رمان عشق شیرین 2 - اینفو
طالع بینی

رمان عشق شیرین 2


مامان براشون چای اورد و گفت : ارش خان ادرس مارو چطور بلد بودن؟
ارش به مامان نگاه کرد و گفت : من بیشتر کارهام تو این شهر و چندباری از بابا شنیده بودم تو کدوم محله هستین ...
مامان بخاری رو بالا داد و گفت : خوش اومدین ...رضا بیاد خیلی خوشحال میشه که شما اومدین ...
ارمان بالاخره یه کلمه حرف زد و گفت : زیاد مزاحم نمیشیم هوا یکم بهتر بشه رفع زحمت میکنیم ....
_ ای وای چه زحمتی ..هوا سرده امروز همه جا تعطیله ...خدا عموتونم بیامرزه ..من ناهار آش گذاشتم ...از قدیم هر وقت برف میبارید مادرجون آش میزاشت و عادت کردیم‌...الان میرم یچیز برای شما درست میکنم ...
خاله زری چادر مامان رو چسبید و گفت : این حرفا چیه ...همون آش صد می ارزه به غذاهای دیگه ...
خدارفتگانتون رو بیامرزه ...عموم که مرد اون همه مال و منال یه خونه پیدا نشد ما اونجا بمونیم ...مثل غریبه ها از سر خاک باهامون خداحافظی کردن ...
_ الان همه اونطور شدن ...همه بی معرفت شدن ..خود ما نیستیم چندسال میگذره و از شما خبر نداشتیم ...
_ مشکلات دیگه باز خداروشکر اینجا بودین...یه دری به رومون باز بود که بیایم اونم فکر ارش بود وگرنه تو ماشین یخ میزدیم ...چشم هامون که هیجا رو نمیدید ...
نگاهم به ارمان بود ...چقدر عوض شده بود ...نشسته بودم و به اونا نگاه میکردم ...ارش نگاهم کرد و گفت : روزی که برگشتین فرصت نشد ازتون خداحافظی کنیم ..‌کار مهمی برام پیش اومده بود باید میرفتم ...یه عذر خواهی به طلایی بدهکارم ...
لبخند زدم و گفتم : هنوزم به من میگین طلایی؟ یاد مرغ ها میوفتم ...جوجه هاشون همه طلایی ان ...
آرش اخم کوتاهی کرد و گفت : قصدم توهین نیست ...کلا به نظرم طلایی بیشتر بهت میاد ...
همه جا برف بود نشد ببینیم محله تون چقدر باصفاست که ادم های باصفایی مثل شما هم توش زندگی میکنن ...
مامان اشاره کرد برم میوه بیارم و خودش برای خبر کردن مادرجون راهی شد .‌..
هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم که ارش گفت : کجا میتونم دستهامو بشورم ؟
مامان به من اشاره کرد و گفت : با گندم برو حوله تمیز بهش بده گندم جان ...
ارش دنبالم اومد وارد اشپزخونه شدیم و دستهاشو زیر اب گرم میشست و گفت : پس دانشجو شدی؟
همونطور که سیب هارو دستمال میکشیدم گفتم: فکر کردید همون دختر بچه قراره بمونم!؟


دستهاشو با لباسش خشک میکرد و با عجله گفتم : بزار حوله بدم ...
_ نه ممنون من عادت ندارم از حوله کسی استفاده کنم ...توقع نداشتم کوچیک بمونی ولی یهو انقدر تغییر هم خیلی برام عجیبه ...
متوجه منظورش بودم از وقتی رفته بودم دانشگاه با اجازه مادرجون زیر ابروهامو تمیز کرده بودم و صورتمو بند زده بودم و حسابی صورتم باز شده بود ...
از اون همه دقتش متعجب شدم و گفتم : بفرمایید داخل اینجا سرده ...
روبروم ایستاد مانع رفتنم شد و گفت : تو زندگیت کسی هست؟
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم : یعنی چه کسی؟
_ یعنی کسی هست که قرار باشه باهاش ازدواج کنی؟ بالاخره بزرگ شدی دانشجویی؟
خنده ام گرفت و گفتم : شما فکر گردی من میتونم با کسی دوست باشم ...
اقاجونم به کنار ...باباممم به کنار یه داداش محمد دارم که صدتای همه مردهای اطرافم حواسش به منه ...زن گرفته رفته ولی هنوزم مراقب منه ...
ابروشو بالا داد و گفت : ناموسشی حق داره ...منم اگه خواهر داشتم همون اندازه روش حساسیت داشتم ...
_ این حساسیت نیست چون دیگه من میتونم درست و غلط رو تشخیص بدم ...
_ پس گفتی کسی نیست؟
_نه فعلا ...ولی چون انقدر کنجکاوی اگه کسی بود قول میدم یجور پیداتون کنم و بهت خبرشو بدم ...
زد زیر خنده ...دستی تو موهاش کشید و گفت : طلایی ...امان از تو ...
کنار کشید و منتظر شد من رفتم بیرون .‌‌مامان و مادرجون بدو بدو میومدن و برف داشت همه جارو سفید پوش میکرد ...
اقاجون دنبالشون میومد و همه وارد اتاق شدیم ‌‌‌...
خاله زری به احترامشون ایستاد و با دیدن مادرجون گل از گلش شگفت و گفت : وای حاج خانم چه برکتی وجود شما ...نمیدونید چقدر اون یه روزی که تو خونمون بودید برام پر برکت بود ...از قدم های خیر شما بود که مشکلات زندگیم حل شدن ...
اقاجون احوالپرسی کرد و بهشون خوش امد گفت : مامان از فرصت استفاده کرد و رفت اشپزخونه دست به کار شد ...مطمئن بودم فقط با آش از اونا پذیرایی نمیکنه ...
خاله رو به من گفت : برو ببین مادرت کجا موند بخاطر ما به زحمت نیوفته ...
مادرجون با دلخوری گفت : اونطوری از ما پذیرایی کردین حالا چه زحمتی ...وقت جبرانه ...
آقاجون سر صحبتو با ارش باز کرد و ارمان خجالتی و همونطور اروم بود ...
تو پیش دستی هاشون میوه میزاشتم که نگاهامون بهم گره خورد ...همون نگاه پر از محبت و پر از مهربونی ...


از خجالت هزار رنگ شدم و رنگ عوض کردم ..‌
به اشپزخونه پناه بردم و مامان تند تند مرغ هارو تو تابه سرخ میکرد و رو یه شعله دیگه پیاز داغ اماده میکرد ...با دیدنم گفت : بیا کمک کن مادر اب گذاشتم برنج رو ابکش کنم ...
از اون همه عجله کلافه میشدم و گفتم‌: مامان مگه نگفتن همون اش خوبه؟
مامان به پشت دستش زد و گفت : ابروم میره دختر ‌.‌اگه برف نبود میرفتیم کباب میگرفتیم ....اقات نداره یا اقاجونت؟ پذیرایی از مهمون از واجبات این خونه بوده .‌‌
نیم ساعته همه چیز رو با مامان اماده کردیم ...
برنج بخار افتاد و مرغ هم رفت برای پخت و با یه سینی چای تازه دم برگشتیم پیششون ..‌.ارش رفته بود دراز کشیده بود و نبود ...ولی ارمان همونطور نشسته بود ‌چشم هاش خسته بودن و مشخص بود که خوابش میاد ...
نمیدونم چرا ولی یهو گفتم‌: اقا ارمان خوابت میاد ؟
ارمان خیره بهم‌گفت : نه زیاد نه ‌‌...
اقاجون دنبال حرفو گرفت و گفت : بلندشو پسر برو بخواب ...واجب نیست بشینی ...خوشم میاد از داداشت ببین چه راحت رفت دراز کشید ...برو سمت ما بخواب اونجا کرسی داریم ...ما قدیمی ها عادت داریم به کرسی ...اگه نباشه از پا درد نمیتونیم راه بریم ....
ارمان تشکر کرد و گفت : کدوم سمت باید برم ؟
قبل از اینکه کلمه ای دهن اقاجون بیرون بیاد گفتم‌: من نشونتون میدم‌...
اقاجون مشخص بود خوشش نیومده ولی نتونست مخالفتی هم بکنه و پالتومو از رو چوب لباسی برداشتم تنم کردم و جلوتر راه افتادم ‌..‌.
از اتاقهامون که دورتر شدیم به عقب چرخیدم ارمان اروم پشت سرم میومد و گفتم : سرده زودتر بیاید ...
بهم رسید و گفت : ممنون که نجاتم دادی انقدر اونجا نشستن برام سخت بود که دیگه کم مونده بود بیهوش بشم ...
در اتاق اقاجون رو باز کردم و گفتم : یه چرت بزنید برای ناهار میام بیدارتون میکنم ‌‌...
خواستم برگردم که گفت : هنوزم چشم هاتون همونطور دیوونه کننده است ...
پام به زمین چسبیده بود و نمیتونستم قدم بردارم‌...
اروم گفت : حق با ارش بود شما هنوزم همونطور هستید پر از ...
حرفشو نیمه قورت داد ...
بهش نگاه کردم و گفتم : فکرشو نمیکردم دوباره ببینمتون ...
_ اینم قسمت دیگه...دست من و شما نیست 


ارمان سرشو پایین انداخت و گفت : عوض شدین اما هنوزم همونی هستین که اونشب از تو شیشه کنسول میدیدم ...
فردا باورم نمیشد وقتی برگشتم نبودین ...
لبخند رو لبهام نشست و گفتم : منم منتظر بودم که برای خداحافظی ببینمتون ...
_ چقدر اینجا به ادم ارامش میده ...تصور نمیکردم بتونم یبار دیگه حتی ببینمتون ...
برای من گفتنش خیلی سخته ...خیلی سخت ...ولی حسی که سالها قبل برای اولین بار با دیدن شما تو دلم روشن شد امروز دوباره جون گرفت ...
درب خونتون که باز شد و شما اومدید جلو در اول گفتم لابد ازدواج کردین ....ولی دیدم قسمت قراره یه فرصت بهم بده ...
از سرما بینیم یخ کرده بود و بهش خیره بودم ....تو چشم هام‌نگاه میکرد از سرما بود یا از خجالت که گونه هاش قرمز شده بود رو نمیدونم و ادامه داد ...
اون روز یجوری دیگه یود ...یجور خاص ...نمیدونم چطور بگم ولی انگار عضوی از خانوادمو داشتم میدیدم ...عضوی که سالهاست جزئی از ماست و تازه پیداش کردم ...
من اونشب کنار طوطیم ساعت ها بیدار بودم اون کلمات رو از شما یاد گرفته بود ....
خندید و ادامه داد ...
اولین بار بود از یکی خوشش میومد ...اونم مثل من شیفته شده بود ....
از خجالت سرمو پایین انداختم ضربان قلبم انقدر تند بود که حس میکردم میخواد بیرون بیاد ...
ارمان اب دهنشو طوری قورت داد که گلوش برجسته شد و گفت : انگار مردن عموم برای من پل خوشبختی بوده ...
فکرشم نمیکردم یه روزی دوباره ببینمت ...
انگار قسمت از قبل چیده شده و ما فقط عروسک هایی هستیم که خیمه شب بازی میکنیم ...
نگاهش نمیکردم تو اون سرما تنم خیس عرق بود وبا صدای مامان که از دور صدام میزد دستپاچه گفتم : باید برم ....
به دیوار تکیه کرد و گفت : این رفتن کوتاه ..‌دیکه قرار نیست رفتن بلندی در کار باشه ...
نفهمیدم چطور رسیدم پیش مامان ..‌
دستهام میلرزید ...
مامان دور دهنش رو پیچیده بود و گفت:کجا موندی؟
_ اومدم ...
_ چی میگفتین بهم؟! اقاجونت داشت میومد ...
صدای ارمان بود که از پشت سرم گفت:من میگم بهتون چی میگفتیم‌....


به طرفش چرخیدم‌...
کتشو تا زیر چونه بالا کشیده بود و گفت : از گندم خانم تشکر میکردم بابت اون کلماتی که به طوطی من یاد داده بود ...
نفس راحتی کشیدم و یه لحظه فکر کردم میخواد چیز دیگه ای به زبون بیاره ...
مامان فرستادش بره و ما رفتیم سمت خودمون....تو دلم اشوبی به پا بود و ظرفهای ناهار رو اماده میکردم ...خاله زری هم خوابیده بود و بابا تازه رسید ...
براش چای ریختم و جلوش میزاشتم که به مامان گفت: نزاری برن امشبو نگهشون دار ...
زشته این همه سال یبارم یاد حسن نکردم ...
اونا صحبت میکردن و من برای جمع کردن کتابهام رفتم تو اتاقم ...
در رو محکم بستم و پرده کلفتشو انداختم ...از لا به لای در سوز بدی میومد ...
روسریمو از سرم در اوردم و داشتم اویز میکردم که متوجه ارش شدم ...
رو متکای من خواب بود و از سرما پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود ...
با تعجب بالا سرش رفتم ..عمیق خوابیده بود...از اون بعید بود رو بالشت هرکسی نمیخوابید ..
اروم از اتاق رفتم بیرون و تا موقع ناهار مزاحم هیچ کدومشون نشدیم ...
اذان دادن مادرجون نماز که خوند خاله زری هم بیدار شد و سرحال شده بود ...
من و مامان سفره رو چیدیدم و دیگه همه برای ناهار دورش جمع بودن ...
ارمان زیرکانه نگاهم میکرد و بینمون کلی نگاه عاشقانه رد و بدل میشد ....
خاله با شرمندگی رو به مامان گفت : اخه چرا خودتو به زحمت انداختی اینطوری ما شرمنده شدیم‌..مامان براش پلو کشید و گفت : توقع داشتی با آش ازتون پذیرایی کنم؟!
اقاجون خیلی کم غذا بود و با خداروشکر و تشکر عقب کشید ...تو حضورش خیلی حواسم بود که مبادا متوجه نگاهی از جانب ما بشه ....
هرچی مامان اصرار کرد نتونست نگهشون داره و عصر نشده بود که هوا اروم گرفت و اونا برای رفتن شال و کلاه کردن ...
دلم گرفته بود و دلم میخواست بیشتر میموندن ...
همه جا سفید پوش شده بود و تا مچ پاهامون برف رو زمین نشسته بود ...
اصرار فایده ای نداشت و تا تاریکی هوا باید میرفتن ...تو حیاط کلی ازمون تشکر کردن و ارش با اقاجون انقدر رفیق شده بود که جرئت کرد دست اقاجون رو فشار بده و گفت : حتما برای دیدن دوباره شما میام ...
اقاجون لبخندی زد و گفت : خوش اومدی پسرم 


فقط یه نگاه ساده بین من و ارمان شد هزاران جمله خداحافظی ...
دم در دور شدن ماشین رو نگاه میکردم و از سر کوچه که پیچیدن دیگه کاملا ناامید شدم ...
اینبار قرار بود چند سال همو نبینیم چه دیدار کوتاهی بود ...اما همون دیدار کوتاه سرنوشت منو تو خودش جا داده بود ...
بی حوصله رفتم سراغ کتابهام و جزوه هام ...هنوز رختخواب ارش زمین بود ...پتو رو تا زده بود و کنار بالشتم گذاشته بود ...
روی بالشت که سرمو گذاشتم بوی اونو میداد ....
از رو حرص بالشت رو پرتاب کردم کنار و روی دستم خوابیدم ...
دلم یجوری بود و اصلا اروم و قرار نداشت ...
علی خیلی اصرار داشت و بالاخره رضایت بابا کافی بود که حنانه عروس دوم خانواده ما بشه ...
نادیا خیلی اروم بود و با محبت ولی برعکس اون حنانه خیلی پر حرف و زود رنج ...
نامزدی حنانه و علی تو یکی دوهفته انجام شد ...تعریف بی جا نمیکنم خیلی ها آرزشون بود عروس خانواده ما بشن ...پدرم خیلی پیش اقوام و دوست و اشنا حرمت داشت ...
یک ماه از دیدار ما میگذشت که تلفن خونه به صدا در اومد ...
اسفند ماه بود ...درختهای تو حیاط دکمه کرده بودن و بعضی هاشون شکوفه باز کرده بود ...
صدای گنجشک ها خبر از رسیدن بهار میداد ....
مامان عینکشو روی زمین گذاشت و تلفن سبز رنگمون رو جلو اورد و جواب داد...
الو بفرمایید ...
اول تو صورتش تعجب بود ولی بعد خیلی زود لبخند زد و گفت : زری جان شمایید؟
با شنیدن اسم خاله زری ...کتابو بستم و به طرف مامان رفتم ...مکالمشون رو میخواستم گوش بدم و گوشمو به تلفن تو دست های مامان چسبوندم‌...
_ اره منم ...دلم براتون زود زود تنگ میشه دیگه ...چخبرا همه خوبن؟
_ شکر خدا همه خوبن .ما هم دلتنگ شما میشیم اون روز که نموندید کلی خجالتمون دادید نشد درست و حسابی ازتون پذیرایی کنیم ...
_ نفرما این چه حرفیه ...خانمی شما ...تماس گرفتم برای امر خیر ...
مامان با چشم های درشت شده به من نگاه کرد و با اشاره گفت : امر خیر چرا؟
ولی من که فهمیدم بالاخره زمان وصال عشق سکوت و لبخندم از ته دلم بود ....


خاله زری با صدای پر از انرژی گفت : میخوایم فردا شب بیایم اونجا برای دختر خانمت خواستگاری ...
مامان دستپاچه شده بود و با من من گفت : خوش اومدید ...خونه خودتون زودتر بیاید ...و حتی نمیدونست کلماتش چه بی معنی و بی مفهمون ...
خاله با خنده گفت : نمیدونی چقدر خوشحالم‌که گندم داره عروس ما میشه ...خیلی خوشحالم‌ ...خدا بالاخره صدامو شنیده تو این هفته این دومین خبر خوب بوده ‌‌‌...
اونشبی که ارمان گفت میخواد ازدواج کنه خدا شاهد تا صبح خوابم نبرد ...
_ بله ...
_ نظر شما چیه به نظرتون ما خانواده ها بدرد هم میخوریم؟
_چی بگم هر چی قسمت باشه...مهناز هم خیلی خواستگار داشت ولی انتخاب اخر رو خودش کرد ...الانم گندم انتخاب با خودشه ...
_ راضیش میکنم ...مگه میزارم دختر به اون خوبی قسمت ما نشه ...به قول ارمان عشق که میاد ادم هیچ چیزی نمیفهمه ...
اشک از گوشه چشمم میچکید و هزاربار دور از چشم مامان تو دلم خداروشکر کردم که صدای دلمو شنیده بود و بهش پاسخ داده بود ...
پس ارمان به زبون اورده بود و همون برام به اندازه سالها با ارزش بود ...
مامان قطع که کرد بدون معطلی رفت سراغ مادرجون و منو تنها گذاشت ..‌از خوشحالی کت اقاجون رو از چوب لباسی برداشتم و همونطور که با کت میرقصیدم به خودم‌گفتم : دیگه قراره عروس بشی ...
تو آینه به صورت خودم خیره شدم ...آینه و شمعدون عروسی مامان بود روی طاقچه بود و دور تا دورش رو گل در برگرفته بود ...
موهای کنار صورتم ریخته بود و چون تازه حنا گذاشته بودم یکم به قرمزی میزد ...
خنده ام گرفته بود و دستم رو روی دهنم گذاشتم و چنان میچرخیدم که دامنم چین میخورد و باز میشد ...
با ورود مامان هول کردم و افتادم زمین ....مامان با خنده گفت : یکی ندونه میگه ترشیده بودی و منتظر شوهر بودی ...
خودمم خندیدم و گفتم : نه مامان اینا مربوط به درسم واسه درس ورزش دارم تمرین میکنم ...
مادر ساده امم نگفت و نمیدونست که دانشگاه ورزش نداره ...
همه خبر دار شده بودن و از صبح در تکاپو بودیم که اونا بیان ...محمد و نادیا از صبح زود اومده بودن و نادیا تو انتخاب لباس کمکم میکرد ...
 


چه روز قشنگی بود ...
سرخی سیب های چیده شده کنار پرتقال های خونی و عطر بوی عید که میومد ...
ماهی قرمز تو تنگ گوشه طاقچه و لباسهای رنگارنگ تو تنهامون ...
موهامو از زیر روسری بیرون ریختم و مادرجون چادری که برام دوخته بود رو اورد و روی سرم انداخت ...
براندازم کرد و گفت : تو مهمون ناخونده بودی ...کسی منتظرت نبود ...کسی شوق دیدنتو نداشت ...ولی خدا چنان بهت نفس داده بود که اومدی و شدی ته تغاری خونه ما .‌..
امروزم انقدر خانم شدی که قراره بری خونه بخت و عروس بشی ...
خجالت زده سرمو به سینه اش فشردم...سرمو بوسید و گفت : خیلی خانواده خوبی هستن ...
پسراشون یکی از یکی اقا تر ...زری رو فقط دوبار دیدم ولی خیلی خوبه و مشخص خانمی ازش میباره ...
خوشبخت باشی مادر ...
اقاجون و بابا رضایت از نگاهاشون میبارید و منم که میدونستم جوابم مثبت و میخوام بهش بله بدم ...
ارمان رو یجوری قبول داشتم ...یجوری انگار پیشش اروم میشدم ...
مامان شام پخته بود و منتظرشون بودیم میدونستم که قراره شبم بمونن و اون خواستگاری از همه خواستگاری ها متفاوت بود ...
افتاب غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی بود ...
کلاغ های رو چنارهای خیابون غار غار میکردن ...
زنگ در لرزه به تنم انداخت ...
محمد خودشو تو شیشه در نگاه کرد و گفت : من باز میکنم ...بیرون رفت و نادیا رو به من گفت : استرس نداشته باش اینطوری از قیافه ات معلومه ..‌چقدر نگرانی ...
مهناز رو هم دعوت کرده بودیم ولی نیومد و بارداریشو بهونه کرده بود ...کلا با شوهرو خانواده اش بیشتر صمیمی بود ...از پشت پرده پنجره ورود ماشینشون رو دیدم ...
دوتا ماشین پشت سر هم وارد حیاط شد ‌...خاله زری با یه مجمه تو دستش پیاده شد و عمو حسن بعد از احوال پرسی با محمد از صندوق یه گوسفند چاق و چله بیرون اورد و طنابشو به دست محمد داد متوجه مکالمه اشون نبودم ...دربهای ماشین باز شد و من تپش قلب گرفتم‌...از ماشین عمو حسن اومدن پایین و چشمم به ماشین ارش بود ...
درب عقب باز شد و یه دختر چادری پیاده شد و از جلو ارمان و ارش همزمان پایین اومدن ...


اون دختر رو نمیشناختم ...
تا جایی که یادم میاد خاله گفته بود هیچ دختری تو اقوام ندارن پس اون کی بود ؟
یه مکالمه کوتاه بین اون دختر و ارمان بود و بعد همه با دعوت محمد به طرف خونمون اومدن ...
مامان رفت تو ایوان برای خوش امدگویی و من حس خوبم تبدیل به یه حس عجیب شد ...
تک تک وارد خونه شدن و دیگه نمیدیدمشون و فقط صداهاشون بود که به گوشم میرسید ...
نادیا اومد کنارم و با لبخندی گفت : چه داماد قشنگی چقدر متین و اروم ...مشخصه بهم خیلی بهم میاید ...
با کنجکاوی گفتم : اون دختره کی بود ؟
نادیا شونه هاشو بالا داد و گفت : نمیدونم من که نمیشناسمشون ...خودتون رفت و امد دارید ...
صدای عمو حسن نظرمو جلب کرد و گوشمو به درب بین اتاقها گذاشتم ...عمو حسن گفت : مشتاق دیدار شما بودم سرهنگ ...چه افتخاری نصیبم شد ...پسرم برای دست بوسی اومده خدمت شما ...سرافرازیمه عروسم دختر شما باشه ...
خاله زری با خوشحالی گفت : قایمش کردین اون طلایی مارو؟ صداش بزنید بیاد عروسم ببیندش ...مهتاب عروس بزرگمه ...اونم فعلا عروس دومی و تا وقتش شایان زن بگیره میشه سومی ...
مامان گفت : نه الان میان با عروسم تو اتاقن ...گندم جان مادر بیا مهمونامون اومدن ... با چادر خجالت میکشیدم و دست و پاهام یخ کرده بود ...دست نادیا رو محکم فشردم و با هم از درب وسط چوبی وارد اتاق شدیم ...خجالتی نبودم و با ورودم لبخند زدم و سلام بلندی کردم‌...
خاله بلندشد ...جلو اومد و همونطور که چادرشو روی سرش جلو میکشید گفت : به به ...چه جمالی ...به به چه خانمی ...بغلم گرفت و به مجمه کنار خونه اشاره کرد و گفت : پیشکش عروسمه ...سرتا پاتو طلا میگیرم ...
گذرا نگاهش کردم کله قند و چادر و روسری و دمپایی و لباس و دوتا النگو بود و کلی شکلات ...جعبه بزرگ‌شیرینی و گل کنار دست مامان روی زمین بود و خاله دستمو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت : من اوموم بله بگیرم ...تا جواب مثبت ندید نه شام میخورم نه حرف میزنم ...
تعریف کردنی نیست و اگه یه درصد به پسرم شک داشتم نمیومدم خواستگاری ...ارش من همه چیز تموم ...هم اخلاق هم رفتار ...شکر خدا سیگار هم به دهنش نخورده ...


اب دهنم تو دهنم موند و نتونستم قورت بدم ...ارشم ...اون داشت از ارش تعریف میکرد؟
تو چشم های ارش که نگاهم میکرد زل زدم و خاله گفت: حاج خانم مهتاب و ارمان خودشون با هم اشنا شدن ما فامیل هم نیستیم ...فعلا خیلی ساده عقد کردن تا جشن مفصل بعد عید باشه ...
وقتی ارش رو میخواستم ببرم خواستگاری و گفت : اگه قراره براش استین بالا بزنم بیام اینجا نمیدونید چقدر خوشحال شدم ...هزار الله اکبر به گندم ...ببخشید ارش میگه طلایی ما هم عادت کردیم‌...
دستهام میلرزید بردمشون زیر چادر و لبمو اروم میگزیدم ...
انتظارشو نداشتم اون مهتاب نامزد عقدی ارمان بود و خودشون خواسته بودن ...
داشتم دیوونه میشدم ...
هزارتا سوال تو سرم بود اونا حرف میزدن و من حتی متوجه حرفهاشون نبودم‌...
خاله هر از گاهی دستمو میگرفت و انگار گوشهام کر شده بود ...
مهتاب کنار ارمان نشسته بود ...ارمان حتی سرشو بالا نمیگرفت نگاهم کنه ...داشتم بالا میاوردم من چرا اونطور شده بودم ...
مامان دوبار تکونم داد تا به خودم اومدم و گفت : برید با نادیا سفره رو بندازین تو اتاق بغلی ...
به نادیا هم با چشم اشاره کرد که حواسش باشه به همه چی و مهتاب با لبخندی گفت : خوشحال میشم‌ کمک کنم ...
دلم میخواست با همون مجمه بزنم تو فرق سرش ...چقدر ازش بی دلیل متنفر بودم ...
خاله دست منو گرفت و به مامان گفت : از عروس من کار نکش ...
همه میخندیدن و خاله زری داشت بهم محبت فراوون میکرد ...
وارد اشپزخونه که شدیم چادرمو از سرم روی کابینت کوبیدم و کلافه بودم ...مهتاب پشت سرم اومد داخل و گفت : مشخص از چادر خوشتون نمیاد ...چادر مشکیشو تا زد روی کابینت گذاشت ...مانتو تنش بود و هیکل ظریفی داشت ..‌نگاهم کرد و گفت : داداش ارش خیلی از شما تعریف میکرد ...میگفت کلا دوبار همو دیدین ولی خیلی به دلش نشستین ....
بغض کرده بودم که حتی نمیتونستم به کسی درد و دل کنم ...لبخند الکی زدم و سبزی هارو تو سبد میریختم و با گوشه چشم نگاهش میکردم که چطور با دقت حواسش به من هست ...


از حرص ترب هارو پرتاب میکردم تو سبد ...
مهتاب دستمو گرفت و گفت : استرس داری ؟
مشخصه یه عشقی بینتون بوده ؟ انگار همون دوبار دیدار بینتون یچیزهایی ساخته ...
بهش نگاه کردم و خیلی جدی گفتم : من همچین دختری نیستم که با دوبار دیدن یه پسر بینمون خونه سازی بشه ...انگار شما همچین دختری بودی ...
از اون حاضر جوابی من دهنش باز موند و گفت : چه بداخلاق عروس بداخلاقی معلومه ...راست گفتن خدا در و تخته رو باهم جور کرده هر دوتون مثل هم یجورید ...
یدونه ترشی تو دهنش گذاشت و گفت : من عاشق این جور دخترام ...
سفره رو پهن کردیم و همه چیز رو اماده کردیم بقیه رو نادیا صدا زد ...سرم یه خروار شده بود و تو دلم هزارجور حرف بود ...
تک تک اومدن داخل و تو صورتشون نگاه هم نمیکردم‌...
مامان انقدر تدارک دیده بود که یه سفره خیلی رنگی پهن کردیم‌...
ترشی های مامان خیلی معروف بود...اولین بار بود به ارش دقت کردم‌...پسر خوبی بود ولی انتخاب من نبود ...
همه خوردن و با تشکر رفتن اتاق بغلی ...
همه رو جمع کردیم و ریختیم تو ظرفشویی .‌‌یاد اون روزی افتادم که تو خونه اونا ظرف شستم و ارش همون روز چقدر کمکم کرد ...
نادیا با سینی چای رفت برای پذیرایی بعد شام و مهتاب با لبخندی گفت : هنوزم ساکتی عروس خانم؟ حواسم بود داداش آرش خیلی نگاهت میکرد ...
رو بهش گفتم : شما و ارمان چطور با هم اشنا شدین؟
انقدر سوالم بی موقع و یهویی بود که تعجب کرد و نگاهم میکرد ...
خودمو جمع و جور کردم و گفتم : اخه ارمان خیلی پسر ارومی بهش نمیخورد بخواد خودش کسی رو انتخاب کنه ...
خندید و گفت : عشق دیگه ...ارمان و من تو مغازه بابام همو دیدیم ‌.‌.تقریبا یکسالی میشه و از همون موقع کم کم بهم دل بستیم ...
پدرم برق کاره و مغازه لوازم وابزار فروشی داره ...
ارمان یه روز اومد خونمون همراه بابام ...فکرشو نمیکردم بخواد جلوی پدرم بهم ابراز علاقه کنه و منم شوکه شدم ....مگه میشد بهش نه بگم اون پسر ایده آلی و مطمئنم خوشبختی کنارش تضمین شده است ...
گوشهام سوت میکشیدن و داشتم کلافه تر میشدم ...


مهتاب تو فکر و رویا بود و با لبخندی رو بهم گفت : قراره جاری باشیم ...خاله میگفت تو یه خونه کنار هم زندگی میکنیم ...
امیدوارم با هم کنار بیایم ...ارمان و من زندگیمون رو بر پایه عشق داریم بنا میکنیم‌...خدا کنه شما هم خوشبخت باشید درست مثل ما دوتا ...
از حرص نگاهشم نمیکردم ...استین هامو تا زدم و انقدری ریکا تو کاسه ریختم که انگار میخواستم ظرفهای یا هیئت رو بشورم ...
اشک هام چه ساده ریخت و کسی ندید ...
ظرفهارو کف میزدم و مهتاب به خواسته خودش اب میکشید و نادیا خشکشون میکرد ...
ظرفا تموم شد و با حوله دستهامو خشک میکردم که خاله زری اومد داخل ...چادر معمولی مامان رو سرش بود و با لبخندی گفت : عروس گلم خسته شدی ؟
مهتاب با دلبری که تو صداش داشت و کلمه هارو میکشید گفت : نه مامان جون ...
خاله به من اشاره کرد و گفت : با عروس خانمم ...جلوتر اومد و گفت : با اجازه اقاجونت بیا برو با ارش یکم حرف بزنید قدم بزنید...
با تعجب بهش نگاه کردم چشمکی زد و گفت : تعجبم داره ولی من از اقاجونت اجازشو به زور گرفتم‌...بیا لباس بپوش میرید تا سر خیابون و بر میگردید ...
مامان پشت سرش اومد داخل و از قیافه اش مشخص بود از رو اجبار لبخند میزنه و گفت : بیا مادر پالتوتو بپوش برید زود برگردید ...اقاجونت یساعت فرصت داده اونم با هزار خواهش زری ...
مهتاب لبخند نمیزد دیگه و رفتم لباس بیرون تنم کردم ...
چادری نبودم و پالتو رو تنم کردم ولی شالمو درست روی سرم میزاشتم و فقط یکم از موهای جلو سرم بیرون بود ...
با اینکه اقاجون و بابا سخت گیر بودن ولی هیچ وقت نشده بود به ظاهر من سخت بگیرن ...
شاید به قول مادرجون دیگه پیر شده بودن ...
مامان نادیا رو فرستاد داخل و گفت : یه رژ کمرنگ بزن ...از تو کیفش برام اورد و گفت : مامانت گفت قشنگ حرفهاتو بزن ...تصمیم عجولانه نگیر ...
دستهامو تو دست گرفت و کفت : انتخاب خوبی ...من که خیلی ازش خوشم اومد ...خیلی پسر خوبی ...
_ خدا برای خانواده اش حفظش کنه ...
_ توام قراره خانواده اش بشیا خانم ...


هیچ تصوری از ارش نمیتونستم تو ذهنم داشته باشم ..
حرفها و نگاهای ارمان یچیز میگفت و عقدش با مهتاب هزار چیز ...یعنی اون بخاطر ارش عقب کشیده بود؟ انقدر بی عرضه بود که به همین سادگی عقب بکشه...؟ پس یکسال عاشقیش با مهتاب چی بود؟
گیج شده بودم و فقط به خودم دلداری میدادم که اینا همش یه خواب و صبح که بیدار بشی میبینی تموم شده ...
تو حیاط رفتم ارش منتظرم بود ...خاله زری نزدیک گوشش چیزی گفت و با محبت به من گفت : مراقب هم باشید این دوران خیلی شیرین ...اقاجونتون رو انقدر سرگرم کنم که متوجه نشه چندساعت باهم بیرون بودید ...
خاله چشمکی بهم زد و همونطور که چادرشو جلو میکشید زرق و برق النگوهاش بیشتر نمایان بود ...به داخل رفت و من مثل مجسمه همونجا وایستاده بودم‌...
ارش به ماشینش اشاره کرد گفت : با ماشین بریم ؟
اخم هام اویز بود و گفتم : نه مگه تا سر کوچه چقدر راه پیاده هم میشه رفت ...
خم شدم بندهای کتونیمو بستم و راه افتادیم ...شالگردنمو روی دهنم پیچیدم سرما که میزد زودی دندون درد میگرفتم‌...
درب کوچه بسته شد و دوشا دوش هم راه میرفتیم ...زیر چشمی نگاهش کردم تا یکم بالاتر از شونه هاش بودم ...متوجه نگاهم شد و گفت : قدم کوتاه نیست خیالت راحت ...
بی تفاوت گفتم : برای من مهم نیست ...
_ ولی خیلی چیزا هست که برای من مهمه ...خیلی چیزا که قراره مهمترم بشه ...
دلم میخواست سرش فریاد میزدم که جواب من منفی و خودم رو راحت میکردم‌...وارد خیابون شدیم نزدیک های عید بود و بساط دست فروش ها تازه از ده شب به بعد پهن میشد و از اینکه شهرداری نبود اسوده خاطر بودن ...
بوی باقالی فروش سر خیابون و بلال هایی که روی اتیش بلالی سرخ میشدن ...
ارش به باقالی اشاره کرد و گفت : خیلی دوست دارم‌...
نگاهش کردم و گفتم‌: چی رو ؟
تو چشم هام خیره شد و گفت : تو رو ...
همونطور خیره بهش موندم جا خوردم از حرفش و ادامه داد ...
برای بدست اوردنت میجنگم ...درسته بین ما دوتا تفاوت چشم گیری هست ولی برام مهم نیست ...کنار هم از صفر شروع میکنیم‌...
من برای اینکه بتونم خوشبختت کنم اماده ام و از چیزی هم ترسی ندارم ...فرق من با همه اینه که ...من مخفیانه کاری نمیکنم ...


یه ظرف باقالی خرید به دستم داد و گفت : ارمان بعد از یکسال از رابطه عاشقانه اش پرده برداشت ...من مثل اون نبودم من برای داشته هام و خواسته هام ارزش قائلم و میخوام بفهمی با ارزشی ...
گرمای ظرف پلاستیکی باقالی کف دستمو میسوزوند و دم نمیزدم انگار دلم بیشتر میسوخت ...
تو دل شهر بودیم و شلوغی شب های عید ...
ارش به لباسها نگاه میکرد و حرف میزد و من حتی به حرفهاش گوش هم نمیدادم ...
روی نیمکت های فضای سبز نشست و گفت : خسته شدم‌...از سکوتت ...چرا یچیز نمیگی ؟
ترجیح دادم روبروش بایستم و گفتم : جواب من منفی ...نمیخوام بیشتر از این امیدوار باشی ...
شوکه نشد و خیلی معمولی ادامه داد توقعشو داشتم ولی منم برای جواب بله راحت و بی دردسر اینجا نیستم .‌‌‌‌...
به کنارش روی نیمکت زد و گفت : بشین ...
نشستم و ظرف باقالی رو روی نیمکت بینمون گذاشتم ...پاشو روی هم انداخت و به طرفم چرخید و گفت :خوب دلیل برام بیار تا منم حرف هامو تموم کنم ...
نگاهش کردم و گفتم : هیچ دلیل خاصی نداره بدون دلیل میخوام بگم...فکر نکنم بتونم با شما زندگی کنم ...ما با هم خیلی فرق داریم ...
_ خواهرم نیستی که قرار باشه مثل خودم باشی ...بایدم با من فرق داشته باشی ..اعتراف کردن برای هر مردی سخته ..اولین بار که تو خونمون دیدمت به نظرم بیشتر یه دختر بچه کنچکاو بودی که دلش میخواد به همه چیز سرک بکشه ..‌اما وقتی شب برای شستن ظرفا گریه کردی یجوری نتونستم از نگاه کردن بهت چشم بردارم‌...طلایی شد یه رویای دست نیافتنی ...پیدا کردن ادرستون برام سخت نبود و این چند سال بارها و بارها از دور میدیدمت ...
میدونم دانشگاهت کجاست ...میدونم دوستات کی هستن ...میدونم پاتوق با رفیق هات کجاست تا ادرس خونه خواهرت و هزارتا چیز که حتی خبر هم نداری ...از بستنی کاکائو هایی که تابستونا میخوری تا همین باقالی که دوست داری و امشب حتی بهش لب هم نزدی ...
خیره بهش بودم و با لبخندی گفت : دوست داشتن به همین سادگی ها نیست که امروز بگی میخوام و فردا جا بزنی ...
باید انقدر مرد باشی و انقدر وجودشو داشته باش که تا اخرش وایستی و محکم بجنگی ...
جواب منفیتو نشنیده میگیرم‌...من برای گفتن نه تو نیومدم ...برای این اومدم که بفهمی چقدر برام مهمی ...و بهم فرصت بدی تا بهت ثابت کنم‌...
مهتاب و ارمان خیلی با هم خوشن ...
من همچین رابطه ای رو میپسندم که صمیمیت بینشون خیلی بیشتر از دوست داشتنه ...


ارش نگاهی بهم کرد و گفت : برای یه عمر زندگی کسی رو میخوام که نه جلوی روم باشه نه پشت سرم ...درست شانه به شانه ام قدم برداره درست کنارم باشه ...
تو چشم هاش که نگاه میکردم انقدر جدی صحبت میکرد که نمیتونستم حرفی بزنم و فقط داشتم گوش میدادم ...
ارش نفس عمیقی کشید و گفت : ارمان شوکمون کرد ...
بین حرفش رفتم و گفتم : چی شد که شما به زبون اوردی ؟
چشم هاشو ریز کرد و گفت : کنجکاو شدی ؟
مامان میخواست برام بره خواستگاری خودش، دختر نمیدونم کی رو پسندیده بود ...حتی زنگ هم زده بود وقت گرفته بود برای اشنایی ...ولی من بهش گفتم اگه قراره جایی بره بیاد خونه شما ...
فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست ازدواج‌ کنم ..جسارتشو تو دومین دیداری که با تو داشتم بدست اوردم‌...
اونروز رو بالشتت که خوابیدم متوجه شدم چه راحت میتونم عطرتو از رو بالشت تشخیص بدم ...
یهو بلندشد و ادامه داد یا علی ...
پشت شلوارشو تکون داد و گفت : بی حرمتی به بزرگتر رو بلد نیستم فکر نکنم بیشتر از این بیرون باشیم اقاجونت بپسنده ...
بلند شدم و راهی خونه شدیم ...
اعصابم حسابی بهم ریخته بود ...
نمیدونسم چی کار کنم‌...
فقط میدونستم دلم با ارمانه و دلیل اون کارشو نمیتونستم بفهمم ...
چطور عاشق مهتاب بود و به من روی باز نشون میداد ....
وارد حیاط که شدیم گفتم : به هرحال پیاده روی خوبی بود...
اروم صدام زد طلایی ؟
با جدیت به طرفش چرخیدم و گفتم : من گندمم ...
_برای من طلایی هستی ...رنگ مورد علاقه من طلایی ...درست مثل دختر مورد علاقه ام ...
_ چه خوب که هم از علایق من باخبری هم از علایق خودت ...
_ خوب وقتی میشه که منم جزئی از علایق تو باشم‌...
تقریبا چهارسال طول کشیده اگه قسمت باشه همت هم میخواد ...من جسارتشو داشتم تو باید بقیه شو جلو ببری ...
شب خوش ...
منتظر حرف من نموند و رفت داخل ..‌
کلافه بودم ...
قلبم تند تند میزد و دلم میخواست بزارم برم از بس سردرگم بودم و حتی نمیدونستم ارمان کجا هست ...
کنار ماشین ارش ایستادم مثل خودش تمیز و شسته بود ...


چرخیدم که داخل ماشین رو نگاه کنم که مهتاب رو دیدم ...سرش رو شونه ارمان بود جلو نشسته بودن درست پشت به من و انگشتهاشون بین هم باهم صحبت میکردن ...
شیشه جلو از بخار نفس هاشون تار شده بود و روش با انگشت مهتاب اول اسم هاشون رو مینوشت ...
انگار با چاقو داشتن جسم منو تکه تکه میکردن ..‌
این دیگه دروغ نبود ..‌
اون ارمان چطور تونسته بود وقتی میدونست اونقدر تو دلم جا داره ...
اشکهام میریخت و با عجله رفتم تو اشپزخونه ...
اصلا به این دقت نکردم که ارش رفت اونجا ...رفتم داخل و با حرص در رو کوبیدم ...ارش از جا پرید و داشت دستهاشو میشست ...
بهم خیره موند و ریختن اشک هام براش مخفی نبود ...
جلوتر اومد و گفت : پیاده روی با من انقدر برات بدبوده که گریه میکنی؟
من نمیخوام چیزی رو به اجبار بدست بیارم اگه نمیخوای همین امشب ما میریم ولی اینطور خودتو ازار نده ...
اون خبر از دل شکسته من نداشت ..‌
اون لحظه فقط از رو حرص بود که گفتم : نه نرید ...به شما ربطی نداره .‌مشتی اب به صورتم کوبیدم و رفتم تو اتاق ...مامان بدو بدو با نادیا اومدن داخل و پشت سرشون خاله زری اومد ...خوشحال بودن و خاله گفت : مبارک دیگه دهنمون رو شیرین کنیم ...
هرچقدر کشش بدید به ضررر خودتون چون من بله میخوام ...پسرم خواسته منم باید بله رو بگیرم دیگه ..
مامان با لبخندی گفت : اقاجون اصل کارن که بله رو دادن ...ما مگه میتونیم مخالفتی کنیم ....
به دهنم مامان خیره موندم یعنی چی که اقاجون بله داده بود...
نظر منو پرسیده بود؟ چطور بله داد بود...
فقط بهشون خیره بودم و نادیا بود که منو میفهمید ...مامان و خاله که رفتن بیرون نادیا کنارم نشست و گفت : یاد خودم افتادم ...خداروشکر با محمد خوشبختم ولی منم مثل تو بله رو از زبون پدرم شنیدم ...انگار اون عروس بود ...
اون شبی که به شما بله دادن فردا صبحش تازه من خبر دار شدم ...
با تعحب نگاهش کردم و گفتم : واقعا ؟ چطور اقاجون بله داده من اصلا موافق نیستم ...
_ ما دخترها همینیم تا مجردیم پدرمون و بعدش شوهرمون اقا بالا سرن ...اشک از گوشه چشم نادیا چکید ...
چقدر دلش پر بود ...
دستشو فشردم و گفتم : گریه نکن ...تو که خوشبختی چرا دلت گرفت ؟ برای من ؟
لبخند تلخی زد و ادامه داد ...گندم نمیخوام کسی چیزی بدونه ...فقط به تو میگم سنگ صبورم باش ...راز دارم باش ...
فکر نکن خواهرشوهرمی انگار خواهرمی ...
استینشو بالا داد 

و به جای کبودی ها اشاره کرد ...روی شکمش پر بود از جای ضربات چیزی و با تعجب بهش نگاه میکردم ...
خودشو جمع و جور کرد و گفت : دسته گل محمد ...
چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد و گفت : به ظاهر ادم ها اعتماد نکن‌...
خندیدم و گفتم : باور نمیکنم این رو دیگه نمیتونم قبول کنم ...محمد بداخلاق هست اما ما تو خانواده هامون تا امروز مردی رو نداشتیم که دست رو زنش بلند بکنه ...
نادیا بغلم گرفت و همونطور که گریه میکرد گفت : چرا داشتین ...دارم میترکم گندم‌...ببین سر هیچ و پوچ چیکارم کرده ..‌با کمربندش منو زده ...
واقعا باورم نمیشد و نادیا گفت : محمد تو ظاهر خیلی خوبه ولی باطن اون فرق داره ...
محکم فشردمش و گفتم : تورو خدا اروم باش ...اخه سر چی ؟
_ سر اینکه بهش گفتم من نمیخواستمش بابام منو بهش داده ...
محمد خیلی زود عصبی میشه ...
دوستم داره میدونم ...
منم دیگه دوستش دارم اون شوهرمه ولی خیلی سخت گیره ...
حتی تلفنامو باید چک کنه ...
دلم براش کاسه خون شد و هر دو از ته دل برای هم گریه کردیم ...
اون از درد تو دل من خبر نداشت و از محمد عصبی بودم چطور تونسته بود کتک بزندش اون انصاف نداشت ...
نفس عمیقی کشید و یکم که ارومتر شد ...
چه بخوای چه نخوای امشب اقاجونت بله رو داد ...اگه نمیخوای الان بگو نزار مثل من بسوزی و کتک خور بشی بخاطر دلی که نمیخوای با اون باشه ...
چقدر اعصابم بهم ریخته بود ...
اونشب نادیا پیش من خوابید و بهش خیره بودم متکاش از گریه خیس بود و خوابش برده بود ...
اگه بابا میفهمید حتما درس درستی به محمد میداد ...
نمیخواستم نادیا ازم ناامید باشه ولی افتاب که بالا اومد ...
بابا برای خرید نون تازه میرفت و من منتظرش بودم از پشت پنجره دیدم رفت بیرون اتاق و من رفتم دنبالش ...
نگران نگاهم کرد و گفت : چرا اول صبح بیدار شدی؟
سلام کردم و ادامه دادم ...
بابا باید باهات حرف بزنم ...
بابا یجور دیگه نسبت به من بود و گفت : اگه جوابت منفی عیب نداره من با اقاجون حرف میزنم من نمیخوام به زور ازدواج کنی ...
از اون همه محبتش همیشه شرمنده بودم و گفتم : شما بزرگ منی حرف رو حرفتون نمیزنم ...
بابا در مورد نادیاست ...
دیشب دیدم که روی تنش جای کبودی هست ...محمد کتکش میزنه ...
بابا کتشو هنوز کامل نپوشیده بود از دستش میخواست بیوفته و گفت : محمد زنشو کتک میزنه؟
_ بابا دعواش نکنی ولی نادیا رو اگه ببینی جیگرت کباب میشه براش ...


بابا عصبی شده بود و حتی نمیتونست دیگه بره نون بخره ...عمو حسن اومد بیرون نفس عمیقی کشید و به شکوفه های تازه سر زده اشاره کرد و گفت : دختر و پدری اول صبح چی میگن اونجا ؟
یادم اومد اونا خونه ما خوابیدن و بدون روسری اومده بودم بیرون ...سلام کردم و خواستم برم داخل از خجالت که گفت : توام دختر منی ...از امروزم که عروس منی ...بابا جان راحت باش ...
بابا دستی پشتم کشید و گفت: راست میکن ته تغاری ها با بقیه فرق دارن ...حسن نمیدونی یه تیکه قلبمو دارم میدم به پسرت ...
عمو نگاهم کرد و گفت : اگه نمیدونستم که پا پیش نمیزاشتم ...ارش هم برای ما خیلی با ارزش ...بریم دوتایی نونوایی و قدم بزنیم به یاد اون روزا کله سحر خامه عسل میخوردیم...؟
بابا اشاره کرد برن و من برگشتم تو اتاق ...روسری سرم کردم و با لباس مناسب رفتم تو اشپزخونه ...
مامان هنوز بیدار نشده بود ...سماور رو زیاد کردم و همونجا نشستم ...
بساط صبحانه رو اماده کردیم و میچیدیم که تک تک اومدن داخل ...
ارمان پشت سر مهتاب اومد داخل با دیدن من خواست برگرده که دیگه نتونست و اروم سلام کرد ...
خیلی جدی بهش صبح بخیر گفتم و ادامه دادم پرنده هاتون چطورن؟
ارمان نگاهمم نمیکرد و گفت :مهتاب خانم دوستشون نداشت فروختمشون ...
گوشهام تا گونه هام سرخ شد ...
چه مهتاب خانمی میگفت ...
تو دلم گفتم بی لیاقت صبر کن نشونت میدم ...
ارش با خاله زری بخند بخند اومدن داخل ...
با لبخندی از سر سفره بلند شدم و با روی باز گفتم : صبحتون بخیر ...
خاله زری محکم صورتمو ماچ‌کرد و گفت : اخیش چه انرژی ای داری اول صبح ...
با لبخندی گفتم : قراره عروس شما بشم دیگه ...مثل شما سرشار از انرژی ...
ارش خم شد نگاهم کرد و همونطور خیره بهم موند ...
توقعشو نداشت انگار اون کلمه من هزارتا جواب براش بود...
خاله نگاه کرد دید مردها نیستن کل کشید و گفت : نون و پنیر اوردیم دخترتون رو بردیم‌...
ارش همونطور بهم نگاه میکرد ...
به حرص ارمان بهش لبخند زدم و گفتم‌: خاله نون و پنیر قدیمی شده ...
_ اخ قربونت بشم ...خوب طلا اوردیم دخترتون رو بردیم‌...


خاله نمیدونست از خوشحالی چی بگه و فقط میخندید...ارش بهم خیره بود سنگینی نگاهشو حس میکردم...
ارمان تبریک گفت و خیره بهم گفت:خوشبخت باشید به پای هم پیر بشید...
خاله دستمو گرفت کنار ارش نشوند و گفت:بشینید ببینم چقدر بهم میاید...
دلم میخواست همون لحظه از اونجا برم ولی حرفی زده بودم که دیگه برام راه بازگشتی نمیزاشت...
دور هم صبحانه خوردیم خاله زری با چشم و ابرو به عمو حسن جواب مثبت منو اعلام کرد و مدام به هم چشم و ابرو میرفتن...
ارش مثل من نتونست درست و حسابی صبحانه بخوره...اروم در حالی که چایشو هم میزد گفت:انقدر یهویی؟ چی شد که اینطور بی مقدمه بله رو گفتی؟ از تو بعید بود...
حس کردم فهمیده من سر لجبازی دارم جلو میرم...و اروم گفتم:نه چیزی نیست...ناراحتی از جواب مثبتم؟
سکوت کرد و چیزی نگفت با تشکر از مامان از سر سفره بلند میشد که خاله گفت:برو زود برگرد اماده بشیم بریم انگشتراتون رو بخرید...
عمو حسن الله اکبری گفت و رو به خاله ادامه داد...عصر بریم بزار ببینم حاج اقا چی میگن؟
خاله زری زبون باز ماهری بود و با خنده به اقاجون گفت:حاج اقا نخ و ریسمون رو داده به ما کوچکترا مگه نه؟
اقاجون خیلی جدی گفت:سفره جمع بشه در موردش صحبت میکنیم...من تو اتاقم منتظرتونم حسن اقا...
یطوری به خاله زری فهموند دخالت نکنه که همه فهمیدن و خاله سکوت کرد خجالت زده دیگه چیزی نگفت...
سفره رو جمع کردیم و عمو حسن و بابا دنبال اقاجون میرفتن که اقاجون گفت:ارش خان شما هم بیا...
اب دهنمو به زور قورت دادم من جای اونا از اون همه جدیت اقاجون ترسیدم...
رفتنشون رو نگاه کردیم و همین که رفتن خاله گفت:خدا بهتون صبر بده چه مرد سختگیری...
مادرجون لبخند زد و گفت:سخت گیر نیست اون روی نوه هاش حساسه...دلش نمیخواد اشتباه کنن یا پشیمون باشن...
وگرنه خانواده خوبی مثل شما کم پیدا میشه...‌ازش به دل نگیر اون دیگه پیر شده...
_ وای خدا نکنه به دل بگیرم...حق داره گندم لیاقتش خیلی بالا بالاهاست...
دیگه چه بخواید چه نخواید عروس خودم شده من امروز انگشتر دستش میکنم...


دل تو دلمون نبود...
همه یجوری منتظر حرفهایی بودن که تو اون اتاق داشت رد و بدل میشد...
همه منتظر بودن...
ارمان و مهتاب تو حیاط نشسته بودن و با هم حرف میزدن انگار سالها حرف نگفته بینشون بود...بیشتر از همه اونا رو که میدیدم حرص میخوردم...
صحبت هاشون انقدر طولانی شده بود که دیگه خاله طافت نیاورد و رو به مادرجون گفت:شما برو ببین چخبره؟ زبونم لال یوقت به توافق نرسن؟
مادرجون دونه تسبیحشو انداخت و گفت:هرچی قسمت باشه عجله نکن زری خانم...اونچه که خدا نوشته همون میشه...
درب اتاق اقاجون باز شد ارش بیرون اومد...
ارمان انگار از من بیشتر منتظر بود که بلند شد و به طرفش رفت...
با هم صحبت میکردن که خاله گفت:دیگه نمیتونم صبر کنم...قبل از اینکه خاله بیرون بره ارش در رو باز کرد و اومد داخل...
من خجالت کشیدم نگاهش کنم و دلم میخواست اقاجون جواب منفی داده باشه و از اون مشکل قصر در برم...
ارش لبخندی زد و گفت: از اقاجون اجازه گرفتم با طلایی صحبت کنم...
خاله دستپاچه گفت:جواب اقاجون چی بود؟
_مامان بعد از صحبت با طلایی بهت میگم با اجازتون رفت...
خاله بهم اشاره کرد برو دختر ببین چی میگن...خدایا چی شد یهویی؟
انگار اقاجون جوابش منفی بود .‌‌لبخند زنان سوار ماشینش شدم...حرکت نکرد و همونطور که به روبرو خیره بود گفت:اقاجونت جوابش بله بود...
اهی اروم کشیدم و گفتم:گندم راه فرار نداری...
به طرفم چرخید و گفت:چرا بله دادی وقتی میدونم که اون بله ات از ته دل نبوده؟
_ چرا فکر میکنی من دارم الکی میگم
_ گندم من بله رو میخواستم اما میدونم اینطور نبوده تو چرا و به چه دلیل یهو بله دادی برام مهمه...
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: هیچ دلیلی ندارم...
_ پس ازدواج کنیم..باشه مبارک باشه...ولی بدون از دروغ متنفرم از اینکه کسی بخواد باهام بازی کنه...یا بخواد دستم بندازه...زندگی بازی نیست...
_ منم نخواستم خاله بازی کنم...عقلم میرسه و از رو عقل انتخابت کردم انگار از جواب مثبت من پشیمونی؟
خیلی خوب به بقیه میگیم نمیشه خوبه!؟

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgheshirin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.54/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (13 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه mpigx چیست?