رمان گلزار 6 - اینفو
طالع بینی

رمان گلزار 6


بهش نگاه کردم و گفتم : میشه دستتو برداری ؟
جلو تر اومد و گفت : این انگشتر تو انگشتت برای چیه ؟
میشد نگرانی رو تو نگاهش دید و گفتم‌: انگشتر نیست حلقه نامزدی ...حلقه عشقه ...حلقه مردی که تا اخرین لحظه عمرم دوستش خواهم داشت ...
_ حلقه نامزدی ؟ حلقه امیرخان ؟
_ اره حلقه امیرسالار ‌..با اومدن اسمش لبخند رو لبهام‌مینشست و ادامه دادم ...بهم‌تبریک نمیگی ؟
عقب رفت به پشتی صندلی تکیه داد و گفت : مبارک ...مبارکش باشه ...انگار اون خیلی از من‌خوش شانس تره که تو نصیبش شدی ...خوش به سعادتش ...اخلاق نداشت ولی بخت و اقبال بالایی داشت!
خنده ام گرفت و گفتم :حسادت کردن خوب نیست ...قسمت بوده ...انشا...توهم یه قسمت خوب نصیبت میشه ‌‌‌‌...یکی که اونم‌ دوستت داشته باشه ...
افسوس خورد و گفت : کاش تو دوستم‌داشتی ...
به طرف داخل رفتم نمیتونستم کنارش درست نفس بکشم‌....
نمیدونستم افتاب که بره و ماه بالا بیاد زندگی جدیدی رو برای من میخواد رقم بزنه ...
شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاق ...
یادش که میوفتادم اونشب سالار اینجا مست بود یا نبود رو درست نمیدونم ولی اون حرفهایی که زد ...همه وجودمو به شادی وا میداشت ...
رختخوابمو پهن کردم و مثل هرشب اول به اسمون نگاه کردم ...
اخرین شب روی پشتبوم بودم به ماه اشاره کردم و به سالار گفتم‌: هر وقت دلت گرفت به اسمون نگاه کن ...چون بدون منم وقتی دلم بگیره به اسمون نگاه میکنم ...تا تو رو توش ببینم ...
‌موهامو دورم ریختم یه تی شرت و شلوار راحتی تنم بود و همین‌که روی تشک دراز کشیدم ...چشم هام گرم‌خواب شد ...
چه خواب قشنگی بود وقتی با امیر سالار رفته بودیم‌مشهد ...
دوباری رفته بودم‌ و اونجا برام اشنا بود ...
کبوترها تو هوا پرواز میکردن و براشون همونطور که دون میپاشیدیم ارزو میکردیم که همیشه باهم باشیم ...
پلک هام سنگین بود ولی حس کردم گرمای تنی رو که گردنمو میبوسید ..‌
چشم هامو به زور باز کردم‌ فکر کردم هنوز خوابم ولی تو تاریکی تشخیص دادن عابد خیلی سخت نبود مخصوصا با اون همه مشروبی که بعد شام خورده بود ...
ناصرخان چندبار بهش تذکر داد ولی اهمیتی نداد و تا میتونست خورد ....


گرمای تنی رو احساس میکردم‌...
چشم هامو که باز کردم عابد بود ...بوی الکل داشت خفه ام میکرد ...کنار زدمش و گفتم : چیکار میکنی ؟
خون جلو چشم هاشو گرفته بود ...تو درخشش چشم هاش زجه های خودمو دیدم‌...
دستی که دهنمو چسبیده بود و وقتی ول کرد که دیگه فریادهامم ارزشی نداشت ...
عابد از عشق تو م*ستی بهم ت*اوز کرده بود ...
بی صدا گریه میکردم‌...بی صدا اشک میریختم و عابد انقدر بی جون بود که همونجا افتاده بود روی زمین ...
خودمو کشیدم تو گوشه چه بلایی به سرم اومده بود ...تنم درد داشت و حتی نمیتونستم حرف بزنم با خودمم‌نمیخواستم حرف بزنم ...
من چطور میتونستم به سالار توضیح بدم ...اون بی ابرویی خیلی رسوایی داشت ..‌خیلی بی ارزشی داشت ..‌
تا صبح به یجا خیره بودم ...
هیچ کسی نمیتونه حال اون روز منو درک کنه ...حال اوم همه دردی روی سینه ام بود ...
خورشید بی انصاف بالا اومد و شاهد اون روز نحس میشد ...
عابد تو جا کش اومد و چشم هاشو که باز کرد و خودشو ل*ت دید شوکه شد ...
از شدت سر درد تا بلند شد دستهاشو روی سرش گذاشت ...
گیج بود و نمیدونست کجاست ...به اطراف نگاه کرد به لکه های خون روی لحاف و چشمش به منی افتاد که یشبه عمرم نصف شد ...
پیر شدم‌...پژمرده شدم ...
پتو دور بود و لباسهای تکه تکه ام توی تتنم ...
عابد چشم هاشو باز و بسته کرد و گفت : چی شده گلزار ؟
اشک از گوشه چشمم چکید و گفتم : چی باید بشه ؟
اونم ترسیده بود ...اب دهنشو طوری قورت داد که از گلوش مشخص میشد و گفت : من اینجا چیکار میگنم ؟
اشکمو پاک کردم و گفنم : یادت نیست ...یادت بیارم چطور بی عفتم کردی ؟
عابد روی زمین ولو شد ...دستهاش میلرزید و گفت : بخدا یادم نمیاد ...
_اسم خدا رو به زبونت نیار ....تو چقدر بی ناموسی ...تو چقدر ادم خرابی هستی ...من حالا چیکار کنم؟ تو بگو چه خاکی تو سرم بریزم ...انقدر محکم دهنمو گرفته بودی که صدای ناله هام به گوش خودمم نمیرسید ...
عابد خودشو جمع و جور کرد شلوارشو تنش کرد و گفت : من مست بودم گلزار ...نمیدونم چیکار کردم‌...ببخشید ...
_ با ببخشید تو درست میشه ؟!!!!!!!


همه چی برای من تموم شده بود ...آرزوهام فرو ریختن ..‌دنیام تاریک شد ..‌امیر سالار اگه میفهمید قاتل عابد میشد ...
تنم میلرزید و انگار گوشهامم نمیشنید ...
عابد روبروم زانو زد و گفت : درستش میکنم ...به همه میگم تو مقصر نیستی ...
_ میگی خودت مقصری؟ اونوقت درست میشه عابد؟ تو زندگیمو نابود کردی ...
عابد سرشو بین دستهاش گرفت گریه میکرد ...
اون روز هر دوتامون مثل هم بودیم ...یکی باخته یکی در اصل برنده بود ...
عابد لباسهامو عوض میکرد و من مثل یه عروسک که تکون نمیتونه بخوره بهش خیره بودم ...
با اشک هاش خون پاهامو پاک کرد ...لباسهامو جمع کرد ...همه جارو مرتب کرد و گفت : من به زن داداش میگم ...برای همه توضیح میدم ...حتی اگه منو بخوان زنده به گور کنن ...نمیزارم زندگی تو نابود بشه ...
خواست بره بیرون که دستشو گرفتم و گفتم : صبر کن ...
به طرفم چرخید و گفت : بخدا من از رو مستی اون کارو کردم‌...من حاضر نیستم خار به پای تو بره‌‌‌‌..درستش میکنم به همه میگم ...
نگاهش نمیتونستم بکنم ...ازش متنفر بودم و یاداوری دیشب بیشتر تنمو به درد میاورد و گفتم : باهات میام فرانسه ...
متعجب نگاهم میکرد و گفت : باهام میای ؟
روی صندلی نشستم و گفتم : به هیچ کسی چیزی نگو ...باهات میام ...
عابد پایین پاهام نشست ...خوشحال بود و گفت : یعنی باهام ازدواج میکنی ؟
_چاره دیگه ای هم مگه دارم عابد ...به کسی چیزی نگو ...باهات میام‌...
عابد زانوهامو چندبار بوسید و گفت : باورم نمیشه گلزار بامن میای ؟
_ تو ایران باید عقد کنیم تنها خواسته ام همینه ...
براش سخت بود و پرسید سالار خان چی میشه ؟
_ نمیزارم بفهمه ...نمیخوام کسی بفهمه ...نمیخوام عزتم خورد بشه ..‌نمیخوام بی عفتیم باب دهن مردم باشه ...نمیخوام حمیده تا عمر داره عذاب بکشه‌.‌.
نمیخوام امیر سالارم قاتل بشه .‌..
نفسم بالا نمیومد و دوباره اون شوک عصبی بهم رو اورده بود ...فقط مشت هایی که عابد به قفسه سینه ام میکوبید تا نفسم بیرون بیاد رو یادمه و دیگه هیچی ...
چشم هامو رو تخت بیمارستان باز کردم ...
حمیده بالا سرم اشک میریخت و زیر لب با خودش حرف میزد ...


چشم هامو رو تخت بیمارستان باز کردم ...
حمیده متوجه ام شد و با لبخندی در حالی که اشکهاشو پاک میکرد گفت : باز چی شده ؟ چرا اونطور شدی ؟
لبهامو اروم بهم زدم و اب خواستم ...
دستپاچه لیوان اب رو روی لبهام گذاشت جرعه ای نوشیدم و کفت : اگه عابد نرسیده بود مرده بودی ...
عابد ...عابد ...تازه یادم افتاد چی به سرم اورده عابد ...
حمیده انگشتهامو لمس کرد و گفت : عابد وقتی خبرمون کرد نفهمیدم چطور اومدم بالا سرت ...
دستشو با قدرتی که نداشتم فشردم و گفتم : خوبم ...
_ امیر سالار هزاربار زنگ زده گفتم رفتی بازار خرید ....اگه بفهمه به شب نرسیده میاد اینجا ...
اشکم چکید و گفتم : چرا باید بیاد ‌‌‌...
_ چون دوستت داره ...چون نامزدته ...قراره باهم ازدواج کنید ...
سرمو ازش چرخوندم که شدت غم رو تو نگاهم نبینه ...
دستی به موهام کشید و گفت : استرس رفتن منو داری یا دوری از یارتو ؟
دردی که تو دلم بود رو چطور بهش میگفتم ..‌.چشم هامو بستم و فکر کرد خوابیدم ...
صدای ناصرخان بود که با حمیده حرف میزد و گفت : مرخص باید ببریمش خونه ...
_ باشه بزار بیدارش کنم ...عابد کجاست ؟
_ رفت براش بخره ...اب میوه بخره ...
_ خدا خیرش بده زندگیشو مدیون اونه ...
خبر نداشتن زندگیم به دستهای عابد نابود شد ...با کسی حرف نمیزدم ...حمیده متوجه شده بود که مشکلی دارم و فکر میکرد از دوری سالاره ...
منو برد کنار تلفن و گفت : صدبار زنگ زده چشم به راه تماسته بهش زنگ‌بزن ...
تلفن رو پس زدم و گفتم : الان نمیتونم ...
بلند شدم به طرف اتاق میرفتم که کفت : گلی چی شده ؟
عابد روبروم بود ...
دستمو دراز کردم تا کمکم کنه سرم گیج میرفت و دوبینی داشتم انگار ‌‌.
عابد دستمو گرفت و رو به حمیده گفت : زن داداش فعلا بزار استراحت کنه ‌..
تو رختخواب رفتم عابد پتو رو روم کشید تا دستش بهم خورد از جا پریدم و ترسیدم ...
از اون حالت من خودش بیشتر ترسید و تو سرش کوبید و گفت : خدا لعنتم کنه ...خدا منو نبخشه ...چطور تونستم باهات اینطور کنم ....
تو که برام‌ مثل نفسهام بودی ‌...
تو همه وجودم بودی ...
 


عابد دستمو تو دست گرفت و گفت : میدونم هیچ وقت منو نمیبخشی ...میدونم ولی بدون من هیچ وقت نمیخواستم ناراحتت کنم ...هیچ وقت نخواستم دلتو بشکنم و اینطور ببینمت ...وقتی نفس هات بالا نمیومد داشتم‌دیوونه میشدم‌...
بهش خیره بودم اشک میریخت ...پس من باید به حال خودم چیکار میکردم‌...
اروم دستمو بوسید و کفت : من میرم به امیر همه چیز رو میگم بزار منو بزنه بزار تکه تکه ام کنه ولی نمیزارم تو درد بکشی ...
خندیدم و اون متعجب نگاهم کرد و گفتم‌: فرق تو با سالار همینه ...من میدونم اون هیج وقت نمیتونه با این موضوع کنار بیاد ....میدونم اگه بخوادم موقعیتش و بقیه نمیزارن ...به نظرت سالاری که هیچ وقت از حدش جلو نرفت و میگفت هرچیزی زمانی داره حالا راضی میشه با منی که دیگه دختر نیستم ازدواج کنه ...چه تو مستی چه تو واقعیت من چیزی رو از دست دادم که نبودنش خیلی چیزهارو با خودش برد ...میدونم سالار تورو میکشه ...میدونم نمیتونه تحمل کنه ..‌خودشم میکشه ...
من میشناسمش ...سرمو پایین انداختم و گفتم ...تحمل ندارم بخواد اونطور نگاهم کنه ...تصورش که بخواد با ترحم نگاهم کنه ...با ترس از اون شب نمیتونم باهاش زندگی کنم ...بخوامم‌نمیتونم ...هربار یادم بیوفته هربار یادش بیوفته همه چیز بهم میریزه ...اون از درون میسوزه ...مثل من که تا عمر دارم‌مثل یه شمع بی صدا روشنم و بی صدا اب میشم‌...
هیج کسی نمیتونه خودشو جای من بزاره هیچ کسی نمیتونه حس و حال منو درک کنه ...ولی اینو خوب میدونم و باور دارم‌که هیچ کسی مثل من نمیتونه عاشق امیرسالار باشه .‌..
عابد چشم هاشو بست و گفت : نگو تورو خدا و بیشتر از این داغونم‌ نکن‌...
_ مدارکم تو خونمونه برو تو کمد تحویل بگیر ...
_ گلی چطور به حمیده و ناصر بگم؟ چی بگم‌...؟ خوشحالم از اینکه باهام میای از اینکه قراره سهمم باشی ...ولی دلخورم از اینکه دلت شکسته ...
_ نمیدونم چی بهشون قراره بگم‌فقط برو کارهای عقدمون رو تموم کن‌...نمیدونم تو فرانسه چیکار میخوام بکنم چندساعت قراره زنت بمونم ...یا چند روز ...چقدر قراره فیلم بازی کنم ...ولی میدونم که هیچ وقت باهات زندگی نخواهم کرد ...پیشتم‌ولی روحم همیشه پیش امیرم میمونه ..‌به حلقه ام‌نگاه کردم‌...از اینکه باز بهم شوک وارد بشه میترسیدم‌...
صدای حمیده بود که با خوشحالی میگفت : گلی بیا تلفن داری ....


کی میتونست باشه ‌.‌حمیده نفس زنان اومد دنبالم و مهلت نداد حتی بپرسم کیه بلندم کرد بردکنار تلفن تو طبقه بالا و گفت:یار زنگ زده..‌نتونستم بهونه بیارم اگه جواب ندی میاد اینجا...
تو تنم لرزه افتاد نباید میومد...‌
نباید میفهمید...
لبخندی به حمیده زدم و ازم دور شد...
گوشی رو زیر گوشم گذاشتم و اشک هام میریخت و گفتم:بله...
صدای مردونه پر از غرور و عزت سالار بود و گفت:دل با خود برده ای و خبر از خود نداده ای...
تو نمیدانی در کنج دلم چه آشیانه ای ساخته ای...
پس چرا دیر و زود برمن فرار میکنی...
صدای هق هقم نذاشت ادامه بده و گفت:گلی گریه میکنی؟
با زور نفس کشیدم و گفتم:میتونم صداتو بشنوم و گریه نکنم؟...
_ من کجای دنیا دست کی رو گرفتم‌که خدا مهر تو رو توی دلم گذاشت...چرا جواب نمیدی...تو که میدونی یه نفر رو انقدر عاشق کردی و رفتی...فردا اول وقت میام دنبالت...
با پایین پیراهنم صورتمو پاک کردم و گفتم:نه نیا...من تا روز رفتن حمیده پیششونم...تحمل کن...همین فاصله هاست که دوست داشتن هارو محکمتر میکنه...همین با هم بودنا رو با ارزشتر میکنه...
_ کاش میشد الان اینجا بودی...بعد از رفتنت عمارت رو میخوام چیکار...تو نمیدونی چقدر این روزها برام عزیز شده...جونم عزیز شده ته از مردن بترسم نه...من از این هراس دارم‌که بی تو بمونم...
تمام تنم میلرزید و گفتم:بقیه چطورن؟ خوبن...
_ همه خوبن همه یه دلخوشی دارن...
_ منم یه دلخوشی دارم‌...صدای تو...عطر نفس های تو...خود تو...
_ گلی سفارش دادم تخت و کمدتو...همون تختی که قراره روش با لباس سفید عروسی اولین شبمون رو سحر کنیم...
همون شبی که صبحش مادرم با خبر عروس شدنت و داماد شدنم از تفلنگ گلوله بیرون میزنه...و گوسفند رو قربونی میکنه...چه قشنگتر میشه که خدا دختری شبیه خودت قسمتم کنه...
دستمو رو دهنم گذاشتم...داشتم میترکیدم...
عابد روبروم با فاصله ایستاده بود و نگاهم میکرد...
سالار سکوت کرد و بعد گفت:خجالت کشیدی...نباید این حرفهارو میزدم...گلی؟
لبم میارزید و اروم گفتم:جان گلی...
_ هنوز داری گریه میکنی؟
_ اینا اشک دوست داشتن تو...ناراحت نشو انقدر برام عزیز هستی که تا اخر عمرمم عاشقت میمونم...امیرسالارم تا اخرین نفسم تو تنها مردی هستی که دوستت دارم و خواهم داشت...تنها مردی که مالک و صاحب اختیار جسم و روح منه....


سالار نفس عمیقی کشید و گفت:دوستت دارم‌...
_ من خیلی بیشتر دوستت دارم‌...این روزا یکم سرم اینجا شلوغه دیر به دیر زنگ میزنم ولی بدون دلیل نمیشه که نگرانت نیستم...
_ منتظرتم گلزار...
تلفن رو چنان کوبیدم که کم مونده بود بشکنه...‌به صداش حمیده اومد بالا و بهم خیره شد مثل ابر بهار اشک میریختم و روی پام میکوبیدم...
عابد تکون نمیخورد و حمیده با زور دستمو نگه داشت و گفت:چی شده؟
ناصرخان ناراحت اومد به طرفم و گفت:گلی چی شده؟
حمیده فریاد زد اب اوردن و جرعه ای نوشیدم و گفتم:نمیخوامش...من از اولم نمیخواستمش...
ناصرخان با تعجب گفت:کی رو نمیخوای؟
_ من از رو لحبازی از رو انتقام که مارو فرستادن یجای دیکه خواستم‌اونو عاشق خودم کنم...باید زندگیشون رو جهنم میکردم همونطور که زندگی مارو جهنم کردن...
پدرم سالها عذاب کشید...
همین حمیده دست تنها مارو بزرگ‌کرد یبارم نیومدن دنبال ما...حالا بزار طعم سخت و تلخ خیانت و پستی رو بچشن...
حمیده لبشو گزید و گفت:درست حرف بزنن چی میگی؟ حرفهات چه معنی میده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:جلو همه گفتم هفت بار خواستگاری کن تا همه ببینن چطور غرورش میشکنه...
من نمیخوامش من فقط بازیش دادم‌الانم وقتی صداشو میشنوم بیشتر عذاب میکشم‌...
ناصرخان با تعجب گفت:پس تو کی رو میخوای؟ چطور باور کنم...‌اون همه عشق...همه طبل عاشقی شما رو میزدن...
_ خودم خواستم‌...الانم میخوام وقتی بفهمه نیستم که دیگه دستش بهم نرسه...
_ تو داری چیکار میکنی من که گیج شدم گلی...
_ من با نقشه رفتم تو زندگیش و به بهونه اومدن اینجا اومدم‌تا با شما بیام فرانسه...‌من خواستگاری عابد رو قبل از رفتن به عمارت قبول کرده بودم‌...همون شبی که فرداش پدرم مرد...همون شب...
ناصرخان با تعجب به عابد چشم دوخت و عابد گفت:درست میگه...
ناصرخان خندید و گفت:یعنی شما دوتا با هم نقشه کشیدین عاشق هم بودین...بعد سالار رو سرکار گذاشتین؟! با هیچی این موضوع کار ندارم، غیرت عابد کجاست که بارها و بارها سالار کنارت ایستاد دستتو گرفت...‌ازت خواستگاری کرد...
حمیده لبه صندلی رو گرفت نشست و گفت:خدایا دارم دیووونه میشم...
عابد رو به برادرش گفت:داداش ازت مخفی کردم ببخشید...
من نمیتونم از گلی بگذرم اون رو نمیتونم اینجا بزارم‌...
ناصرخان دستی به صورتش کشید و گفت:هیچی نمیدونم هیچی...


ناصرخان ...نگاهم کرد و گفت:گلی چی داری میگی؟ تو چیکار کردی؟ اون پسر چه گناهی داره؟ اون بخاطر تو پا رو غرورش گذاشت و ببین چطور بخاطرت عوض شد..‌تو بازیش دادی بخاطر قانون و رسم و رسومات خانوادشون...اگه برعکس بود هم همین بود اونا باید میرفتن‌...
پدرتو دور کردن تا شماها تو سلامت باشید...وای باورم‌نمیشه .‌‌تو با زندگی و غرور و عزت اون پسر بازی کردی...
به تو هم میشه گفت ادم‌...؟! چنان سرم داد زد که نتونستم سرمو بلند کنم...
حمیده جلو اومد و گفت:گلی تو رو خدا این حرفا چیه آبروی مارو نبر...
تو عمر داریم بهمون میگن خائن...
از جا بلند شدم و ناصرخان رو که داشت پله هارو پایین میرفت صدا زدم و گفتم:از کسی حمایت نکن که به خونش تشنه ام...

ناصرخان از اون روز تا الان یه کلمه هم باهام حرف نزده...این همه سال گذشته و هنوز ناصر باهام قهره...
با اینکه زن برادرش شدم ولی به صورتمم نگاه نکرد...
حمیده باورش نمیشد و تو اون روزای تنهایی هیچ کسی نمیدونست چی میکشم...
عابد با چه ذوقی شماسناممو اورد و رفت دنبال کارهای عقد...
حمیده سر درد گرفته بود و مدام سرشو با روسری بسته بود...
چشم هام ورم کرده بود و قرمز شده بود...به اندازه یک عمر اشک ریختم...به اندازه یه زندگی حسرت خوردم‌...
من میدونستم امیر قبولم نمیکنه...من چه قسمت بدی داشتم چه تقدیر شومی داشتم‌...
حمیده با فوت نامه بابا اومد رفتیم عقد کردیم...
سه نفری خلاصه و تک و تنها...سالار دنبال اسباب زندگیمون بود و وقت هایی که زنگ میزد بهونه میاوردم و زیاد صحبت نمیکردم‌...
مثل برق و باد گذشت و فقط یه روز به پروازمون مونده بود...
خودمم باورم‌نمیشد که عقد کردم...
عابد کلی طلا و جواهر خرید و حتی نگاهشونم نمیکردم‌...
در اتاق رو از داخل قفل میکردم‌...کاش زودتر به اون در قفل میزدم‌...
تظاهر کردن چقدر سخته...
چقدر بد میگذشت چقدر سخت میگذشت ...
هیچی درست و حسابی برنداشتم سهم من از خاک و ایرانم شد یه ساک...
عصر پرواز داشتیم...
عابد همه چیز رو تو اون مدت اماده کرده بود...
دلم میخواست برای اخرین بار صداشو بشنوم...برای اخرین بار تو زندگیم‌...
قسم خورده بودم برسم فرانسه طلاق بگیرم یا اینکه خودم رو بکشم...
دلم میخواست صدام کنه بهش بگم‌جانم...نگام کنه منم‌نگاهش کنم با عشق...همینو فقط میخواستم...
 


چطور اروم میشدم لعنت بهت بیاد دل ...
شماره رو گرفتم ...دستهام میلرزید ...
مادرجون تلفن رو جواب داد ...دلم برای صدای اونم تنگ میشد ...کاش شمع بودم تموم میشدم ولی دور نمیشدم ...یشبه ترکش کردم ...یشبه شکوندمش ...یشبه داغونش کردم ...یشبه پیرش کردم‌...
بی قراری های من از نداشتن سالارم شروع شد ...قرار بود همه جا اسم هامون کنار هم بیاد ...
مادرجون با چه انرژی مثبتی گفت : جان مادر چشم به راهتیم ...بیا ببین سالارم چه به پا کرده ...همه جارو برات چراغ زده ...
اشکمو پاک کردم و گفتم : کجاست ؟
_ اخ اخ دل تو هم که براش تنگ شده قربون اشک هات بزار شب بیاد میگم زنگ بزنه از کله سحر رفته دنبال کارهای مردم ...نمیدونی چه ذوقی داره ...
_ تا شب نمیاد ؟
_ نه مادر کار داره تو کی راه میوفتی ؟ بیا دیگه این خان مارو انقدر تو حسرت نزار ...
_ دلم براش لک زده ...برای اون اخم تو نگاهش ...برای اون خندهای پر از خشمش ...بی قرارشم مادرجون ...بی قرارشم ...
_ بیا مادر زود بیا ...
_کاش میتونستم پرواز کنم ...کاش میتونستم بیام کنارش ...اهی کشیدم و گفتم : دوستتون دارم فعلا خداحافظ، نذاشتم خداحافظی کنه و قطع کردم...
موهامو بین دستهام گرفتم و چنان میکشیدم و جیغ میزدم که خدمتکارای خونه حمیده از ترس فقط نگاهم میکردن ‌‌‌‌...
حمیده تو سرش میزد و با زور دستهامو شل کرد و گفت: تو چته ...چته ...همو بغل گرفته بودیم و گریه میکردم‌...
نفسم بالا نمیومد ...زندگی من چی شده بود یه قایق گم شده روی اقیانوس ها ...
هواپیما که از زمین بلند شد ...انگار قلبمو از جا کندم و انداختم همونجا ..‌.حمیده از بس غصه منو خورده بود اب شده بود...تنها کسی که لبخند میزد عابد بود ...
خندهای ناصرخانم تموم شده بود ...اونم دیگه نمیتونست بخنده ...
الکی الکی همه چی تموم شد...سر هیچی تموم شد...سرهیچی از امیرم جدا شدم...
انقدر باهاش خاطره داشتم که تا اخر عمرم برای تو رویا باهاش زندگی کردن کافی بود...
عابد دستشو رو دستم گذاشت...
چنان با خشم نگاهش کردم و گفتم:دستتو بردار...


عابد درست کنارم نشسته بود...
حالا دیگه اسمش پر رنگ و با رنگ قرمز تو شناسنامه ام بود ...
همه چیز انگار خواب بود و داشت عمیق تر میشد ...خواب بعدازظهری که اولش فکر میکنی یه چرت و بعد که بیدار میشی متوجه گذر زمان میشی ...زندگی منم روی اسمون ایران و فرانسه اونطور بود ...
حمیده میدونست عقد کردیم ولی هنوز جدا از همیم ...نه میخواست ناراحتم‌کنه نه میتونست ناراحتیش رو بابت اون کار من پنهون کنه ...
وارد خاک غربت شدم ...قلبم سنگینی میکرد تو تنم و انگار برای خودم نبود ...قشنگی های فرانسه بی نهایت زیبا بود ...ولی من که چشم هام به همون عمارت و خاک و بوم خودم عادت داشت ...
مامان تاج تو یه خونه ویلایی زندگی میکرد و اونجا هم تو رفاه بود ...به استقبالمون اومد ...خبر عقد عابد رو تلفنی شنیده بود و خیلی خیلی خوشحال بود...
من هیچ وقت پدر عابد رو ندیدم ...سه ماه از رفتن ما به فرانسه میگذشت که فوت کرد و پسراش و دخترش برای خاکسپاری رفتن ...
من و حمیده کنار مامان تاج موندیم‌...
لوازممون رو جابجا کردیم خیلی خسته بودیم و خوابمون میومد ...من که حوصله خودمم نداشتم ...خواهر عابد لیلی دکتر بود...دکتر زنان و اونجا ازدواج کرده بود ...
با ضربه ای به در اتاق اومد داخل ...لبخند رو لبهاش بود و یه دسته گل تو دستش ‌‌‌‌...
اروم سلام کردم‌...جلو اومد و گفت : میشه مزاحم بشم؟
من از اون بدی ندیده بودم و گفتم : چرا مزاحم بفرمایید من در اصل مزاحم شما شدم‌....
لبه تخت نشست گل هارو روی تخت گذاشت و همونطور که روی روتختی دست میکشید گفت : پارچه اش از ترکیه براتون گرفتم‌....
عابد ته تغاری ماست ...وقتی چند وقت پیش اومد اینجا و گفت : از شما خوشش اومده تصور نمیکردم دختری به زیبایی شما باشه ...
برادر دختر باز من بالاخره سر به راه شد ...
دلم میخواست بهش میگفتم که چه بلایی به سرم اومده که زنش شدم وگرنه من تا اخر عمرم بهش نگاه هم نمیکردم ..


لیلی به گلها اشاره کرد و گفت : برای شماست سفارشی خریدم ....
امروز رو استراحت کن فردا وظایف خانواده شوهر رو براتون انجام میدیم ...ارایشگاه و خرید لباس ...
اروم گفتم : ممنون نیازی نیست دلم نمیخواست چیزی از عابد برام بخرن ..‌.لیلی متوجه سنگینی رفتارم شد و گفت: وظیفمونه ...کمد ها یکی برای شما و یکی برای عابده ...
اینجا اتاق عابد ...
چشم هام گرد شد و گفتم‌: اتاق عابد؟ پس چرا منو اوردید اینجا ؟
لیلی لبخندی زد و گفت : گلی جان نامزدی بسته دیگه شما ازدواج کردید ...قرار نیست جدا جدا بخوابید‌...ما مثل ایرانی های با تعصب نیستیم ...همین که خوشبخت باشید کفایت میکنه ‌...یعنی هر شبی که اماده بودید برای خودتون شب زفاف بگیرید ...مادر من سخت گیری نداره این یچیز دلخواه ...
زیر لب گفتم : کاش دلخواه همه بود ...
جلو اومد و به انگشتم‌ نگاه کرد و گفت : چه حلقه قشنگی نمیخوره سلیقه عابد باشه ...هرچند اون با انتخاب شما ثابت کرد مثل ناصرخان انتخاباتش بی نظیره ...
دستی به بازوم کشید و گفت : خوشبخت باشی ....
بیرون که رفت روی تخت افتادم ...نمیتونستم حلقه رو از دستم در بیارم‌...تمام دنیام بود ...تا الان نامه من برای امیر سالار به دستش رسیده بود...رانندمون تا حالا به دستش رسونده بود ...
فقط چند خط نوشتم خلاصه و کم ...
امیر سالار خان سلام ...
خان بزرگ که شما هستین و میدونمم همیشه میمونی ...نتونستم با دلم کنار بیام ...تنفر و انتقام تو وجودم یه روزی بالاخره رو میشد ...منم اینطور تلافی اون همه سال غربت و جدایی خانواده ام رو از قوم و قبیله و شهرش ازتون گرفتم ...دست گذاشتم رو نقطه ضعف همه ....تو برای همه عمارتی ها سالار بودی و ناراحتی تو یعنی ناراحتی همه ...سلام منو به همه برسون و بدون منم یکی هستم از خون حاجی صفر سفت و سخت و پر از سنگدلی ...
میدونستم سالار وقتی بخوندش دیوونه میشه ..میدونستم فرو میریزه ولی چاره ای نبود ...
چشم هام گرم خواب شد و به خواب رفتم ...
اروم بوسه سالار رو روی سرم حس کردم و دستشو دورم پیچید ...محکم بهش چسبیدم و گفتم : میدونستم میای و پیدام میکنی ...


محکم‌ سرمو بهش چسبوندم اشک هام میریخت و گفتم‌: دلم نمیخواد ازت جدا بشم‌....تو مرد منی ...تو سهم منی ...
اروم تو گوشم‌گفت: اگه بدونی چقدر دوستت دارم ...
صدای سالار نبود ...اون صدا مال امیر من نبود ...چشم هامو با ترس باز کردم اتاق تاریک بود و از پنجره مشخص بود هوا تاریک شده ...
عابد کنارم دراز گشیده بود با لبخندی گفت : بیدارت کردم ؟
عصبی به عقب هولش دادم و گفتم : به چه جرئتی اومدی روی تخت پیش من ...
از پایین تخت کارد میوه خوری رو از بین میوه ها بیرون کشیدم به طرفش گرفتم و گفتم : اون یبار فرق داشت ولی اینبار دیگه نمیزارم نزدیکم بشی ...
خاله بازیتو جمع کن من یک ماه دیگه ازت طلاق میگیرم و برمیگردم ایران ...
عابد نگاهم کرد و گفت : تا اخر عمر وقت هست که منتظرت بمونم ...ولی خودت میدونی که دوستت دارم‌...چه طلاقی گلی تو برگردی هم اون خان بداخلاق میبخشدت؟
اون به قدری سخت گیر و تعصبی هست که نخواد حتی نگاهت کنه ...بهم فرصت بده من خیلی بیشتر از اون دوستت دارم و بهت ثابت میکنم ...
به در اشاره کردم و گفتم : برو بیرون ...همین الان ...
عابد نفس عمیقی کشید و گفت : پایین تخت میخوابم‌...منم باید بتونم جواب بقیه رو بدم‌...
فکر نمیکنی خواهرت نمیپرسه ما که همیشه جدا از همیم کی فرصت شده با هم باشیم‌...
پتو و بالشتش رو روی زمین انداخت و گفت : میدونم اشتباه کردم ولی تا روزی که نخوای بهت دست هم نمیزنم ...بهت ثابت میکنم ارزشت خیلی برام بیشتر از حس ش*وت یه مرده ...
سرش رو هم کشید و خوابید ...روی تخت نشستم و بی صدا گریه میکردم‌...تا کی قرار بود اونطور درد بکشم ...
من طلاقمو میگرفتم با خودم عهد کرده بودم و برمیگشتم ...
امیر که هیچ وقت قبولم نمیکرد حداقل مجبور نبودم عابد رو هم تحمل کنم ...
یه زن ازاد میشدم‌...
چشم هامو بستم و خوابیدم‌....
بیدار شدم عابد نبود و برام گل خریده بود ...
رفتم بیرون حمیده جلو اومد صورتمو بوسید و گفت : مبارک باشه ...خدا خوشبختت کنه ...
با سر تشکر کردم و گفت : عابد گفت ارایشگاه بری و یکم تغییر کنی دیگه دختر نیستی تو ...
برات خودم کاچی میزارم بخور ...
 


با تکون دستهای شیرین به خودم اومدم ...محکم‌ منو تو بغل گرفت و گفت : من بمیرم برای دردت ...من بمیرم برای این همه سال دوری ...
اشکهامو پاک کردم و گفتم : تو تنها کسی هستی که میدونی چی تو دل مادرت میگذره تو از جنس عابدی ولی از رنگ بوی خودم ...
_ مامان چرا نمیری سراغ پسر عموت شما که طلاق گرفتی؟
لبخندی به روش زدم و گفتم : اره گرفتم اونموقع نشد چون فهمیدم تو رو دارم تو رو تو شکمم حس میکردم ...ولی بعد هجده سال جنگیدن بالاخره ازاد شدم ...و برگشتم ایران ...
صدای ایفون در بود و گلی گفت : حتما خاله است ...
خواست بلند بشه دستشو کشیدم و گفتم : مبادا حرفی بزنی ...
نگاهم کرد و گفت : حرف زدن من چه دردی رو از تو و اون امیر سالار کم میکنه یا چی رو عوض میکنه ...همیشه با خودم میگفتم چرا مادرم زن پدرمه ولی دوستش نداره ...چرا عاشق منه ولی از پدرم فراری ...
امروز به همه سوالهام رسیدم‌....
شیرین رفت در رو باز کنه و کشو میز رو بیرون کشیدم‌...دستی به عکس سالار کشیدم و گفتم : میدونم ازم متنفری ولی فقط همون یبار عابد تونست بهم دست بزنه ‌‌‌...هجده سال زنش بودم و نزاشتم ...به حرمت تو بخاطر تو ...
با صدای خندهای حمیده کشو رو بستم ...
اومد داخل به احترامش بلند شدم و گفتم : سلام ...
جلو اومد و گفت : سلام ...مهمون شماست ولی اومده خونه ما ...
با تعجب پرسیدم کی؟
_ عابد اومده ...گفتم بیا با هم بریم قبول نکرد ...چراشو من هیچ وقت نفهمیدم‌...رو به شیرین گفت : خاله جون باباته تو بیا بهش سر بزن ...
شیرین برای ریختن چای رفت و گفت : حتما میام خاله دلم براش تنگ شده ...
حمیده تو نگاهش اضطراب بود و گفت : برات خبر دارم‌گلی ...
دقیق نگاهش کردم و گفت : دیشب سلیمان و ماهیه اومده بودن ...
امیرسالار فهمیده برگشتی ایران ...انگار به قلبم‌نفسی تازه اومد با شنیدن اسمش ...
فقط نگاهش میکردم و گفت : فردا بعد عقد، عابد برمیگرده ...توام برو همون فرانسه من میترسم بخوان بلایی سرت بیارن ..‌بعد انقلاب و جنگ و این همه اتفاقات تو ایران ...همه ادم ها عوض شدن ...
لبخندی زدم و گفتم : امیر هیچ وقت عوض نمیشه ...کاش میشد ببینمش ولی میترسم ...از اون نه ...از اینکه خودم رو نتونم کنترل کنم میترسم‌.....
 


حمیره یکم‌جلوتر اومد و گفت : تو که ازش متنفر بودی ؟
سکوت کردم و شیرین با سینی چای اومد و گفت : خاله بابام کی رسید؟
حمیده لیوان چای رو برداشت و گفت : دم ظهر بود ناهار خورد دوش گرفت خوابید ...زنشم اومده ایران بیشتر انگار برای تعطیلات اومدن ...
شیرین ناراحت شد و گفت : واجب بود اونو بیاره ؟
به پاش زدم و گفتم : لباس عقدتو به خاله نشون نمیدی ؟
شیرین با خوشحالی گفت الان میارمش خاله ...
شیرین که رفت گفتم : دخترم داره ازدواج میکنه نمیخوام هیج چیزی ناراحتش کنه به عابد بگو بدون اون زن برای مراسم نیاد ...
_ طرفداری نمیکنم ولی هرکسی جای اون بود همین کارو میکرد ...اون سالها بی محلی تو رو دید و فقط چندساله ازدواج کرده ...
_ مهم نیست چیکار میکنه برای من شیرین مهمه ...ماهیه چطور بود ؟
حمیده نفسی کشید و گفت : خوب بود با بچه هاش سرگرمه ...چهارتا دختر داره ...
_ دلم براش خیلی تنگ شده ‌..
_ اون هم خیلی دلش میخواست ببیندت ‌...سلیمان یکم انگار حساس بود ...اونا روزای سختر از مارو گذروندن ...جنگ تو ایران و همه چیز از یه طرف و مشکلاتی که بعد از رفتن تو داشتن از طرفی دیگه ...
یکم‌مکث کردم ...دلم‌نمیومد بپرسم و با لرز و ترس پرسیدم‌...سالار ازدواج کرده ؟
حمیده بهم خیره موند و گفت : نپرسیدم ....یعنی به ذهنم نرسید بپرسم‌...لابد ازدواج کرده دیگه مگه عقلش کمه مجرد بمونه ‌‌...
به بیرون‌نگاه کردم تا بغضمو حمیده نبینه و شیرین با پیراهنش اومد داخل و گفت: خاله ببین چقدر قشنگه ...
حمیده نگاهی به پیراهن کرد و گفت : مبارکت باشه ...حیف تو باید عروس من میشدی ...
شیرین اخمی کرد و گفت : مگه مرد من بده خاله چطور از دلت میاد ؟
حمیده همه جای پیراهن رو نگاه کرد و کفت : نه ولی تو رو خیلی دوست دارم‌...
حمیده چندساعتی بود و موقع رفتن هزارتا حرف تو نگاهش بود ...
بدرقه اش میکردم‌که حس کردم کسی از پشت درخت ها نگاهمون میکنه ....من سنگینی اون‌نگاها رو حس میکردم‌ ...
حمیده که رفت باز برگشتم‌به دورانی که توش بودم‌....


یک ماه بود که تو فرانسه بودیم‌....همه چیز تغییر کرده بود ...صورتم‌هیکلم‌...لباسهام ...کم کم زبان اونجا رو یاد میگرفتم‌و دیگه روزهایی بود که میخواستم به همه بگم‌میخوام‌ طلاق بگیرم ...
صبحی نبود که چشم هامو باز نکنم‌و گلی رو روبروم نبینم ...عماد همه کار میکرد ولی میدونست میخوام طلاق بگیرم ...
ناصرخان باهام کلمه ای حرف نمیزد و حتی نگاهمم‌نمیکرد ...
ماهانه ام عقب افتاده بود و حالت تهوع های دم صبح ازارم میداد ...
لیلی خیلی حساس نگاهم کرد نتونستم سرمیز بمونم و رفتم‌تو حیاط ...مشتی اب به صورتم زدم و انگار تمام معده ام میخواست بیرون بیاد ‌....
لیلی منو برد درمانگاهشون و بهم سرم‌زد ...ازم‌خون کشیدن و یکم بهتر شده بودم‌...
عابد انقدر دلشوره داشت که میشد از چشم هاش نگرانیشو حس کرد ‌..
ساعتها اونجا بودم و لبخند لیلی خبر از موجود کوچولو تو شکمم میداد که ناخواسته منو مادر میکرد ...
دختری که قرار بود تنهایی هامو تو غربت پر کنه ...
دختری که ارزوشو با امیرسالار داشتم‌...کسی نمیتونست اون لحظه خوشحالی عابد رو ازش بگیره ...اشکهام میریخت از اینکه مادر میشدم ...یا از اینکه ناراحت بودم که پدرش عابد ‌...
لیلی تنهامون گذاشت و عابد لبه تخت نشست ...موهامو پشت گوشم زد و گفت : این یه معجزه است از خدا ...
سرمو عقب کشیدم و گفتم‌: خدا میدونه که قرار بود ازت طلاق بگیرم‌...این بچه هم نمیتونه منو برای تو کنه ...اون تنها سهم من از این دنیاست که فقط مال منه ..‌.تو همه دارایی منو ازم گرفتی ...تو امیرمو ازم گرفتی ...
عابد سرشو پایین انداخت و باهام حرفی نداشت دیگه بزنه ...
حمیده خبرشو به مامان تاج داد و روزهای شیرین بارداری من شروع شدن ...چشم انتظار بودم که شکم بزرگ بشه و اون روزها یکم از دردهام کم‌شده بود ...
لباس که میدیدم دلم ضعف میرفت براش میخریدم‌...
اونموقع نمیدونستم‌دختر یا پسر ولی عمیق دوستش داشتم ...
مامان تاج هیچ وقت دخالتی نمیکرد و عابد انقدر مراقبم بود که تبدیل شده بود به پدرم ...
تنها دارایی من عکس سیاه و سفید سالار خان بود ...
اون عکس همیشه سنگ‌صبور تنهایی هام بود...


عکس امیر سالار شده بود سنگ صبور من ...اون روزهای عجیب و غریب سپری میشد و بالاخره اولین روزهای بهار پنجاه دخترم به دنیا اومد ...
یکی شبیه خودم ...حداقل دیگه غربت برام سخت نبود ...شیرین اومده بود با کلی خوشحالی ...با کلی مهربونی ...دستهای کوچیکش و لبهای قرمزش شد برام یه زندگی جدید ...
از روزی که شیرین بدنیا اومد اتاقمو با عابد جدا کردم ...
تو رختخواب کوچولومو بین دستهام گرفته بودم و میبوسیدمش که مامان تاج بوسه بر سر پر از موش زد و گفت : اسمشو بزاریم‌...
بین حرفش پریدم و گفتم : اسمشو میخوام شیرین بزارم ...
اخم هاش تو هم رفت و با شوک گفت : مهلت بده من حرف بزنم ...
سرمو پایین انداختم و عابد کنارم نشست و گفت : مامان اسمشو گلی میزاره...تمام زحمتش با گلی اون حق داره در موردش تصمیم بگیره ...
میخواست تو قلبم جا باز کنه ...تو اتاق خودمون بودم روی تخت ...درد زایمان برام از درد دوری سخت تر نبود ولی شیرینی شیرین جبران همه چیز بود ...
کنارش دراز کشیدم و به صورت کوچولوش نگاه میکردم ...
عابد اون سمتش نشست و گفت : خیلی خوشگله کاملا شبیه توست ...
نگاهش کردم و گفتم : بزرگ که بشه برای من همدم میشه ...برای من مونسم میشه ...
_کاش توام مونس من میشدی ...
_ تو چه توقعی از من داری وقتی نمیتونم حتی نگاهت کنم ...
تو جا نشست و همونطور که دست شیرین رو میبوسید گفت : این دختر داره مارو بهم‌وصل میکنه ...من و تو پدر و مادرشیم و اون به هردومون نیاز داره ...
_ فقط به من نیاز داره ...به من و محبت من ...
_ داری با من لجبازی میکنی در صورتی که میدونی سالارت مونده تو ایران اون تا الان زن گرفته ...ازدواج کرده ...من تا اخر عمرم منتظرت میمونم و بهت قول میدم که من خیلی بهتر از اونم ...
_ انقدر حرفای تکراری نزن ...برو از اتاق بیرون ...
عابد با شونه های آویز رفت بیرون و من موندم و دختر کوچولوم ...
شیرین جلو چشمام قد میکشید ...دندون در میاورد ...راه میرفت ...حرف میزد و از بچگی شاهد بود که پدر و مادرش چقدر از هم جدان ...چقدر از هم دنیاهاشون فرق داشت ...
دخترم خانم‌شد و پونزده سال از رفتن ما به فرانسه میگذشت ...ایران انقلاب شده بود و بعدش جنگ ایران و عراق و هربار خواستم برگردیم یه دلیلی مانع میشد ...پونزده سالش بود که مامان تاج از دنیا رفت و همونجا دفنش کردن ...
 


دخترم قد میکشید و خانم میشد ...
ایران خیلی شلوع بود و جنگ بیداد میکرد ...میدونستم که نمیتونم برگردم ...
ماه ها بود که عابد خونه نمیومد و فقط از دلتنگی به شیرین میومد و بهمون سر میزد ...
پسرای حمیده زن گرفته بودن و تشکیل خانواده داده بودن ...
شیرین تو فرانسه بدنیا اومد ولی کامل ایرانی بارش اوردم با زبون و لهجه ایرانی ...
هجده سالش که شد ...کم کم متوجه شدم با یه پسری که برای مسافرت و درمان مادرشون اومدن اونجا اشنا شده ...
شهاب قرار بود داماد من بشه ...
شیرین منو باهاش اشنا کرد و بالاخره تونستن منو راضی کنن ...
همون روزا بود که عابد با زنش میرفت و میومد ...
اونشب عابد اومد به شیرین سر بزنه ..‌شب تولد هجده سالگیش بود ...اونم دیکه از جنگیدن با من خسته شده بود ...
اخر شب وقتی بهش گفتم : بمون باهات حرف دارم میشد خوشحالی رو تو نگاهش دید ...
حمیده بود که از ماهیه خبر داشت و خواهرام و هیچ کدوم حتی نمیخواستن صدای منو بشنون ...
اونا منو مقصر میدونستن و بهم میگفتن چقدر میتونستم ادم پست فطرتی باشم‌...
عابد روبروم نشست...‌در رو بستم و گفتم : هجده ساله اینجام ...
هیچ کسی نمیدونه هر روزش چطور گذشت ...همون سالهای اول هر کسی جای من بود برمیگشت ایران ..‌ولی شیرین به پدر نیاز داشت ...نمیتونستم بخاطر خودم اونو بدبخت کنم ...
من یبار تباه شده بودم ...یبار خاکستر شده بودم دیگه چه ارزشی داشت زندگیم‌...
شیرین همه زندگی منه ...با تمام نفرتی که ازت دارم ولی یبارم نشد نگاهش کنم و منو یاد تنفرم بندازه ...به اندازه تارهای موهام دوستش دارم ...
اون حداقل تونست کمکم کنه درد دوری امیر رو تحمل کنم ...
میخوام برگردم ایران ...امشب تنها و اولین خواسته ام رو ازت دارم‌....طلاقم بده ...میخوام با شیرین برگردم‌...
شهاب ساکن ایران و میخوان اونجا زندگی کنن ...
اونشب خانواده شهاب هم تو تولد بودن و عابد میشناختشون ...


عابد دستشو رو دستم گذاشت و گفت: من بهت بد کردم...میدونم ...ولی هنوزم هیچ کسی اندازه من دوستت نداره ..‌سالها منو پس زدی سالها ازم دوری کردی ...حتی شیرین هم نتونست تو رو به من بده ...بارها خواستم به سالار زنگ بزنم پیغام بدم ...ولی نتونستم ...تو نزاشتی من بی عزت باشم تو نخواستی من زیر بی حرمتی برادرم گردن خم کنم ...
در صورتی که ناصر سالهاست بهت نگاه هم نکرده ...تو یه خونه ایم و انقدر ازت دوری میکنه ...
منو بخشیدن کار سختی ...میدونم و توقع ندارم‌...ولی گلی تو واقعا برام عزیزی ...هنوزم مثل همون روز دوستت دارم‌...مثل همون شب که یه کیک و چای بهم بدهکاری ....چشم رو هم گذاشتیم هجده سال گذشت ..‌هجده ساله که همه جا اسمت کنارم میاد و خودت نیستی ...
اون زنی که وارد زندگیم شده از رو عشق نیست از رو نیازه ...
من بهت بد کردم به تو و جوونیت ...ولی هنوزم دوستت دارم و به همین زندگی راضی بودم به همین که یکبارم نذاشتی دستتو بگیرم‌...نذاشتی بوت کنم ...نذاشتی ببوسمت ...
تارهای سفید تو موهای من نشون میده منم پیر شدم ...ولی تو هنوزم زیبایی ..‌هنوزم مثل گل برام میدرخشی ...
کاش یه روزی که همه فهمیدن ...سالها بعد که همه خاطراتتو شنیدن ...ازم به نیکی یاد کنن بدونن عابد برای اولین و اخرین بار عاشق گلی بود و هست ...
شیرین برای تو ثمره یه ت*اوز ولی بدای من ثمره یه شب عاشقی ...
دروغ نمیخوام بهت بگم من اونشب مست نبودم ...
من اونشب چاره ای نداشتم باید یکاری میکردم‌...
اگه نیومدم فرانسه تو ازدواج میکردی ...منم میدونستم امیر سالار هیچ وقت زنی رو که دست خورده باشه رو قبول نمیکنه ...
من باور داشتم و به خودم‌گفتم‌ یکم لجبازی میکنی اما زمان که بگذره فراموشش میکنی و من انقدر برات عاشقی میکنم که تو دلت جا باز کنم ...
اما اشتباه میکردم ...تو هیچ وقت نتونستی و نخواستی ...
اره گلزار من اونشب با هوشیاری تمام تو رو برای خودم کردم ...
من بهت یه عمر عاشقی رو مدیونم ...
بهت یه عمر خوشبختی رو مدیونم ...
اگه تو میخوای بری اینبار جلوتو نمیگیرم ...
برام سخته ولی اینبار خودخواهی نمیکنم ...
طلاقت میدم ‌...به جایی که بهش متعلقی برگرد ...



اشک از گوشه چشمم چکید و گفتم: دردی رو امروز بهم دادی که بیشتر تنمو رنج داد تو حالت عادی منو تخریب کردی...این حسادت بود عابد نه دوست داشتن...کدوم دوست داشتنی انقدر رنگ و بوش بوی کثیفی میده...
_ گلی اگه تو با ده تا بچه هم میومدی من قبولت میکردم‌...فرق دوست داشتن من و امیر همینه...
_ اونطور که امیر منو دوست داشت تو نداشتی...میدونستم اگه اون حرفهارو بهش بزنم پیدات میکنه ...زیر سنگم باشی پیدات میکنه ...تا خونتو نریزه ول کنت نیست ...
ولی یه تشکر هم بدهکارم بابت شیرین ..‌اون با همه دنیا برام برابری میکنه ...میخوام برگردم‌...نمیدونم بعدش چی میشه ...ولی میخوام تو کشور خودم بمیرم ...تو کشور خودم زندگی کنم ...
_ جلوتو نمیگرم ...خودم همه کارهای عقدمون رو انجام دادم خودمم طلاقت میدم ...دارایی زیاد دارم تو ایران خونه ...اموال ...همش برای تو و شیرین من به داشته های همین جام راضی ام اونا حق شماست .‌‌برای شماست ..‌افتخار بزرگی بود برام که زنم یه خانزاده اصیل بود ...یه دختر جنگجو ...دختری که عشقشو به همه ثابت کرد ..‌کاش برای یه لحظه منم اندازه اون خانت دوست داشتی ...
دستمو بالا برد پشتشو بوسید و گفت : من ازت معذرت میخوام بابت این همه سال ...و تشکر میکنم بابت این همه سال ...
عابد طلاقم داد خیلی راحت...
باورم نمیشد وقتی از هواپیما پامو رو زمین ایران گذاشتم ...سنگینی روسری رو سرم یا مانتو تو تنم ازارم نداد .‌‌سنگینی اون درد رو قلبم ازارم داد ...انگار به اون عشق نزدیک میشدم و حرارتش داشت منو میسوزوند ...
خانواده شهاب ساکن تهران بودن ...همه چیز چقدر عوض شده بود ...زمین ماشین ها ...خونه ها ...
ادم ها ...و حتی تفکر ها ...چه جوون هایی که برای ازادی کشور تو جنگ به شهادت رسیدن.‌‌..
اسم هاشون رو کوچه و خیابون ها بود ...چه داغ هایی که رو سینه ها بود ...حمیده و ناصرخان رفتن خونه باغشون و من و شیرین هم رفتیم تو خونه پدر عابد که سهم ارث عابد بود ...
خودم اموالی داشتم که هنوز تو دستهای امیرخان بود و باید میگرفتم ...
لحظه ای که تو فرودگاه از عابد جدا میشدم اشک تو چشم هاش رو دیدم‌...ناراحتی رو دیدم ...اون پدر بینظیری برای شیرین بود ‌.‌..مردی اروم و پر از محبت برای دخترش ‌‌‌‌‌....


سفره عقد شیرین رو چیده بودن و من داشتم به لباس پوشیدن تو ایران عادت میکردم هرچند خیلی برام سخت بود ...
بعد سالها به اصرار شیرین رفتم ارایشگاه و صورتمو اصلاح کردم ...
شیرین نگاهم کرد و گفت : انگار سیاه پوش بودی مامان ببین چقدر قشنگتر شدی ...
ارایشگر با تعجب گفت : وا مگه مادرته ؟
شیرین خندید و گفت : میدونم بهش نمیاد ...
_ اصلا بهش نمیاد بزنم به تخته ...موهامو رنگ گذاشت و انگار واقعا یکی دیگه شده بودم‌...لباس پوشیده ای خریدم و تا اون روز تمام مخارجمون رو ناصرخان میداد ...
شیرین خودش با تاج و تور مثل یه تیکه جواهر شده بود ..‌سالها حسرت لباس سفید عروس به تنم بود و با لبخند به دخترم خیره شدم ...
شیرین بغض کرده بود اروم بغلم گرفت و گفت : چه دردی رو تحمل کردی مامان ...
چه روزهایی که برات سخت گذشت ‌‌‌‌‌....
دستی به موهاش کشیدم و گفتم : برای من مهم تویی من همه چیزم تویی ...گریه نکنی ارایشت خراب میشه ...شهاب اومد داخل و با دیدن من اول شوکه شد و گفت : وای چه مادرزنی ...جلو اومد دستمو گرفت منو چرخوند و گفت : خانمی و زیبایی شیرین به شما رفته ...
عقب ماشین نشستم و اونا دوتایی جلو ‌‌‌‌‌‌....هنوز عابد رو ندیده بودم و تو خونه حمیده براشون مراسم گرفته بودیم ...پدر شهاب سنگ تموم گذاشته بود تمام حیاط رو صندلی چیده بود و چراغ زده بود ...
با ورود شیرین همه کل میکشیدن و شناختن خواهرام اونقدری سخت نبود ...برای لحظاتی همه چیز رو فراموش کردیم و همو بغل گرفتیم ...
دلم برای ماهیه پر میکشید و نبودنش ازارم میداد ...هزارتا حرف برای گفتن داشتیم‌...
دخترم دور سفره عقد نشست و با اجازه پدر و مادرش بله داد ....
خانمی شده بود و من از دیدنش سیراب نمیشدم ...عابد چطور نگاهم میکرد ...جلو اومد و گفت : زیبای امروزم تویی ...چشم هام از دیدنت سیر نمیشه ...دخترم رو بهت میسپارم‌...و تو رو هم به خدا...
آهی کشید و بعد از دادن هدیه شیرین نزدیک گوشش گفت : همه چیز رو به نام مادرت کردم‌...اون مراقبته...شیرین بغض کرده بود و تو شلوغی عابد از بین جمعیت رفت ‌‌‌...
دلم یجوری شده بود ...
قلبم تند تند میزد ...
انگار یچیز رو داشت حس میکرد...
انگار نفس های کسی رو حس میکرد انگار قدم هایی رو حس میکرد ...
به طرف جمعیت چرخیدم ...
اشتباه نمیکردم‌...درست روبروم بود ...
درست روبروم ...
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golzar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.43/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.4   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه wnrmkc چیست?