رمان عشق شیرین 6 - اینفو
طالع بینی

رمان عشق شیرین 6


با بغضی که از درد کتک های محمد تو گلوم بود گفتم : بابا تموم کرد؟
علی تو سرش زد و گفت: روز اول عید فشارش بالا بود چندساعت بستری شد دکترا گفتن رگهای قلبش گرفته وباید عمل باز انجام بده ...بابا قبول نکرد ...
بین حرفش پریدم و گفتم : چرا به من کسی چیزی نگفت؟
_ نخواستن تو رو نگران کنن ...کسی جدی نگرفت مریضی بابا رو ...امروز هم از اول صبح حال نداشت ...داشتم راضیش میکردم بریم بیمارستان بستری بشه برای عمل که ارمان شد عزرائیل و مسبب مرگ بابا ...
خجالت میکشیدم ولی گفتم : علی اون ارمان چی گفت ؟
بهم خیره شد و گفت : تو روشم گفتم‌که تو نمیتونی همچین ادمی باشی ...اقاجون سر جانماز خوابش میبره ولی یبار نخواست به نوه خودش اعتماد کنه ...
اون کثافت مدام میگفت تو چشمت دنبال زندگیشه و بهش گفتی از ارش طلاقتو بگیره تا اون باهات ازدواج کنه ...
بیشرف میگفت گفتی بیا فرار کنیم ...
دستهامو رو صورتم گذاشتم و از ته دل برای خودم گریه کردم و گفتم : به خدا من نگفتم ...
_ من میدونم ...من باور میکنم ...
اون محمد انقدر از ارمان بیشعور تره که تو رو میزنه ...باید دندونای اون مرتیکه رو خورد کنه ...
صدای گرفته مامان بود که داشت التماس کسی میکرد که دیگه بسه ...شوهرم مرده بس کنید ...
هراسان پرده رو کنار زدم اقاجون بود و گفت : بگید اینجا حق موندن نداره ...
خاله زری با ناراحتی گفت: حاج اقا اینجا نمونه کجا بمونه؟
اونجا بود که فهمیدم خونه خاله هم جایی برای من نیست ...
علی محکم بغلم گرفت و با اومدن اقوام نزدیک و در و همسایه و صدای قران جلوی در برای ساعتی همه منو فراموش کردن ...
کوچه رو سیاه زدن ...سماور برقی هیئت رو اوردن تو اشپزخونه برق زدن و خونه اقاجون شد مردونه و سمت ما زنونه ...
اتاق هامون تمیز بود و خونه تکونی عید برق انداخته بودش ...
طولی نکشید که مهناز اومد ...خواهرم از من بدتر بود ...یتیمی برای ما سخت بود و برای من مصیبت به همراه داشت ...
مهناز بغلم گرفته بود و تو اون شلوغی فقط ناله میکرد ...


باورش برای همه سخت بود ...
به همون سادگی پدرم مرده بود ...هر کسی که می اومد دلیل مردن پدرمو میپرسید و جنازه شو فردا قرار بود بیارن ...
از ترس رو در رویی با محمد و اقاجون بیرون نمیرفتم و ساعتها بود دل درد داشتم و میدونستم باید برم توالت ولی میترسیدم ...
خاله زری نگاهم نمیکرد و اون هم خام حرفهای برادرش شده بود...
حق داشت اون برادرش بود و من یه غریبه ...چشمم به ساعت بود هوا به تاریکی میرفت و سر علی رو دیدم‌ که اورد داخل و دنبال من میگشت ...بهم اشاره کرد برم بیرون ...
چادر مشکی که رو سرمون انداخته بودن رو جلو کشیدم و رفتم جلو در اتاق ...علی به ارش اشاره کرد و گفت : کارت داره ...محمد و اقاجون نبینن زود برگرد ...
با دیدن ارش تمام درد هام تازه شد و به طرفش رفتم ...
پشت انباری زیر درختها وایستاده بود ...خاله براش پیراهن مشگی اورده بود ...
پیراهن مشکی تنها تو تن اون بود که قشنگ بود ...همه رنگ ها بهش میومد ...
جلو رفتم و پشت درخت منو کشید...
حرف نمیزد و فقط به شاخ و برگ درخت بازی میکرد ...حرفهای خاله که میگفت اون یه مرده مدام جلو چشم هام میومد و میدونستم دلش از من سیر شده و گفتم : میدونم‌ قراره برگردی خونتون و هر وقت برای طلاق بگید من اماده ام ...
دستشو جلو اورد چادرمو دستی کشید و گفت : خیلی بهت میاد ...
بعد از اون روز و اون همه بلا اولین کلمه ای بود که تونست لبخند رو لبهام بیاره ...
به گونه های کبودم دستی زد و گفت : کار کیه ؟
از شدت گریه نتونستم حرفی بزنم ...سرمو به سینه فشرد و گفت : اروم باش ...از چی حرف میزنی کدوم طلاق ...
من میدونم و باورت دارم‌...
رفتم‌ دنبال ارمان نتونستم پیداش کنم ..‌
اون زندگی منو نابود داره میکنه ...اون به فکر همه چیز هست الا مادرم‌...الا زحمت هایی که براش کشیدن ...
اون تازه فهمید تو چه گوهری و چه انتخاب غلطی داشته ...
درست میشه طلایی صبور باش ...
نمیزارم تو این جهنم بمونی برت میگردونم خونه ...
من و تو دیگه خونمون یکی ...
محکمتر بغلش گرفتم و با گریه گفتم‌: داغونم 


ارش اردم‌گفت : اون مثل برادر من بود فکرشم نمیکردم بخواد اینطور ابرو ریزی کنه ...
باور نمیکنم خانواده خودت اینطور بخوان پشتت رو خالی کنن ...
شرمنده بودم و سرم پایین بود ...ارش دستی به پشتم که کشید ناله ام بالا رفت و با تعجب گفت : چی شده ؟
از درد سوختم و گفتم : چیزی نیست درد دارم ...
_ چه دردی ؟
اون خبر نداشت و گفتم زمین خوردم‌...دستمو محکم فشرد و گفت : تو میدونی از دروغ بدم میاد و بازم داری میگی؟
_ ولش کن ارش الان وقت این حرفها نیست ...بابام مرده ...هیچ کسی نمیدونه من چی دارم میکشم و چقدر میتونه سخت باشه ...
علی اومد سمتون و گفت : برید بیرون حرف بزنید محمد ببینه فاجعه به بار میاد ...
ارش خیلی محکم گفت : چه فاجعه ای مگه اون دشمن خونی خواهرشه ...
طلایی چه گناهی داره ...اون ارمان بوده که همه چیز رو به نفع خودش گفته ...
_ من میدونم اونا نمیدونن ...
ارش دستشو رو جیب هاش کشید و سوییچ رو پیدا کرد و گفت : میریم بیرون مادرم سراغمون رو گرفت بگو رفتیم بیرون ...
با عجله سوار ماشین ارش شدم ...چهارستون تنم میلرزید و میترسیدم از روبرویی با بقیه...
ارش بیرون رفت و بی هدف تو خیابونهای شهرم میگشتیم ...
به بیرون خیره بودن ...به شکمم زد و گفت : ای خوشگله حواست به کجاست ؟
اشکهامو پاک کردم و گفتم‌: حتی اجازه ندارم درست و حسابی برای پدرم عزاداری کنم ...انگار یه غریبه ام بین اون همه همخون ...
مادرجونم ازم صورت میگیره ..خواهرم ازم دورتر میشینه ...
من گناهم چی بوده ؟
ارش کنار زد و گفت : حیف که باقالی فروش نیست تا برات بگیرم ...
به طرفم چرخید و همونطور که انگشتهاشو بین انگشتهام جا میداد گفت: هیس به اینا فکر نکن زمان که بگذره همه چیز درست میشه ...
پدرت رو خدا بیامرزه خیلی زود بود ...
حالا خیلی از برنامه هامون عقب میوفته ...
اقاجونت داره اشتباه میکنه و من میدونم بالاخره پشیمون میشن ولی فایده ای نداره چون دیگه نمیزارم برگردی تو این خونه ...
اونایی که امروز بهت پشت کردن یه روزی خبر دار میشن که دیگه دیره ...
دستهامو روی قلبش گذاشت و گفت : برای تو میزنه ...حسش میکنی؟!...


طلایی باور کن یه درصدم به حرفهای ارمان اهمیت ندادم ...
من میدونستم ...وقتی اومد و به من گفت هم همین برنامه رو میخواست اجرا کنه ...توقع داشت داد و بیداد کنم‌...هوار بزنم ...پست بدم‌...ولی من که باورت داشتم‌...
حیف که خانواده ات باورت ندارن‌...
حیف که اونا نمیخوان باور کنن همخون خودشون راست میگه ...
میدونم مهتاب رو بیاره بدتر از این میشه .
ولی من مهمم که میدونم چی درست و چی غلط ...
چقدر از اینکه ازش سهمم بود خدارو تو اون لحظات شکر کردم ..گوشی ارش مدام زنگ میخورد و ارش با کلافگی جواب داد ...جانم بابا ...
سلام شمایی مامان چی شده ؟
خاله یه صحبت طولانی کرد و ارش کلمه نگفت و قطع کرد ...محکم به فرمون کوبید و گفت : خدا لعنتت کنه ارمان ...
بهش چشم دوختم و گفتم : چی شده ؟ دیگه قلبم داره وایمیسته ...
_ چیزی نیست مامان ارمان رو باور کرده ...
یه سطل اب جوش روی من ریختن و ارش گفت : مامان میگه برگردم وفردا بعد تشییع جنازه برگردیم خونمون ...
با ترس گفتم : بدون من برگردین ؟
ارش به چشم های وحشت زده ام نگاهی کرد و گفت : من بدون تو جایی نمیرم‌...نترس ...
جلو رفتم و سرمو روی شونه اش گذاشتم همونجا که پارک کرده بود موندیم ..‌هیچ کدوم دلمون نمیخواست برگردیم ...
خوابم برده بود و از صدای بوق ماشین به خودم اومدم ...
صندلی رو خوابونده بود و پتو رو تا زیر گلوم کشیده بود ...خودشم با کتش خواب بود ...همه مغازه ها بسته بودن و گاهی چراغ ماشینی به صورتمون میافتاد ...
ارش خواب بود و من با حسرتی که چرا از اول باورش نداشتم نگاهش میکردم‌...
دستمو جلو بردم و صورتشو نوازش کردم ...گوشیش رو خاموش کرده بود و اونشب رو دوتایی تا صبح تو ماشین خوابیدیم ...
دلم نمیخواست برگردم ...ترسی که تو تنم انداخته بودن به اندازه همه ترس های دنیا منو میلرزوند ...انگار زلزله اومده بود و من زیر اوارها گیر افتاده بودم ..
زنده بودم ولی امیدی به زنده بودن نداشتم ...


هوا کاملا روشن شده بود بیدار شدم از صدای بستن درب ماشین بیدار شدم و بیشتر انگار از خواب پریدم ...
ارش رفت سمت پیاده رو ...تو آینه نگاهی به صورتم انداختم یکم کبود بود ...لبم هم پاره شده بود ...اونا با من چیکار کرده بودن ...
بی دلیل مدام بغض میکردم و دلم میسوخت ...
ارش با کیک و ابمیوه برگشت و با دیدنم گفت : بیدار شدی ؟
با سر گفتم اره ...
نی رو تو ابمیوه ام زد و گفت : بیا خانم امروز صبحونمون به همین خوشمزگی ...
با ترس برگشتیم خونه ...
جلوی در که رسیدیم علی اشاره کرد وایستادیم و سرشو اورد داخل و گفت : ارش جان منو تا یخ فروشی ببر ...یخ بگیرم نوشابه های ناهار رو بریزیم خنک بشه ...
من پیاده شدم و علی و ارش همین که رفتن ...
صدای محمد تو گوشم میچید دیشب کدوم‌گوری بودی الانم برو همونجا ...
زبونم مقابلش بند میومد و گفت : بیا اینجا ...
دست انداخت بازومو محکم گرفت منو کشید داخل و گفت : خبر مرگتو بیارن که آبرومون رو بردی ...
پرتم کرد سمت داخل و گفت : کدوم‌گوری بودی شب؟
نفسمو به زور بالا دادم و گفتم : با ارش بیرون بودیم ...
به پهلوم زد و گفت : بمیر ...اینجا بمونی میکشمت انقدر میزنمت تا بمیری ...
مامان بدو بدو اومد و گفت :
ولش کن کشتیش ...محمد رو به عقب هول داد و گفت : ولش کن هرچی شده اون دختر منه ...
اقاجون با خشمی که هنوز رو صداش بود گفت : حق نداره رو جنازه پسر من بیاد ...
اون تنها اولاد من بود ...اون دارو ندار من ...
محمد زد زیر گریه و گفت : پدرم حیف شد ....تو دختر نیستی تو باعث ابروی ما شدی ...کاش بمیری ...
اولین بار بود که مامان رودر روی اقاجون قرار گرفت و گفت : اون گناهی نداره برید کنار ...
با تمام وجودش منو به دندون کشید و برد داخل ...
صدای الله اکبر و رسیدن جنازه اومد ...کاش دروغ بود ...کاش خواب بود ...
کاش بابام زنده بود ...جنازه رو تو حیاط زمین گذاشتن ...و من مثل بی کس ها فقط از دور میتونستم نگاه کنم ...
مادرجون از حال رفته بود و بیشتر از بابا همه به سمت اون رفتن ..‌تنها اولادش مرده بود ...
ارش دستمو محکم گرفت و گفت: گریه کن ...گریه کن تا اروم شی تا خالی بشی ...


سر خاک هر کسی برای خودش ناله میکرد ...پدرم رفت زیر خرمن ها خاک و تموم شد ...از دور چشم های خشمگین اقاجون ولم‌ نمیکرد ...
خاله زری و من سوار ماشین ارش شدیم ...
خاله زری صد درجه تغییر کرده بود و اصلا بهم اهمیت نمیداد ...
دست رو شونه ارش گذاشت و گفت : ناهار خوردیم برگردیم خونه دلم شور ارمان رو میزنه ...
ارش عصبی داد زد! ارمان ...ارمان ...ارمان ...پدر ما رو در اورده اون ارمان ...نمک نشناس ...
خاله با عصبانیت گفت : چشمم روشن دستت درد نکنه ...داد میزنی سرم ...انقدر حرفم برات تلخ بود ...
ارمان دروغ نمیگه تو چشم هاتو باز کن ...من نمیخوام تا اخر عمرم تو خونم دعوا باشه ..‌اون برادرم نیست اولادمه من بزرگش کردم ...سر همون سفره که تو غذا خوردی خورده ...
ارش کنار زد به عقب چرخید و گفت : یعنی طلایی دروغ میگه ؟
_ خدا میدونه ولی ارمان من راست میگه ...
عمو حسن به ارش گفت : الان جای این حرفا نیست برو زشته فعلا ...تن اون بیگناه زیر خاک و نلرزونیدش ...
ای خدا باورم نمیشه مگه چند سالش بوده ..‌
خاله با کنایه از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت : دست پرورده خودش بوده ..‌.‌الانم میبینی که بزرگ و کوچیک به خونش تشنه ان ...
سرمو بلند نمیکردم ...نه راه پیش داشتم نه پس ...
ارش دستش میلرزید و نمیتونست ماشین رو روشن کنه ..‌عصبی پیاده شد و گفت : بابا بشین پشت فرمون من پیاده میام ...
عمو حرکت کرد و از کنار ارش گذشتیم ...خاله پیاده شد رفت جلو نشست و همین که راه افتادیم گفت : چی فکر میکردم چی شد ؟
عروس ما چی از اب در اومد ...
عمو با اخم‌گفت : زشته زن ...
با بغض گفتم : خاله اشتباه میکنی ...اگه من مقصر چیزی بودم ارش اولین کسی بود که بهم پشت میکرد ...چرا زود قضاوت میکنی ...
شما که دیدی ارمان با مهتاب چطور رفتار رفتار میکنه ..‌اون اصلا نمیدونه داره چیکار میکنه ..‌صبح عروسیش بجای خوشبختی و شادی اومده زندگی مارو خراب کرده ...
_ حتما از سر ناچاری بوده ...ارش جوونه ...نفهمه وگرنه ادم‌ کور هم باشه اون همه بی محلی تو رو میتونه بفهمه برای چی بوده ...
دیدی ارمان بهت محل نمیده رفتی سمت ارش 


خاله با دلخوری گفت: حیف پسر من...
عمو حسن نگاهی بهش انداخت و گفت:کوتاه بیا زری تو از هیچی مطمئن نیستی!!
_ چرا نباشم ارمان دروغ میگه درست ...تا شب عید همین گندم یبارم به روی ارش لبخند نزد!
بارها و بارها سرک کشیدم رختخواب جدا چه معنا داره ...
عمو حسن سکوت کرد و منم جوابی برای گفتن نداشتم ...
یکم اون همه داد و هوار اروم‌شده بود و سردی خاک مارو هم اروم کرده بود ...
شاید هم هنوز باورمون نشده بود که بابایی دیگه وجود نداره ...
ناهار رو کشیدن تو بشقابهای ملامین و با ظرف های بسته بندی ماست و نوشابه پخش کردن ..مهمونا ناهارشون رو خوردن و تک تک میرفتن ...
تا سوم رسم داشتیم که مهمون میومد و میرفت برای فاتحه خونی و برای تسلیت ...
بنرهای تسلیت تمام کوچه رو پر کرده بودن ...
همکارای بابا و دوستهای دوران کارش همه با تاج گل اومده بودن ...
نادیا تو شلوغی منو برد تو اتاق و مطمئن که شد کسی نیست گفت : گندم نمونی اینجا ..محمد رو من میشناسم زنده ات نمیزاره ...
میزنه یجاتو ناکار میکنه ...برو ...تو رو خدا برو ...
با اشک گفتم: کجا برم ؟
پدرم مرده کجا رو دارم برم ...
اومد نزدیکم نشست کنارم و ادامه داد ...گندم داداشت اخلاق نداره که هیچ خیلی بده ...
تو فکر میکنی با من خوب شده ...
تمام تنم کبود از جای مشت هاش از جای لگدهاش ...
_ چرا داری تحملش میکنی؟ من مجبورم تو که نیستی؟ ولش کن ...من تازه دارم برادرم رو میشناسم چه ادمی ...هیچ کسی اینجا منو باور نکرد ...همه به حرف یه غریبه اعتماد کردن ...
_ غریبه ها از خودی ها با ارزشترن ...خبر نداری مگه ...میگن هفت پشت غریبه حرمت داره به فامیل خودت ...
دستشو فشردم و گفتم : ممنونم که تو حداقل به فکرمی ...
_ چرا نباشم چون من میدونم مردهایی که به خواسته شون نرسیدن چقدر میتونن خطرناک باشن ...
برو خونه مادرشوهرت بمون ...
اهی کشیدم و ادامه دادم با اون ارمان زیر یه سقف باشم‌؟!
وقتی خاله زری مثل کوه پشت برادرشه ...اون برادرش رو قبول داره نه منو ...
کاش خانواده منم اینطوری منو حمایت میکرد ...کاش یکیشون باورش میشد که من بی گناهم ...ارمان عفت منو از بین برد...بازم جای شکرش باقی که ارش باور نکرده ...


نادیا یکم ارومم کرد ...عصر بود و گلوم گرفته بود از شدت گریه و هنوز خونابه پشتم به لباسم چسبیده بود ...
کسی باهام حرف نمیزد و مادرجون فقط به روبرو خیره بود ...دیگه اشکی نداشت که بریزه خدا تنها اولادشو برده بود ...
خاله زری روسریشو مرتب کرد و رو به مامان گفت : خدا صبرتون بده ما دیگه باید بریم خونمون ...
برای سوم حتما میایم‌...
مادرجون با صدای گرفته گفت : از برادرت خبر داری ؟
خاله سرشو تکون داد و گفت : خدا کنه زندگی اون از هم نپاشه میترسم زنش ولش کنه و بره ....من با خون دل بزرگش کردم ...خواهرشوهرم، هر کسی، مادرشوهرم هزاربار به سرم سرکوفت زدن که برادرت رو داری بزرگ میکنی و حالا اینطور شده ...
چپ چپ نگاهم کرد و با کنایه گفت : کاش چشم هامو بیشتر باز میکردم ...
_شرمندتونیم ...
خاله اهی کشید و بلند شد و گفت : به هرحال شکر خدا زود فهمیدیم ...شکر خدا گندم روی خوش به پسرم نشون نداده و مطمئنم یه تار موشو ندیده چه برسه به ...خودش استغفرالله گفت و ادامه داد ...به هرحال باید شما تصمیم بگیرید و ببینیم چی میشه ...
مگه چی قرار بود بشه ...
یه لحظه یاد اوری اینکه من دیگه دختر نیستم لرزه به تنم انداخت و تنم سست شد روی دستهای مهناز افتادم ...
به صورتم اب میپاشیدن حالیم بود ولی قدرت تکون خوردن و واکنش نشون دادن رو نداشتم ...
انقدر بقیه ترسیده بودن که صدای جیغ هاشون مردهارو کشید داخل ...
ارش با عجله دستشو زیر سرم برد تکونم داد ...اون تنها کسی بود که میخواستم ببینم کاش مرده بودم و جون از تنم بیرون میرفت ...
ارش عصبی گفت : چیکارش کردین؟
خاله زری با اخم گفت : ما هیچی اون چیکارمون کرده ؟
یه لیوان اب بهم دادن و شونه هامو نادیا مالید یکم جون به تنم برگشت ...محکم به بازوی ارش چسبیده بودم‌...
خاله زری بیش از همه داشت ازارم میداد ...ارش رو به مادرش گفت : بابا منتظر شمابرو ...
_ مگه تو نمیای ؟
_ نه من اینجا هستم فعلا ...
خاله خیلی جدی گفت : چه نیازی به بودن تو هست بریم بلند شو اینم که حالش خوب شده....چرا بمونی اینجا کاری نداریم ...


ارش تو چشم هام زل زد و گفت : همه کس من اینجاست و من اینجا کاری ندارم؟
خیلی جدی رو به خاله گفت : برو بابا منتظرته ...
خاله ناچار بلند شد و گفت : نمیرم تا نیای جایی نمیرم اینبارم تو رو به کشتن بده ...
ارش منو ول کرد مادرشو برد بیرون و فقط شاهد مکالمه طولانی بینشون بودم هیچ صدایی نمیومد ...
مامان اروم اومد جلو و گفت : از پشتت داره خون میاد ...؟
دستی به پشتم زدم زخم هام سر باز کرده بود و لباسمو دوباره خونی کرده بود ...
دل مامان برام میسوخت و گفت : مهناز برو براش لباس بیار ...
مهناز روشو اونوری کرد و گفت : برای کی لباس بیارم همونی که باعث شده خونمون سیاه پوش بشه ...
نادیا برعکس اون رفت و لباس اورد ...کمک کرد لباسمو عوض کردن با دیدن پشتم همشون آهی کشیدن و انقدر زخمی بود که دلشون به رحم بیاد ...
پشتمو چسب زخم زدن بیشتر از ده جا زخمی بود و لباسمو پوشیده بودم‌ که ماشین ارش از در بیرون رفت ...
چشمم به در بود ارش بی معرفت رفت و من موندم با اونا ...
آهمو فرو میدادم که ارش با یاالله گفتن اومد داخل و گفت : طلایی بلند شو ببرمت دکتر ...
ارش نرفته بود ...باورم نمیشد اون مونده بود ...نفهمیدم چطور به طرفش رفتم و جلو چشم همه محکم تو اغوش گرفتمش ...
نادیا لبخندی زد و گفت : خدا خیلی بزرگه اصل کار شمایی که باورش داری ...
ارش چادر رو از نادیا گرفت روی سرم انداخت و گفت :احتمالا طول بکشه برگردیم ...مادرجون اروم گفت : از اینجا ببرش اینجا دیگه برای گندم جایی نمونده که بتونه بمونه ...
عقد همین و اختیار دارشی برش دار ببر ...
ارش متعجب به مادرجون گفت : کجا ببرمش ؟
_ نمیدونم ببر خونه پدرت ...مردای این خونه به خونش تشنه ان ...میدونم فردا که بشه زخم هاشون تازه میشه ...گندم زیر مشت و لگدهای برادرش دووم نمیاره ...
به پشتش نگاه کن ....ببین نبودیم میکشتش ...
ارش لباسمو بالا داد با دیدن پشتم چشم هاشو بست و گفت : کی اینطورش کرده ؟
هیچ کسی زبون نداشت جواب بده ...
چون محمد پسر بزرگ اون خونه بود ...
بغضمو فرو خوردم و گفتم : بریم مهم نیست چی شده ...فقط بریم ...
دلم‌ نمیخواست دعوا راه بیوفته ...
 

با ارش زدیم بیردن ...
عصبی بود و مدام ارمان رو لعنت میکرد ...اول رفتیم درمانگاه و معاینه شدم ...زخم هام جدی نبود و فقط پماد و مسکن داد ...
تو راه برگشت تاکسی گیرمون نیومد ...عید بود و خیابونها خلوت ...
ارش دستمو گرفت و همونطور که شونه به شونه هم قدم برمیداشتیم گفت : میدونم مامان عصبی و شاید دلتم شکسته باشه ...ولی اهمیت نده ...اون خیلی مهربون و دوستت داره ...
طلایی بعد سوم بابات باید با من بیای ...
مجبوریم بریم نمیتونم بزارم اینجا بمونی ...
بعد سالگرد بابات هم عروسی میگیریم‌...
_ خاله زری نمیخواد من بیام ...
_ راضیش میکنم ...
_ ارش چطور با اون ارمان زیر یه سقف باشم ...میترسم فردا یه تهمت بدتر بهم بزنه و دیگه نتونم زندگی کنم و تو رو هم از دست بدم‌...
تو تنها کسی هستی که میدونی من ...
خجالت کشیدم و با مکثی گفتم : تو میدونی که من سالم بودم ...
ارش دستمو محکمتر فشرد و گفت : میدونم طلایی این حرفا رو نزن ...ارمان باید از اون خونه بره اونجا خونه پدر منه ...
_ خاله قبول نمیکنه ...
_ مجبور میشه وگرنه منم از دست میده ...من ول کنت نیستم ...
لبهام میلرزید ...
تو جا موندم و اونم ایستاد و گفتم : خداروشکر که تو قسمتم بودی ...مرد به تو میگن ....
بینیمو تو دست گرفت تکون داد و گفت : شیطون من گریه نکن ...اعصابم بهم میریزه ...
هوا تاریک بود که برگشتیم خونه ...
شام یه چند نفری بودن و خیلی زود رفتن ...مردها سمت اقاجون خوابیدن و ما سمت خودمون ...
از ترس خوابم نمیبرد و اصلا نفهمیدم کی خوابیدم ...
تو خواب بابا رو دیدم ...اون با لبخندی نگاهم میکرد و منم گریه میکردم ....از بس تو خواب گریه میکردم که مامان بیدارم کرد ...
از ترس نفس نفس زنان چشم باز کردم‌...مامان ناراحت گفت : اروم باش ...چرا داری گریه میکنی ؟
مهناز با کنایه گفت : باباش مرده مامان نمیدونی ؟
عصبی گفتم : تو خواهری مثلا ...چطور تونستی انقدر راحت پشتمو خالی کنی ؟
اون عصبی تر گفت : چون همه چیز مشخص ...اون دروغ نگفت تو داری میگی ...
مادرجون به هردومون اخم کرد و ساکت شدیم‌...
دلم میخواست هرچه زودتر از اون خونه برم‌...داشتم خفه میشدم اونجا ...


ارش رو کمتر دیدم و بالاخره سوم بابا شد ...بعد از ناهار مراسم سر خاک ...
خاله زری اومده بود و مهتاب هم کنارش بود ..‌خبری از ارمان نبود ...
ارش با محبت کنارم بود و حتی اجازه نمیداد کسی سمتم بیاد ...
همه چیز که تموم شد ...برگشتیم خونه تازه برای من شروع شد ...
اقاجون رو به عمو حسن گفت : حسن اقا ارمان کجاست ؟
عمو حسن با دلخوری کفت : من نزاشتم بیاد ...من یه عمر نون و نمک اون خدابیامرز رو خوردم ...
دختر ازش گرفتم و حالا نمیخوام تنش تو قبر بلرزه ...
_ ولی حرفهای نصفه کاره زیاد داریم باهاش ...
_ حرفی نیست همه چیز تموم شده است ...
_ چه تمومی بگو منم بدونم ...طلاق میخواید بدید گندم رو ؟
خاله زری خواست چیزی بگه که ارش با عجله گفت : نه چرا باید زنمو طلاق بدم ..‌؟
خاله دندوناشو بهم فشرد و گفت : بزار بابات حرف بزنه ...
_ زن منه ...زندگی منه چرا بابا حرف بزنه ؟
عمو حسن رو به ارش گفت : حق داری تو بگو ...تو قراره زندگی کنی ...مادرت داره مجبورم میکنه ...
_ من زنمو میبرم ...بعد سال پدرش عروسی میگیریم ...دوست داشتین تشریف بیارین ...نداشتین ...نیاین ولی بدونین در خونه ما به روتون بازه ...
خاله از جا بلند شد و گفت : نگاه کن به اشکهای مهتاب نگاه کن ...به صورتش نگاه کن اندازه یه گنجشک شده ...کجا بیاریش ...من این عروسو نمیخوام اون چشمش دنبال ارمان ...اون تو رو نمیخواد ...
ارش سر مادرش داد زد بس کن ...
یه کلمه دیگه بشنوم دیگه منو نمیبینی ...
خاله ساکت شد و مهتاب گفت : داداش جان ارمان دروغ نمیگه من خیلی وقت بود فهمیده بودم ...من خودم دیدم تو اشپزخونه دارن حرف میزنن ...فکر میکنی برای من اسون ..ارمان و من چطور زندگی کنیم وقتی گندم هم هست ...؟
_ خونه پدر منه ...شما میرید از اونجا ...
مهتاب خشکش زد و خاله چشم هاشو درشت کرد و گفت : ارمان امانت مادرم جایی نمیره اون بچه منه ...
_ باشه اون بمونه من میرم‌...
خاله لبشو گزید و نتونست حرفی بزنه ارش بدجور تو دو راهی گذاشته بودش ...


ارش بهم اشاره کرد و گفت : برو اماده شو ...خواستم بلند بشم که گفت : هیچی از اینجا با خودت نیار ...فقط خودت ...
اقاجون دونه تسبیحشو رد کرد و گفت : داری میری ؟
از ترس اب دهنمو قورت دادم و بهش خیره شدم ...
با دست به در اشاره کرد و گفت : رفتی پشت سرتم نگاه نکن ...
اگه برگردی رات نمیدم ...
محمد بین حرف اقاجون پرید و گفت : چرا داری جلوشو میگری اقاجون ...بزار بره ...
اقاجون بهم خیره شد و من به اقاجون و ارش نگاه میکردم‌...
نتونستم به ارش پشت کنم ...
میدونستم خاله هر روزم رو زهر مار میکنه ولی منو ارش با هم بودیم و دیگه من حتی دختر نبودم ...
رفتم داخل اتاق ...
مانتوم پاره پاره بود و همون چادر رو روی سرم انداختم‌...
هیچ چیزی بر نداشتم و برگشتم تو اتاق مهمون .‌.
مامانم بی صدا گریه میکرد و همه منتظر بودن که ببینن چی میشه ‌.‌..
خاله و مهتاب رفتن بیرون عمو حسن با لبخند دستشو پشتم گذاشت و گفت : بریم دختر جان ...
صدای هق هق من همه جا رو پر کرده بود ...هیچ کسی برای بدرقه ام نیومد ...
هزاربار چرخیدم‌...
پاهام یاری نمیکرد برم و دلم میخواست یکی بیاد بیرون ..‌یکی بیاد باهام خداحافظی کنه ...
خاله زری سرخ شده بود و مدام با ارش جر و بحث داشت ...
در جلو رو باز کرد و جلو نشست و گفت : نمیخوام باهاش عقب باشم ...
عمو حسن الله اکبر گفت و ادامه داد زری کوتاه بیا ...
ارش هم در عقب رو باز کرد من سوار که شدم برعکس تصورم نرفت پشت فرمان و کنار من نشست و اون سمتم مهتاب جا گرفت .‌..
چادر رو انقدر جلو کشیده بودم که اشکهامو نبینن ...مشت مشت دستمال کاغدی تو کیفم فرو کرده بودم که جلوی اشک هامو بگیره ...
عمو پشت فرمون نشست و با استارتش از خونه پدریم کنده شدم‌....هیچوقت فکرشم نمیکردم سالها قراره نبینمشون و سالها برنمیگردم اونجا ...
ارش دستمو بین دستش گرفت و گفت : اروم باش ...
خاله زری با حرص گفت : اون اروم باشه و من دارم میسوزم ...
زیرم اتیش روشن کردن ...
تو چیکار کردی با من؟
_ هیچی زنمو اوردم با خودم‌...
اگه‌گناهه بگو بدونم!!!
 


عمو حسن پاشو رو گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد...
از خونه ای که از بدو تولدم توش بزرگ شده بودم همینطور بی رحمانه با رخت سیاه عزای پدرم دور شدم ...
کسی جلو راهم قرار نگرفت و کسی پشت سرم ابی نپاشید ...سهم من همون چادر مشکی بود و هزاران درد روی سینه ام ...
اشکهام به قدری میریخت که انگار سیل راه افتاده بود ...تمام لباسمو خیس کرده بود ...
خاله زری به عقب چرخید از زیر گلهای چادر مشکی واضح نمیتونستم صورتشو ببینم رو به مهتاب گفت : عزیزم جات تنگ شد ...
_ نه ابجی راحتم ...
_ ای خدا این چه سرنوشتی بود امسال اول عید نصیب ما شد ...
سکوت ارش اونم اروم کرد و دیگه گسی صحبتی نمیکرد ...
خیلی رفته بودیم و دیگه اشکی نداشتم که بریزم ...
عمو کنار زد و گفت : بریم یه چایی بخوریم ...همونطور که درب رو باز میکرد ارش گفت : شما برید من پیش طلایی هستم ...
خاله کیفشو محکم روی داشبورد کوبید و گفت :بس کن ارش داری منو زجر کش میکنی ...
برشگردون تو همون خونه ...خانواده اش بودن که اینو درست شناختن ...
ارش با صدای بلند گفت : برو چاییتو بخور مامان ...
خاله درب رو کوبید و پیاده شدن ...
ارش دستشو مشت کرده بود و روی زانوش میکوبید ...لرزش رو تو دستش میدیدم ...بخاطر من داشت میجنگید اونم با مادرش ...
دستشو محکم نگه داشتم و گفتم : برم گردون ...حق با مادرت من اگه ارزش داشتم خانواده ام نمیزاشتن اینطور با تو بیام ...
ارش چادر رو بالا کشید به چشم های قرمز من با لبخند نگاه کرد و گفت : چقدر میتونم دوستت داشته باشم ...حتی وقتی گریه میکنی دیوونه تر از قبل میشم...
تو با من اومدی چون زن منی چون قرار نیست تو سختی ها ولت کنم ...
اونا هم یه روزی پشیمون میشن ...من خودم ارمان رو به سزای کاراش میرسونم ...
مامان من ساده تر از اونی که بخواد قبول کنه برادرش کسی رو که سالها زحمتشو کشیده چطور بهش ضربه زده ...
دستمو محکم فشرد و گفت : با هم میریم و با هم از پس همه چیز برمیایم ...بعد سالگرد پدرت عروسی میگیریم و به همه ثابت میکنیم که خوشبختیمون رو با هیچ چیز عوض نمیکنیم ...
سرمو روی شونه اش گذاشتم ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : کاش بیدار بشم و ببینم بابام زنده است ...ببینم همه چیز خواب بوده ...
سرشو خم کرد نگاهم کرد و گفت : منم خواب باشم؟
تو چشم هاش خیره شدم گفتم: تو تنها حقیقت خوب زندگی منی ...چرا باید خواب باشی ..
_پس گریه نکن ...اینطور منم داری ناراحت میکنی ...من برای تو اینطور دارم میجنگم تو هم قوی باش ...
سرشو جلو اورد اروم سرمو بوسید و گفت : میرم برات چایی بگیرم ...


ارش به طرف مغازه رفت ...از دور خاله و مهتاب رو دیدم که روی لبه سکوی نشسته بودن و چای میخوردن ...
ارش به پله ها نرسیده بود که خاله جلوشو گرفت و با هم دوباره بحث کردن ...ارش اینبار بی اهمیت به خاله رفت داخل و با دوتا چای و یکم خوراکی برگشت سمت من ...از دور لبخند میزد و دلمو قرص میکرد ...
داشتم ضعف میکردم ...لیوان کاغذی چای بین دستهام تنمم گرم میکرد ...بهار شده بود ولی به قدری هوا سرد بود که استخونهای ادم یخ میزد ...
ارش کاپشنشو روی پاهای من انداخت و گفت : مامان هنوز داره غر میزنه ...دوستت داره ولی از طرفی ارمان و دروغ هاش داره عذابش میده ...
ارمان بایدم بخواد زندگی مارو خراب کنه ...اون فکرشو نمیکرد چقدر من و تو میتونیم خوشبخت باشیم‌...
چای و کیک تنمو گرم کرد و بهم انرژی داد ...
تا خونه کسی حرفی نزد و فقط نگاهای پر مهر ارش بود که بین ما رد و بدل میشد ...
خاله رفت داخل و گفت : میرم دوش بگیرم ...
شایان به طرفمون اومد و به ما خیره بود ...ارش بهش اشاره ای کرد و با لبخندش جلو اومد گفت : زنداداش چادری شدی ؟
خنده ام گرفت از حرفش مثلا ارش گفت تسلیت بگو و گفتم : نه چیزی نبود بپوشم اینو سر کردم ...
دستشو جلو اورد و دستمو فشرد و گفت : بریم خرید کن مغازه ها بازن ...خدا پدرتو بیامرزه منم باید میومدم ولی نمیشد اینجا رو تنها گذاشت ...شب عیدی دزد زیاده ...
ارش روی مبل نشست و گفت : ارمان کجاست ؟‌
مهتاب هم به شایان خیره شد و شایان گفت : خبر ندارم نیستش ...
هنوز دستم بین دستش بود ادامه داد: بریم با هم یچیزایی بخریم ؟
شکل محبت کردنش اونطور بود و تشکر کردم و خواستم چیزی بگم که خاله زری گفت : عروس بی جاهاز همینه دیگه ...اینطور که پیداست هیچی قرار نیست بهش بدن...ما باید بخریم ...
شایان با چشمکی به من گفت : ما عادت داریم، قبلش برای مهتاب خریدیم الانم برای عروس خودمون ...بابا براش میخره مگه نه بابا ؟
عمو حسن از ترس خاله زری چیزی نگفت ...
به طرف اتاق ارش میرفتم که از پشت سر گفت : اگه میخوای اینجا بمونی و منو دق بدی باید بدونی نمیخوام سر میز ببینمت ...نمیخوام تو پذیرایی ببینمت ...اتاق شوهر عزیزت میشه خونت ...
تو اشپزخونه من نباش ...دست به لوازم من نزن ...
ارش روبروی خاله زری ایستاد و گفت : داری چیکار میکنی مامان ؟ میخوای بریم ؟ میدونی میتونم و عرضه شم دارم خونه بگیرم...
لنگه داداش مفت خورت نیستم که یه عمر نمک بخورم نمکدون بشکنم ...
خاله تو سر خودش زد و گفت : زبونتو گاز بگیر ..تو بگی مفت خور فردا هر بی صاحبی از جاش بلندبشه هم میگه مفت خور...


_ عمه حسنا یه عمر اخم کرد که ما بفهمیم و چه دیر فهمیدم که ارمان از جنس ما نیست ‌...
دستشو پشت من گذاشت و ادامه داد ...طلایی زن منه ..‌ناموس منه اگه بهش سخت بگذره از این خونه میرم...الانم به حرمت بابا است که اینجام ...
بخاطرحرف دهن مردم که اینجام ...
رفتیم داخل اتاقش ...چادرمو روی صندلی انداختم و روسری رو از سرم در اوردم ...روزها بود حموم نرفته بودم و همون رخت لباس تنم بود ...
ارش به کمدش اشاره کرد و گفت : تی شرت هام بهت میشه ...
هر دو بی صدا خندیدیم‌...
یکم استراحت کردیم و رفتم دوش گرفتم ...همه خواب بودن و کسی تو سالن نبود ...
حموم خاله و حموم طبقه پایین با هم فرق داشت ...چقدر سخت بود که اتاق ارمان و مهتاب درست کنار اتاق ما بود ...
تی شرت ارش و شلوار راحتیش تو تنم بود و لباس زیرهامو روی بخاری برقی کنار تخت خشک کردم و پوشیدم ...
ارش نمیدونم کجا رفته بود ولی اونجا دیگه خونه ارامش نبود مدام استرس و ترس داشتم ...
درب رو از داخل قفل کرده بودم ..نه شامی خورده بودم نه چیزی روی تخت به عکس ارش نگاه میکردم که به درب ضربه خورد ...اروم‌گفتم کیه؟
صدای ارش بود و در رو باز کردم ...رسما زندانی شده بودم ...ارش برام ساندویچ گرفته بود و دوتایی شام خوردیم خیلی دیر وقت بود ...با خنده به لباسهاش نگاه کرد و گفت: بهت میاد ...
ابرومو بالا دادم و گفتم : خیلی مخصوصا شلوار ...لباسمو بالا دادم کمرشو با سنجاق قفلی بسته بودم گفتم:کمربند جدید ...
ساندویج نصفشو کنار تخت گذاشت و به طرفم اومد و گفت : تو همه جوره باب دلمی ...سرشو جلو اورد و ل*هامو محکم‌ بوسید ...
فراموش کرده بودم‌ اتفاقی که بین ما افتاده بود ...اروم اروم گردنمو بوسید و گرمای تنش داشت بدنمو گرم میکرد ...
چند روز پشت سرم به قدری عذابم داده بودن که با یاد اوریش اشکهام ناخواسته هنوزم میریزه ...
ارش مرد بود و با زنها تفاوت داشت...اونا تو هر شرایط و هر مکانی میتونستن بی خیال همه چیز بشن ....
با شیطنت نمیزاشت لباسهامو تنم کنم... و گفت : نپوشی چی میشه؟ کسی نمیاد داخل...
تا صبح روی بازوی ارش خوابیدم ...
دلتنگ خانواده ام بودم دلتنگ‌کسانی که بزرگ و کوچیکشون بهم پشت کردن ...
ارش بیدارم کرد تا کسی بیدار نشده بود دوش گرفتم ...
ارش لباسهاشو تنش کرد و گفت :من باید برم کار واجب دارم بانک چک دارم اگه نرم برگشت میخوره شایان میبردت خرید ...هرچی لازمه بخر ...
لبخندی زدم گفتم : بخاطر من سخت داره میگذره میدونم ...
_بخاطرتوعه که انقدر خوشبختم ...طلایی اگه بخوای از اینجا میریم...

من نمیخوام اینجا بمونی و بدتر از خونه پدرت ناراحت بشی ....ارمان هنوز نیومده به محض اومدنش بیرونش میکنم ...
سرپا شدم و گفتم : خاله زری چیمیشه اون که نمیزاره ؟‌
_ برام مهم نیست ...
ازاتاق تازه بیرون رفته بود که صدای بلندش لرزه به تنم انداخت ...
روسری روی سرم انداختم و رفتم بیرون ...
یقه ارمان تو مشتش بود و گفت : مثل موش رفتی تو سوراخ مرتیکه تو میدونی داری به کی تهمت میزنی؟‌
ارمان داشت از تنگی یقه خفه میشد و گفت :ولم کن تو دیوونه ای تو کوری ...
همه به صدای ارمان و ارش بیرون اومدن ...خاله با لباس خواب پله هارو پایین اومد و گفت :خدایا صبرم بده ...اونجا چخبره ؟
ارش مشتشو روی گونه ارمان کوبید و با هم درگیر شدن ...
مهتاب جیغ میکشید و اگه شایان و عمو حسن نبودن همو کشته بودن ...
شایان ارش رو عقب کشید ولی کیف کردم از اینکه صورت ارمان رو خونی کرد و کبود ...
با لذت به صورتش نگاه کردم و تفی به طرفش انداختم و گفتم : هیچ وقت نمیبخشمت...تو مسئول خون پدرمی ...
تو یه مریضی که درمان نشده ...
خاله گریه میکرد و صورت ارمان رو همونطور که پاک میکرد گفت : ارش چیکارش کردی ...؟‌
مهتاب دستمال به دست میخواست صورتشو پاک کنه که ارمان دستشو پس زد و گفت : توهنوزم منو دوست داری ...تو فکر میکنی که ارش رو میخوای الانم به روت بخندم برام پرواز میکنی ...
اینبار مشت ارش چنان تو صورتش نشست که خون از دماغ و دهنش بیرون پاشید ...
خاله عصبی به سینه ارش زد و گفت: برو عقب ..‌نمک نشناس .بخاطر اون دختر هرزه داری ...
ارش فریاد زد مامان دستشو بالا برد و خودشو کنترل کرد ..‌
دستش رو هوا مشت شد و اینبار اروم با صدایی که توش هزارتا التماس خوابیده بود گفت :مامان بس کن ...
تو رو بخدا بس کن ...
شایان خاله رو برد پذیرایی و گفت : مامان چی داری میگی اون زن ارش ...تو چطور روت میشه!!!
عمو حسن ارش رو فرستاد تو اتاق ...
ارش مثل دیوونه ها با خودش حرف میزد و من به قدری وحشت زده بودم که حتی نگاهشم نمیکردم ...وقتی عصبی میشد از چشمهاش خون میبارید ...
شایان اروم به در زد و اومد داخل...با چشم هاش بهم اشاره کرد اروم باشم گفت:ارش تو کوتاه بیا...دندونش شکسته رفت دکتر...مامانم باهاش رفت...
_من باید برم بانک چک دارم...تو طلایی رو ببر خرید داره...
_ ارش چی قراره بشه؟‌
_ تهش اینکه من میرم اونا بمونن...

چقدر خرید کردن سخت بود...چند دست لباس خریدم و شایان تو ماشین منتظر شد تا لباس زیر هم خریدم...
روزهایی که من گذروندم انقدر تلخ بود که سالها دردشو رو سینه حس میکردم...

خاله زری به یکباره شده بود دشمنخونی من ...
ارش اومد دنبالم و با هم برگشتیم خونه ...اتاق ارمان رو تخلیه کرده بودن ...یه لحظه دلم شاد شد انگار از اونجا رفته بودن ...
به اتاق خالی نگاه میکردم که ارش گفت: خدا بخواد از اینجا رفتن ؟‌
شایان پوزخندی زد و اروم گفت :رفتن طبقه بالا ...
مامان بردشون پیش خودش ...منم داره میفرسته اینجا ...
خوشحالیم دوباره از هم پاشید ...
لباسهامو دونه دونه گذاشتم تو کمد و داشتم جمع میکردم که ارش گفت : چیا خریدی؟‌
به لباسها اشاره کردم و گفتم : ممنونم به زحمت افتادی ...
با لبخندی جلو اومد دستشو دور کمرم پیچید و گفت : مثل قرص ماهی ...چه تشکری؟وظیفه من که برات همه چیز فراهم کنم ...
حساب و کارمو از ارمان جدا میکنم ...نتونستیم از اینجا میریم ...نمیزارم بیش از این بی حرمتی کنه ...
بهش خیره شدم چقدر رنگ محبت اون مرد رو دوست داشتم
اون مرد از جنس خدا بود یه مرد با تمام خصوصیات خوب ...
دل تو دلم نبود و همونطور که با موهام بازی میکرد گفت :میخوای زنگ بزنی خونتون ؟
ارش موهامو نوازش کرد و گفت :میخوای به خونتون زنگ بزنی ...حالشون رو بپرسی ؟
_ دلم میخواد اما جواب نمیدن ...از خونتون زنگ زدم کسی جواب نداد ...
_ فدای سرت ...درست میشه ...
سرمو رو بازوش گذاشتم و خوابم برد ...
روزهایی سخت بود و تو اتاق میموندم و بعد از بقیه غذا میخوردم ...
خاله زری اصلا طبقه پایین نمیومد و ارش وقت هایی که نبود از اتاق بیرون نمیرفتم ...
برام گوشی خریده بود و درست ده یا پونزده روز بود که از خونه پدرم رفته بودم ...
سیم کارتم فعال شد و با استرس شماره خونمون رو گرفتم ...خیلی بوق خورد تا مامان جواب داد ...بله ؟
اشکهام میریخت و با استرس و لرزشی که تو صدام بود گفتم : مامان منم ...
صدای بغض و گریه مامان تو گوشی پیچید و گفت :گندم تویی ؟
_ اره مامان منم ...چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدید ؟
_ اخ گندم ...دلم برات داره میترکه ..‌مادر اونجا چطوری ؟
_من خوبم مامان شما چطورین ؟ اینجا همه چیز خوبه ارش به قدری خوبه و مراقبمه که هیچ چیزی کم ندارم ...
_ زری چی اونم باهات خوبه ؟
سکوتم هزارتا جواب داشت ...مامان اهی کشید و گفت : اونا هم اونجان ؟
حرف رو عوض کردم و گفتم :اونجا چخبره مامان ؟‌
_ اینجا مثل همیشه ...محمد اسباب کشی کرد اومده پیش من ...هر روز یجور دلخوری پیش میاره ...
اقاجونت بدتر از همیشه انقدر این روزها سخت میگذره که خدا داره کمکم میکنه تحمل کنم ...
_ من مقصرم ؟
_ ما مامقصریم...ولش کن ...مادر از خودت بگو چیکارا میکنی ؟...


دلم پر بود از همه جا یک ساعت صحبت کردیم و از بس تو دلم حرفها بود که نمیتونستم خداحافظی کنم ...
با قطع شدن یهو تلفن دلم گواهی بدی داد ...
محمد تلفن خونه رو شکسته بود و من حتی دیگه نتونستم صدای مادرم رو بشنوم ...
از گرسنگی رفتم بیرون کسی نبود خودمو به اشپزخونه رسوندم ...دل ضعفه داشتم ...یه لقمه نون و پنیر خوردم و همونجا نشسته بودم که مهتاب سر رسید ...
چپ چپ نگاهم کرد و گفت : خدا ازت نگذره ...
عصبانیتمو سر اون خالی کردم و گفتم : خدا از تو نگذره ..‌از تو و اون شوهر از خدا بی خبرت ...یعنی چطور میتونین نفس بکشین وقتی انقدر در حق من بدی کردین؟!
تو خودت یه زنی مهتاب روزی رو میخوام ببینم که تقاص شهادت دروغتو پس بدی ...روزی رو ببینم که از عزیزترین کسات درد بکشی ...
نفسم بالا نمیومد ..‌دستهام میلرزیدن و با تنگی نفسی که بغض تو سینه ام جا گذاشته بود داد میزدم ...
ارش تو چهارچوب اشپزخونه نگاهم میکرد ...
کنار زدمش و رفتم داخل اتاق ...
اون خونه از جهنمم برای من سوزناکتر بود ...
روزها میگذشت و انگار افسردگی روی من خیمه زده بود ...
روزهایی که قرار بود بهترین خاطرات باشه ، حالا تبدیل به بدترین روزا شده بود ...
روزهای بهار کسل کننده بود و میگذشت ...
عمو حسن اجازه نمیداد با هم رو در رو بشیم و جدا جدا میرفتیم ناهار و شام میخوردیم...
اخرین روزای بهار بود ...از اول صبح حال نداشتم و از بس اون روزها از خاله زری سرکوفت شنیده بودم و صدام در نیومده بود که همه فکر میکردن صلح شده و ارامش بر قراره ولی کسی نمیدونست که چقدر برای من سخت بود ...تیکه کلام های خاله ...
سرکوفت هاش ...محبت هاش به مهتاب ..‌
دلپیچه داشتم و حالت تهوع ...سر درد هم بهش اضافه شده بود ...ارش خونه نبود و از درد و بی حالی به خودم میپیجیدم‌...
از بس رنگم پریده بود که عمو حسن نگران شد و گفت : گندم بابا جان خوبی؟‌
تو راه توالت بودم و با دست اشاره کردم خوبم ...حتی نمیتونستم درست راه برم ...
عمو حسن جلو اومد زیر بغلمو گرفت و گفت :چقدر تب داری توسرما خوردی ؟‌
خاله زری بی تفاوت نگاهم کرد و گفت : خودشو به موش مردگی زده ...ببر بزار اتاقش نمیمره نترس ...هرچند بمیره اونوقت خانواده اش میان و طلب عزیزشون رو میکنن ..
دختری رو که خانواده اش بندازه بیرون هیج حرمتی نداره هرکی جای تو بودتا حالا خودشو کشته بود ...
عمو حسن سرش غرید کافیه زری ...دختر داره از تب و لرزمیلرزه ...بلند شوببریمش دکتر...
_ من نمیام ... دشمن خونیمو ببرم ...
توخونم آفت انداخت...
آشوب انداخت کجا ببرمش...
ارش رو بامن دشمن کرده ...


جلوی توالت که رسیدم افتادم زمین ...چشم هام دیگه جایی رو نمیدید ...یه لحظه فکر گردم کور شدم ...
صدای داد و هوار عمو حسن رو میشنیدم ولی جایی رو نمیتونستم ببینم ...
به قدری بدنم ضعیف شده بود که مثل چوب خشک استخونهایم بیرون زده بود ...عمو حسن به تنهایی منو برد درمانگاه ...اورژانس بستریم کردن و کم کم اونم تار میتونستم جایی رو ببینم ...
درد سوزن سرم رو حس کردم و از اینکه نمیتونستن ازم رگ بگیرن درد میکشیدم ...
همه دنیا بر ضد من شده بود ...
صدای پرستار بود که به عمو میگفت : دیرتر میاوردیدش میرفت تو کما فشارش و قند خونش وحشتناک پایین بود ...
چشم هام گرم شده و خوابم برده بود ...با صدای ارش چشمهامو باز گردم ...نورهای روی سقف چشممو اذیت میکرد هنوز همونجا روی تخت بودم ...ارش خم شد پیشونیمو بوسید و گفت : خوبی طلایی ؟
لبهام بهم چسبیده بود و با چشم هام گفتم اره ...
لبخند تلخی زد و گفت : خیلی میگن حالت بده ...میخوان بستریت کنن ...جواب ازمایشات بیاد باید بری سونو گرافی ...اینجا وقتی بالا اوردی تو معده ات خون بوده انگار ...
میترسید و با ترس پرسید : میخواستی خودکشی کنی ؟‌
خودمم شوکه شدم و گفتم : نه ...فقط حالت تهوع داشتم سرگیجه ...دل درد ...
لبه تخت نشست و گفت : تو روزای سختی داشتی میدونم ...بابا بهم زنگ زد دوساعته اینجام تکون نمیخوردی ..‌ترسیدم صدات زدم ...
دستمو بالا برد پشتشو اروم بوسید و گفت : از اون خونه میریم ...از اینجا مرخص که بشی میریم ...یه خونه میگیرم نمیزارم دیگه اونجا بمونی ...
کمک خواستم ازش نشستم و گفتم :ارش الان خیلی خوبم ...
دستشو جلو اورد موهامو زیر روسری برد و گفت : رنگ و روت خیلی بده ...
دکتر گفت معلوم نیست چته ؟ منو ترسوندی طلایی ...هنوزم میترسم‌...نکنه چیزیت بشه ...
با لبخندی گفتم : به قول مامان من هیچیم نمیشه من آفتم و من اشوبم ...
اخمی کرد و گفت : دیگه این حرفو نزن ...تو معجزه زندگی منی ..‌تو ارش بی احساس رو تبدیل به ارش خوشبخت و پر از خوشحالی کردی ...
کنارت خوشحالم کنار خوشبختم ...همین برای من کافیه ‌.‌همین که دوستم داری کافیه ...
دکتر مرد جوانی بود اومد بالا سرم و کفت : خانم...مادرشدن یه نعمت و هزارتا مصیبت داره ...اول بایدخودت سرپا باشی و بعد به فکر بچه تو شکمت باشی فشارخون پایین افت قند خون ...چرا به خودتون رسیدگی نمیکنی ...سطح ویتامین هاتون خیلی پایین ...
دکتر زنان مگه بهت دارو نمیده ؟‌
چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد و فقط به دهن دکتر خیره بودم ..


دکتر با دلخوری گفت : یه زن تو بارداری باید بیشتر از قبل به فکر خودش باشه ...با این وضعیت که شما داری پیش میری احتمال سقط خیلی زیاده ...
یه دکتر زنان اشنا دارم متخصص و جراح ادرسشو میدم برو پیش اون ...من نمیدونم چرا هنوز تو مملکت ما قدیمی فکر میکنن و میگن سونوگرافی و ازمایش و این چیزا خوب نیست ...
یه نسخه به ارش داد و گفت : چرا نگفتین بارداره ؟ خانمتون ضعیف شده و ضعف داره...سرمش تموم شد ببرینش وقت بگیرین برین پیش متخصص زنان ...
دکتر که رفت من به قدم هاش خیره بودم و باورم نمیشد چیزی رو که میشنیدم ...
همونطوریش هر روز برای من عذاب بود و درد حالا دیگه بدتر میشد ...خاله زری اگه میفهمید ...اگه خانواده ام میفهمیدن ...بیشتر از قبل بهم انگ هرزگی و ...رو میزدن ...
به ارش نگاه کردم...داشت میخندید ..‌برخلاف همه اضطراب من اون لبخند میزد و نگاهم میکرد ...
دستشو جلو اورد روی شکمم گذاشت و گفت : گندم ما داریم بچه دار میشیم ؟
اولین باری بود که گندم صدام زد ...و همیشه طلایی میگفت ..اب دهنمو به زور قورت دادم و کفتم : ارش ما بدبخت شدیم ..
اخم کرد و گفت : طلایی اون نعمته که تو شکمت هست ...وای خدایا باورم نمیشه ..‌از خوشحالی دستهاشو رو دهنش گذاشت و گفت :خدایا شکرت این معجزتو هیچ وقت فراموش نمیکنم ...
دستشو از روی شکمم بر نمیداشت ...من حس اونو نداشتم من ترسیده بودم من از کنایه های خاله زری وحشت کرده بودم ...
بازوشو گرفتم و گفتم :ارش از چی حرف میزنی ؟ خاله زری رو یادت رفته ؟
فکر میکنی خاله با اینکه ما هنوز نامزدیم و بچه دار شدیم کنار میاد ...هر روز بدتر از قبل میشه ...من همین الانشم تو اون خونه هزارتا اتهام سمت منه وای به اینکه بفهمن حامله ام ...
اشک از گوشه چشمم چکید ...
ارش دستمو گرفت روی شکمم گذاشت و گفت :تو اینو نمیخوای ؟‌
دستم رو شکمم بود و انگار حسش میکردم ...من از شبی که برای اولین بار با ارش رابطه داشتم دیگه ماهانه نشده بودم ...
هیج کسی نبود بخواد برام توضیح بده یه هشدار بده ...تو دوران مجردی هم چند ماه عقب انداختن و نامرتب ماهانه شدن برای من عادی بود ...
ارش اروم گفت :گندم این بچه ماست ...هزاران نفر تو دنیا ارزوی این لحظه رو دارن و تو داری ناشکری میکنی ؟
_ارش اون هزارنفر مثل ما نیستن ...همین الانش من سر سفره ای که خانواده ات هست نمیتونم بیام ...کدوم زنی که از باردار شدن بدش بیاد ...مخصوصا که بچه خود ماست ...من و تو ...بچه ای که پدرش به خوبی تو هست رو چرا نخوام ...ولی با این شرایط؟!
_ من خیلی خوشحالم و شوکه شدم ...باورم نمیشه ...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgheshirin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه mzwie چیست?