رمان گلزار 7 - اینفو
طالع بینی

رمان گلزار 7


چشم هام درست میدید...
اون درست روبروم بود و من بهش خیره مونده بودم‌...
تارهای سفید لابه لای موهاش و چین و چروک زیر چشم هاش...
ولی همون نگاه بود و همون چشم هام ...
قلبم تند تند میزد و نفس هام بالا نمیومد....
منتظر بودم که دوباره بهم شوک وارد بشه...ولی همچین خبری نبود چون انگار به تنم ارامش تزریق میشد...
میخواستم به سمتش پرواز کنم...جلو برم صداشو بشنوم و بارها و بارها اسمشو صدا بزنم...ولی جرئت نداشتم...به طرفم میومد و من از خوشحالی اشک تو چشم هام جمع شده بود...
به طرفم قدم برمیداشت و هر قدمش انگار هزار سال طول میکشید...
بهم که رسید خیلی بی تفاوت از کنارم گذشت و به طرف حمیده رفت...فرو ریختم از اون همه بی اعتنایی فرو ریختم...یعنی منو نشناخت یا نخواست بشناسه...
صداش تو گوشم پیچید و گفت:ممنون بابت دعوتت...‌من هرجا که دعوت بشم میام...دور از ادبم که دعوت کسی رو رد کنم...
حمیده سلام کرد و همونطور که دستشو میفشرد گفت:چه سعادتی...امیرسالار خیلی ساله گذشته ولی هنوزم باوقار و با غرور و عزتی...
رو به پسرهاش گفت:ایشون خان هستن کسی که همیشه بهتون از جذبه اش میگفتم...
پسرای حمیده با چه احترامی جلو اومدن و باهاش احوال پرسی کردن...
دستهام میلرزید و محکم مشت کردمشون...‌‌چندبار نفس عمیق کشیدم تا تونستم جلوی ریختن اشک هامو بگیرم و به طرفشون چرخیدم...
نگاهای شیرین به من بود و اون تنها کسی بود که خبر داشت چی تو دلم میگذره...
ناصرخان شرمنده بود و رفت جلو و گفت:میزبان شما بودن افتخاره من همیشه از نیکی ازتون یاد کردم...ولی کی شما رو دعوت کرده...من درجریانش نبودم؟
حمیده شونه هاشو بالا داد و گفت:منم دعوت نکردم اصلا به ذهنمم نمیرسید چون مطمئن بودم امیرسالار وقت اومدن نداره...
شیرین دامنشو تو دست گرفت جلو اومد و گفت:سلام امیرخان...
امیرسالار بهش نگاه کرد نمیشد شباهتشو به من منکر شد و خیره بهش بود...


شیرین لبخندی زد و در حالی که دستش بین دست شهاب بود گفت:خوش اومدید ما دعوتتون کردیم...من و شهاب خواستیم جشنمون به یاد موندنی باشه...و رو به همه مهمونا گفت:باعث افتخارمه که مادرم خانزاده بوده و پسر عموش خان و ارباب...
امیرسالار خان هنوزم ارباب و خان هستن...
خوشحالیم که تو جشن ما شرکت کردن...
پدر شهاب جلو اومد و تک تک به سالار عرض احترام میکردن...
دلم داشت پاره پاره میشد نمیتونستم ازش چشم بردارم...همونطور که بهش خیره بودم از پشت بغلم گرفتن و اون بو برام همیشه اشنا بود اون ماهیه بود...
به طرفش چرخیدم و دیگه هیچ چیزی نمیتوتست جلوی اشکهامو بریزه...
گریه میکردیم و همو میفشردیم...هردو بزرگ شده بودیم و هر دو عوض شده بودیم...
ماهیه هزاربار منو بوسید و گفت:دلم برات تنگ شده بود...تو خیلی بی معرفتی...دلم برات یذره شده بود تو خیلی بدی...گریه نمیزاشت ادامه بده و فقط گریه میکرد...
دستهاشو فشردم و گفتم:باورم نمیشه...ببین چه خانمی شده...سرمو به سرش فشردم و گفتم‌:تمام مدت دلم برای دیدنت پر میکشید...سلام سرد سلیمان بود و من به گرمی جواب دادم‌...
حق داشتن و با سردی از کنارم گذشت...
شهاب و بقیه موزیک رو گذاشتن و نخواستن مجلس بهم بریزه...
ماهیه دستمو ول نمیکرد و دخترهاشو بهم معرفی میکرد...یکی از یکی خوشگلتر...تک تک بوسیدمشون و به شیرین اشاره کردم و گفتم:اون تنها دارایی منه...
به طرفش رفتیم و ماهیه با لبخندی گفت:شبیه خودته...ولی چشم هاش به باباش رفته...عابد نیست؟ نمیبینمش...هیچ وقت فکرشو نمیکردم قراره داماد ما باشه...قراره عشق گلزار باشه...
تو حرفهای ماهیه هزارتا کنایه بود و من فقط سکوت کردم...
امیرسالار جلو اومد...
حسش میکردم و دستهام یخ کرده بود...
یه سکه به شیرین داد و گفت:ممنون بابت دعوتت تبریک میگم...
شهاب با چشم های پر از ذوقی گفت:تبریک رو که میگید کیف میکنم...‌انگار ادم هایی مثل شما فقط واسه داستانا بوده...
شیرین به امیرسالار نگاه کرد و گفت:حق میدم...
شما مرد ایده الی هستید به کسی که اونقدر دوستتون داره باید حق داد...


امیرسالار درست کنارم بود...
بعد اون همه سال عطرشو حس میکردم...
داشتم اب میشدم یه شمع سوزان بودم...‌
قلبم میخواست از جا کنده بشه...نفس عمیقی کشیدم و امیرسالار قبل من به شیرین گفت:فکر نکنم کسی هم پیدا بشه که رسم عاشقی بلد باشه...
پشت بهمون به طرف بیرون رفت...
دلم طاقت نداشت دلم صبر نداشت پشت سرش به طرف بیرون رفتم ولی جرئت نداشتم که بتونم صداش بزنم...تو ایوان باغ حمیده ایستادم...پشت به من ایستاده بود دستهاش رو کمرش بود...
حس میکردم عصبانیت فراوونشو حس میکردم‌...دلش میخواست نعره بزنه...چنگ بزنه ولی نمیخواست و جلوی خودشو میگرفت...
قدم هام کوچیک بود ولی پر قدرت...دستمو به طرفش بردم...دست خودم نبود دوستش داشتم بیشتر و پر رنگ تر از هر ادمی تو زندگیم...حتی شیرینتر از شیرینم بود...
دستم روی شونه اش نشست...
تکون نمیخوردیم حتی نچرخید و گفت:قصه من و تو تموم شده است...‌از همونجایی که بی معرفتی تو شد اسباب شکستن دلم‌...شد اسباب شکست غرورم‌...
یه قدم به جلو برداشت و گفتم:بزار ببینمت...بزار نگاهت کنم بعد برو...
خندید و پوزخند زنان گفت:که هفت بار دیگه تمسخرم کنی...‌که هفت بار دیگه اسیرم کنی و بعد بزاری بری...تو بدترین و وحشتناکترین حسی بودی که تجربه کردم...به طرفم چرخید و قلبم از تپیدن ایستاد...
جلو اومد و من برای نگاهاش و اون حس بودنش جونمم میدادم...
دستمو بین دستش گرفت و اشک از گوشه چشمم غلطید و همونطور که حلقه شو از انگشتم در میاورد جلو اون همه نگاهای پر از دردم گفت:کاش هیچ وقت نمیدیدمت...‌کاش میمردم ولی عاشقت نمیشدم...
قدم هاشو تند کرد و رفت و منو با حال خرابم تنها گذاشت...
به گوشه ای از باغ پناه بردم...میشنیدم که صدام میزنن و دنبالم میگردن ولی دلم نمیخواست برگردم اونجا...داغونتر از چیزی بودم که بشه وصفش کرد...
سالارم...امیرسالارم چقدر عوض شده بود...اون مال من بود و حالا باهام یه غریبه بود...
حلقه شو تنها مونسمو تنها وابستگیمو بهش با خودش برد و بی رحمانه حتی نگاه تو چشم هامم نکرد تا اون همه درد رو احساس کنه......


همونجا نشستم...
پایین پیراهنم گلی شده بود و خودمم روی گل ها نشسته بودم‌...چی عوض میشد؟ همه چی رو باخته بودم‌...دردی رو به دوش میکشیدم که توش هیچ سهمی نداشتم...
خنده ام گرفته بود...با همه اون حالا انگار با دیدنش سالها جوونتر شده بودم...انگار خوشبخت بودم که به همون یکبار دیدنش دلم رضایت میداد...
سنگینی دستی رو روی شونه هام حس کردم‌...
ناصرخان بود...بعد از سالها اومده بود پیشم...کنارم نشست و اصلا به گل و لای اهمیت نداد...همونطور که با ساعت تو دستش مشغول بود گفت:زبونم برای معذرت خواهی خیلی خیلی کوتاهه...
بهش خیره شدم و ادامه داد...دیشب از همونجایی که شروع شده بود تموم شد...نمیدونی چقدر از خودم عصبی از خودم شرمنده ام که یکبارم‌ نخواستم ازت بپرسم چرا؟!
دیشب عابد بهم گفت:انقدر مرد شده بود که تونست تعریف کنه چه کرده و چرا تو باهاش ازدواج کردی...
من شرمنده تم...شرمنده یک عمر تهمت زدن بهت...‌یک عمر بی اعتنایی کردن بهت...
سرشو به طرفم چرخوند و گفت:چی گذشت بهت و دلت...تو چیا رو تحمل کردی؟ چه دردی رو تونستی قبول کنی و دم نزدی؟
ما چه ادم هایی بودیم که یکبارم نخواستیم بدونیم اون عشق کجا رفت؟ چی شد که گلی از خان گذشت....عابد برادرم بود و هست اون تنها برادرمه...ولی من انسانم و نمیتونم درک کنم...ادم ها تا چه اندازه میتونن خودخواه باشن و عابد یه خودخواهه که نخواست برای لحظه ای به تو فکر کنه...
بغضم ترکید و گفتم:برام چیزی مهم نیست‌..همین که تونستم امروز ببینمش کافی بود...همین که امروز تونستم حسش کنم...سالها یه عکس شده بود مونس من و حالا که خودشو دیدم به هر مرگی راضی ام...
ناصرخان دستمو بین دستش گرفت و گفت:منو ببخش...من نباید بهت پشت میکردم...
دلم میخواست جبران کنم اما چطوری نمیدونم؟
امروز وقتی نگاهش میکردی تو چشم هات باز همون عشق بود که داشت اتیشت میزد...
همون عشقی که سالها قبل اوازه اش همه جا پیچیده بود...
قوی باش...بشو همون گلزاری که من میشناختم قوی و پر از جسارت...
اینبار تو برو...اگه واقعا دوستش داری تو برو و دلشو بدست بیار...
هفت بار اون خواستگاری کرد...


ناصر خان گفت انقدر ارزش داشتی و عزیز بودی که هفت بار جلوت زانو زد...پا رو غرورش گذاشت برای داشتنت جنگید با نفس خودش با اصول و قوانین خودش...
حالا تو براش بجنگ...تو برو و بدستش بیار‌.‌..عاشقی که رسم و قانون نداره...انقدر سمج باش انقدر گرفتارش کن انقدر درگیرش کن تا برگرده...
من هنوزم ته نگاهاش حسی رو دیدم که همیشه بود...‌
_چیکار کنم؟
_ کاری نیاز نیست بکنی فقط گلزاری باش که یه روز همه میگفتن خون حاجی صفر خدابیامرز تو رگ هاشه...خون یه خان خشن و پر اصالت...
برو سهمتو از این دنیا بگیر...اونقدری عمر ما زیاد نیست که نخوایم از ثانیه هاش استفاده کنیم...
جنگیدن رو بلدی...یکبار دیگه مهرتو تو دلش بنداز...
خواستم چیزی بگم که دستشو رو دهنم گذاشت و گفت:همین الان راه بیوفتی با خودش میرسی عمارت...
نفس عمیقی کشیدم...ناصرخان دست رو شونه ام‌ گذاشت و گفت: اینبار من پشتتم...
نفهمیدم چطور برگشتم داخل...‌
همه نگران بهم زل زده بودن...
لبخندی زدم و گفتم:من میرم عمارت...
حمیده دستپاچه بلند شد و گفت:عمارت چرا چی شده؟
شیرین اشک هاشو پاک کرد و گفت:بهترین کار رو میکنی مامان...
حمیده عصبی بود و گفت:میری بیشتر عذابش بدی؟
ناصرخان از پشت سرم گفت: میره که عذابهارو کم کنه...
اگه امیرسالار فراموشش کرده بود الان باید دست یه زن تو دستهاش بود نه اینکه یواشکی خونه گلی رو زیر نظر بگیره...
با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفت:اتفاقی اونجا دیدمش...برو گلزار برای قسمتت برو، برای عشقت برو...‌
فقط یه مانتو تنم کردم و ناصرخان رانندشو در اختیارم گذاشت...
رو پله هابودم‌ که شیرین دوید از پشت سر بغلم گرفت و گفت:منم میام...
محکم‌ بوسیدمش و گفتم:بعدا بیا...فعلا خوشبخت باش...امشب شب عروسی توست نمیخوام غم ببینم تو نگاهت...
_ خیلی زود میام مامان...
خانواده شوهرش و کسانی که بودن متعجب شده بودن ولی برای من فرقی نداشت و اون راه تنها راه زندگی من بود...
برای رسیدن به امیرم پرواز میکردم‌...
ناصرخان بهم بال داد تا بتونم پرواز کنم...



نیمه های شب بود که رسیدیم‌...
همه جا تغییر کرده بود و باورم نمیشد اونطور همه جا عوض بشه...
با بوق راننده نگهبانش خواب الود اومد جلو در و دستشو جلو چشم هاش گذاشت تا نور چراغ ازارش نده و گفت:چیکار داری نصفه شبی...
پیاده شدم و همونطور که به طرفش میرفتم گفتم:ماهی و سلیمانم اینجا زندگی میکنن؟!
نگاهی بهم کرد و خیلی زود منو شناخت و گفت:گلزار خانم شمایید؟
_ بله منم...
_ الان ارباب رو صدا میزنم؟
_ نیازی نیست خودم میرم دیدنش...ماشین باید برگرده به راننده آب و غذا بده استراحت کنه و دم صبح راهیش کن ‌‌...
نمیخوام خبر اومدنمو جا بزنی...‌شبونه اومدم تا کسی نباشه..‌.
نگاهش کردم و گفتم‌:بشنوم کسی میدونه زبون تورو میبرم‌...
از اون خشونتم لبخند زد و گفت:چشم خانم بفرما...
هر قدم که به داخل برمیداشتم یه خاطره برام یاداور میشد و یه قطره اشک از چشم هام میریخت...
نفسم بالا نمیومد و پاهام میلرزید...
رو پله های پشت بوم بودم همونجایی که قرار بود راه پله خونه خوشبختیم باشه...عمارت بازسازی شده بود و تو تاریکی هم جلا و شکوهش مشخص بود...همه خواب بودن کفش هامو در اوردم و تو دستم گرفتم...
به پیراهن گلی خشک شده و کثیف هم اهمیت ندادم...
اروم رفتم بالا بهار بود و عطر گلها تو پشت بام م*ستم میکرد...
اشکهام چنان میریخت که تحمل نداشتم و دلم میخواست فریاد بزنم...
پرده توری رو کنار زدم...اتاق چیده شده بود طبق خواسته خودم...تخت دونفره طلایی و میز و کمد...
آهی از ته قلبم کشیدم...
اخ که تقدیر با من چه کرده بودی...امیرسالار روی تخت خواب بود انقدر اروم و معصومانه خوابیده بود که نمیشد ازش چشم برداشت...نور ماه از لابه لای پرده رویش میفتاد...
دوستش داشتم هنوز هم همونطور دیوانه وار دوستش داشتم...
سرمو روبروش روی بالشت گذاشتم و آروم دراز کشیدم...
انقدر خیره بهش موندم تا خوابم برد...


سرمو روبروش گذاشتم و چشم هام به خواب رفت بعد از هجده نوزده سال برای اولین بار یه خواب اروم داشتم...
صدای گنجشک ها بعد از یه بارون شبانه و خورشیدی که از لابه لای پرده میتابید داخل...
انگار بهشت همونجا بود...
چشم هامو باز کردم و قشنگترین صورت دنیا سهمم بود...
آروم خواب بود و دستمو گرفته بود...ناخواسته لبخند زدم و خداروشکر کردم‌ که کنارشم‌...
تکون خورد و چشمهاشو که باز کرد خیره به من موند...
همونطور نگاهم میکرد...
چشم هاشو باز و بسته کرد...
اروم‌گفتم:بیداری...
از جا پرید اخم هاش رفت تو هم گفت:اینجا چیکار میکنی؟
از جا بلند شدم و گفتم:برگشتم تا صحبت کنیم‌...به اندازه تمام این سالها حرف برای گفتن دارم‌...
به در اشاره کرد و گفت:برو...
خواستم حرفی بزنم که گفت:فقط برو...خواهش میکنم برو...
اشک از گوشه چشمم چکید و به طرف بیرون رفتم...بهش حق میدادم اون حق داشت هر طور میخواد باهام حرف بزنه...
برگشتم تو حیاط خدمه ها با تعجب نگاهم میکردن و باورشدن نمیشد من برگشتم...
صدای ماهیه بود که منو به خودم‌اورد و گفت:گلی تویی؟
به طرفش چرخیدم و گفت:کی اومدی؟ تند تتد پله هارو پایین اومد...به چشم های خیسم نگاه کرد و گفت:چرا بی خبر؟
بغلش گرفتم و گفتم:دارم میرم‌...دیشب رسیدم همه خواب بودید...
بهم نگاه کرد و گفت:این چه سر و وضعی...دستمو کشید و گفت:بیا ببینم...
حموم رو اماده کنید و منو برد داخل حموم...
همه چیز عوض شده بود...زیر دوش اب گرم منو نشوند و همونطور که موهامو شانه میزد گفت:سالار بیرونت کرد؟
نگاهش نکردم و گفتم:چه فرقی میکنه...این روزا حق منه...
روبروم نشست و همونطور ‌که از لگن روی خودش اب میریخت...گفت:شیرین چرا مارو دعوت کرده بود؟
تو چی رو از ما مخفی کردی؟
اونطور دخترت میگفت اشتباه میکنی.‌..چی رو اشتباه کردیم؟
نامه ای که فرستادی یا اینکه سالار رو جلو همه تحقیر کردی...جلو همه کوچیکش کردی؟
آهی کشیدم و گفتم:من تحقیر شدم من کوچیک شدم نه اون...


ماهی دستمو فشرد و گفت:بلند شو میچایی زیر اب بریم بیرون حرف میزنیم...
لباس تنم کردم و رفتیم بیرون...
تو اتاق مامان و بابا ماهیه و سلیمان زندگی میکردن...دختراش اومدن داخل و دور از من نشسته بودن و نگاهمون میکردن...
لبخندی بهشون زدم و گفتم:منو نمیشناسید؟
یکیشون گفت:شما همون هستی که عمو رو ول کردی و رفتید؟
خجالت کشیدم خیلی شرمنده شدم و گفتم:اره من همونم...
اونیکی به خواهرش اخم کرد و گفت:زشته مگه مامان نگفت نگو...
_ خوب مادربزرگ گفته...الانم که همه دارن ازش حزف میزنن...ندیدی اول صبحی عمو چطور ناراحت بود...صبحونه نخورد...معده درد گرفته...
دلم از جا کنده شد و گفتم:معده اش چرا درد میکنه؟
_به قول مادربزرگ از روزی که شما ولش کردی از بس حرص خورد که معده اش عصبی شده...الانم معده درد داره لجبازی هم کرده هیچی نمیخوره...
حوله رو دور موهام پیچیدم و لقمه نونی که زیر دندونم بود رو قورت دادم و رفتم تو اشپزخونه...همه جا عوض شده بود...خدمتکارا بهم نگاه میکردن و نبودن رباب رو حس کردم...شیشه عسل رو با یه قاشق برداشتم و داشتم میرفتم بیرون که رباب روبروم ایستاد...
لبخند زدم چقدر پیر شده بود...
اشک از چشمش چکید و گفت:خانم برگشتی؟
خودشو تو بغلم انداخت و گفت:چشم انتظارتون بودم...
سرشو بوسیدم و موهای سفیدش رو زیر روسری فرو برد و گفت:شما چه کردی با ما؟
سری تکون دادم و گفتم:حرف میزنیم...خان بزرگ کجاست؟
_ به بالا اشاره کرد و گفت:عصبیه...
_ مهم نیست...
_ دستور داده نزارم کسی بره بالا...
_ بازم مهم نیست دیگه هیچ کسی نمیتونه جلومو بگیره...به طرف بالا رفتم...‌زنعمو تازه منو دیده بود و بهم خیره بود و من فقط به جلو نگاه میکردم...
پله هارو تند تند بالا رفتم و نفسم بند اومده بود...تو اتاقش روی تخت دراز کشیده بود با مشت به تخت میزد و درد داشت...
ورودمو حس کرد و گفت:مگه نگفتم کسی نیاد؟
پرده هارو کنار کشیدم و گفتم:من از کسی اجازه نخواستم...با حرص به طرفم چرخید و قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:بچه بازیتو بس کن...


انگشتشو به طرفم اورد که گفتم‌:حرف نزن....یه کلمه بگی میزارم میرم...
نفس عمیقی کشید و گفت:برو...منو از رفتنت میترسونی...هجده سال نرفتی؟ یبار به پشت سرت نگاه کردی؟
از درد به خودش پیچید و رفتم جلو و گفتم:بشین اروم باش...یه قاشق پر عسل به طرف دهنش بردم و گفتم:قورتش بده...خواست دستمو پس بزنه که رفتم رو تخت و گفتم‌:فعلا حوصله ندارم...دهنتو باز کن داری از درد میمری...
دستمو پس زد و گفت:بزار بمیرم بهتر از اینکه از دست تو چیزی بخورم...
قاشقو با زور بردم سمت دهنش...از درد معده مینالید و به زور قورت داد...
روی تخت افتاد و ناله کنان گفت:درد من تویی...از تو بدتر هم مگه دردی دارم‌...تو اخر همه دردهایی...تو با من چیکار کردی؟!
دستمو محکم‌ رو دهنش فشردم و گفتم:بس کن بدتر عصبی میشی...بعدا هرچقدر دوست داری داد بزن...
اروم شد و تو چشم هام خیره شد...
قلبمو اب میکرد اون نگاهاش و دیوونه همون‌نگاهش بودم...
حوله رو گفته بودم گرم کنن و بیارن...
همه اینارو از لیلی یاد گرفته بودم وقتی مادرشو اروم میکرد...
حوله رو رباب اورد و گفت:اماده است...
امیر با خشم‌گفت:چرا گذاشتی کسی بیاد بالا؟
رباب قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:من کسی نیستم من خودم خواستم بیام...برو رباب...
حوله رو روی معده اش گذاشتم و زیر سرش بالشت رو درست کردم و گفتم:چشم هاتو ببند...حوله رو روی معده اش که گذاشتم ارومش کرد...چشم هاشو بسته بود و نمیخواست منو ببینه...
کنارش نشستم و حوله رو از رو موهام باز کردم...حجاب برای من مسئله ای نبود من سالها خارج کشور بودم و قبلشم تو ایران ازاد بودم...
موهام نم داشت و همونطور که خشکش میکردم گفتم:یه قاشق دیگه عسل قورت بده ارومتر میشی...
با چشم بسته خورد...خنده ام گرفته بود و مرتب نگاهش میکردم...اروم گفتم:با چشم بسته هم میتونی ببینی؟
جوابی نداد و گفتم:دلم برات به اندازه تمام این هجده سال تنگ شده بود...
به اندازه تمام دلتنگی هام رو دلم غصه دارم‌...
دستش فشردم و گفتم:نفس عمیق بکش اروم میشی...تو که درد داری منم درد دارم...


اروم گفت:درد من تویی...
_ تحملم کن...میرم...راحتت میکنم‌...ولی قبلش خوب شو...قبلش حرفهامو بشنو...من هنوزم همونطور مثل قبل...نتونستم ادامه بدم و گفت:خیلی بهترم...میتونی بری...
حوله رو برعکس کردم و گفتم:اینورش گرمتره...برای رفتنم عجله نداشته باش...وقتی ادم عصبانی متوجه نیست که چی میگه...‌چیکار میکنه...
عرق رو از روی پیشونیش پاک کردم و گفتم:چشم هاتو باز کن میخوام ببینمت‌...تو چشم هات نگاه کنم...
پشتشو بهم کرد...نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میخوام برات یه قصه تعریف کنم...
تا تو خوابت ببره....
یه دختری بود یه دختر بی عقل...هیچ اصولی نداشت و فقط و فقط کله شقیش بود...تو این همه دیوونگیش عاشق یه پسری شد که بینشون دنیا تفاوت بود...
براش میمرد...براش جونشو میداد...با نفس های اون پسر نفس میکشید با اون پسر زندگی میکرد...هیچ رویایی نبود که اون پسر توش نباشه...
هیچ شبی نبود که با عشق اون نخوابه...
تو همون شبا نزدیک عروسیشون یه سیاهی بود...
اومد سراغ دختره...بهش ت*اوز کرد...اون دختر رو پژمرده کرد...همه زندگیشو نابود کرد...اون دختر با چه رویی میتونست به عشقش نگاه کنه...
چطور میتونست بهش بگه که من دیگه اون ادم سابق نیستم‌...اگه میگفت با بچه ای که تو شکمش بود چیکار میکرد تو آینده بدتر میشد...
تصمیم گرفت پارو همه زندگیش گذاشت...پا رو دلش گذاشت...
از عشق گذشت بخاطر آبرو و غرور اون عشق...
بخاطر امیر سالارم از خودمم گذشتم...
شد زن اون سیاهی و رفت دیار غربت...
عذاب کشید...تک و تنها اونجا موند...تو تنهایی هاش وفادار موند به اون عشق...حتی یه ثانیه هم نشد که فراموشش کنه...
از این دنیا تمام دارایی و سهمش شد یه حلقه که اونم ازش گرفتن...
شد یه دختر که شد مونس تنهاییهاش.‌‌..
شد یه رویا برای دیدن دوباره مردش.....
 


نفس عمیقی کشیدم...
بغض راه گلومو بسته بود...اشکم که چکید گفتم:درد رو من کشیدم...درد رو من حس کردم...
تو چه میدونی به من چی گذشت...تو اینجا بودی ولی من هر روز میمردم..‌هربار که میدیدم نیستی میمردم...
هرشب میمردم...هر شب...
حتی نخواست بچرخه و نگاهم کنه...
بلند شدم خوابش برده بود یا خودشو به خواب زده بود ...ولی برای اون لحظه ترسی نداشتم ...
خم شدم و سرشو بوسیدم و گفتم : منو نبخش ولی بهم حق بده ...دستی به موهای جو گندمیش کشیدم و گفتم : بوی قبل رو میدی ...چه ارزوهایی که اینجا دفن شدن ...
به طرف پایین رفتم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم‌...
پایین پله ها که رسیدم ...
زنعمو منتظرم بود ...
مدام اینور و اونور میرفت ...کت و دامن تنش و روسری روی سرش ...
اروم سلام‌کردم و با اخم روبروم ایستاد و گفت: کاری به سر بدون روسریت ندارم ...
از جون پسرم چی میخوای ؟
برو دست از سرش بردار ‌...
اون روزی که اون نامه رو براش فرستادی با معشوقه ات فرار کردی به امروزتم فکر کردی ؟
حالا که شوهرتم طلاقت داده فکر کردی من میزارم پسرم باز خام تو بشه ...
بخاطر مال و منال اومدی ...میدم بهت خودم بهت مال میدم ولی نمیزارم کنار پسرم باشی ...من دیدم من حس کردم چطور زجه میزد ...
سرمو پایین انداختم و کفتم‌: هنوزم دوستش دارم‌...همون موقع هم دوستش داشتم ...
ابروشو بالا داد و گفت : دوستش داشتی پس چرا بچه داری ؟
شیرین بچه عابد و توست ؟ اونوقت که براش دلبری میکردی به فکر الانت نبودی ...جلو اومد زیر بازومو گرفت و با خشم گفت: اگه میتونستم هزار تیکه ات میکردم‌...
از پسرم فاصله بگیر ...
سرمو بلند کردم تو چشم هاش نگاه کروم و گفتم : پسرت عشق منه ...
یبار از دست دادمش ...یبار محبور شدم دور باشم ولی امروز برای داشتنش با خود خدا هم میحنگم ...
دستشو بالا برد که زیر گوشم بزنه که ماهیه جیغ زد و زنعمو با حرص دندوناشو بهم فشرد و گفت : نمیشه دیگه سالار خامت نمیشه ...
از روبروم گذشت و من مثل کوه یه فرو ریختم ‌‌‌...
دیگه مثل قدیم پر قدرت نبودم ...



اشکم میریخت و چقدر دلم اون لحظه گرفته بود ...صدای دردهامو هیچ کسی نمیشنید و هیچ کسی نمیدونست چی دارم میکشم ...
ماهیه منو برد تو اتاق و گفت : نرو بیرون همینجا بمون ...
دستشو فشردم و گفتم : زنعمو حق داره منم مادرم برای بچه ام هرکاری میکنم ...
نشست و گفت : گلزار بهم بگو ...بخدا من امینتم ...من باورم نشد که تو فقط میخواستی ازارش بدی ...بگو چی شد که رفتی ؟ چرا رفتی ؟
خجالت میکشیدم به زبون بیارم ...نگاهش کردم و گفتم : چه فرقی میکنه مهم نیست ...
در هول داده شد و بدون اجازه باز شد ...خدمتکار بود و گفت : ماهی خانم حال خانم خوب نیست ...
ماهیه استغفرالله گفت و بلند شد و رفت بیرون ...همه اونا بخاطر اومدن من بود ...اروم رفتم سمت اتاق زنعمو ...سر درد داشت و غر میزد ...صدای ماهیه رو شنیدم که گفت : زنعمو اون خواهر منه فکر کن اومده مهمونی خونه من ...
_ باشه ولی حق نداره دیگه نزدیک پسرم بشه ‌..
_ امیرسالار رو خوب کرده ..رباب گفت دردش کم شده و تونسته بخوابه ...
_ این همه دوا دکتر نتونستن خوبش کنن اونوقت گلی تونست خوبش کنه ؟
_ شاید چون دردش گلی بوده و درمانشم گلی ...زنعمو زمان بده به هممون زمان بده ...
_ ما نبودیم که بیرونش کردیم ...ما نبودیم که بهش پشت کردیم اون بود که مارو سنگ رو یخ کرد ...اون بود که با ابروی بچه ام بازی کرد ...
اروم سرفه کردم و رفتم داخل ...زنعمو ازم رو گرفت و به بقیه گفتم : میشه تنهامون بزارین ...
ماهیه ایستاده بود و بهش گفتم : توام برو ...
همه که رفتن کنار تشک زنعمو نشستم و گفتم : بهتون حق میدم اما من مجبور بودم ...زنعمو اگه یه روز به عمرمم مونده باشه دلم میخواد اون یه روز رو کنار سالار باشم‌...امیر مال من بود سهمم بود و نتونستم نگهش دارم از من گله کن اما از عشقم نکن ...من بیشتر از اونی که فکرشو کنی عاشقشم ...
پیر شدم ؟ عوض شدم ؟ ولی هنوز همونم ...وقتی دیدمش فهمیدم چیزی برای من عوض نشده ..‌اون برام همون خان بزرگ ...
زنعمو نگاهم کرد و گفت : از اینجا برو ...بخاطر همون امیر سالار از اینجا برو ...


لباسهامو عوض کردم میخواستم برگردم و از اونجا برم...
دخترای ماهیه مدام دورم بودن و هزارتا سوال داشتن...براشون من خارجی به حساب میومدم و همش ازم سوال میپرسیدن...
اونا از شیرین کوچیکتر بودن ...
ماهیه در کمدشو باز کرد و گفت : وقتی هرچی زنگ زدیم جواب ندادی و راننده اومد با اون نامه ...
همه ما از هم پاشیدیم ...قشنگ یادمه مدتها کسی امیر سالار رو ندید ...من میخواستم زود بچه دار بشم ولی سلیمان یکسال ازم دور بود ...عاشقم بود ولی ترجیح میداد پیشم نباشه ...
اگه دوستم نداشت حتما طلاقم میداد ...
امیرسالار از اون روز اصلا به زبون نیاورد که تو کجایی و چرا رفتی؟
حتی نزاشت نامتو ما ببینیم ...وقتی حمیده بهم گفت چی شده تازه فهمیدم خواهرم چیکار کرده ...
ماهیه با چشم غره دختراشو فرستاد بیرون و ادامه داد ...تو با دل خودت چه کردی؟
نگاهی به عکسشون روی دیوار کردم و گفتم : چه عکس قشنگی کجا انداختید ؟
روبروم نشست و گفت : اصلا به حرفهام گوش میدی چی میگم ؟
_ اره ماهیه گوش میدم ولی چی عوض میشه وقتی گوش بدم ...درموردش حرف نزنیم ...
با پشت دست تو دهن خودش کوبید و گفت : باشه لال میشم‌...همینو میخوای دیگه ...خیالت راحت من لال میشم تا تو حرف نزنی ...
به طرف لباسهام که خشک شده بودن رفتم ...خم‌شدم مانتومو بردارم تنم کنم و گفتم : اومدنم اشتباه بود ...من اینجا دیگه حقی ندارم ...
آهی کشیدم و تا مانتو رو برداشتم چیزی افتاد زمین ...
به صدا چرخیدم‌...روی گلهای مخملی فرش حلقه ام بود ...
باورم نمیشد ...با چه ذوقی برش داشتم و گفتم : این از کجا اومده اینجا ؟
ماهیه جلو اومد و گفت : این چیه ؟
_ ماهیه این حلقه امیرسالار ...دیروز از انگشتم در اورد و الان رو لباسهای خودمه ...
ماهیه دهنش باز موند و ادامه دادم ...یعنی سالار اورده گذاشته ؟
ماهیه خندید و گفت : حکایت شما دوتا چه حکایت عجیبی ...پیش کسی نگو ...بزار ببینیم اخرش چیکار میکنید .‌‌اینجا هنوزم هزارتا فضول داره ...
نفس عمیقی کشیدم و به طرف بالا رفتم ...اروم رفتم تو پشت بوم ...از پنجره داخل مشخص بود ...سالار روی تخت دراز کشیده بود ...اون این حلقه رو داده بود بزارن رو لباسهام که نرم ...
لبخند زدم و گفتم : هنوزم دوستت دارم ...


نمیدونم خواب بود یا بیدار...ولی رفتم سمتش از پشت سرش به طرفش خم شدم که موهام ناخواسته باز شد و روی صورتش ریخت ...
یه لحظه خودم ترسیدم و نتونستم واکنشی نشون بدم و همونطور خشکم زد ...
اروم موهامو تو دست گرفت از روی صورتش پایین کشید و بهم‌ نگاه کرد ..‌.
چه نگاه قشنگی بود وقتی اون همه ازش دور بودم ...
به روش لبخند زدم و گفتم : بهتری ؟
موهامو کنار زد نشست و گفت : چه فرقی داره ...
مشخص بود دیگه درد نداره و داره الکی ناز میکنه ...رفتم جلو دستمو روی پیشونیش گذاشتم و گفتم : تبم نداری ...معلوم که بهتری ...اون لحظه وقتی درد داشتی تبم داشتی ...همونطور بهش خیره بودم‌ و دلم نمیخواست حتی پلک بزنم ...
دستمو روی دستش گذاشتم و به دستم نگاه کرد ...حلقه رو تو انگشتم دید و لبخند زد ...درست حدس زده بودم کار خودش بود ...
بغض کرده بودم‌...نمیدونم چرا باورم نمیشد روبروم نشسته ...سرمو پایین انداختم و گفتم : میخواستم برم ولی بازم همین حلقه منو نگه داشت ...
_ هجده سال فقط با خودم گفتم اون همه عشق و دوست داشتن مگه میشه دروغ باشه؟
تو منو خوب شناخته بودی ...حق داشتی .‌‌اگه اون موقع میومدی اینجا ...من امروز وجود نداشتم ...من نمیتونستم قبول کنمت ...من یا قاتل عابد میشدم یا قاتل خودم ...
سرمو بالا اوردم و تو چشم هام نگاه کرد و گفت : بعضی چیزا هیچ وقت عوض نمیشن مثل همین الان ...
برای من فرقی نداره نمیخوامت ...
حالا این منم که تو رو نمیخوام ...
اون حلقه رو اول پس گرفتم ولی بعد دیدم هرچیزی که منو یاد تو بندازه بدردم نمیخوره ...مال خودت ...بوی تو رو میده پس پیش خودت باشه ...
از تخت اومد پایین با عجله روبروش ایستادم و گفتم : حرفهام تموم‌نشدن ...
_ فکر کردم همه چیز رو گفتی؟ رویا پردازی هات ...خوش گذرونی هات ...خارج رفتنت و حالا برگشتن و منو خر فرض کردن ...
من دندون کرم خورده رو از جا میکنم و بیرون میندازم ...
مخصوصا ادم هایی رو که بهم خیانت میکنن...خصوصا کسی رو که وارد قلبم کرده بودمش...



لبهام میلرزید و با خشم گفتم : من بهت خیانت نکردم ...من مجبور بودم برم ...چون میدونستم چه اخلاقی داری ...چون میدونستم یشبم کنارم اروم نمیگیری و فکر و ذهنت همش به اون اتفاق ...
عابد مس*ت بود ...اون ناخواسته بهم ت*اوز کرده بود ...من چاره ای داشتم؟
رفتم که طلاق بگیرم برگردم که متوجه شدم شیرین رو حامله ام ...
انقدر سرش داد میزدم که متوجه نبودم که پشت سرم کیا هستن ...
امیر اب دهنشو قورت داد و گفت: گلزار ازت به اندازه تمام روزهایی که تو این اتاق عاشقت بودم و چشم به راهت متنفرم ...
تو منو زیر و رو کردی بخاطر اون عابد؟
اون کی بود که منو بازی دادی ...چرا الان پشیمون شدی و فکر میکنی من برمیگردم کنارت؟
اشک هامو پاک کردم و گفتم : چون هنوزم دوستت دارم ...چون هر لحظه دوستت داشتم ...من یکبارم نتونستم حتی عابد رو کنارم ببینم چه برسه بخوام باهاش خوش باشم ...چون اونشب رو بدجور خوردم ...پاهام بسته شد ولی نذاشتم جسم و روحم بسته اون بشه ...
چون هنوزم بیشتر از قبل میخوامت ...اوازه عشقم انقدر زیاد بود که ترس نداشته باشم ...
باهام لجبازی کن انقدر ازم دور شو ولی بدون هر قدمی که بری من صدقدم میام سمتت ...دیگه بسمه ...مگه چند بار قراره زندگی کنم که اونم تو حسرت سالارم بگذره ...
انگشت اشاره اش رو روی کتفم گذاشت و گفت: هزار بارم بیای دیگه نمیخوامت ...
_ تو هنوزم دوستم داری و من از همین قدرت میگیرم ..‌.
_ ندارم ...دیگه دوستت ندارم ...
_ این نگاهات یچیز دیگه میگن ...
_ برگرد پیش شوهرت گلزار
_ من شوهر ندارم ...من طلاق گرفتم ...همون موقع هم که زنش بودم شوهرم نبود ...یبار هم از من بپرس چی کشیدی تو شهر غربت ...یبار بپرس چطور چشم هاتو میبستی و میخوابیدی ...بپرس خون جیگر خوردی تو نبود امیر سالارت ؟
اخه بپرس من تک و تنها چه دردی کشیدم ...؟
تو خودخواهی یا من ؟
تو خودت چرا نیومدی دنبالم ؟
مگه نمیگی دوستم داشتی مگه نمیگی عاشقم بودی ...اگه جاهای ما برعکس بود من برای پیدا کردنت آسمونو به زمین میاوردم‌...تو اگه زن میگرفتی من اون زن رو جلو چشم هات تکه تکه میکردم‌...
میدونی چرا؟ چون تو فقط و فقط مال منی و من...


سالار خندید و گفت : برام مردی ...از کنارم گذشت چرخیدم که بگم تو نمیتونی و با دیدن ماهیه و زنعمو پشت سرم تو جا خشکم زد ...
سالار پایین رفت و ماهیه با خنده و گریه کرد تو چی گفتی؟ عابد بهت ت*اوز کرده ؟
زنعمو چشم هاش گرد شده رو به من دوخت و گفت :همیشه میگفتم تو مثل مادرت با وفایی ولی وقتی رفتی گفتم هرچی باشه از خون حاجی صفر خدابیامرزی مغرور و عصبی ...
چرا همون موقع حرفی نزدی؟ چرا بهم نگفتی ؟
لبه تخت نشستم و دیگه همه میدونستن من چی به سرم اومده ‌...
زنعمو اشکهاشو پاک کرد کنارم نشست و گفت : حلالم کن این همه سال نفرینت کردم حلالم کن ...
نگاهش کردم و گفتم : نفرینتون گرفت زنعمو منو نمیخواد ‌...این همه درد رو به دوش نکشیدم که حالا بهم بگه نمیخوامت برام مردی ....
من مجبور بودم برم اگه نمیرفتم ابروی همه میرفت ..‌هزارتا وصله بهم میچسبوندن ‌‌...
زنعمو سرمو تو اغوش گرفت و گفت : میفهمتت ...حق با توست
ماهیه پایین پاهام نشست و گفت: چرا به من نگفتی تو چی کشیدی خواهر من ...
دستهامو فشرد و گفت : مهم نیست ...مهم اینکه من میدونم هنوزم سالار دوستت داره ...اون داره با غرورش باهات حرف میزنه ..‌
براشون تعریف کردم و اونا پا به پای من اشک ریختن ...
زنعمو اهی کشید و گفت : این دنیا عجیب و غریب دنیایی ..‌امان از شما دوتا که دور از هم چی کشیدید ...پسرم هر روز جون داد جلو چشم هام اب شد ...پروانه اش نبود که دورش بچرخه ...
اون هنوزم خاطرتو میخواد ...شاید قراره تو هفت بار اینبار ازش خواستگاری کنی ..‌یبار غرور اون زیر پاهاش له شد بخاطرت ...
یبارم غرور تو له بشه بخاطر اون ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : به نظرت زنعمو من با غرور در موردش رفتار میکنم ...اون همه دارایی منه ...
من میخوامش حتی اگه زن داشت ...
حتی اگه بچه هم داشت من ول کنش نبودم‌...من برای داشتنش از نو از خاکستر خودم دوباره شعله کشیدم‌....
اون حق منه ...
ماهیه اشکهامو پاک کرد و گفت معلومه که حق توست اون از تو بدتره لجباز و یه دنده ...


بودن اطرافیان چقدر میتونه تو زندگی نقش مهمی داشته باشه ...زنعمو و ماهیه بهم قوت قلب دادن و چقدر کمکم کردن برای رسیدن دوباره ام به زندگی ای که تو گذشته مدفون شده بود ...
برای فاتحه دادن رفتم سر خاک پدرم و خیلی دلتنگ مادرجون بودم ...درست کنار پسرش دفن شده بود و اونسمتش حاجی صفر ...خنده ام گرفته بود چون سنگ قبر حاجی بعد مرگشم از بقیه بلندتر و با شکوه تر بود ..‌
همونطور که فاتحه میخوندم ...
کسی کنارم نشست ...
اول ترسیدم ولی با دیدن سالار لبخند زدم و وسط خوندن بودم و گفت : ایران عوض شده و به دامنم‌ که تا بالای مچ پاهام بود اشاره کرد و گفت : اگه کسی ببینه میگه دختر عموی امیرسالار رو ببین ‌...
فاتحه ام که تموم شد گفتم‌: چه فرقی داره بزار بگن ...اصلا مگه کسی هم هست منو بشناسه؟
ابروشو بالا داد و گفت : اونم حرفی ...کی تو رو میشناسه ...همه فقط میگن دختر عموی سالار نامزدش قبل عروسی ولش کرد رفت ...
دستمو رو دستش گذاشتم از ادامه حرفش منصرف شد ...هیچ کدوم بهم‌نگاه نمیکردیم‌ و به روبرو خیره بودیم و گفتم: فکر کردم‌برای منم اینجا یه سنگ‌قبر گرفتی ...
_ اینجا نه تو قلبم‌گرفتم‌ و روت نوشتم مرده تو همون تاریخ مردی ...
_ برای همینه که دستتو میگیرم‌تمام تنت یخ میکنه؟
دستشو با عجله عقب کشید و گفت : با ماشین برگرد خونه ...بلند شد پشتشو تکون داد که بره ...
_ رانندگی بلد نیستم‌...
به طرف ماشین رفت و گفت : بیا میرسونمت...در عقب رو برام‌باز کرد و گفت : بشین بریم ...
با لگد در رو بستم و جلو نشستم و گفتم : دلم برای دست فرمونت و تو درخت خوردن تنگ‌شده ...
ریز خندید و نمیخواست لبخندشو ببینم و گفتم‌: کنارت انگار بیست سال جوونتر شدم‌...همون گلزار کله شق اون موقع شدم ...
_ اون گلزار تموم شده ...ما بزرگ شدیم تو این زمونه هزارتا درس گرفتیم ...درس زندگی من این بود که عشق برای قصه هاست ...
تا عمارت حرفی نزد و جلو در که رسید گفت : برگرد شهر خودت کنار دخترت‌...اون خیلی بهت شباهت داره .‌‌مراقبش باش پدر که بالا سرش نیست تو کنارش باش ...
_ وقتی برمیگردم‌ که تو به من بله بدی ...
با تعجب نگاهم‌ کرد ...بی فکر و منطق با شتاب ل*بهاشو بوسیدم و با عجله پیاده شدم 

 دستمو رو قلبم گزاشتم داشت تز جا کنده میشد ...به در نرسیده بودم که مچ دستمو گرفت ...وای که تمام وجودمو به اتش کشید ...
به طرفش چرخیدم اخم هاش تو هم بود و گفت : ازمن فاصله بگیر ...
به داخل رفت و راننده برای بردن ماشین اومد ...از دور رفتنشو تماشا میکردم‌..
باغرور قدم برمیداشت ...
ماهیه و زنعمو تو ایوان منتظرم بودن باران بهاری نم نم میبارید و ماهیه صدام زد و گفت : بیا بالا مهمون داری ؟
متعجب که کی میتونه مهمونم باشه رفتم بالا ...دیدن کفش هایی که خودم براش خریده بودم ...شیرینم بود ...
بی صبرانه رفتم داخل و با ورودم خودشو تو اغوشم انداخت ...
چقدر دلتنگش بودم اولین باری بود که شب رو بدون هم صبح کرده بودیم ...
محکم فشارم داد و گفت : دوستت دارم مامان ..نمیدونی چقدر دوری ازت سخته ...
ازش جدا شدم و گفتم : اینجا رو چطور پیدا کردی ؟
به ناصرخان اشاره کرد و کفت : عمو منو اورد ...
تازه متوجه ناصرخان شدم سلام دادم و ازش تشکر کردم ...
شیرین نفس عمیقی کشید و گفت : اینجا خیلی قشنگه مامان درست همونطور که تعریف کرده بودی ...اینجا ادم دلش باز میشه..
ناصرخان بلند شد و گفت : من میرم هروقت خواستید میام دنبالتون ...
_ بمون ناصرخان خسته راهی ...حمیده نیومد ؟
_ دوست داشت بیاد ولی نمیتونست تو چشم های امیر خان نگاه کنه ...خود منم شرمندشم ...تا نیومده من برم ...
ناصرخان دستی به سر شیرین کشید و گفت : مراقب مادرت باش ...
رباب تا دم عمارت همراهیش کرد و ماهیه چندبار شیرین رو بوسید و گفت : شوهرت چرا نیومده ؟
_شهاب دوست داشت بیاد ولی خواستم با مامانم تنها باشم‌.‌‌.
این روزا مامانم خیلی بهم نیاز داره ...
_ خیلی خانمی ..‌درست مثل جوونی های مادرت .‌‌اونموقع ها همش یه بلایی سرمون میاورد ...یادش بخیر انگار دیروز بود وقتی بهش گفتم عاشق سلیمان شدم‌...
از گوشهاش اتیش بیرون میزد ...
_ خیلی دوست دارم قصه عاشقی شمارو هم گوش بدم خاله ...
_ قربون خاله گفتنت چشم حتما برات تعریف میکنم ...


شیرین با چه شوقی و ذوقی عمارت رو نگاه میکرد ...
رفتم لباسهای مناسب تنم کنم که زنعمو با ضربه ای اومد داخل ...
سلام کردم و گفت : زیاد مزاحمت نمیشم ...اومدم ازت معذرت خواهی کنم ...و یه خواهش دارم ...
به طرفش رفتم و گفتم : بفرما
_ امیر من خیلی بعد تو روزهای سختی رو گذرونده ...میخوام جبران بشه ...میخوام خوشبختیشو ببینم‌...ازت یه خواهشی دارم دلشو بدست بیار ...
دستی کنار صورت زنعمو کشیدم و گفتم : دل اون با منه فقط داره لجبازی میکنه ...حق هم داره کم بلا به سرش نیومده ...‌بهم زمان بده زنعمو من از جونم بگذرم از اون نمیگذرم ...
_ خدا از خانمی کمت نکنه ...بعد من اون خیلی تنها میشد میخوام تو باشی کنارش باشی و من با خیال راحت بمیرم ..
_ خدا نکنه سایتون بالا سرمون باشه ...
نه دیگه من بچه ام نه اون ...جوونی سالار هیچ و پوچ تموم شد ولی من دوباره جوونش میکنم ...من دوباره همون گلزار شدم ...
دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت : بهت ایمان دارم ...
نگاهی تو آینه به خودم کردم ...
از تو کیف شیرین یه رژ برداشتم و زدم ...دلم میخواست بدرخشم ...
شیرین ابروشو بالا داد و گفت : مامان قبلا از اینکارا نمیکردی ...
شالمو روی شونه ام انداختم و گفتم : چه کاری؟
_ رژ لب خوشرنگ ...شال روشن
_ توقع داری پیر بنظر بیام ...به قول خودت سنی ندازم‌...
جلو اومد سرشو رو سینه ام گذاشت و گفت : خیلی دوستت دارم مامان ...
از وقتی اومدیم ایراه هر روز جوونتر میشی ...
خوشحالم که از اون زندان و حصار بیرون اومدی مامان ...
لبخندی به روش زدم و گفتم : این اتاق مال مادرم بوده و بعدش مال ماهیه شده ...من تو همین اتاق بدنیا اومدم ...
به در و دیوارش نگاه کرد و گفت : خدا بیامرزشون ...حیف که من نه مادر بزرگ دارم نه پدربزرگ ...
نشوندمش و گفتم : هرچی خواستی بگو برات میارن ...
ابروشو بالا داد و گفت : شما کجا میری؟
به بالا اشاره کردم و گفتم : کلی کار نصفه نیمه با اون خان بزرگ دارم ...


به طرف بالا میرفتم که رباب با سینی غذای امیر بالا میرفت از پشت سر صداش زدم و رو پله ها سینی رو ازش گرفتم و گفتم : من میبرم ...
_ نمیشه خانم ...به زحمت میوفتی ...
_ میخوام باهاش تنها باشم ...
لبخندی زد و گفت : همه میدونن چی به سرتون اومده که ارباب رو ول کردی و رفتی ...
با تعجب گفتم : همه از کجا میدونن ؟
_ اینجا عمارت خانم ...هر دیوارش هزارتا گوش پشتشه ...
_ امان از این عمارتی ها ...دعا کن رباب بتونم دوباره دلشو نرم کنم ...
_ اون دلش همیشه با شما بوده و هست فقط یکم فاصله بینتون افتاده و باید درست بشه ...من تمام مدت بودم و دیدم چقدر غصه خورد ...اونا باید جبران بشن ...
حق داشت امیر سالار بیشتر از من درد کشیده بود ...
رفتم بالا رو مشت بوم نشسته بود رو صندلی و با دیدنم گفت : قرار نیست دست از سرم برداری ؟
سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم : خارج که بودم دلم لک زده بود برای این خورشت قیمه های اینجا ...
گوشت گوسفندی و عطر زعفرونش ...همونه که من روز به روز لاغر شدم و تو چاق ‌.‌‌
با تعجب به خودش نگاه کرد و کفت : چاقم ؟
_ یکم شکم در اوردی ...
دستی به شکمش کشید و گفت: چهل و خورده ای سن دارم باید یکم شکم داشته باشم‌...
روبروش نشستم دستهامو زیر چونه ام زدم و گفتم‌: تو بخور من میخوام فقط نگاهت کنم ...صدا که میاد فکر میکنم خوابم و یهو از خواب میپرم ...
من میخوام همه اینا واقعیت باشه ..‌دیگه برای دیدنت ناامید شده بودم ...
هزاربارم خدارو شکر کنم بازم کمه که اومدم که قسمت شد ببینمت ...
سرمو پایین انداختم و گفتم : امیر من اونقدر دیگه انرژی ندارم بتونم دنبالت بیام‌...
من رو نبین سرپام از درون داعونم ...
از درون هزار تیکه ام ...
بین حرفم پرید و گفت : دخترت اومده دنبالت ؟
_ نه اومده کنارم باشه اومده کمکم کنه ...اومده دلگرمی باشه برام ...
_ میدونه چه پدر پستی داره ...
سرمو پایین انداختم جواب ندادم ...
بازوهامو گرفت منو بلند کرد رو بروم بود درست جلوی روم‌...
سرمو بالا گرفت ...بهم خیره شده بود و گفت : هر روز نبودت مثل هزار روز گذشت ...
هر روزش مثل یه سال ...بهم خبر رسید اومدی ایران برای دیدنت نفهمیدم چطور خودمو رسوندم بهت ......

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golzar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.80/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.8   از  5 (10 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه zmrmu چیست?