاه میکردیم و خواهرام عجله داشتن که برگردن خونه هاشون ...
هممون جمع بودیم‌...حمیده روبروی هممون نشست و گفت : با همتون حرف دارم ...
من که میدونستم میخواد بره و میخواد خداحافظی کنه ...
به تک تکمون نگاه کرد و گفت : همتون خونه و زندگی خودتون رو دارید ...ماهی هم که فردا پس فردا میره مشهد ...
گلزارم که میدونم خودش خوب میتونه مراقب خودش باشه ...
ما داریم از ایران میریم ...
میخوایم چندسالی کنار مادر ناصرخان زندگی کنیم‌...فرانسه بمونیم ...


همه تعجب کردن از حرف حمیده ولی من که میدونستم با لبخندی گفتم : فکر دلتنگی ماها نیستی ؟
لبخندی بهم زد و گفت : چهل روز گذشته و امروز خواهرام رو دیدم ...چه دلتنگی وقتی هر کدوم یه سمتیم‌...دوست داشتم تو هم با من میومدی ..‌ولی من میدونم نمیای ‌‌...
چشم هامون باهم حرف میزد و میدونستیم که من دلباخته شدم و دست خودم نیست ‌‌‌‌..
رباب اومد داخل و گفت : خان زاده اومدن ....
با تعجب نگاه کردم امیر سالار اومد داخل و رو به حمیده گفت : تموم شد با اجازه ات ...
حمیده رو بهمون گفت : ما که برادر نداریم من از امیر خواستم اموال پدرمو بینمون تقسیم کنه و همین کارم انجام شد ..‌خونه که مال ما نبود ولی باز پولش تقسیم شد بینمون ...
هرچی داشت به طور مساوی بینمون تقسیم شده ‌...
سالار به رباب اشاره کرد و جلوی هر کدوم رباب یه بسته گذاشت ...
ارثیه پدریمون رو بهمون داده بودن ...
حمیده نفس عمیق کشید و گفت : نمیخوام دینی به گردنم باشه ...هرکسی میتونه سهم خودشو هرکار دوست داره بکنه ...
سالار بیرون میرفت که گفتم : خان بزرگ ممنون شما هم به زحمت افتادی ...
دستشو بالا اورد و گفت : وظایف خان ها رسیدگی به امور ...
حمیده چشم هاشو ریز کرد بهم و هر دو لبخند زدیم و بقیه فکر میکردن دیوونه شدیم ...
خواهرام‌راهی رفتن شدن و فقط حمیده مونده بود ...
حاجی صفر ازش خواست تا عقد ماهی بمونه و بعدش بره ...اونا هنوز خیلی فرصت داشتن و ناصرخان هم قبول کرد ...
اخرای شب بود ...همه خوابیده بودن وهرکاری کردم خوابم نبرد ...
به طرف کسی که دلیل بی خوابیم بود رفت ...رو پله ها بودم‌که دیدم داره میاد پایین ...با دیدنم شوکه شد و گفت : پس تنها من نیستم که نتونستم بخوابم‌....
سرمو خم کردم و گفتم : ببین چه به روزم اوردی ...خواب به چشم هام حروم شده ...
دستشو جلو اورد دور کمرم پیچید و کامل منو جلو کشید و گفت : تو چی به سر من اوردی که تا میبینمت دستم میلرزه ...
صدای قلبشم حس میکرد ..‌انقرر بهش نزدیک بودم که نفس هاش به صورتم میخورد و گفتم : دست لرزیدنت بخاطر پیری زودرس ...گردن من ننداز ..‌
پیشونیشو بهم چسبوند و گفت : خودمم نمیتونم بشناسم ...انگار یه ادم دیگه شدم‌...

.انگار تازه متولد شدم ...
چشم هامو ریز کردم و گفتم : نکنه الان بچه کوچولویی ...؟
بی هوا لپمو بین دندوناش گرفت و گفت : دیوونه این زبونتم ...
سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم : چشم هامو میخوام ببندم و تو فکر این باشم که قراره چطور پیر بشیم ...
نفس عمیقی کشید و گفت : مگه من با تو پیر میشم؟ هر روزی که کنار تو سپری بشه جوونتر میشم ...تو اکثیر جوونی برای من هستی ...
_ همچین چیزی بودم و خودم خبر نداشتم ...چی قراره بشه چه برنامه ای داری خان بزرگ برای خودمون ؟
دستمو گرفت و همونطور که میرفتیم بالا گفت : برنامه ای ندارم‌...فقط میخوام هر وقت گفتی به بقیه بگم که این دختر شده تمام عمر و جون من ...
بین حرفش پریدم و گفتم : من که هنوز بله ندادم ...
خندید و گفت : گلی خانم برای بار دوم ازت خواستگاری میکنم قبول میکنی ؟ تمام دارایی ام مال تو تمام زندگی من مال تو ...جونمم بهت میدم ...با مشت به قلبش زد و گفت : تا زمانی که بتپه عاشقت میمونم ...تا زمانی که نفس بکشم ...
*********
قلبم درد گرفت ...اشکهام از بس ریخته بود لباسم خیس شده بود ...
به قاب عکس شیرین روی میز نگاه کردم‌...اون تنها خوشی من بود تو این دنیا ...
تو آینه به خودم نگاه کردم ...صورتی که همیشه خندون بود حالا سالها بود رنگ خنده ندیده بود ...
نفس عمیقی کشیدم ...قفسه سینه ام به سینگینی اون خونه شده بود...
خونه بزرگ هزارمتری ...تک و تنها نشسته بودم و منتظر شیرینم بودم که خواب بود ...
صبحانه رو خودم اماده کردم و زنگ زدم‌ راننده ماشین برامون نون اورد ...
یهو دستهای شیرین دور گردنم حلقه شد و گفت : چرا بیدارم نکردی ؟
سرشو بوسیدم و گفتم : نخواستم روز عقدت خسته باشی ...گفتم حسابی بخوابی و سرحال باشی ...
_ زنگ بزنم صابر نون بگیره ؟
با خنده گفتم از الان میخوای از شوهرت کار بکشی ؟
نه مادر زنگ زدم نون میارن ...بابات باید تا الان ایران باشه ...تعحب میکنم هنوز زنگ نزده ...


شیرین روبروم صندلی رو عقب کشید و نشست و گفت : مامان هنوز باهام حرف نزدی بهم قول دادی بعد عقدم همه چیز رو بگی ...
هر چیزی که این همه سال ازم مخفی کردی؟
اتاق سوا از بابام ...دعواهاتون ...چرا مامان چرا این همه سال تحمل کردی ...اصلا چی رو تحمل کردی ؟
به صندلی تکیه کردم و گفتم : دردی که من کشیدم با گذشت زمان هم ارومم نکرد ...
روزهایی که تو جوونی داشتم هیج وقت برنمیگرده ...
سالار ...امیر سالار مردی که گره زندگی منه ...اون مردی که هنوزم داره تو وجودم زندگی میکنه ...
شیرین با چشم های گرد شده بهم خیره شد و گفت : همون امیر سالار که اون روزی من دیدمش ...برادرشوهر خاله ماهیه ؟
_ پسر عموم ...خان بزرگ ...اره اون امیر سالار همونی که میگی نگاهاشم ترسناکه ...همونی که همه از صداش وحشت دارن ..از سایه اش میترسن ...قبل انقلاب خان بود و هنوزم هست ...
میبینی هنوزم پر قدرت و پر از غروره ...بغضم ترکید و گفتم: دلم لک زده برای دیدن دوباره اش ...
تنها آرزوم اینه یکبار دیگه ببینمش و بمیرم‌...
_ مامان از اول بگو ...ادامه اش رو بگو ...چرا چی شد که همه چیز از هم پاشید ...اون انگشتر تو دستت ‌که همیشه بابا باهات سرش دعوا داشت برای اونه ؟
_ شیرین ...حتی اسم تو رو هم از رو سلیقه اون گذاشتم‌...تو دختر عابدی ولی تو تنها ادم زندگی منی ...هم دخترمی هم دوستمی ...درد رو قلبم داره خفه ام میکنه ...ماه هاست برگشتم ایران و جرئت نکردم برم ببینمش ...
_ چرا مامان چرا میترسی چرا ازش فرار میکنی ؟
_ میترستم‌؟ خجالت میکشم تو صورتش نگاه کنم ...میترسم ببینمش و نتونم جلوی خودمو بگیرم و بغلش نکنم ...
نتونم عطر تنشو بو نکشم‌...نتونم از کنارش بگذرم ...
اون برای من بود ..‌اون مردی بود که عاشقانه همو نگاه میکردیم ...برای روزهای پیش رومون نقشه میکشیدیم ...
بساط عقد ماهیه بود...
زنعمو از حمیده اجازه گرفت و ارایشگر اورد خونه ...


تو اتاق دخترها با دایره میزدن و میرقصیدن و بند رو روی صورت ماهیه مینداختن ...
با هر بندی که میزدن یه قطره اشک میریخت ...انگار طاقت نداشت ...ابروهاشو نازک کردن و صورتش از روشنی برق میزد ...
مگه اون همه زیبایی یجا جمع میشد ...همه میگفتن خیلی شبیه مادر خدا بیامرزمون شده ...براش چادر بریدن و روی سرش نقل و نبات میریختن ...
مادرجون جلو رفت و یکی از گردنبندهاشو به گردنش انداخت و گفت : خوش قدم باشی ...وقتی برگشت کنارم نشست ...اروم گفتم : حتما ارزو کردی فقط براتون پسر بزاد ...
مادرجون با اخم نگاهم کرد و گفت : از خدا میخوام تو فقط پسر بیاری ...اصل کار پسرای تو هستن برامون ...
ابرومو بالا دادم و گفتم : بچه های من چه دخلی به شما داره ؟
دستشو پشتم گذاشت و گفت : اگه تا دوسالگی زیر سینه مادرش بزرگ شد ...ولی بعدش من بزرگش کردم ...اون حرف نمیزنه ولی من کور که نیستم ...
اون رو من بزرگ‌گردم ...
با تعجب گفتم: کی رو ؟
_ همونی رو که دلباخته چشم های تو شده ...
رباب با یه سینی پر از طلا و پول اومد داخل و گفت : یه لحظه اروم باشید ...دایره زن دست نگه داشت و رباب به طرفم اومد و گفت :
از طرف ارباب اوردم‌...خان زاده خواستن ازتون خواستگاری کنم ...
همه هو کشیدن و میخندیدن ...
مادر سالار لبخند زد و گفت : سالار خواسته ؟ مطمئنی امیر خان خواسته؟
مادرجون به پهلوم زد و گفت : این همون چیزی که من میبینم ...
این گیس هارو تو اسیاب سفید نکردم‌...هر تارش یه روز رو تجربه کرده ...
نگاهی به داخل سینی کردم و گفتم : سومین باره .‌‌برو به اربابت بگو هنوز هفت بار نشده که جواب بدم‌...
دوباره همه هو کشیدن ...رباب خندید و گفت : هر دختری ارزوش اینه که خان نگاهش کنه ...شما پس میفرستی پیش کشش رو ؟
با دستی سینی رو عقب زدم و گفتم : بهش بگو هنوز زوده برای جواب گرفتن ...
رباب که رفت دورم نشستن و تک تک هزارتا سوال میپرسیدن ...
ماهیه همه رو کنار زد روبروم رسید و گفت : گوشام اشتباه شنید یا چشم هام اشتباه دید ...خواستگاری ؟ چرا قبول نکردی ؟!...



تعجب نگاه بقیه و قندی که تو دل خودم اب میشد ...حس غرور میکردم که اونطور خان بزرگ جلو همه برام پیشکش فرستاده بود ...
مادرجون نگاهم کرد و گفت: قسمت همینه دختر و پسر باید از دیار هم باشن و از رسم هم ...
یکی زده رو دست اونیکی ...تو فکر کردی امیر برای من غریبه است که نتونم بفهمم ....
همون روزای اول تو نگاه کردن هاش ...تو صدا زدن هاش ...
حس کردم و درست هم حس کرده بودم چون اخرش شد این ...حالا چرا جواب منفی دادی ؟
رو بهش گفتم : جواب منفی ندادم فقط جواب ندادم‌...باید هفت بار ازم خواستگاری کنه تا قبول کنم ...
زنعمو با اخم‌نگاهم کرد و گفت این چندمی بود؟
خندیدم و گفتم‌: نگاهای مادرشوهره؟ سومی بود هنوز تا هفت تا خیلی مونده ‌...
مثل برق و باد همه جا پیچید و همه فهمیدن که امیر سالار دلباخته دختر عموش شده ..‌.
خواهراش که اومده بودن دوره ام کردن و میگفتن زودتر جواب بدم ولی من قرار نبود قبل هفت بار جواب بدم ...هرچند خود امیر میدونست که جواب من مثبت و فقط دارم اذیتش میکنم ...
ماهیه چادر رو از رو سرش زمین انداخت و گفت : چخبرایی بوده و ما بی خبر بودیم ؟
حمیده بازم با درایتش گفت : من خبر داشتم ...گلی بدون اجازه من کاری انجام نمیده ...چقدر قوت قلب بود برام ...بودنش و حس کردنش ...
همه جا حرف ما شده بود ...
سر سفره شام روم نمیشد برم‌...
ماهیه از بس سوال پرسیده بود سر درد گرفته بودم ...
حمیده از من بیشتر خسته شد و اخر سرش داد زد بس کن ماهیه دهنت کف نکرد ...؟
ماهیه لپمو کشید و گفت : چطوری تونستی عاشقش کنی؟ اون اصلا به کسی رو نمیده ...
ابرومو بالا بردم و گفتم : دیگه پیش کسی نگیا ...اون دنبال من بود و منو عاشق خودش کرد اولا ...دوما من کم کسی نیستم که نخواد بهم رو بده ...
یادت نره من قرار بود عوضش بمیرم ...
_ اره همون موقع بود که عاشقت شده بود ...به روش نمیاورد ...چطور داد و بیداد میکرد یادم اومد ...حمیدد یادته چیکار میکرد؟ کم مونده بود دکتر رو بزنه وقتی گفت سم خوردی ...
لبخندی زد و گفت : غصه میخوردم اگه تو بری ابجی حمیده بره من چطور بمونم ولی حالا خیالم راحته تا ابد پیش همیم ...
قراره خانم خان بشی کم زور میگفتی حالا بیشتر ...


رو به حمیده گفتم : لباسهام مناسبه بنظرت ؟
حمیده براندازم کرد و گفت : همیشه عالی هستی ..خوش پوش و خوش اخلاق ...تو از اولم‌تک بودی ...دختر خوشگل منی ...لباس سفید عروسی که بپوشی چقدر خوشگل میخوای بشی ...ناصرخان سرشو داخل اورد و گفت : عمارت رو بهم ریختی و اینجا به فکر لباسی ؟
خجالت کشیدم و کفت : خجالت نکش همه دیگه فهمیدن هفت بار قراره خان ازت خواستگاری کنه ...صدنسل بعد خودتونم ازتون به عنوان هفت بار خواستگاری یاد میخوان بکنن ... ما که گرسنه ایم شما چی ؟ بریم برای شام بالا ؟
حمیده دستمو گرفت و گفت : بریم ..‌عمارت که هیچ شهر رو بهم ریخته ...خدمتکارا با دیدنم میخندیدن وهمه شنیده بودن دیگه کسی نبود ندونه ...سالار خانشون میخواست ازدواج کنه ...
وارد اتاق غذا خوری که شدیم ....حاجی صفر با دیدنم گفت : خون خودمی ...درست و حساب شده از همون اول پاتو محکم‌ گذاشتی ‌...
من‌فدای اون لبخند رو لبهای امیرم میشدم‌...
با حرف حاجی صفر لبخند زد از انتخابش مطمئن بود و از کسی نمیخواست مخفی کنه که دلباخته گلزار شده ...
سر سفره نشستیم ...همه خانواده بودن ...خانواده ای که قرار بود بیشتر از قبل بهم محبت کنن ...
بعد از شام بود که حاجی گفت : یبار عیدتون رو با هم انجام میدادید ...سلیمان خوشحال گفت : من از خدامه با خان داداش یه روز عقد کنیم‌....
امیر میدونست من قبول نمیکنم و گفت : اول شما رو راهی امام رضا میکنم ...بهت قول دادم زنی که عاشق شدی رو برات بگیرم و به قولمم عمل میکنم ...
مهمونی بزرگ‌نمیتونم بخاطر عمو برات بگیرم ولی قول میدم جبران میکنم ...
بهترین اتاق هارو براتون کنار میزارم ...با کلی خوشبختی ...
مادرجون به صورت حمیده که حالا اصلاح کرده بود و از عزا در اومده بود نگاه کرد و گفت : خدا بیامرزه پسرمو کاش بود ...کاش میدید ...
با شب بخیر همه تک تک رفتن و برق ها طبق هرشب خاموش شد ...پرنده نباید بعد تاریکی پر میزد ...قوانین امیر خیلی خاص و سخت بود ...
برای رفتن به توالت میرفتم‌که یهو یکی دستمو کشید و منو پشت دیوار برد ...
بدنم یخ کرده بود و حسابی ترسیده بودم ...دستهاش روی دهنم بود و تو اون تاریکی زهره به تنم انداخت ...


برای رفتن به توالت میرفتم‌که یهو یکی دستمو کشید و منو پشت دیوار برد ...
بدنم یخ کرده بود و حسابی ترسیده بودم ...دستهاش روی دهنم بود و تو اون تاریکی زهره به تنم انداخت ...
قلبم تند تند میزد و صدای ارومی که تو گوشم‌گفت : میترسی از من یا من باید ازت بترسم ...
اروم‌دستشو پایین اورد امیر سالار بود به طرفش چرخیدم و گفتم : داشتم سکته میکردم زهره ترک شدم ...موهامو پشت گوشم زد و گفت : چرا همش میبندیشون باز بزارشون بیشتر بهت میاد ...
دستشو پشت سرم برد و سنجاق موهامو بیرون کشید و گفت : گلزار خانم‌ با من ازدواج میکنی ؟
تو چشم هام خیره شد و ابرومو بالا دادم و گفتم : شد چهاربار هنوز مونده خان بزرگ‌....
خندید و دستمو رو دهنش گزاشتم و گفتم‌: همه دارن در مورد ما حرف میزنن میخوای بهمون هزارتا وصله بزنن ...همه حواسشون دنبال ماست ...
نوک انگشتمو بوسید و گفت : چقدر برام‌شیرینی که حرفهای هیچ کسی برام‌مهم نیست ...الکی الکی شد چهاربار و داری واقعا مجبورم میکنی هفت بار خواستگاری کنم ؟
صدایی از پشت سرمون گفت : پنجمین بارشو من خواستگاری میکنم ...گلی خانم عروس من میشی ؟
صدای عمو بود ...از خجالت هزار رنگ‌شدم و سالار با اون همه ابهتش اب دهنشو به زور قورت میداد ...
عمو سر شبی نبود و تازه برگشته بود ...یه قدم‌جلوتر اومد دستشو رو شونه های ما گذاشت و گفت : نگفتی دخترم پنجمین باره من برای پسرم خواستگاری میکنم ...بهش چی جواب میدی ؟
سرمو بالا گرفتم‌ اروم به دست عمو که روی شونه ام بود بوسه زدم و گفتم : بزرگترا صاحب اختیارن اما هنوز هفت بار نشده ...
عمو شونه هاشو بالا داد و گفت : سالار من زورمو زدم ولی فقط دوبار مونده ...جلو اومد پیشونیمو بوسید و رفت ...
امیر نفس عمیقی کشید و گفت : خیس عرق شدم ...شب بخیر من هنوزم عقب نکشیدم‌...
داشت میرفت که مچ دستشو گرفتم ...به طرفم چرخید و گفتم : هزاربارم بدنیا بیام فقط عاشق تو میشم ...
قلبم یجوری شده از روزی که سالارشو پیدا کرده ...
هر روز و هر ثانیه که بگذره بیشتر از قبل دوستت دارم‌...بیشتر از هرکسی ...همه هم بگن انتخاب بدی ...من میگم‌همه اشتباه میکنن ...خودمم هنوز تو شوک این عشقم ...
 


امیر ابروشو بالا داد و گفت:جواب مثبت بده...منو پیر نکن...
بینیمو جمع کردم و با حالت شیطنت بار گفتم‌:پیریتم دوست دارم‌...بداخلاقی هاتم دوست دارم‌...اون اخم‌تو ابروهاتم دوست دارم‌...
سرشو تکون داد و گفت:فردا میبینمت شب بخیر...
رفتم تو اتاق...حمیده پسراشو خوابونده بود و گفت:انقدر دستشویی داشتی یا دستشویی بهونه بود؟
ماهیه دمر خوابیده بود و گفت:دستشویی بهونه بود برای بوسیدن یار و شب بخیر گفتن...
بهش چشم غره رفتم و گفتم از حمیده خجالت بکش...
چرخید به پشت شد و گفت: من که خجالت نمیکشم انقدر سلیمان رو دوست دارم که نخوام از کسی خجالت بکشم...
الان گلی حال منو میفهمه...‌رد عشق چیه...حق داشت لباسم بوی سالار رو گرفته بود...خیلی زود خوابیدیم...فرداش قرار بود عقد کنن...از اول صبح اتاق رو اماده میکردن...
لباس عروس ماهیه رو اورده بودن تو اتاقمون بود..‌چقدر قشنگ بود پف دار و تور توری...
تاجش خیلی بزرگ بود و نگین های روش برق میزد...
حمیده و ماهیه رفته بودم ارایشگاه تا برای عقد اماده بشه...
دستی به دامن عروس کشیدم و گفتم:خدایا قسمتم کن کنار سالار پیر بشم...لباس رو تنم کردم و از پشت با دست نگهش داشتم تو آینه به خودم‌نگاه میکردم با اینکه من بزرگتر بودم ولی انگار دوقلو بودیم و ماهیه هم سایزم بود...موهامو بالا بستم و تاج رو بین موهام گذاشتم...
تو آینه به خودم‌گفتم‌: گلی خانم ایا وکیلم شما رو به عقد امیر سالار خان بزرگ‌در بیارم؟!
دستهای سالار دور کمرم پیچیده شد و از تو آینه نگاهم کرد..اول شوکه شدم ولی بعد اخم کردم و گفتم‌: تو انگار موشی لای در و دیوار زندگی میکنی چطور انقد اروم میای که کسی نمیفهمه ...؟
سرشونه مو بوسید و اروم همونطور که زیپ رو بالا میکشید گفت : حالا جواب ندادی وکیلم؟
خجالت زده از اینکه زیپ باز بود لبمو گزیدم و گفتم : نخیر وکیل نیستی اقا ...
اخم هاش رفت تو هم و گفت : اینم شد شیش بار ...
نفس عمیقی کشیدم و دستهاشو نوازش کردم و گفتم‌: هفتمیش کی میرسه که عجیب چشم به راهم ...
_ تو همین الانشم مال منی ...تو آینه بهم‌نگاه میکردیم که رباب سرفه ای کرد و گفت : اقا اشپز اومده دنبالتون میگرده ...


سالار تاجمو روی سرم جابجا کرد و گفت: تو همین الانشم مال منی ...تو آینه بهم‌نگاه میکردیم که رباب سرفه ای کرد و گفت : اقا اشپز اومده دنبالتون میگرده ...
سالار جدی ازم فاصله گرفت و گفت : بگو بره اشپزخونه اومدم‌...خندیدم و بعد از رفتن رباب گفتم : من قربون اون خجالت کشیدنت ...
ابروشو بالا داد و گفت : چیزایی رو که تو عمرمم ندیده ام دارم میبینم‌...
الان کل عمارت میپیچه ...
جلو رفتم دستهامو دورش پیچیدم و گفتم‌:بزار بگن ...بزار اوازه عشق من به گوش همه برسه ...ازم فاصله گرفت و گفت : خیلی این لباس بهت میاد ...
چرخیدم و گفتم‌: عروس توام دیگه ...
با محبتی دستی به صورتم کشید و گفت : خداروشکر که عاشقت شدم ...کاش خیلی قبل تر میدیدمت ...
اخمی کردم و گفتم : اونموقع که یه دختر بچه بودم‌...
خندید و گفت : مراقب خودت باش خیلی کار دارم ...سالار بیرون رفت و من لباسهامو عوض کردم ...لباس عروس ماهیه رو سر جاش میزاشتم که رباب برگشت داخل و گفت : بیا ببین چه خبره ؟
به طرفش چرخیدم و گفتم : چی چخبره ؟
_ مهمونا اومدن مدام میخوام بدونن چطور شره چی شده سالار خان از تو خواستگاری کرده ...میگن واقعا قراره هفت بار خواستگاری کنه ؟
به رباب اشاره کردم زیپ پیراهنمو بست و همونطور که میرفتم بیرون گفتم : شیش بارشو خواستگاری کرده ...
هنوز تو چهارچوب بودم‌که رباب دستمو گرفت و دقیق نگاهم کرد و گفت : گلی جان میخوای جواب مثبت بدی دیگه ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم‌: این نفس های منو میبنی ...امیر سالار برام انقدر عزیزه ...
رفتم تو اتاق مهمون سفره عقد چیده شده بود ...به حرمت پدرم که تازه فوت شده بود ...دایره نمیزدن و همه فقط نشسته بودن ...
با ورودم همه نگاها به سمتم اومد و من بادی تو غبغب انداختم و با غرور راه میرفتم‌...
کنار زنعمو نشستم و منتظر ماهی بودیم‌که از ارایشگاه بیاد ...
حمیده کنارش بود و خیالم راحت بود ...یکی از زنهای تو مجلس کفت : خانمی برازنده اته ...گلزار خانم ...
راستی راستی خان هفت بار ازت باید خواستگاری کنه ؟
چقدر برای همه تعجب بار بود و همونطور که پای چپمو روی پای راستم مینداختم گفتم : بله شش بارشو خواستگاری کرده ...


پذیرایی میشدن و از من چشم برنمیداشتن ...صدای کل کشیدن حمیده اومد و ماهیه رو با لباس عروس اورد داخل ...
زنعمو بلند شد و دور سرش تخم مرغ شکست و از پنجره پرتاب کرد بیرون و گفت : هزارماشاالله ...واقعا ماهیه خوشگل شده بود ...
حمیده دست میزد و کل میکشید و بقیه وقتی دیدن حمیده دست میزنه اونا هم دست زدن ...
حمیده با گوشه لباسش اشکشو پاک کرد و گفت : پدرم همیشه ادم شادی بود پس حالا هم باید شادی کرد ...
ماهیه رفت تو جایگاه و سلیمان با کت و شلوار اومد کنارش ...
چه خنده دار بود پاهای لخت زنها بیرون و بخاطر اومدن حاج اقا روسری رو سرشون مینداختن ...
حاجی صفر و عمو هم همراهش اومدن و روی صندلی ها نشستن ...
چادری که براش بریده بودن رو به سرش انداختن و ماهیه از زیر اون چادر داشت اروم اروم قران میخوند ...
سالار یاالله گفت و اومد داخل ...واقعا دلربا بود نمیشد از اون جذبه تو نگاهش دل کند ...پلک هم‌نمیزدم و بهش خیره بودم‌...اون تمام من بود ...سهم من از این دنیا بود ...
ناصرخان مهریه رو تعیین کرد و با ذکر صلوات حاجی خواست شروع کنه که امیر سالار صداشو صاف کرد و گفت : حاج اقا مهلت میدی ؟
همه بهش خیره بودن و جلو اومد و روبروم که رسید دستشو بالا اورد ...یه حلقه تو دستش بود و گفت : حاضری بقیه عمرتو با من بگذرونی؟ اینم از هفتمین خواستگاری ...
لبخند رو لبهام نشست و گفتم‌: چرا نخوام ...بخوامم نمیتونم ازت دل بکنم ..میخوام همه بدونن گلزار چقدر امیرسالار ...خان بزرگو دوست داشت...
روزی متنفر بود ازش و همون تنفر به عشق تبدیل شد ...چه خوبه که تو قسمت منی ...
دستمو جلو بردم و امیر انگشتر رو تو انگشتم کرد ...
مادرجون کل کشید و همه ازش تعجب کردن چون حتی بخاطر بابا دست هم نمیزد ...
اون امیر سالار رو از بچه هاشم بیشتر دوست داشت ...
گرمای دست سالار خیلی خوب بود ...از اینکه به کسی نمیخندید حتی اون لحظه واقعا سخت بود که باور کنی اون همون ادمی که اونقدر مهربون ‌.‌.
لبخند زنان گفتم : پیش مرگت میشم ...همونطور که شدم ...
برای اینکه دوستت دارم از کسی ترسی ندارم ...
تو تمام باورهای منی ...عمو روی سرم پول ریخت و گفت : مبارک باشه ...
شدم نامزد خان بزرگ ...نامزد مردی که همه ارزوشون بود یکبار فقط یکبار به صورتشون نگاه کنه ....


عقد ماهیه و سلیمان تمام شد فردا صبح بلیط داشتن برای مشهد و قرار بود تا تهران همراه حمیده برن و از اونجا برن مشهد ...
بزن و برقصی نبود و همه بعد از ناهار خوردن راهی خونه هاشون شدن ...
زنعمو به اصرار خودش دستش حنا بست و گفت شگون داره ...براشون گوسفند قربونی کردن و انقدر گوسفند هدیه اورده بودن که کسی باورش نمیشد اونا هدیه است ...
مادرجون و حمیده پچ‌پچ کردن و بعدش تو گوش ماهیه چیزایی میگفتن و هوا تاریک که شد بردنش تو اتاق هایی که براش اماده کرده بودن‌...
مهمون غریبه نبود و بعد از صرف شام خیلی زود همه جا تو تاریکی فرو رفت ...
حمیده تو اتاق ساکشو بست و رو بهم‌گفت : کاش توام میومدی ...هم ماهیه رو بدرقه میکردیم هم تا روزی که برم کنارم میموندی ...هنوز نرفته دلم برات تنگ شده ...چهاردست و پا به طرفش رفتم و گفتم : گریه نکن ...خوب میام شما رو بدرقه میکنم اسبابمو جمع میکنم و با خجالت گفتم : برمیگردم خونه ام ...این عمارت ...ماهم یه عقد ساده خواهیم داشت ...
_لیاقتتون یه جشن باشکوه بوده ولی حیف که نمیشه ...خواهرای بی فکرم حتی نموندن ماهیه رو تو لباس عروس ببینن ...
اگه تو بیای امیر سالار اجازه میده ؟
_ حمیده ..‌چرا فکر میکنی منم مثل بقیه از اون میترسم‌...چرا نباید بزاره ...من میام کنار تو ...بزار چند روز هم انتظار بکشه ...
حمیده لبخندی زد و گفت : صبح زود باید بریم ...ماهیه و سلیمان ظهر باید فرودگاه باشن ‌..
_ بخواب ابجی من میرم بالا به امیر سالار بگم‌صبح میام‌...
ابروشو بالا برد و گفت : نصفه شبی؟
منم ابرومو بالا بردم و گفتم : از چشم هام بیشتر به عفتش به نجابتش ایمان دارم ...
فردا که بیام دلم خیلی براش تنگ میشه بزار امشب یه دل سیر نگاهش کنم ...
_ برو مراقب باش کسی نبینه ...به قول ماهیه از اون بوس ابدارا نکنیش ...
بغلش گرفتم و اروم تو گوشش گفتم : از بوسیدنش سیراب نمیشم ...
لبشو گزید و تا برم بیرون چپ‌چپ‌نگاهم کرد ...
اروم‌پایین پیراهنمو بالا گرفتم و بی صدا پله هارو بالا رفتم ...
هوا خیلی سوز داشت و انگار میخواست برف بباره ...لباس گرم تنم نکردم و همین که پامو تو پشت بوم گذاشتم‌تنم شروع به لرزیدن کرد ...
امیر تو اتاق بود و اروم و پاورچین رفتم داخل ‌


پشت به من نشسته بود و نمیدونم چی بود روی میز که مینوشت ...از پشت بغلش گرفتم ...اول ترسید ولی با دیدن من لبخند زد و گفت : از دزد هم بی سر و صداتر میای ...
صورتمو به صورتش چسبوندم و گفتم‌: ولی تو اگه بیای من حس میکنم ..‌من صدای قدم هاتو میفهم ...
چه میدونستم اون شب اخرین شبی که میبینمش و قراره کنارش باشم ...
اگه میدونستم فردا که برسه دیگه سالار رو نمیبینم از خدا میخواستم همون شب سوی چشم هامو ازم میگرفت ...
لپمو به صورت تراشیده اش مالیدم و گفتم : چرا انقدر دوستت دارم ..‌؟ دستمو کشید روی پاهاش نشستم و گفت : نیا نصفه شبی نیا دلم نمیخواد دنبالت حرف باشه ...بزار عقد کنیم اونوقت همیشه بیا ...
بینیشو کشیدم و گفتم : اومدم ازت خداحافظی کنم ‌..صبح منم با حمیده میرم‌...
ابروشو تو هم گره کرد و گفت : کجا ؟
_ تا برن فرانسه یه ده روزی ایرانن میخوام کنارش باشم‌..‌اون حکم مادر رو برام داره ...نمیخوام‌تنها بره ...میخوام تو فرودگاه بدرقه اش کنم ...
_ خوب با هم میریم روز پروازشون .‌‌
_ نه میخوام اخرین روزا کنار اون باشم ...بقیه شو قراره هر روز ...هر شب ...هر لحظه باتو باشم‌...
یکم‌مکث کرد مشخص بود دلش نمیخواد ...کاش جلومو میگرفت ...کاش نمیزاشت ...میدونم پا رو دلش گذاشت و از رو اجبار که دلم نشکنه گفت : باشه ...ولی کاش نمیرفتی ده روز چطور بدون گلی بگذره ...؟
_ تا برگردم اتاقتو تبدیل کن به یه اتاق مشترک ...از اون تخت های طلایی حمیده میخوام با میز ارایش و کمد سه تیکه هاش ...
با محبت نگاهم کرد و گفت : ولی من فقط تو رو میخوام‌...
از ته وجودم نفس کشیدم و همونطور که سرمو به سینه اش میچسبوندم گفتم‌: صدای قلبت بهم ارامش میده ....
_ گلی از خدا میخوام یه دختر بهم بده اسمشو بزارم شیرین ...
نگاهش کردم و گفتم : برعکس حاجی صفر دختر دوستی ؟
چشم هاشو باز و بسته کرد و گفت : اره یکی از تو میخوام درست شبیه تو ...شیرین و خوشمزه ...
بلندشدم دستش گرفتم و گفتم : میدونم سرده ولی بیا بریم زیر اسمون بشینیم ...همه جا ستاره بارون ...
سالار پتو رو برداشت و رفتیم بیرون ..‌روی صندلی کنار هم نشستیم و دورمون پتو کشیدیم ...
سرمو رو شونه اش گذاشتم ..‌و گفتم : هنوز نرفته دلم برات تنگ شد ...
پیشونیمو بوسید و گفت : نرو ...
کاش نمیرفتم ...کاش ‌و هزار کاش دیگه .....
 


امیر انگشتهاشو بین انگشتم گذاشت و به حلقه ای که تو انگشتم بود نگاه کرد و گفت : تا اخر عمرت درش نیار ...دعوامون شد ...بحثمون شد ...هرچی شد تو درش نیار ...
با محبت صورتشو نوازش کردم و گفتم :ازت جدا هم بشم باز درش نمیارم ...
اخمی کرد و گفت : خدا نکنه ...من بدون تو مگه میتونم زندگی کنم ....دلم راضی نیست بری من از اون شوهرام که اجازه نمیدم تا سرکوچه بری ...
_ الکی برای من سختگیر نشو که خوشم‌نمیاد ...
_ دست خودم نیست خوب روت حساسم ...برات غیرت دارم ...موهامو بویید و گفت : برو دیگه بخواب فردا تو راهی خسته میشی ...
سرمو رو شونه اش فرو بردم و پتو رو تا زیر گلوم کشیدم و گفتم : میخوام همینجا بخوابم ..‌روی شونه یار ...
_این یار به فدای این دلت ...نمیشه ..کافیه یکی ببینه هزارتا وصله بهت میزنن ...اینجا ادم هاش خیلی حساسن ...
_حساس واقعی منم که بدون تو نمیتونم‌نفس بکشم ...
پشت دستمو بوسید و تا اتاق بدرقه ام کرد ...
دل کندن چقدر سخت بود ...چیز زیادی برنداشتم چون دلم میخواست زود برگردم و همه چیزم اینجا بمونه ...
حمیده اماده شد و با تمام اهالی عمارت خداحافظی کرد ...رباب دلش میخواست بیاد ولی نمیشد و اونجا موند ...
یاد شب قبل افتادم ...جلوی در اتاق که رسیدیم سالار سرمو به سینه فشرد و گفت : صبح برای خداحافظی نمیام ....میترسم نزارم بری نتونم تحمل کنم و جلوتو بگیرم‌...
همونم شد و سالار نیومد ولی میدونستم که از یجایی داره نگاهم میکنه حسش میکردم ...
مثل مادری که تو خواب شیرین گریه بچه اشو حس میکنه ...
سوار بر ماشین از عمارت دور شدیم ...
دورشدم این همه سال دور شدم و نمیدونم عمارت الان چه شکلی شده ‌..نمیدونم ادمهاش زنده ان یا نه ...
ولی میدونم که هنوزم اون عمارت برام عزیزه ..‌از ادم هاش تا اربابش ...
مستقیم رفتیم فرودگاه و ماهی و سلیمان رو بدرقه مشهد کردیم ....
خیلی دوریش سخت بود و چقدر گریه کرد چون دیگه تا مدتها حمیده رو نمیدید ...غافل از اینکه منم نمیخواد ببینه ...
برگشتیم خونه حمیده ....
همه اونقدر خسته بودیم که حتی ناهار نخورده خوابیدیم ...
مدام خواب های بدی میدیدم ...یکبار از خواب پریدم و دوباره به خواب رفتم ...


یه فنجون چای کنار حمیده خوردیم و حسابی بهمون چسبید ...
حمیده به باغ اشاره کرد و گفت : روزی که اقام منو اورد اینجا و سپرد به ناصرخان فکرشم نمیکردم یه روزی اینطور خوشبخت بشم ...
اگه مریم خدابیامرز نبود من هیچ وقت ازدواج نمیکردم و تا الان مجرد میموندم ...
دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم ...محبت های تو رو هیچ وقت نمیتونم جبران کنم ...
لبخندی زد و گفت : عشق به خانواده از همه عشق ها مقدس تره ...شما هابرام خیلی عزیز بودید و هستید ...
مخصوصا تو و ماهی که بچه های خودمید ...
دوست داشتم قبل ماهی تو رو توی لباس سفید عروسی ببینم ولی قسمت اونطور بود ...الانم غصه دوری رو میخورم که چطور تحمل کنم بدون تو و ماهی بمونم ...
صدای اشنای عابد بود که گفت : زن داداش چرا راضیش نمیکنی یه سفر با ما بیاد ...بخدا کشورهای دیگه هم به اندازه ایران قشنگی داره ..
سرمو به طرفش چرخوندم ...لبخند زنان گفت : خوش اومدید ...دستمون رو فشرد ...
حمیده گفت : خبر نداشتی میایم ؟
_ نه الان داداش خبر داد منم به سرعت برق اومدم ...گلی خانم مهمون ویژه شمان و دلم نیومد از دیدنش محروم باشم ...
من که میدونستم بهم علاقه داره اون طور حرف زدنش رو دوست نداشتم ...
صندلی رو عقب کشید و رو به حمیده گفت : وروجکهام کجان ؟
_انقدر خسته بودن هنوز خوابیدن ...ما هم یه نفس راحت داریم میکشیم ...
_ خدا نگهشون داره اونا همه دارایی ما هستن ...
_خدا قسمت توام میکنه ...بالاخره یه روزی دلت یجا گیر میکنه ...
عابد ابروشو بالا داد و اروم گفت : دلم که هیچ خودمم یجا گیر افتادم ...درست جایی که فکرشو نمیکروم ...
سیبی برداشت و گفت : مامان خیلی خوشحاله که داریم میریم ...دیشب باهاش صحبت کردم کلی وسایل گفت براش ببریم از سبزی خشک شده تا عرقیجات ...
حمیده بلند شد و گفت : تا شما میوه بخورید برم بگم سبزی هارو پهن کنن زیر پنکه تا خشک بشه ...خوبه یادم‌افتاد و به طرف داخل رفت ...
خواستم بلند بشم که عابد دستشو رو دستم گزاشت ....
بهش نگاه کردم‌...نفس عمیقی کشید و گفت : کاش باورم‌کنی گلی ...نمیدونم چقدر سخته به تنهایی عشق رو رو کولت بکشی ...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golzar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.60/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.6   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه zrry چیست?