رمان عشق شیرین 5 - اینفو
طالع بینی

رمان عشق شیرین 5


اولین باری که رفتم داخل اتاقش فکر میکردم امن ترین جا تو دنیاست ولی اونطور هم نبود ...
شب بخیر گفتم و رفتم اتاق خودمون ...
ارش خوابیده بود و برعکس همیشه که روی زمین میخوابید اینبار روی تخت خوابیده بود...
جلو رفتم و نگاهش کردم ‌‌‌..اگه خوابم نبود چنان بی حرکت بود که فکر کنم خوابیده ....
من به خودم بیشتر از همه بد کرده بودم ...
موهامو باز کردم و اروم جلو رفتم ...زانوهامو رو لبه تخت گذاشتم و خم شدم رو صورتش ...
موهامو رو صورتش بازی دادم‌...
قلقلکش میومد تکون میخورد و من عقب میکشیدم ...
از خنده داشتم میترکیدم و دوباره تکرار میکردم ...
ارش کلافه هی دست میکشید رو صورتش و من بازیم گرفته بود ...
چشم هاشو حتی باز هم نکرد و من ناامید رختخواب رو پهن کردم و دراز کشیدم ....
از پنجره به اسمون پر از ستاره خیره بودم و همونطور اروم خوابم برد ...
خیلی خسته بودم و واقعا اون پسر بچه ها خستمون کرده بودن ...
صدای رعد و برق های بهاری نیمه های شب شیشه رو لرزوند و از خواب پریدم ...
ارش قبل از من تو جا نشست و همه انگار وحشت کرده بودن ...
صندلی رو عقب کشیدم نشستم و گفتم : خاله به لطف همون یزیدی که میگید ما هم سحر خیز بار اومدیم ...
بزارید کمک کنم ...خاله سینی رو جلو اورد و دوتایی همونطور که تخم مرغ هارو پوست میگرفتیم گفتم : این همه زیاد نیست ؟
_ تازه کم هم هست ...عمه حسنا تخم مرغ خوره ...
اروم گفتم : خاله شما نگفتی دختر تو فامیل ندارین فکر میکردم عمو خواهر نداره و فقط چندتا برادرن ؟
_ درسته ...حسنا ناتنی ...پدرشوهر خدابیامرزم یواشکی از زن و بچه اش دختر خاله اشو عقد کرده بوده و همین شد که اختلاف افتاد ...
ما هم وقتی خبر دار شدیم که دیگه کار از کار گذشته بود ...حسنا مادرش رو از دست داد پدرشوهرم هم که مرد کسی قبولش نمیکرد و حسن اقا کلی با مادرش داد و بیداد کرد تا اینکه تونست بالاخره به همه بفهمونه که حسنا خواهرشون ...
حسنا و اقا حسن شبیه همن و با هم مو نمیزنن ...
حسنا خیلی سختی کشیده ...زن یه از خدا بیخبر شد و انقدر اذیتش کردن و کتکش زدن که اخر حسن اقا میخواست طلاقشو بگیره ...
اون خودش یه زندگی داره مثل کتابا ...
تخم مرغ ها تموم شد و گفتم : خاله میشه یچیز بپرسم ؟
دقیق نگاهم کرد و گفت : چی بپرس دخترم ؟
یکم‌خجالت کشیدم و گفتم : اون ناراحت از اینکه ارمان و مهتاب اینجان ؟
خاله ابروشو بالا داد و اروم گفت : اونا از اولم اگه میتونستن ارمان رو بیرون میکردن ...چشم دیدن ندارن که ارمان خونه ما بزرگ شد ...
حسنا و مادرشوهرم حتی برادرشوهرام اخلاقشون یجوره که دوست دارن تو همه چیز دخالت کنن ...
ریز خندید و گفت : منم دورا دور دمشون رو قیچی میکنم ...
با هم میخندیدیم که خاله به پشت سرم نگاهی کرد و گفت : بیا مادر صبح بخیر ...
سرم رو چرخوندم ارش به چهارچوب تکیه کرده بود و نگاهمون میکرد ...
لبخندی به روش زدم و گفتم : صبح بخیر ...
شکوفه تو دستش بود به طرفمون اومد خم شد گذاشت رو میز و کفت : مامان ناهار چی میزاری ؟
خاله به من نگاه کرد و گفت : برای طلایی گل اوردی؟ برو براش بخر چرا به درخت های باغ اسیب میزنی؟!..


ارش برای خودش چای ریخت و همونطور که توش نبات مینداخت گفت : من نچیدم ...عروست چیده برای من ...
خاله سرشو تکون داد و گفت : به به پس عروسم داره برای ارش خانش گل میاره ...
ارش نشست پشت میز و گفت : دیشب انقدر خوابم میومد که تفهمیدم کی خوابم برده بود ..‌عمه کجاست هنوز خوابیده ؟
_ اره مادر بزار بخوابن ...بیدار بشن صبحونه بخورن بریم تو باغ بشینیم ...ناهارم دست تو رو میبوسه جوجه کباب درست کن ...
ارش کشو فریزر رو بیرون کشید و گفت : داریم یا برم بگیرم ؟
_ برو بگیر یخ زده که نمیشه ...یدیقه با خانمت برین هم دو دیقه تنها باشین ...حرفی حدیثی ...با خنده گفت : بوسی ...
ارش اخمی کرد به مادرش و گفت : میرم بگیرم بیام ...
خاله بهم چشم و ابرو اشاره کرد منم برم و گفتم : منم میام ...
دنبالش رفتم داخل اتاق ...مانتو تنم میکردم که گفت : اتاق موش داره فکر کنم دیشب خیلی موش بازی میکردن تو اتاق ...
پشتش بهم بود ...جلوتر رفتم و اروم دستهامو از پشت دورش حلقه کردم و گفتم‌: موش من بودم که خواستم بیدارت کنم‌...
دورش زدم و رفتم روبروش ...
لپشو کشیدم و گفتم : اخمو بداخلاق ...برای خودت بریدی و دوختی ؟
درسته ...حق با تو بود من با عشق انتخابت نکردم شاید از سر لجبازی بوده ...ولی تو بهترین انتخاب بودی ...
خداروشکر میکنم که ارمان قسمت من نبود ...
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : چرا همون روز اول بهم نگفتی ؟
_ نمیتونستم ...چی میگفتم اینکه ارمان بهم ابراز علاقه کرده و تو اومدی خواستگاری ..‌اینکه من منتظر اون بودم و با زنش اومدن خونمون ؟
_ اینکه دل تو هم با اون بوده ؟
_ نبوده ...مطمئنم چون اگه بود من الان اینجا روبروی تو نبودم و ته دلم یچیزهایی رو حس نمیکردم ...
یادمه بچه که بودیم تو بازی هامون بجای اینکه بگیم دلمون لرزید یبار اشتباهی گفتم دلم ریخت .‌.
الانم دلم ریخت ...برای تو ریخت ...تو از من فرصت خواستی و من با چشم عقلم دیدمت ...مردی مثل تو خیلی کم پیدا میشه ...


ارش تو چشم هام نگاه کرد و گفت : چه خوب که فهمیدی ...دروغ نمیتونم بهت بگم اعتمادم بهت کم شده ..‌دست خودم نیست من مردم ...یچیزایی برای من مهم که برای شما زنها شاید اصلا مهم نباشه ...
دستمو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : از اول شروع کنیم ؟ من میخوام عادت نکنم ...میخوام عاشقانه باهات شروع کنم ...
دلم میخواست بغلش کنم و محکم‌نگهش دارم ...
ولی خیلی خجالت میکشیدم لبخند زدم و گفتم : باهام خیلی جدی حرف زدی ...گربه رو دم حجله کشتی ؟
چونمو تو دست گرفت سرمو تکون داد و گفت : کدوم‌حجله هنوز که خبری نیست ...
بریم تا کسی بیدار نشده نمیخوام بچه ها دنبالم بیان ...
سوار ماشین شدیم و راهی بیرون شدیم ...خیلی وقت بود بیرون نرفته بودم ..‌همه جا خلوت بود و کسی تو خیابون ها نبود ...
جلوی مغازه دوستش وایستاد و خودش رفت و برگشت ...خریدهاشو تو صندوق گذاشت و نشست برگردیم ...
دستش رو دنده بود و دستم رو روی دستش گذاشتم‌...
نگاهم کرد و گفت : انگار امروز که بیدار شدی کله ات خورده زمین ...این همه محبت از تو بعیده امروز فوران کردی!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : شاید برای شروع دیر شده ولی امروز میخوام شروع کنم به محبت کردن بهت ...
بلند بلند خندید و گفت : خدا بهم رحم کنه ...
ارش مسیرشو عوض کرد و کفت : صبحونه چی خوردی ؟
_ یه تیکه تخم مرغ ...چرا میپرسی ؟
_ بریم صبحونه حلیم بخوریم ؟
با لبخندی گفتم : میخوای با من وقت بگذرونی ؟
دستمو محکم‌گرفت روی قلبش گزاشت و گفت : با تو وقت نگذرونم با کی بگذرونم ؟
دلم میخواست جلو برم و سرمو بزارم رو شونه اش ولی خجالت امان نمیداد...
بهش خیره بودم مهربونیش به قدری بود که صورتش پر از محبت بود ...
ارش دور زد و جلوی یه حلیم فروشی نگه داشت و گفت : بریم‌...
پیاده شد و اومد سمت من ...دستشو به طرفم دراز کرد ...اولین بار بود که اونطور صمیمانه دستشو میگرفتم و شونه به شونه اش قدم برمیداشتم ...


رفتیم داخل و حلیم سفارش دادیم ...ارش روبروم نشست و گفت : از اینجا خیلی خاطره دارم ...
با شیطنت گفتم‌: با دوست دخترات میومدی ؟
چایشو که توی استکان کمر باریک بود نوشید و گفت : اره با دوست دخترام میومدم ...
اخم کردم و گفتم : میخوای ناراحتم کنی؟
جدی گفت : چرا باید دروغ بگم خب دوست دختر داشتم ...دروغ بگم نداشتم؟
دیگه چیزی نگفتم و فکر میکردم همه به سادگی خودم بودن ...
دوتایی حلیم خوردیم و به طرف خونه برگشتیم ...
همه بیدار بودن صبحانه خورده بودن و تو باغ روی صندلی ها نشسته بودن و بچه ها بازی میکردن ...
عمه حسنا با کت و دامن و موهای بدون روسری نشسته بود از دور برامون دست تکون داد ...
دستمو دور بازوی ارش پیچیدم و گفتم : چه عمه فضولی داری!
ارش زیر زیرکی خندید و گفت : جرئت داری جلوش بگو ...
نگاه ارمان و مهتاب رو دنبال کردم ...هر دو یا توقع اون همه صمیمیت منو نداشتن یا شوکه شده بودن ...
ارش سلام کرد و مرغ هارو برد داخل ...خاله ازم تشکر کرد و گفت : زحمت کشیدی عزیزم ...دستشو برام دراز کرد و گفت : بیا اینجا بشین ...
بساط ناهار با ارش بود و نمیزاشت کسی دست بزنه ...
عمه حسنا و عموی ارش هم به اندازه خودش تمیز و مرتب بودن ...
عمه اول استکان رو نگاه میکرد بعدا چای درونش رو میخورد ....
بوی جوجه کباب ارش همه باغ رو برداشته بود ...بعد ناهار مهمونا رفتن و همه جارو بهم ریخته بودن ...
باغ رو پر از اشغال کرده بودن و حتی اگه هممون کمک میکردیم هم نمیتونستیم مرتب کنیم ...
ظرفای خالی رو بردم اشپزخونه بزارم و برگردم که ارمان گفت : وایسا باهات حرف دارم ...
اون چرا دنبالم اومده بود ...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم‌: چی میخوای؟ من واینمیستم به حرفهای تو گوش بدم ...
کنار زدمش و همونطور که میرفتم بیرون گفتم : کاش به قول عمه حسنا از این خونه هم میرفتی ...چرا باید هر روز ببینمت ...
برو دنبال زندگیت ...
غر زنان میرفتم که مهتاب روبروم سبز شد و گفت: با کی داری صحبت میکنی؟
ارمان از پشت سرم گفت: با من بود ...


ارمان از پشت سرم گفت : با من صحبت میکرد ...
با تعجب به طرفش چرخیدم خیلی جدی قدم برداشت وگفت : نگران بود که نکنه با تو حرفم شده باشه ...این روزها همه منتظر عروسی ما هستن و دل نگرون که مبادا همه چیز بهم بخوره ...
مهتاب لبخند زنان رفت کنار ارمان و گفت : ما خیلی خوشبختیم که با شماها تو این خونه ایم ...خیالت راحت گندم جان من نه از ارمان میگذرم نه اون از من میتونه بگذره ...
نفس عمیقی کشیدم و با عجله برگشتم بیرون ...دیگه داشتم از دست اون ارمان دیوونه میشدم ...
انقدر عصبیم کرده بود که
ارش متوجه صورت نگرانم شد و گفت: چی شده ؟
لبخندی زدم و گفتم : چیزی نیست ...دستمو گرفت منو روبروش کشید و گفت: ولی انگار یه چیزی هست ؟
دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم : بعدا بهت میگم باهم حرف میزنیم ...
سرشو تکون داد و موافقت کرد ...
اونشب اولین شبی بود که رو به همدیگه با لبخند خوابیدیم ...
هر روز بیشتر از قبل بهمدیگه وابسته میشدیم و هر روز برای هم عزیزتر میشدیم ...
روز عروسی شده بود ...
مهتاب از صبح رفته بود سالن ارایشی و ارمان هم ارایشگاه مردونه ..‌
ماشینشون رو گل زده بودن و صدای بع بع گوسفند برای قربونی جلوی پای عروس و داماد گوشه باغ به گوش میرسید ...
باغ رو چراغ بسته بودن و عطر بوی عید به عروسی تبدیل شده بود ...
ناهار خوردیم که خاله منو فرستاد ارایشگاه و منم حسابی خوشگل شدم ...
قرار بود زودتر خانواده ام بیان تا یکم خونه خاله بمونن و بعدا بریم تالار عروسی ...
من و خاله از ارایشگاه برگشتیم خونه و من چشمم به ساعت و در بود که بیان ...
پیراهنمو تنم کردم و داشتم سعی میکردم زیپشو ببندم که ارش اومد داخل ...
خجالت زده رومو بهش کردم و گفتم : ترسیدم!
در رو پشت سرش بست ...سرتا پامو برانداز کرد و کفت : بهت میاد ...رنگ‌سبز خیلی بهت میاد ...
جلوتر اومد و من پایین پیراهنمو تو دست گرفتم و گفتم : هنوز زیپشو هنوز نتونستم ببندم ...
ابروشو بالا داد و گفت : از من خجالت میکشی؟!


با شیطنتی که اولین بار بود تو صورتش میدیدم به طرفم اومد و گفت : خوشگل شدی ...هرچند قبل از امروزم بودی ...
اخم کوتاهی کردم و گفتم : شما هم با کت و شلوار خوشگل شدی ...
دستهاشو باز کرد دوری زد و گفت : امشب بهت میام ؟
با چشم گفتم بله ...
جلو تر اومد دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت : دلم یجوری میشه وقتی میبینمت ...اخه این همه دوست داشتن یجا مگه میشه ...؟
ضربان قلبم چنان محکم میزد که ارش گفت : انگار میخواد بزنه بیرون ...
من انقدر استرس بهت میدم ؟
لبخندی زدم و دستهامو رو شونه اش گذاشتم و گفتم : تو بهم استرس نمیدی ...تو بهم هیجان میدی ...
سرمو روی شونه اش گذاشتم و چشم هامو بستم ....
اروم زیپمو بالا کشید و گفت :یه روزی تو همین نزدیکی ها هم قراره من و تو راهی خونه بخت بشیم ...
من نمیخوام تو یه اتاق زندگی کنم ...اول خونمون رو میسازم بعد میریم سر خونه زندگیمون ....دلم نمیخواست با ارمان زیر یه سقف باشم ... ولی اینجا خونه منه ...
کاش بفهمه که حتی بودنشم اینجا به ما انرژی منفی میده ...
لبخندی به روش زدم و گفتم : در موردش حرف نزن ...چون نمیخوام هیچ چیزی خوشی مارو خراب کنه ...
کمرمو محکم گرفت و همونطور که از رو زمین بلندم کرد گفت : سبک شدی اومدی اینجا از بس ازت کار کشیدیم ...
دلم میخواست صورتشو ببوسم و اروم لبهامو نزدیک صورتش میبردم برق از چشم هاش پریده بود و اروم چشم هاشو رو هم میزاشت ...خیلی وقت بود هر دو منتظر یه واکنش از طرف هم بودیم ...
دستمو کنار صورتش که گذاشتم و خواستم ببوسمش صدای ضربه ای به در منو عقب کشید ...
از هم فاصله گرفتیم و هر دو گونه های سرخی داشتیم که از خجالت بود ...
خاله سرشو اورد داخل و گفت : بیا یزید اومده ...
با خوشحالی شالمو روی سرم انداختم و گفتم : وای اومدن ...
ارش با لبخندی به اون همه دلتنگیم که بغض تو گلوم اورده بود خیره بود ...
مانتوم رو تنم کردم و با عجله بیرون میرفتم که گفت ...

 پس بوس من چی شد ؟ مدتهاست منتظرشم ؟
با لبخندی به طرفش چرخیدم و گفتم : هر چی به وقتش قرار نیست همینطوری الکی بوست کنم ...
چشمکی بهش زدم و اخم کرد و من بیرون رفتم ...خودم بیشتر از اون دلم میخواست میبوسیدمش ...ما حتی روز عید هم نتونستیم درست و حسابی به هم تبریک بگیم ...
تو پذیرایی نشسته بودن ...
چقدر دلم براشون تنگ شده بود ..‌بغض کرده بودم و مادرجون اولین کسی بود که منو دید ..‌بلند شد و گفت : ببین عزیزم چقدر خانمتر شده ؟
از اقاجون خجالت کشیدم که با ارایش منو میدید چون میدونستم اصلا خوشش نمیاد ...
مادرجون اشاره کرد بریم اون سمت سالن و مامان دنبالمون اومد ...نادیا و حنانه هم اومده بودند ...
دور هم نشستیم ...حسابی بغلشون گرفتم و گفتم : خیلی خوش اومدین ...از صبح چشمم به ساعت خشک شد ...
مامان با لبخندی گفت : والا ما هم میخواستیم زودتر بیایم ولی اقاجون میگفت دیر بریم مزاحم نشیم کار دارن ...
خاله زری با اخمی گفت: چه کاری هست ...زودتر میومدین ناهار میومدین ...
یکم دور هم که نشستیم برای رفتن به تالار اماده شدیم و خبر نداشتم قراره اخر شب چه افتضاحی به بار بیاد ...
نادیا و حنانه اومدن اتاق ما و نادیا همونطور که نگاهم میکرد گفت : چاق شدیا ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ولی ارش میگه لاغر شدم‌...
_ نخیر اشتباه میکنه چاق شدی خانم ...
یه رژ کمرنگ زد و گفت : چقدر خوشگل شدی گندم ...از اون عروسشون اسمش چی بود ؟
_ مهتاب رو میگی ؟
_ اره از اونم مطمئنم خوشگلتر شدی ...
تا تالار راهی نبود اولین مهمونایی بود که میرسید خودمون بودیم ...خاله سفارش کرد جلوی در کنارش باشم و خوش امد بگم ..
جلوی تالار که رسیدیم ‌.‌ارش صدام زد جلوی اقاجون اب شدم تا رفتم سمتش ...یکم نگاهم کرد و گفت : یه خواهشی دارم‌...
_ جانم ...
_ من ادم سخت گیری نیستم ولی اگه میشه امشب نه تو فیلم باش نه بدون روسری ... لباسمم کامل پوشیده بود ...


با لبخندی اروم دور از چشم بقیه دستشو فشردم و گفتم : باشه خیالت راحت ...
_ دلخور نشو دلم نمیخواد هیچ کسی بتونه نگاهت کنه ...هیچ کسی ...
_ از ته دلم کیف میکنم وقتی اینطور میگی ...حس این غیرتت رو دوست دارم ...
نوک بینیمو کشید و گفت : اون بوسه اخرش چی شد؟ جلو رفتم و اروم گفتم : شب دوتایی تو اتاقمون ...
_ تنهایی دوست داری ...یا نکنه میخوای شیطون بشی .‌‌..
_ من شیطون هستم امشب میخوام برم تو جلد شما ....
خاله صدام زد و از رو ناچاری رفتم داخل زنونه ...خاله نگاهم کرد و گفت : شما دوتا مگه کم همو میبینید که اینجا هم با هم حرف میزنید ...؟ دختر اون یزید میاد یچیز میگه ...
_ خاله نگو بهش یزید
گوشمو گرفت فشرد و گفت : برم بهش بگم میخواستی پسر منو بوس کنی ؟
از خجالت دستمو رو صورتم گذاشتم و گفتم : وای خاله ...
دستمو پایین کشید و گفت : خجالت نکش
زیر زیرکی نگاهش کردم و گفتم : اخه اون شوهرم حساب میاد خاله ...
_ افرین زن باید همینطور باشه برای شوهرش دلبری کنه ...
تالار شلوغ بود و مهمونای عروس و داماد میزدن و میرقصیدن ‌.‌..
بیشتر سر میز خانواده خودم بودم و با اونا وقت گذروندم ...
ارمان و مهتاب که اومدن و رقص دونفرشون رو انجام دادن و شام خورده شد دیگه عروسی که روزها براش تدارک دیده شده بود تو یک ساعت تموم شد ...
بعد از دور زدن و خداحافظی عروس از خانواده اش برگشتیم خونه خاله ...
تا اتاقشون همراهیشون کردن و مردها تو حیاط گوسفند رو پوست میکندن تا جگرشو و گوشتشو کباب کنن ...
بساط اتیش و چای براه بود ...
اقاجون اماده بود برگردن و هر چی خاله اصرار کرد قبول نکرد و از رو ناچاری همه برگشتن و قرار شد من صبح به همراه ارش برگردم ...
اقاجون میخواست منم ببره که خاله زری گفت نمیشه و اخر شب مهمون دارن و کباب میخوان بپزن ...
یه رسمی داشتن و هر کسی میومد خونه داماد کباب میخورد ...و عروس و داماد تو اتاقشون بودن و خبر شروع زندگیشون و دستمال گل دار عروس به همه داده میشد ...
چه رسمی بود وقتی فهمیدم چقدر جای مهتاب خجالت کشیدم ...
تو اتاق لباسمو عوض کردم و بلوز و شلوار پوشیدم که بتونم راحت باشم که ارش اومد داخل ...
به طرفم اومد و گفت : الان دیگه وقتشه ..‌اون بوسه رو ازت بگیرم ...
 


ارش لپشو جلو اورد و گفت : اون بوسه رو نمیخوای بهم پس بدی ...؟
با شیطنت دستهامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم : چرا نمیخوام ...یه روزی فکرشم نمیکردم که بخوام اینطوری از ته دلم کنارت اروم بشم ...
سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفت : خوب بوس چی شد ؟ چرا هی بحث رو عوض میکنی تو ...
تو چشم هاش نگاه کردم و اروم خودمو جلو کشیدم ...لبهامو روی لپش میزاشتم که به عمد سرشو چرخوند و بوسه ام به لبهاش نشست ...
ازش فاصله گرفتم و گفتم : وای خیلی بدجنسی ...
داشت از خنده بیهوش میشد و گفت : از خداتم باشه اینطوری منو بوس کنی ...اون همه دختر دور و ورم بودن اجازه ندادم یکیشون بتونن بوسم کنن ...
با اخم گفتم : پس نگاهت میکردن فقط ...؟
_ اره دیگه پس قرار بود چیکار کنن ...؟
_ معمولا چیکار میکنن دختر و پسرا ...
جلو اومد و با شیطنتی که تو نگاهش موج میزد گفت : کاری به دختر و پسرا ندارم ...ما قراره چیکار کنیم؟
جدی جدی داشت به طرفم میومد ...عقب عقب رفتم ...و به میز خوردم و گفتم : کجا میای؟
دستهاشو کنار کمرم گذاشت و گفت: بیا اینجا چرا فرار میکنی ؟
منو جلو کشید و محکم خوردم بهش ...
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : خودت حرفشو وسط کشیدی وگرنه من که باهات کاری نداشتم ...
_ الانم قرار نیست کاری داشته باشیم ...
محکمتر منو به خودش چسبوند و محکم ل*هامو بوسید ...
دروغ گفتنی نیست منم از ته دلم بوسیدمش ...
علاقه ام بهش طوری منو در برگرفته بود که خودمم خبر از اون حس و حال نداشتم‌...
اتیش بوسه اش رو ل*هام تونست وجودمو به اتیش بکشه ...
گرمای تنش دیوونه ام میکرد ...
موهامو نوازش کرد و اروم تو گوشم گفت : تو برای من عزیزتر از هر چیزی تو دنیایی ...
تو قشنگتر از هرکسی تو این دنیایی ...
محکم سرمو بوسید و هیچ کدوم نفهمیدیم چطور شد که اتفاقی که نباید بیوفته افتاد‌...
اونشب جدا از مهتاب و ارمان که ازدواج کردن ما هم به نوعی شروع زندگیمون بود ...
ناخواسته بود و ولی اتفاق شیرینی بود ...
هرچند پشت سرش سالها تلخی و درد داشت 


ارش دکمه های لباسشو اروم باز کرد ملحفه رو روم کشیده بودم و خجالت میکشیدم ...اونم به اندازه من خجالت میکشید ولی تاریکی اتاق و عشقی که بینمون شروع شده بود مهر لذت اون لحظات بود ...
تموم شد ...اتفاقی که همه سفارش کردن نیوفته برای ما افتاد ...
بغض کرده بودم و نمیدونستم چرا اون طور شد ...لباسهامو چپ و در هم پوشیدم و درد داشتم شکمم و کمرم درد میکرد و بیشتر از اونا ترسی بود که از خانواده ام داشتم ...
اگه میفهمیدن حتما تکه تکه ام میکردن ..‌
زانوهامو بغل گرفتم و هق هق میکردم و جلوی دهنمو گرفته بودم که کسی صدامو نشنوه ...
ارش شلوارشو تنش کرد و از پشت سر بغلم گرفت و گفت : گریه چرا ؟
چرخیدم بغلش گرفتم و گفتم : حالا جواب مامانم رو چی بدم ؟
_ اروم باش مگه من مردم که بخوای بترسی ؟
خودم مقصرم بعدشم من شوهرتم ...از کی میترسی خودم جوابشون رو میدم ...
_ اگه مامانم بفهمه موهامو میکنه
_ مگه بچه ای که بزننت یا با دوست پسری که کارت غلط باشه ...خودم به مامانم میگم ...
با عجله گفتم : نه نگیا ...بخدا به یکی بگی منم سر به نیست میزارم برم ...
با لبخندی کفت : مگه من میزارم بری ...من تازه بدستت اوردم ...درسته اشتباه بود ولی حواسمون هست ...چند وقت دیگه عروسی میکنیم ....این یچیز بین من و تو بوده قرار نیست کسی بفهمه ...اروم باش خوشگلم ...
نوازشم کرد و ارومم کرد ...
رو دستهاش خوابم برده بود ...خودش دستمال های خونی رو جمع کرده بود و روم پتو انداخته بود ...یکم لرز داشتم و خونریزی ام خیلی کم بود ...
خداروشکر نوار بهداشتی تو ساکم‌ اورده بودم وگرنه همه جا رو کثیف میکردم ...
با صدای ارش چشم هامو باز کردم ...
همه جا روشن شده بود و ارش یه لیوان بزرگ چای نبات به دستم داد و گفت : بلند شو تا کسی بیدار نشده برو حموم بیا ...
اینو اول بخور ضعف نکنی ...
تو رختخواب نشستم ..‌چای داغ تنمو گرم کرد ...خیلی بی حال بودم و سرگیجه هم داشتم ...واقعا از ترس خانواده ام بود که اونطور ضعف داشتم ...
زیر دوش اب گرم تنم اروم گرفت و خیلی زود برگشتم تو اتاق ...
همه خسته بودن و همه جا سوت و کور بود ...
ارش موهامو کمک کرد خشک کردم و گفت : مامان هم هنوز بیدار نشده ...
رنگ و روت چقدر پریده ...
چقدر بچه ننه بودی و من خبر نداشتم ...


با اخم نگاهش کردم و گفتم : دسته گل شماست فکر کنم ...
از پشت سرم از تو اینه نگاهم کرد خم شد گردنمو بوسید و گفت : از بس برام شیرینی خانم ...
محکم دستهاشو به صورتم چسبوندم و گفتم : فقط خدا به خیر بگذرونه ...
_ تو چرا انقدر استرس داری؟ داری منم میترسونی که ...
_ اخه ترسم داره به قول خاله اقاجون یزیدم رو نمیدونی چقدر سخت گیره ...
_ هرچی باشه من هستم ...خم شد محکم سرمو بوسید و گفت : میرم مامان رو بیدار کنم خواب مونده ...
داشت میرفت که گفتم : ارش ؟
به طرفم چرخید و با محبت گفت : جان ارش ؟
از اون شب به بعد یجور دیگه دلم باهاش بود ...یجوری دوستش داشتم که خیلی عجیب و غریب حسی برام ساخته بود ..‌با عشقی که تو نگاهم بود گفتم : خیلی دوستت دارم ...
لبخند بزرگی رو لبهاش نشست و گفت : به اندازه همون دل بزرگت منم دوستت دارم ...
به صورتم کرم زدم رژ زدم تا از اون رنگ پریدگی در بیاد ..‌
خاله دست و روشو شسته بود و داشت برای صبحانه مهتاب کاچی میزد ...
با صبح بخیر من به طرفم چرخید و گفت : انشالله کاچی شب عروسی تو رو بپزم ...
با تعجب و از رو کنجکاوی گفتم : چرا کاچی ؟ مگه زایمان کرده؟
خاله خندید و گفت : از زایمان کمتر نیست‌‌‌...بیا بشین برات بریزم ببین خوشمزه شده ...
خاله خبر نداشت که من خودم بیشتر از اون به کاچی نیاز دارم ..
چقدر ارومم کرد انگار ابی بود رو اتیش و شکمم رو گرم کرد ...
خاله یه سینی صبحانه اماده کرد و گفت : بیا ببریم براشون ...هرچند باید مادرش میاورد ولی گفتن ناهار میارن منم حرفی نزدم‌
دنبال خاله راه افتادم ...
خاله چندبار به در زد و اروم رفتیم داخل ...
مهتاب با لباس خواب سانت بنفش روی تخت نشسته بود و موهای بلندش دورش ریخته بود ...ابروهاش به قدری نازک شده بود بخاطر ارایش شب عروسی و ارایشش که چهره شو عوض کرده بود ...
خاله سینی رو روی تخت دو نفرشون گذاشت و گفت : داماد کجاست ؟
مهتاب با خجالت کفت : خجالت میکشید از شما رفت بیرون ...
_ وا خجالت چرا ...مبارکتون باشه ‌‌‌زود بچه دار باید بشین ..‌امروز و فردا نکنید ‌.‌.
به ماه نکشیده خبر بارداری باید بدی ...
من از اون خواهرشوهرای بدجنس قراره باشم ...
مهتاب با لبخندی گفت : خدا از دهنت بشنوه خاله ...کی از بچه بدش میاد ...به دستمال گلدوزی شده اش اشاره کرد و گفت : خدمت شما ...


خاله دستمال رو برداشت و گفت : رسم وگرنه من چیکار به مسائل خصوصی شما دارم ...
مهتاب به من نگاه کرد و گفت : بالاخره این نشانه عفت و حیا هر زنی ...
هر شب با ارمان خوابیدم ولی خودمو حفظ کردم تا شما سربلند باشید ...
خاله دستی به صورتش کشید و از تو آستینش یه دسته پول بیرون اورد کرد زیر متکا مهتاب و گفت : چشم روشنی که هر مادرشوهری باید به دستمال عروسش بده و چون من مادر ندارم من بهت میدم‌...
این سربلندی منه ...اولین نفری که میاد میبینه حسنا است که مطمئن بشه عروسمون خانم بوده ...
تنم داشت میلرزید با اون حرفها من صبح عروسی باید چطور دستمال تحویل میدادم ...
بغض کرده بودم و تو دلم خودمو لعنت میکردم‌...
هرچند من بیشتر تسلیم ارش شده بودم ...
بلند شدم و گفتم : خاله من میرم میز رو بچینم ...
با بغض برگشتم اشپزخونه ...
ارش داشت طبق معمول چای لیوانیشو میخورد و با دیدنم گفت : کجا رفتی خانم طلایی دنبالت میگشم ...
صندلی رو عقب کشیدم و گفتم : طلایی بدبخت شد ...
با خنده گفت : خدا نکنه ...چی شده باز ؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم : تو کردی تو مقصری ...رفتم سمتش و با مشت به سینه اش اروم زدم و گفتم : فردای عروسی من چی تحویل مادرت بدم؟
_ هیس ...دیوونه ...قبل از اینکه کسی بفهمه تو خودت به همه خبر میدی ...
من هستم طلایی مثل کوه ...
محکم بغلش گرفتم و سرمو به سینه اش فشردم ...ابی بود که ریخته شده و نمیشد جمعش کرد ...
خاله با خنده کفت : اخ اخ چه عروس و داماد عاشقی ؟
ارش با خنده جواب خنده خاله رو پس داد و گفت : مامان در بزن ...
_ کو در که بزنم اقا ...
کیف میکنم شما دوتا رو کنار هم میبینم ...شما دوتا جون منید ...
همه دارایی منید ...
دور هم صبحانه خوردیم و ارش باید منو برمیگردوند خونه چون خاله قول داده بود که منو برگردونن و صدای اقاجونم دیگه داشت در میومد ...
ارش دلش نمیخواست و همش میترسیدم مشکلی پیش بیاد ...انگار اون دلشوره ها الکی نبود بهم الهام شده بود که قراره اتفاقاتی بیوفته ...
 


خاله با اشک چشمش ساکمو جمع کرد و گفت : کاش نمیرفتی ما به رفتنت عادت نداریم‌...تو نمیدونی چقدر بودنت برای ما خوب بود ...بهت عادت کردیم و حالا داری میری ...
اشکهاشو با انگشتم پاک کردم و گفتم : از قدیم شنیدم که میگن مادرشوهر و عروس دشمن خونی همن ...
تا اونجایی که دیده بودم میگفتن عروس هووی مادرشوهرشه ...
ولی اولین عروس و مادرشوهری که دیدم با هم خوبن و با همه فرق دارن اول مادرم و مادرجون بود و حالا من و شما ...
خم شدم دستشو ببوسم که نزاشت و با اخم گفت : این چه کاریه ...چه فرقی داره تو خوشحال باشی پسر منم خوشحال ...
نمیدونم چرا بعضی ها اونطور بدن ...هرچند بعضی وقتها عروس ها هم خوب نیستن ...
چشم رو هم بزارین هوا رو به گرما بره عروسیتون رو میگیرم ...
دستی به صورتم کشید و گفت : زود برگرد اینجا ما چشم به راه تو هستیم ...
ارش با صورت مضطرب تو چهارچوب در قرار گرفت و همونطور که گوشی تلفن بی سیم خونه تو دستش بود به ما زل زد ...
خاله با لبخندی گفت : بیا عروستو ببر انقدر دل منو خون نکنید دیگه تحمل ندارم‌...
ارش تلفن رو به طرف مامانش گرفت و گفت : با شما کار دارن ...
خاله دستشو دراز کرد و گفت : چی شده چرا رنگت پریده ؟
ارش یه قدم برداشت داخل و گفت : صحبت کن ...
خاله گوشی رو زیر گوشش گذاشت و با خوشحالی که همیشه تو صداش بود گفت : جانم ...
_ سلام به روی ماهت شما چطورین ؟ زنگ زدین دخترتون رو بیاریم‌...؟ میاریمش چرا انقدر عجله دارین ؟
تا نیم ساعت دیگه راه میوفتن ...
خاله چشم هاش گرد شد و متوجه چیزهایی که میشنید نبودم و با ناراحتی گفت : چشم خداحافظ ...
دستهای خاله میلرزید و همونطور که به من خیره بود گفت : گندم جان زود اماده شو ...انگار داشت از دستم فرار میکرد ...
دستشو گرفتم و گفتم : چیزی شده خاله ؟ مادرم بود ؟
_ اره دلنگرانتن باید بریم ...زود اماده شو ...به ارش نگاه کرد و رفت بیرون ...
من که چیزی نفهمیدم و دلم به شور افتاد ...چی شده بود ...خاله چادر مشکی روی سرش طولی نکشید که اومد داخل ...


ارش جلوتر اومد و گفت : اماده شو طلایی ...یهو استرس گرفتم و گفتم : ارش چی شده ؟ مامانم چی گفت ؟
ارش لبخندی زد و همونطور که موهامو پشت گوشم میزد با محبتی که داشتم اول پیشونیمو بوسید و بعد گفت : دل نگرونت بودن همین ...بریم دیر میرسیما ...
سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم : نرفته دلم برات تنگ میشه ...اخه این انصاف نیست!
محکم فشارم داد و تمام استرسشو حس میکردم ...مطمئن بودم اتفاقی افتاده ...ارش اروم تو گوشم گفت : تو بهترین انتخاب برای منی ...
خاله با چادر مشکی روی سرش اومد داخل و دنبال خاله عمو هم اومد داخل و گفت : اماده ای بریم ؟
ارش به ساک بسته ام با دلخوری نگاه کرد و گفت : بریم ...
شوکه شدم و گفتم: مگه شما هم میاین ؟
عمو سوییچ رو به ارش داد و گفت : اره عموجان ما هم میایم ...
نگاهشون کردم و گفتم : چی شده چرا به من نمیگین؟خاله مامانم چی گفت؟
تلفن رو برداشتم روی تخت گذاشته بود و گفتم : بزارید از خودش بپرسم ...
عمو جلو اومد گوشی رو ازمن گرفت و گفت : تو راه صحبت میکنیم ...
دیر میشه بریم ...
دلم مثل سیر و سرکه شروع کرد به جوشیدن ...مگه اروم میشد میدونستم داره اتفاقاتی میوفته ...مهتاب با چشم های گریون نگاهم میکرد و من به خیال دور شدن از منه و گفتم:ممنونم که ناراحتی ...مراقب خودت باش ...
بغضش ترکید و برگشت تو اتاقش ...
دل کندن از اون خونه که یک ماه مهمونش بودم چقدر سخت بود ‌.‌ارش ساکمو گذاشت تو صندوق و هیچ کدوم به صورتم نگاه نمیکردن‌....فقط شنیدم که خاله به عمو گفت : لباس مشکیتو جا نزاری ...
سوار برماشین ارش راه افتادیم ...ارش و عمو جلو نشستن و خاله کنار من نشست ...پتو برداشته بود و همون اول راه روی پاهام کشید ...و گفت : سرده راه نگاه به بهارش نکن هواش ادمو گول میزنه ...
از تو آینه به ارش نگاه کدم هر قدمی که از اون خونه دور میشدیم بیشتر دلم براش تنگ میشد ...من چقدر دیر فهمیدم اون به تمام مردهای دنیا می ارزه ...
ارش چشمش بهم افتاد و اروم چشمکی زد و به رانندگیش ادامه داد ...


خاله زری از شیشه به بیرون خیره بود و دستهاشو تو هم قلاب میکرد ...انگار اونم اضطراب داشت ...بالاخره زبون باز کردم و گفتم : خاله چی شده من دارم از نگرانی میترکم‌ تو رو خدا یچیزی بگین ؟
عمو که هیچ وقت داخل ماشین سیگار نمیکشید سیگارشو روشن کرد و گفت : چیز خاصی نیست پدرت یکم حالش بده مادرت گفته زودتر بریم اونجا ....دست و پامو گم کردم و با ترس گفتم : بابام حالش بده چرا ؟
خاله محکم‌نگهم داشت و گفت : چیزی نیست اروم باش ...ما هم مثل تو خبر نداریم فقط میدونیم ارمان رفته خونتون ...حالا چرا و چی گفته و دلیلش چی بوده ما هم مثل تو بی خبریم‌...
دستهام شروع کردن به لرزیدن مگه قلب هم اونطور محکم میتونه بزنه ...داشت از دهنم بیرون میزد ...
ارش اروم گفت : چیزی نیست طلایی من هستم ...
دلم‌گواهیشو میداد ...ارمان چی گفته بود؟ اون خونه ما چیکار میتونست داشته باشه فردای عروسیش ...پس اون اشکهای مهتاب برای دوری از من نبود ...
تمام تنم یخ کرده بود و داشتم سکته میکردم‌...عرق سرد تنمو فرا گرفته بود ....
خاله خودش بهتر از من نبود و بازم محکم بغلم گرفت و گف: اروم باش چیزی نشده ...چرا انقدر مضطربی دخترم ...
دلم میخواست گریه کنم ...
عمو به ارش گفت : من دلیل اینکه ارمان رفته اونجا رو نمیدونم چرا و چی شده رو خدا میدونه!
خاله به حمایت از برادرش گفت : حسن اقا حتما کاری داشته یا کمکی خواسته وگرنه اونجا چیکار میتونه داشته باشه ...؟
_زری ...از این میترسم که برادرت ابروی منو برده باشه ...خونه عروس من ...چی میخواد که اول صبحی رفته اونجا ..‌عروسشو عروس یه روزه شو ول کرده به امان خدا رفته کجا ؟
خاله گریه کنان روی پاش زد و گفت : من چه بدونم دستم نمک نداشته ‌...چادرشو جلو کشید و همونطور که هق هق میکرد گفت : ابرومون رو نبرده باشه ...
ارش عصبی گفت : مامان گریه نکن ...هنوز نمیدونی چی شده؟ الکی جبهه نگیر ...
خاله چادرشو بالا زد و با نگاهش چیزی به ارش گفت ...
باورم نمیشد ارمان چیکار داشت اونجا نکنه ابروی منو برده بود ..‌تا برسیم هزار بار مردم و حتی دلم نمیخواست برسیم ....دلم میخواست ماشین چپ کنه و من بمیرم ...
فکر میکردم حالا هر کسی هم‌ نگاهم کنه میفهمه دیگه دختر نیستم ...
پشت نگاهای من هزارتا درد بود ...وارد کوچمون که شدیم پرنده پر نمیزد ...ته کوچه روبرو خونه ما بود در بزرگ قرمز رنگ ...
ارش مقابلش نگه داشت ولی هیچ کدوم قصد پیاده شدن نداشتن ...


خاله اب دهنشو قورت داد و کلیپس کوچیک زیر چونه شو روی روسری محکم‌کرد و گفت : حسن اقا شما برو اول ...
ارش کتشو برداشت از روی صندلی و گفت : من میرم‌...
انقدر مرد بود که نخواد پشت پدرش مخفی بشه ...منم همزمان باهاش پیاده شدم و گفتم : باهات میام ...دلم شور میزد ...
کلید داشتم و در رو باز کردم‌...
ارش کنار کشید تا من برم داخل ...
دنبالم وارد حیاط شد ...صدای باز شدن در کافی بود تا بفهمن کسی اومده ...
مادرجون چادر گل دار روی سرش با عجله اومد تو ایوان سمت ما بود و از دور نگاهم‌کرد ...
چشم هاش متورم شده بود و از ناهار ساعت ها گذشته بود ...تسبیح بین دستش رو چنان با عجله دونه مینداخت که انگار وقت نمازش دیر شده ...
قبل از اینکه بهش برسیم ...اقاجون از پشت سرم صدام زد گندم ؟
صداش چه خراشی داشت چه عصبانیت داشت ...چهارستون تنمو لرزوند ...از بچگی ازش حساب میبردیم ...
حتی مادرجون هنوزم که موهاش سفید شده بود بازم ازش میترسید ...
نفس عمیقی کشیدم و به طرفش چرخیدم‌...
خاله و عمو حسن تو چهارچوب در بودن و اقاجون عصا تو دستش درست پشت سرم قرار گرفته بود ...
لبخندی زدم و گفتم : سلام اقاجون ...
گرمی سیلیش روی صودتم نشست و چنان ضربه ای بود که روی زمین افتادم‌...
توقع اون سیلی رو هیچ وقت نداشتم چون تا اون روز از کسی کتک نخورده بودم‌...گاه گاهی یه نیشگون تو بچگی مامان ازمون میگرفت که اونم مادرجون اجازه نمیداد ...
خاله زری بدو بدو خودشو به ما رسوند و گفت : خاک تو سرم‌چیشده ؟
ارش خم شد بلندم کنه چون خودم‌جرئت نداشتم بلند بشم و همونطور به زمین خیره بودم‌...
صدای اقاجون بیشتر به نعره شباهت داشت و گفت : بهش دست نزن ...
مادرجون به تیر چوبی تو ایون تکیه کرده بود و اشک میریخت ولی اجازه دخالت نداشت ...
ارش دستشو دورم حلقه کرد و گفت : چی شده حاج اقا؟
بلندم که کرد از ترس سرمو بالا نمیگرفتم و تو دستهاس ازش پنهان شده بودم‌...
ارش محکم‌فشارم میداد و به پهلوش چسبیده بودم‌...از شدت هق هق تمام تنم میلرزید ...
اقاجونم دستشو جلو اورد و دستمو و گرفت ...
 

و انقدر راحت منو از بغل ارش کشید جلو که کم‌مونده بود لباس ارش رو پاره کنم ...
با خشمی که تو نگاهش بود کفت : قاتل پدرت شدی ...تو قاتل اونی ...تو چطور اولادی هستی ...تو حیا نداری ...ما تو دو اینطوری بزرگ کرده بودیم‌...؟
من از همه جا بی خبر فقط به چشم های اقاجون که ازش خون میبارید خیره بودم‌...
مادرجون طاقت نیاورد اومد نزدیک و گفت : بزار بیان داخل صداتو در و همسایه میشنون ...
نگاهش کافی بود تا مادرجون لال بشه و کلمه ای از دهنش بیرون نیاد ...
عمو حسن اقاجون رو از من جدا کرد و گفت : محض رضای خدای به منم بگید چی شده ؟
اقاجون دوباره دستشو بالا برد که روی صورتم فرود بیاره و من سرمو بین دستم گرفتم ...ولی ضربه ای بهم نزد و اروم چشم هامو باز کردم‌...ارش بین ما قرار گرفته بود ...
اقاجون با حرص که به زور نفس هاش بالا میومد گفت : برو کنار اون ناموس منه ...
ارش دستشو پشتش اورد دستمو گرفت و گفت : خیلی وقته ناموس من شده ...
دلم قرص شد به بودنش به حمایتش ...
محکم دستشو فشردم و خاله زری منو با عجله دور کرد و به طرف مادرجون رفت ...
صدای ارمان بود که متوقفمون کرد و گفت : منو ببخش گندم ...نتونستم طاقت بیارم‌...
من نتونستم ببینم داری زن کسی دیگه میشی ...
من به خانواده ات گفتم‌ که ما عاشق هم بودیم‌...
من گفتم‌که تو بخاطر با من بودن زن ارش شدی ...من به پدرت گفتم‌ که دیشب ازم‌ خواستی طلاقتو از ارش بگیرم و صیغه ات کنم ...
خاله دو دستی توی سرش زد و جیغ میکشید و میگفت چی میگی ؟
اقاجون به عصاش تکیه کرد و تازه فهمیدم چرا سیلی خوردم‌...
تازه فهمیدم همون ارمانی که فکر میکردم معصوم ترین مرد روی زمین چطور زندگیمو به اتیش کشیده ...
مادرجون گریه میکرد و میگفت : پسرم رفت ...و تازه انگار یادش اومده بود ...
چرا کسی تو خونه نبود ...ظرفهای شکسته تو خونه و اتاق بهم ریخته ...
انگار همش خواب بود یه کابوووس بد که سر و ته نداره ...
ارمان معطل هم نکرد و مدام پشت هم میگفت ...
عشق من و تو درسته سرانجامی نداشت ولی تو چطور تونستی بهم اونطور وابسته بشی ...من زن داشتم من انتخابمو کرده بودم ...
بودنت تو اون خونه هر روز برای من خطر داره ...


ارمان تا خواست دوباره دهنشو باز کنه مشت ارش روی سینه اش خورد و گفت : دهنتو ببند ...
ارمان یه قدم به عقب هول داده شد و گفت : تو برادرمی من تحمل ندارم ببینم داری عذاب میبینی من دروغ میگم برو از مهتاب بپرس ...
اون روز که تو اشپزخونه گندم بامن حرف میزد مهتاب شاهد بود ...
من انتخابم رو کردم ولی اون گندمه که داره ازت سو استفاده میکنه ...
من حقیقت رو به خانواده اش گفتم تا جلوی دخترشون رو بگیرن و با ابروی من بازی نکنه ...
هزاربار خواهرم نبود بهش میگفت برو سمت شوهرت چرا انقدر باهاش سردی؟ اخه مگه کوری ارش چشم هاتو باز کن ...
ارش نگاهم کرد زبونم از حرف زدن کوتاه بود ولی من که گناهی نکرده بودم‌...
خاله زری با اخم گفت : ارمان خوب نمک خوردی نمکدون شکستی ...
ارمان اهی کشید و گفت : من دروغ میگم از مهتاب بپرس ...من خواستم‌چهره واقعی گندم رو برات رو کنم ..‌به طرف در رفت و اقاجون گفت : هنوزم کارم با تو تموم نشده ...
رو به مادرجون گفنم : مامانم کجاست ؟ بابام کجاست ؟
مادرجون گریه کنان گفت : حال بابات بد شد بردنش دکتر ...بچه ام سکته نکرده باشه خوبه ...
خاله زری رو زمین وا رفته بود ...
نمیدونم ارمان انتقام چی رو از من گرفته بود ...
اون بود که نخواست و من هم با اون شروعی نداشتم که بخواد پایان داشته باشه ...
چقدر ظاهر ادم ها گول زننده است ...
اشک چشمم خشک شده بود و اقاجون رو به عمو حسن گفت : بفرمایید داخل ...
اولین بار تو عمرم که مهمونم رو تو حیاط نگه میدارم‌....
تو اتاق نشستیم و کسی کلمه ای نمیگفت ...
انقدر همه ناراحت و گیج بودن که کسی نمیدونست چی درست و چی غلط ...
خاله زری اروم گفت : گندم ارمان چی میگه؟
نگاهش نمیتونستم بکنم و فقط گفتم : خاله اونطور نیست که ارمان گفت، بخدا داره اشتباه میگه ...
مادرجون با اخم گفت: پس یچیزی بوده که میگی اونطور نبوده؟
گندم تو کی انقدر ادم بدی شدی؟ بابات معلوم نیست کدوم بیمارستان ...حرفهای ارمان رو که شنید حالش بد شد ‌..
خاله زری با اخم گفت : گندم اون برادر من نیست انگار بچه خودمه ...من بزرگش کردم ارمان بقدری اروم و اقاست که همه میدونن چطور پسری ...


اشک چشمم رو پاک کردم و گفتم : خاله زری من دروغی نگفتم که الان بابتش شرمنده باشم ...
ارمان بود که به من ابراز علاقه کرد من هیچ وقت اون چیزایی رو که میگه رو قبول نمیکنم ...
خاله زری سرشو پایین انداخت و گفت : هرچی باشه ارش مرده ...مشخص که دلش بدجور بهم ریخته ...
خواستم بلند بشم برم دنبال ارش که خاله گفت : تنهاش بزار ...هنوز چیزی تموم نشده باید ارمان بیاد رو در رو صحبت کنه ...باید مهتاب باشه ...
جلوی خانواده ات حرف بزنن ‌...
دلم از گناهی که نکرده بودم هری ریخت ...
صدای گریه های مامان و علی ما رو دوباره به حیاط کشید ...
چه خاکی به سرمون شده بود...مامان جونی نداشت و علی که به پهنای صورت اشک میریخت ...
محمد پشت سرش اومد داخل و از دور تا چشمش به من افتاد چنان به سمتم حمله ور شد که صدای جیغ های خاله و مامان رو شنیدم و مشت هایی که به سر و صورتم میخورد ...
چنان منو مثل یه عروسک به پنجره اتاق کوبید که شیشه ها خورد شدن و روی زمین ریختن ...
تمام پشتم خراش برداشته بود و خون میریخت ...
ارش نبود که نجاتم بده و اقاجون چه ستمکاری بود از دور فقط نگاهم میکرد ...
لذت میبرد از درد کشیدنم ...این چه دنیایی بود که انقدر تعصب بیجا میتونست یه دختر رو به فنا ببره ...
چقدر دختر بودن سخت بود وقتی خانواده ات عقلشون با اعتقادشون یکی نبود ...
چقدر تلخ بود وقتی بزرگتر سر یه حرف و بی اعتمادی به اولاد خودش ...میبرید و میدوخت ...
علی منو از زیر دست محمد جدا کرد و گفت : حق ندارید بهش دست بزنید...
علی خودشو سپر بلای من کرد ...اون لحظه بود که درد نادیا رو حس کردم وقتی محمد کتکش میزد ...
علی تن بی جونمو کشید تو اشپزخونه در رو از داخل قفل کرد و گفت : نفس بکش گندم ...خوبی؟
با سر گفتم خوبم ...
گونه ام کبود شده بود و پشتم میسوخت ...چه تفاوتی بود بین بزرگترا و علی که از همه کوچکتر بود ...پشتمو با دستمال پاک کرد و گفت : چیزی نشده فقط خراش برداشته...
محکم سرمو به سینه فشرد و گفت : اروم باش ...پیداش می کنم اون ارمان بی همه چیز رو خوردش میکنم ...
اون باعث شد پدرم بمیره ...
وای چی میشنید گوشهام بابام مرده بود ...
پس اون عصبانیت محمد بخاطر بابا بود ...
به علی خیره شدم با بغض گفت: بابا تموم کرد ...
 

دستمو رو قلبم گزاشتم و گفتم : وای خدایا سکته کردم ....
با گوشه چشم نگاهش میکردم‌...دراز کشید و من برای جلب توجه گفتم : وای دلم چرا درد گرفت ....
عمدا اه و ناله کردم و خودمو به درد داشتن زدم ولی بی تفاوت خوابید ...
دیکه داشتم کلافه میشدم‌...توقع داشتم حداقل حالم رو میپرسید...
صدای گنجشک های اول صبح و عطر شکوفه ها و بارونی که تمام شب همه جا رو شسته بود به مشامم میرسید ...
ارش اروم خواب بود .‌‌...پنجره رو باز کردم یه شاخه خیلی کوچیک شکوفه چیدم و درست روبروش روی بالشتش گذاشتم ...انقدر غرق خواب بود که بیدار نشد و من لباس پوشیدم و رفتم بیرون ...
سالها بخاطر سحر خیز بودن اقاجونم ما هم سحر خیز شده بودیم ...
خاله اول صبحی کتری پر از تخم مرغ های اپز رو تو سینگ طرفشویی خالی کرد و گفت : چرا بیدار شدی دختر اول صبحی؟!

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgheshirin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه tvqphg چیست?