رمان عشق شیرین 3 - اینفو
طالع بینی

رمان عشق شیرین 3


ارش حرفی نزد و پیاده شد...نفس راحتی کشیدم و همین که رفت گفتم:نمیدونم چیکار میکنم حتی نمیدونم چی قراره بشه...خدایا خودت کمکم کن...
از آینه مهتاب و ارمان رو دیدم که دارن نگاهم میکنن...یهو در باز شد و ارش سرشو اورد داخل و گفت: صدات میزنن...
پیاده شدم و رفتم خاله داشت میرقصید و نمیدونست چطور خوشحالی کنه...اقاجون جواب مثبت رو داده بود...
انگار یه خواب بود...
بابا و عمو حسن رفتن محضر تا برگه های ازمایش رو بگیرن و من و مامان و ارش برای خرید انگشتر رفتیم...
خاله اول بازار رو به مامان گفت: ما بریم خودمون خرید کنیم بزار راحت باشن خودشون خرید کنن..
مامان مردد گفت: تنها برن؟
_ وای اره مگه صدسال پیشه، راحت بزارشون..‌ارش مادر یه انگشتر خیلی قشنگ انتخاب کنیدا...
ازمون دور شدن و من دلشوره عجیبی تو دلم بود...
قبل از اومدنمون تو حیاط کفش هامو میپوشیدم که مهتاب انگشتشو جلو اورد یه انگشتر بزرگ بود و گفت:اینو خود ارمان پسندیده برام ببینم ارش خان هم به باسلیقه ای ارمان هست؟!
به انگشترش نگاه کردم برق میزد و با لبخندی گفت:چقدر زود داره جلو میره دیشب خواستگاری بود امشب نامزدی...
خم شد نزدیک گوشم گفت:امشبم حاملگی نباشه؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:شکر خدا انقدر شل نیستم...
_ ناراحت نشو منظوری نداشتم خواستم شوخی کنم...
_ شوخی بی مزه ای بود...شما مراقب خودت باش...
لبهاشو نزدیک گوشم اورد و گفت: چرا دروغ بگم ارمان خیلی مرد پر انرژی...نمیبینی هر دیقه میخواد تنها باشیم...
حتی نچرخیدم دیگه نگاهش کنم و به طرف بیرون رفتم...
تو عالم خودم بودم که ارش گفت:طلافروشی ها اونجاست...
با هم پشت ویترین بودیم و نگاه میکردیم...حتی هیچ ذوق و شوقی نداشتم که بخوام در مورد یکیشون نظر بدم...
ارش به یه حلقه تک نگین اشاره کرد و گفت: اون چطوره؟
همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم: قشنگه...
_ اما از ته دلت نگفتی قشنگه؟
به طرفش چرخیدم و با دلخوری گفتم:دل من مگه زبون داره که بخواد باهات حرف بزنه...
اخه چرا همش از طرف من حرف میزنی؟
_ چشم هات باهام حرف میزنه...نگاه کن بهم اون چشم های پر از حرفت باهام حرف میزنه...
چشم هامو بستم و گفتم:از این به بعد اینطوری میبینمت...


ارش خندید و گفت : چشم های بستتم هزارتا حرف برای گفتن داره ...
یه انگشتر با چتدتا نگین ریز روش نظرمو جلب کرد و گفتم اون چطوره ؟
بی معطلی رفت داخل و گفت برامون بیاردش ...تو انگشتم کردم و نگاهش میکردم ...
ارش پولشو حساب کرد و فکر شو نمیکردم به همون سادگی خرید کنم و بریم سمت ماشین ...
نمیدونستیم مادرهامون کجا رفتن و تو ماشین نشستیم ..‌ارش ابمیوه گرفت و اومد داخل ...بهم تعارف کرد و گفت : این دوتا مادر رفتن خرید و معلوم نیست کی بیان ...
چشم هام سنگین شده بود و همونطور که سرمو به صندلی تکیه میدادم خوابم برد ....
درست بود بزرگ شده بودم ولی از بس مورد توجه بودم تو خونمون حسابی ناز پرورده و تنبل بار اومده بودم ...
عادت به بی خوابی نداشتم ...
با حس قلقلک رو بینیم از خواب پریدم ..‌ارش مچش زیر چونه اش بود و ساعت نقره ایش ساعت دو رو نشون میداد
دوساعت بیشتر خوابیده بودم ...تنم خشک شده بود و خودمو کش دادم ...
پالتو ارش روم بود و تازه متوجه شدم ...
ارش صندلیشو به عقبتر برد و گفت : شیطونه میگه همینجا بزارمشون و بریم خونه ...اخه کجا رفتن ...
روش نمیشد بگه منم که خوابیدم ...تو آینه به خودم نگاه کردم شکر خدا چشم هام پف نکرده بود ...
ارش با سوییچ به دستم زد و گفت : خوب خوابیدی ؟
حقیقتا خجالت کشیدم و کفتم : اره خیلی خوب ...بابت پالتوت ممنون گرمم شد خوابم سنگین شد ‌‌...
پالتو رو به طرفش گرفتم که گفت : بزار روت باشه تنت عرق کرده سرما میخوری ...
از دور مامان هامون نزدیک شدن ...
کلی کیسه تو دستشون بود و بخند بخند میومدن ....
ارش به مادرش جدی نگاه کرد عقب نشستن و کلی خرید کرده بودن ...
به طرفشون چرخیدم و گفتم : کجایین ؟
خاله زری ناله کنان کفش هاش در اورد و پاهاشو کف ماشین گذاشت و گفت : مردم از پا درد ...
مامان هم به تقلید از اون همون کارو کرد و گفت : مگه خریدهای زری تموم میشه ...
اخه واجبم نیست انقدر وسایل بخری ...همون یه دست لباس بست بود ...
ارش از آینه به عقب نگاه کرد و گفت : سه ساعت اینجا معطل شما هستیم اخه چی خریدی مامان ؟
خاله زری فقط اشاره کرد به مامان اب بده و نمیتونست حرف بزنه ...


مامان بطری اب رو به خاله داد و خاله نفس تازه کرد و گفت : انگشتر خریدین ؟
حواسم نبود هنوز انگشتر تو انگشتم بود و درش نیاورده بودم ...
با عجله گفتم اره و زود از انگشتم بیرون کشیدم و طوری که نفهمن دستمو بردم سمت دست ارش و گذاشتم تو دستش ...
اولین باری بود که دستم به دستش خورد و از اون عجله و شتابم شوکه بود و خندشم گرفته بود ...انگشتر رو به عقب داد و گفت : خود طلایی پسندید ...
خاله چشم هاش برق زد و گفت : مثل خودت برازنده پسرمه ...چشمکی زد و گفت : بریم که الان صدای همه در اومده ...تو راه میگم ما چی خریدیم ...
ارش راه افتاد و گفت : بریم اول ناهار بخوریم ...
مامان لبشو گزید و گفت : مگه ناهار نخوردین شما ؟
به عقب چرخیدم و گفتم : نه مگه شما خوردین ؟
خاله با خنده گفت: من تحمل گرسنگی ندارم اره ما خوردیم جاتون خالی چه چلو کبابی هم خوردیم ...
با مامان پچ‌پچ میکردن و میخندیدن ...انگار دوتا رفیق قدیمی بودن ...
ارش اهی کشید و گفت : امان از این زنها ...
پالتوشو رو پاهام انداخته بود ...چه عطر خوش بویی میداد ...یه حس جالبی بود وقتی پالتوش رو روم انداخته بود ...
ارمان رو از دلم بیرون کردم و نمیخواستم حتی دیگه بهش فکر کنم ...
اون بیچاره ترین ادم روی زمین بود ...باورم نمیشد ما هم مثل بقیه شوکه شدیم خاله زری از نوک پام تا روی سرم برام خرید کرده بود ...
حتی لباس خونگی و تک تک به همه نشون داد و بهم اشاره کرد یه کیسه خصوصی و لباس زیر بود ...
مامان پاهاشو میمالید و مردها تو اتاق اقاجون خواب بودن ...
از گرسنگی چشم هامم درست نمیدید ...
مادرجون با دقت نگاه کرد و گفت : شرمندمون کردی زری خانم ...ما تو نامزدی خودمون برای دخترمون خرید میکردیم‌...قرار نبود ل*ت بفرستیمش خونه شما ...
_ این چه حرفیه من به مهتاب دوبرابر اینا رو خریدم ...
مهتاب هم تایید کرد و گفت : خاله شرمندمون کرده ...انقدر برای عقد برام خرید کرده بود که نشد نصفشو نشون مهمونا بدیم ...
_ بایدم میخریدم مگه میشد نخرم سفارش ارمان بود که برای زنش سنگ تموم بزارم ...


اسم ارمان که میومد حالم بد میشد نشسته بود و داشت نگاهمون میکرد ...دیگه داشتم از گرسنگی میمردم رو به مادرجون گفتم :مادرجون ناهار داریم ؟
_ اره مادر مگه نخوردی ؟
_ نه خیلی گرسنمه ...
مادرجون به مامان نگاه کرد و گفت : پس گفتی ناهار خوردین ...
مامان لباسهارو مرتب جمع میکرد و گفت: ما خوردیم ارش خان و گندم نخوردن .....
ارمان بهم خیره شد و گفت : مگه با هم نبودین؟
ارش بلند شد و گفت : نه جدا جدا خرید کردیم ...اگه میشه یه لقمه به من بدید و من بخوابم ...
خاله زری بلندم کرد و گفت : برو عروسم ...برو طلایی جانم تو همون اشپزخونتون یه سفره بنداز دوتایی ناهار بخورید ...
لپمو اروم کند و گفت : عزیزمی ...
از جلو نگاهای ارمان خیلی راحت گذشتم و رفتم اشپزخونه ...ما میز نداشتیم و رو زمین سفره انداختم ....
عطر فسنجون مادرجون خیلی خوب بود ...
از قدیم ها زمستون که میومد بساط فسنجون ما هر هفته به راه بود ...
در قابلمه رو برداشتم و بو میکشیدم‌که سنگینی نگاهشو حس کردم‌...
چرخیدم به طرف ارش ...نگاهشو ازم چرخوند و گفت : خیلی خوشگله ...
_ چی فسنجون ؟
همونطور که دستهاشو میشست گفت : اره فسنجون ...
منظورش من بودم و نمیخواست به زبون بیاره ...
سفره رو انداختم‌ و غذا کشیدم‌...روبروم‌نشست و گفت : خوش گذشت ...هرچند تو خواب بودی ولی من بیدار موندم و خیلی خوب بود ...همون چند دقیقه کنارت بودن خیلی خوب بود ...
سایه کسی رو پشت پنجره احساس میکردم‌...
اون یا مهتاب بود یا ارمان ...
دلیل اون کارشون رو نمیدونستم ...
براش پلو میکشیدم که دستمو گرفت ...
تمام‌ تنم یخ کرد و بهش خیره موندم ...دستمو عقب زد و گفت : زحمت نکش خودم‌ میکشم‌...
دستمو عقب کشیدم و سرمو پایین انداختم با غذام مشغول شدم‌...
انقدر گرسنه ام بود که خجالت و رو در واسی نمیتونست جلومو بگیره عاشق فسنجون بودم و خوردم تا سیر شدم ...
ارش مثل همیشه کم غذا عقب کشید و گفت : خسته نباشی ...
با تعجب گفتم : بابت چی من که کاری نکردم ؟
به بشقابم اشاره کرد و گفت: بابت خوردن میگم‌...خسته نباشی ...
خنده ام گرفت و گفتم : ممنون سلامت باشی ...دستشو به طرف صورتم‌ اورد و من مات و مبهوت نگاهش میکردم‌...


موهام کنار صورتم بود و تو دست گرفت و گفت : چقدر براقن ‌...اب دهنمو به زور قورت دادم و با ورود ارمان به داخل ...
ارش دستشو عقب کشید ‌‌...هر دو خشکمون زده بود و دست و پامون رو گم کرده بودیم ...
بشقاب خالیمو تو ظرفشویی گذاشتم و گفتم : چیزی میخواین ؟
ارمان به اب اشاره کرد و گفت : اب ...
ارش مابقی ظرفارو گذاشت تو ظرفشویی و رو بهم گفت : ممنون بابت ناهار ...
لبخندی زد و رفت بیرون ...قبل از رفتن به ارمان گفت : وقت داری برو بنزین بزن ...
سوئیچ تو جیب کتم ...کت دست طلایی ...
چرخید یبار دیگه با محبت نگاهم کرد و رفت ...
ارمان لیوان اب رو از دستم میخواست بگیره که محکم نگه داشتم ...متعجب نگاهم کرد و گفت : چیزی میخوای بگی گندم خانم ؟
_ نه چرا باید حرفی بزنم ...
_ اخه انگار یچیز هست ..؟
_شما چیزی برای گفتن نزاشتی ...قبل از رفتن یه حرف میزدی بعدش از عشق یک سالتون با مهتاب خبر دار شدم‌...
سرشو تکون داد و گفت : من اشتباه کرده بودم ...
من انتخاب درست کردم ...مهتاب خیلی دختر خوبیه خیلی بدرد من میخوره ...موقعیت و خانواده اش خیلی برای اینده ام خوبه ...
من متوجه نمیشم شما الان طلب کدوم حرف منو دارین ...
گوشهام سوت میزد و گفتم : طلب هیچی رو ...خوشبخت باشین ...منم انتخاب درستی داشتم ارش خیلی پسر برازنده ایه...از شما خیلی ام سرتره ...
کسی اونر روز نبود که از ابراز احساسات شما خبر داشته باشه ...
میشم زن ارش جلوی چشم هات میخوام هر روز اتیش بگیری ...
هر روز منو با ارش ببینی و بسوزی ...
من دلیل این شاخه پرونی هاتو نمیدونم ولی میدونم که یچیزی هست ...
_ مطمئن باش چیزی نیست ...
خوشبخت باشی با ارش ...
چرخید که بره و من چه حقیرانه صداش زدم ارمان؟
رو پاشنه پا به طرفم چرخید و نگاهم کرد ...
لبهام میلرزید و گفتم : داشتی بازیم میدادی؟ یا الکی به این حس و حال وابسته ام میکردی؟
_ اشتباه میکردم ...شما اشتباه من بودی و خداروشکر به موقع فهمیدم ...
بیرون رفت و من از عصبانیت لیوان خالی که به دستم داده بود رو زمین کوبیدم ...
هزار تکه شد و صدای شکستنش همه جارو برداشت ...


اعصابم خورد بود و نمیدونستم باید چیکار کنم ...
مامان به صدای لیوان شکسته اومد داخل و گفت : چی شد ؟
دستهامو شستم و گفتم : هیچی از دستم افتاد ...
رفتم تو اتاق...نمیتونستم بشینم و مدام راه میرفنم ...خون به سرم نمیرسید و انگار داشتم خفه میشدم ...
دلم میخواست گریه کنم ..حس ادم های بدبختی رو داشتم که دچار گرفتاری شده بودن ...
بغض کرده بودم که در اتاق باز شد و با عصبانیت چرخیدم چیزی بگم که چرا اومدید داخل که دیدم مهتاب ...
خودمو جمع و جور کردم و گفتم : چیزی میخوای ؟
اومد داخل و گفت : عزیزم لباسهاتو اوردم ...
خریدهای خاله رو گذاشت زمین و گفت : بالاخره من فامیل شوهرت حساب میشم دیگه ...
بیا عزیزم کجا بزارمشون ؟
به گوشه اتاق اشاره کردم و گفتم : همونجا بزار خودم جمعشون میکنم ...
_ چرا عصبی به نظر میای ؟
_ نه عصبی نیستم ...خسته ام میشه تنهام بزاری میخوام بخوابم ...
انگار بهش برخورد و گفت : باشه چرا دعوا میکنی ...
همین که رفت با حرص گفتم : فکر میکنه من ازش خوشم میاد ...
پتو رو انداختم و روش خوابیدم ...واقعا خوابم برده بود ...انگار خسته ترین ادم روی زمین بورم ...
همه چیز رقم خورده قسمت بود و برگه های ازمایش رو بابا و عمو حسن گرفتن ...
عکس هامون روش بود و الکی الکی داشت اتفاق میوفتاد ...
صبح با خاله و مامان رفتیم و حلقه هامونم خریدیم و مامان مهمونایی که میخواست رو برای فردا شبش دعوت کرد ...
خاله و مامان دست به دست هم داده بودن و انقدر با عجله کارهارو جلو میبارن که دیگه کسی کار نمیکرد ...
تو محضر قرار بود عقد کنیم و بعدش خانواده ها اماده بودن عروسی بگیریم ...
خاله و عمو حسن رفتن خونشون و وسایل مورد نیازشدن رو اوردن ...
خرید کرده بودن و همه چیز جلوی روم بود ولی نمیدونستم چه حسی دارم ...
اتاق کناری موند رو مامان به خاله اینا داد تا اونجا میموندن و راحت باشن ...
خانوادگی اونجا بودن و از غر زدن های اقاجون در امان بودن ...
حلقه هامون ساده بود و فقط توش تاریخ عقد رو دادیم تراشیدن و دیگه نه نگینی داشت نه تراشکاری ...
یه کت و دامن سفید که خاله خریده بود شد لباس عقد من ...


ساعت دو محضر وقت داشتیم و اقاجون مهریه مو تعیین کرده بود ...برای شب یه تعداد مهمون داشتیم و از طرف خانواده ارش شخص خاصی نبود و خاله گفت تو باغشون برامون جشن عقد میگیره ...
مهناز و نادیا میوه هارو شستن و بسته کردن ...عمو حسن خودش همه چیز خرید و برای پذیرایی چیزی کم نزاشت ...
خاله منو با مهتاب فرستاد ارایشگاه تا صورتمو اصلاح کنن ...
از قبل خودم مرتب کرده بودم و اینبار به طور کامل برداشته شد ..یه ارایش ملایم هم انجام داد .‌و موهامو فر کرد و ریخت دورم ...
مادرجون چادر عروسی خودشو اورد برام و خاله هم چادر خریده بود ولی فرصت نشد بتونن ببرن برام ...
کفش های پاشنه دار سفید تو پام و نگاهی که تو آینه به خودم خیره مونده بود ...
مهتاب پشتم ایستاد دستهاشو رو شونه هام گذاشت و گفت :خوشگل شدی ...
از تو آینه نگاهش کردم و گفتم : چرا تو ارایش نمیکنی؟
ابروشو بالا برد و گفت : ارمان خوشش نمیاد ...اون خیلی روی من حساسه ...حتی یه رژ لب هم دوست نداره بزنم ...
با تعجب گفتم : ولی بهش نمیاد اینقدر سخت گیر باشه ...
_ مگه ازش شناخت داری ؟
_نه ولی ظاهرش اینو نمیگه ...
صدای بوق ماشین خبر از اومدن داماد رو میداد ...داماد و عروسی که میدونستم بهش حسی ندارم ...
از ارایشگر تشکر کردیم و رفتم بیرون ...
ارش پیاده شد و گفت : سلام ...
مهتاب به ارمان که از پشت سر با ماشین عمو اومده بود اشاره کرد و گفت : عشقم اومد من با ارمان میام ...شما مرغ های عاشق با هم بیاید ...
حتی نخواستم مسیر رفتنشو نگاه کنم که نگاهم به ارمان برسه...
درب رو باز کردم و نشستم جلو ...
ارش ماشین رو راه انداخت و گفت : معطل شدی ؟
_ نه خسته شدم ...
_ همین اولش خسته شدی ...؟
روزی که رفتیم برای ازمایش ...نادیا هم همراهمون اومد و اونروز نادیا فقط پیشم درد و دل کرد و انقدر از محمد و اخلاقهای خاصش گفته بود که بیشتر از خودم درگیر رابطه اونا بودم ...
باورم نمیشد محمد بخواد اونقدر بد باشه ...بتونه اونطور به زنش بی حرمتی بکنه ...
ارش جلوی محضر نگه داشت و گفت : مطمئنی؟
به طرفش چرخیدم و گفتم : از چی ؟
_ از همه چیز ؟ میدونم که هنوز دو دلی ...چشم هات بهم میگن ...
_ خدا لعنت کنه این چشم هامو ...



خودمو به دست تقدیر سپردم و رفتم داخل ...اون روزا انگار جادو شده بودم یا خواب بودم که هیچی حالیم نبود ...
انگار دهنم بسته شده بود و حتی نفهمیدم چطور پای سفره عقد نشستم ...
خطبه عقد خونده شد و خاله اجازه نداد مهتاب داخل بیاد و گفت چون چله عقد داره نباید بیان داخل ...
شکر که نبودن و ندیدمشون ...
نقل هایی که خاله روی سرمون میپاشید روی چادرم میریخت و روی زمین ...
ارش دستمو تو دست گرفت و اول انگشترمو و بعد حلقه عقدمون رو تو انگشتم کرد ...
چادرمو یکم عقب کشیدم و نگاهش کردم ...
کت و شلوار سفید تنش بود و حسابی جذاب شده بود ولی برای من زیبایی هاش به چشم نمیومد ...
تو چشم هام نگاه کرد...نگاه جدی داشت و گفت : خوشگلتر از قبل شدی ...
خاله زری با چه شوقی بهم هدیه هارو میداد ...النگوهارو تو دستم میکرد و من همیشه از طلا انداختن بیزار بودم و برعکس تصورم یه دستم رو شیش تا النگو در بر گرفت ...
خنده ام گرفته بود که میگفتن از هرچی بدت بیاد به سرت میاد ...
در مورد من درست بود از طلا بدم میومد و خدا به سرم اورد ...
گردنبند رو به ارش داد و گفت : تو بنداز گردنش مادر ...
ارش دستهاشو دور گردنم اورد و گردنبندم رو انداخت ...سرم به شونه اش میخورد و ضربان قلبشو حس میکردم ...
کلی تبریک گفتن و برگشتیم خونه ما ...
فقط مهمونای درجه یک بودن .اقاجون از مجلس قاطی بیزار بود و حتی اجازه نداد ارش بیاد تو زنها و جدا جدا مراسم گرفتیم ...
خودمم خنده ام‌گرفته بود از اون طرز تفکر اقاجون ...
شب بعد شام همه که رفتن مهناز هم مثل غریبه ها راهی شد و خاله زری از صبحش لوازمشون رو جمع کرده بود و بعد از رفتن همه رو به من گفت : پاشو عروسم اماده شو جمع کن بریم که راه دوره ...
مامان خشکش زد و گفت : زری جان کجا بیاد؟
ما تو عقد رسم رفت و امد نداریم ...
خاله اخمی کرد و رو به اقاجون که ته چایش رو سر میکشید گفت : مگه مال شماست که نزارید ..‌عروس منه اختیار دارشم ...
بعدشم مگه قدیم ...طلایی دست من امانت خودم میبرمش خودم میارمش ...
اقاجون حریف اون زبون خاله نمیشد و به مادرجون با نگاهش چیزی فهموند ولی قبل از مخالفت اونا ...
ارش رو به مادرش گفت : اگه خودش دوست داره بیاد وگرنه اصرار نکن مامان ...


خاله زری بهم دقیق نگاه کرد نمیدونم چرا دلم راضی بود برم باهاشون و اونجا رو دوست داشتم‌...
خاله به اقاجون نگاه کرد و گفت : حاج اقا نون پنیرتونو خوردیم گندمتون رو بردیم ...
پاشو مادر جمع کن دیر وقته ...خودم بعد عید میارمت خونتون ...
مامان اینبار گفت : بعد عید ؟
خاله به مامان چشم غره رفت که اون دیگه غر نزنه و گفت: اره دیگه مگه چقدر مونده تا عید یه هفته ...
بعد عید یه سفر میریم و عروسمو میارم تحویلتون میدم ...
هوا هم یکم خوب بشه براشون جشن بگیریم ...تو حیاط صندلی بچینیم چراغ ببندیم ...
چشمم به اقاجون بود بدون رضایت جرئت نداشتم بلند بشم‌...
اقاجون با علامت سرش اجازه داد و رفتم تو اتاق ...
یه ساک کوچیک برداشتم و فقط چند دست لباس توش گذاشتم‌...
مامان اومد داخل و اروم گفت : گندم مادر یدیقه بشین کارت دارم ...
روبروم نشست و گفت : ببین دخترم میدونم هزارماشا...خودت عاقل و بالغی اما یچیزهایی هست که باید رعایت بشن مادر ...اقاجون از بس به تو اعتماد داره اجازه داده بری ...یوقت زبونم لال ...
روش نمیشد بگه و نمیدونست چطوری حالیم کنه ...
ناخن هاشو میکند و به این ور و اونور نگاه میکرد ...
خندیدم و گفتم : حواسم هست مامان ...خیالت راحت ...به همین زودی ها نمیخوام مادربزرگ بشی ...هر چیزی به موقعش درسته ...متوجه منظورت شدم!
مامان نفس راحتی کشید و گفت : راحت شدما ...میدونم مادر خودم بزرگت کردم‌...
ارش و خانواده اش خیلی خیلی خوبن اما مادرم دیگه نمیدونم چرا دلم شور میزنه ...
کاش یه بهونه ای بود نمیرفتی ...زری که کسی حریف اون زبونش نیست اونجا غریبی ...اشک از گوشه چشمش چکید ...
بغلش گرفتم و گفتم : بس کن مامان گریه برای چیه؟ مگه من بچه دبستانی ام‌...
_ یاد روزهایی که میرفتین اردو افتادم‌...
خندیدم و گفتم : یادته یبار با اقاجون اومدید رفته بودیم موزه ؟
_ چیکارکنم مادر ناهارت رو جا گذاشته بودی ...تو میری اونجا و ما اینجا مکافات داریم ...
_ چرا مکافات مامان ؟
مامان اهی کشید و گفت : دیشب بابات باهام حرف زد ...محمد نادیا رو کتک میزنه ...
بابات میخواد با محمد خط و نشون بکشه میخواد بالا خونمون رو بسازه بیان اینجا ...حیونکی نادیا که سر زبون نداره محمد هم نمیدونم چطور شده ...
ما تو این خونه کتک زدن ندیدیم اون از کی یاد گرفته خدا میدونه ...


پس بالاخره بابام میخواست محمد رو سرجاش بنشونه ...
هممون اماده بودیم و تو نگاه اقاجون من اجبار خاله زری رو میدیدم‌....
تک تک خداحافظی کردم و از زیر قران گذشتیم ...ارمان جلو نشست و من و مهتاب عقب جای گرفتیم ...
خلاصه صحبتی بین ارش و اقاجون بود و بعد اومد پشت فرمون نشست و دنده عقب از دربمون بیرون رفت ...
مهتاب چادر رو روی سرش گذاشته بود و با گوشه چشم حواسم بهش بود ...
هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی اونطور بدجنس باشم ...
مهتاب یهو گفت : داداش نگه دار کیفم جا موند ...
پامو به عمد روی چادرش گذاشتم و تا خواست پیاده بشه چادر از سرش کشیده شد و در اومد ...
با حرص چادر رو کشید و گفت : اه لعنتی ...
از خنده داشتم میمردم و چشم غره ارمان بهش باعث شد همونطور چادر خاکی رو دوباره سر کنه ...دلمم براش سوخت و از کار زشتم پشیمون شدم ولی ته ته دلم خنک شد ...
علی براش اورده بود و جلو در بهش داد و مهتاب برگشت سوار که شد ...ارمان به عقب چرخید و گفت : خنگی مگه ؟
من که همونطور خیره بهش موندم و مهتاب خجالت زده گفت : یادم رفت ...
ارمان خرفتی گفت و به جلو برگشت ..‌
من هنوزم از اون رفتار تو شوک بودم ...
تمام مسیر مهتاب بیرون رو نگاه کرد ...شاید نخواست شرمندگی رو تو صورتش ببینم ...
ولی یجایی افتادن قطره اشک رو روی چادرش که دیدم تازه فهمیدم اشک هاشو از من مخفی کرده ...
نگاهم به آینه افتاد و چشم هایی که پشت عینک افتابی پنهان بود...
چشم هاش دیده نمیشد ولی حس میکردم داره نگاهم میکنه ...
اخم کردم و منتظر واکنشش بودم‌...
ریز خنده ای که کرد متوجه شدم حدسم درست بوده و داره نگاهم میکنه ...
ماشین خاله کنار یه استراحتگاه بین راهی زد کنار ...هوا تاریک بود و سرد ...ولی اتوبوس های بین شهری اونجا بودن ...
مسافرها خستگی در میکردن و صف توالت خیلی خیلی شلوغ بود ...
ارش کنار ماشین عمو حسن زد و گفت : چایی بگیریم ؟
ارمان شونه هاشو بالا داد و گفت : بگیریم ...خیلی خوابم میاد ...
_ من پشت فرمونم تو خوابت میاد؟ پیاده شدیم و مهتاب خیلی صورتش ناراحت به نظر میومد ...
خاله زری خواب بود و شایان عقب دراز کشیده بود ...عمو رفت سمت سرویس ها و ارش به من نگاهی کرد و گفت : چایی میخوری ؟
_ اره بی زحمت ...
ابروشو بالا داد و اروم گفت : زحمتی نیست خانم ...


مهتاب و ارمان جلوتر رفتن و ارش کنارم به طرف داخل رفتیم ...دوتا چای گرفت و گفت : چیز دیگه میخوری ؟
چرخیدم که بگم‌ نه که دیدم مهتاب و ارمان بیرون از مغازه دارن بحث میکنن و مشخص بینشون خیلی شکراب شده ...
حتما دلیل اون دعواها اون چادر بوده ...
سیلی ارمان که رو صورت مهتاب نشست لیوان یکبار مصرف چای از دستم افتاد و خودم از ترس عقب کشیدم ...
ارش با تعجب گفت : چی شده ؟
دستپاچه گفتم : ببخشید حواسم نبود ...
مغازه دار اومد و با دستمال کف رو خشک کرد و گفت : عیب نداره یکی دیگه میارم براتون و به شاگردش گفت بدو یه جایی دیگه بیار ...
با دست اشاره کردم نه ممنون میل ندارم‌...
ارش چایش رو نصفه خورده بود و با تعجب گفت : چی شد یهو طلایی؟ رنگت چرا پریده ؟
هنوز بهشون خیره بودم ...
مهتاب به طرف ماشین رفت و ارمان عصبی دستی تو موهاش کشید و تا چرخید من رو دید که از اون فاصله بهشون خیره ام ...
چای نصفه ارش رو از دستش گرفتم جرعه ای خوردم گلوم خشک شده بود ...
ارش مسیر نگاهمو دنبال کرد و ارمان رو که دید یکم اخم کرد و من رفتم بیرون ...
با اخم از جلو ارمان میگذشتم که گفتم : مرتیکه نفهم ...
منظورم به اون بود ولی خودمو به اون راه زدم‌...
سوار ماشین شدم و به مهتاب گفتم‌: خوبی ؟
روشو ازم گرفت و گفت: چیزی نیست خوبم ...
دستمو به طرف دستش بردم که گفت : نیازی به محبت تو ندارم‌...
چادر رو رو صورتش کشید و خودشو به خواب زد ...
انقدر عصبی بودم شیشه رو پایین دادم ...و به سرما هم اهمیت ندادم ...
ارش اومد و گفت : سرده شیشه رو بکش بالا دختر مریض میشی...
سوار شدن و راهی شدیم‌...
وقتی رسیدیم خیلی خسته بودیم ...
ماشین هارو پارک کردن و با خجالت پیاده شدم یه حس عحیبی داشتم تا قبل از رفتن به اونجا فکر میکردم خیلی رو دارم ولی به محض رسیدن خجالت همه وجودمو گرفت ...
خاله زری بیدار شده بود و گفت : برید بخوابید صبح میبینمتون و دست منو گرفت و گفت : بیا عروس خانم شما امانتی دست من ...
منو برد تو اتاق خودشون و گفت : تو پیش من میمونی ...خم به ابروت بیاد اون اقاجونت سر مارو میشکنه ...
روی تخت خاله دراز کشیدم و گفتم : خاله اقاجونم بد اخلاقم نیست ...
لبشو گزید و گفت : خدا نکنه فقط با یزید برادر بوده ...
 


با لبخندی گفتم‌خاله اقاجونم بداخلاق نیست ...
_ اره ارواح خاک باباش ...انگار داداش یزید اونم‌ تنی ...
همچین به ادم اخم‌میکنه که ادم فکر میکنه قدیم و اون شاهی وزیری چیزیه ...
از خنده اشک از چشمم اومد و گفتم‌: خاله حرفهاتو بشنوه حتما یکیمون رو حلق اویز میکنه ...
_ اره والا اگه زورش برسه اون کارم میکرد ...
یکی ندونه میگه چخبره ...
دلش میخواست جلومو بگیره و نزاره بیای ...
من موندم تو یه الف بچه چطور تونستی از پسش بربیای چادر سر نکنی ؟
_ بخدا اونطور هم فکر میکنید نیست ...خیلی مهربون و به موقعش خیلی هم دوستمون داشته ‌.‌ازادمون گذاشت ...مهناز هم خواسته خودش بود که چادری بشه ...
خاله کنارم افتاد رو تخت و گفت : کمر نمونده برام ...
به طرفم چرخید و گفت : مهتاب که عروسمون شد ..‌فکر میکردم هیچ کسی رو به اندازه اون نمیتونم دوست داشته باشم ولی حقیقتو بگم تو برام شیرین تری ...
تو عروس واقعی منی ..‌هرچند ارمانم من بزرگ کردم ...
عمو حسنت یبارم نشد بگه چرا ارمان اینجاست همونطور که به ارش محبت کرد ...
میدونم خدا هم از ما راضی ..‌حالا که ازدواج کرده خودم بگم دلم میخواست براشون خونه جدا میگرفتم ولی حسن اقا میگه بزار همینجا باشن جلو چشممون ...
باورم نمیشد اونا هم قرار بود پیش ما زندگی کنن ...
خاله دستمو بین دست گرفت به انگشترم نگاه کرد و گفت : خیلی خوشگله ...انگشتر مادر خدابیامرزمو دادم به مهتاب ...بیا انگستر منم برای تو باشه ...از کشوی پاتختیش یه انگشتر بیرون اورد و گفت : قدیمیه ...کج و کوله شده ولی برای ما با ارزش ...
هدیه مادرشوهر خدابیامرزم ...
خوشحال میشه که بدمش به زن ارش ...
الان نخواد خیلی خاطرخواه ارش بود ...زن خوبی بود ولی خوب مادرشوهر بود دیگه بداخلاق ...نمیدونی چیا به سرم اورد اون اوایل عروسی و وقتی قرار شد ارمان با ما بمونه ...
چندبار منو به کتک داد ...خاک براش خبر نبره خیلی اذیتم کرد ...خیلی کتکم میزد ...
مادر من زن شلخته ای بود ...پایبند خونه و جارو و پخت و پز نبود و مادرشوهرم وسواس داشت ...انقدر منو زد ...تا تونستم خونه داری یاد بگیرم‌...
با سوزن میزد به دستهام تا قابلمه هارو درست و حسابی بسابم ...باید برق مینداختمشون ...


منو میزد تا طرفهارو برق بندازم‌...
خیلی سخت گیر بود ...ارش هم تو وسواسی به اون رفته ..‌باید هر روز دوش میگرفت ...خدایی نکرده یوقت لباسی کثیف بود ...لک داشت ...پدرمو جلو چشمم میاورد ...
خدابیامرزدش انقدر سخت گرفت که منم بزرگ شدم و یاد گرفتم‌تمیزی چیه ...
با لبخندی گفتم : اینارو تعریف کردین که منو بترسونین ؟
لپمو کشید و کفت : اخه مگه تو ترسوندنی هستی ؟
نه مادر جان چرا بترسونم ..‌خودم دختر ندارم خواهر ندارم ولی تو رو مثل چشم هام دوست دارم تو طلایی مایی ...
خاله بلند شد وگفت : برم به شوهر جانم یه سر بزنم بیچاره تو پذیرایی خوابیده زود میام ...مسواک هم نزدم‌...
خاله لباس خواب تنش بود و از روش ساتن بلندشو پوشید و گفت : با این شکم من باید لباس خوابم بپوشم‌...
خنده ام گرفت خاله یکم تپلی بود ولی خیلی زندگی روبراه و رفاه داشتن ...
همین که خاله رفت صدای ضربه زدن به در اتاق منو از جا پروند و گفتم : بله ؟
ارش سرشو اورد داخل و گفت : مامان بیداری ؟
دستپاچه شدم روسری نداشتم و گفتم‌: صبر کن نیا داخل ...یا الله بگو حداقل ...
اومد داخل و کفت : مامانم کجاست ؟
بهش اخم کردم و گفتم : مگه نمیشنوی میگم نیا داخل ...
خواستم روسری رو از روی ساکم بردارم که پیش دستی کرد ...
روسری رو برداشت و گفت: چه نیازی به این هست وقتی تو محرمترین ادم تو دنیا به منی ...؟
حقیقت چیزی بود که اون به زبون میاورد ...و گفتم : من خجالت میکشم‌...
روسری رو جلو اورد روی موهای بازم انداخت و گفت : طلایی ...
مثل این جوجه ماشینی های دم عید میشی وقتی روسری سر میکنی ...
محکم‌گره زد و گفت : پس از این به بعد چادر هم جلوی من سر کن ...
به عمد گفتم : چادر که هیچ از این به بعد جلوی روت نقاب میزنم‌...
دستشو جلو اورد دور کمرم پیچید و خیلی راحت منو جلو کشید ...دستهامو روی سینه اش گذاشتم‌...
تو چشم هام خیره بود و هر دو ضربان قلب همو حس میکردیم ...
قطره عرقی از بین ستون فقراتم چکید و پایین رفت ...
تنم داشت یخ میکرد ...


دستهای ارش دورم و کاملا بهش چسبیده بودم‌....
دقیق نگاهم کرد و گفت : چشم هات ادمو جادو میکنن ...من حواسم نیست ولی اونا خیلی حواسشون به منه ...
چشم هامو درشت کردم و گفتم : چشم های منه و اونوقت من خبر ندارم که حواسشون پی توست ...
اخه مگه ادم قحطی اومده ...
با خنده گفت : میگم جوجه طلایی ای نگو ...نه ...
دستهاشو ول کرد و گفت : مامانم کجاست ؟
_ خاله رفت به شوهرش سر بزنه و بیاد ...
_ باید زن بودن رو از مامانم یاد بگیری ...ببین چطوری مراقب بابامه ...
_ حتما ...اون سه تا بچه داره نه اینکه مثل من همین امروز عقد کرده باشه ...
به طرفم دوباره چرخید و گفت : مهم اینکه قلبها با هم صمیمی باشن ...
دستشو کنار بازوم گذاشت و گفت : شب خوبی داشته باشی ...روسری رو از روی سرم برداشت و گفت : طلایی منی ...
خواست بره که گفتم : با خاله کار داشتی ؟
تو چهارچوب به طرفم چرخید و گفت : نچ ...اومده بودم به بهونش تو رو ببینم ...
خنده رو لبهام نشست و رفت ....
چه اخلاق های خاصی داشت ...عکس همشون رو میز خاله بود ...با دیدن ارمان لبخندم رو لبهام ماسید ...جلوتر رفتم و گفتم‌: تو چرا اینطوری کردی ؟
چرا مهتاب رو زدی ؟ از تو بعید بود ...بهت میاد یه ادم خیلی اروم باشی ...چطور انقدر بدجنس بودی و مشخص نبود ...
ته دلم خیلی امشب خالی شد ...
همونطور خیره بودم‌که خاله اومد و گفت : بخواب طلایی جان ...منم خوابم میاد ...
کنار هم روی تخت دراز کشیدیم و به راحتی خوابم برد ...
با نوازش دستهای خاله بیدار شدم صبح شده بود و خاله موهامو شانه میزد ...
و اروم زیر لب یه شعر محلی میخوند ....
حس دختر بچه هارو داشتم کنار خاله ...واقعا با محبت بود و تا چشم هامو باز کردم پیشونیمو بوسید و گفت : بیدارت کردم ؟
نگاهش کردم و هنوز تو شوک بودم ...
لبخندی زد و گفت : چه صبح قشنگی وقتی تو اینجایی ...
هنوزم خوابم میومد ولی به اجبار بلند شدم و با خاله رفتم بیرون ...
دست و رومو میشستم که خاله بهم حوله تمیز و نویی داد و گفت : مال توست ...شخصی مخصوص خودت ...
عمو سحر خیز بود و با نون تازه اومد و گفت : بیدار شدین ؟...


عمو سلام گرمی بهم کرد و حتی فرصت نداد من اول سلام کنم ...
نون های تازه رو به خاله داد و گفت : بقیه خوابن ؟
خاله نون هارو روی میز گذاشت و گفت : اره مهتاب و ارمان که دیر وقت خوابیدن ...شایانم که دیشب امر کرده اجازه ندارم بیدارش کنم ...
برو چایی بزار منم اومدم ...
خاله لبخندی زد و گفت : برو خونه رو قشنگ ببین اینجا دیگه خونه توست ...
من بیشتر از دیدن خونه استرس داشتم ...
خونشون به قدری بزرگ بود و دلباز که قدم زدن توش هم مشکل بود ...
صدای حرف زدن ارمان و مهتاب میومد ...لای در اتاق ارمان باز بود و ناخواسته صداشون رو شنیدم ...
درست پشت در اتاق ارش بودم ...
اتاقهاشون بهم چسبیده بود ...
مهتاب با خوشحالی که تو صداش بود گفت : برو یه دوش بگیر ...
_نه حوصله ندارم ...بیا اینجا تو بغلمی ارومم ...
_ ای شیطون ...
صدای خندهای ریزشون میومد و داشت کلافه ام میکرد ...نمیشد سر از کار اون دوتا در اورد ...
همونطور دندونهامو بهم میفشردم که یکی از پشت سرم گفت : با اتاق کار داری یا صاحبش؟
چرخیدم ارش حوله تن پوش تو تنش پشت سرم بود ...
با یه حوله دیگه موهاشو خشک میکرد و گفت :صبح بخیر طلایی ...
سلام کردم و دستپاچه گفتم : داشتم خونتون رو میدیدم ...
در اتاقشو باز کرد و گفت : اینجا رو هم ببین ...
حق با خاله بود ارش به قدری تمیز بود که اتاقش برق میزد ...با تردید گفتم : نه ممنون دیدم ...
دستمو گرفت کشید داخل و گفت : خجالتی بی مزه ...
کنار اتاقش یه میز بلیارد بزرگ بود و بوی تمیزی میداد ...بوی روزهای نزدیک عید که خونه از وایتکس و تاید بیرون اومده و همه جا برق میزنن ...
بهم اشاره کرد و گفت : خوب خوابیدی ؟
رفتم پشت بهش کنار پنجره ایستادم و گفتم : خیلی خوب ...خاله مهربون تر از اونی که فکرشو میکردم ...
شاخه های پر از شکوفه کنار پنجره بود و با چه ذوقی و شوقی پنجره رو باز میکردم که کنارم ایستاد و گفت : چایی بخوریم اینجا با هم ؟
هنوز حوله تنش بود و میخواست پنجره رو باز کنه ...دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم : مریض میشی بازش نکن ...هوای بهار ادمو گول میزنه ...
خیره بهم موند و گفت : چقدر نگرانیت قشنگه ...


یهو دستمو عقب کشیدم و گفتم : میرم پیش خاله ...
خواستم برم که بازومو چسبید و گفت : چرا فرار میکنی ؟
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم: نه چرا باید فرار کنم ...
منو کشید و بهش خوردم و اروم لبهاشو نزدیک گوشم اورد و گفت :طلایی یچیزی هست که نمیدونم چیه ...
ولی هرچی هست میخوام بدونی خیلی مهم نیست ...زندگی رو سخت نگیر ...ادم ها باید قدر همو بدونن و برای خواسته هاشون بجنگن ...
تو یه روز پیر میشی و حسرت میخوری چرا اونموقع که میشد برای زندگیت نجنگیدی...
با دقت نگاهش کردم و کفتم : تو جنگیدی ؟
به خودم اشاره کرد و گفت : برای تو اره ...اروم موهای رو سرم رو بو کشید و اروم بوسید و گفت : به همین سادگی ...
لبخندی زد و من تا گونه هام سرخ شدم و رفتم بیرون ...
نفس نفس میزدم و رسیدم پایین ...
خاله و عمو حسن صبحانه میخوردن و چه عاشقانه با هم حرف میزدن ...
هیچ وقت محبت کردن بین مادر و پدرمو ندیده بودم ...
و اونروز اولین بار بود ...به دیوار تکیه کردم و دست به سینه به عمو خیره بودم..‌لقمه عسل و کره رو به طرف دهن خاله گرفت و گفت : بزار برن پیش هم بخوابن ..‌گناه من پیرمرد چیه ..؟
دیشب جام عوض شده بود ...نبودی پیشم خوابم نبرد ...اخه این انصاف ...بخاطر عروس و پسرم من از خانمم جدا بخوابم‌...
خاله با خنده لقمه شو از دست عمو خورد و گفت : قربون دلت بشم ..‌پیرمرد برو دیگه باید عادت کنی ...اصلا فکر کن من مردم‌...
عمو لبشو گزید و گفت : دور از جونت ...
_ یعنی بعد من نمیخوای زن بگیری؟ مردا تا چهل روز وفا دارن بعدش فیلشون یاد هندوستان میکنه و تجدید فراش میفرماین ...
_ اونا مرد نیستن وگرنه من بعد صد سال تا هفت روز هستم و روز هشتم زن میگیرم‌...
صدای خندهای عمو منم به خنده انداخت و متوجه حضور من شدن ...
خاله دستشو برام دراز کرد و گفت : بیا طلایی جونم ...بیا ببین این پیرمرد چی میگه ...
ارش دستشو پشتم گذاشت و همونطور که باهام قدم برمیداشت گفت : این پیرمرد هرچی بگه درست میگه ...
از کارهای یهویی ارش متعجب بودم و بهم فرصت تصمیم گیری درست نمیداد ...
صندلی کنار خودشو عقب کشید و گفت : تو پیرش کردی زری خانم ...شما پیرش کردی ...


کنارش نشستم و همونطور که برام نون جلو میاورد گفت : اول صبحی چیه باز مرغ عاشق شدین ؟
عمو حسن دستی به ریش و سیبیلش کشید و گفت : پسرم تو زن گرفتی یا مادرت ؟
ارش ابروهاشو جمع کرد و گفت : متوجه منظورتون نمیشم ؟
_ پسر من تو زن گرفتی قرار نیست برای من دردسر بشه ...زنتو بردار ببر تو اتاقت بمونید منم بزار ارامش داشته باشم ...
چقدر من باید دوش بکشم مشکلات این خونه ...
خاله بهش چشم و ابرو میرفت و لبشو گاز میگرفت ...
عمو حسن پاشو عقب کشید و گفت : پامو له کردی زن ...مگه اشتباه میگم‌...
مثلا الان اقاجون اینجاست و میبینه بزار خوش باشن ...بعد ازدواج مثل ما مشکلات و گرفتاری نمیزاره تکون بخورن بزار الان با هم خاطره داشته باشن ...
چطور برادرت و زنش راحتن ...پسر من باید دور از نامزدش باشه؟
داشتم از خجالت اب میشدم ‌...
خاله اخمی کرد و گفت : خیلی خوب دست بردار مرد بیا شب بخواب اتاقت ...اول صبحی بهمون سر درد نده ...
ارش اروم به بهونه برداشتن پنیر به طرف من خم شد و گفت :عادت میکنی ...این دوتا عجیب ترین زن و شوهر دنیان ...نه بی هم میتونن بمونن نه با هم کنار میان ...
خاله بالاخره کوتاه اومد و من اضطراب و دلشوره تمام وجودمو گرفت ...
مهتاب و ارمان اومدن سر میز و با صبح بخیر دور میز نشستن ...
مهتاب تو خونه خودشونم چادر معمولی رو سرش بود و من نتونستم درک کنم ...
ارمان تا اون اندازه سخت گیر باشه ...
دیگه حتی نگاهشم نمیکردم ...
ارش بلند شد و گفت : دستتون درد نکنه ...من یه سر باید برم بیرون و برگردم ..‌ارمان میای؟
ارمان چایش رو سر کشید و گفت : میام ...تا ماشین رو روشن کنی اومدم ....
مهتاب زودتر از ارمان بلند شد و با کت ارمان برگشت و گفت : مراقب خودت باش ...
ارمان لبخندی بهش زد و گفت : ممنون ...
شب میبینمت ...دست همگی درد نکنه ...موقع رد شدن یه نیم نگاهی به من انداخت و رفت بیرون ...
تازه رفته بودن که خاله گفت : مهتاب جان زنگ بزن مادرتینا نگرانتن ...
_ چشم ابجی زنگ میزنم ...
صدای ارش تو گوشمون پیچید ....
طلایی جان ؟ میای کارت دارم ؟
با لبخندی از رو اجبار رفتم به طرف حیاط تو ایوان بند های کتونیش رو میبست و گفت : نگفتی؟
_ چی رو ؟!..
 


ارش روبروم ایستاد و ماشو زمین میزد تا کتونی اش کامل تو پاش جا باز کنه و گفت :خداحافظی رو یادت رفت ...
اخم کردم و گفتم : بسلامت بری و برگردی ...
نمیخواستم بهش رو بدم ...دست خودم نبود ...دلم پیشش نبود و بینمون فرسنگ ها فاصله بود ...
پشت بهش به طرف داخل رفتم و گفتم : پسره پررو ...
صدای خندهاش به گوشم خورد ...
خونه رو خاله مرتب کرد و اومد روبروی من و مهتاب نشست و گفت : خسته شدم‌...مهتاب جان برو یه چایی برای من بیار دهنم خشک شد ...
مهتاب رو به من گفت : توام میخوری گندم ؟
با ابروم گفتم نه و به طرف اشپز خونه رفت ...چادر هنوز روی سرش بود و خاله رو به من گفت : عزیزم ناراحت نمیشی اگه امشب بری اتاق ارش بخوابی ؟
خاله بلند شد اومد کنارم نشست و اروم گفت : حسن اقا از شبی که ازدواج کردیم تا امروز جدا از من نبوده ‌..‌
از طرفی هم حق داره ارش و تو محرم همید ...عقد کرده همید ...
برو پیش شوهرت بخواب بزار کم کم مهرتون به دل هم باز بشه ...
قراره یه عمر زیر یه سقف باشید
مهتاب با سینی چای اومد و کفت : ابجی ناهار چی بزارم؟
_ تو زحمت نکش عزیزم برو خونه مادرت سر بزن بهشون بعد بیا ...
اونا هم دلتنگتن چند وقته نرفتی ...
مهتاب با ریش های روسری خودشو مشغول نشون داد و با من و من گفت : ابجی نمیتونم برم ...
_ چرا مگه اتفاقی افتاده ؟
_ ارمان گفت خودش هم باید باشه ...میدونید که تنها اجازه نمیده جایی برم‌...میترسم برم و بیام اختلاف بشه ...ناراحت بشه ...
خاله اخمی کرد و گفت : وا مگه ادم برای سر زدن به خانواده اش باید از کسی اجازه بگیره؟ برو سر بزن امشب باید با ارمان حرف بزنم ...
من که چشم هام گرد شده بود و با تعجب گفتم : واقعا ارمان اینطور اخلاق رو داره ؟
مهتاب از اینکه پیش من درد و دل کرده بود پشیمون بود و گفت : نه مهم نیست ...من تو اتاقم ابجی کار داشتی صدام بزن ...
مهتاب با اخم نگاهم کرد و رفت ...
رفتنشو دنبال میکردم خاله چایش رو برداشت و گفت : خدایا چه گیری افتادم ...
روبهش شدم و گفتم : چرا خاله ؟ ارمان مگه اخلاق نداره ؟ بهش میاد خیلی اروم باشه که ؟
_ منم مثل تو ...ارمان خودش مهتاب رو خواست ...من در حقیقت میخواستم تو رو برای ارمان بگیرم ولی ارمان مهتاب رو گرفت و کلا دلسرد شده بودم که ارش گفت تو رو میخواد ...
از اولم به دلم نشسته بودی...
خودت خبر نداشتی انگار خودم بزرگت کرده بودم ...خیلی به دلم نشسته بودی ...وقتی ارمان و مهتاب عقد کردن ...خیلی دلم شکست ولی نگو قسمت پاره تن خودمی ...قسمت پسر خودمی ...


خاله لباسمو مرتب کرد و گفت : دورت بگردم...قدر شوهرتو بدون ...براش دلبری کن ...خودتو شیرین کن ..‌بزار تو دلش همیشه جا داشته باشی ...یه زن زبل همه کار میکنه تا شوهرش اونطور دوستش داشته باشه که قبلا کسی رو دوست نداشته باشه ...
خاله بهم راهکار میداد و بعد ناهار بود که گفت : برو قشنگم شام با تو ...ببینم چی بلدی ؟
وای خدایا من که پختن غذا بلد نبودم ...
چی میتونستم بپزم ...همیشه حاضر و اماده خوردن بودم ...
نگاهی به یخچال انداختم از طرفی استرس گرفته بودم و نمیدونستم چی باید درست کنم ...
چشمم به ماکارانی های تو کابینت افتاد و اون غذا رو انقدر دوست داشتم که بتونم اسوده خاطر بپزمش ...
همونم شد ماکارانی دم گذاشتم که طعم و رنگش عالی بود ...
خسته شدم و با اجازه خاله دوش گرفتم‌...
خاله ساکمو گذاشته بود تو اتاق ارش و اونجا لباس پوشیدم‌...
موهامو داشتم جلو آینه اش خشک میکردم ...
هوا تاریک شده بود و دیگه باید میومدن ...بنده خدا خبر نداشت از اونشب قراره اتاقشو با من سهیم باشه ...
در باز شد و اومد داخل ...شونه از دستم افتاد زمین و ارش با دیدن من شوکه تر شد ...
نمیدوست برگرده بره یا بمونه ‌..
تو جا تکون میخورد و گفت : اشتباه اومدم ؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم : نه درست اومدی ...خاله گفت من اینجا بمونم ...
جلوتر اومد و به اتاق دقیق نگاه کرد ...لباسهام روی تخت بود ...حوله روی زمین و حسابی همه جارو بهم ریخته بودم‌...
ارش دهنش باز مونده بود و نگاه میکرد به اطراف ...از اون نگاهاش ترسیدم و تند تند لباسهارو جمع میکردم و گفتم : جمع میکنم حواسم نبود شما وسواسی ...
اب از نوک موهام میچکید و حوله رو از رو زمین برداشت رو موهام انداخت و محکم نگهم داشت و گفت : اروم باش ...
جمع میکنیم ...دستهاشو رو حوله گذاشت و موهامو خشک میکرد و گفت : بچه ای طلایی؟ از زیر حوله نگاهش کردم و گفتم : نگو طلایی
سرشو جلو اورد و گفت : طلایی منی ...
لبخند زد و گفت : موهات خیس مریض میشی ...اب موهامو کامل گرفت و گفت : از حموم اومدی شبیه هلو شدی ..‌سرخ و سفید ...
خجالت زده گفتم : حمومتون خیلی گرم بود بخار اینطوریم کرد ...به صورتم خیره بود ...انگشتهاشو بین انگشت هام گزاشت و اروم گفت : خیلی خوشگلی
صورتمو اصلاح که کرده بودم خیلی شفاف تر از قبل شده بود و برق میزد ...
از حمومم که اومدم خیلی بیشتر براق شده بود ...
سرشو به سرم‌ تکیه کرد و گفت : بوی خوبی میدی ...
نمیتونستم تو چشم هاش نگاه کنم و سرمو پایین انداختم ...
انگشتهامو محکم فشرد و گفت : نگام کن ...


اروم سرمو بالا گرفتم ...
محبت تو نگاهش بود و گفت : مثل دریایی برام طلایی ...عمیق و پر از موج ...انتها نداری و برای جنگیدن با موج هات اماده ام ...
یه حسی داشتم نمیدونم چم بود نفس به سختی میکشیدم ...
بی مقدمه خاله اومد داخل و خودش با دیدن ما خشکش زد و نتونست حرکت کنه چه برسه به ما ...
ارش خودشو جمع و جور کرد و گفت : سلام مامان ...
خاله چرخید پشتشو کرد و گفت : شام حاضره ‌.‌نه حالا نیاید ..‌ترشی میارم صداتون میکنم ...کلا نمیدونست چی داره میگه و رفت بیرون و پشت سرشم نگاه نکرد ...
من از خجالت رو تخت نشستم و گفتم : ابروم رفت ...حالا خاله چه فکر هایی میکنه با خودش ...
ارش لباسهای منو جمع میکرد و گفت : از امروز قرار نیست بریزی من جمع کنما ...
من رو نظافت و نظم اتاق خیلی حساسم ...
خوشم میومد وقتی حرصش میدادم و گفتم : کم کم به من عادت میکنی ...با نیشخند رفتم بیرون ...
با خودم تکرار میکردم و میخندیدم ...خاله میز رو اماده کرده بود...
روسری رو روی سرم میزون کردم و دورش جمع شدیم ...
شایان سلام کلی گفت و کنار من نشست و گفت : به به چه بوی میاد ماکارانی ...
خاله بادی تو غبغب انداخت و گفت : زحمتشو عروسم کشیده ...
ارش اون سمتم نشست و گفت : مهتاب خانم شرمنده کردیا ...
مهتاب چادرش روی شونه هاش افتاد و گفت : من نپختم داداش خانمت زحمت کشیده ...
ارمان تازه میومد و نگاهش به سمت من چرخید ...خیره بهم مونده بود ...ارش به طرفم چرخید و گفت : واقعا اشپزی بلدی ؟
چشم هامو براش ریز کردم و کفتم : بله که بلدم ...
بشقابشو جلو اورد تا خاله براش بکشه و همونطور گفت : طلایی از هر انگشتت هنر میریزه ...
دستشو از زیر روی دستم گذاشت و من بی تفاوت بهش دستمو اوردم روی میز ...
واقعا بهترین شامی بود که میشد بپزم ...
ارمان مدام بهم خیره میشد و من دلیل اون نگاهای جدیدش رو نمیدونستم‌...
چرا تا فرصت میکرد دور از چشم بقیه نگاهم میکرد ...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgheshirin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه nzjuf چیست?